sanli ارسال شده در شنبه در ۲۰:۳۷ سازنده ارسال شده در شنبه در ۲۰:۳۷ 🌺part 24🌺 به سختی از جایش بلند شد و با هر تکانی که به بدنش میدان صدای نالهی سوزناکش از درد به گوش میرسید. سمت راست صورتش به قرمزی میزد و گوشهی چشمانش زخم کوچکی برداشته بود. نفسش را عمیق بیرون فرستاد و دست توی کمرش گذاشت. یک قدمش مصادف شد صدای آخ جگر سوزش. انگار کمرش بدجور صدمه دیده بود که حتی توان راه رفتن هم نداشت، نفس کشیدن هم کمی برایش سخت شده بود. با فرودشان غردوغبار در هوا چرخید و باعث شد میروتاش سرفهای کند و غرغرکنان چشمانش را ببندد. - نمیشه مثل آدم فرود بیای، اصلا کی گفته بیای پایین،اه گند زدی به همه چیز. جان با یه حرکت زمین پرید و با خشمی که در صدایش موج میزد گفت: - بعضی موقعها به عقلت شک میکنم پسر. تک خندهای کرد و با درد چشمانش را مالش داد و گفت: - دیگبهدیگ میگه روت سیاه. - ببینم داری کدوم قبرستونی میری؟ پوفی کشید و نالهای کرد و در جوابش گفت: - دارم میرم برای خودم قبر بکنم میای؟ جان با تاسف نچنچی کرد و گفت: - مزه نریز چیکار داری که مثل یه حیون شکاری از بالا پایین پریدی، نمیگی دست و پات بشکنه به خدمتکار چوی چی میگفتم؟ با کلافگی هردو دستش را روی کمرش گذاشت با لنگی که میزد از میان آن دو محافظی که انگار چشم و گوششان بسته باشد گذشت و گفت: - دارم میرم از یه چیزی مطمئن باشم، تو هم بیخودی دنبالم راه نیا نمیخوام تو هم درگیرش بشی. - از حرفات بوی دردسر میاد،داری چیکار میکنی،کجا میخوای بری؟ -گفتم که میخوام برای خودم قبر بکنم، اونم اگه اجازه بدی. جان حرصی سنگ کوچکی را برداشت و زیر پایش انداخت و داد زد: - صبر کن ببینم با این وضع ناجورت داری راه جنگل رو میری. عاصی شده ایستاد و نگاهش کرد. - جون جدتت ولم کن جان به اندازهی کافی کل تنم کوفته هست تو هم میخ نشو تو مغز نداشتم. - خوبه که میدونی مغز نداری، با این راهی که تو میری انگار میخوای بری قبیلهی کونلون. یکدفعه از آن فاصلهی که باهم داشتن لبخند مضحکی زد و با مسخرگی دستانش را بهم کوبید و ادای عمو هامون کسی که نگهبان دروازهی کونلون بود، درآورد گفت: -افرین پسرجان، افرین به هوش و ذکاوتت. با اینکارش بازهم باعث نشد جان لبخندی بر لب بزند. چرا که هنوز آن ترس و وحشتی که میروتاش برایش موقع پریدن ایجاده کرده بود، در بیخگلویش مانده بود و نبض میزد. - خیلی مسخرهای الان تو قبیله جز عمو هامون و دوسه تا از بچهها دیگه کسی نیست، خالیه برای چی میری. از آن فاصله داد زد: -برای همین میرم، چون خالیه! حالا هم بیخیال من شو. 2 نقل قول
sanli ارسال شده در شنبه در ۲۰:۴۳ سازنده ارسال شده در شنبه در ۲۰:۴۳ 🌺part25🌺 جان که میدانست میروتاش تا نخواهد چیزی به کسی نمیگوید. برای اینکه از زیر زبانش حرف بکشد دنبالش راه افتاد. با وجود اینکه دلش نمیخواست باره دیگر بخاطر او دوباره طعم ضربههای شلاق استاد یون را بچشد ولی از طرفی هم دلش نمیآمد او را در این راه تنها بگذارد. ناسلامتی برادر و رفیق قسم خوردهی هم بودند. دلش راضی نمیشد با وضع ناجورش که بخاطر کار احمقانهاش بود تنها بگذارد. به آن دو محافظ که همچون مترسک یک جا ایستاده بودند، به طور نامحسوسی دستور داد از دور مراقب شان باشند. میروتاش لعنتی زیر لب فرستاد و با حالت خمیده و ناله کنان سمت جنگل راه افتاد. حس مرطوبی چوب تمام شریانهای قلبش را باز میکرد و درونش را قلقلک میداد، از بچگی علاقهی خاصی به نرمی و مرطوبی چوبها داشت. برای همین یکی از آن چوپ های مرطوب شده را که بوی هِل میداد را داخل دهانش گذاشت تا شیرینیاش بزاق دهانش را که طعم زهر میداد را تغییر دهد. در عالم خودش غرق بود که لحظهای صدای شکستن چوب فضای وهم انگیز جنگل را که حتی صدای کلفت دارکوب هم شنیده نمیشد را بر هم زد. ابروهایش را بالا داد به جان خیره شد. -چیه مگه جن دید؟ -نه از اونم وحشتناکترش رو همین الان دارم میبینم. -به نفعته دهنت رو ببندی تا خودم با مشت نبستم. با حالت تسلیمی دستانش را بالا برد و تمسخرانه گفت: -گردن ما از مونازکتر اگه میخوای بزنی آزادی. پوفی کشید و با حالت عصبی قدمهایش را تندتر گذاشت و چند قدمی از او فاصله گرفت. از اینکه میروتاش تمام ایده و خوشیهایش را با کارهای احمقانهاش برهم زده بود، حرصش میگرفت. دلش میخواست تا جان دارد بزند تا دلش سیر شود. زیرا که امروز برایش مهمترین و خاصترین روز بود، چون میخواست بعد از ان همه روز کسی را در آنجا ملاقات کند که برای دیدنش لحظه شماری میکرد. -مگه من گفتم دنبالم بیای،خودت اومدی حالا هم اخم میکنی، مگه بچهای؟ راست میگفت نه میتوانست میروتاش را تنها بگذارد نه میتوانست برای دیدن صورت زیبا و نرم بهاری آن فرد بیتفاوت باشد. -خفه شو فقط خدا کنه کاری که میخوای انجام بدی الکی نباشه اون موقع روزگارت رو سیاه میکنم. آب دهانش را قورت داد و سرجایش ایستاد. حال جان را درک نمیکرد،خودش دنبالش آمده بود و حالا هم برایش خط و نشان میکشید! واقعا درک احمقها برایش سخت بود. نزدیک آبشار بزرگی شدند. از بالای دو کوه عظیم کهنسال و آب روانی همانند شاخهی خمیدهی درخت پایین میآمد و مستقیم به دریاچهی بزرگی که اطرافش پر بود از سنگریزهها ریخته میشد. 2 نقل قول
sanli ارسال شده در شنبه در ۲۰:۴۴ سازنده ارسال شده در شنبه در ۲۰:۴۴ 🌺part 26🌺 هر دو نفس عمیقی کشیدند و به صدای دلنشین شرشر آب که تمام فضا را به آغوش کشیده بود گوش سپردند. همه جای اطراف پر بود از چمنهای بلند و درختان کهنسال که لابهلاهایشان شینمهای یخ زده خودنمایی میکرد. بو و عطر گلها با کمترین فاصله آدم را مدهوش میکرد. و از همه سرمست تر نسیمهایی بودند که بوی شکوفهها را در خود جای داده به هر طرفی که میوزیدن،چه مشرق و چه مغرب پخش میکردند. میروتاش عاشق آن منطقه بود. آن دو کوه درست پشت قبیلهی کونلون قرار داشت، که معدود آدمهایی از آنجا خبر داشت. چرا که او برای نوشیدن و خوشگذرانی به آن مکان میرفت. جان و میروتاش هردو جزوه آن دسته آدمهایی بودن که زیادی به این مکان میرفتن و گاهی اوقات داخل دریاچه میافتادن و آبتنی میکردن حتی دنیل هم با آن روحیهی سرخستش با آنها همراه میشد. جان بدون اینکه منتظر او باشد خودش را نزدیک آبشار رساند و در بالای سنگ بزرگ ایستاد و داد زد: - بلدی شنا کنی ؟ میروتاش لبخند گندهای زد و همین باعث شد، زخم لبش از هم فاصله بگیرد و نالهی ریزی کند. سریع لبخندش را جمع کرد و دست رویش گذاشت. - قرار نیست شنا کنیم. من یه جای مخفی رو میشناسم که درست ما رو به داخل آکادمی قبیله میرسونه! اخم های جان درهم شد. جای مخفی دیگر چه بود؟ اگر وجود داشت چرا او خبر نداشت؟چشمانش را ریز وکرد و به میروتاشی که سعی داشت چوب بزرگی بین سنگها و چمنهای ساقه بلند پیدا کند نگاه کرد. - جای مخفی اگر وجود داشت چرا من و دنیل نمیدونیم، یا دنیل میدونه و فقط من نمیدونم. چشمانش را محکم بست و لبش را گزید. اصلا به این ماجرا فکر نکرده بود که ممکن است این جای مخفی را به جان با دنیل نگفته باشد. خودش را گم و کرد و راست ایستاد و با خندهی مضحکش سرش را خاراند و با لودگی گفت: - خب… راستش… منم تازه فهمیدم نمیدونستم همچین جایی هم وجود داره! درواقع دوماه پیش موقع دیدن آن مکان دربارهی جای مخفی فهمیده بود، از آنجایی که بیشتر در کارها کنجکاو میشد و به همه جا سرک میکشید؛ باعث میشد اطلاعاتش از بقیهی همدورانهایش بیشتر باشد. جان تک خندهای عصبی کرد و چندباری نفس عمیقی کشید و غرید: - دلم میخواد اینجا خفت کنم، ما چیز مخفی بینمون نداریم ولی تو این رو از ما مخفی کردی؟ - الان بحث مخفی کردن من نیست، باشه عذرمیخوام دیگه تکرار نمیشه حالا بیا یه چوپ بزرگ با ضخامت پیدا کن تا دیر نشده. جان آدمی نبود که زود کوتاه بیاید ولی با آن شرایطی که گیرکرده بودند مجبور شد بعداً پی موضوع را بگیرد. 2 نقل قول
