رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

ارسال شده در

part49

یک تای ابرویش را بالا داد. به احتمال زیاد مابقی دخترا را به جایی فرستادن و درستش هم همین بود، گاندیل عاشق خون تازه‌ی دخترای جوان بود. نمیدانست کی جرأت بیدار کردن او را داشت هرکی بود دل شیری داشت که دست به همچین کار وحشتناکی زده بود.
در جوابش چیزی نگفت و همراهش از اتاق خارج شد. تمام محوطه‌ی مسافرخانه آرام بنظر میرسید، حتی یک گنجشک هم پر نمیزد، بیشتر شاگردان قبیله و شکارچیان ارواح بیرون در حیاط اصلی بودن.
- سریع باش باید اینجا رو تخیله کنیم.
با رفتنش نمیتوانست کاری کند، تنها کسی بود که شکل واقعی گاندیل را میدانست و میتوانست توی تله بیندازد، او همین حالا هم زیاده روی کرده بود و تمام خط قرمز های دنیا را زیر پاگذاشته بود حتی اگر بهترین جادوگران راهم برای شکارش میفرستادن نمیتوانستند مهارش کنند. چرا که گاندیل مکار بود و قابل تغیر چهره را هم داشت.
همین که بانو چوی از در پشتی میرفت و او را هم باخودش میکشاند یکدفعه در و پنجره‌ی یکی از اتاق ها به شدت بسته شد درحالی که بانو چو چندان اهمیتی به آن صدا نداد ولی گوش های یل تیز شد و بویایی‌اش زیادی از حد معمول باز شد و تا مغز و استخوانش رسید، بوی کهیر خون برایش آشنا بود، ولی چندان اهمیتی نداد تا اینکه با وزیدن نرمی باد که باعث تکان خوردن موهای لختش شد سرجایش ایستاد و بانو چوی را هم وادار به ایستادن کرد و در همان حالت زیر چشمی به پشتش نگاه کرد. درست فهمیده بود گاندیل درست پشت سرش ایستاده بود. صدای خرخرهای گوش خراشش را به وضح میشنید. و تمام موهای بدنش را سیخ میکرد. به شدت از این صدا متنفر بود باعث میشد کل تنش ریش شود. ناگهان همه چیز را از یاد برد و گوش هایش را چند باری روی شانه‌اش کشید و به یاد گذشته داد زد و همزمان به عقب برگشت:
- نمیتونی خفه خون بگیری!
بانو چوی از ترسش عقب رفت و به چهره‌ی برافروخته شده‌ و عصبی او انداخت و که چطوری رگ های قرمز گردنش بیرون زده بود.
- لارا خوبی؟
کمی نزدیکش شد تا دستش را بگیرد که گاندیل از این فرصت استفاده کرد و سریع سمتش حمله ور شد ولی کافی بود تا یل قدرتش را به کار ببرد تا مشام تیز گاندیل بفهمد که بیدار شده است!

  • پاسخ 76
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

بیشترین ارسال‌ها در این موضوع

ارسال شده در

part50

همان موقع یک چیزی به ذهنش رسید، به جای اینکه مقاومت کند و درگیرش شود بهتر بود با یه نمایش ساختگی در ذهنشان بگنجانند که گاندیل خونش را مکیده است و به راحتی میتواند فرار کند.
همه چیز در یک صدم ثانیه اتفاق افتاد و گاندیل همچون حباب نزدیکش شد و جیغ وحشتناک بانو چوی بلند شد. خیلی غیر طبیعی ایستاده بود و به حنجره بانو چوی نگاه میکرد و از این طرف هم اجازه داده بود گاندیل خونش را بمکد، برای اینکه طبیعی رفتار کند شروع کرد به تقلا کردن.
آن لحظه بود که صدای شکارچیان که همه‌شان از پله ها بالا میامدن را شنیدن و با یه حرکت آنی با نیروی درونی‌اش خودش را همراه گاندیل از نرده های چوبی که درست به پشت حیاط راه داشت پایین انداخت. این تنها فرصتی بود که میتوانست هم فرار کند هم گاندیل را توی تله بیندازد.
کمرش محکم به کف زمین خورد و نفسش بند امد و دهانش از درد باز کرد موقع بلند شدن آخ خفیفی از گلویش بیرون داد. شدت نیرویش انقدر زیاد بود که گاندیل را به آن طرف تر پرت کرد.
به تمام لباس و موهایش از برگ های ریخته شده‌ی زمین جسبیده بود و ریخت و قیافه‌اش درهم شده بود. نفس عمیقی کشید و هردو کف دستانش را با روال قبل که باز کرد و از جلوی شکمش تا بالای سینه‌اش همزمان با نفس عمیق کشیدن به آرامی بالا آورد تا نیرویش را بازیابی کند و همان لحظه لخته خون از دهانش بیرون پرید و سرش را به دو طرفین تکان داد و باخودش گفت:
- لعنت بهت که حتی تو زندگی دومت هم شانس نیاوردی؟!
با تکان خوردن برگ های روبه رویش فهمید که گاندیل درست روبه رویش ایستاده است برای کامل دیدنش چشمانش را بست و نفسش را حبس کرد و رنگ چشمانش به قرمزی خون درآمد. با اینکه استفاده از قدرت هایش باعث تحلیل نیرویش میشد ولی باز هم کاری را انجام داد که برخلاف قوانینش بود.
چشمانش را باز کرد و درست مقابلش ایستاد.
- مشتاق دیدار گاندیل عزیز.
دست و پایش شل شد و دهان بازش را که هرکدام از دندان‌های تیزش خون چکه میکرد را بست و ناخن های چنگالی‌اش که بیرون زده بودند به آرامی یک طوفان فروکش کردند.
- این بوی آشنا فقط یه چیز رو نشون میده، اون برگشته باشه!؟
زبانش را از دهانش بیرون آورد و گوشه لبش را خاراند.

 

ارسال شده در

part51

- دیدارمون ایندفعه هم مثل موش و گربه شده، خودت میای تسلیم میشی یا خودم همون اون عذابی رو کشیدم و بهت بدم.
گاندیل که انگار از دیدنش زیادی تعجب نکرده بود و به نظر میرسید خودش را برای این آماده کرده بود گفت.
- فکر نمیکردم دیدار دوباره‌امون با این ریخت و قیافه باشه، قیافه خودت خیلی جذابتر بود.
هردو دستانش را از پشت قلاب کرد و لبخند یه وری مخصوص خودش را زد. یل باهوش تر از اون حرفا بود که از حرف های گاندیل چیزی سر در نیاورد و اهمیت ندهد، چرا که واو به واو حرف هایش را با دقت حلاجی میکرد.
- از دیدنم تعجب نکردی!
قدمی نزدیکش شد و با انگشت شستش روی لبش کشید و روبه یل کرد وگفت:
- همچین چیزی رو تصور میکردم.
تک خنده ای به حرف‌های گاندیل زد، زیادی خنگ بود و زود خودش را لو میداد، تقریبا هشتاد سال بعد از کشتن گاندیل تمام آن اتفاقات افتاد. پس چطور ممکن بود همچین چیزی را تصور کند، مگر اینکه بعد از مرگش کسی او را بیدار کرده باشد چه کسی و چرایش را نمیدانست!؟
- کسی که زنده‌ات کرده فکر همه چیزش رو هم کرده نه؟
گاندیل فاصله‌اش را کم کرد و لبش را بیرون کشید و همچون مار روی زبانش کشید و گفت:
- نمیدونی که چه کارایی از دستش برمیاد. اونی که منو فرستاده تا بهت خوشامد بگم قراره خیلی کارا بکنه.
دستانش را مشت کرد و تمام انرژی‌اش را داخل کف دستانش جمع کرد و به رویش لبخند تنضعی زد و گفت:
-کسی که هنوز من رو نشناخته قراره چه کاری رو پشت سرم برام بکنه.
- تو کی هستی به جز مرده‌ی متحرک؟
- من خالق تو هستم.
گاندیل از حرف آخر او عصبی شد و با دستانی که چنگال هایش تیزتر از یک حیوان بود با وحشیگری تمام حمله کرد. یل چشمانش را بست، برای کشتن او باید شمشیر نقره‌ای‌اش را داشت ولی بعد از سیصد سال نمیدانست کجاست. ولی میتوانست با طلسم هشت پری سلولی که باعث بلعیده شدن نیروی فرد میشد استفاده کند،. یکی از قدرتمندترین طلسم هایی که ممنوعه ای بود که استفاده از اون کار هر آدمی نبود، طلسمی بود که شیاطین به او یاد داده بودند. تا به الان امتحانش نکرده بود.
طلسم هشت پری سلول از تاریکترین ذهن فرد نشأت میگرفت و برای همین به تمرکز زیادی احتیاح داشت. تا دست بجنبد و دستانش را روی زمین بگذارد تا سلول فرضی را ایجاد کند با ضربه‌ی محکمش عقب پرت شد و تخت سینه روی زمین افتاد.

