رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

نام رمان: طغیان عدالت‌خواهان

 نویسنده: ( f.m) mahi 

 

ژانر: عاشقانه،تراژدی، سیاسی، پلیسی

 

خلاصه

در چشم‌هایشان خیره شوی

راز تلخی را می بینی

مدت هاست

بار غم را بسته اند…

حسرت بازی‌های کودکی

در دل‌های کوچکشان

داغ مانده است.

رؤیاهای شیرین

در جور روزگار

خاموش و خالی مانده اند…

بست نشین پیاده روها هستند

مقدمه:

«باران عشق» حسرت تمام  نداشته هاست.  نداشته‌هایی که گاهی ممکن است هیچ وقت و هیچ زمان به وقوع نپیوندد.

حسرت همه بیقراری‌ها، دلتنگی‌‌ها و آرزوهای بر باد رفته.

حسرت جهانی که دیگر خاکستری شده و خبری از آن صورتیِ شاد  در آن نیست. دنیایی که بچه ها در آن نمی‌خندد غمگین‌اند و امیدی برای آینده‌ی خود ندارند.

«باران عشق» قلبی‌ست که دیگر در سینه هیچکس جا نمی‌شود و آن بالاها می‌تپد. آن بالاها می وزد، می بارد، ضجه می‌زند.

که کودکان  را نجات دهید، که فرار کنید  از این خاکستری لعنتی ، که دنیا بدون بچه‌ها و آن نگاه‌های معصوم، خیلی  موردها کم دارد، نبضش نمی‌زند نمی‌خندد.

شروع رمان : ۱۴۰۲/۵/۷

ناظر: @sarahp

  v28890__.jpg

با سلام خدمت شما نویسنده‌ی عزیز! ورودتان را خیر مقدم می‌گوییم. 

★ ☆★ ☆


برای آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی، می‌توانید به تالار زیر مراجعه کنید. 

آموزش نویسندگی «کلیک کنید»

لطفا پیش از نوشتن، قوانین تایپ رمان را با دقت تمام مطالعه کنید تا بی‌هیچ اشکالی رمانتان اتمام و منتشر شود. 

قوانین تایپ رمان «کلیک کنید»


نویسنده‌ی عزیز، از نام رمان تا پایان، یک ناظر همراه شما خواهد بود تا رمان شما بی‌هیچ عیب و نقصی به اتمام برسد. 

@sarahp

@FAR_AX

★ ☆★ ☆

رضایت شما و وجودتون در کنار ما، باعث افتخار ماست. 

اکنون رمان شما تأیید شده است و قادر به پارت گذاری هستید.


🌹قلمتون مانا🌹

فصل اول

 

پارت اول 

دستان پوسیده‌ شده‌ی خود را در هم گره زده بود  و از پوسیدگی بیش از اندازه‌ی دستانش  مقلوب گشته  بود  او در هر زمانی دستان خشک شده خود را درون ظرف گلی کوچک کنار دستش فرو می‌برد، تا شاید درمانی شود بر روی زخم‌ها تیکه پاره شده‌ی دستانش اما مدت زمان اندکی  سپری نمیشد که  باز دستانش خشکیده شد و از خشکی فراوان ، شکاف‌های عمیق تری بر روی زخم کهنه‌اش ایجاد میشد.

  گذر زمان و دردهای فراوانش که مداوم تکرار میشدند به او یادآوری می‌کرد که همچون گذشته این آب دوایی برای دستان زمخت و زخمی‌اش نمیشود  و   اما او  مکرراً  کارش را تکرار می‌کرد به امید آن ثانیه‌های کوتاه که  درد میان انگشتانش و پوسته پوسته شدن کف دستش کمتر شود.