sanli ارسال شده در شنبه در ۲۰:۴۷ سازنده ارسال شده در شنبه در ۲۰:۴۷ 🌺part 27🌺 بالاخره بعد از کلی گشتن، یک چوپ بزرگ ضمختی را پیدا کردند. میروتاش نزدیک سنگ بزرگی که در سمت راست کوه قرار داشت شد و فشار زیادی به تنهی سنگ داد. سنگ شدت بیشتری داخل دریاچه افتاد و ثانیهای طول نکشید که سنگهای مستطیلی شکل که رویشان جلبکهای دریای پوشانده شده بود در مقابلشان تا ته آبشار نمایان شد. میروتاش لبخندی زد و جان با تعجب به آن سنگها خیره شد. - دنبالم بیا! به خودش آمد و بدون کوچکترین حرفی همراهش راه افتاد. بعد از اینکه از میان آب رد شدند، به در بزرگ چوبی که داخل آبشار قرار داشت رسیدند. درواقع داخل آبشار یک غار بزرگ نموری بود که هیچکس جز میروتاش از آن خبردار نداشت. البته به جز دو نفر که از وجودشان بیخبر بود! - اینجا به کجا میرسه؟! - درست داخل آکادمی، جایی که من میخوام برم پشت همینجا هست. همین که میخواست در بزرگ چوبی که بنظر میرسید به خاطر نمدار بودن آنجا کمی مرطوب شده است را باز کند، بازویش توسط جان کشیده. با چشمان گشاد شده نگاهش کرد. جان با متعجب آب دهانش را قورت داد و گفت: - نگو که میخوای بری به کتابخونهی ممنوعه؟! کمی مکث کرد در جوابش فقط سر تکان داد. - مگه اونجا چی داره که بخاطرش خودت رو به آب و آتیش میزنی. گفتنش نه در آن مکان مناسب بود نه راحت میتوانست به زبان بیاورد. خودش هم از انجام کاری که در ذهنش همانند کرم میلولید تردید داشت ولی بازهم امده بود. - بعدا میفهمی، دنبالم میای یا اینجا منتظرم میمونی! چشمان جان رنگ نگرانی گرفت. تصمیمی که آن لحظه میخواست بگیرد سختتر از آزمون ورودی بود که برای داخل شدن به آکادمی قبیلهی کونلون ازش گرفته بودند! لبش را به دندان کشید و لعنتی به خودش فرستاد و پشت و پا زد به تمام ترسش و گفت: - گور بابای همه چیز، از اینکه کنارت بمونم خیالم راحت میشه. میروتاش با خندهای که حرص جان را درمیاورد و مشتی به بازوی کلفتش زد و گفت: - جبران میکنم. در با صدای وحشتناکی که باعث میشد تمام استخوانهایشان بهم سابیده شود و موی تنتشان سیخ شود، باز شد. راه میانبری بود که به اتاق اصلی آکادمی میرسید. جایی که تمام جادوگران و شورای مجلس برای صحبت موضوعات مهم، در آنجا جمع میشدند و تصمیمهای اساسی در مورد کشور میگرفتند، بود. 2 نقل قول
sanli ارسال شده در شنبه در ۲۱:۳۵ سازنده ارسال شده در شنبه در ۲۱:۳۵ 🌺part 28🌺 میروتاش به آرامی سرو گردنش را از لای در بیرون کشید و نگاهی به اطرافش انداخت تا مبادا کسی از ارشدها آنها را ببینند. اگر این اتفاق میافتاد اینبار مطمئن نبود چه بلایی به سرش میاوردند. چرا که اولین بارش نبود از دستورات استاد یون سرپیچی میکرد، وپا به آن مکان مهم میگذاشت، باوجود اینکه میدانست کسایی که سطح عرفانی پایینتری دارند، حق ورود به آنجا را ندارند. ولی باز هم پشت پا میزد به تمام قوانین! لای در را بیشتر باز کرد تا بالاتنش را به راحتی بیرون بکشد، ولی لحظهای طول نکشید جان با ضربهای که از پشت به او زد، تعادلش را از دست داد و پخش زمین شد. نفسش را در سینه حبس کرد و چشمانش را روی هم فشرد ،چند لحظه بعد با حرص سمت جان چرخید که با حالت تسلیمانهای دستش را بلند کرده بود و با چشمان خجالتی نگاهش میکرد. -نفهمیدم! سرشر را با تاسف تکان داد و به آرامی از جایش بلند شد و پوف عمیقی کشید. طبق معمول بوی عود دلنشین بابونه تمام فضای خشک و بیروح آنجا را که جز پرچمهای هشت قبیله که به شکل لوزی در جای مخصوصشان نصب شده بودند و میزو صندلیهای که دور دایرهای وار چیده شده بود، پر کرده بود. بوی بابونه هرچند بوی غلیظی نداشت ولی رایحهاش همانند نواختن زیتر روی آب بود،همانقدر نرم و لطیف! میروتاش نزدیک جان شد که مشغول نگاه کردن به پرچمهایی بود که رنگشان مثل روحی در سایه میماند. -بهتره حواست رو جمع کنی! جان اولین بارش بود که پا به آن مکان سرد و بیروح میگذاشت، و چیزهایی که از ارشدها شنیده بود، باعث میشد خودش را گم کند! -خدایان لعنتت کنه میروتاش، اگه یکی مارو اینجا ببینه میدونی چه بلایی به سرمون میاد! باخونسردی جوابش را داد: -نهایتش اخراج میشیم. نزدیکش شد و با آرامی و ناله لب زد: -چه غلطی کردم باهات رفیق شدم،با اومدنمون هرچی قانونه رو زیر پا گذاشتیم. ریز خندید و توجهی به حرف جانی که از روی ترس بود، نکرد. ازهمان بچگی نترس بود، هرکاری از دستش برمیامد. فردی بود که توی چهار سال اخیر توسط ۳۹ استاد اخراج شده بود و لقب دردسرسازترین فرد آکادمی را به او داده بودند. بخاطر همین بود هرچقدر جان با ترس و لرز کنارش راه میرفت همانقدر هم او با قدمهای محکم ولی آرام راه میرفت. چون تنها کسی بود که دزدکی چندباری آمده بود، ان هم برای آنکه از نوشیدنی های استاد یون که از بچگی طعمشان را دوست داشت را بنوشد، وبرای اینکارش هم چندباری هم مجازات شده بود ولی فایدهای نداشت ،چون هربار برای اینکه لج استاد یون را در بیاورد انجامش میداد. 2 نقل قول
sanli ارسال شده در شنبه در ۲۱:۳۷ سازنده ارسال شده در شنبه در ۲۱:۳۷ 🌺part 29🌺 چند لحظه بعد به راهروی طویل طبقهی سوم رسیدند. ولی دری که در سمت چپ قرار داشت نیمه باز بود. میروتاش کمی نزدیکش شد و آهسته پرسید: -چرا این در بازه؟ جان با هیجان دستانش را قلاب کرد وگفت: -یعنی ممکنه یکی از ارشدها رفته باشه داخل! حرفهایش کمی هم منطقی بنظر میرسید، و هم ذرهای باهم تداخل داشت. اگر کسی میخواست داخل کتابخانهی ممنوعه شود باید از در اصلی میرفت نه از در فرعی که به ندرت از اینجا باز میشد، و فقط استادیون میتوانست از این در استفاده کند. یعنی ممکن بود استاد باز گذاشته باشد؟ درحالی که با شنیدههایش اسناد و چیزهای گرانبهایی آنجا وجود داشت. باز بودن در باعث شد هردو با جدیت و دقت بیشتری به انجام کاری که میخواستند انجام دهند بیندیشند. میروتاش ابرویی بالا انداخت. قدم اولش مصادف شد با متوقف شدنش توسط جان! با کلافگی و آهستگی گفت: -چته؟ -نکنه اون پایین یکی باشه، ریسک نکن. عاصی شده گفت: -چطور فهمیدی کسی اون پایینه؟ با باز بودن در که نمیشه چیزی گفت ،فقط احتماله! حالا اگه میترسی میتونی از همون راهی که اومدی برگردی. -احمق نشو! دستش را بیرون کشید و بی اعتنا به جان که داشت بالبال میزد تا برگردند داخل شد. و قتی دید تنها ماندش در آنجا فقط او را به سکته کردن نزدیک میکند، مجبور شد دنبالش راه بیفتتد. توسط همان در به راهروی طویلی که روشنایی کمی داشت رسیدند. در انتهای راهرو تابلوی مرد چاقی با سر کچل شده و لباس های ابریشمی به دیوار آویخته بودند، قرار داشت. میروتاش تمام اینها را در ذهنش موقع آمدن به اینجا تحلیل کرده بود و میدانست قرار است موقع داخل شدن با چه چیزهایی مواجه شود، چرا که همهی اینها را از زیر زبان عمو هامون کشیده بود. بااین وجود برای اولین بار زمانی که ۱۵سالش بود او را همراه جان و بقیه شاگردان جادوگر به آنجا برده بودند، برای همین کمی با محیط آنجا آشنا بود! مردبا صدای کلفت و غلیظ پرسید: -اسم رمز؟ جان قدمی عقب رفت وبا اظطراب آستینش را کشید و با التماس گفت: -فکر اینجاش رو نکرده بودیم ،بیا برگردیم وقتی فهمیدم اون موقع میایم! -از کی میخوای بپرسی؟ اگه بفهمن اومده بودیم اینجا یه پدری ازمون درمیارن که تا اون سرش ناپیدا، یه ذره به اون کلت فشار بیار. دستش را روی صورتش کشید وبا عجز نالید : -یادم نمیاد! چطور انتظار دار اسم رمزی که چندسال گذشته برای اولین بار موقع بازدید از اینجا شنیدم رو به یاد داشته باشم! میروتاش که تا آن لحظه در افکارش غرق بود چشمانش را ریز کرد و شمرده شمرده گفت: -کاپیوت دار… کونلان. همان لحظه تابلو به سمت جلو چرخید و حفرهی دایرهای از دیوار نمایان شد. جان با چشمان گشاد شده خیره شد. -چطور تونستی؟ موقعی که خودش را از آن در بالا میکشد با حالت خاصی و از بانمکی گفت: -مغز نیست که صندوق گنجینست! جان رویش را گرفت و دنبالش راه افتاد وگفت : -فکر نکن یه رمز رو گفتی و شدی دانای اعظم ! با خنده جوابش را با آهستگی داد: -باشه تو خوبی! قدمی به جلو نگذاشته بودند که صدای غرشی حیوانی به گوش رسید. هر سه پوزهی سگ در جهت خود بوکشیدند، اما بنظر میرسید نمیتوانستند آنها را ببینند. تاریکی ظلماتی در ان مکان حکم فرما بود، بوی فلز سوختهی چیزی به مشامشان خورد که هر دماغشان را با پارچهی لباسشان گرفتند، طوری که غلیظی ان بو تراوش میشد بینیهایشان را میسوزاند. جان آهسته و استین میروتاش را کشید و گفت: -اونی که کنار دیوار هست چیه؟ میروتاش چشمانش را ریز کرد و با دقت به اطراف نگاه کرد، چیز مستطیلی در هوا شناور بود وبا نور آبی رنگی احاطه شده بود محض دیدنش گفت: - شبیه زیتره جاناتانه. فکر کنم استاد یون یا عموفلیپ گذاشته. سرش را زیر گوشش برد و تن صدایش را کم کرد و گفت: -با چه هدفی اینجا گذاشتنش؟ 2 نقل قول
