sanli ارسال شده در دیروز در ۲۰:۴۹ سازنده ارسال شده در دیروز در ۲۰:۴۹ part74 خیلی دلش میخواست بداند چرا آن مرد این همه هوس به دست اوردن کمان را دارد در حالی هیچگونه حس بد ذاتی ندارد! اینکه به خاطر این جسم ناچار به دنبال آن دو کرده است زیادی راضی نبود ولی برای اینکه راهی برای خودش پیدا کند باید مطیع میبود! سنگ ها را دوبه دو میپرید که ناگهان لرزش دوباره ای رخ داد و تمام سنگ ها ریخته شدند و اژدهای دوسر از بین آن سنگ ها که شعله اتش را بیشتر کرده بودند بیرون آمد. بالهای بلند و استخوانیاش انقدر بزرگ و عظیم الجثه بود که هر دو طرف غار را پوشانده بود و از همه بدتر آن قیافه وحشتناکش بود. موقع پرواز غرشی کرد و از دهانش آتشی بیرون داد و کل سنگ ها ریختند و یل در جایی ایستاده بود که هربار لرزش، زیر پایش میلرزید و هر دو طرف میچرخید و سعی میکرد تعادلش را حفظ کند. که یک لحظه با شنیدن صدای نیک که میگفت: - مواظب باش. حواسش پرت شد و این بیشتر به خاطر نگرانی اش بود و میخواست با قدم های بلند خودش را به یک جایی بند کند که با برخورد به سنگ ریزهای معلق از روی سنگ پایین افتاد. دستش از همه جا کوتاه شده بود، چشمانش از حدقه بیرون زده، ضربان قلبش بیشتر شده بود و سرش از هوا پر بود، باورش نمیشد اخرسر کارش همین جا تمام شود، دلش میخواست اینبار زندگی کند و طعم زندگی را بچشد البته بعد از اتمام ماموریتش. ولی الان در عقلش نمیگنجید که به همین راحتی دوباره تن به مرگ دهد. با اینکه خودش نمیخواست دوباره زنده شود ولی حالا که زنده شده بود میخواست اینبار مرگ راحتتری داشته باشد نه اینطوری. گرمای شدیدی از پایین حس میکرد طوری که کمرش را میسوزاند و تنش عرق کرده بود، ناخوداگاه زیر لب گفت: - بیچاره جسمی که من رو برای انتقامش احضار کرده درحالی نمیدونه من بی عرضه تر از این حرفام! به حال خودش تاسف میخورد که یکدفعه انگار روح از تنش جدا شد و صدایی در سرش پیچید. "به این سادگی ها نخواهی مرد ناجی من" و بعد به عالم بی خبری رفت. جسم توسط صاحبش برای زمان کوتاهی پس گرفته شد، این هم یه این خاطر بود که جلوی مرگ یل و نابود شدن جسمش را بگیرد. ناگها نور بنفش رنگی دورش را فراگرفت و چشمانش را باز کرد و با استفاده از نیرویش گل نیلوفری درست کرد و خودش را بالا کشید. نیک هنوز چشمانش را از پایین نگرفته بود که با دیدن نور فرابنفش به خودش امد. - سرورم اون دیگه چیه؟ خودش هم به درستی نمیدانست. تا زمانی که گل نیلوفری جلویش روی زمین نشست. نیک بادیدنش لبخندی زد و خودش را به او رساند بی محابا بغلش کرد. - خوشحالم که زندهای، ببخش که نتونستم مواظبت باشم. دخترک همانطور ایستاده بود انگار از بغل کردن های شاهزاده خوشش آمده باشد بیشتر خودش را به او چسباند. برای آن حس شیرین بود. شاهزاده با خوشحالی و هیحان جدا شد و به چشمانش خیره شد. دخترک همانطور ایستاده به تک تک اجزای صورتش نگاه میکرد نگاهی پر از حسرت، ناگهان چشمانش اشکی شد و دستش را بلند کرد و روی صورتش گذاشت. 2 نقل قول
