Alen ارسال شده در 3 خرداد اشتراک گذاری ارسال شده در 3 خرداد (ویرایش شده) به نام خدا رمان: سایورا ژانر: تخیلی، فانتزی، عاشقانه نویسنده: الناز سلمانی خلاصه: یک شب سرد و مهگرفته، صدای گریهی نوزادی از دل تاریکی جنگل شنیده میشود. مردی داروساز گیاهی، آن شب نوزادی را زیر درختی کهنه پیدا میکند؛ نوزادی با چشمانی کهرباییـعسلی و موهایی طلایی که زیر نور ماه در پتوی سفید میدرخشند. در سبد نوزاد، یک دستبند قدیمی و پتویی سفید بود که بر گوشهاش تنها یک نام دوخته شده بود: «سایورا». این دختر کیست؟ ریشهاش، نسلش، زادهاش چیست؟ ویرایش شده 3 ساعت قبل توسط Alen 3 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/628-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%88%D8%B1%D8%A7-%D8%A7%D9%84%D9%86%D8%A7%D8%B2-%D8%B3%D9%84%D9%85%D8%A7%D9%86%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/ به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Alen ارسال شده در 3 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 3 خرداد (ویرایش شده) داس کوچیکم رو تو دستم خسته فشار دادم. آفتاب امروز خیلی داغ بود. با این که کلاه گذاشته بودم، باز هم از روزنههای کلاه خودش رو به من میرسوند، بدنم خیس عرق و لباس به تنم چسبانتر شده بود. سرم رو با قیض بالا گرفتم، ولی با دیدن آسمان و پرندههای زیبا در حال بازی، لبخند زدم. چقدر پرندهها خوش بودن! آهی کشیدم. یه حسی درون من بود؛ انگار که تو قفسم، در قفس بازِ ولی بالهای من نمیدونست کجا باید بره پرواز کنه. جوری که ذهنم میگفت: « تو مال این جهان نیستی.» شبهام، یک ساله کابوس شده. هرشب خواب یه مرد رو میدیدم. مردی به زنجیر کشیده، روی یه سکو خاکستری که دورش به زبان عجیب واژهنویسی شده، قرار داشت. انگار خودِ اون واژهها زنجیرش بودن، هرچی بیشتر تقلا میکرد تا تو خوابهام نزدیک بشه، زنجیرهاش محکم تر و واژهها از درون میدرخشیدن، داغ و نارنجی. اون مرد همیشه تو خوابم یه چیزی رو فریاد میزد: - تو، متعلق به اون جهان نیستی. برگرد... برگرد. هر وقت از خواب بیدار میشدم؛ حالم عجیب میشد، گیج و خسته میشدم. از چی نمیدونم، ولی میدونستم تحت تاثیر خوابهامم. بغض تو گلوم جمع میشد و اصلا تا شبش حال نداشتم. همش تکرار کلمهای تو سرم میچرخید مثل این که جادویی تو سرم ریخته باشه. « آره، من مال این دنیا نیستم؛ ولی برای کجام؟ چرا این خواب رو میبینم؟ چرا حسهای بد دارم؟ چرا یک ساله این خواب به من حمله میکنه؟» همیشه سوالهام ذهنم رو خسته میکرد، جوری که شبیه آلزایمریها میشدم. با صدای پای آشنا که بیشتر از از ریتم عصا کوبیدنش به زمین میشناختمش، نزدیکم شد. سرم رو چرخوندم و به پدر پیرم نگاه کردم. با برخورد نگاهمون لبخند زد و گفت: - دیر اومدی، نگران شدم. ویرایش شده 3 ساعت قبل توسط Alen 3 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/628-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%88%D8%B1%D8%A7-%D8%A7%D9%84%D9%86%D8%A7%D8%B2-%D8%B3%D9%84%D9%85%D8%A7%D9%86%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6151 