sanli ارسال شده در شنبه در ۲۱:۳۹ سازنده ارسال شده در شنبه در ۲۱:۳۹ 🌺part 30🌺 -پس اگه موسیقی قطع بشه اونم از خواب بیدار میشه نه؟ میروتاش آهسته سمت زیتر بزرگ چوبی که رویش شکوفههای طلایی حک شده بود و در هوا معلق بود رفت و پشتش ایستاد. جان پاورچین کنارش ایستاد و با آهستگی گفت: -بلدی چطوری سیمها رو باهم حرکت بدی؟ میروتاش لبش را به دندان کشید و اخم هایش را درهم کرد و نفس عمیقی کشید. چند باری نواختن جاناتان را هنگام نواختن زیترش دیده بود که چگونه با انگشتانش، ماهرانه روی سیمهای فلزی نازک میکشد و صدای آهنگین دلنشینی ایجاد میکرد. بلافاصله شروع کرد انگشتانش را با حالت بازیگوشانه روی سیم کشید. صدای ایجاد شده موسیقی نشان میداد که ناشیانه است، ولی همین هم باعث شد، چشمان بد عنق خواب آلود شود و صدای غرشش هم به تدریج کم شود. پنجههایش را تکان داد و جان از ترس پشت میروتاش قایم شد. بعد زانوهایش خم شد و روی زمین افتاد و به خواب عمیقی فرو رفت. هردو نفس عمیقی کشیدن. بخصوص جانی که کم مانده بود پس بیفتد و خودش را به سختی سرپا نگه داشته بود. -بهتره معطل نکنیم سریع از دریچه رد بشیم تا بدعنق بیدار نشده! جان حرفش را تایید و دنبال میروتاش راه افتاد، وقتی داشتند از کنارش رد میشدند، نفسهای گرمش را همزمان با بوی بدی که همانند تفالهی گوساله میماند به مشامشان خورد. هردو عق مانند دهانش را باد کرده بودند تا هرچه در روده دارند را بیرون نریزند. سریع داخل دریچهی دایرهای مانند شدند،بدون اینکه بدانند داخل آن دریچه چه شکلی هست. همان لحظه که هردو نفس اسودهای میکشیدند یکدفعه در هوای سرد و مرطوب شده که تا استخوان میسوزاند پایین و پاییتنتر رفتند. تنها صدایی که در آن تونل سیاه و تاریک به گوش میرسید صدای خندهی میروتاش و فریاد جان بود که از ترس داد میزد. همان لحظه با احمقانهترین حالت روی یک جسم نرمی فرود آمدند. همین که میخواستند نفس بکشند، که آن گیاه نرمی که رویش فرود آمده بودند آهسته خم شد و دریچهی دیگری باز شد و هردویشان را همانند یک سطل زبانه داخلش انداخت. به حالت معلق روی هوا مانده بودند که جان با صدای بلندی گفت: –الان چطوری راه رو پیدا کنیم، فکر کنم گم شدیم! میروتاش که انگار عین خیالش هم نبود و بنظر میرسد از موقعیتش خوشش آمده بود و داشت دور خودش میچرخید گفت: -احتمالا یه راه هست . -با این وضع چطوری میخوای دنبال در بگردی، حتی نمیشه اطراف رو دید انگار داخل یه قوری هستیم! - احتمالا یه نشانه چیزی باید باشه که بشه پیداش کرد. چیزی نگفت و مشغول کنکاش اطرافش شد. 2 نقل قول
sanli ارسال شده در شنبه در ۰۲:۲۳ سازنده ارسال شده در شنبه در ۰۲:۲۳ 🌺part 31🌺 جان که صبرش تمام شده بود و یک جورایی حالش از معلق بودن بهم میخورد و سرش گیج میرفت داد زد: -چقدر دیگه باید اینجا باشیم! همین کافی بود، بلافاصله لرزش شدیدی اتفاق بیفتتد. بادی وزید و هر دو را داخل یک حباب بزرگ انداخت. بعد نور زیادی از سمت راستشان حرکت کرد و در خودش بلعید و در تاریکی محض فرو رفتند. با بوی نم چوبها و کتابهای مرطوب شده بینیاش را خاراند و چشمانش را باز کرد. بدنش کرخت شده بود و در حالتی خشک شده بود و به سختی میتوانست تکان دهد. متوجه اطرافش شد. همه جا پر بود از قفسهها و کتابهای بیشماری که از هزارسال در خود جای داده بود، برای همین بود که قدمت قبیلهی کونلان از بقیه قبایل بیشتر بود. هزاران شمع بزرگی در گوشه کنارهها و دیوارههای سنگی آویخته شده بود، و تمام فضا با نور اتشین روشن شده بود و فضای گرمی را ایجاد بود. میروتاش عزمش را جمع کرد و با حالت تلوخوران از جایش بلند شد. تا به حال همچین کتابخانهی عظیمی دنجی را ندیده بود. حیرت انگیز بود. صدای سکوت آنجا وهم انگیز بود و باعث میشد به خودش بلرزد، ولی با حیرتی که به قفسهها و کتاب های داخلشان نگاه میکرد همه چیز را از یاد میبرد. پس بیراه نبود که اسم آنجا را ممنوعه گذاشته بودند، هزاران سال است که استاد یون و بقیه برای جمعآوری کتابها تلاش بسیاری کرده بودند. حتی گنجینههایی که از گذشته تا الان پیدا کرده بودند در آنجا مخفی و دور از چشم مردم نگه میداشتند. ولی میروتاش تنها یک هدف داشت و مجبورش کرده بود آن همه راه سخت و غرزدن های جان را تحمل کند،فقط دنبال کتاب هشت طلسم بود،گ که به دست کاهن اعظم فرمانروا یل نوشته شده بود را پیدا کند. مطمئن بود که داخل آن درباره سنگ یشم و طلسمهای شیطانی خیلی چیزها نوشته است. حتی از عمو فلیپ شنیده بود که هرکسی بخواهد کار شیطانی بکند دنبال آن کتاب میرود، چراکه اطلاعات مهم و محرمانهای داخلش نوشته شده که درکش برای بعضی از افراد خیلی سخت و غیرقابل فهم است و برای فهمیدنش باید سطح اگاهی بالاتری داشته باشند. شمعی را از میان را قفسهها برداشت و شروع به گشتن کتاب هشت طلسم کرد. باید میفهمید چشمان قرمز نیلوفری آن دختر نشان کدام طلسم شیطانی هست؟ باید مطمئن میشد که آن دختر آیا ارتباطی با طلسم تاریکی دارد، آیا همانی هست که سالها انتظارش را کشیده است؟ از کنار هر قفسه که میگذشت با دقت بیشتری اسم تمام کتابهای قطور را که بیشترشان کهنسال بود و قدمت بیشتری داشتند، وارسی میکرد. از خستگی چشمانش را مالش داد و با دست و پای شل شده سمت میز بزرگی که رویش یک شطرنج بزرگ با مهرههای سنگی انسانما وجود داشت و در گوشهی کتابخانه نزدیک یک در بزرگ فلزی که نقش و نگار یک عقاب رویش حک شده بود و بوی روغن تازهای را از خودش تراوش میکرد، ومعلوم نبود به کجا ختم میشود گذاشته بودند رفت. 2 نقل قول
sanli ارسال شده در شنبه در ۰۲:۲۴ سازنده ارسال شده در شنبه در ۰۲:۲۴ 🌺part 32🌺 بدون توجه، تکیهاش را به ان میز داد و با چشمان خمار شده دوباره به عظمت و کتابخانه که تقریبا دو هزارتا قفسه در آنجا قرار داشت نگاه کرد. هیچ کدام از آن کتابها اونی نبودن که دنبالش میگشت. انگار پیدا کردن سوزن در انبار کاه بود. باید حواسش را جمع کند و بفهمد استاد یو چه چیزهای مهم را در آنجا قایم میکند. لحظهای نکشید یاد جان افتاد که در این مدت هنوز پیدایش نشده است. گوش به زنگ ایستاد. همین که میخواست تکیهاش را از میز بردارد که صدای سبکی از کنارهاش شنید. با چشمانی گرد و لبان آویزان شده سمت میزد چرخید و نگاهی به مهرهها کرد، بعد با حالت مرموزانه دستش را روی میز کشید. حس سبکی و تهی بودن کرد، برای همین چند باری رویش ضربه زد. ابروهایش را بالا انداخت و با لبخند خبیثانه دقیق به آن خط نازکی که از میانهی میزد رد شده بود خیره شد. خودش بود، استاد یون عاشق معماهای سخت و پیچیده بود، برای همین کسی تابه الان نتوانسته بود بدون اجازهی او داخل کتابخانهای ممنوعه شود. بنظر میرسید اینکه بتواند وسط میز را باز کند باید اول مهرههای حریف را که به شکل درهم چیده شده بود را شکست میداد. شطرنج بازی کردن بلد نبود. اما گاهی اوقات که عمویش را با استاد یو باهم بازی میکردند، با دقت نگاهشان میکرد. میدید که چگونه استاد یو موقع بازی به فکر فرو میرفت و تمام مهرههایش را با احتیاط حرکت میداد. پس او هم باید تمرکزش را جمع کند تا بتواند حرکت درستی انجام دهد. طبق عادت همیشگیاش لب بالاییش را به دندان کشید و با لمس انگشتش مهرهی سیاهش اسب انسان نما جلو رفت. از هیجان لبخند زد و دستش را روی هم سابید. سریع مهرهی سفید وزیر جلو آمد و با شمشیرش سر اسب را زد و درست مقابلش افتاد. از ترس چشمانش گشاد شد. زبانش بند آمد. نمیتوانست تشخیص بدهد چیزی که در مقابلش هست یک بازی شطرنج هست تا واقعیت! تا یادش میآمد هیچ وقت موقع بازی هیچکدام از مهرهها هم را نمیزدن. ضربان قلبش تند شد،تمام سیستم سلولهای مغزی اش با یک حرکت خونبار برهم خورد. تمام سرهای مهرههای سیاه سمتش چرخیدن. چشمان همهاشان به او خیره شده بود، طوری که با زبان بسته به او میفهماندن که جانشان را نجات دهد. خنکتر از آن بود که زبان چشمانشان را بفهمد. چرا که همان لحظه با یک اشتباه دیگر جان مهرهی دیگری را هم گرفت. وا رفته به خونهای ریخته شده در زمین شطرنج خیره شد. چه میکرد؟ چرا هرکاری انجام میداد نمیتوانست جلوی پیشروی مهرهی سفید را بگیرد. ناگهان چشمش به مردمک لرزان مهرهی پادشاه افتاد که چگونه التماسش میکرد،دیگر اشتباه نکند. انگار جرقهای زده باشند به خودش آمد. از دست دادن یک اسب و وزیر برایش کافی بود، عذاب وجدانش همانند موخوره جانش را میخورد، که چگونه بی فکری جان آن دو مهره را گرفت. 2 نقل قول
