رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

  • مدیر آینده

part74

خیلی دلش می خواست بداند چرا آن مرد این همه هوس به دست اوردن کمان را دارد، در حالی هیچ‌گونه بد ذاتی ندارد! اینکه به خاطر این جسم ناچارشده بود به دنبال آن دو برود زیادی راضی نبود، ولی برای اینکه راهی برای نجات خودش پیدا کند باید مطیع میبود!
سنگ ها را دوبه دو می پرید که ناگهان لرزش دوباره ای رخ داد و تمام سنگ ها ریخته شدند، و اژدهای دوسر از بین آن سنگ ها که شعله اتش را بیشتر کرده بودند بیرون آمد. بال‌های بلند و استخوانی‌اش انقدر بزرگ و عظیم الجثه بود که هر دو طرف غار را پوشانده بود، و از همه بدتر آن قیافه وحشتناکش بود. موقع پرواز غرشی کرد و از دهانش آتشی بیرون داد. و کل سنگ ها ترک برداشتند، و یل در جایی ایستاده بود که هربار لرزش، زیر پایش میلرزید و به هر دو طرف میچرخید و سعی میکرد تعادلش را حفظ کند.
که یک لحظه با شنیدن صدای نیک:
- مواظب باش.
حواسش پرت شد ، و این بیشتر به خاطر نگرانی اش بود و می‌خواست با قدم های بلند خودش را به یک جایی بند کند که با برخورد به سنگ ریزهای معلق از رویشان پایین افتاد. دستش از همه جا کوتاه شده بود، چشمانش از حدقه بیرون زد، ضربان قلبش بیشتر شدو سرش از هوا پر شد، باورش نمیشد اخرسر کارش همین جا تمام شود، دلش می‌خواست اینبار زندگی کند و طعم زندگی را بچشد البته بعد از اتمام خواسته جسم.
ولی الان در عقلش نمی‌گنجید که به همین راحتی دوباره تن به مرگ دهد. با اینکه خودش نمی خواست دوباره زنده شود ولی حالا که زنده شده بود می خواست اینبار مرگ راحت‌تری داشته باشد نه اینگونه. گرمای شدیدی از پایین حس میکرد طوری که کمرش را می سوزاند و تنش عرق کرده بود، ناخوداگاه زیر لب گفت:
- بیچاره جسمی که من رو برای انتقامش احضار کرده درحالی نمیدونه من بی عرضه تر از این حرفام!
به حال خودش تاسف میخورد که یکدفعه انگار روح از تنش جدا شد و صدایی در سرش پیچید.
"به این سادگی ها نخواهی مرد ناجی من"
و بعد به عالم بی خبری رفت.
جسم توسط صاحبش برای زمان کوتاهی پس گرفته شد، این هم یه این خاطر بود که جلوی مرگ یل و نابود شدن جسمش را بگیرد. ناگها نور بنفش رنگی دورش را فراگرفت و چشمانش را باز کرد و با استفاده از نیرویش گل نیلوفری درست کرد و خودش را بالا کشید.
نیک هنوز چشمانش را از پایین نگرفته بود که با دیدن نور فرابنفش به خودش امد.
- سرورم اون دیگه چیه؟
خودش هم به درستی نمی دانست. تا زمانی که گل نیلوفری جلویش روی زمین نشست. نیک بادیدنش لبخندی زد و خودش را به او رساند بی محابا بغلش کرد.
- خوشحالم که زنده‌ای، ببخش که نتونستم مواظبت باشم.
دخترک همانطور ایستاده بود انگار از بغل کردن های شاهزاده خوشش آمده باشد بیشتر خودش را به او چسباند. برای آن حس شیرین بود.
شاهزاده با خوشحالی و هیحان جدا شد و به چشمانش خیره شد. دخترک همانطور ایستاده بود و به تک تک اجزای صورتش نگاه میکرد، نگاهی پر از حسرت، ناگهان چشمانش اشکی شد و دستش را بلند کرد و روی صورتش گذاشت.

ویرایش شده توسط sanli
  • پاسخ 91
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

بیشترین ارسال‌ها در این موضوع

  • مدیر آینده

part75

یک لحظه شاهزاده لرزید و ابرو بالا انداخت. حس میکرد رفتار آن دختر مرموز تغییر کرده است ولی نمی‌دانست چرا از توجه او به خودش خوشش میامد.
طولی نکشید که روح از تن جسم خارج شد و بی حال روی زمین افتاد.
***
«میروتاش، قبیله کونلون،»
لبه‌ی پرتگاه کوهستان سان نشسته بود. تنها جایی بود که هرموقع احساس تنهایی می کرد آنجا میرفت. آن روز هم همان روزهایی بود که دلش می خواست تنها باشد و به منظره‌ی زیبای جلویش که تمامش پر بود از ابرها که لابه لایشان کوه های بلند سرباز زده بود تماشا کند. ولی بیشتر با مجهولات ذهنی اش درگیر بود تا درک آن منظره زیبا. مغزش پر بود از آن چند کلمه که خبر امدن زاده خون را میداد! یعنی منظورش چه کسی میتوانست باشد؟ نکند کاهن اعظم بود؟ و هزار سوال دیگه که مغزش را درگیر کرده بود.
نفس عمیقی کشید و پایش را دراز کرد و دستش را از پشت ستونی روی زمین قرار داد.
همانطور که پایش را تکان میداد با خودش گفت:
- یعنی قراره تا کجا برای پیدا کردنش پیش برم دیگه باید چیکار کنم؟
دهانش را کج کرد و به نقطه کور خیره شد.
- نمیدونستم تو هم اینجارو بلندی؟
با جشمان گرد شده به پشتش نگاه کرد، با دیدن جاناتان از جایش بلند شد. نگاهی به سرو وضعش انداخت. چشمان قرمز شده و صورت رنگ پریده‌اش از  حال ناخوشش خبر میداد.
- اینجا چیکار میکنی برادر!
جوابی نداد و بقچه دستش را سمتش پرت کرد، و کمی جلوتر رفت و جای میروتاش نشست و طبق معمول شمشیرش را کنارش گذاشت و با دست چپش چندباری روی زمین به ارامی ضرب زد وگفت:
- بیا کنارم بشین!
ابرویی بالا انداخت کم پیش میامد جاناتان به کسی احازه دهد کنارش بنشیند.
بی حرف بقچه را بغل کرد و کنارش نشست.
- بازش کن داخلش چندتا کتاب هست
ناخوداگاه ابروهایش بالا پریدند و مشغول باز کردن بقچه شد. روی هر کتاب نوشته خاصی حک شده بود که سخت میشد خواند. از آنجایی میروتاش علاقه چندانی به درس خواندن نداشت برای همین کلمات کتاب را به درستی نمیفهمید با چندبار بالا و پایین کردن کتاب جاناتان خودش دست به کار شد.
- کتابا براساس الفبای کلمات نوشته شده، به ترتیبه با خوندن اونا میتونی به تسلط کافی به بدنت داشته باشی.
صفحات کتاب را با نگاهی گذروند و با بی میلی گفت:
- من که قدرت درونی ندارم برادر.
- این کتاب ها رو هر فرد معمولی میتونه بخونه و انجامش بده.
از اینکه فرد معمولی خوانده شود بسیار متنفر بود، هربار میشنید از درون خشمگین میشد و حرصش میامد، می توانست فرد معمولی نباشد، میتوانست او هم مثل بقیه دوستانش قدرت داشته باشد ،ولی حیف که یک مشت حرف باعث جلوگیری قدرت او شده بود. جاناتان وقتی فضای سنگین بینشان را حس کرد نگاهی به اخم‌های درهم میروتاش انداخت. وقتی ناراحتی اش را حس کرد، لبش را گزید و دست روی شانه اش گذاشت و گفت:
- بهتره یه تصمیماتی رو بزاری بزرگترا برات بگیرن شاید صلاحت به همین باشه.
دستش را ناخودآگاه فشرد و لبخند تنضعی زد و دندان هایش را روی هم فشرد.
-چرا یه بارم که شده بزرگترا اجازه نمیدن برای خودم تصمیم بگیرم؟ چرا همه فکر می کنن هرکاری انجام میدن به صلاحمه شاید بهتر از اونا صلاح خودم رو میدونم.
جاناتان نفسش را بیرون فرستاد و به مقابلش خیره شد.