ارسال شده در (ویرایش شده)

part52

نباید تلف کشی میکرد برای همین بدون توجه به سرفه هایش و درد قفسه سینه‌اش سریع تر از جایش بلند شد و دستش را روی زمین گذاشت و وردش را خواند و منتظر فرصتی شد تا دوباره سمتس حمله کند. ثانیه ای نکشید و گاندیل موضعش را عوض کرد با حالت تونلی سمتش حمله ور شد. چرا حس میکرد تمام حرکاتش توسط کسی زیر نظر گرفته شده است، همین که به خط دایره ای شکل رسید، یل سریع با انگشتش هشت پری را کشید و سمتش هدایت کرد.
توانست با طلسم غافلگیرش کند و داخل زنگوله طلایی رنگ حبس کند. بعد از اینکار تمام نیرویش تحلیل رفت و روی زمین افتاد.
داخل زنگوله میلیه هایی وجود داشت که باعث جذب نیروی فرد میشد طوری که به استخوان های فرد فشار میاورد که از مرگ هم بدتر میشد.
گاندیل که تا الان برای کشتن یل دست و پا میزد حالا به دست و پاهایش افتاده بود.
- اینکار رو باهام نکن تو هنوز بهم احتیاح داری.
با همان بی‌حالی از جایش بلند شد و گفت:
- تو رو من خلق کردم ولی چه اشتباه کردم تو تاوان اشتباهات منی گاندیل.
درد به تنش نفوذ کرده بود و طاقتش را کم.
- من چیزایی میدونم که میتونم کمکت کنم.
کمی جا خورد و اخم هایش را جمع کرد و گاندیل ادامه داد:
- بعد از مرگت خیلی از فرماندهانت بهت پشت کردن من درمورد این جسم خیلی چیزا میدونم که میتونم بهت کمک کنم.
دیگر برایش اهمیتی نداشت چه کسانی برایش خ**یا*نت کرده اند. اما اینکه میگفت خیلی چیزها میداند دست و پایش را شل میکرد شاید میتوانست کمکش کند ولی چشمش اب نمیخورد.
- چی میدونی؟
- اینکه… .
- اونجا یه نیرویی شیطانی میبینم.
- ارشد باید بریم حیاط پشتی
صدای شکارچیان هر لحظه نزدیک میشد.
گاندیل بار آخر دستش را سمتش دراز کرد. ولی محض رسیدن شکارچیان یل سریع گفت:
- پیدات میکنم تا اون موقع صبر کن.
بعد غیبش زد. همین غیب شدن ناگهانی اش انقدر اتفاقی بود که بدون اینکه خودش بفهمد محکم به تنه‌ی فردی خورد و هردویشان داخل دریاچه افتادند.
در یک ثانیه‌ام تمام دیدش نابینا شد کل تنش گر گرفت. در ذهنش هجوم اتفاقاتی فشار می آورد که برایش ناآشنا بود. میتوانست حدس بزند که آن خاطرات مال جسمی بود که پیشکشش شده بود.
- داری چیکار میکنی؟
مرد با لبخند چندش آوری نزدیکش شد و بند لباسش را به آرامی در آورد. دخترک با دیدن آن صحنه آب گلویش را قورت داد و قدمی عقب رفت و به خودش جمع شد.

ویرایش شده توسط sanli
ارسال شده در

part53

- نترس فقط میخوام چیزی ازت بگیرم که مال منه.
اخم هایش جمع شد ووتنش لرزید و هیجان اضطراب وجودش را در برگرفته بود. پاهایش از دیدن هیبت مرد که به‌نظرش زیادی شبیه هیولا میماند شل شد و کف قایق افتاد.
- ازم چی میخوای؟
با هر قدمی که نزدیکش میشد روح از تنش جدا میشد و بیشتر به خودش جمع میشد و همانند ماهی به خودش میلرزید. ناگهان همه چیز برهم خورد.
خون‌ ریخته شده، استخوان خورد شده، و تقلاها و جیغ های دخترک برای رهایی از آن مرد انقدر دل خراش بود که یل را از تمام خاطراتش بیرون کشاند.)
وقتی چشمانش را باز کرد در عمق آب فرو رفته بود و نفس کم میاورد. این خاطرات لعنتی حالش را انقدری خراب کرده بود که دست و پایش را بسته بود. نفس کم آورد و توان بالا رفتن از آب را نداشت. چشمانش به آرامی بسته میشدند که یکدفعه دید که کسی از بین نور شکافی ایجاد کرد و شنا کنان سمتش آمد.
حس حجم زیادی از هوا در داخل دهانش و نرمی چندش آوری، سریع چشمانش باز کرد. با دیدن سر کسی که در نزدیکی اش ایستاده نفس مصنوعی به او میدهد اخم هایش غلیظ شد، و محکم مشتش را روی دهانش کوباند و از خودش جدا کرد.
همان لحظه هرچقدر آب خورده بود را رویش بالا آورد.
صدای دادش بلند شد و از جایش برخواست و با چندشی گفت:
- گند زدی به لباسام اه.
زیر چشمی به لباس برهم زنش انداخت و ابرویی بالا داد، گند زده بود به لباس ابریشمی‌اش پس حق داشت که عصبی باشد. ابرو طاقچه گذاشت و زودتر از او پیش دستی کرد و گفت:
- نفهمیدی که نباید به یه دختر نزدیک بشی.
از پرویی دخترک روبه رویی‌اش که عجیب برایش آشنا میامد، چنان هیجان زده و کفری شده بود که از حرص فکش را کج کرد و دست به کمر ایستاد.
- توف به این دست که نمک نداره.
بی توجه به حرص و جوش هایش از جایش به سختی بلند شد و دامن خیس و پاره شده اش را به دست گرفت و پوفش را بیرون داد. از غرور زیاد و لجبازی‌اش حریف تشکر خشک و خالی از آن مرد جوان هم نشد. موی پریشان و لختش را که شلاقی روی شانه هایش افتاده بود را عقب زد و ناگهان چیزی به ذهنش رسید. همزمان هردو انگار به ذهنشان چیزی خطور کرده باشد سمت هم چرخیدند و با انگشت اشاره همدیگر را با صدایی که آمیخته با شوک و تعجب بود نشان دادند.
"تو"

ارسال شده در

part54

یکی از خوشحالی دل تو دلش نبود و دیگری خشمگین تر از قبل در منتظر تلافی کردن انتقامش بود.
- آخرین کسی هستی که انتظار دیدنش رو داشتم.
میروتاش با خنده و کمی شیطانی گفت:
- تو آسمون ها دنبالت میگشتم تو آب پیدات کردم.
یل از حرص و عصبانیت لبش را به دندان گرفت و یک لحظه نیمه تاریک وجودش بیدار شد و محکم از گلویش گرفت و فشار داد و زیر لب غرید:
- به‌خاطر وجود انسان های رزلی مثل تو چه مصیبت هایی نکشیدم، الانم گیر حسم سه انسان بدبختر از خودم افتادم.
هر فشاری که به رگ گردنش میاورد چشمانش از حدقه بیرون میزد و صورتش به سرخی خون طوری که رگ های برجسته ی شاهرگش از زیر پوست کلفتش بیرون زده بود.
نفسش بند میامد و برای رهایی از دستش تقلا میکرد ولی انقدر چشمانش را خشم فرا گرفته بود که توجهی به تقلاهایش نمیکرد.
ضربان قلبش یکی در میان میزد و نفسی برای کشیدن نداشت چرا که تمام رگ هایش همچون میله‌ای به هم چسبیده بودند. آخرین نفس های شمرده اش را درحالی که با ناباوری به مرگش نگاه میکرد به چشم میدید. تا اینکه صدای گوش نواز مردی که سالها طلب شنیدنش را داشت را از راه نه چندان دور شنید.
"میروتاش کجایی پسر؟ میروتاش"
همان صدا بود خوب میشناخت مگر میشد آن صدای قلب نواز را بشنود و دلش به تلاطم نیفتد، مگر میشد گوش هایش بشنود و تیز نشود!
دست هایش از دور گردن میروتاش شل شد و قدمی عقب رفت، به سمت راستش سرچرخاند و از همان دور قامت بلند و شانه‌های پهنش دیده میشد که با صلابت گذشته قدم میگذاشت.
همان جا بغضش تا خر‌خره‌ گرفت و تمام وجودش لرزیید و مایع‌های آب دور چشمانش حلقه زدند و دیدش را تار کردند. چشمان بادامی‌اش همان بی‌روحی گذشته بود، نگاهش همان سردی یخ بود. چیزی عوض نشده بود همان جاناتان گذشته بود به جز چهره‌ی برافروخته و شکسته شده‌اش که داد میزد چقدر خسته است تغییری نکرده بود.
ناگهان با صدای سرفه های شدید میروتاش به خودش آمد. نگاهی بهش انداخت که چگونه دراز روی زمین افتاده است و طلب نفس کشیدن هست.
لعنتی به خودش فرستاد یادش آمد که این مرد جوان هیچ قدرت جادویی ندارد. بالای سرش نشست و دست روی گردن متورم شده اش کشید و رگ‌های گردنش را با لمس انگشتانش باز کرد و با اخم گفت:
- بهتره دیگه جلوی چشمام نباشی.