sanli ارسال شده در شنبه در ۰۲:۲۷ سازنده ارسال شده در شنبه در ۰۲:۲۷ 🌺part 33🌺 نفسش را بیرون فرستاد و با غمی که در سینهاش لانه کرده بود، لب زد. -این دفعه سعی میکنم اشتباه نکنم. چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. با اینکار میخواست تمام ذهنش را معطوف بازی استاد یو کند که موقع بازی با عمو فیلیپ چه حرکتی را میزد. چند لحظه بعد رخش را لمس کرد، با آن حرکتش سرباز مهرهی سفید را زد، همان لحظه سفید تعلل نکرد و با وزیرش قله را زد. خون دیگری در زمین بازی ریخته شد. حالش از این بازی برهم میخورد. چشمانش را بست و نالید. ایندفعه فیلش را لمس کرد. ندانسته به حرکت درآورد ولی توانست راهش را به داخل قلعهی مهرهی سفید باز کند. برای اینکه بتواند حرکت بزرگی را انجام دهد،باید قربانیهای بیشتری میداد، برای همین سریع اسب دیگرش را جلو برد تا قلعهاش را بزند. بعد مهرهی رخ سفید اسبش را زد، همین باعث شد راه شاهش باز کند. کیش و مات ! شاه مهرهی سفید توسط قلعه و رخش محاصره شده بود. و طولی نکشید میز به دو نصف باز شد و کتاب بزرگ کهن و قطوری محافظت شده از حالههای قرمز بیرون آمد. با دیدنش تمام اتفاقات چند لحظه پیش را از یاد برد و با دهان نیمه باز خیرهاش شد. همان چیزی بود که دنبالش تا اینجا آمده بود،همانی که نشان میداد هیچ وقت نباید حس ششمش را دست کم بگیرد! لبخند گشادی زد و برای گرفتن کتاب دستش را دراز تا ان را بردارد. هیجان،اظطراب،لرزش تمام وجودش را احاطه کرده بود. کتاب را در دست گرفت. بوی عطر برگ شکوفهی هلو را میداد. رنگ و رویش رفته بود و تنها پوستهی جلدش مانده بود. قدمت بالایی که آن کتاب داشت همانند گنج ارزشمند بود ولی در عین حال یک چیز خطرناک بود که خواندنش برای همه ممنوع بود. برای همین استاد یو او را در همچین مکانی قایم کرده بود. از هیجان و ترسش چنان عرق کرده بود که دانه های ریز و درشتی از سر و صورتش پایین سر میخورد. آب دهانش را قورت داد و لبان کلفت گوشتیاش را با زبانش تر کرد. لای کتاب را باز کرد. چیزی از نوشته هایش باقی نمانده بود ،همهاشان خاکستر شده بود و معدودی از صفحات قابل خواندن بودند. با این اوصاف نمیتوانست اطلاعاتی در مورد قربانی روح چیزی پیدا کند. ولی از یک چیزی مطمئن بود که آن چیز درست در لابه لای این کتاب قطور است و باید پیدایش کند. چیز های زیادی در فنون هنرهای رزمی و تهذیب کردن نوشته بود، اگر قدرتش را داشت حتما یکی از آنها را میآموخت و انتقامش را از آن ولیعهد مغرور و خودپسند که همیشه اعتماد به نفس بالایی داشت میگرفت! 2 نقل قول
sanli ارسال شده در شنبه در ۰۲:۲۸ سازنده ارسال شده در شنبه در ۰۲:۲۸ 🌺part 34🌺 دستانش را با یادآوری آن مرد منحوس مشت کرد و دوباره مشغول شد. تقریبا ده صفحه مانده به آخر شکل دایرهای هشت ضلعی روی صفحه کشیده شده بود را دید. چشمانش پر زد و روی دایره زوم شد. بالای صفحه نوشته شده «هرگز خودت را قربانی روح های شرور نکن، برای زنده ماندن بجنگ» بعد ترفندهایی که نوشته شده بود که خواند، به همین راحتی نبود. همان لحظه صدای جان را شنید که درست از فاصله با او ایستاده بود و صدایش میزد. برای اینکه جان متوجه کتاب نباشد سریع کاغذ را از لای کتاب کند و کتاب را به سختی داخل میز شطرنج گذاشت و بلافاصله لبههای هردو میزد برای بسته شدن بهم نزدیک شدن. جان محض دیدن میروتاش نزدیکش شد . -هی پسر کجا بودی؟ خیلی دنبالت گشتم فکر… . همان لحظهی صدای مردانهای تمام فضای کتابخانه را برداشت. -دلم نمیخواد حرفات رو باور کنم! هردو سرجایشان میخ شدن و قادر به حرکت کرده نبودن. چشمان هر دو بهم دیگه خیره شده بود. وضع اسفناک باری به وجود آمده بود، اگر گیر میافتادند اخراجشان حتمی بود. جان سریعتر به خودش آمد و با حرص از یقهی میروتاش گرفت و با خودش سمت قفسههای کتابخانه کشید. دوباره صدای مردانهی دیگری آمد، این دفعه با وُلت بیشتری ولی با صدای آشنا به گوش رسید! -منم اولش نمیخواستم ولی محض دیدنش باورم شد! چشمان هردو با دیدن آن دو مرد که یکی از آنها ارباب قبیلهی پنگلان جناب فیلیپ بود و دیگری استاد یو بود که هردو دوشادوش هم از بین قفسه ها میگذشتند. جان با ابرویش به میروتاش اشاره رفت تا نزدیکتر بیاید. بعد به آرامی داخل گوشش گفت: -عموت اینجا چیکار میکنه؟ میروتاش شانهاش به معنی نمیدانم بالا انداخت. برای او هم تعجب برانگیز بود که عمو فیلیپش بدون اینکه خبر بدهد از خلوتگاهش که برای تهذیب و بازیابی قدرتش به مدت ۱۰ سال در کوهستان فنگهوا مانده بود بیرون بیاید! هر دو نزدیک تابلو فرش بزرگی که طرح یک اژدهای سرخ بالهای بزرگ که هردویشان را باز کرده بود و در بالای قلهی کوه با عظمت ایستاده بود داشت. و درست پشت میز شطرنج قرار داشت، ایستادند. استاد یو با دیدن مهره های شطرنج که همهاشان این بار به شکل معکوس هم دیگر ایستاده بودن، اخم هایش را جمع کرد و روبه فیلیپ کرد و گفت: - نگاهی به اینا بکن یه چیزی عجیب نیست! فیلیپ که مشغول برسی فرش بود با کنجکاوی سمتش چرخید و با دیدن مهرهها و خون بند انگشتی که در ست که در لبهی قهوهای میز بود ابرهایش را بالا انداخت و پرسید: -کسی اومده بود اینجا ؟ -اصولا هرکسی بیاد اینجا باید از جونش سیر شده باشه، بگذریم فکر کنم به دنیل اجازه دادم برای تقویت طلسم ها بیاد. -شاید کار اونا باشه! یو تیزتر از آن حرفها بود که به راحتی از مسئلهای بگذرد، میدانست که کسی به آن مهرهها دست درازی کرده است. وگرنه کسی استفاده از این مهرهها را بلد نبود! سریع چیزی به ذهنش رسیده باشد با دو انگشتش ضربهای به میز زد. همان لحظه میز دوباره به حالت نصفهای از وسط جدا شد و کتاب هشت طلسم با حالتهای قرمزی که دورش را گرفته بودن بیرون خزید. از اینکه میدید کتاب صحیح و سالم است کمی از افکارش آرامش شد و نفس راحتی کشید. اگر دست کسی به آن کتاب میخورد فاجعهای بزرگترین را به وجود میآورد. فیلیپ با کلافگی باد بزنش را به شانهی یو زد وگفت: -بنظرم مسئلهی مهمتر از این هم داریم بیا،بعد بهش رسیدگی میکنی! 2 نقل قول
sanli ارسال شده در شنبه در ۰۲:۲۹ سازنده ارسال شده در شنبه در ۰۲:۲۹ 🌺part 35🌺 استاد یو حرفش را تایید کرد و کتاب را سرجایش گذاشت. و برای آخرین بار نگاه مشکوکانهای به اطراف انداخت. فیلیپ با دبزنش را با یک حرکت ماهرانهای باز کرد و مشغول باد زدن خودش شد، از طرفی هم با نگاههای زیرکانه تمام کارهای یو را زیر نظر گرفت. - فکر نمیکردم ازش استفاده کنی؟ وقتی منظورش را فهمید تک خندهای کرد و نگاهش را به باد بزن توی دستش انداخت. هدیه ای که موقع نجات دادنش از دست ارواحان جنگلی که مال خودش توسط آنها نابود شده بود به عنوان قدر دانی به او داده بود. ولی فقط ظاهرش یک هدیه برای تشکر بود چرا که بعد از ان تنفری که بهم داشتن رابطهی دوستانهای عمیقی بینشان شکل گرفت. - بادبزن لاجوردی تنها چیزی بود که فکرشم نمیکردم داشته باشمش. یو لبخندی به رویش زد. - برای همین سعی کردم روش رو طوری طراحی کنم با نگاه کردن بهش یادم بیفتی. اینبار او بود که عمق لبخندش بیشتر شد. فیلیپ انقدر بدجنس بود که ان لحظه هم دست از سربه سر گذاشتن یو نکشید و گفت. - برای همین گند زدی به بهش! - منو باش که بخاطر این نقاشی خودم رو به آب و اتیش زدم، از اولشم بدجنس بودی. اینکه یو مثل بچه ها احساساتاش را زود بروز میداد خوشش میامد هر روز سربه سرش بگذارد و بخندد. طوری که اذیت کردن یو برایش سرگرم کننده بود که اذیت کردن میروتاش چندان برایش لذتی نداشت. کنار از اینها طرح کردن کوه دنا کار هرکسی نبود که بخواهد آن را روی هرجا نقاشی کند کشیدن همچین نقاشی روحانی انرژی بیشتری را از آدم سلب میکرد؛ مانده بود یو چگونه آن نقاشی را روی بادبزن لاجوردی که ضخامت بیشتری داشت کشیده است، حتما داشت بخاطر این نقاشی از نصف انرژیاش استفاده کرده، برای همین بود که رنگ صورتش همیشه پریده بنظر میرسید. دستی رویش کشید. کوه دنا عظمتی به وسعت یک دنیا را داشت، آنقدر بزرگ ولی کوچک و زیبا و فریبنده، درختان کهنسال با برگهای علفی همان چیزی بود که در واقعیت هم در پایین کوه قرار داشت، رنگ شاپرکهای رقصان روی گلهای شبدر که هر کدامشان به رنگ مختلف بود حس زنده بودن به آدم دست میداد. - خیلی دلم میخواد برم اینجا، یو میخوای یه روز باهم بریم . بسمتش چرخید و با نگاهش چیزی را فهماند که جز فیلیپ کس دیگه ای قادر به فهمیدنش نبود! - باشه میدونم کارت زیاده ولی دلیل نمیشه که از زندگیت هم بگذری. - زندگی من الان اون برادری هست که تمام عمرش رو وقف پیدا کردن کسی گذاشته که ضربهی بدی به زندگیش زده و عذاب وجدان از دست دادنش داره اون رو هلاک میکنه. فیلیپ دوباره مشغول باد زدن خودش شد و گفت: - اره یادم نمیره چقدر روی رابطش با اون حساس بودی و از همه مهمتر مخالف. - از اولشم نباید بهم نزدیک میشدن! پوف عمیقی کشید. -تقدیر آدما دست من و تو نیست یو، ما همین بتونیم با تقدیر خودمون کنار بیایم! - دلم نمیخواد گذشته رو به یاد بیارم، همین که برگشته و سالمه بسمه! به با کف دست راستش محکم گوشهی تابلو زد. نور ذرینی از بند بند انگشتانش همانند کرم بیرون خزیدن و تمام طرح های تابلو را با وجودشان پر کردند. طولی نکشید در عظیمی با صدای گوش خراش قیژ مانند کل فضای کتابخانه را پر کرد. بعد در مخفی به حالت معکوسی باز شد.هردو بی معطلی داخل شدن. 2 نقل قول