ویرایش شده توسط sanli
  • مدیر آینده

part76

- این همه سر کشیدن به هرچیزی و طلبکار بودن از آدما فقط خودت رو اذیت میکنی میروتاش.
خنده‌ای کرد و نگاهش را به کتابای دستش دوخت. بعضی موقع ها دلش می خواست داد بزند و خالی شود از این همه فشار ،که هرکسی حرفی برای گفتن ندارد زورش به نصیحت کردن او میرسید.
حرف های جاناتان هم درست مثل بقیه بود درحالی که فکر می کرد با بقیه فرق می کند. طولی نکشید جاناتان زبان باز کرد و گفت:
- میدونی اونچه که انسان رو ضعیف میکنه چیه؟
نیم نگاهی بهش انداخت ، وقتی حالت چهره خنثا یش را دید فهمید که هیچ چیزی درمورد زندگی کردن در این دنیا را نمیداند، خودش ادامه داد:
- صبور نبودن انسان رو دربرابر همه چیز ضعیف میکنه.
- برای به دست اوردن قدرت صبر لازم نیست.
تک خنده‌ای کرد و سرش را متاسف تکان داد و گفت:
- تنها زمانی که بخوای قدرتمند باشی باید صبر رو منبع قدرت بدونی میروتاش، اون چه که زندگی ما رو تباه میکنه نداشتن صبر در برابر آرزوهای بزرگه.
او که عمق حرف های جاناتان را فهمیده بود نفسش را پر صدا بیرون فرستاد.
- شاید سوادم در چند خط باشه ولی بعضی حرف ‌ها رو خیلی خوب میفهمم، اینکه بهم بگین دست از کارم بردارم برام راحت‌تره تا اینکه نصیحتم کنین اون موقع حس احمق بودن بهم دست میده.
- احمق بی‌سواد بهتر از احمق باسواده. حرفم رو اشتباه تعبیر نکن
كتابهای دستش را فشرد و با حرص گفت:
- اشتباه! اشتباه فهمیدن درک موضوع نیست، اشتباه اینی هست که شما به جای من تصمیم گرفتین، بهم میگین صبر کنم، من یه عمره دارم دارم صبر میکنم، کجاست این صبر که بیاد ببینه زیر بار حرف مردم چیا میکشم، حرف های شما شاخ و دم زیاد داره برادر.
جاناتان سمتش چرخید و هردو دستش را از پشت قلاب کرد وگفت:
- به نظر من دنبال کردن خواسته هامون خیلی ارزش داره ولی نه به هر قیمتی که ته تهش نگاه کنی و بیینی پل‌های پشت سرت رو خراب کردی، اینکه میگم صبور باش یعنی همه چیز به موقعش درست میشه.
چرا همه فکر می کنن نداشتن قدرت یعنی محافظت از او، درحالی که این جوری بیشتر حس حقارت پیدا میکرد، با بغضی که در گلویش بود و سعی در فرو بردنش داشت گفت:
- چه ربطی داره؟ منم میخوام مثل بقیه باشم، دلم میخواد مثل جان و دنیل و مین جو قدرت پدرم رو ارث ببرم نه تهمت هایی که راست و غلط بودنش رو مردم از من بهتر میدونن پشت سرم باشه.
 حرف‌ش را با ریخته شدن قطره اشکی از گوشه چشمانش تمام کرد. ولی هنوز دلش خالی نشده بود که جاناتان زبان بست و ادامه حرفش را نزد. میدانست با گفتن هزار کلمه دیگر ممکن بود حرف‌های دردناکی دیگری زده شود. سکوت سنگینی بینشان حاکم شد که چند لحظه بعد جاناتان نگاهش را تغییر داد و گفت:
- امروز به جبران این چندسال از دو کلمه بیشتر صحبت کردم.
- ببخشید اگر صدام رو بلند کردم من واقعا.. .
حرفش را قطع کرد.
- نمیخوام چیزی بشنوم اگه با خوندن کتابا مشکل داشتی بهم بگو.
سرش را به معنی باشه تکان داد و بعد موقع رفتن چیزی یادش بیاید سمتش چرخید و گفت:
- یه چیز دیگه جناب فیلیپ نامه داده که برگردی قبیله، قرار بعنوان جانشین ارباب قبیله تو مهمانی امپراطور شرکت کنی!

آه از نهاش بلند شد و اخم هایش را فرو برد. حوصله ان همه تشریفات رو نداشت درحالی که می دانست همه این ها یک فرمالیته هست برای نشان دادن او دربرابر حرفای بزرگان قبیله که او را یک حرومزاده پیش نمی دانستند.
سرش را روبه آسمان بلند کرد و نفسش را فوت کرد و زیر لب گفت:
"کاش میتونستم اون دختر رو پیدا کنم، اون موقع همه چیز حل میشد"
*********
"یل"
با پیچ خوردن دل و روده‌اش سریع از جایش پرید و هرچی در دهان بود را بیرون روی لباس ابریشمی یشمی رنگ مقابلش ریخت. بویی که راه انداخته بود با چندشی چشمانش را جمع کرد، طولی نکشید با شنیدن نفس های کسی در نزدیکی اش سرش را به ارامی بلند کرد.
بادیدن پیرمرد مقابلش که ابروهای بلند خاکستری‌اش با ریش های بلندش همراه شده بود و با غضب نگاهش میکرد لبانش را به لبخند باز کرد.
-متاسفم!

پیرمرد چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید تا کمی ارامش خودش را حفظ کند چون میدانست با ان عصبی که او دارد حتم داشت طوری سرش داد میکشید که گوشش کر شود ولی چه کند که هم مریض حال بود و هم مهمان ولیعهد بود چزا که میدانست چقدر روی او حساس بود و دستور داده بود تا اطلاع ثانوی هیچکس از وجودش باخبر نباشد.
چشمانش را باز کرد و به مردمک قرمز روباهی یل خیره شد. ازهمان اول هاله یل برایش از هنه نظر متفاوت میامد میتوانست ببیند که در وجود سل چیزی هیست که او را ازهمه متمایز میکند او راذاز عمق وجود میتراساند.
-اشکالی نداره
بعد از گفتن کلمه ای با جادوی دستش لباس ابریشمی یشمی اش را تمیز کرد و از جایش بلند شد. یل نفس اسوده ای کسید و با بیحالی چشمانش را بست و با حرف پیر مرد مردمکش لرزید.
-هاله عجیبی دورت هست از کدوم خاندانی!؟
با چشمان ریز شده پیر مرد را از پشت پایید و لب به دندان گزید. شانه های پهنی داشت با وجود ریش سفید بودن عضلات خوبی داشت. از پشت اپ را یاد مردی می انداخت که بزرگش کرده بود و لقب استاد را به او داده بود. برای یکدلحظه غم عظیمی در دلش نشست و با صدای سرفه مسخره اش به خودش امد. تا به حال این مرد را ندیده بود هرکی بود قدرت والایی داشت میتوانست با استشمام کردنش بداند.
-من هیچ کس نیستم
لحنش بوی غم میداد، چشمانش غریبگی اش را داد میزد. پیر مرد داروی دستش را روی میز گذاشت و سمتش رفت و موچ دستش را گرفت.
یل نیم نگاهی بهش انداخت و سریع دستش را کشید و گفت:
-حالم خوبه نیازی نیست، من کجام
میدانست با گرفتن نبضش میتوانست قدرتش را شناسایی کند برای همین نگذاشت.
پیرمرد که فرد تیزبینی بود دلیل کازش را فهمید و چشم غره ای رفت و چیزی نگفت و مشغول کارش شد.
-شفاخونه، مریضای مثل تو میان اینجا
اخم ریزی کرد و صورتش را برگرداند و یاد اتفاقی که در ان غار لعنتی رخ دادهدبود، افتاد و آه از نهانش بلند. توی بغل دنیل بیهوش شد و بعد چیزی یادش نمی آمد.
-من رو کی آورد.
پیرمرد که مشغول تمیز کردن قفسه ها بود نیم نگاهی بهش انداخت و گفت:
-فکر نمیکردم زنده بمونی استفاده از ان حجم قدرت برای دختری مثل تو کمی زیادیه
اینکه حرفش را میپیچوند عصبیش میکرد، از آن طرف هم نمیتوانست بدن دخترک را درک کند، انگار درهوا مانده بود و چیزی ازاین باره به ذهنش خطور نمیکرد. باید دانگل را پیدامیکزد حلال مشکلات خودش بود.
-سوال رو با سوال جواب میدن؟
پیرمرد دستی به ریشش کشید و جواب داد:
-مایکل آوردتت اینجا
ابرویی بالا انداخت پس همدیگر را میشناختن.
-پس خودشون کجاست، تونستن کمان رو پیدا کنن یانه؟
اولین چیزی بود که در ذهنش خطور کرد به زبان آورد.
پیرمرد لباسش را تکان داد تا گردوخاکش از بین برود بعد با بیخیالی برای اینکه یل را غصبی کند شانه بالا انداخت.
یل که متوجه منظورش نشده بود سمتش رفت.
-این یعنی چی؟ پیدا کردن یا نه
-مایکل میگفت دختر لج باز و یه دنده هستی و ازهمه مهمتر زیاد حرف میزنی
چشمانش را بست و دستی روی موهایش کشید و یکدفعه متوجه لباس پاره و کثیفش شد این لباس همان لباسی بود کت توی مهمانخانه تنش کرده بودند.