به خاکستری بودن رنگ آب نگریست و نفسی پر از درد کشید که بخاطر  آلودگی آن دخمه که نوری در آن دمیده نمیشد و گرد و غبار غم و خاک که  در هم آمیخته شده بود ،   نفس او را تنگ آورد و همین موجب صرفه‌های شدیدی شد که پایانی نداشت ، هنگامی که خس - خس شدن سینه اش را احساس کرد پی به وخیم بودن اوضاع‌اش برد و  همین اوضاع باعث شد که  به سرعت  از آن دخمه که افراد بی‌سر پای محله آن را لونه مرغ می‌خواندند بیرون آید.

هوای تهران آلوده بود اما آلودگی آن دخمه که پر از خاک و شن بود به پای آلودگی تهران نمی‌رسید آلودگی که برای دیگران نفس گیر است برای مهتا جانی دوباره.

به سوی لوله‌ی زنگ زده ک در کنار در خروجی حیاط شش متری‌اش قرار داشت ، رفت و آرام با چرخش لوله مقدار کمی آب از آن خارج شد دهن خود رو به لوله نزدیک کرد و مقداری آب نوشید ک تنفس گرفته شده‌اش باز شود.

کلافه دستش  را  که زمخت شده بود را  بر روی  دیوار کهنه رنگ پریده خانه‌اش قرار داد و بدنش را تکیه گاه دستش ، اندکی را به آسمان مه آلود خیره ماند و بعد ارام مردمک چشمش را به   سمت دیواره رو به رویش چرخاند که چشمانش به پوستر تنها دلیل ادامه دادن زندگی‌اش خیره ماند.

احساس می‌کرد ک با آن چشمان درشتی استخوانی مشکی و آن لبان قلوه‌ای صورتی  و با آن خال کوچک زیر چشمش که در روی گونه‌‌ی سمت راستش  قرار داشت او را زیر نظر دارد و به طور مداوم بر رویش لبخند می‌زند.

مغرور بود و دوست داشتنی، یک شخص خاص و زیبا ک همه او را ستایش می‌کردند ، خیلیا آرزوی حتی دیدنش آن هم از دور داشتند ، اما دیدن او به این آسانی ها نبود.

نمی‌دانست از کجا و چگونه قلبش  با او ساز مخالف برداشت و مداوم اسم او را تکرار می‌کرد این قلب بی‌قرارش او را مجاب می‌کرد که با آن تلویزیون فرسوده اش  که نصف صفه آن سیاه و نصف دیگر او  رنگی بود به تماشای فیلم های دارک او بنشیند.

 بازیگر بود و معروف زیبا و دلنشین ک صدایی جذاب و دوست داشتنی داشت   از گفت گوی های فراوانی که راجب او میشد می‌دانست که محبوبیت فراوانی در  میان مردم دارد بخصوص در سریال رخسار سیاه ، همان زمان  بود که شخصیت جذاب و دوست داشتنی او الگوی زندگی‌اش شد و او را وادار به ادامه دادن این زندگی در این دنیای غبار آلود می‌کرد.حتی صدای زیبا و دلنشینش قبلش را بی قرار و وادار به تپیدن آن هم به شدت بالا می‌کرد. او از این تپیدن که هیجان زده‌اش می‌کرد خشنود بود.

در کودکی  دقیقا زمانی  که صدای خنده‌های کودکان و بازی و شادمانی آنها کل آن محله‌ی  درب و داغون را فرا می‌داشت او در سوگواری پدرش به سر می‌برد پدری که کوه استوار و سخت زندگی‌اش بود ، الان در زیر خروار ها خاک دفن شده بود و اینک مادرش میبایست خرج خانه و بزرگ کردن او  را تنهایی به دوش بکشد  اما مدت زمان چندان طولانی نگذشت که مادرش را آن هم در اوج نوجوانی زمانی که هر دختری در این سنین حساس به مادر نیاز دارند او مادرش را با دستان خود غسل داد و در یک قبرستان متروکه به همراه دو تن از همسایگان به خاک سپرد.