sanli ارسال شده در شنبه در ۰۲:۳۷ سازنده ارسال شده در شنبه در ۰۲:۳۷ 🌺part 36🌺 میروتاش و جان هر دو که همانند مجسمهی خشک شده یکجا ایستاده بودن و قادر به نفس کشیدن هم نداشتن محض رفتن انها نفس حبس شدهاشان را با شدت بیرون فرستادند. جان که در مرز سکته کردن بود با حال زار سمت میروتاش چرخید که دست کمی از آن نداشت گفت : -الان چه غلطی کنیم اگه استاد یو بفهمه اومدیم اینجا بدبخت میشیم! میروتاش چندباری نفس عمیقی کشید و دست روی سینش گذاشت و گفت: - ازاینا گذشته باید بریم دنبالشون. همین که میخواست قدمی بردار جان غفلگیرانه مشتی به صورتش زد. میروتاش که از ناگهانی مشت نتوانسته بود تعادلش را نگه دارد روی زمین افتاد و هوش از سرش پرید. - انقدر خری که نمیفهی تو چه مخمصهای خودمون رو انداختیم به جای فرار میخوای دنبالشون بری اصلا میفهمی تو چه موقیعتی گیر افتادیم. لحظه ای نکشید به خودش آمد و نالید. سرفه ای کرد و با خونسردی در همان حالت خندید و خون لبش را با دستش پاک کرد. -فکر نمیکردم ضربه ی مشت زدنت اینقدر خوب باشه. -مزه نریز بلند شو باید یه راهی پیدا کنیم. دوباره خندید و ایندفعه جان رویش خیمه زد و یقهاش را کشید و بلندش کرد. - نمیدونم تو اون مغز نداشتت چی هست به خاطر اون حتی حاضری پات رو فراتر بزاری حالا مثل بچهی آدمیزاد راهی پیدا میکنی و از اینجا فرار میکنیم. با خونسردی کامل نگاهش کرد. گفتن حقیقت همانقدر حماقت بود که اوردن جان با خودش همانقدر احماقانه بود. حاضر بود بخاطر فهمیدن واقعیت ان دختر خودش را به هچل بیندازد تا یک کلمه از حقیقت آن به کسی چیزی نگویند که میدانست با گفتنش چه فرصت طلایی را از دست میداد. ایندفعه تغییر زاویه داد و دستان جان را از یقه اش باز کرد و به عقب هل داد. ضربه اش انقدر جانی نداشت کسی از جایش تکان بخورد ولی برای بدن ضعیف جان ان ضربه ی میروتاش درداور بود. -یادت نره من تو رو به اینجا نیاوردم خودت دنبالم راه افتادی. جان دستی به صورتش کشید و بالحن ارامی گفت: -اره بگم غلط کردم راحت میشی بیا برگردیم این راه عاقب خوبی نداره. -تا اخر که نری نمیفهمی عاقبش خوبه یا بد. جان که میخواست دوباره سمتش حمله ور شد میروتاش سریع خودش را عقب کشید و با خشمی که سعی میکرد خودش را نگه دارد غرید: - من برای اینجا اومدن اونقدر اظطراب نکشیدم که حالا باترست بذارم برم، بهتره خودت رو جمع و جور کنی وقتی تا اینجا اومدی باید تا اخرش هم بیای یعنی اونقدر تو وجودت کنجکاوی نیست بدونی داخل اون در مخفی چی هست؟ جان با چشمان قرمز شده خیرهاش شد و دهانش را از حرص کج کرد. انگار حرف هایش رویش تاثیرگذاشته بود که چیزی نمیگفت. در دلش پوزخندی به جان زد خصوصیات سست عنصری رفیقش را به خوبی بلد بود میدانست چگونه با یک حرف بتواند او را قانع کند و مانند یک اسب وحشی رامش کند. جان چشمانش را با کلافگی بست و گفت: -باشه تو راست میگی من خودم دنبالت راه افتادم حالا میگی چیکار کنیم. نفس اسودهای کشید و لباس گرد و خاک شدهاش را پاک کرد و عاصی شده گفت: -تنها لطفی که میتونی برام بکنی اینکه حرف نزنی و فقط دنبالم بیای. جان با حرص دستش را برای زدنش بلند کرد ولی میروتاش فرض تر از ان بود سریع جاخالی داد. بعد کلی کلنجار رفتن هردو اهسته داخل شدن. محض دیدن هزارپله جداگانه در مقابلشان قرار داشت شوک شده سرجایشان ایستادند. 2 نقل قول
sanli ارسال شده در شنبه در ۰۲:۳۹ سازنده ارسال شده در شنبه در ۰۲:۳۹ 🌺part 37🌺 حالا باید کجا میرفتن؟بین هزاران پله باید یکی را انتخاب میکردن ان هم معلوم نبود اگر اشتباه انتخاب میکردن راهشان کجا ختم میشد؟ اولین باری بود که همچین چیزی به پستشان خورده بود. قلب هر دو در سینه میتپید.جان کمی خودش را نزدیک میروتاش کرد وبا لرز بازویش را گرفت و گفت: -حالا چه غلطی میخوای بکنی؟ با نگاهی که از هزار فحش هم بدتر بود به جان انداخت و بازویش را کشید و دستش را روی گردش کشید و گفت: -به جای اینکه هربار غربزنی یه بارم شده مغزت رو بکار بنداز. میروتاش بی درنگ چیزی به ذهنش رسیده باشد سریع سمت جان چرخید و هر دو بازویش را گرفت و گفت: -چشمات رو ببند سطح آگاهیت تو درجه ی بالایی قرار داره پس مسلما باید بتونی صداشون رو تشخیص بدی! -چطوری میخوای... . صدایش را بلند و حرفش را نطفه خفه کرد. - جان یه بارم شده به خودت و توانایات اعتماد کن و نترس نمیذارم لو بریم زودباش. جان شخصی بود که گرچه در دنیای هنرهای رزمی سطح اخر قرار داشت ولی توانایی حل معماهای سخت را داشت که هیچ کس نمیتوانست با او مقابله کند اینکه در سطح عرفانی درجه ی 2 نمیشد ولی میروتاش نمیتوانست انکار هوش بالای جان باشد. و تنها چیزی که همیشه جان را در خودش مغلوب میکرد بیاعتمادی اطرافیانش به او بود بخصوص پدرش که همیشه او را پسری احمق خطاب میکرد و برای همین این باعث شده بود جان احمق بودن را بپذیرد درحالی جان میتوانست با مغزش تمام مجهول های دنیا را حل کند . اب دهانش را به سختی قورت داد و نفس عمیقی کشید وچشمانش را بست. و دستانش را مشت کرد برای اینکه بتواند صدای انها را در فرسنگها دورتر بشنود باید روح بدنش را آرام میکرد ان موقع میتوانست روحش را ازاد کند و گوشهایش را تیزتر ولی جان ان لحظه در تنشی قرار داست که انجامش برای او از هرچیزی سختر بود. -نمیتوتم! پوفی کشید و دوباره دستی به موهای بلندش کشید که هر کدامشان افسار پاره کرده بودن و پخش و پلا در دوشش افتاده بودن. - وقتی میگی نمیتونم یعنی میخوای تسلیم بشی! جان با درماندگی نالید. -من سالهاست که تسلیم احمق بودن شدم،نمیتونم . میروتاش لبان ترک گوشتی ترک خوردهاش را روی هم فشرد. باید کار کند اگر جان نتواند کاری کند نمیدانست قرار است تاکی آنجا گیر بیفتن. جایی که فقط روی یک سکوی معلق در هوا ایستاده بودن و تمام اطرافشان تاریکی محضی فرا گرفته بود، به جز روشنایی خاکستری که روی پلهها افتاده بود خفناک نشان میداد هیچ روشنایی دیگه ای نبود. در مکانی گیر افتاده بودن که نه اطرافشان معلوم بود نه جایی را میتوانستند با چشم ببینند. سرمای آنجا جگر سوز بود و به بازیهایشان چنگ میانداخت و هراز گاهی هم صدای بهم خوردن دو فلز بهم سکوت وهم انگیز را برهم میزد. دندانهای میروتاش همانند مردمان عادی روی هم قفل شده بود و به خودش میلرزید. اما جان تنها کسی بود که با وجود انرژی روحانیاش سرما و گرما را چنان حس نمیکرد. این خودش یک برتری بود که نصیبش شده بود و او فردی بود که از بچگی با این عذاب دست و پنجه نرم میکرد و هرسال از فصل سرما میخورد و باعث میشد روی تشک بیفتد، چرا که بدنش نسبت به بدن بقیه فرق میکند و از او یک انسان عادی میسازد. نفسش را روی دستان سرد شده فوت کرد و به سختی روبه جان که سعی میکرد تمرکزش را جمع کند تا سطح اگاهیش را به کار بیندازد نمیتوانست چرخید و با ناامیدی گفت: -حداقل بخاطر من این کار رو انجام بده،دارم یخ میزنم! با چشمان نگران و شوک شده نگاهش کرد. همانند نوزادان به خودش جمع شده بود. رنگ صورتش گچ دیوار شده بود، لبانش از خشکی چند تکه شده بود! اگر میروتاش را در همچین جای نفرین شدهای از دست میداد هیچ وقت خودش را نمیبخشید! 2 نقل قول
sanli ارسال شده در شنبه در ۱۵:۲۹ سازنده ارسال شده در شنبه در ۱۵:۲۹ part38 - چیکار کنم نمیتونم حواسم رو جمع کنم. - به این فکر کن که اگه بتونی میتونیم از جهنم دره خارج بشیم! چشمان جان ناگهان برق زدن و لبخند کم جانی زد و سرش را تکان داد. چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. اخم هایش درهم شد گوش هایش تیزتر از گوشهای جغد شدن. نفسش در سینه حبس شد و صدای نفس کشیدن بیجان میروتاش را به وضوح شنید، حتی به راحتی صدای ریتم قلبش در گوشهایش زنگ خورد. کمی سرش را کج کرد صدای پچ پج هایشان را شنید. فشاری که به روح و مغزش میآورد از درون انرژیاش مثل چاه آب تحلیل میرفت. هر دوی آنها همچون نخ طناب وصل شده بهم بودن، اول مغز شروع به تجزیه موقعیت میکرد و بعد به روح دستور میداد تا از بدن خارج شود و صداها را به او برساند! همین فشاری که بهم میاوردن باعث شده بود در آن سرما جان عرق بریزد و کل تنش خیس عرق شود. وقتی کمی بیشتر دقت کرد صدایشان را به وضوح شنید: ( - اگر این اتفاق بیفته و همه چیز دست به دست هم بدن اون دوباره بیدار بشه یعنی فاجعه! - میدونم برای همین گفتم بیای تا یه تصمیم بگیریم.) میروتاش که طاقت سرما را نداشت، بازوی جان را گرفت همان لحظه جان به خودش آمد و همین که چشمانش را باز کرد خون غلیظی از دماغش بیرون آمد. -خون دماغ شدی؟ با آستینش پاک کرد . -چیزی نیست طبیعیه از فشار زیاد مغزه. با بیحیالی دماغش را بالا کشید و گفت: -حالا فهمیدی کجاهستن؟ جان آدمی نبود که برای هر چیزی کنجکاو یا واکنشی نشان دهد اما حرفهای استاد یو جناب فیلیپ طوری ذهنش را به هم زده بودن که دیگر آن ترس و اضطرابش را از یاد برده بود . یعنی چه شده بود؟ منظور حرفهایشان چه بود؟ قرار بود چه فاجعه ای رخ بدهد؟ ایا به میروتاش بگوید یا به دنیل؟ -هی ،با توام من نمیخوام بخاطر یه سرما اینجا یخ ببندم. جان خودش را جمع و کرد و گفت: -از پلهی سیصد باید بریم. اسم سیصد را که آوردن تمام پله ها درهم شدن و پلهی نازک و باریکی جلویشان ظاهر شد. کف پلهها لیز بودن و پا گذاشتن روی آنها به شدت سخت بود. میروتاش که انگار از این وضع به وجود آمده خسته شده بود روبه جان کرد وگفت: -نمیتونی یه طلسمی چیزی بخونی،چطوری این همه پله رو بریم! -مطمئن باش اگر بلد بودم دریغ نمیکردم. این را گفت و خودش اولین پله را طی کرد و پشت سرش هم میروتاش بود که غر زنان راه افتاد. از راهرو های طویل گذشتن. مشعل های زیادی بعد از گذر پلهها روشن بود. مکانی بزرگ و ناشناختهای بود. اولین بارشان بود که به همچین جایی سردو تاریکی میآیند. تا چشم میچرخاندن دیوارهای بزرگ سفالی بود که بوی نم و مرطوبی را از خودشان تراوش میکردن. بعد از چند مایل راه رفتن به در بزرگ فلزی که در سمت راستشان قرار داشت رسیدند. در نیمه باز بود و از داخلش نور بیشتری به بیرون میآمد. میروتاش قدمی به جلو رفت و سرش را از لای در داخل برد و نگاهی انداخت. هشت ستون در وسط دایرهی بزرگی قرار داشت و در کنارههایش هشت میزو صندلی به ترتیب در کنارهم چیده شده بودند .داخل آن دایره بزرگ حوض بزرگ مثلی قرار داشت و در راس آنها استاد و جناب فیلیپ ایستاد و بودن و نظاره گره ذره های معلق کهکشانی بودن که در بالای سرشان به نمایش درآمده بود. 2 نقل قول
sanli ارسال شده در شنبه در ۱۵:۳۰ سازنده ارسال شده در شنبه در ۱۵:۳۰ part39 آنچه را که با چشمانش میدید حتی در مخیلش هم نمیگنجید که همچین چیزی هم وجود داشته باشد. ستارهها همچون فانوس دور کهکشان ها میچرخیدند. میروتاش که محو آنها شده بود با کشیده شدن دستش توسط جان از حس و حال عجیبش بیرون آمد. -اونجا چه خبره؟ -دنبالم بیا خودت میفهمی ! با چشمان گرد شده دنبالش راه افتاد. محض دیدن مردی با ردای بلند لجنی سمت آنها میآمد وممکن بود آنها را ببیند سریع یقهی میروتاش را کشید و پشت میز بزرگی کشید. و با چشمانش آن مرد را که نزدیک استاد یو و جناب فیلیپ میشد را نشان داد. میروتاش که مشغول درست کردن یقهاش بود ضربهای به بازوی لاغر جان زد و از حرص دندانهایش را روی هم سابید. -مشتاق دیدار جناب یو و همین طور شما جناب فیلیپ ! صدای بم و گیرای مرد در فضای وهم انگیز طنین انداز شد. استاد یو بادیدن آن مرد لبخندی بر لب زد و نزدیکش شد و صمیمانه باهم دست دادند. جناب فیلیپ از کنارشان گذشت و طبق عادت گذشته لبخند مرموزی زد وگفت: -باز چی دیدی که ما رو اینجا کشوندی؟ مرد با لبخند پهنی دستی روی شانه اش گذاشت وبا تاسف گفت: -کلا اگه یه روز نیش نزنی صبحت شب نمیشه! هرسه به رسم رفاقت در جلوی چشمان متعجب شدهی آن دو خندیدند. مرد کلاهی که روی سرش گذاشته بود چهرهاش قابل رویت نبود را برداشت. سرتاس مرد خنده برلبان میروتاش اورد. ولی نمیدانست که سر تاس آن مرد چه قدرتهای عجیبی در خودش دارد! استاد یو در کنار فیلیپ ایستاد و گفت: -محض اینکه خبرت رو شنیدم اومدیم،دلم میخواد تمام اون چیزهایی که گفتی یه توهم بیش نباشه! مرد دستانش را جلو مقابل حوض برد و ناگهان تمام ذرههای معلق صورت فلکی درهم چیده شد و کهکشانها به رنگ خون درآمدند و یکدیگر را به شکل خارقالعاده ای درهم تنیدن و ستاره بزرگ درخشانی از بین آنها به وجود آمد. مرد عقب ایستاد و نگاهش را به آن ستاره داد وگفت: -بعد از هرج و مرج سیصد سال پیش این اولین بار هست که بعد از سقوط یک ستاره، ستارهی درخشان دوقلوی دیگه ای در آسمان دیده شده! فیلیپ نگاه مشکوکانهای به آن دو ستاره انداخت و گفت: -اون ستارهی بزرگ که درخشان تر از همه هست یعنی تازه متولد شده ولی چرا اینهمه نور داره؟ استاد یو سرش را با نگرانی تکان داد و لب زد: -پس اون دوباره متولد شده؟! مرد که بنظر میرسید یک ستارهشناس هست سرش را به معنی تایید حرفش تکان داد و که فیلیپ با گیجی پرسید: -سیصد ساله حتی تناسخش هم در جایی دیده نشده حالا چطور شده این ستاره نشان دهندهی حضور دوبارهی او باشه! مرد ستاره شناس نفس عمیقی کشید و گفت: -یادته موقع به دنیا اومدن برادرزادهات تمام کهکشان ها درهم شد. -خب که چی؟ اون فرق داشت رابرت! چشمان میروتاش لرزیدن. جان با تعجب نگاهش کرد! -حالا با دقت نگاهی به اون دو ستاره که بهم چسبیدن بکن بعد خودت میفهمی؟ فیلیپ با اخم نگاهی به آنها انداخت. چیزی در بینشان دبدکه تمام تنش سست و دست و پایش شل کرد! آن ستارهای بزرگ درخشان مال تنها برادرزادهاش بود که به دنیا آمدنش یک اتفاق اشتباه بود،حالا چطور ممکن بود آن ستارهای درخشان در کنار ستارهای باشد که نامش در دنیا لرزه بر اندام مردم میانداخت. -این امکان نداره! 2 نقل قول
sanli ارسال شده در شنبه در ۱۵:۳۱ سازنده ارسال شده در شنبه در ۱۵:۳۱ part40 استاد یو که همچنان درشوک عظیمی به سر میبرد به خودش آمد و گفت: - باید بیشتر مراقب باشیم! مرد ستاره شناس دستانش را از پشت قلاب کرد و گفت: - از اولش هم نباید میذاشتین زنده بمونه! فیلیپ خصمانه دستانش را مشت کرد وگفت: - اون بچه هیچ گناهی نداره فقط بخاطر اشتباه پدرش پا به دنیا گذاشته! یو دستش راگرقت و برای آرامش دادنش فشرد وگفت: - اگر کسی از واقعیتش باخبر باشه هرج و مرج رخ میده، نگرانی بیشتر من در بارهی اونه که با اومدنش همه چیز رو خراب میکنه! مرد ستاره شناس کمی مکث کرد و گفت: - اینکه هردو کنار هم باشن بیشتر نگرانی داره یو! اون موقع قدرتشون بیشتر میشه. بعد هرسه ساکت شدن و به آن دو ستارهای درخشان که نمیدانستن که در ایندهی نزدیک چه خواهد شد خیره شدن . لحظهای نبود که میروتاش حس نکند که مخاطب منظورشان او هست!نمیدانست چرا ولی به خوبی حس میکرد که حرفشان ربطی به ان فردی دارد که او هم به دنبالش تا اینجا آمده است! اما اینکه چرا استاد یو با نگاه کردن به ستارهی بخت او گفت باید بیشتر مراقب باشیم تمام مجهولات ذهنیاش را درهم میزد،بخصوص که پدرش راهم به میان آوردند، و از اشتباهاتی در موردش حرف زدند که از هیچ کدامشان سرد نمیآورد و بیشتر در باتلاق سوالاتش که هیچ جوابی برایشان نداشت فرو میرفت! ناگهان اتفاقی که نباید میافتاد، افتاد. میروتاش آنقدر در ذهنش کلنجار میرفت که یک لحظه بدون اینکه خودش بداند دستش را روی پایههای میز گذاشت و ناگهان صدای گوشخراشی فضای آنجا را برهم زد و سر هرسهتایشان تند و تیز سمت میز چرخیدند. طولی نکشید استاد یو سمت آنها پاتند کرد و با یه حرکت آنی دو انگشت راستش را بهم چسباند و نیرویی از دستش بیرون جهید و با شتاب به میز خورد و نصف شد. چشمان هرسهتایشان به اندازهی کاسه گرد شده و از متعجب دهانشان باز ماند طوری که در جایشان خشکشان زده بود. جان همچون کودکی پشت سر میروتاش مخفی شده بود قادر به تکان خوردن هم نبود. میروتاش طبق عادت همیشگیاش گوشهی لبش را خاراند و با اضطراب و هیجان لبخندی زد و گوشت لبش را به دندان کشید و از جایش بلند شد و سرش رابرای احترام خم کرد و به چشمان خون نشستهی استاد یو نگاه کرد. بعد مردمک چشمانش را سمت عمویش هدایت کرد که دست کمی از استادش نداشت، ثانیهای نکشید چشم از آنها دزدید و به آن مرد کچل نگاه کرد. 2 نقل قول
sanli ارسال شده در شنبه در ۱۵:۳۳ سازنده ارسال شده در شنبه در ۱۵:۳۳ (ویرایش شده) part41 از همان نگاه اولش حس خوبی بهش دست نداد و سعی کرد چشم از او بگیرد. کمی خودش را جمع کرد و کمک کرد جان تن لرزانش را بلند کند. نگاه سنگینشان از هرچی مجازات کردن بود سختتر بود ، چرا نفسهای تندشان خبر از رحم کردن نمیداد. همهی اینها به کنار وقتی میروتاش به این فکر میافتاد که غضب استاد یو چگونه کابوس شبهایش میشود عرق سردی تنش را گرفت. جان با دهان خشکشدهاش به آرامی زیر گوشش گفت: -نمیخوای اون زبون چربت رو به کار بندازی ؟ بطور نامحسوس دهانش را یک طرفه کرد و گفت: -هیچی به ذهنم نمیاد جوری قفل کردم که حتی بمیرم هم چیزی ندارم بگم. از حرص نیشگونی از کمرش گرفت و آخش بلند شد و همین باعث شد استاد یو نزدیکشان شود و شمشیرش را از غلاف بیرون بکشد و سمت آنها بگیرد. هردو ترسیده هینی کردند و گردنشان را عقب بردند. -چه غلطی میکردین،به اجازهی کی اومدین اینجا؟ جان دست لرزانش را بلند کرد و انگشت اشاره اش را سمت میروتاش گرفت. از حرص چینی به دماغش داد و نچنچی برایش رفت و با درماندگی به عمویش نگاه کرد. فیلیپ که دقیقا آن نگاههای معصومانهاش را به خوبی میفهمید از خشم چشمانش را روی هم بست و شروع کرد به باد زدن خودش، بعد پوف عمیقی کشید و پشت به آنها ایستاد. استاد یو که از خشم و حرصی که از درون شعله میکرد شمشمرش را سمت میروتاش گرفت و غرید: -بازم که تویی؟کی میخوای آدم بشی؟کی میخوای دست از دردسر درست کردن برداری پسر؟ خندهی مضحکی زد و گفت: -همینیه بار رو قول میدم ادم بشم! دستش ناگهان لرزید و تمام افکارش برهم ریخت، نیروی درونیاش که با شمشیرش یکی شده بود، پس طبیعتاً باید از او اطاعت میکرد ولی انگار با حرکت مخالف شمشیر از او نافرمانی میکرد. ویرایش شده شنبه در ۱۵:۳۴ توسط sanli 2 نقل قول