ارسال شده در

part55

همین را گفت و صدای جاناتان دوباره در نزدیکی‌اش شنید. اینکه با او رو درورو شود اصلا موقیعت مناسبی نمیدید با اینکه میدانست با دیدنش نمیشناسدش ولی بازهم آمادگی دیدنش را نداشت.
از جایش بلند شد تا از آن مکان منحوس دور شود که کسی از آستین لباسش گرفت.
میروتاش که حالا دیگر راحت‌تر نفس میکشید هوا را بلعید و چندباری روی سینه‌اش کوباند و گفت:
- فکر نمیکردم با این بدن نحیف زورت بیشتر باشه.
آستینش را از دستش کشید و چشم غره‌ای رفت.
میخواست راه فرار را پیدا کند که دوباره میروتاش باهمان حال ناخوشش گفت:
- از در غربی برو میتونی فرار کنی!
با چشمان ریز شده نگاهش کرد. این مرد همانی بود که به‌خاطر کمک نکردنش تو عمارت فرماندار به این حال و روز افتاده بود حالا چه شده بود که داشت راه فرار به او نشان میداد.
میروتاش که حال متعجب او را دید گفت:
- اینجوری نگام نکن بذار رو حساب عذاب وجدانی که دارم.
- بعید میدونم آدامای مثل تو عذاب وجدانم داشته باشن!
یک دستش را رو زمین گذاشت و یکی دیگر را روی زانویش بلند شد و گفت:
- وجدانی که دارم از انسانیت درونم نشأت میگره اگه دوست نداری ارشدم تو رو ببینه زودتر برو.
یک تای ابرویش را بالا داد، از لحن ملایمش متعحب شد حتی طرز نگاهش هم کمی برایش عجیب میامد. ناگهان نور آتشین خورشید بار دیگر میان آن دو طلوع کرد و چشمان یل را همچون سرخ فام روشن کرد و در دل میروتاش آن اطمینانی که منتظر یک حرکت بود تا خاطرش را جمع کند را انداخت.
چشمان خندانش برای یل زیادی تعحب آور بود. میخواست دست بجنبد دوباره با صدای میروتاش ایستاد.
- صبر کن!
-ودیگه چی میخوای؟
از داخل لباسش یک تخم سنگی به رنگ قرمز درآورد در همان چندقدمی اش انداخت. سریع السیر در هوا گرفت و با اخم گفت:
- این برای چیه؟!
- نگهش دار لازمت میشه، بذار جبران کمکی برات نکردم.
چرا این مرد آن همه او را متعجب میکرد؟ چرا هربار تصوری که از او در ذهنش داشت با کارهایش برهم میزد؟ چرا خودش را طوری نشان میداد که در اصل نبود؟ یا شایدم بود و یل نمیخواست قبول کند.

ارسال شده در

part58

بدون اعتنا به چهره ی خوشحالش و بدون تشکر سریع دامنش را بلند کرد و از میان بوته ها گمشد.
چشمانش آن جثه‌ی نحیف و کوچک را در بین درختتان گم کرد. حالا یقین پیدا کرده بود که خودش هست! کسی که دنبالش میگشت و میتوانست قدرت مهر شده‌اش را باز کند. حالا توانسته بود استاد خودش را پیدا کند. با خواندن تمام صفحات کاغذ یقین پیدا کرده بود که او برگشته است و میتوانست قسم بخورد که نصف حرف های آن مرد کچل که حس خوبی هم بهش نداشت درمورد او هم بود.
- میروتاش اینجا چیکار میکنی؟
باصدای جاناتان که درست که پشت سرش ایستاده بود به خودش آمد و هینی کشید و به چشمان متعجبش نگاه کرد. نباید چیزی در مورد آن دختر لو میداد، وگرنه تمان نقشه هایش پنبه میشد!
- صدایی از اینجا شنیدم فکر کردم یکی در خطر باشه!
- پیداش کردی؟
از سوالش یکه خورد و چندباری پلک زد و آب دهانش را قورت داد. الان زمانی نبود که جلویش وا بدهد.
- نه… چیزی پیدا نکردم.
سرش را تکان داد ولی هنوز قانع نشده بود که چرا میروتاش با آن وضع جسمانی ضعیفش به آنجا آمده مگر اینکه کار خاصی داشته باشد یا مشکلی درست کند.
- هنوز خوب نشدی باید استراحت کنی، بریم!
خدا خواسته حرفش را گرفت و بهانه‌ی درد سینه‌اش را گرفت.
- آخ، به‌نظرم بهتره بریم!
جاناتان که عین کف دستش او را میشناخت سرش را با تاسف برایش تکان داد و از بازویش گرفت و با خودش کشاند.
- شنیدم دوباره دردسر درست کردی.
لبخندی به رویش زد.
-وتاحالا شده درست نکنم!
-وانگار با خونت عجین شده. بزرگ شدی فردا، پس فردا رئیس قبیله میشی باید سنجیده رفتار کنی.
- کی رئیسی رو قبول میکنه که هیچ تهذیب و جادویی نداشته باشه!
جاناتان هیچ وقت اهل زیاد حرف زدن نبود ولی با دیدن میروتاش همیشه چند کلمه‌ای نچندان طولانی حرف میزد انگار شور و شادی او یاد کسی معشوقش می‌افتاد.
- قدرت داشتن فقط جادو کردن نیست، وقتی شجاعت داری کنارش قدرت هم داری، مردم دنبال آرامش هستن اگه بتونی بهشون بدی قبولت میکنن.
نگاهی به مرد کناری‌اش انداخت. یک‌دفعه چشمانش رد قطره اشک‌هایش را از گونه های برجسته و سفیدش گرفت و بدون توجه نوک انگشتش را رویش کشید و پرسید:
- این اشکای خشک شده به‌خاطر همون فردی هست که هزار سال دنبالشی!
مکثی کرد و صورتش را برگرداند و با چشمان جدی‌ نگاهش کرد.
- دستتو بکش.
جذبه‌ی نگاهش حتی از نگاه میروتاش هم جذاب بود. ولی حیف که سردی چشمانش هرکسی را از خودش دور میکرد.
دستش را کشید و دوباره با سرتقی گفت:
- چرا قبول نمیکنی اون دیگه برنمیگرده!
بی اراده کمر میروتاش را فشرد و سرجایش میخکوب ایستاد تا الان هزاران بار بهش فکرده بود ولی تا به الان کسی از نزدیک نگفته بود. هربار فکر کردن به آن موضوع که دلش تکه تکه میشد الان جیگرش از این موضوع سوخت و دم نزد.
آخ میروتاش از حجم درد بلند شد.