ویرایش شده توسط sanli
  • مدیر آینده

part77

پوفی کشید و لعنتی به مایکل گفت و طبق عادتش گوشش را خاراند و دنباله‌ی سوالش را مطرح کرد.
-کمان چیشد اون رو بگو
- چیزی میخوری؟
دهانش از این همه پرویی باز ماند، میدانست همه اینها بخاطر چزوندن او بود ولی چه کند مغزش نمیکشید کسی با او شوخی کند. برای همین غرید:
-کوفت بخورم.
رویش را گرفت و به فکر فرو رفت. یعنی نتونسته بودن کمان را پیدا کنن؟ و هزار سوال دیگه که ذهنش را مشغول میکرد و تنش را میلرزاند که نکند خود واقعیتش را بفهمند.
پیرمرد سر حرف را باز کرد:
-نگفتی اهل کجایی
-دوست داری یه حرف رو تکرار کنی
-آدم باید ریشه داشته باشه که وجود بیاد اینطوری نمیشه که خودت به وجود بیای، مایکل میگف دختر زرنگی هستی
توجهی به حرف هایی که بنظرش مسخره و عصاب خوردکن میامد نکرد و سرموضوع را عوض کرد و از جایش بلند شد و موهای لختش پراکند مثل ارواح دورش ریختن.
-خسته نمیشی ازاینجا؟
سر بگرداند و دید یل از رختش بیرون اماده گفت:
-سرت گیج نمیره
سرش را همانند کودکی نوپا تکان داد و یک لحظه چشمانش سیاهی رفت و دسته تخت را گرفت. بوی ادویجات و داروهای مختلفی که دران فضا حاکم بود بینی اش را میسوزاند. انگار این بدن به بوی دارو ها حساسیت داشت که یکدفعه تنش خارش گرفت.
نگاهش را از ققسه های چوبی که پر از دارو و گیاه بود گرفت با خاراند خودش گفت:
-چطور اینجا زندگی میکنی
زیر چشمی نگاهی به یل کرد و نیمچه لبخندی یه حالش زد و گفت:
-بشین برات دارو ضد خارش بدم.
مظلومانه سرجایش نشست و کم مانده بود با این حالش که خارش شدیدی تنش را ازار میداد گریه کند. پیرمرد که انگار بچه گربه ای را به خانه اش راه داده بود نزدیکش نشست و دستی به موهایش کشید و کمک کرد دمنوش را بخورد.
چهره اش بخاطر تلخی دارو جمع شد و سرش را عقب کشید
-اینکه زهرماره
پیرمرد غضبانه نگاهش کرد، فهمید که کلمه ای که به کار برده به پیرمرد برخورده است دندانش را بهم چسباند و گفت
-منظورم تلخه نمیشه خورد
-بخور عین خودته
دوباره لبخند مضحکی زد و دارو را از دستش گرفت و با یه نفس خورد
-عین خوک شدی!
با تعجب نگاهش کرد و بعد که منظورش را فهمید داشت انتقام آن حرفش را میگرفت، از عصبانیت دستش را مشت کردـ
حوصله بحث با ان پیر مرد را نداشت بعد از خوردن دمنوش که حالش بهتر شده بود از جایش بلند شد کنجکاوی به قفسه ها نگاه کرد.
-لطقا به چیزی دست نزن
پوفی کشید و نسبتا صدایش را بلند کرد.
-من که هنوز چیزی دست نزدم
جوابی نشنید
از حرص لبش را بالا داد و نکبتی گفت و به کارش ادامه داد. مطمئن بود که پیرمرد از دوران خودش بوده است و نمیدانست از کدام خاندان هست برای همین یقین داشت که درمورد خیلی چیزها خبردارد.
-اینجا تنها زندگی میکنی؟
جوابی نشنید و دنباله ی قفسه ها گرفت تا جایی کتاب های طلایی چشمش را گرفتند، نگاهی به اطرافش انداخت وقتی دید همه چیز آرام هستش سمت انها قدم برشت روی یکی نوشته بود عصرشکوفایی، میخواست بردارد که نیروی اورا به عقب کشید و از پشت به دارو ها خورد که صدای داد پیر مرد را شنید
-چیشدی، مگه نگفتم به چیزی دست نزن.

آخش بلند شد و نفسش را باتندی بیرون فوت کرد و پشتش را خاراند و گفت:
- مگه چیه اینا؟
صدایش را در نزدیکی اش شنید.
- غریبه‌ها نمیتونن به این قفسه ها دست بزنن.
لبش را گاز گرفت و گفت:
- اون کتابا چی هستن؟
- به درد تو نمیخوره درمورد تاریخه، بیا بریم.
گوش هایش زنگ خورد و سریع دنبالش راه افتاد و پرسید:
- کدوم دورانه؟
- میخوای چیکار!؟
مکثی کرد و سریع جواب داد:
- خب… بدونم.
- بدونی که چی بشه؟
از خستگی و کلافگی پایش را زمین کوبید و گفت:
- میشه یه دفعه جوابم رو بدی؟
- من جواب دخترای سرتق رو نمیدم.
به پیشانی اش کوبید و نالید:
- حالا این بار رو گذشت کن، درمورد اون کتاب بهم بگو.
- نمیخواد بدونی.
***
«ولیعهد هکتور»
عرق ریز و درشتی از پیشانی و بدنش سر میخورد، و لباس و پیشابندش را خیس کرده بود. زیر نور داغ افتاب شمشیر به دست ایستاده بود به حریف چوبی اش نگاه میکرد. جسمش آنجا بود ولی روح و فکرش پیش آن دختر سربه هوا بود که به تازگی دلش را نرم کرده بود. چندروزی میشد که برگشته بودن و تا این مدت پیش پزشک هوران نگه داشته بود تا حالش بهتر شود. از پزشک هوران شنیده بود که قدرتی که او دارد هرفرد دیگری جای او بود حتما میمرد و این بیشتر نگرانش میکرد.
- سرورم
با صدای لرزان مایکل سمتش چرخید و اخم ریزی کرد.
- چی شده چرا پریشونی؟
آب دهانش را به سختی قورت داد مکثی کرد و گفت:
- درباریان تو سالن شورا جمع شدن خواستار جلسه فوری هستن.
ابرویی بالا انداخت و با کنجکاوی پرسید:
- مگه چی شده؟
مایکل سرش را تکان داد و با بدحالی گفت:
- انگار میخوان درمورد درست بودن کمان صحبت کنن اگه بفهمن که…
بین حرفایش پرید:
-صبر کن مایکل بریم یه جای دیگه.
مایکل متوجه موقیعت خطرناکشان شد و سرش را تکان داد. سمت عمارتش حرکت کردند.
مدتی گذشت و ولیعهد در ذهن و رویایش درگیر یل بود از مایکل پرسید.
- حال اون دختر چطوره؟
مایکل قضیه را فهمیده بود که سرورش دل به ان دختر چموش بسته است. با لبخند نه چندان زیاد گفت:
- پزشک هوران خبر داده که صحت کامل هست.
نفس آسوده ای کشید و لبخند عمیقی زد که مایکل دوباره گفت:
- سرورم شما باید به دربار برید و زبون درباریان رو ببندید وگرنه موقیتتون به خطر می‌افته.
آهی کشید و داخل حیاط پر سبز و گل عمارت شدند. شکوفه های درختان طنازانه روی زمین ریخته میشدند و فضای دل انگیزی اینجاد کرده بود.
دستش را بلند کرد و یکی از شکوفه‌ها روی دستش افتاد، خودش را میان خودی غریبه ای میدانست، با وجود داشتن خیلی چیزها بازهم تهی بود و میترسید از اتفاقی که ممکن بود رخ بدهد. میترسید موقعیتش بخطر بیفتد. با اینکه ولیعهد بود ولی خیلی ها مخالف او بودند باید اقتدار و محکم می ایستاد تا بادی او را نلرزاند.
انگار یاد چیزی بیفتد سمت مایکل چرخید و گفت:
- میتونی دختر رو بیاری اینجا.
مایکل تعجب خیره اش شد این نگاه ها را خوب میشناخت میدانست چیزی در فکرش خطور کرده که چشمانش را اینگونه برق می انداخت.

  • مدیر آینده

part78

***
یل
روی بلندترین شاخه درختی که در عمارت آن پیرمرد نچسب  نشسته بود، و یک پایش را انداخته بود پایین و تاب میداد. بوی برگ توت قرمز همه جا را گرفته بود، طوری که یل برای خوردنش محبور شد بالا برود. از بیکاری و کلافگی بالای درخت می‌نشست و توت قرمز می‌خورد. در آنجا همه جا معلوم میشد حتی کاخی که پادشاه جدید قرار داشت دیده میشد. از پیرمرد شنیده بود که بعد از مرگش آدیرا برای انتخاب پادشاه بعدی از مخفیگاهش بیرون امد، و تمام رسم و رسومات گذشته را تغییر داده بود طوری که حتی زبان و نوشتارهای کتاب ها تغییر کرده بود. نفسش را با بی‌حوصلگی بیرون داد و با خود گفت:
- آه استاد، میدونستی چطور زمان رو تغیر بدی که یه ریشه هم از من باقی نمونه.
لبخند تلخی زد.

وقتی یادش میامد چند روزی اینجا زندانی شده از حرص و عصبانیت چهره اش سرخ میشد و تمام تلخی و غم هایش از بین میرفت. درد زخم‌هایش چرکی شده بود و از لباسش بیرون میزد و این بیشتر نگرانش می‌کرد که یکدفعه کسی از هویتش باخبر نشود. یقه لباس تازه اش که پیرمرد دوخته بود را پایین زد و می‌خواست نگاهی بیندازد که صدای پیرمرد را شنید و خودش را جمع کرد.