sanli ارسال شده در شنبه در ۱۵:۳۴ سازنده ارسال شده در شنبه در ۱۵:۳۴ part42 میروتاش که ناهنجاری وضعیت را دیده بود خودش را گم کرد. - ارباب یو به خدا نمیخواستیم بیایم، یکدفعه شد! یو آنقدر آشفته و افکارش برهم ریخته بود که توان رصد کردن حرفهای او را نداشت. حسی که آن لحظه درونش را به خودش درگیر کرده بود صدایی بود در اعماق ذهنش او را به خود میکشید، طوری که از صدای ذهنش تبعیت میکرد که انگار ارباب او به حساب میامد. هردو به التماس کردن افتاده بودند ولی فایدهای نداشت. به معنی واقعی استاد یو آن لحظه کر و کور شده بود. - استاد خواهش میکنم، ما واقعا نمیخواستیم… حرفش با ضربهی شمشیرش که درست قفسهی سینهی چپ میروتاش را سوراخ کرد نصفه ماند. و زیر لب میروتاش را بیجان صدا زد. بلافاصله جان از آن همه فشار اضطرابی که رویش بود پخش زمین شد و از هوش رفت. چشمان میروتاش خیره به چشمان ارباب یو بود که زیادی به قرمزی میزد. از وقتی یادش میآمد او را حامی خودش میدانست، چرا که از همان ابتدای کودکیاش او بود که سرپرستیاش را به عهده گرفته بود، و حالا الان مردی مقابلش قرارداشت که هیچ شباهتی به آن استادش که از سر و زبانش پایین نمیافتاد نبود، بلکه مردی بود که از چشمانش شعلهی نفرت دیده میشد، ولی چرا؟ نفسش در سینه حبس شده بود و صورتش از درد سرخ شده بود، و رگهای برجستهی گردنش از فشار شمشیری که بالای قفسهی سینهاش را سوراخ میکرد، بیرون زده بود. چشمانش از حدقه بیرون زده بود و نه توان ایستادن را داشت نه مقابله کردن با آن مردی که دیگر نمیشناختش. شق پاهای بیجانش شکستند و روی زمین افتاد. مرد ستارهشناس که بیهیچ دخالتی داشت به نمایش آنها را نگاه میکرد، با دیدن وضع آشفتهی یو و زخمی شدن میروتاش سریع با یک حرکت آنی خودش را نزدیکش رساند رو ضربهای محکمی به سمت راست شانهاش زد و همان مصادف شد به شدت عقب پرت شود و شمشیر از دستش پایین بیفتتد. صدای مهلکی داخل را برگرفته که باعث شد فیلیپ با تعجب به موقعیت آشفته شدهای آنجا نگاهی کند. وقتی زخمی شدن میروتاش را دید که در دستان آن مرد ستارهشناس است و نفسش به سختی بالا میاید به معنای واقعی روح از تنش جدا شد! سریع خودش را نزدیک آنها رساند رو از بازویش گرفت و با صدای لرزانش صدایش کرد. - میروتاش پسر چیشدی تو، چشماتو باز کن! مرد ستارهشناس دستش را به حالت گرد مانند چرخاند و شعلهی نیلی رنگ از کف دستش همانند دایره بیرون جهید و سمت آن مرد جوان که میدانست چقدر برای فیلیپ و یو عزیز است هدایت کرد، همان لحظه دستش توسط فیلیپ گرفته شد. 2 نقل قول
sanli ارسال شده در شنبه در ۱۵:۳۵ سازنده ارسال شده در شنبه در ۱۵:۳۵ part43 - داری چیکار میکنی؟ ابرویش را بالا انداخت و با حرص لب زد: - فکر میکنی الان تو اون موقعیتی هستی که بتونی لجبازی کنی. - این شعله از نیروی درونی تو میاد، نمیتونم بذارم بیشتر از این صدمه ببینه! دستش را محکم پس کشید و غرید: - نمیفهمی اگه خونش بند نیاد میمیره. هراسان نگاهی به برادرزادهی بیجانش انداخت، آن چشمان بیحالش، آن لبان خشک شدهاش صورت عرق کردهاش، جانش را به درد میآورد. - هستهی طلاییش مهرشده، اگه پسش بزنه چی؟ - میدونم هیچ صدمهای به مهر شدهی درونیش نمیزنه. - بهت اعتماد میکنم. چشمان مرد ستاره شناس از حرفی که فیلیپ زده بود گرد شد. آن حرفا از اویی که زیادی مغرور تکبر بود بعید بود. ولی درک نمیکرد که اگر عزیزترین فرد کسی صدمهای ببیند حتی برای نجات جانش از غرور خودش هم دست میکشد. دستش را روبهروی زخم نگه داشت تا با نیروی شعلهی نیلی که همچون خورشید میتابید و نیروی مضاعفی به بیرون میداد، خونش را بند میآورد. تنها راهی بود که میتوانست بدن عادی و معمولی میروتاش را از زخم شمشیر یو نجات دهد. چراکه دیده بود آن حالهای که از شمشیر یون سمت قلب میروتاش حرکت کرده بود چیز عادی بنظر نمیرسید، با آن شعلهی نیلی میتوانست موقت بدنش را از حالههای سیاه پاک کند. همین که خون زخمش بند آمد، چشمان میروتاش هم به آرامی بسته شد. فیلیپ نگاهش را سمتش گرفت و گفت: - چرا از هوش رفت؟ - بدنش مثل انسانهای معمولیه نمیتونه فشار درد رو تحمل کنه پس بیهوش شدنش امر طبیعیه، ببرش قبیلهی کونلون تا عموهامون مداواش کنه. نگاه نگرانش را به چهرهی پریشان و رنگ پریدهی برادر زادهاش انداخت که چگونه با مرگ دست و پنجه نرم میکند. اینکه بنشیند و کاری نکند بیشتر درونش را به شعله میکشید. باید دست از لجبازی بردارد و کاری را که صلاح است را انجام دهد. چشمانش را بست و بعد با جدیت به چشمان خنثی مرد ستارهشناس که گاهی همانند ذرههای کهکشانها در میامد انداخت و گفت. - میتونی ما رو اونجا ببری، فکر نکنم برای تو که هزار سال هست که تو انزوا داری قدرتت رو تجزیه میکنی کار سختی باشه. سرش را با تاسف تکان داد و از جایش بلند شد و پوفی از کلافگی کشید. - بیش از حد کینهای بودن خوب نیست فیلیپ، چرا نمیخوای گذشته رو فراموش کنی! با پیش کشیدن گذشته اخمهایش را درهم کرد، اگر هم میخواست فراموش کند زخمی که گوشهای از خاطراتش به حساب میامد هنوز برایش تازگی داشت، نمیگذاشت. 2 نقل قول
sanli ارسال شده در شنبه در ۱۵:۳۷ سازنده ارسال شده در شنبه در ۱۵:۳۷ part44 - کاری که گفتم رو انجام بده. مرد ستارهشناس چشمانش را بست و پاهایش را به عرض شانه باز کرد و هر دو دستش را به شکل ضربدری کنار سینهاش نگه داشت و از وجودش هالههای نیلی موجدار پدیدار شد و دور هر چهارتا را احاطه کرد و در چشم بهم زدن در خودش بلعید و ناپدید شدند. نفسش را شمرده بیرون فرستاد و به جای خالیاشان چشم دوخت که ناگهان یاد یو افتاد و سرش را چرخاند. با دیدن قامت شکسته و بدن خشک شدهاش که در زمین سرد دو زانو نشسته یک تای ابرویش را بالا برد و به آرامی زیرلب صدایش زد. - هی یو! هیچ واکنشی به صدا زدنهایش نشان نداد. از ظاهر همانند مجسمه نشسته بود و به جای نامعلومی خیره شده بود. اما درونش را تاریکی وحشتناکی که کابوس هر آدمی میتوانست باشد فرا گرفته بود. مرد با ناراحتی کنارش نشست و دستش را گرفت. همان دقیقه رگهای تنش برجسته شد و سفیدی چشمانش از بین رفت و سیاهی مردمکش کاسهی چشمانش را گرفت و استخوانهایش منقبض شد و لحظهای روحش مثل رعد داخل توهمات تاریک یو دعوت شد. به سیاهی اطرافش نگاه کرد. هیجان و اضطراب تمام بندبند وجودش را گرفته بود، برایش تعجب برانگیز بود. این سیاهی و هالههای مرموزی که دورش را محاصره کرده بود و مانند دژ یک قلعه محکم میماند در توهمات یو چه میکردند؟ تنها سوالی که با دیدن آن هالههایی که به شکل مار و دورش میخزیدند در ذهنش ایجاد شد، این بود. چه بلایی به سرش آمده؟ آیا او هم بردهی تاریکی شده؟ اخمهایش را جمع کرد و دستانش را محکم فشرد با دلهره دورش چرخید، سرش را بلند کرد. اینکه او در رتبهی جاودانگی قرار داشت و سطح عرفانی بالایی بین استادان داشت شکی نبود، اما این روحی که پر از سیاهی بدل شده بود تمام تصوراتی که از یک مرد رستگار در ذهن داشت برهم میزد. یعنی روحش هم اسیر ناپاکی شده بود؟ با بغض و اضطراب لبانش را گاز گرفت و زیرلب به آرامی زمزمه کرد: - هی رفیق چه بلایی به سرت آوردی! بعد اشکی از گوشهی چشمانش چکید و چشمانش را روی هم گذاشت. بس بود هرچه گوشهنشین و از دور نظارهگر بود. دیگر نمیتوانست اجازه دهد فاجعه گذشته دوباره رخ دهد و سرنوشت و هزاران انسان بیگناه عوض شود. *** صدای شرشر باران مثل نواختن زیتر عجیب برایش گوشنواز و آرام بخش بود. 2 نقل قول