همان زمانی که پدرش را از دست داد کودکی خردسال بود که معنای از دست دادن را به سختی درک می‌کرد اما دقیقا هنگامی که او معنای از دست دادن عزیز را  درک کرد که مادرش به علت کارهای فراوان و شکستن غرورش بارها و بارها در کاشانه‌ی تجملاتی مردم بی‌وجدان لطمه می‌خورد ، بیمار شد و بیماری‌اش زیبایی او را  به راحت ترین حالت ممکن از او گرفت و او مرگ مادرش را به همراه درد کشیدن دید و قسم خورد که تمام تلاشش را به کار می‌برد که انتقام این فاصله ها را بگیرد 

پارت دوم 
اما باز هم در  میان آن همه دغدغه‌های زندگی‌اش مشکلات ناتمامش و دردهای عمیق در سینه اش که گاه شکاف آن را با تمام وجود حس می‌کرد باز کورسوی امیدی در دلش جوانه میزد و و او را وادار به ادامه دادن می‌کرد و او کسی نبود جز آرش سپهری.
*
کلافه تند - تند قدم‌هایش را سرعت بخشید تا در آن تایم کوتاه بتواند به آن کار تمام وقتش برسد او می‌دانست اگر این کار را هم از دست بدهد  همان نان خشک هم نخواهد داشت ، همان نانی که از آن چند غازی که می‌گرفت می‌توانست بخرد و شکم گشنه خود را آن هم فقط یک وعده سیر کند.
لباس‌های تنش مندرس بود و گاهی از نگاه پر از ترحم اطرافیانش رنج میکشید و آزرده خاطر میشد ، اما چه میبایست کرد؟ اصلا کاری هم می‌توانست انجام دهد؟  محکوم بود به این زیستن محکوم بود به نگریستن و ترحم دیگران  و  محکوم بود به روزانه مردن و دوباره نفس کشیدن.
تند - تند ورقه‌های تبلیغاتی را میان مردم پخش می‌کرد بعضی‌ها بی‌حوصله کنار می‌رفتن بعضی‌ها از روی ترحم می‌گرفتند و بعضی‌ها از روی کنجکاوی، و او از کله سحر تایمی که حتی نمی‌دانست چه ساعت از روز است ولی آگاه میشد که ساعت کار است به سمت شلوغی و مکان در تجمع مردم سنگ در می‌رفت و کاغذعای تبلیغاتی را با شرمگینی به دست آنها می‌داد و زمانی که خورشید طلوع خود را اعلام می‌کرد و زمانی که درد پاهایش  غیر قابل تحمل میشد و زمانی ک غار و غور شکمش اعلام حضور می‌کرد می‌دانست که تمام شد یک روز دیگر و پایان یافت کار خسته کننده‌ی امروزش.
نگاه دردناکی به آن چند فاز درون دستش کرد و با خود زمزمه کرد با این چند غاز من پول اون لونه رو یا دخمه رو بدم یا غذایی برای این شکم گذشته ام بخرم ؟ لبخندی زد که تلخی‌اش همچون قهوه آزار دهنده تر بود اگر پول را به غذا می‌داد و پولی برای کرایه خانه ندهد آن موقع  چه کسی می‌خواهد او را از دست گرگ‌های درنده بیرون که هر لحظه منتظر دریدن دختران تنها بود نجات دهد؟ پس تصمیم خود را گرفت و با  اندکی از پول به صف نانوا رفت و اندکی نان خرید و راه خانه را در پیش گرفت زمانی که از کوچه پس کوچه‌های تنگ سیاه و کثیف گذشت و به دخمه خود ک اسمش را خانه گذاشت بود رسید ، لبخند بی‌جانی زد  و  گفت : امروزم تموم شد.
با پایش محکم در را کوبید ک در زنگ زده‌ی سبز رنگ با صدای جیر - جیر مزخرفی باز شد.
گاهی حتی نمی‌دانست شب را سپری میکند یا روز را زیرا نه پنجره‌ای داشت آن دخمه نه ساعتی که بتواند شب روز را تشخیص دهد.
آن لانه مرغ آشپز خانه هم نداشت، فقط یک اتاق سه در چهار تنگ و تاریک  که جای تو را نیز به سختی داشت  ، بر روی زمینش یک گلیم کهنه و رنگ رو رفته و یک طاقچه بر روی دیوارش و یک چوب لباسی چوبی قرار داشت و این کل توصیفش از خانه‌ای بود که در آن عمر خود را می‌گذراند گاهی با خود زمزمه می‌کرد که ای کاش بتوانم عضو کودکان کار شوم وضع‌‌ زندگیم از الان شاید بهتر باشد گاهی هم با خود می‌گوید وضعیت خود خوب است حداعقل کتک و زندانی شدن و دعوا و دزدی را ندارد اما عاقبت گاهی دل را به دریا میزند و با خود می‌گوید ای کاش که بروم و با همه‌ی بدبختی‌هایش به تیم آنها ملحق شوم حداعقلش آن است که پول اضافی به این دخمه را نمی‌دهم و غذایی هم دارم که بخورم.
****
کتونی‌های پاره‌ی خود را پا کرد، و مانتو‌ی چروکیده، ک دامن مانتو تا روی زانوهایش بود، و کنار مانتو ک ماننده چاک این مانتو‌های شیک و باکلاس پاره شده بود و مانتو‌ی مشکی رنگش از کهنگی بیش از اندازه‌اش به رنگ آبی نفتی تبدیل شده بود، شلوارش هم تعریفی نداشت اما موقعیت شلوارش از آن مانتو کهنه بهتر بود شال مشکی رنگش ک بلندی او به سه متر می‌رسید را سر کرد و دور گردنش پیچاند تا شاید در آن سرمای پاییز کمی دمای بدن منجمد شده‌ی او را بالا ببرد.
تمام لباسهای بیرون او همین یک شال و مانتو و شلوار و کفش و یک کوله رنگ و رو رفته سفیده مندرس است.
نفس عمیقی کشید و در خانه‌ی خود را محکم با پا کوبید تا باز شود، برایش مهم نبود کسی وارد خانه‌اش شود زیرا کبوتران و گنجشک‌ها هم با آن خصومت داشتن و نزدیک آن دخمه نمی‌شدن تا برسد به یک دزد.
 