- بیا پایین دختر جون.
با عصبانیت داد زد:
- نمیام پایین جام اینجا خوبه حداقل بوی مسخره‌ی داروت رو نمیدم.
پیرمرد لگدی به درخت زد و درخت تکانی به خودش داد، پایین پرتش کرد. موقع پریدن جیغ کشید و با صورت روی زمین افتاد که خنده پیرمرد بلند شد.
از درد قفس سینه‌اش نفسش بند آمد، و صورتش را کج کرد، این همه بدبختی برایش زندگی را سخت می‌کرد، او زمانی پادشاه عالمیان بود حالا به فلاکت افتادنش و او را بیشتر عصبانی میکرد.
- تا تو باشی بی ادبی نکنی.
مشتش را زمین کوباند و از جایش بلند شد. بایدن مایکل اخم بزرگی کرد و داد زد:
- من رو برای چی آوردی اینجا؟
شده بود مثل توپی که همه جا پرت میشد، اخر سر هر کجا می افتاد انجا زندانی می‌شد اول خونه فرمانده، دوم مهمان خانه، الانم اینجا، هیچ کدوم از اتفاقات برایش قابل تحمل نبودند، طوری که از بیدارشدنش متنفر بود و دلش میخواست مرده باشد.
- من فقط دستور رو انجام دادم.
سرش را تکان داد و به متوجه نیامدن نیکولاس شد و پرسید:
- پس چرا نیک نیومده؟
مایکل سمتش قدم برداشت. جلوی اون پیرمرد یه دستمال بهش داد و گفت:
- از این به بعد بهش عالیجناب بگو.
تردید دستمال رو گرفت و به ارامی زمزمه کرد:
- عالیجناب!
یعنی این جسم چه نسبتی با او داشت که اینگونه بادیدنش دلش میلرزید، مطمئن بود که از طرف او هیچ حسی نسبت بهش ندارد. نیکولاس ان همه مدت هویتش را پنهان کرده بود، پس بعید نبود که قدرت خاندان شعله را داشت یقینا از طرف مادری از ان خاندان بود ولی از کدام خانواده؟
یل واقعا گیج مانده بود، واقعا نمی‌دانست چکار کند. فقط این را درک میکرد که فهمیدن هویت این جسم همه چیز رو حل میکرد.
- تموم نشد.
باصدای مایکل به خودش آمد و باخنگی نگاهش کرد. پیرمرد بینشان پرید و گفت:
- بهتره بریم، زیادی اینجا معطل نشیم.
یل با حواس پرتی گفت:
- کجا بریم؟
هردو بهم نگاه کردند که مایکل جواب داد:
- پیش شاهزاده منتظر ما هست.
کلافه شده بود، از این بی تکلیفی و باید یه حرکتی میزد تا بتواند از دست اینا فرار کند ولی باید تکلیفش را با نیکولاس که همان شاهزاده کشوری که روزی اون حاکمش بود را مشخص کند.
- باشه بریم.

ویرایش شده توسط sanli
  • مدیر آینده

part 79

جلوتر از انها دستش را از پشت قلاب کرد به راه افتاد. سوار کاسلکه شدند و به سمت قصر راه افتادند. یل نگاهی به داخل پرتجملات کالسکه انداخت و پوف عمیقی کشید هیچ‌کدام شبیه دوران خودش نبود، انگار همه چیز را از نو ساخته بودند. پرده مخملی قرمز را کنار زد و پنجره را باز کرد، و نگاه اجمالی به شلوغی شهر انداخت و غم عجیبی در دلش نشست، از اینکه تمام شهرها تغییر کرده بود حس خوبی بهش نمیداد، خودش را غریبه ای حس میکرد که تازه پا به ان شهر گذاشته است، درحالی خاطرات شیرینی با این شهر و کوچه‌هایش داشته است. 

-چرا اینطوری آه میکشی . 

ابرویی بالا انداخت و لبخند یه وری زد و بیرون چشم دوخت و گفت: 

-آه می‌کشم تا سرپوشی باشه غم سنگین دلم. 

حرف هایش را بدون اینکه بفهمد به زبان اورد، درحالی که مایکل جزبه حز صورتش را از نظر می‌گذراند یقین پیدا میکرد این دختر به زیبایی یک قدیسه هست، آن مژهای بلند و فرم ان لبان صورتی رنگش بی شک از تمام دختران سرتر میکرد. 

- غم رفت و آمد زیاد داره باید عادت کنی. 

سمت مایکل چرخید و حرفی را گفت که ای کاش به زبان نمی اورد. 

 -هر اومدنی رفتنی نیست، میبینی اومده نشسته کنج دلت و آروم خونخوار روانت میشه. 

مایکل پی حرفش را نگرفت و حرف دیگه ای زد: 

- یادت باشه عالیجناب رودیدی درمورد دیدارت به کسی چیزی نگو تا خودش بگ. ن

اخم کرد. 

_چرا مثلا؟ 

سرش را تکان داد: 

- بخاطر خودته اینطوری کسی بهت توجه نمیکنه

چنددقیقه بعد داخل قصر شدن. یل از همان ابتدا با دیدن دردیواره های شیشه ای قصر که به رنگ آبی آسمانی بود و گل های آشفته ای که ستون های ایستاده را بغل کرده بودند مات و مبهوت شده بود. اصلا باورش نمی‌کرد، انجا یک روز متروکه ای از قصر بود ولی حالا انقدر زیبا و باصفا شده بود که به همه روح بخشیده بود. بوی شکوفه های سیب از همان ابتدا بینی‌اش را قلقلک میداد دلش می‌خواست. بعد از کلی راه رفتن جلوی دربزرگی چوبی ایستادند. صدای  چند مرد از پشت میامد که با باز شدن در دیگر صدا قطع شد. طبق گفته مایکل عمل کرد و دستایش رابه احترام جلویش قلاب کرد. بعد از او داخل سالن شد و با دیدن تعداد آدم بخصوص جاناتانی که با چشمات سرد و بی فروخ نگاهش میکرد مات و مبهوت ماند. دست و دلش با دیدن یار قدیمی‌اش لرزید و تجمع قطره اشکایش دیدش را تار کرد. نه، نباید الان اشک بریزد! نباید کاری کنند که به هویتش پی ببرند، جاناتان ادم زرنگی بود هرچیزی را درجا می‌فهمید. خودش را جمع جور کرد و پشت سر مایکل راه افتاد. جاناتان با بیحوصلگی نگاهش را گرفت و کفت: 

- ایشون کی هستن سرورم؟ 

نگاه اجمالی به شاهزاده انداخت و بعد روبه جاناتان کرد و سینش را جلو داد و زودتر از ولیعهد گفت: 

-لارا هستم. 

جاناتان نگاهی گذرا بهش انداخت و سرش را تکان داد از آن‌طرف دختری با موهای طلایی فر که زیادی به خودش رسیده بود بیرون آمد و دستش را دراز کرد وگفت: 

-سارا هستم ازدیدنت خوشحالم. 

با لبخند تنضعی دستی داد و سریع پس کشید، حس شیرینی نسبت به سارا داشت که وادار میکرد بیشتر با همکلام شود. بعد پسری قد بلند با موهای کوتاه حالت دار از پشت بیرون آمد و با مزاح و خنده گفت: 

-منم لئون هستم. 

 

  • مدیر آینده

part 80

بادیدن لئون حس آشنایی از گذشته بهش منتقل شد، حسی که میدانست آن پسر بیشتر شبیه الکس هست انگار یک سیب را دو نیم کرده باشند، دستش میرفت تا بغلش کند مایکل از پشت کشید و زیرگوشش گقت: 

-قرارمون آشنایی بود نه بغل کردن 

خودش را پس کشید و چشمی نازک کرد و لبخند پهنی بهش زد و گفت: 

- خیلی شبیه کسی هستی که میشناختم. 

نفسش را بیرون فرستاد و از آن‌طرف صدای هیجان میروتاش همه را به خودش جلب کرد. 

-منم هستم! 

بادیدن میروتاش حرصش گرفت و اخم غلیظی کرد مگر او هم نسبتی با انها داشت، اینکه قوز بالا قوز میشد، لبش را یه وری کرد و گفت: 

-مشتاق دیدار آدم فروش

این حرفش باعث شد ولیعهد و سارا بینشام بپرند. 

-اینجا جای شوخی نیست دوستان. 

به ولیعهد نگاهی انداخت و با پرویی تمام گفت: 

- میخواستی تا کی مخفی کنی ولیعهدی

جاناتان از کلامش عصبی شد قدمی به جلو گذاشت و گفت: 

-لحن صحبت کردنت شایسته یه دختر نیست

چشمی چرخاند و را جدیت تمام گقت: 

-دو رو بودن هم شایسته یه مرد نیست 

ولیعهد پیش دستی کرد. 

-عیبی نداره جناب جاناتان

یل و جاناتان برای چند ثانیه بهم خیره شدن که میروتاش از این وضع زیادی راضی نبود بینشان پرید و گفت: 

-بهتره بفهمیم برای چی اومدیم اینجا

ولیعهد چشم نازکی به میروتاش کرد و گفت: 

-خودت رو تو این جمع حساب نکن سرباری

-اومدم ببینم ولیعهد میخواد دوباره چه شاهکاری نشون بده

هردو با هم غیض نگاهی انداختند که یل متوجه چیزی روی میز شد سمتش  رفت.تابوتی کوچک که با چوب ساخته شده بود نظرش را جلب کرد. مطمئن کمان هویی بود. پس پیدا کرده بودند. 

-این رو از کجا پیداکردی

ولیعهد لبخندی بهش زد و گفت: 

-اکه گمک تو نبود الان کمانی هم نبود. 

سرش درد گرفته بود از این همه متعحب شدن! 

میروتاش از اینکه ولیعهد و یل باهم صحبت و صمیمیت به خرج میدهند عصبی شد یک جورایی یل را متعلق به خودش میدانست. 

سارا زبان باز کرد وگفت: 

-چطوری باز میشه 

ولعهد نگاهی به یل کرد و جواب داد: 

-برای همین لارا را صدا زدم 

یل انگشتش را داخل گوشش برد و دقیق یادش نمی آمد چگونه باز میشد ولی این را میدانست که با خون وارث اصلی باز میشد البته اگر درست باشد.

-خب من چیز زیادی ازش نمیدونم

مایکل پیش دستی کرد: 

-پس اطلاعاتی که بهمون دادی چی

-من فقط چیزی رو میگم که میدونم 

 

  • مدیر آینده

part 81

بعد زیر چشمی نگاهی به میروتاش که کنجکاوانه خم شده بود و تابوت را نگاه میکرد. 

