رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

  • عضو ویژه

پارت بیست و شیش

- دیگه یک میلیون و خورده ای چی هست که پدرت بخاطر حکومتش با خانواده‌ش رو در رو بشه. 

- پدر من فردی پول دوست هست. حتی با وجود اینکه شرایط مالی مردممون خوب نیست اما برای خودش جت شخصی خریده. 

- تو اینکارها رو نکنی ها! 

به خنده افتاد. کنجکاو نگاهش می‌کردم ببینم چه مرگشه که گفت: 

- حالا بذار ببینم شاه میشم. 

آهی کشید. 

- فعلا که چیزی معلوم نیست! 

- چند روز پیش که اومدم گفتی نمیشه، حالا میگی چیزی معلوم نیست؟ 

دوباره خندید. 

- حالا! 

یکم مکث کردیم بعد گفت: 

- ترنج می‌تونی کمکم کنی؟ 

- چی شده؟ 

- من می‌خوام دوست دختر بگیرم. 

ابروهام بالا پرید. 

- چی؟! 

- آره، اومدن زن‌هام به اینجا که درست نشد حداقل یک دوست دختر داشته باشم. 

- بیخیال بابا! 

گیج نگاهم کرد. 

- چرا؟ من از نوجوونی سینگل نبودم. تو دختری رو نمی‌شناسی که بخواد با من دوست بشه. 

نباید اینطور نقشه‌هام رو خراب می‌کرد. 

- نه، اما منتظر بمون برات پیدا می‌کنم. 

- مرسی! 

سر تکون دادم و رفتم تا به بقیه جشن برسم. دره هم بین جمع فامیل‌ها اسیر شده بود. اونطور دیگه مراسم هم یکی از دوست‌هام که بلاگر بود داشت فیلم می‌گرفت. وقت دادن هدیه‌ها سر رسید. من به سمت بادبدک آرایی رفتم و کنارش ایستادم. همه جمع شدن اما قبل از دادن هدیه‌ها یک نفر گفت: 

- ببخشید، یک لحظه! 

عمه‌م بود. همه نگاهش کردن. 

- اول ما یک هدیه به عروس گلمون بدیم.

همه کنجکاو شدن که عروسشون کیه. بعضی نگاه‌ها به من بود و فکر می‌کردن من ازدواج کردم. در حالی که سعی داشتم طوری رفتار کنم انگار مهم نیست اما توی دلم گفتم: حالا همین حالا باید هدیه‌ش رو می‌دادی؟ باید دوست‌هام می‌فهمیدن که یک دختر جوون برای بابام گرفتیم؟ 

عمه با یک جعبه سمت دره رفت و همهمه بین دوست‌هام افتاد. جعبه رو باز کرد. دره داد کشید: 

- وای! طلاست؟! 

این چه واکنشی بود آخه؟! 

- مبارکت باشه زن داداش قشنگم! 

اینبار دیگه صدای پوزخندها و خنده‌هایی که از دست دوست‌هام در می‌رفت شنیده میشد. این چه کاری بود دیگه! عمه از جعبه زنجیر و پلاکی رو در آورد و گردن دره انداخت. یک گروه دست زدن. لب‌هام رو بهم فشار دادم. خوبه که حداقل نمایش تموم شد! اون که کنار رفت من سر هدیه‌های رفتم اما دیگه حواس کسی زیاد به من نبود و همه نگاه و ذهن‌ها به دره بود. بابا برام یک دست گوشواره نقره از طرف خودش و زنش گرفته بود. 

پدر بزرگم لوازم تحریر هدیه داده بود، انگار من بچه مدرسه‌ای هستم. عمه بزرگم قاب گوشی موبایل و عمه کوچیکم کارت هدیه و عموم عکس خودم روی لیوان. از طرف دوست‌هام هم... 

لوازم تزئینی مو🍀

 کیف و کفش👜

 جعبه ای از چند کادو🧸🎀

لوازم آرایش💋

 کلی شکلات🍪

 شمع های خوشگل و معطر 🍯

مجسمه های کوچیک

هدیه گرفتم. حالا نوبت هدیه سواد بود. 

ویرایش شده توسط آتناملازاده
  • عضو ویژه

پارت بیست و هفت

توقع داشتم یک چیز خاص باشه اما فقط یک دستبند چرم بود. سعی کردم توی چهره‌م تغییری ندم و با همون لبخند که از دیگران تشکر کردم ازش تشکر کردم اما نگاهش شیطون میزد. بعد کیک رو تقسیم کردیم و کم کم مهمون ها رفتن. سواد که داشت می رفت خیلی آروم گفت: 

- پشتش رو بخون. 

نفهمیدم منظورش چی بود. رفت. برای خانواده پدری جا انداختم و گفتم: 

- ببخشید من خیلی خسته م میرم بخوابم. 

- برو عزیزم. 

البته خواب تنهایی که نبود. دختر عمه هام قرار بود بیان توی اتاق من بخوابن، اما فعلا مشغول صحبت بودن. من هم از فرصت استفاده کردم و هدیه هاک رو چیدم. دستبند سواد رو برداشتم. یک صفحه طلایی خالی داشت. خواستم کنار بندازمش که یاد حرفش افتادم. 

* پشتش رو نگاه کن *

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...