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Alen ارسال شده در 3 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 3 خرداد (ویرایش شده) به عصای چوبیش چشم دوختم. یادمه رفتیم گیاه درون جنگل پیدا کنیم، یه چوب سر خم نظرم رو جلب کرد، اون روز چوب رو برداشتم و با داسم تراشیدمش. وقتی به بابا هدیهاش دادم خوشحال شد. از یاد اون روز لبخند زدم. گیاههای سبز و بشاش رو با داس چیدم. با همه خستگیم، شاد گفتم: - داشتم گیاه میچیدم. نگاهش غمگین بود. ولی لحنش رو شاد نشون داد. - دیگه بزرگ شدی سایورا! یه خانم شدی. اخمکردم. حرفش بو داشت! بابا هیچوقت نمیگفت بزرگ شدم. چیزی تو سرم جیغ زد: « مسئله اربابه، مسئله اون مرد سه زن بود.» به چشمهای محکم بابا نگاه کردم. چشمهایی که وقتی باز بودن به من امنیت کامل میدادن. دلخور جواب دادم: - بزرگ نشدم، نه بزرگ شدم نه خانم شدم. فکرش رو از سرت بیرون کن بابا. درسته رعیت زاده هستیم، ولی زندگیمون که دست ارباب روستا نیست! من تو رو ترک نمیکنم تا بشم زن چهارم ارباب. چشمهاش غمگین بسته شد. چشمهایی که تو شب تا وقتی من خوابم نمیرفت بسته نمیشد. بغض کردم و خودم رو به چیدن گیاهها سر گرم کردم. ارباب روستا یه مرد چهل هشت ساله بود. سه زن داشت و همیشه چشمش به من بود. ولی بابا میگفت من بچه هستم هر وقت هجده سالم شد. الان من هجده سالمه ولی زندگیمه میخوام خودم تصمیم براش بگیرم. صدای بابا گوشم رو پر کرد. صدایی که وقتی رعد و طوفان یا صدای زوزه میاومد، برای من لالایی میخوند. - به نظرت احترام میذارم دخترم. راستی سایورا، اون دارویی که بهت گفتم رو یاد گرفتی درست کنی؟ شاد شدم. فکر ارباب از سرم به طرز حیرت آوری از بین رفت. انگار هیچ وقت تو ذهنم نبود. با شادی لب باز کردم. - هوم، آره بابا تونستم. مطمئنم تونستم. من هم مثل شما طبیب میشم یه روزی؟ قهقهه مستانه زد، پر از تحسین برندازم کرد. - شیرینکم، میشی میشی در آینده طبیبی بهتر از من میشی که روستا روی تو حساب باز میکنه. تو حتی یاد گرفتی، از مامای روستا یاد گرفتی چطور نوزادی رو از بطن یه مادر بیرون بیاری. رنگ به گونههام دوید. قابله بودن رو از پونزده سالگی یاد گرفتم. یعنی میشه روزی کاملا طبابت یاد بگیرم؟ سبد گیاه دارویی رو بغل گرفتم، مطمئن سر تکون دادم. - حتما میشم بابا، فقط منو ببین. پسری ناآشنا فریادزنان، با نفسهای بریده و رنگ پریده سمت ما دوید. - طبیب... طبیب التماس میکنم، دیگ آبجوش روی بدن خواهرم ریخته کمک کن طبیب. شوک بدنم رو گرفت؛ اما ذهنم تلنگر زد. الان وقت خشک شدن نیست باید اون دختر رو نجات بدیم. پاهام منو سمت کلبه کوچک خودمون کشید، کلبهای که اواخر تابستون پدر سقفش رو تعمیر میکرد، مبادا ما رو تو زمستون بکاره. در کلبه رنگ و رو پریده رو باز کردم. کیف طبیبی پدرم مثل همیشه کنار در بود، برای مواقع ضروری تا همیشه جلو دست باشه. کیف قهوهای که از عمر زیاد پوست چرمش نازک کنده شده بود. سبد گیاهها رو زمین گذاشتم و کیف رو برداشتم دویدم. حالا جون اون دختر دست ما بود، نباید وقت کشی میکردیم. در حین دویدن گفتم: - آقا پسر بدو بریم، من کمکهای اولیه رو انجام میدم تا بابام بیاد. پسر با چشمهایی