لئون مشتی به میروتاش زد و گفت: 

-عین آدم وایسا مگه قرار نبود تومهمونی باشی 

-چطور شما نیستین من باشم

ولیعهد با پریشان حالی گفت: 

-امروز قرار کمان رو توی مهمونی به پدرم بدم اگه بازش نکنیم تمام هدفام بهم میخوره

جاناتان سریع گفت:

-میتونم از کتاب های گذشته کاهن اعظم چیزایی پیدا کنم

یل پوزخندی در دلش زد، خودش را کشته بودند و کتاب‌هایش را گنجینه کرده بودند. آن‌ها را  که با تمام وجود و تجربه خودش نوشته بود و بیشترشان ان زمان قبول نداشتند الان در چه شده بود که برایشان مهم شده بود. 

ولیعهد سرش را خاراند: 

-همون کار رو انجام بده. 

سارا صورتش را منقبض کرد: 

-می تونیم از گاندیل بپرسیم

یل نگاهش را سریع به سارا دوخت، پس گاندیل را گرفته بودند برای اینکه جایش را بداند با حواس پرتی‌ گفت: 

-راست میگه میتونم ببینمش 

جاناتان اخم ریزی کرد: 

-نیازی نیست خودم یه راهی پیدا میکنم بعد از ان‌جا خارج شد.

همین که یل زبان باز کرد تا بگوید که با خون وارث باز می‌شود یکدفعه صدای آخ گفتن میروتاش و باز شدن تابوت یکی شد. قضیه داشت جالب‌تر میشد. یل چشم نازکی کرد و سمتش رفت و دستای گرمش را گرفت دوبرابر دستای  جسم بود، به جای دیدن کمان دست خونی میروتاش را نگاه کرد، خون یک انسان تابوت را باز کرد، یعنی چه؟ چه معنی داشت؟ یک انسان بتواند تابوت را  باز کند، مگر اینکه، نه امکان نداشت! 

میروتاش با تعجب نگاهش میکرد، ازاین نزدیکی یک جورایی لذت میبرد دلش میخواست دستش را بگیرد و فرار کند و بگوید:«استادم باش» 

ولیعهد هکتور از این نزدیکی انها خوشش نیامده بود: 

-بنظرم بهتره یه نگاه به کمان بندازی لارا

یل به خودش آمد و سرسع دستش را ول کرد و دور شد و به کمان نزدیک شد. 

لئون با متعجب نگاهش کرد: 

-این حجم ازقدرت یعنی شکست ناپذیر بودن 

سارا چشمان فندوقی اش را گشاد کرد و رویش را به ولیعهد کرد: 

-بااین کمان حتما زبان اون درباریان نفهم رو میبندین

بعد سمت میروتاش چرخید و بازویش را گرفت و ادامه داد: 

-مگه نه عزیزم

جوابی نداد و خودش را از سارا جدا کرد و غرید: 

-بهتره فاصله رو رعایت کنی

بااینکه میدانست چقدر سارا دوسش دارد ولی باز هم بی اعتنایی میکرد و جوابش را رد میکرد. چرا که هیچ وقت نمیتوانست با دختر غد و مغروری مثل سارا زندگی کند! سارا لب و لوچه اش اویزان شد و لئون که زیر چشمی نگاهشان میکرد حرصش گرفت و دستانش را مشت کرد، چراکه کشته مرده سارا بود ولی سارایی که چشمش فقط میروتاش را میدید! یل دست به سینه ایستاد و با بیخیالی گفت: 

-البته اگه بتونه دستش بگیره

مایکل که تا به الان ساکت بود سریع گفت: 

-یعنی چی . 

-این یه کمان الهی هست مطمئن کسی میتونه بدست بگیرتش که نیت خالص و قدرتش در سطح استادی باشه. 

هکتور نفسش را بیرون فرستاد و گفت: 

-امتحان کردنش ضرری ندارد

همین که میخواست بردار یل دستش را گرفت و مانع شد

 

ویرایش شده توسط sanli
  • مدیر آینده

art 82

-صبر کن بزار من امتحان کنم مطمئنن تجربم از تو بیشتره

هکتور سرش را تکان داد و عقب ایستاد. کمان هلالی شکل به رنگ طلایی بود که سرش شبیه اژدها و به شکل خاصی میدرخشید، نخ کلفتی وصل بود که با کشیدنش تیری ظاهر میشد برنده، که مثل پرنده قال جیغی میکشید پرواز میکرد به هر کسی بر میخورد همان لحظه خاکسترش میکرد.  

یل میخواست دست دراز کند تا کمان را بگیرد که یکدفعه کمان از خودش نیرویی ساطع کرد و یل را عقب راند کم مانده بود بیفتد که میروتاش  سریع پیش دستی کرد و دستش را گرفت

یل از گرمی دستانش آتش گرفت و سریع دستش را پس کشید، که میروتاش لبخند پهنی زد و به آرومی کسی نبیند مرواریدش را که حکم ریاستی قبیله را داشت داخل جیب پیراهن یل انداخت و ازش جدا شد. هکتور روبه مایکل کرد: 

-چقدر وقت داریم

-خیلی کم سرورم

یل با کنجکاوی پرسید: 

-مگه میخواین چیکارکنین

لئون جواب داد: 

-عالیحناب برای اینکه توی این مهمانی خودش رو نشون بده این کمام رو پیدا کردن

اخمی میکند برای اثبات کردنش مجبور بود همچین کاری کند با حرص دستش را به طرفش گرفت: 

- به چه قیمتی میخوای خودت رو به  پیران دربار نشون بدی، آدما لازم نیستن خودشون رو برای دیده شدن به آب و آتیش بزنه، کسی که چشمانش را بسته و باز نمیکنه مطمئنن هرکاری کنی به چشماشان نمایی! 

سارا دست به سینه ایستاد: 

- بنظرم اینجوری ببریم پیش عالیجناب

هکتور که به فکر فرورفته بود باحرف یل به خودش آمد : 

-بنظرم با تابوتش ببریم تا زمانی که کسی پیدا بشه تا کمان رو بگیره. 

یل نگاهی به میروتاش انداخت چهره آن‌چنانی نداشت ولی از نیم رخ بقدری جذبه داشت که یل فکر میکرد تابه الان کسی هم سطح او ندیده است. سرش را تکان داد و با خودش فکر کرد. اگر میروتاش واقعا خون اصیلی در رگ هایش دارد پس چرا قدرتی ندارد! مطمئن بود که کسی که تابوت را باز کرده میتواند بهش هم دست بزند ولی او که قدرتی نداشت! 

چنددقیقه بعد یکی از خدمتکارا داخل اتاق شد و سراسیمه ادای احترام کرد: 

-سرورم، عالیجناب خواستن هرچه سریعتر به تالار برین 

هکتور یک لحظه رنگ از رخسارش پرید و دستش را مشت کرد. لئون حالت هکتور را دید و دست روی بازویش گذاشت و گفت: 

- اون دختر راست میگه، اگه خود واقعیت باشی بهتره از اینکه نقش بازی کنی

هکتو نگاهش را به یل دوخت و با زبان بی زبانی نشان میداد که حضور گرمش او را آرام میکند. 

-اگه اجازه بدین باهاتون میام. 

لبخندی از روی رضایت زد و تابوت را نیمه بسته کرد و دست مایکل داد. 

سارا دست میروتاش را گرفت : 

-بهتره ماهم بریم عزیزم

از اینکه سارا مثل کنه بهش میچسبید و هی ریشش عزیزم میبندید عصبیش میکرد. قرار بود با سارا که از قبیله نیلگون بود به رسم اتحاد باهم ازدواج کنند که با اصرارهای میروتاش عروسی به تعویق افتاد و  همچنان نامزد ماندن.

ناخوداگاه به یل نگاه کرد که هیچ اهمیتی به آنها نمیداد و کنجکاوانه به اطراف اتاق نگاه میکرد. میدانست کاهن اعظم است، دلش میخواست یک بارم شده واقعیت را از زیان او بشنود بداند گناه وگناهکار چه کسی هست، بداند راست و غلط او چگونه است بداند انسان بودن و شیطان بودن چگونه هست و سوال های دیگری که در ذهنش جولان میداد. 

 همه سمت  تالار قدم گذاشتند. 