ارسال شده در

part57

یک لحظه به خودش آمد و کمی فاصله گرفت.
همان لحظه بود که قدرت زیادی را در اطرافش حس کرد. و لرزش شمشیرش را که انگار او هم متوجه قدرت شیطانی شده بود از زیر دستش دیده میشد.
شمشیر معروف جاناتان در کل هفت قلمرو زبان زده همه بود شمشمیری که تمام حواس پنجگانه‌ی صاحبش را حس میکرد!
- برادر چی شده!
دست دیگرش را روی شمشیر گذاشت و با اخم گفت:
- انگار نیروی شیطانی ای رو حس کرده که داره بی‌تابی میکنه!
یکدفعه بی اختیار ذهنش سمت آن دختر رفت. حالا که از هویتش باخبر بود و یقین داشت که کاهن اعظم یل خودش هست باید پیدایش میکرد قبل از اینکه کسی از وجودش باخبر شود. باید درجایی پنهانش میکرد.
جاناتان شمشیرش را بلند و رهایش کرد. در بین زمین و هوا معلق ماند. بعد میان دو انگشتانش نرمی به بازی گرفت و هر کجا که خودش میخواست هدایت میکرد.
برای این کار لازم بود نیروی ذهنیت را باوشمشیرت یکسان کنی بعد شمشیر همانند نخی با دستورات صاحبش در هوا تاب میخورد.
شمشیر انقدر در دستان صاحبش بی طاقت بود که افسار پاره کرد و سمت نیروی شیطانی رفت.
جاناتان بدون تعلل دنبال شمشیرش دوید و میروتاش هم از فرصت استفاده کرد پشت سرش راه افتاد. شمشیر را درحالی که آرام در نزدیک طلسم زنگوله‌ای که یل ایجاده کرده بود ایستاده بود نگاه کردند.
موجودی شبیه کلاغ سیاه که همچون جنین به خودش جمع شده بود را داخلش دیدند. میروتاش با دهان باز شده و متعجب قدمی جلو رفت تا با دقت آن موجودی را در کالبد یک انسان بود را ببیند.
پاهایش دووبرابر پاهای یک انسان بود، موهایش با سیاهی شب برابری میکرد، ناخن هایش همچون چنگال های یک گرگ بیرون زده بود. آن چیزی او را درونش محاصره کرده بود تمام توان و نیرویش را صلب کرده بود. چهره‌اش هنوز برایش نامعلوم بود مهره های ستون فقراتش زیر آن لباسی که به تن کرده بود دیده میشد.
- این چه جور موجودیه برادر! تا به حال ندیدم.
جاناتان هنوز متعجب آن طلسم ممنوعه‌ای بود که در حال حاضر هیچ کس جرأت استفاده از آن را نداشت. یعنی هیچ فردی هنوز به آن درجه‌ای نرسیده بود که بتواند از نیروی ممنوعه‌ای بسیار خطرناک است استفاده کند. فکر و خیال های زیادی در سرش جولان میداد چیرهای زیادی به فکرش میرسید و حدس میزد حتی ذهنش هم به سمت پیدا شدن یل رفت ولی نمیتواسنت باور کند بعد از گذشت سی‌صد سال بیدار شده باشد!

ارسال شده در

part58

او را میشناخت اگر همچین چیزی می‌بود تا به حال پیدایش کرده بود.
آب دهانش را قورت داد و با دو انگشت دست چپش ستاره‌ی هشت ظلعی در هوا رسم کرد و روی پیشانی‌اش را به آرامی لمس کرد و شمشیرش را سمت خودش هدایت کرد و داخل غلافش گذاشت.
- یه موجود جهنمی به اسم گاندیل هست، پیشنهاد میدم حتی نزدیکشم نشی.
- چرا اینکه زندانی شده؟
سرش را به سوال بچگانه‌ اش تکان داد و گفت:
- بهتره اون کتابای داخل آکادمی رو بخونی اون موقع متوجه حرفم میشی.
بی توجه به حرفاش گفت:
- خوندش چه فایده داره وقتی نمیتونم از قدرتام استفاده کنم، دلیل اینکه هیچی از اینا نمیدونم بخاطر ناقص بودن جسمم هست!
- عقلت که ناقص نیست، کتاب رو باید با ذهنت بخونی!
اخم هایش بخاطر حرفاهایش که چندان به مذاقش خوش نیامده درهم کرد، هربار که میخواست قدرت مهرو موم شده اش را به میان بکشد به در بسته ای میخورد.
- حالا باید چیکارش کنیم!
لب به دندان گرفت و متفکرانه گفت:
- این کار من نیست باید با برادرم مشورت کنم.
- چرا مگه نیروی درونیت نسبت به قبل بهتر نشده؟
با کلافگی نگاهش کرد و سرد و خشک گفت:
- حوصله‌ی توضیح زیاد دادن رو ندارم در همین حد بدون که این یه موجود باستانی هست به همین راحتی ها نمیشه ازش رد شد.
لحن جدی‌اش باعث شد میروتاش کمی عقب بی‌ایستد و زبانش را ببندد.
چند لحظه بعد دنیل همراه جان و مین جو و چندتا از شاگردان قبایل دیگر سراسیمه و متعجب نزدیکشان شدند. جان طبق عادت همیشه‌اش که هربار میروتاش را میدید در کنارش ایستاد و به آرامی زیر گوشش گفت:
- چه خبر شده؟
شانه‌ای برایش انداخت و چیزی نگفت. دنیل نگاهی به هردویشان انداخت و بعد روبه جاناتان کرد و گفت:
- شهر تو آشوبه مردمان زیادی به‌خاطر شنیدن اتفاقات ترسیدن باید چیکار کنیم.
مین جو جلو رفت با تعجب با دیدن آن زنگوله‌ی طلایی رنگ که درخشش عجیبی داشت گفت:
- این دیگه چجور طلسمیه، همین یه ذره موجود این همه ولوله انداخته تو جون مردم.
دنیل که متوجه طلسم شده بود با تردید به جاناتان که با یقین نگاهش میکرد سرش را با ناباروی تکان داد و زیرلب گفت:
- این امکان نداره!
میروتاش سریع گفت:
- اینجوری نگاهش نکن یه موجود باستانیه اسمش… اسمش… چی بود؟
جاناتان با تاسف نگاهش کرد و چشمانش را بست.
- گاندیل.
مین جو با چندشی روبه آنها کرد و گفت:
- همون موجودی که فقط خون آدما رو میخوره.
وقتی تایید حرفایش را گرفت با ترس خودش رو نزد میروتاش رساند و به آرامی گفت:
- من وسط نباشم بهتره.
این‌بار جان پرسید:
- پس اون طلسم چیه؟ چیزی که تو کتابا درموردش نوشتن اون باید با خون کاهن اعظم خلق شده باشه درسته؟
ذهن و فکر و همه در هر چیزی متفاوت از همدیگر عمل میکرد. ولی در همان لحظه فقط فکر دو نفر بود که شبیه هم بود. اینکه کاهن اعظم هنوز زنده است. و آن طلسم یک مدرک بود.

ارسال شده در
part59
 
هر دوی آنها درحال تلاش برای پیدا کردنش بودند، یکی سعی میکرد مخفی‌اش کند، دیگری سعی میکرد پیدایش کند تا تمام رمز و راز گذشته را بیابد، آنگونه بود که میتوانست دوباره زندگی برگرداند!
***
صدای نم‌نم باران با آن چای سیاه داغ عجیب بر پوست و گوشتش میچسبید، کمی گرم شدن در آن سوز سرما برایش لذت بخش بود. فنجان چای را زیر بینی‌اش برد، بخار چای بینی‌اش را قلقلک میداد، لبخند نمکی بر روی لبانش زد و جرعه‌ای از آن را نوشید.
طبق معمول شهر از شلوغی بیداد میکرد و بوی شیرینی کیک‌ها از مغازه‌ها بیرون زده بود و تمام پس کوچه های شهر را آغشته به طعمش کرده بود. با وجود باران مردمان زیادی بیرون بودند. از آن بالا در چای‌خانه‌ی مشهور ماه که دومین رتبه را بعد از چایخانه لوتوس در شهر تیان شان به خود گرفته، نشسته بود و از آن بالا نظاره گر مردم و خانه های چوبی کوچکی که در پس کوچه های شهر نمایان بود نگاه میکرد.
دوباره جرعه از چای‌اش را خورد و به شهر خیره شد. همان لحظه یکی از مردانش داخل چایخانه شد و بی معطلی باهیجان به سمتش حرکت کرد.
- سرورم!
همان گونه که سرگرم نگاه کردن بود به آرامی گفت:
- چیشده مایک؟ این همه هیجان واسه چیه؟
وقتی تعلل مایکل رو دید سر چرخاند و به صورت عرق کرده‌اش نگاه کرد، یک تای ابرویش را بالا داد.
- کسی تعقیبت میکرد؟
- نه… سرورم… خبر رسیده… .
نگاهی به دور و برش انداخت، عده قلیلی از آدما انجا پشت میزهایشان نشسته بودند و سرگرم خودشان بودن، درست نبود حرفی را که لرزه بر تن مینداخت بقیه هم بفهمند.
خم شد و در گوشش ادامه حرفش را گرفت:
- در چایخانه لوتوس موجود باستانی گاندیل دیده شده.
گوش هایش تیز شدن و موی تنش سیخ، چشمان دریایی‌اش گشاد شدن و مردمکش را بیرون زدند. امکان نداشت! همچین موجود کهنی دیده شده باشد! شاید، شاید اشتباه خبر را رسانده‌اند؟
- مطمئنی؟!
-وبله سرورم، مرکز شهر وضعیت نابسامانی داره.
سرش را تکان و انگشتانش را دور فنجان محکم تر کرد و فشرد. اینکه همچین موجود شیطانی توانسته بود خودش را نشان دهد، یعنی هاله‌های محافظتی از کشور وضعیت درستی ندارند، وگرنه هیچ موجودی شیطانی نمیتوانست از آن هاله نفوذ کند.
- از این موضوع دیگه کی خبر داره؟
مایکل تکانی به خودش داد و گفت:
- تمامی بزرگان قبایل الان در چایخانه لوتوس هستن.
متفکرانه دستی به لبانش کشید و به پایین چشم چرخاند. اگر الان به آنجا برود هیچ کاری جز اینکه با میروتاش جر و بحث کند، از دستش برنمیامد پس بهتر بود اول ماموریتش را که تحویل گرفتن برده های قبیله تارگرین بود را به اتمام میرساند بعد نگاهی هم به هاله های مخافظی می‌انداخت تا از صحیح بودنش مطمئن شود. این یه فرصتی بود که میتوانست موقیعتش را در بین درباریان بالا ببرد و مقامش را به عنوان ولیعهد تصویب کند!
یک لحظه همان چشما به دختری مو حنایی افتاد که دو زانو مقابل لاکپشت خلخالی نشسته بود و با او صحبت میکند. از نیم رخش چهره درهمش هنگام حرف زدن معلوم بود.
کمی سرش جلو برد و گوش‌های تیز و نفسش را در سینه حبس کرد. برای کسی که قدرت روحی‌اش در سطح شیش قرار داشت همچین جادویی برایش پیش پا افتاده حساب میامد.
art59
ارسال شده در