پارت سوم 

بازهم تکرار کار روزانه‌اش و پخش کردن یک سری برگه تبلیغاتی مثل کلاس کنکور و معلم خصوصی و هزاران چیز دیگر ک مربوط  ب درس بود و او با حسرت با آن کاغذ‌های تبلیغاتی مربع شکل بود می‌نگریست و در دل با خود زمزمه می‌کرد که چه میشد اون نیز وضعیتی خوبی داشت و می‌توانست درس بخواند و تنها خواسته مادرش را برآورده کند؟ خود بهتر می‌دانست که اگر درس بخواند حتی پول کرایه آن دخمه را ندارد پرداخت کند و همان نان خشک و گاهی پنیر کبک زده و تاریخ گذشته را نیز از دست می‌دهد.

او با تمام بدبختی‌هایش و زحمت‌های بی‌شمار مادرش توانست تا یازدهم تجربی را پاس کند اما شروع سال جدید ک برای همه سالی پر از شوق و ذوق درس خواندن بود، برای او پر از غم و درگیری درد بود چون نداشت و نتوانست سال جدید را در آن مدرسه کهنه‌ی زنگ زده تر از دخمه‌اش و در کنار هم کلاسی‌های بی‌نزاکتش درس بخواند اما باز هم بدک نبود، درست است گاهی دبیران بی‌رحم و خشمگینش با آن چوب باریک آلبالویی‌اش ک از درخت بی‌میوه کنار مدرسه می‌آوردند و به علت تاخیرش بر روی دستان ظریف و لاغرش ضرب می‌زدند اما باز امید داشت با خواندن درسش شغلی برای خود دست و پا کند ک به جای این لباس‌هاس مندرس، لباس‌های شیک و به روزی را که آرزوی کودکی و نوجوانی پر از غمش بود تن کند.