  • مدیر آینده

part83

چلچلراغ های طلایی اویخته بر سقف بلند قصر ستون های یشم دیواره های مرمرین و رقاصان طناز جواهر پوش و قهقه های و جام نقره فام ش*ر..اب
فضا اغشته به بوی عطر وعود و غریبگی بود که یل رفته رفته به سردرد شدیدی دچار میشد.ارام بسمت پنجره سمت چب چرخید و یقه اش را باز کرد تا کمی از سوزش زخمش کم شود.خیلی کار داشت هنوز هویت دختره را نفهمیده و زخمش امانش میبرید دستی رویش گذاشت و چشمانش را بست درحالی نمیدانست میروتاش تمام حرکاتش را زیرنظر گرفته است دلش میخواست سمتش برود کمی از دردهایش را کم کند .همین که میخواست نزدیکش شود صدایی از دور به گوش رسید:
"خاندان پادشاه عالمیان داخل میشوند"
یل اخمی میکند و میان مردم میرود که یک لحظه چشمانش به زیبا  که تک خاندان قبیله نیلگون بود افتاد که کنار سارا ایستاده بود، لبخند پر مهری زد و خیره اش شد. برای لحظه ای دست و دلش لرزید و بغضش گرفت تنها خواهرش در خانواده نیلگون که الان بنظر میرسید رئیس قبیله است .هیچ وقت یاد حرف هایش که در اخرین لحظه به او زد را فراموش نمیکرد که گفته بود
"خواهرت بمیره  ببین چه روزگاری شده ادرحالی که شاه عالمی ولی تنهایی و بیکس"
راست میگفت ان زمان تنها بی کس بود، هیچ کسی را نداشت که همراه غم هایش شود، روزی که تصمیم گرفت راهی را برود که تمام مردم مخالفش هست دیگر ان ادم سابق  نشد.سنگدل و بی رحم شد که همه اورا شیطان صدا میزدند درحالی تنها گناهش کمک به ادمایی بود که هیچ تقصیری در زندگی نداشتند!
از ان طرف لئون سمت زیبا رفت و دستش را بوسید یل زیرچشمی نگاهش کرد با صدا زدن عمه نفسش بریده شد و رنگش پرید.دست و دلش لرزید و با خودش گفت"نکند او پسر الکس باشد" تمام تنش سرد شد، نوک انگشتانش به گز گز افتاد، و بغضش سرباز کرد و قطره اشک هایش دیدش را تار کرد واشک هایش همزمان با نگاه به انها که الان در این دنیا تنها خانواده او محسوب میشد روی صورت لطیفش می ریخت. با حسرت نگاهش میکرد و اشک میرخت چقدر دلش میخواست نزدیک انها بشود هرسه  تایش را بغل کند و تک به تکشان را ببوسد و رفع دلتننگی کند.  توجه اش پیش انها بود  متوجه مردم نمیشد که برای ادای احترام خم شدند که یکدفعه یک نفر سمتش امد و از کمرش زد و با عث شد خم شود.
چه کسی میتوانست باشد که با تمام پرویی دست به کمر یل بزند جز میروتاش ،اما به موقع رسیده بود  میدانست ملکه چقدر به احترام گذاشتن حساس است و برای اینکه مشکلی برایش پیش نیاید سریع سمتش امد.
یل که به خودش امده بود غرید:
-داری چه غلطی میکنی
لبخندی زد و گفت
-دارم کمکت میکنم تا گیر ملکه نیفتی
-کمکت رو نخواستم دستت رو از کمرم بردار

میروتاش که تازه متوجه وضعیتش شده بود سریع دستش را پس کشید و با یه معذرت خواهی سرش را پایین انداخت چند لحظه بعد که خاندان شاه در جایشان ساکن شدند همه سرشان را بلند کردند و همزمان گفتند
"زنده باد شاه عالمیان"
یل با اخی بلند شد و دست روی کمرش گذاشت و حرصی به میروتاش نگاه کرد.
-تو از کجا پیدات شد
-عوض تشکرته
اخم هایش درهم شد در جوابش گفت:
-تشکر از یه ادم فروش حماقته
میروتاش سرش را تکان داد به ارامی نزدیکش شد وتوی گوشش گفت:
-نمیخوای اون روز روفراموش کنی
همین که میخواست حرفی بزند که یکی ازبزرگان از جایش بلند و بعد از ادای احترام گفت:
-سرورم ما شنیدیم ولیعهد کمان هویی را پیدا کرده
امپراطور دونگ فان نگاهی به پسرش انداخت چگونه با اعتمادبنفس نشسته است
-نمیخوای توضیح بدی پسرم
ولیعهد هکتور نگاهی به تمام کسانی که که در تالار پذیرایی ایستاده بودن و منتظر جواب او بودن نگاه کرد ولی او در میان ان همه ادم دو تیله چشم قرمز را میگشت ان هم در کنار میروتاش پیدا کرد.یل با دیدن هکتور از چشمانش فهمید که منتظر تایید او هست و لبخند تنضعی زد و سرش را تکان داد. هکتور همان لحظه مایکل را صدازد و گفت:
-انگار بزرگان این مجلس هرچقدر پیرتر میشوند صبر رو از یاد میبرند منتظر بودم بعد مهمانی نشون بدم .
با باز شدن در مایکل همراه تابوت بزرگ داخل شد.تمام نگاه ها خیره به او بودند.و یل خیره به زیبا و ان دو بچه کناری اش  بود، یک دفعه زیبا خیره کسی را به خودش حس کرد و با نگاهش یل را غافلگیر کرد که میرتاش ضربه ای به بازویش کوباند و گفت:
-تابلو بازی درنیار
اخم میکند و با عصبانیت  می غرد:
- منظورت چیه ادم فروش
با کلافکی دستی روی صورتش میکشد.

  • مدیر آینده

part84

-نه انگار نمیخوای اون اتفاق رو فراموش کنی
بعد از کنارش جدا شد و سمت عمو فیلپش که خیره بود رفت.
-اون دختر کیه
میرتاش شانه ای بالا انداخت و با گفتن نمیدانم به نمایشی که بنظرش مسخره می امد نگاه کرد.
تابوت را روی میز بزرگان مجلس گذاشتند. یون تنها فرد انجا بود که مخالف ولیعهد نبود و اورا بخاطر منطق درستش ستایش میکرد. ناگهان وزیر سوک داخل تالار پذیرایی شد و از همه عذرخواهی کرد و سمت جایگاهش رفت .یل بادیدن سوک تمام زخم هایش شروع به گزگز کردن و نفسش را به شماره انداختن انگار جسم دختر بادیدن او واکنش نشان میداد خود یل هم از دیدن سوک متعجب بود که چگونه با ان قدرت کمش زنده مانده است معدود ادم هایی از گذشته تا به الان زنده ماندن او هم جزوه انها بود .نمیدانست دلیل واکنش شدیددخترک به ان چی بود که انگونه او را از پا می انداخت.
هردقیقه که میگذشت سوزش زخم های نفرین شدید میشد و از نفس می انداخت خودش را از میان جمعیت انجا بیرون انداخت و نگاه اخری به سوک انداخت و از سالن خودش را بیرون انداخت هرچقدر دورتر میشد جسم دخترک بیتاب میشد و یل را به جنون میکشاند زمزمه های در سرش پیچید و دلش را به اشوب کشید جیغ های پی درپی اش در سر میپیچید و به دیوانگی میکشاند.دستش را روی سرش گذاشت وفشارش داد دنیا در سرش میچرخید و چشمانش به سیاهی میرفت هوایی برای تنفس وجو نداشت و یکدفعه تا به خودش بیاید کل بدنش سست شد و از به عالم بیخبری رفت.میروتاش از همان اول چشم روی یل بود و تمام حرکاتش را زیرنظر میگرفت تا دوباره او را گم نکند البته ان علامتی که داخل پیرهنش گذاشته بود تا ردش را با کمک او بگیرد هنوز پیشش بود با ان میتوانست او را درهرجای دنیا باشد پیدا کند.با ارامی از کنار فیلیپ گذشت که دستش توسط عمویش کشیده شد و غرید:
-دوباره کجا میری این مهمانی برای منتخب شدنت رئیس قبیله برگزار شده
پوفی کشید و دستش را کشید و گفت :
-بنظرم این مهمانی بیشتر ولیعهده و شاهکار اعظمشه نه برای من
بعد از سالن خارج شد.او نقشه های خودش را داشت میدانست باید چیکار کند اینبار میخواست با منطق و صلاح خودش با مشکلات زندگی اش روبه شود همانطور که با چشمانش یل را میگشت و یکدفعه مروارید دستش درخشید و به اطرافش نگاه کرد و بادیدن جسم نحیفش روی زمین سمتش پاتند کرد و به اغوش کشید و صدایش زد:
-کاهن اعظم لطف بیدار شین هی با شمام.
برای اینکه کسی او را در ان حال و وضع نبیند سریع بلندش کرد و سمت یکی از اتاق های مهمان ها در سالن سمت چب قرار داشت رفت. داخل یکی از اتاق ها شد او را به ارامی روی تخت گذاشت و اب کنار میز را برداشت و صورتش پاشید و صدایش زد:
-هی بیدار شو
برای دومین بار پارچ اب را تمام روی صورتش ریخت و ناگهان یل با خفگی از جایش بلند شد وسرش را محکم کوبید روی پیشانی میروتاش و اخش بلند شد. دستش را روی قلبش گذاشت و ضربان قلبش از حدش بیشتر شده بود و او را از پا میان داخت نفسش را چندباری با تندی بیرون فرستاد و چشمانش را بست که میروتاش از جایش بلند شد و پیشانی اش را مالید و گفت:
-حالت خوبه
به خودش امد و چشمانش را باز کرد و نگاهی بهش انداخت و اخم کرد و گفت:
-تو اینجا چیکار میکنی ادم فروش