part60

"- گشنمه پولم ندارم چیزی بخرم!
بعد دست روی شکمش گذاشت و سرش را خم و ناله‌ای کرد.
- این جوری نگام نکن میدونم بدبختم، منی که یه روز همه چیز داشتم و الانم چیزی ندارم واقعا تاسف آوره، از عرش به فرش افتادم!
دوباره قارو قوره شکمش بلند شد و دوباره ناله‌ای کرد."
چشمانش را باز کرد و لبخندی بر لبانش زد و روبه مایکل کرد و گفت:
- برو گوشت مرغ کبابی برام بخر!
- سرورم شما که… .
- واسه خودم نمیخوام.
از چشمان متعجب مایکل بلند شد و از چایخانه‌ ماه خارج شد.
همانند دیوانه ها مقابل لاکپشت نشسته بود و با خودش حرف میزد. شده بود مضحک خاص و عام مردم که وقتی از کنارش رد میشدن با تمسخر نگاهش میکردند.
ولی کی میدانست که آن دو زبان هم را میفهمند؟
یک لحظه بوی کباب مرغ به مشامش خورد و از گرسنگی پس افتاد و آب دهانش راه افتاد. چشمانش را بست و با لذت و حسرت زبانش را روی لبانش کشید و صدای شکمش بلند شد.
- ای بمیری که نمیتونی خودت رو نگه داری؟!
ناگهان صدای خنده ریزی به گوشش خورد چشمانش را باز کرد. وقتی چینی به دماغش داد که دید سینه بزرگ مرغی جلوی چشمانش درحال تاب خوردن هست.
زیر لب زمزمه ای کرد.
- خدا کنه خواب نباشه وگرنه قسم میخورم تبدیل به آدم خوار بشم!
دوباره لبخند ریزی به گوش هایش خورد اینبار اخمی کرد. سرش را همین که بلند کرد نگاهش به آن دو تیله چشم آبی خورد که با خنده خیره اش شده است.
ان تیله های آبی در بین موهای سیاهش زیادی به چشم میخورد، هیبتش، قامت بلندش نور افتاب را گرفته بود. پس آن خنده های ریز مورچه ای برای این بود افتاد. دنباله‌ی دستش را گرفت و به مرغ کبابی که جلویش گرفته بود. یک تای ابرویش را بالا داد و یک نگاه به او بعد به گوشت کبابی در دستش انداخت.

ارسال شده در

part61

 

اولین چیزی که در ذهنش ایجاد شد این مرد چه کسی هست؟ با ریخت و قیافه‌اش حتی لباسایش معلوم بود از اشراف زاده ها هست ولی چه کسی بود؟!
- نمیخوای بگیریش، واسه توعه؟!
چشمانش از تعجب گشاد شد و از جایش بلند شد و به خودش اشاره کرد و گفت:
- من؟!
حال شاهزاده میتوانست آن چشمان گربه‌ای کمیاب را واضح ببیند. انگار حرفش را نشنیده باشد قدمی نزدیکش شد که همزمان یل خودش را عقب کشاند.
تا به حال آن چشما را در کسی ندیده بود. علاوه بر زیبایی انکار نشدنی‌اش، پر نفوذ، خشمگین، آشوب و پرقدرمندش که همچون زره فلزی میماند را هم میتوانست ببیند.
دستش را مقابل چشمانش تکان داد.
- هی آقا!
مایکل که وضعیت اربابش را ناجور دید ضربه ای به پهلویش زد و گفت:
- سرورم!
به خودش آمد و لبخند مصنوعی از دستپاچگی‌اش زد:
- اوه ببخشید یک لحظه… .
مانده بود چه بگوید که یل پیش دستی کرد.
- مهم نیست، گفتین این برای منه؟!
یک لحظه از حرفش جا خورد. چندباری پلک زد تا به خودش مسلط شود بعد با لبخند دل نشینی گفت:
- این رو از طرف من قبول کنین.
اخم های یل درهم شد، اینکه یک مرد غریبه اینگونه برایش لطف میکرد کمی عجیب بود؟ یک تای ابرویش را بالا داد مثل عادت گذشته دستانش را از پشت قلاب کرد. زیر چشمی نگاهش کرد.
ریخت و قیافه‌اش اصلا به آدمای معمولی نمی‌خورد، با نگاه کردن به چهره‌اش حس آشنایی به او میداد، انگار قبلا او را دیده باشد، یک حس راحتی به او دست میداد.
- نمیخوای قبولش کنی؟
وقتی تردیدش را دید یک تای ابرویش را بالا داد و ادامه حرفش را گرفت:
- باشه پس من این رو… .
حتی نگذاشت ادامه حرفش را بگوید که سریع دستش را گرفت. همان موقع انرژی عجیبی از رگ های یل جریان پیدا کرد و نفسش را لحظه ای گرفت و تمام اتفاقات و گذشته آن جسم، نامعلوم از جلوی چشمانش رد شدند. چند لحظه بعد که به حال طبیعی اش باز گشت کم مانده بود پس بیفتد که مرد مقابلش در حصار بازوانش گرفت و بغلش کرد. دوباره آن چشمان آبی رنگ که همچون دریا خروشان بنظر میرسید ولی آرام بود همانند ابریشم نرم و مهربان بود هرچند ظاهرش خشم میبارید ولی چیزی در دلش نداشت کودکی نوپایی میماند.
پس بی ربط نبود که برایش آشنا میامد، این مرد آشنای این جسم بود! ولی چه کسی‌ بود و چه ربطی به او داشت؟!
ازش فاصله گرفت و کباب ها را از دستش گرفت و گفت:
-این لطف شما رو فراموش نمیکنم!