تنها یادگاری ک از مادرش برای او بر جای مانده بود،یک گردنبند عقیق سبز رنگ بود ک به قول مادرش خوش شانسی برای او رقم میزند اما او با خود تکرار می‌کرد که خوش شانسی چه واژه‌ای غریبی است و او هیچ وقت آن را به دست نمیاورد آدم بدبخت بدبخت هست بدبخت می‌ماند و بدبخت میمیرد شعار روز‌های تکراری او همین بود.

بدون آنکه بداند خدایی هست و او را زیر نظر دارد و صبورانه منتظر آینده‌ی اوست.

در خیابان پرسه میزد و برگه‌های کوچک تبلیغاتی را پخش می‌کرد  که با تنه محکم یک مرد قوی هیکل محکم بر روی سنگ فرش‌های پیاده رو افتاده با درد سرش را بلند کرد که مرد بدون توجه به  او از کنارش گذشت اکثر مردم بی‌‌حوصله بدون اینکه توجه‌ای به حال او داشته باشند رد میشدن ، با خود تکرار کرد که اگر الان لباس‌های شیک و مرتبی تن او بود اینگونه باز هم از کنار من می‌گذشتن؟ پوزخندی به افکار خود زد و با تنی که بخاطر ضربه محکم آن مرد کوفته شده بود از جای خود برخواست و بی‌حوصله به آن همه برگه تبلیغاتی پخش شده بر روی زمین خیره ماند ، آرام خم شد که با درد شدید پشتش رو به رو شد اما اهمیت نداد و دانه - دانه آن برگ‌های تبلیغاتی را جمع می‌کرد  و آه میکشید و باز به کار خود ادامه می‌داد  به برگه آخر که رسید همان‌طور که خم شده بود پسری را با لباس‌های کهنه تر از خودش در خیابان در حال ور رفتن با کودکان کار دید ، کمر خود را راست کرد و با دقت بیشتری به آن پسرک خیره ماند.

پسرک شاید بیست یا حداقل بیست و چندی سال داشت ، خواست بی‌تفاوت بگذرد و همان برگه افتاده بر زمین را بردارد که ذهنش جرقه‌ای عجیب زد و تا قبل از آنکه با افکار زیاد  پشیمانش کند سریع پا تند کرد و بدون توجه به کاغذ آخر  از خیابان شلوغ و پر از هیاهو عبور کرد و به سمت آن پسرک رفت و آرام صدایش زد: آقا پسر؟

آن پسرک با آن چشمان درشت مشکی و لبان ساده‌ی باریک و پوست برنزه و دارای دو چال گونه و یک نشانه ریز در کنار لبش به سمت او چرخید و با اخم های به شدت درهم گفت: فرمایش گدا گشنه؟

پوزخندی زد و در دل گفت: جالب است وضعیتی او هم چندان تعریفی ندارد ک لقب گدا گشنه را بر من میزند.

نفسی عمیق کشید و گفت: تو صاحب این بچهایی؟

پوزخندی زد و گفت: تو رو سننه بچه ننه؟

نفس عمیقی دوباره کشید و با لحن کلافه و اصلی خود گفت: هوش دادا من یک سوال پرسیدم اگه جوابش و داری مثل آدم جواب بده اگ ن ک برم رد کارم، این همه کولی بازی نداره.

پسرک با کنجکاوی صورتش را زیر نظر گرفت و در دل اعتراف کرد که با آن صورت رنگ پریده و لاغر و با آن لبان خشکیده و ترک خورده خیلی زیبا به نظر می‌رسد،بیخیال دیدن زیبایی صورت او شد و گفت: ن داش مشتی رییس تمام ماهاست منم وقتی ده سالم بود با اون سگ دونی ک داشت زندگی کردم و الان هم مراقب این هستم.