  • مدیر آینده

part85

 چرا هردفعه اتافقی برایش می افتاد او پیدایش میکرد؟ چرا هربار نگران حال او بود ؟چرا اصلا این پسر دنبال او هست و هرکجا میرود انجا حضور دارد؟
-مثل مرده ها افتاده بودی زمین نجاتت دادم این دومین باره که پیدات میکنم
پوزخندی زد و گفت :
-نترس ادم مردن نیستم
میروتاش به ارامی نزدیکش شد و نگاهی بهش انداخت. اصلا باور نمیکرد که بعد گذشت چندماه اخرسر کنار کسی نشسته باشد که یک ملت از او میرتسند ولی هیچ ترسی نداشت انطور که در کتاب ها توصیفش میکردن نبود مثل دخترای دیگر میمیاند و ظریف و نحیفتر از انها بود صورتش گرد و موهای همرنگ چشمانش بود شاید کمی چشمان گربی اش او را به وحشت می انداخت ولی هیجچ حیله ای در ان دیده نمیشد.خیلی ظریف و ضعیفتر از ان بود که بخواهد اسم بزرگ کاهن اعظم رابه دوش بکشد.
-اگه از نگاه کردن خسته شدی برو کنار بزار باد بیاد
یل ازاین نزدیکی میروتاش حس خوبی بهش نمیداد. کمی دورشد و به ارامی گفت:
-میتونم ازت چیزی بپرسم
یل با قاطعانه جوابش را داد و از جایش بلند:
-نه!
بادش خوابید و با ناامیدی نگاهش کرد و دوباره نزدیکش شد دلش میخواست داد بزند و هویتش را بگوید که او را میشناسد ولی میترسید!ترسش از قدرت نبود بلکه میترسید کسی هویت او را بداند و نتوتند از او مراقبت کنم برای همین دلش میخواست نزدیکش نگه دارد.
چشمانش را بست و قبل اینکه دست یل روی دستگیره در برسد سریع گفت:
-میدونم کی هستی؟
 گلویش خشک شد و تنش از عرق خیس و چشمانش را بست بلاخره ترسش به واقعیت تبدیل شد و ولی چگونه؟ برای اینکه خودش را نبازد سرش را چرخاند و گفت:
-نمیدونم منظورت چیه؟
-من هیچ وقت اشتباه نمیکنم چشمات همه چی رو به ادم میگه
یکدفعه کنترلش را از دست داد سمتش حمله ور شد و از گلویش گرفت و فشار داد و به دیوار چسباند و غرید:
-ببین ادم فروش زیادی فضولی برات خوب نیست بهتره زبونت رو کنترل کنی تا سرت رو به باد نده
میروتاش به سیم اخر زد و موچ دستش را گرفت وبه سختی زبان باز کرد صورتش از فشار دست او به سرخی میزد و چشمانش از حدقه بیرون امده بودند.
-من فقط میخوام کمکت کنم
با شنیدن حرفش دستش را شل کرد واخم هایش شدیدتر شد.ناگهان در باز شد و مایکل درچارچوب در ایستاد و سریع دستش را کشید.
-اینجا چه خبره؟

  • مدیر آینده

part 86

میروتش که تازه هوا به ریه هایش فرستاده بود سرفه ای کرد و سریع گفت :

-هیچی!

یل با کنجکاوی و متعجب نگاهش کردفکر میکرد الان او را لو میدهد و خودش را برای مبارزه حسابی اماده کرده بود ولی در عوض از او محافظت کرد. این پسر چی میخواد؟ نگاهش را گرفت و روبه مایکل کرد و گفت:

-چیشده؟

مایکل سریع خودش را نزدیک میروتاش رساند و پشتش را نوازش کرد و با غیض رو به یل کرد و گفت: 

-چیکارش کردی نفسش بالا نمیاد

رویش را گرفت و سمت در حرکت کرد که میروتاش گفت: 

-تقصی اون نیست حواس پرتی خودمه که اینجوری شدم

دوباره شوکه شد و چذخید و نگاهش کرد، چشمانش یک جورایی گرمی یک حامی رانسبت بهش میداد که برایش قابل باورد نبود. ان دوتیله چشم چقدر محتاج کمک او هست. 

از اتاق خارج شد. نمیدانست کجای راه مستقیم به بیرون خطم میشد تا نفسی بگیرد و مغزش از هجوم سوالات آرام باشد. میروتاش چگونه هویت او میداند؟ این جسم چه مرتبطی نسبت به سوک دارد؟ میروتاش از او چه میخواهد و هزاران سوال دیگر بی پاسخ که جانش را در می‌آورد. خسته شده بود از این همه ندانم و بلاتکلیفی دلش میخواست آزاد باشد و پرواز کند ولی بهایی هرپروازی را باید میداد این برایش سخت بود. از جایی که امده بود رفت. 

هکتور بعد از تحویل دادن کمان بزرگان دربار گفت:

این کمان رو به پدرم میدهم و نشان بزرگی و قدرتمندی کشور را تایید میکند. 

بزرگان دربار پچ پچی کردن بعد فیلیپ طبق معموا بادبزنش را باز کرد و سوالی پرسید: 

-میشه بدونم شما سرورم چگونه کمان را بدست آوردید از اونجایی که من شنیدم کمان هویی واقعا قدرت والایی دارد که بشود پیدایش کرد.

هکتور از سوالی که فیلیپ پرسیده بود به وضوح جاخورد نمیدانست چه جوابی بدهد که وزیر سوک که استاد و به حساب می امد سریع پیش دستی کرد و در جواب فیلیپ گفت:

-جناب فیلیپ شما دارین ولیعهد رو زیر سوال میبرین

یون از حرف سوک اخمی کرد و زیر گوش فیلیپ گفت:

-بازم از اون سوالای بی منطقت پرسیدی

نگاهش کرد و لبخندی زدو گفت:

-ببین چطوربه جون هم میندازمشون

-کرم داری فیلیپ اینطوری ملکه رو وادار به دخالت میدی

-بنظرم بهتره خودی نشون بده اینطوری ساکت نشستن ترسناکه

بعد روکرد به وزیر سوک و با لبخند مخصوص خودش گقت:

-جناب سوک بهتره صبر کنیم تا جواب ولیعد رو بشنویم

  • مدیر آینده

part 87

هکتور نفسش را بیرون فوت کرد و لعنتب زیرلب گفت و با خوش رویی جوابش را داد:

-کمان از نقشه باستانی که در کتابخانه وجوداشت برداشتم طبق اون نقشه پیدا کردیم

به وضوح در کلماتش حقیقت را میتوان حس میکرد و این باعث میشد بزرگان مجلس حرفی برای گفتن نداشته باشن درحالی که فیلیپ زاران سوال در استینش داشت .

-میتونیم بپرسیم چطور خط باستانی رو تونستین بخونین

دستانش را مشت کرد و نگتاهی به جمعبت مقابلش انداهت تا یل را پیدا کند ولی هیچ اثری از او نبود.از سوال هایی که فیلیپ از او میپرسید فشار اهسته از درون او را میخورد و جواب کاملی نمیتوانست به او بدهد دستش را فشار داد و حرفی که نباید میزد را به زبان اورد:

-توسط یه دخترتونستیم ان نقشه را رمز گشایی کنیم

صدای ههمهمه مردم سالن بلند که همه اشان تو درتوونامعلوم بود.هرکسی یه نظری داشت و به زبان می اورد .هکتور به چشمان قرمز شده مادرش چشم دوخت که ملکه با تندب از جایش بلند شدو روبه فیلپ کرد وگفت:

-حتما جناب فیلیپ خواستار دیدار دختر را دارند.

اینبار عالیجناب جوابش را داد:

-دختر رو صدا بزنید باید کسی که به ولیعهد کمک کرده را ببینم

هکتور به یکی از سربازان دستور داد به مایکل بگوید لارا به انجا بیارند. چندقیقه بعد وزیر سوک روبه فیلیپ کرد و گفت:

-میشه بدونم سوالاتی که میپرسین از روی چه حسابی هست

فیلیپ خندید و گفت:

-بزار رو حساب وفاداری

وزیز سوک چشم نازکی کرد و روبه عالیجناب کرد و گفت:

-چطوره قبل از امدن ان دختر ما جناب میروتاش را به عنوان رئیس خاندان پنگلای معروفی کنیم

عالیجناب دستی روی محاسنش کشید و گفت:

-میروتاش رو اینجا نمیبینم

فیلیپ به نکنت افتاد و گفت:

-الان اینجا بود برای... .

همان لحظه بود که مایکل و یل و میروتاش داخل شدند و نگاه ها سمت انها کشیده شد. هرسه با تعجب وبه اطرافشان نگاه کردن.

یل به ارامی لب زد:

-اینجا چه خبره

مایکل جواب داد:

-نمیدونم انگار منتظر ما بودن

عالیجناب از جایش بلند شد و نزدیکشان شد و روبه روی یل ایستاد

-حدس میزنم ان دختر توباشی نه پسرم!

-بله عالیجناب

یل که از متعجبی اخم هایش درهم شده بود نگاه کوتاهی به هکتور انداخت و سرش را به معنی چیده تکان داد که وزیر سوک سمتشان پاتند کرد و از پشت به پای یل زد تا زانو بزند بعد گفت:

-وقتی داری با ولیت حرف میزنی باید سرت پایین باشه

یل از حرص و عصبانیت تنها کاری که کرد دستانش را مشت و با چشمان خون نشسته نگاهش کرد حالا به روزی افتاده بود که یک موش کثیف به او دستور میدهد.

لعن

هکتور قبل از اینکه پاتند کند سمتش میروتاش سریع زانو زد و روبه عالیجناب کرد و گفت

-گستاخی من رو ببخشید علحضرت این دختر تازه به قصر اومده ار رسم رسومات قصر خبر نداره

امپراطور سرش را تکان داد و روبه وزیر سوک کرد و گفت

-بهتره تو دخالت نکنی

  • مدیر آینده

part 88

یل نگاه غیضش را به سوک انداخت و دست گذاشت روی سوزش زخمش حالا متوجه میشد که ان جسم از سوک میترسد و بادیدنش واکنش نشان میدهد مطمئن بود که این دختر با این خاندان ارتباطی دارد ولی چرا مگر این دختر کی بود که تمام انها را میشناخت.