ارسال شده در

part62

مایکل که از جسارت و بی احترامی یل را دید با عصبانیت و تندی گفت:
- بهتره برای احترام دو زانو بزنی و ازشون تشکر کنی دختر احمق!
اخم هایش درهم شد و نگاهی به مرد و مخافظش انداخت که آن مرد سریع پیش دستی کرد.
- نیازی نیست مایک ما که تشکر این‌ کار رو نکردیم!
یل متوجه شده بود که آن مرد چشم آبی یک جورایی مقام بالایی دارد ولی اینکه چه شخصیت مهمی دارد را نمیدانست پس برای اینکه نزدیکش شود لبخند تصنعی زد و گفت:
- جسارت من رو ببخشید اگر بی احترامی کردم سرورم.
از چشمان تیزش خنده و رضایت مرد دور نشد.
- راحت باش لازم به این کار نیست.
دوباره مایک گفت:
- سرورم زیادی بهت رحم کردن، مگه نمیدونی ایشون کی هستن!
یک دفعه دلش را به زبان آورد.
- باید بدونم؟
مایکل میخواست سمتش برود که مرد دستش را گرفت و مانعش شد.
- بهتره غذات رو بخوری سرد شد.
دلش نمیخواست هویتش را به آن دختر مو حنایی خودش را بشناسد. بدون اینکه حرف اضافی بزند همراه مایکل از آنجا دور شد. یل ماند و با تمام شبه های مغزش که سوال های زیادی داشت.
برای پاسخ یک حسش میگفت باید همراه آن مرد برود، تا بتواند درمورد این جسم چیزهایی بدست بیاورد.
یک لحظه بدون اینکه عواقبش را هم بداند لاکپشتش را همراه با تنگه اش برداشت و بین مردم گم شد.
در آن شلوغی و بین مردم تنها کسی بود که قامتش بلند بود لباس ابریشمی ظریفی بر تن داشت. لبخند زد و یک گاز دیگر به گوشتش زد و از پشت نزدیکش شد ولی طولی نکشید که با ضربه‌ای که از پشت زدند با مخ به کمرش خورد و گوشتش کاملا به لباسش چسبید.
با دیدن کثیفی لباسش لبش را زیر دندان برد.
هردو هم زمان به پشت چرخیدن با دیدن یل تعجب کردند.
مرد با تعجب ملایم گفت:
- چیشده؟ چرا دنبالمون اومدی؟

ارسال شده در

part63

مانده بود چی بگوید که با دیدن لاکپشت سریع مقابلش گرفت:
- این برای تو!
نیمچه لبخندی بخاطر رفتار سادگی یل زد.
- برای چی میخوای بدیش بهم!
- این لاکپشت خوش یمنه، در آینده این بهتون کمک میکنه.
نمیدانست این حرف ها را چگونه به زبان آورد ولی انگار این حس را داشت که این مرد مقابلش قرار است در آینده خیلی کارها برای او بکند.
مایکل گفت:
- هی تو سریع‌تر از اینجا دور شو!
- بس کن مایک عقب وایسا.
لحن تندش باعث شد مایکل دیگر حرفی نزند. معلوم بود که از یل خوشش نمیامد.
- اینا رو از کجا میدونی؟
لب پایینی‌اش را به دندان گرفت، برای اینکه بتواند به آن مرد نزدیک شود و تا حقیقت این جسم را بفهمد، باید کاری رو انجام میداد که برخلاف میلش بود. نزدیکش شد و به چشمانش خیره شد.
این همه نزدیکی برای آن مرد که تا به حال به هیچ زنی نزدیک نشده بود کمی هیجان آور بود. آب دهانش را قورت و از پشت دستانش را مشت کرد و فشرد.
- داری چیکار میکنی؟
جلوی چشمان متعحب مرد دستش را روی قفسه‌سینه چپش گذاشت، نمیدانست واکنشش چه خواهد ولی بازهم با گستاخی تمام کارش را انجام داد.
حاله‌ی عظیمی از انرژی درونی دورش بود، بیشتر شبیه قبیله شعله ور بود، و این چیزی بود که یل را برای شناخت بیشتر این مردم کنجکاو میکرد.
دستش را کشید و نفس عمیقی زد و لبخند تصنعی به رویش زد و گفت:
- شاید با ظاهر سرد و خشک با اطرافیانتون رفتار کنین ولی هیچ وقت نمیتونین به کسی صدمه بزنین.
مرد اخم هایش را از متعجبی درهم کرد و بگفت:
- تو کی هستی؟ از قیافه‌ات نمیاد فقیر باشی!
لبخند مصنوعی زد و برای اینکه توی نقشه‌اش ماهرانه تر عمل کند گفت:
- من فقط از واقعیت ها میگم.
- پس واقعیت من چیه؟
باید چیزی میگفت که مرد مقابلش را که حتی اسمش را هم نمیدانست بیشتر از آنها کنجکاوش کند.
- شما و این لاکپشت هردو تو یک قایقین، مسیرتون یکیه، این خوشبختی میاره و شما آرامش رو!
حرفی که زد شاید به‌نظرش ساده و هیچ ربطی یه حرفش نداشته باشد ولی درست دست به هدفش زده بود، تنها هدفی که در رویاهایش داشت آرامش و آسایش برای مردمان بی‌گناهی بود که هنوز اسیر درباریان بودند!
نگاهی به لاکپشت دستش انداخت بعد به دختره مقابلش انداخت و گفت:
- لاکپشت رو ازش بگیر مایک.
بدون چون چرا از دستش گرفت و گفت:
- بهتره بریم سرورم تا الانم دیرمون شده!

ارسال شده در

part64

 

مرد بدون توجه به یل رو کرد به مایکل گفت:
- چقدر راه به کوهستان سیسو هست؟!
- با این معطلی حداقلش یک روز.
- راهی نیست زودتر برسیم!
یل یک تای ابرویش را بالا داد و چشمانش را ریز کرد، "کوهستان سیسو" جزوه کوهستان هایی بود در حکم‌رانی او قرار داشت و رفتن به آنجا دل شیر میخواست، چرا که سیسو احاطه ارواحانی بود روحشان قربانی انتقام شده بودند.
گوشت لبش را جویید و انگار چیزی به ذهنش رسیده باشد سریع گفت:
- من راهی بلدم!
هردو با چشمان گشاد شده نگاهش کردند.
مایکل نزدیکش شد و با خشم یقه‌اش را گرفت کمی از جایش بلندش کرد و غرید:
- این همه وقتمون رو تلف یه الف بچه کردیم، گورت رو گم کن.
از حرف «الف بچه خنده‌اش گرفت» و مچ مایکل را گرفت. خیلی دلش میخواست گردنش را بشکند و بگوید که این الف بچه روزی به دنیا حکومت میکرد و یک ملت از نامش میترسیدند.
با تنفر نگاهش کرد و با زور نیرویش دستش را از یقه‌اش بیرون کشید و گفت:
- من الف بچه حداقل رفتار بچه گونه ندارم.
این‌بار مرد پا در میانی کرد.
- عقب وایسا مایک!
با خشم دستش را پس زد وگفت:
- سرورم من به این دختر اعتماد ندارم!
بی توجه به حرف او به یل نگاه کرد.
یک جورایی بدش نمی‌آمد او را همراش ببرد. رفتارش طوری نشان میداد که انگار با یک آدم پخته سرو کله میزنند؟! پس چه عیبی داشت بیشتر با این دختر مرموز و موحنایی که زیادی گستاخ هست هم کلام شود.
- باشه ولی هر اتفاقی افتاد گردن خودت!
لبخند پیروز مندانه ای زد و در دلش گفت «-احمق نمیدونی قراره با اومدنم جونت رو نجات بدم!»
-باشه… فقط… اسم… .
مایکل از این همه پرویی یل عاصی شده بود و میخواست قدمی بردار که مرد دستش را گرفت و مانعش شد و گفت:
- میتونی نیک صدام بزنی.
- ولی سرورم، شما… .
نمیدانست چرا حس میکرد آن دو نفر چیزی از او مخفی میکنند. ولی به هرحال نقشه‌اش گرفته بود و جای نگرانی نداشت!
چندساعتی بود که دنبالشان راه افتاده بود. کف پاهایش به‌خاطر کفش‌های نامناسبش درد میکرد و توان راه رفتن را ازش میگرفت.
عرق پیشانی‌اش را با آستینش پاک کرد و به بالای سرش که یک تابلوی بزرگ بود نگاه کرد.
«بندرگاه تیان شان»
زیرلب با تعجب زمزمه کرد: «بندرگاه» برای چی اومده بودن اینجا؟
- مگه نمیخواستین برین کوهستان سیسو، چرا اینجا اومدین؟!