با فوشی ک داد چشمانش گرد شد اما خوب سعی کرد چندان متعجب نشود چون در چنین جایی بزرگ شدن طبیعی هست ک بخواهند این گونه صحبت بکنن البته او هم از ولنجک به این مکان نیامده بود که شگفت زده شود او در محله‌ای پر از دزد و خلافکار و افراد بی‌ناموس زندگی خود را می‌گذراند و خدا می‌داند اگر آن دخمه را در هنگام خواب محکم نبندد صبح که چشم باز کند چه اتفاق ناگواری برای او رخ داده باشد با صدای آن پسرک سریع افکارش را پس زد و منتظر به او نگاه کرد.

پارت چهارم

پسر‌‌ حلا ک گفتم فرمایشت؟

- میتونی من و پیش رییستون ببری؟

پوزخندی دوباره با آن لبان گوشتی باریک زد و یک تا ابرشو بالا داد و گفت: چرا اونوخ؟

اخم‌هایش را از طرز تلفظ نادرست کلمات در هم برد ، و در حالی که مانده بود چه بگوید گفت: من و ببر اگر درست شد بهت میگم.

در ذهنش از این توجیه کردنش حرص خورد و با خود تکرار کرد.

- مرحبا مهتا الان با این توضیح دادنت می‌ندازت رو شونش و میگه بفرما قربان.

کلافه و غمگین به پسرک که متفکر ، انگشت اشاره‌اش را روی دماغش حرکت ‌میداد خیره ماند و ناامید قصد بازگشت داشت که صدای تقریبا کلفت پسرک بلند شد.و

- ببین  می‌برمت ولی امیدوارم پشیمونم نکنی! فقط یک چیزی؟

مهتا با استرس به چهره پسرک نگاه کرد و گفت: چی؟

- باید تا غروب صبر کنی! 

مهتا: چرا؟

- چون وانت قراضه مشتی اون ساعت میاد و این لاشخورها رو جمع می‌کنه.

مهتا که خیالش از بابت رفتنش تقریبا راحت شده بود  ، لبخند دلنشینی  بر روی لبانش نشست که مطمعن بود آن چال گونه سمت راست لپش را به نمایش گذاشته بود.

- حله! پس ساعت هفت عصر همین جا.

سرش را تکان داد و به آن سمت خیابان رفت، و‌ او هم خودش تا ساعت هفت عصر که به تاریکی کشیده میشد با پخش کردن تبلیغات‌ها گذراند.

نمی‌دانست چرا حس می‌کرد با رفتن در میان کودکان کار بخش جدیدی از زندگی‌اش گشوده می‌شود و سرنوشتش دچار تغییر خواهد شد.

آخرین برگه تبلیغاتی‌اش را که پخش کرد سریع به سمت جایی ک پسرک را دیده بود و با او قرار داشت حرکت کرد، با سرعت به آن سمت میدوید و چند باری از زیر دست این ماشین‌های پر سرعت که در هنگام غروب که شدیداً زیاد میشدن و سرعت خود را چند برابر می‌کردن و صدای ممتد بوق و بوی بد بنزین یا گاز که فراوان بود جون سالم به در می‌برد و در ذهن خود تکرار می‌کرد ک دیر نکنم من تصمیم را گرفته‌ام ، بی‌فایده بود در آن دخمه زندگی کردن و سگ دونی زدن آخر هم نداشتن یک غذا ک شکمم را سیر کند.