sanli ارسال شده در دیروز در ۲۰:۵۰ سازنده ارسال شده در دیروز در ۲۰:۵۰ part75 یک لحظه شاهزاده لرزید و ابرو بالا انداخت. حس میکرد رفتار آن دختر مرموز تغییر کرده است ولی نمیدانست چرا از توجه او به خودش خوشش میامد. طولی نکشید که روح از تن جسم خارج شد و بی حال به اغوش ولیعهد افتاد. *** «میروتاش، قبیله کونلون،» لبهی پرتگاه کوهستان سان نشسته بود. تنها جایی بود که هرموقع احساس تنهایی میکرد آنجا میرفت. آن روز هم همان روزهایی بود که دلش میخواست تنها باشد و به منظرهی زیبای جلویش که تمامش پر بود از ابرها که لابه لایشان کوه های بلند سرباز زده بود تماشا کند. ولی بیشتر با مجهولات ذهنی اش درگیر بود تا درک آن منظره زیبا. مغزش پر بود از آن چند کلمه که خبر امدن زاده خون را میداد! یعنی منظورش چه کسی میتواند باشد؟ نکند کاهن اعظم باشد؟ و هزار سوال دیگه که مغزش را درگیر کرده بود. نفس عمیقی کشید و پایش را دراز کرد و دستش را از پشت ستونی روی زمین قرار داد. همانطور که پایش را تکان میداد با خودش گفت: - یعنی قراره تا کجا برای پیدا کردنش پیش برم دیگه باید چیکار کنم؟ دهانش را کج کرد و به نقطه کور خیره شد. - نمیدونستم تو هم اینجارو بلندی؟ با جشمان گرد شده به پشتش نگاه کرد، با دیدن جاناتان از جایش بلند شد. نگاهی به سرو وضعش انداخت. چشمان قرمز شده و صورت پریدهاش از ناخوشی اش خبر میداد. - ینجا چیکار میکنی برادر! جوابی نداد و بقچه دستش را سمتش پرت کرد و کمی جلوتر رفت و جای میروتاش نشست و طبق معمول شمشیرش را کنارش گذاشت و با دست چپش چندباری روی زمین به ارامی ضرب زد وگفت: - بیا کنارم بشین! ابرویی یالا انداخت کم پیش میاند جاناتان به کسی احازه دهد کنارش بنشیند. بی حرف بقچه را بغل کرد و کنارش نشست. - بازش کن داخلش چندتا کتاب هست ناخوداگاه ابروهایش بالا پریدند و مشغول باز کردن بقچه شد. روی هر کتاب نوشته خاصی حک شده بود که سخت میشد خواند. از آنجایی میروتاش علاقه چندانی به درس خواندن نداشت برای همین کلمات کتاب را به درستی نمیفهمید با چندبار بالا و پایین کردن کتاب جاناتان خودش دست به کار شد. - کتابا براساس الفبای کلمات نوشته شده، به ترتیبه با خوندن اونا میتونی به تسلط کافی به بدنت داشته باشی. صفحات کتاب را با نگاهی گذروند و با بی میلی گفت: - من که قدرت درونی ندارم برادر. - این کتاب ها رو هر فرد معمولی میتونه بخونه و انجامش بده. از اینکه فرد معمولی خوانده شود بسیار متنفر بود، هربار میشنید از درون خشمگین میشد و حرصش میامد، میتوانست فرد معمولی نباشد، میتوانست او هم مثل بقیه دوستانش قدرت داشته باشد ولی حیف که یک مشت حرف باعث جلوگیری قدرت او شده بود. جاناتان وقتی فضای سنگین بینشان را حس کرد نگاهی به اخمهای درهم میروتاش انداخت. وقتی ناراحتی اش را حس کرد، لبش را گزید و دست روی شانه اش گذاشت و گفت: - بهتره یه تصمیماتی رو بزاری بزرگترا برات بگیرن شاید صلاحت به همین باشه. دستش را ناخودآگاه فشرد و لبخند تنضعی زد و دندان هایش را روی هم فشرد. -چرا یه بارم که شده بزرگترا اجازه نمیدن برای خودم تصمیم بگیرم؟ چرا همه فکر میکنن هرکاری انجام میدن به صلاحمه شاید بهتر از اونا صلاح خودم رو بدونم. جاناتان نفسش را بیرون فرستاد و به مقابلش خیره شد. 2 نقل قول
ارسالهای توصیه شده