ارسال شده در (ویرایش شده)

part65

قبل از اینکه مایکل حرفی بزند، نیک پیش دستی کرد و گفت:
- قبل از رفتن کاری داریم که باید انجامش بدیم.
یل با تمسخر لبخندی زد و گفت:
- مثلا چه کاری؟
مایکل با تندی گفت:
- دخالت نکن.
رویش را از مایکل گرفت و جوابی نداد.
نیک به رفتار بچه گونش سرش را تکان داد و روبه محافظش کرد و گفت:
- برو ببین کشتی ها از راه رسیدن، الاناست که فرمانده برای تحویل گرفتنشون برسن.
از حرف هایش حس خوبی نمیگرفت، با این حرف‌ها مطمئن شد که نیک یه مرد معمولی نیست. اگر از قبیله شعله ور باشد باید آن موقع از و قبیله و نیلگون چیزهایی بداند. وقتی نیک راه افتاد همانند بچه ها دنبالش رفت بندرگاه نزدیک دریا بود و شلوغی بازارش از میدان هم شلوغ بود. بازارچه های زیادی کنارگوشه‌ها بود که مقابلشان حداقل عده ای ایستاده بودند. بوی ماهی های تازه کل بندرگاه را گرفته بود. با دیدن این‌ها یک لحظه هوای قبیله نیلگون را کرد همیشه بیشتر ماهی در لنگرگاه آنها میگرفتند، بازارچه های آنها هم زیادی شلوغ میشد باوجود طبیعت زیبایش آدمای زیادی به خودش جذب میکرد. حالا همه چیز تغییر کرده بود، حتی آدمای اطرافش!
تا به خودش بیاید صدای فریاد نیک همراه شیهه اسب وحشی را در نزدیکی اش شنید و یقه‌اش ناگهان توسطش کشیده شد و مستقیم به تخته سینه‌اش خورد و آخش بلند شد. بدون آنکه بداند بازویش دورش حصار شد. صدای تپش قلبش که کم مانده بود از جا در بیاید را میشنید. حسی که آن لحظه جسم آن دختر به یل منتقل میکرد، احساس خوب و شیرینی داشت که در آن بغل نیک مانده بود، دلش میخواست بیشتر بماند ولی درواقع این‌ها حس جسم دخترک بود نه یل. یک‌دفعه افکارش را پس زد و ازش جدا.
نیک با هیجان و نگرانی بازویش را گرفت و گفت:
- چیزیت که نشد؟
متعجب و چشمان گشاد شده نگاهش کرد. این مرد زیادی به او اهمیت میداد، ولی چرا؟
-ونمیدونی اگه اتفاقی واست… .
با شنیدن حرف ناقصش ابروهایش بالا داد و چندباری پلک زد، شنیدن اینجور حرفا برای یلی که جز خشونت چیز دیگری نمیدانست زیادی گنک بود.
- منظورم اینکه اگه اتفاقی واست می افتاد کلی وقتمون رو میگرفتی.
حالا منظورش میفهمید. با لبخند به بازویش زد و گفت:
- نگران نباش سگ جون تر از این حرفام.
بعد با همان لبخند دستش را از پشت قلاب کرد و راه افتاد. آن لحظه یل نمیفهمید که با آن لبخند دندان نما چگونه دل ولیعهد را به بازی گرفت.
مقابل مغازه کفش فروشی ایستاد نفس عمیقی کشید این و دستش همانند بادبزن جلوی صورتش تکان داد و ابرویی بالا داد و با خودش گفت:
- این جسم لعنتی چشه! چرا همچین گر میگیره؟ چرا ندید بدید در میاره این دختر؟

ویرایش شده توسط sanli
ارسال شده در

part66

با خودش حرف میزد و متوجه ولیعهد نبود که چگونه با خنده نگاهش می‌کند. یل بی‌منظور یکی از کفش‌ها را برای سرگرم کردن خودش برداشت و بالا پایینش کرد ولی هنوز درگیر آن جسمی بود که تنش را به تلاطم انداخته بود. همان لحظه سرو کله مایکل پیدا شد، با آن تنگه لاک‌پشت که در بغلش بود بامزه می‌آمد!
- سرورم قایق‌ها رسیدن، فرمانده تو بندرگاه سرخ منتظر شما هست!
سرش را تکان داد.
- بهتره منتظرش نذاریم.
انگار یک دفعه چیزی به ذهنش رسیده باشد، سریع گفت:
- شما از جلو برین من الان برمی‌گردم.
- سرورم کحا می‌رین؟
- برین من میام!
یل عاقل اندرسفیهانه نگاهش کرد و لبانش را جمع کرد و سرش را تکان داد و جلوتر از آنها حرکت کرد. خیلی دلش می‌خواست از کارهایشان سر در بیاورد. هر چه باشد یقین داشت این جسم نسبتی با این مرد دارد!
با دیدن قایق‌های عظیم‌الجثه که تقریبا به صد تا می‌رسید چشمانش گشاد شد و گفت:
- این قایق ها چقدر بزرگن!
مایکل با تمسخرخندید و گفت:
- احمق اینا قایق نیستن بهش میگن کشتی!
یک تای ابرویش را بالا داد و با حرص نگاهش کرد، نمیخواست جلویش وا بدهد برای همین سریع جوابش را داد:
- خودم می‌دونستم.
خندید و چیزی نگفت. مشکل یل آن لحظه قایق یا کشتی نبود؛ بلکه این بود که قرار بود چه اتفاقی در اینجا رخ دهد که صدتا کشتی روی دریا منتظر آن مرد بودند؟ مگر آن مرد چه کسی بود؟ یا اصلا داخل آن کشتی‌ها چه بود؟
چند لحظه بعد بیست سرباز همراه با نیک و یک مرد دیگر که انگار فرمانده‌ای بود که مایکل می‌گفت نزدیکشان شدند. طبق عادت همیشه دستانش از پشت قلاب بود و خونسرد به مردان مقابلش خیره شده بود. هیچ کدام آنها را نمی‌شناخت! حتی لباس‌هایشان هم فرق می‌کرد. تا یادش می‌آمد هیچ کدام از قبیله‌ها از ان لباس‌های چاک‌دار به تن نمی‌کردند.
- خوش اومدین فرمانده.

سرش را به معنی تحویل گرفتن تکان داد و نیم‌نگاهی به یل کرد و بی‌توجه به او مقابل نیک ایستاد و گفت:
- قربان همه چیز آماده‌ست می‌تونیم شروع کنیم.
- طبق لیستی که تو دست داریم باید پنصد نفر باشن.
مایکل یک دفعه با هیجان نزدیکشان شد و گفت:
- جادوگران قبیله اومدن سرورم.
یل تکانی به خودش داد و سرو گردنش را بلند کرد تا جادوگران قبایل رو ببیند. تقریبا شیش نفر بودند. حتی از دور هم می‌توانست نیروی درون آن جادوگران را حس کند، که چقدر قوی به نطر می‌رسند. هر کدام از آنها با نماد قبیله‌شان لباس تن کرده بودند. مثلا آن سه نفر اول با آن لباس سفید و پیشبند نقره‌ای از شاگردان قبیله کونلون بودند. هر شیش نفر به محض رسیدن ادای احترام کردند. نیک با خوشحالی دست روی شانه آن مرد که اول از همه ایستاده بود گذاشت.
- خوشحالم که اینجا می‌بینمت دنیل.
پس این مرد مغرور اسمش دنیل بود. الحق که به اسمش هم می‌آمد. اگر سیصد سال قبل به دنیا امده بود حتما او را ژنرال ارتش می‌کرد. وقتی نگاهشان باهم تلقی شد لبخند مصنوعی به رویش زد و که دنیل با سردی رویش را گرفت و اهمیت چندانی به او نداد.
وقتی همه‌اشان داخل یکی از کشتی ها شدند بی‌اراده دنبالشان راه افتاد.
نیک یک‌دفعه جلویش ظاهر شد. ناگهان با تعجب قدمی عقب رفت و ابرویش را یالا داد. ناشیانه دستش را محکم گرفت و پاکتی را کف دستش گذاشت و گفت:
- این برای توعه.
یک نگاه به پاکت انداخت و یک نگاه به نیک که از هیجان روی پایش بند نبود. سوالی نگاهش کرد. دلیل دادن پاکت را نمی‌فهمید! زیادی هم برایش کنجکاوی نمی‌کرد، برای همین اخم‌هایش را در هم کرد. نیک وقتی طرز نگاهش را حس کرد کمی دست‌پاچه شد و گفت:
- بهتره بازش کنی!
با خونسردی سرش را تکان داد و گفت:
- بعدا بازش می‌کنم.