در حالی ک از دویدن زیاد نفس - نفس میزد و بزاقی در دهانش وجود نداشت و دهانش مانند چوبی خشک شده بود به همان خیابان ساحلی رسید و اینطرف و آن طرف را نگاه می‌کرد و به دنبال یک پیراهن قرمز با خطوط مشکی کهنه می‌گشت ک با دیدنش انگار دنیا را به او داده باشند سریع به سمت او مکرر دوید و در حالی ک نفس - نفس میزد جلویش ایستاد اول با تعجب نگاهش کرد بعد بطری آبی ک دستش بود را به او داد کمی از آب درون بطری ک فرقی با آب جوش نداشت را نوشید و به صورت پسرک نگاه کرد کمی ک حالش بهتر شد بطری را که از کثیفی خاکستری شده بود را به او داد و تشکر کرد و سوالی منتظر حرفش ماند.

پسرک: اوف چته باو انگار گاومیش دنبالت کرده میخواستی کی گردن بشکنی بیای؟ یه ساعت این وانت قراضه رو نگه داشتم تا جنابعالی تشریف فرما بشی.

مطمعن بود ابرو‌های نازک و روشنش در هم شدن و این نشانه‌ی دلخوری او از آن پسرک چشم مشکی بود.

وقتی دلخوری او را دید لحنش را آرام تر کرد و لبخندی هم بر روی لبان گوشتی‌اش نشاند و گفت: حالا دلخور نشو یکم دیر برم اون بی‌پدر اشولاشم می‌کنه الآنم دلگیر نشو تا بیشتر وقت به ظاهر باارزشم و تلف نکردی راه بیوفت.

آرام با او همراه شد در حالی که دیگر دلگیر نبود و خود می‌دانست دلی همچون دریا دارد با آن پسرک به سمت وانت رفتن چشمش به یک وانت رنگ رو رفته خاکستری افتاد که کودکان همه خسته و خاکی و بی‌جون در آن نشسته بودن و به دلیل فضای و جای کم همه بر روی یکدیگر تلنبار شده بودن.

با صدای او چشم از وانت گرفته و به او دوخت که در حالی که از وانت بالا رفته بود دست خود را دراز کرد و منتظر او مانده بود آرام دستش را داخل دست او قرار داد و محکم او را کشید و او هم با یکم چاشنی از ترس داخل وانت شد و آرام بر روی کف خاکی وانت نشست که پسرک هم با هیچ گونه فاصله‌ای کاملا چسبیده به او نشست و بی‌حوصله بر سر یکی از آن کودکان داد زد که پایش را که دراز بود جمع کند و آن کودک با آن پاهای کوچکش مظلومانه در حالی که روسری کهنه خود را محکم می‌کرد پایش را درون سینش جمع کرد و با سکوت به رو به رویش خیره بود و تنها خدا می‌دانست که در قلب این دخترک کوچک چه می‌گذرد، انگار از آمدن او باخبر بودن چون هیچ کدام متعجب نشدن و خسته خیره به رو به روی خود بودن، او هم غمگین چشمش را روی هم قرار داد و به این کودکان مظلوم و سرنوشت نامعلوم خود فکر کرد.

  • 5 ماه بعد...

پارت پنجم 

باد به سرعت ب سر و صورتش برخورد می‌کرد و چشمانش را سوز می‌داد نزدیک زمستان بود و هوا به شدت سرد، نیم ساعتی میشد که در راه  بودن و از شهر خارج شده و در حالی نزدیکی به مکانی متروکه بودن ، هر چه از شهر دور تر می‌شدن استرس او نیز افزایش می‌یافت از سرما زیادی که به علت  وزش شدید باد  بود بر خود لرزید.

آرام شالش را بر روی لب و دماغ خود قرار داد و گاهی هم با بخار دهانش دستانش را گرم می‌کرد حال بقیه هم چندان بهتر از او نبود اما انگار که عادت به این سرما و سردی داشتن اعتراضی از موقعیت خود  بر زبان نمی‌اوردن  شاید هم باور داشتن که اعتراضی هم اگر با قلب‌ها و زبان های خسته‌شان کنند  گوش شنوا و دلی دلسوز برای خود نمی‌یابند در همین افکار بود ک وانت با صداهای عجیب و غریبی ایستاد و همه با چشمانی منتظر و بی‌حوصله او را نگاه می‌کردن با تعجب به نگاه خیره‌شان خیره شد که صدای یکی از آنها بلند شد.