براق از من جلوتر دوید. کیف ر محکمتر تو بغلم گرفتم، مثل این که جونم به این کیف بستهست. تو دویدن مشامم پر از بوی خوش و غرق شلتوک شد. آرامشی که از این بو همیشه روحم رو قلقلک میداد، بی مثال به هر بویی بود. پسرک خیلی تند میدوید! معلومه حسابی عجله داره و دلش آشوبه. سنگی زیر پاهام قل خورد و خواستم با سر تو کمر پسر برم، خودم رو کنترل و تعادلم رو حفظ کردم. نفسم رو وحشت زده بیرون دادم. به دویدنم ادامه دادم ولی حس کردم یه چیزی سر جاش نیست! چرا ما داریم از این ور میریم؟ پسرک فریاد زد: - اونجاست ببین ببین... کلبه ما اونجاست. نگاه کردم. کلبهای اونجا نبود! ویرایش شده 3 ساعت قبل توسط Alen 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/628-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%88%D8%B1%D8%A7-%D8%A7%D9%84%D9%86%D8%A7%D8%B2-%D8%B3%D9%84%D9%85%D8%A7%D9%86%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6152 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 3 خرداد مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 3 خرداد (ویرایش شده) 🌸درود خدمت شما نویسندهی عزیز🌸 از آنکه انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کردهاید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید می توانید درخواست نقد بدهید. درخواست نقد اثر با رسیدن به 35 پارت می توانید برای اثر خود درخواست جلد بدهید. درخواست کاور رمان با تحویل گرفتن نقد و ویرایش نکات، می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر را بدهید. درخواست انتقال به تالار برتر همچنین با اتمام اثرتون لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر |کادر مدیریت نودهشتیا| ویرایش شده 31 خرداد توسط سادات.۸۲ 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/628-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%88%D8%B1%D8%A7-%D8%A7%D9%84%D9%86%D8%A7%D8%B2-%D8%B3%D9%84%D9%85%D8%A7%D9%86%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6153 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Alen ارسال شده در 4 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 4 خرداد (ویرایش شده) دویدنم آرومتر شد. چیزی تو وجودم جوشید، یه دلشوره عمیق و ایستادم! به اون قسمت که راه جنگل بود چشم دوختم. وقتی پسر فهمید من دیگه نمیام، نگاهم کرد. از نگاه قهوهایش لرزیدم. یکی با ناخن از وحشتم روی مهره کمرم کشید. پسرک همون بود ولی چشمهاش، رنگ نگاهش، طرز نگاهش فرق کرد؛ خیلی فرق! کیف پدرم رو تو بغلم محکمتر فشار دادم. یه قدم عقب رفتم. صداش از نوجوانی بیرون اومد. بم گفت: - بیا بریم، خواهرم تو کلبه جلوتره. لرز همه وجودم رو گرفت. سر به منفی تکون دادم. زبون خشکم به سق دهنم چسبید. سرش رو آروم خم کرد، لبهاش به سمت بالا کج شد، مثل یه پوزخند کش اومد. - بیا بریم. به چپ و راست نگاه کردم؛ هیچکسی این حوالی نبود. به سهتی زبونم رو تو دهنم چرخوندم. - او... اونجا، اون...