sanli ارسال شده در شنبه در ۱۵:۳۷ سازنده ارسال شده در شنبه در ۱۵:۳۷ part45 بوی باران، با بوی نم خاک باغچهی تزئیین شده با شکوفههای سیب که بیشتر با چاشنی بوی گل شبدر مخلوط شده بود، با یک نفس کشیدن بافتهای مغزیاش را باز میکند. هیچ وقت فلسفهی عجیب باریدن باران را درک نمیکرد! اینکه با باریدنش همه چیز را میشورد و با خودش میبرد، ولی رد پایش و همچنان باقی میماند! پوف عمیقی به تفکراتش کشید و به انگشتان کشیده و استخوانیاش که روی بعضیها انگشتر نقرهای که حتی از دور هم میدرخشید چشم دوخت و شروع کرد با هالهی بین دو انگشتان وسط و اشارهاش بازی کند. تنها سرگرمیاش در این چند روز آنجا ماندنش همان بازی کردن با هالههای نیرویش بود انگونه کمی به خودش تسلط پیدا میکرد و دوباره نقشهی فرار میکشید، البته اگر یکی از آن نقشهها درست از آب در میامد. وقتی یادش میافتد هربار با فرار کردنش سخت شکست میخورد از دست خودش و آن بدنی که گیرش افتاده بود عصبی میشد و دلش میخواست کارش را یکسره کند. ولی نمیشد هربار که از نیرویش استفاده میکرد عمق زخمهایش بیشتر میشد و دردش هم طاقت فرسا. پاهایش را از زیر دامن حریر قرمز رنگ که سکههای فلزی مصنوعی زیادی دورش کار شده بود با به هم خوردنهایشان صدای جیرینگشان بلند میشد در آورد و هردویشان را دراز کرد و شروع کرد به تکان دادن انگشتان پایش. حالش بیشتر شبیه پرندههای داخل قفس بود، هرچقدر زمانش در آنجا میگذشت امیدش را از دست میداد و درد نفرینش بیشتر میشد و همانند عروسکهای متحرک میماند. و تنها نقشی که در آن مهمانخانه ایفا میکرد چند حرکت رقص بود که توسط دختران انجا یاد گرفته بود، تا اشراف زادگان بدردنخور را سرگرم کند. درحالی که اگر به او بود خیلی وقت پیشها سر همهاشان را جدا میکرد. معتقد بود دنیا برای آدمهای بیمصرف ساخته نشده است! 2 نقل قول
sanli ارسال شده در شنبه در ۱۵:۳۸ سازنده ارسال شده در شنبه در ۱۵:۳۸ part46 کسی که روزش را به بطالت میگذراند مستحق زندگی کردن نبود، برای زندگی باید میجنگید کسی هم جنگیدن بلد نباشد لایق زنده ماندن نبود. آن قانونی بود که برای خودش تألیف کرده بود. و حالا هم دنیا چرخید و چرخید و خودش را جزوی از آن دسته آدمهای بیمصرف قرار داد. آه عمیقی کشید و ترهای از موهایش را که چشمانش را گرفته بود را عقب راند. دلش برای نواختن فلود و صدای آهنگینش تنگ شده بود. با بیفکری چشمانش را بست و فلودی از توهماتش با کمک نیروی درونیاش ساخت و ناخودآگاه چشمانش بیاراده بسته شدن. روحش را همراه با صدای آهنگین قلب نواز فلوتش به گذشته رها کرد. *** روی پشت بام مسافرخانه لوتوس بین زمین و هوا روی شمشیرش معلق ایستاده بود. جمعیت زیاد مسافرخانه و شلوغی زیادش بخصوص پچپچهایشان محض دیدن او باعث میشد میلی به داخل رفتن نداشته باشد. نگاهی به بطری نوشیدنیاش انداخت که در دستش محکم گرفته بود، بعد با نوک پایش به لبهی تیز شمشیرش زد و تا کمی پایینتر برود. بعد از گذشت سالها میخواست دوباره خاطراتش را تداعی کند و روی آجر بام مسافرخانه لوتوس بنشیند و از نوشیدنیاش لذت ببرد. بعد موقع آرام شدن مسافرخانه عیادت میروتاش برورد که صبح به مسافر خانه آورده بودنش. محض فرود آمدنش با دو انگشتش شمشیر را در هوا چرخاند و بعد داخل غلافش هدایت کرد. نفس آرامی کشید روی آجرهای سنگی سیاه رنگ که به شکل مستطیل بود دراز کشید و نیم تنهاش را بالا داد یک پایش بلند و دیگری را دراز کرد. در بطری را باز کرد و زیر بینی کشاند و بوی شیرین هلو لبخند بر لبانش آورد و بر گلویش بغض انداخت و جرعهای از آن را نوشید. خورشید هنگام غروب آتش میگرفت و همه جا را به سرخی میکشاند و خودش را پشت کوهها قایم میکرد و دل جاناتان را بیشتر از قبل دلتنگ آن دختر چشم حنایی میکرد. صدایی نواختن موسیقی که از لابهلای برگ درختان خودش را بیرون میکشاند تمام محوطه مسافرخانه را به سکوت وا داشت. هیچ صدای حز نواختن آن موسیفی در میان نبود، حتی گنجشکها هم در آن میان زبان به دهان گرفته بودند. صدایش آرام و سوزناک بود، انگار میخواست حرفهای ناگفته شدهاش را با آن صدا بگوید. گوشهای جاناتان تیز و اخمهایش درهم شد، ضربان قلبش تندتر شد و چشمانش از حالت خماری در آمدند، تنش را تکان و زبانش به حلقش چسبیده بود، هیجان و اضطراب گریبان گیرش کرده بود. 2 نقل قول
sanli ارسال شده در شنبه در ۱۵:۳۹ سازنده ارسال شده در شنبه در ۱۵:۳۹ part47 آن صدا! بهنظرش صدای آشنایی میآمد، کمی مکث کرد. نه آن صدایی که با ریتم آرام نواخته میشد را میشناخت. سالهاست که برای دوباره شنیدنش بیتابی میکرد و چقدر خوششانس بود که بار دیگر شنیده. باید صاحب آن صدا پیدا میکرد، چقدر دلش گواهی میداد که کسی که سالها منتظرش بود در نیم قدمی او هست. با سرعت نور همانند شبح بدون صدایی در بیاورد پایین رفت. درست داخل باغچه بین چمنزارها ایستاده بود. جرعهای از نوشیدنیاش را خورد. صدا نزدیک بود حتی نزدیکتر از چند دقیقه پیش، از بین گلها و چمنهایی که ساقههایشان بلند بود چند قدمی جلو رفت. جلویش درخت کهنسال بزرگی که شاخههای شکوفه گیلاسش از سر و صورتش پایین آویزان شده بودند، قرار داشت. شبیه گیسوان پریشان پریزادها میماند. جاناتان کمی از نوشیدنیاش را پایین درخت ریخت و بعد تکان داد. حس میکرد صاحب آن صدا که او را به آنجا کشانده است پشت این درخت است. همانجا ایستاد و تکیهاش را به تنهی زخمت درخت داد و گوش سپرد میترسید، میترسید چیزی که میخواهد و تصورش را میکند نباشد. تنهاش را گرفت و میخواست از پشت درخت بیرون برود صدای جیغ گوشخراش دخترکی همه را گوش به زنگ کرد. صدا لحظهای قطع شد و جاناتان چرخید و پشت به او ایستاد. دوباره صدای جیغ بلندش تمام حواسها را جمع کرد. این صدا از شرق میآمد، رادارهای جاناتان فعال شد و بیوقفه بطری را زمین انداخت و سمت شرق حیاط دوید. یعنی در پشت حیاط چه اتفاقی افتاده بود؟ *** شنیدن آن صدا به انداره کافی حال بهم زن بود که یکدفعه دید فردی از پشت آن درخت بزرگ بیرون دوید. کی؟ چی؟ چطورش را نمیدانست که از کجا پیدایش شد و بعد فرار کرد. ناگهان سرش تیر کشید و استخوانهایش را منجمد کرد. صدای آخش بلند شد و روی زمین دو زانو افتاد و هردو دستش را روی سرش گذاشت. هالههای سیاه همانند دود داخل سرش میلغزیدن و از لای گوشش بیرون میآمدن و صدای جیغ نازکشان و پچپچهایشان امانش را میبرید و نفسش را تنگ میکردند. 2 نقل قول
sanli ارسال شده در شنبه در ۱۵:۳۹ سازنده ارسال شده در شنبه در ۱۵:۳۹ part48 انگار میخواستن چیزی را به او بفهمانند. کرمهای شیطانی* خبر رسانهای دو دنیا بودند که هر اتفاقی میافتاد به اربابشان گذارش میدادند. تقلاهایش برای رهایی از آنها بیفایده بود که ثانیهای طول نکشید که چشمانش را سیاهی کامل گرفت و دید سومش را برایش باز کردند تا آن چیزی را که میخواستن را به اربابشان نشان دهند. مستقیم به آن صدای جیغ دخترک رسید که بالای سر جنازهای که خونش را مکیده بودن گریه میکرد. عدهی زیادی دورش را گرفته بودن و سوال پیچش میکردند حتی شاگردان کونلون و بقیه شاگردان قبایل هم آنجا بودند. یک لحظه بعد ورق برگشت و چیز دیگهای را به او نشان دادند، این دفعه داخل مسافرخانه بود. همان لحظه سرش را از تنگی نفس بالا کشید و دستانش را از درد مچاله کرد. روحش را همانند باد با خودشان میکشیدند تا اینکه یکی از اتاقهای آنجا رسیدند. به وضوح همه چیز را میدید و حس میکرد انگار که خودش در آنجا حضور دارد، به آرامی داخل اتاق شد. با دیدن صحنه روبهرویش چشمانش گشاد شد. ارواح خونآشام، گاندیل بود که از پشت همچون لاکپشت به دختری چسبیده بود و شاهرگش را داخل دهانش برده بود داشت خونش را میمکید. از چندشترین ارواحی بشمار میرفت که تنها از خون انسانها تغذیه میکرد. و بیرحمترین موجود در دنیای زیرین به حساب میآمد که ارواحان زیادی ازش حساب میبردند و یل تنها کسی بود که او ازش حساب میبرد، چرا که آخرین دیدارشان منجرب کشته شدنش با چاقوی چوبی بود که توسط یل از طبیعت درست شده بود. حالا چطور آن چاقوی چوبی از بدنش جدا شده بود؟ ناگهان گاندیل چیزی را حس کند گردنش را به عقب چرخاند با چشمان خونیاش اطرافش را کنکاش کرد. خونهایی که از دندانهای تیزش چکه میکرد حالش را برهم میزد. همان موقع بود انگار چیزی از بدنش خارج شد و نفسش را آزاد کرد. و بیحال روی کف زمین افتاد و همان موقع در باز اتاق باز شد و بانو چوی هراسان داخل اتاق شد با دیدن سر و وضع آشفتهاش خودش را گم کرد و سریع نزدیکش شد. - حالت خوبه لارا؟ اتفاقی برات افتاده؟ چشمانش را با اسمی که برایش انتخاب کرده بودن باز کرد. تنها اسمی بود که از بین هزاران اسمی که برایش گذاشته بودن خوشش میامد. - حالم خوبه کمی ضعف کردم. بانو چوی آسوده نفسش را بیرون داد و از بازویش گرفت و به زور بلندش کرد و گفت: - چرا همراه دخترا از اینجا نرفتی؟ 2 نقل قول
ارسالهای توصیه شده