هکتور سمتشان پاتند کرد و روبه پدرش کرد و گفت:

-این دختر ذو من اوردم قصر خدمتکار مخصوص منه پدر

یل با متعجب نگاهش شد وسرش را خم کرد تا داینکه چشمش به یون افتاد و ابروهایش را بالا داد او هم انجا بود کسی که دلیل مرگش و ان جنگ هزاله بود اگر یون دخالت نمیکرد با او مخالف نبود شاید الان همه چیز انطور که او میخواست پیش میرفت .لی وقتی یون درست دست گذاشت نقطه ضعفش و با او مخالفت کرد بقیه قبایل هم به دهان یون نگاه میکردن قبول کردند که مقابل او بیستند. یون نگاه خیره یل را که دید با اخم همیشگی اش به او نگاه میکرد تنها حسی که ان موقع بهش دست داد حس اشنایی یک رفیق در گذشته را به اومیداد و این ضربان قلبش را تند تر میکرد. یل با صدای امپرا طور از جایش بلند شد و به چشمانش خیره شد او اهل گوش دادن به حرف خهای کسی نبود همانطور که در گذشته بود. بنظرش امپراطور زیادی ضعیف میامد کسی که موقع حرف زدن به زبان ان و این نکاه میکند اصلا لایق امپراطوری نبود بخصوص ان امپراطوری که هیچ قدرت خاصی از خودش نداشت

-خیلی دلم میخواد بدونم چطور تونستی به هکتور کمک کنی تا کمان رو پیدا کنه

نفسش را بیرون فرستاد و با کلافگی به پادشاه نگاه کرد واقعا هیچ جوابی نداشت بگوید اصلا چیزی برای گفتن نداشت چه باید میگفت ؟اینکه کاهن اعظمه هست ان موقع ان جماعتی که درانجا حضئر داشتن تشنه خون او بودن یک لحظه او را ول نمکیردن مکثی کرد و یک چیزی به ذهنش خطور کرد و گفت:

-من فقط چیزی رو نشون دادم که بلد بودم

-تو تمام راه های ان کوهستان رو بلدی؟

چشم بست و لبش را گزید و چه میگفت چرا مغزش در ان لحظه کار نمیکرد چرا هکتور زبان بسته بود و یاری اش نمیکرد.چیزی نگفت که میروتاش برای اینکه زیادی یل تابلو نکند سریع گفت:

مروارید نشانم نیست

فیلیپ از جایش پرید و نزدیک میروتاش شد.

یعنی چی پسر؟

-نیست عمو

خودش را گشت ولی خبری از مروارید نشان نبود. صدای پچ پچ های مهمان ها بلند شد و درگوش‌های هم دیگر حرف میزدن.

امپراطور سرش را تکان داد و گفت:

-فکرت را به کار بنداز پسر یعنی چی نیست اون نشان برای فرمانداری تو بود.

میروناش سریع تغیر رویه داد و سمت یل چرخید و دستش را دراز کرد و گفت:

-اون… اون برداشته

تمام سرها سمتش چرخیدند و خودش با تعجب نگاهش کرد وگفت:

-داری چی میگی اصلا من همچین چیزی ندیدم

وزیر سوک به نگهبانا دستور داد تا بگردنش.

یل ان موقع دلش میخواست سر میروتاش را به دیوار قصر بکوبد تا بمیرد، دلش میخواست خفه اش کند تا دیگر حرفی نزند. آن موقع انقدر عصبی بود که گریه‌اش گرفته بود مانده بود میان هزار گله گرگ که هیچ رحمی نداشتن. از وزیر سوک متنفر بود همان مردی بود که حتی پدرش هم اورا قبول نمیکرد حالا برایش وزیر شده بود!

نگهبانان نزدیکش شدن و میخواستن دست درازی کنند هکتور داد زد:

-عقب بی ایستید

  • مدیر آینده

part 89

یل باچشمان گریان خیره اش شد که امپراطور گفت

-تو دخالت نکن پسر

-ولی پدر این… 

وزیر سوک میان حرفش پرید و گفت

-عالیجناب بهتره به حرف پرتون گوش بدین

وقتی دید از طرف او بخاری بلند نمیشود سرش چشم گرفت. به خودش اعتماد داشت او چیزی برنداشته بود اصلا وقت اینکار را نداشت انقدر بلا به سرش امده بود که اصلا فکر دزدیدن چیزی به ذهنش خطور نمیکرد. 

نگهبانان نزدیکش شدن تا بگردنش، هیچ وقت این بی احترامی را قبول نمیکرد و بلاخره یک روز انتقامش را خواهد گرفت. بعد از کلی کشتن ناگهان یکدفعه چیزی از جیبش زمین افتاد و میروتاش لبخند خبیثی زد وگفت: 

-اوناهاش

تمام چشم سمت ان مرواریدی رفت که از جیب یل زمین افتاده بود و داشت قل میخورد. 

وزیر سوک سمت مروارید رفت و خم شد و برداشت. هکتو با تعجب به یل خیره شد و یل با شوک مبهوت شده یکجا ایستاده بود و داشت فکز میکرد کی وقت این را داشت که چیزی بدزده! تا یادش میامد یا خدمتکار بود یا یک رقاص تا حالا وقت این را نداشت که بخواهد از کسی دزدی کند! جطور ممکن هست! 

یک لحظه چشمانش به مردمک خندان میروتاش افتاد و سمتش یورش برد که هکتور از کمرش گرفت و عقب کشید. 

-آروم باش دختر

-کار اون بوده نه من! 

فیلیپ سمتش میرود و سیلی محکمی روی صورتش میزند و با خشم می‌غرد: 

-داری به پادشاه پنگلای بی حرمتی میکنی

اینبار به معنای واقعی گریه‌اش گرفته بود و دلش میخواست داد بزند و همه‌اشان تیکه تیکه کند ولی دست و بالش بسته بود نمیتوانست کاری کند. نگاهش که به زیبا افتاد دستانش را مشت کرد و چشم بست. 

هکتور با خیض به فیلیپ غرید: 

-به چه دلیلی تو به خدمتکار من اهانت کردی

-همانطور که خدمتکتر شما به پادشاه ما اهانت کردـ

میروتاش که ازاین وضعیت زیادی راضی نبود و دست عمویش را کشید وگفت:

-ما دزد رو پیپا کردیم حالا باید منتظر مجازاتش باشیم

یل که میدانست تمام ان اتفاقات تقصیر او بوده است دندان گروچه ای کرد و گفت: 

-کاری میکنم توانش رو پس بدی 

ملکه از جایگاهش پایین امد و نزدیک امپراطور ایستاد و گفت: 

-در قانون تیان شان هرکسی دزدی کنه باید دستش رو قط کنیم ویا طرف مقابل باید فرد را به عنوان برده به مدت یکسال بگیرتش یا حالا مونده جناب میروتاش تصمیم بگیرد. 

هکتور مداخله کرد: 

-من این اجازه رو نمیدم مادر

  • مدیر آینده

part 90

-این قانون تیان شان نه ما حتی امپراطور هم نمیتونه دخالت کنه

هکتور دلش برایش میسوخت که قرار بود چیزی که مال خودش هست را به او بدهد تا ببرد به کسی که از بچگی آبشان باهم توی یه جوب در نمیاد.

یل با سکوت نگاهش کرد و چیزی نگفت منتظر بود تا جرمش را بگویند و از دستشان فرار کند. این بهتر بود تا بماند و دستش بریده شود.

میروتاش نزدیکش شد و موج دستش را گرفت و بلند کرد و گفت:

-همه شاهد بودیم که این دختر نشان پادشاهی پنگلای را دزدیده بود و من میخوام یه لطفی بهش بکنم…

دستش را با خشم بیرون کشید و داد زد:

-لطفت رو نمیخوام آدم فروش

وزیر سوک با حرص و عصبانیت به پایش زد و دست و پا روی زمین افتاد این دومین بار بود که اینگونه تحقیر میشد!

دستش لرزید و نیرویی از دستش بیرون زد که از چشمان میروتاش دور نماند و سریع همان دستش را گرفت و فشرد و گفت:

-این دختر را به عنوان برده به پنگلای میبرم.

تنش یخ بست و زبانش را بست. این پسر از جانش چه میخواست که بخواهد او را با خودش ببرد.

فیلیپ اعتراضانه زبان کرد که میروتاش اجازه اینکار را نداد و در یکجا ایستاد. ملکه با چشمان مرموزانه نگاهی به یل انداخت، میخواست یداند چه چیزی در وجود او بود که اینگونه پسرش و میروتاش دست و پایش را گم کرده اند.

پادشاه که از اینکارها حوصله‌اش سررفته بود سریع موافقت کرد و گفت:

-هر طور میلت هست انجام بده

بعد سمت نوازنده ها چرخید و داد زد:

-شروع کنین بنوازین!

همان لحظه بود که تمام فضا را گرفت فقط آن لحظه یل واقعا نمیدانست که چه حسی نسبت به میروتاش دارد که هربار نجاتش میداد یا هرکاری میکرد نزدیکش بشود! دلش میخواست متنفر باشد ولی همچین حسی نداشت!

آن روز با تمام سختی هایش بعد از تاجگذاری میروتاش برای یل روز طولانی بود و طاقت فرسا!

هرچقدر فکر میکرد چطور سوک آن همه طولانی عمر کرده و جسم اینگونه از او متنفرهست مطمئن بود یک ربطی به جسم دارد که بادیدنش آشفته شد. 

نکاهش به پارچه دستش انداخت که هکتور قبل از رفتنش به داده بود، لبخندی به ساده لوحی‌اش زد و سرش را تکان داد.

-به چی میخندی

پوفی کشید و سرش را به اطرافش چرخاند که پراز درختای سرسبز بود چرخاند و جوابش را نداد.

همان لحظه میروتاش با صدای بلندی از داخل کالسکه گفت:

کاروان رو نگه دارین

یکی از نگهبانان با اسب سمتش حرکت کرد:

- سرورم چیزی شده

 بی توجه به نگهبان پیاده شد و سمت یل رفت.

نگهبان بیچاره از اسب پیاده شد و همراهش راه افتاد در کل وظیفه او مراقبت از او بود وتا جان داشت مثل سپر در مقابلش ایستاده بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...