جا هیچ کلبهای نیست. داری... داری دروغ می... میگی. اخمهاش وقتی دید دارم سر ناسازگاری میزنم، درهم فرو رفت. چهرهاش شروع به تغییر کرد. دهنم باز موند. جیغی بیصدا از گلوی ترسیدم بیرون اومد. ترس به گلوم زد و صدام رو خفه کرده بود. عقبعقب رفتم و با پاهای لرزونم دویدم. صداش خشدار و بمتر شد! منو میترسوند! چرخیدم تا ببینمش، شاید چیزی که دیدم فقط توهم باشه، اما با دیدن ظاهر کریه لرزیدم. کاش بر نمیگشتم! تصویرش تو سرم چرخید، پاهام رو برای دویدن سست تر کرد. چهرهاش گچی رنگ، دهنش باز با بزاق سیاه! این چه موجودیه؟ حیوانه یا انسان؟ مثل آفتاب پرست از یه پسر نوجون به یه هیولا تبدیل شد! دستش به شونهم خورد! چشمهام گشاد شد و جیغی از همه وجودم سرش کشیدم. همون یه ذره رمق از پاهام رفت و دو زانو زمین افتادم. صدای چلپچلپ اومد. رعیت زادهاب که به تازگی زمینی از ارباب به سختی گرفته بود داد زد: - پیشته، پیش... گمشو، تو روز روشن دیگه سگها پرو شدن حمله میکنند. وحشت زده، با دستهای پر درد به پشت سر نگاه کردم. من اون مرد عجیب رو یک موجود کریه میدیدم ولی بقیه اون رو سگ؟! ترسناک به من چشم دوخت و غرش کرد: - منتظرم باش، برمیگردم. چرخید و دور شد. نمیتونه توهم باشه! اصلا نمیتونه. مرد زمین دار کنار پاهام نشست و به زخم زانوم نگاه کرد که حتی زمین به شلوارمم رحم نکرده بود و پارهاش کرده. درد رو حس نمیکردم، حالم خوب نبود. حس میکردم این خواب ها و مرد کریه به خوابهام مربوطه. دست لرزونم رو روی شقیقهام گذاشتم. کلاه حصیریم روی زمین با حرکت باد تکونهای ریز میخورد برداشتم. مرد زمیندار گفت: - دخترم، زانوهات بدجور زخمی شده. تو که از سگ نمیترسیدی! شب و نصف شب میدیدم جای پدرت طبابت می کردی مردم رو؟ چرا حالا یه سگ این جوری دنبالت بود؟ سرم رو پایین انداختم. شرم و وحشت وجودم رو پر کرد. ترس هنوز مثل یه شمع روشن درونم سوسو میزد. به سختی جون کندم بلند شدم و لب باز کردم. - این سگ فرق داشت. منتظر جواب نموندم، راه خودم رو لنگزنون به کلبه پدرم گرفتم. ویرایش شده 3 ساعت قبل توسط Alen 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/628-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%88%D8%B1%D8%A7-%D8%A7%D9%84%D9%86%D8%A7%D8%B2-%D8%B3%D9%84%D9%85%D8%A7%D9%86%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6170 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Alen ارسال شده در 6 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 6 خرداد (ویرایش شده) شلوار قهوهایم خونآلود شد. دستهام زیر پوست زخمیش خاک رفته بود. سوزشش بیشتر از سوز ترسم نبود. کیف پدرم رو محکمتر به سینهم چسبوندم. داشتم قدم بر میداشتم— صدایی آشنا گوشم رو پر کرد! سرم رو بالا اوردم. وسط راه به کلبه، پدرم با ارباب داشت حرف میزد. پشت ارباب به من بود. نگاه پدر به من خورد، اما وجودم رو نادیده گرفت! انگار نمیخواست ارباب بفهمه من اومدم. صدای ارباب گوشم رو پر از غم کرد. - از سیزده سالگی، سایورا رو از تو خواستم. همیشه با هر بهانه ردم کردی. این بار دیگه نمیذارم این اتفاق بیفته، سایورا باید برای من بشه، اون دیگه هجده سالشه هیچ بهونهای برای رد کردنم نیست پیرمرد. به فکر آینده سایورا باش. اگه بفهمه لا بوتهها پیداش کردی چه حسی پیدا میکنه؟ پس با من راه بیا تا راه بیام. ارباب سکوت کرد، اما دل من رو لرزوند! یعنی چی از لای بوته؟ اول اون مرد کریه، حالا مسئله لا بوته پیدا شدنم؟ صدای ارباب بار تو سکوت پدر که سر پایین انداخته بود، موج برداشت. - امروز قبل از غروب خورشید سایورا رو برای من بیار. با قدمهای محکم از کنار پدرم گذشت. حتی پشت رو یه نظر نگاه ننداخت. سر پدر هنوز پایین بود، هنوز نگاه نمیکرد. لنگزنان رو به روی پدر ایستادم. این بار کیف پدر رو فشار دادم نه از ترس، نه از وحشت، بلکه از رویاهایی که میخواست فرو بریزه. لبهام تکون خورد، اما صدام دور بود؛ برای گوشهام صدام زیادی ناآشنا میزد. - یعنی چی از لای بوته ها پیدام کردی بابا؟ سرش انگار نمیخواست بالا بیاد نگاهم کنه. به عصاش محکمتر تکیه داد و محکم گفت: - تو دختر من نیستی، تو رو زیر درخت پیدا کردم. فقط تو، یک سبد، یک دستبند قدیمی که تو دست داری. دستش روی قلبش اومد، فشار داد. انگار همه دنیا داشت روس قلبش فشار میاورد؛ اما من، اما من تعجب نکردم. یکسالِ مرد تو خوابهام منو آماده کرده بود. یکسالِ میگه به این جهان تعلق ندارم. این موضوع فقط بدنم رو سفت کرد؛ نه تعجب نه، فقط خشک از این که رویاهام حقیقی بود. صدای پدرم این بار محکمتر به گوشم سیلی زد. - دیگه اونقدر بزرگت کردم از پس خودت بر بیای. از این جا برو، برو و خانوادت رو پیدا کن. زیاد موندنت باعث دردسر منه. برو دختر برو و دیگه به این روستا بر نگرد. پشتش رو به من کرد و عصاکوبان رفت! مگه میشه؟! هجدهسال با باور این که اون پدرم منه زندگی کردم. حالا راحت میگه—برو... مگه رفتن به همین آسونیه؟ دویدم، با زانو و دست درد، صداش زدم. انگار نمیشنید. چیزی درونم شکست و جیغ زدم: - هجدهسال بزرگ کردن منو فراموش کردی بابا؟ یعنی همین؟! بابا لطفا... بابا بایستا! جوابم رو نداد! خمشدگی شونههاش رو دیدم؛ اما انگار منو از ذهنش دور کرده بود نه قلبش. تا کلبع پدرم رو دنبال کردم مثل بچهای که از ترک شدن میترسه. تا خواستم وارد کلبه بشم، در رو تو صورتم بست. صداش از پشت در اومد. - لطفا برو سایورا، برو و پشت سرت هم نگاه نکن. اگه هنوز به عنوان پدرت ذرهای یه من احترام داری برو. برو و تقدیرت رو پیدا کن. پشت در نشستم. کیفش رو بغل کردم. برم؟ کجا برم، کجا رو دارم برم؟ مرد خوابهام میگه برگرد... برگرد متعلق به این دنیا نیستی. ولی این برگرد به کجاست؟ به آسمان خیره شدم. کاش پرنده بودم، پرواز میکردم؛ رها، آزاد، زیر سایه خدا. هرکس از کنار کلبه ما رد میشد نگاهم میکرد. بغض مثل کلوخ گلوم رو تنگ گرفته بود. اشک حلقه زده تو چشمهام، نمیبارید. نه بغضم میشکست، نه سد چشمهام. به زانوی خون خشک شدهام نگاه کردم که چند پشه می خواستن جوری نزدیکم بشن. نگاه به پشهها فکر کردم. چرا دیگه پدر نمیخوادم؟ ویرایش شده 3 ساعت قبل توسط Alen 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/628-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%88%D8%B1%D8%A7-%D8%A7%D9%84%D9%86%D8%A7%D8%B2-%D8%B3%D9%84%D9%85%D8%A7%D9%86%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6187 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Alen ارسال شده در 8 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 8 خرداد (ویرایش شده) ... آفتاب غروب کرد، موعودش رسیده بود تا پدر منو پیش ارباب ببره؛ اما پدر چندساعته از کلبه بیرون نیومده. بلند شدم. در کلبه رو باز کردم، راحت باز شد! خوشحال شدم ولی دلم آشوب شد. حالم به من اخطار میداد و میگفت چیزی درست نیست. به اطراف خیره شدم که— در رو روی زمین افتاده دیدم! وحشت رو شونههام افتاد و سنگینم کرد. کیف از دستم افتاد و قدمهای سنگین سمت بابا برداشتم کنارش زمین افتادم. ناباور تکونش دادم، اما پدر چند ساعتی میشد که مرده! چیزی درونم فرو ریخت. پدرم! پدری که چشمهاش آرامش خیالم بود. در کلبه به دیوار خورد و مردی تو آستانه در قد الم کرد و سایهاش روی زمین افتاد. لرزان و بدون پنهاهم نگاهش کردم. صدای زمختش گوشم رو خراش داد: - اوودم ببرمت خوشگله، ارباب منتظرته. تموم داغ دلم رو تو جیغم خلاصه کردم. - گـــــمشووو، بابامو از من گرفتید. خدا زندگیتونو بگیره. الهی ارباب داغ دار بشه. مرد شوکه شد، داخل کلبه اومد. دست روی نبض پدرم گذاشت و با چشمهای قهوای سوختهاش نگاهم کرد و گفت: - تسلیت میگم پدرت مرده! من اینو به ارباب خبر میدم و پدرت رو الان میگم ببرند غسالخانه. تو هم بیا بریم خونه ارباب، دیگه کسی رو نداری. لرز به جونم افتاد. پدرگفت برم؛ گفت نمونم، میتونم بعد هم سوگواری کنم. الان مسئله حیثیت و جونمه، باید برم این بار تنهایی، حتی پدر هم نیست. تا مرد رفت خبر بده به روستا پدرم فوت کرده. کیفم رو برداشتم؛ کیفی که با پدرم جنگل میرفتم، گیاه دارویی جمع کنم میپوشیدم. چند خوراکی و نون درونش انداختم. دو دست لباس بیشتر تو کیف جا نشد. صورت یخ کرده پدرم که دیگه روح نداشت، بوسیدم و وداع کردم. دست سردش رو با بغض سنگین روی سرم گذاشتم تا دعای پدرم پشت بانم باشه. همیشه میرفتم بیرون دست روی سرم میگذاشت. یک بار پرسیدم گفت: « تا دعام پشت سرت باشه.» با نگاهی پر از غم و سنگینی دوشم که نه از کیف از غم میاومد دویدم. دویدم نه برای فرار برای پیدا کردن حقیقتم. در کلبه رو پشت سرم نبستم، نمیخواستم خاطرات پدرم آخرش بستن یه در باشه. پدرم چشمهاش رو بست ولی حالا نمیخوام در کلبه بسته باشه فرض میکنم کلبه چشمهاشه و داره نگاهم میکنه تا برم. مگه نه خونه هم امنیت نگاه پدر رو داره؟ با قدمهای دلگیر پا به سرنوشتم گذاشتم. ویرایش شده 3 ساعت قبل توسط Alen 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/628-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%88%D8%B1%D8%A7-%D8%A7%D9%84%D9%86%D8%A7%D8%B2-%D8%B3%D9%84%D9%85%D8%A7%D9%86%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6220 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Alen ارسال شده در 10 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 10 خرداد (ویرایش شده) ... چند روزه، یا شاید چند هفتهست که درون این جنگل سرگردانم. روزهاش گرم و خوب، شبهاش پر از صدای زوزه و سایه. از حیوانات خیلی نمیترسم، بهجاش از آدمها میترسیدم. حیوانها آزار