- بزغاله ما پنج ساعت منتظریم توییم که بپری بد تو نشستی برای من استخاره میگیری؟ 

 تازه فهمیده بود که نگاه خیره‌شان برای چه بود با خجالتی که از خود سراغ نداشت سرش را به عنوان تایید به آن پسرک هجده ساله مو بور و چشم مشکی با آن دهان گشاد و دماغ گوشتی تکان داد و ارام و البته با ترس پایین پرید که پای لاغر و ضعیفش پیچ خورد و بر روی آن زمین صفت و پر از خاک افتاد با صدای قهقهه یک عده با بهت سرش را بالا برد و به این همه دهان خندان نگاه کرد و ناخودآگاه او نیز آرام خندید و خوش حال بود که توانسته بود حتی برای یک ثانیه هم شده آنها را بخنداند به سختی در حالی که درد پایش کمی او را آزرده کرد بود بلند شد و مانتو مندرس و خاکی خود را تکانی داد.

منتظر ماند که آن پسرک تیشرت قرمز با با آن شلوار کهنه‌ی گشاد مشکی و موهای اشفته و کوتاه هم از آن وانت پیاده شود تا او را همراهی کند آن پسرک بد از آنکه کودکان را پایین فرستاد خود بر زمین پرید و بلند شد و دستان خاکی خود را تکاند که صدای یکی از پسرها که همسن و سال آن تیشرت قرمز بود بلند شد.

- هوی علی رضا این یارو حمال و از کجا گیر آوردی؟

پس اسم آن پسرک ک که او را به اینجا آورده بود علی رضا بود، علی به چهره پسرک همسن و سال خود عمیق نگریست و  گفت: تو رو سننه؟ تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن شیفهم شد؟الانم راه بیوفت تا گذارشت و به رییس ندادم.

فرید: بابا مگه چی گفتم ترش می‌کنی بیا - بیا خفم کن گاومیش چه مرگته عصبی؟ حالا ما یک چی ور زدیم اما خدای از حق نگذریم بد چیزیه‌ ها.

از تعریفش چندشش شد و صورتش درهم شد و به سمت مخالف فرید چرخید.

 علی رضا بی‌حوصله در حالی که کلیدی را از دور گردنش بیرون می‌آورد گفت: پسر تو یه دقیقه لال شو ببین حرف نزدن هم چطوریه.

بعد مرا صدا زد و گفت: میمون راه بیوفت، ببرمت پیش رییس.

در این چند ساعتی ک آنها را شناخته بود انواع اقسام القاب را به او نسبت داده‌ بودن اما نمی‌توانست کاری هم از پیش ببرد زیرا اگر می‌خواست با آنها زندگی کند باید با همه مدارا کند تا دردسر برای خود خریداری نکند.

به دنبال علی راه افتاد ک یک در بزرگ زنگ‌زده را ک به رنگ قرمز بود با کلید باز کرد بعد از باز کردن آن در کهنه او و دیگران هم وارد آن حیاط خیلی - خیلی بزرگ شدن ک داخل حیاط را سنگ ریزه‌های درشت و کوچک پوشانده بود که در هنگام راه رفتن صدای سنگ ریزه‌ها شنیده می‌شد.

حیاط به شدت بزرگ و به شدت درهم و کثیف بود، در آن ماشین‌های کهنه‌ای قرار داشت ک کودکان به آن سمت دویدن و پسران از دختران جدا شده و در بستر مخصوص خود رفتن.

او نیز به همراه علی رضا به سمت یک اتاق کوچک در نزدیکی یک حیاط پشتی راه افتاد.

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...