ندارند فقط دنبال غریزه خودشون و شکار هستن. به تمشکهای سرخ و سیاه که چیده بودم، نگاه کردم. برای سیر کردنم زیادی ترش بودن. روباهی رو دیدم و ایستادم. یکم نگاهم کرد و پا به فرار گذاشت. پرندهها چهچهه میزدن و دنبال هم از این درخت به اون درخت میرفتن. دلم برای پدر تنگ شده بود؛ تنگ نگاه مطمئن و آرومش، نگاهی که ترسهام رو فراری میداد. از روی ریشه درخت پریدم و آهی کشیدم. به دستبندی که پدر گفت همراهم بوده زمان پیدا کردنم چشم دوختم. قدیمی بود و زیر نور ماه فقط میدرخشید. به شکل یه مار با چشمهای بسته بود که سر روی دم خودش گذاشته. به آرومی دست روی سر مار سرد کشیدم. با صدایی هواسم جمع شد. پشت درختی پناه گرفتم. داسم رو از گوشه کیفم برداشتم محکم تو دستم گرفتم. صدای دو مرد میاومد. مرد اول: مطمئنی؟ مرد دوم با صدایی بم: آره مطمئنم، اون تو همین جنگله، کسی که بزرگش کرده مرده حالا خودش اومده جنگل. مرد اول: باید پیداش کنیم، وگرنه ارباب ما رو میکشه. مرد دوم: من از چپ میرم، تو از راست برو. با صدای قدمهاشون سرم رو از پشت درخت بیرون اوردم. با خیال راحت نفسم رو بیرون دادم، رفته بودن. افراد ارباب بودن، دنبال من میگشتن! چقدر ارباب کنه و نچسبه. راه خودم رو مستقیم طی کردم. این بار دویدم تا دور بشم. حدود چند ساعت فقط دویدم. نفسهام با درد بریده بریده شد. فشارم از گشنگی فکر کنم افتاده بود. چون گوشهام کیپ شده بود و صدای نفسهام تو گوش خودم میپیچید. دست روی سینه دردناکم کشیدم. به استراحت نیاز داشتم. فکر نکنم دیگه کسی تا این جا دنبالم بیاد. تا اومدم پای درختی بشینم صدایی واضح شنیدم. - هواست به این دروازه باشه، اگه بسته بشه سال دیگه میشه بازش کنیم. مراقب باش تا برم و بیام. دروازه؟ به آرومی به اون قسمت نگاه کردم. نفسهام آروم نبود از دویدن استرس داشتم کسی صدای نفسهای خس دارم رو بشنوه. مردی شنل پوش کنار چیزی که بهش گفتن دروازه ایستاده بود. یه دروازه درخشان! گلوی خشکم رو با بزاقم که هیچ ارفاقی نکرد تر کردم. بوی صمغ درخت مشامم رو پر کرد. دروازه چیه؟ چرا این قدر درخشانه؟ نورش از از کجا میاد؟ قلب و شکمم یه فشار بدی روش بود. زبونی روی لبم کشیدم. آمدم از اونجا برم— دستبند قدیمی روی دستم تنگ شد! با قدرتی از غیب سمت دروازه کشیده شدم. به سختی تلاش کردم نرم! جیغ زدم متوقفش کنم. نگاه مرد شنل دوش تا خواست روی من بچرخه... با شتاب درون دروازه آبی با درخشش نقرهای پرتاب شدم. تنها چیزی که حس کردم. صدای تپش بیامان قلبم بود با یه رود نقرهای. ویرایش شده 3 ساعت قبل توسط Alen 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/628-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%88%D8%B1%D8%A7-%D8%A7%D9%84%D9%86%D8%A7%D8%B2-%D8%B3%D9%84%D9%85%D8%A7%D9%86%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6312 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Alen ارسال شده در 3 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 3 ساعت قبل ... با شتاب از دروازه بیرون پرت شدم، انگار که تفم کرده! تنها چیزی که الان وحشتم شد، این بود که من الان به صخره قهوهای برخورد میکنم. جیغی زدم و دستهام رو بالا اوردم. چشمهام رو محکم روی هم فشار دادم! قلبم دیگه نزدیک بود از تپش بایسته. یک انگشت مونده به صخره دستهام توسط دستهای گرمی گرفته شد. جیغ بعدیم تو گلوم خفه شد. آثار وحشت و شوک هنوز تو بدنم واضحاً معلوم بود. با صدای مردی وحشت این بار شدیدتر تو بدنم پیچید. - تو کی هستی؟ رو به روم رو نگاه کردم. یه صحرا نه فکر کنم دشت، یا شاید ترکیب از هم! لرزید و وحشت مثل گرگ تو بدنم زوزه میکشید. سرم رو برگردوندم، اما با چیزی که دیدم دهنم باز و بست میشد. مار سیاهی دور دستهام اولین چیزی بود که چشمم رو گرفت. مار سیاه مرد مو قرمز رو نیش زد! نفسو دیگه بند اومده بود. لرزون به مردی که روی زمین افتاد نگاه کردم. دستهام رو وحشت زده تکون تکون دادم تا مار از روی دستم بیفته. مار بیتفاوت به تکانها و جیغهای من، دور مچ دستم تاب خورد و باز سر رو انتهای دمش گذاشت تبدیل به دستبند قدیمی خودم شد! ناباور روی زمین افتاد. دیگه حالم دست خودم نبود! خیلی این چیزها برای من سنگین و تازه بود. ترسیده دستم رو جلو بردم دستبندم رو باز کنم. ولی تا خواستم بازش کنم تکون خورد و جیغی زدم. مار دم خودش رو خورد و تنگ تنگ شد روی دستم. جیغم زدم: - بیا بیرون، در بیا. ولی دیگه تکون نخورد. یعنی من هم نیش میزنه؟ نه اگه میزد همراه من زیر درخت نمیگذاشتنش. ترسیده بهش تلنگر زدم. - هی ماره، نیشم نزنی. تکون نخورد. پیش مرد مو قرمز رفتم. لباسهاش با ما فرق داشت. نبضش رو گرفتم نمرده بود انگار بیهوش بود. شنل سفید دورش رو برداشتم خودم پوشیدم. تو جیبهاش رو گشتم. یه کیسه قهوهای داشت. سکه های عجیبی درون کیسه به رنگ طلایی نقرهای و برنز با وسط مسی داشت. کیسه رو تو کیفم انداختم. تکونی خورد! وحشت کردم و با سرعت بالایی دویدم. این جا هوا خنک بود. نه، بیشتر از خنک! سرد بود خیلی سرد. هیچ درختی اطراف به چشم نمیخورد فقط چمن، خاک و صخره های تپهای بود. بوی اطرافم داد میزد من تو دنیای دیگه هستم! باورم نمیشه همچین چیزی باشه. به آسمان نگاه کردم نیلی، نقرهای تیره بود. خورشیدش بخاطر هوای ابری معلوم نبود. از تپه خسته و با شکم درد و تشنگی بالا رفتم. وقتی به پایین چشم دوختم یه شهر بزرگ بود خیلی بزرگ و منظم. از تپه پایین سرازیر شدم. قطرههای بارون شروع به باریدن کرد. شنل رو روی سرم کشیدم. صدای اسب اومد! سرم رو چرخوندم از سمت چپم یه کالسکه داشت میاومد. ایستادم و به کالسکه خیره شدم. هووش کرد و کنار من متوقف شد. یه پیرمرد بود که روی کالسکهاش یه فانوس بود. با صدای گرم به زبان عجیبی حرف زد که متوجهاش شدم. - هوا میخواد طوفانی بشه جوون بیا سوار شو تا جایی از مسیر برسونمت. به آسمونی که شبیه آسمون ما نبود نگاه کردم. نمیخواستم اعتماد کنم ولی نیاز داشتم یکم به پاهام استراحت بدم. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/628-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%88%D8%B1%D8%A7-%D8%A7%D9%84%D9%86%D8%A7%D8%B2-%D8%B3%D9%84%D9%85%D8%A7%D9%86%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-15168 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.