ارسال شده در

part67

بعد سمت کشتی‌ها راه افتاد. برای این قضیه آن‌قدر کنجکاوی به خرج می‌داد که ایستادن و اهمیت دادن به پاکت دستش چندان برایش مهم نبود. همین که دستش به دست چوبی کشتی می‌رسید آستین دستش توسط نیک کشیدخ شد و از ناگهانی‌اش هینی کشید و نگاهش کرد.
- داخلش چیزی نیست که تو انتظارش رو داری، اینجا منتظر بمون تا برگردیم!
یک دفعه بادش خالی شد و وا رفته نگاهش کرد. تمام هیجانی که همین چند لحظه پیش درونش می‌لولید از بین رفت. زبانش از حرص بند آمد. آن لحظه تنها کاری که از دستش برمی‌آمد نگاه کردن به نیک که داخل کشتی میشد. از عصیانیت پایش را محکم روی زمین کوبید. برگشت و روی تخته سنگی که در کنار دریاچه قرار داشت نشست. چشمانش را از روی عصبانیت بست و چند بار نفس عمیقی کشید تا ان جوششی که در درونش بود بخوابد.
خیلی دلش می‌خواست قضیه کشتی‌های غول‌پیکر را بداند. فکر نمی‌کرد برای تجارت به این همه کشتی نیاز پیدا شود، مگر اینکه از بازرگانان خارج تجارت کنند. ناگهان چشمانش به آن پاکت دستش افتاد و با بی‌حوصلگی بازش کرد. یک جفت چکمه صورتی رنگ که در کناره‌هایش طرح یک ققنوس بود را بیرون آورد. با خودش زمزمه کرد:
- این همون کفشی بود که برداشته بودم!
بی‌اختیار چشمانش را به داخل کشتی دوخت. چه لزومی داشت برایش کفش بخرد؟ هدفش از این کارها چه بود. یک بار اعتماد کرده بود حال و روزش این بود، دومین بار را نباید خفته می‌کرد. به هرحال به این کفش‌ها نیاز داشت. موقع پوشیدن چکمه‌ها صدای همهمه و پچ‌پچ‌های مردم از قالب خوشحالی بیرون آمد و چشمش به تجمع مردم که در کنار ایستاده بودند افتاد. متعجب از جایش بلند شد. از بین مردم رد شد در جلویشان ایستاد با کنجکاوی نگاهشان کرد. صدای یکی از مردانی که در کنارش ایستاده بود و داشت با بغل دستی‌اش حرف میزد را شنید.
- هی می‌دونی چه خبر شده؟
- شنیدم فرماندهان و ژنرال‌های جنوب شرقی بالاخره تونستن اون اهریمن‌ها رو پیدا کنند.
- پس این همه کشتی واسه اون‌هاست!
- آره دیگه مگه نمی‌دونی بعد از مرگ خدای شیطان اون اهریمن‌ها فراری شدن.
- راست میگی تا اون خدای شیطانی وجود داشت هیچ کس حق نداشت آزارشون بده، حالا با مرگ خداشون ببین چه روزی افتادند.
بعد به شکل اعصاب‌خردکنی خندیدند! اخم‌های یل ناگهان در هم شد و دستانش فشرده شد. درمورد او می‌گفتند؟ ولی چه ربطی به این قضیه داشت؟ باید صبر می‌کرد می‌فهمید!
چند لحظه بعد مردان و زنان و کودکان زخمی غل و زنجیر شده از کشتی‌ها خارج شدند.
همزمان با دیدنشان نفسش بند آمد و پاهایش سست شد. شقیقه‌هایش تیر کشید و رگ‌هایش از فشار برحسته شد. رنگ صورتش به قرمزی زد. از داغی تنش عرق کرده بود.

حالا متوجه میشد مردنش نه تنها ناعادلانه در حق مردمان و هم قبیلعه‌اش بود بلکه ظلمی در حقشان کرده بود که تابخشودتی بود.
حلقه های قطره اشک در چشمانش موج میزدند. این حق مردمانش نبود که اینگونه غل و زنجیرشان کنند.
قبیله تارگرین برایش یک خانواده بود! درست میگفتن جلال و عظمت تارگرین ها با مرگش از بین رفت. چقدر احمق بود که فکر میکرد با مرگش همه چیز درست میشود و انها هم طعم ازادی را میچشند. ولی اشتباه میکرد با مرگش همه چیز را به هم زده بود.
میدید چگونه با حقارت از بین مردمانی که جز منفعت چیزی برایشان ارزشی نداشت رد میشدند. همیشه ارزو داشت تارگرین هارو در شکوه ببیند ولی حالا کاری که کرده بود جز ناامیدی برایشان باقی نگذاشته بود. بالااخره ان قطره اشک ها ریخته شدند!
با مردمانش چه کرده بود؟! پس حتی مرگش هم ارزشی نداشت؟!
چشمش به نیک و دنیل که برای هدایت کردن انها ایستاده بودن و داشتند باهم حرف میزدند افتاد خون جلوی چشمانش را گرفت!
پس هدف نیک پس گرفتن مردمان قبیله تارگرین بود، برای همین رفتن به کوهستان سیسو عجله داشت؟!
حرص وجودش را گرفت و دلش را به تلاطم انداخت، تعادلش را از دست داد و نیروی شیطانی اش در کف دستش پدیدار شد. تنها چیزی که ان موقع بیشتر به ان میل داشت کشتن مردمان انجا بود بخصوص نیک و دنیل!
دندان قروچه‌ای کرد و فشاری به دستش اورد، یک لحظه درد شدیدی از سمت چپ سینه‌اش تمام وجودش را به تلاطم انداخت و رگ های گردنش را فشردو نفسش را بنداورد. وضعیت بدش طوری بود که نتوانست در بین مردم بماند و تلو خوران خودش را از وسطشان بیرون کشید و چندباری به قفسه سینش کوبید تا راه نفسش را باز کند. این همه خشم، تنفر از شیطان دورنش نشأت میگرفت که او را اینگونه از پادر میاورد.
قطره های اشک از چشمانش سرمیخوردند، و توان ایستادن را از او سلب میکردند.
جلوی یکی از مغازه ها ایستاد و چشمانش را از درد روی هم گذاشت و چندباری نفس عمیقی کشید تا از این خفگی سالم درببرد.
طولی نکشید دو جفت چکمه های سیاه جلویش ایستاد. آب دهانش را قورت داد و با چشمان لرزان سرش را بلند کرد. با دیدن قامت نیک ناخوداگاه خون جلوی چشمانش را گرفت. دستش لرزید و یک ان در ذهنش طوری که واقعیت داشته باشد گردنش را محکم فشار میدهد و قصد کشتنش را دارد خطور کرد. ولی با تکان هایی نیک که بازویش را گرفته بود به خودش امد.
-حالت خوبه؟ رنگت پریده؟
جلوی چشمان متعجبش دستش را به شدت بیرون کشید و با بیحالی گفت:
-خوبم.

ارسال شده در

part68

-ولی اینطور به نظر نمیرسه.
نفس عمیقی کشید و دستانش را از پشت قلاب کرد. ناخن هایش را محکم داخل دستش فشار داد. نقاب بیخیالی بر چهره‌اش زد نیمچه لبخندی زد وگفت:
-گفتم که چیزی نیست.
هیج چیز از چشمان تیز نیک پنهان نبود، میدانست که ان رنگ پریده‌اش و قرمزی چشمانش چیز ساده‌ای نیست که به راحتی بگذرد ولی رفتارش طوری نشان میداد که نمیخواهد بگوید، یا از گفتنش هراس دارد.
-چرا حالت بادیدن بردهای تارگرین بد شد؟
ناخوداگاه ابروهایش خودکاری بالا پرید. نگاهش کرد. چشمان طوفانی اش بیداد میکرد که هنوز قانع نشده است و دنبال دلیل برای حال خرابش میگردد.
-اشتباه نکن حال من با دیدن ادمایی که به ضعیف تراز خودشون میخندن بد شد.
-پس خودت هم باور داری که حالت خوب نیست!
از آدمایی که باکلمات بازی میکردن متنفر بود، نیک هم جزوه اون ادما بود.
پوفی کشید و سرش را تکان داد با حرص لبخندی زد وگفت:
-اگه میخوای به کوهستان سیسو بری بهتره به شبش نخوری که خوراک ارواحان جهنمی باشی!
-من هیچ ترسی از اونا ندارم.
حرفش زیادی بوی غرور میداد.
با خونسردی نزدیکش شد و یقه لباسش را که کج شده بود را درست کرد و خیره اش شد گفت:
-ادما ضعیف تر از این حرفا هستند که گیر انتقام و کینه نیفتن، اوناهم خوراکشون همینه! وگرنه همه بلدن بجنگن.
این را گفت و از کنارش رد شد. ولی با حرفی که نیک زد سرجایش میخکوب شد.
-طوری میگی ما ادما که انگار خودت ادم نیستی؟
چیزی از ته دلش سرخورد و زبانش بند امد تا چیزی بگوید. سکوت کرد و راهش را رفت.
و نیک ماند و ان بوی نیلوفری و تندی قلبش که کم مانده بود از جا دربیاید. میدانست که این کارش اشتباه هست ولی نمیدانست چرا با نزدیکی این دختره خودش را گم میکرد.

***
همه ی بزرگان دورهم گرد امده بودند. تنها صدای سوختن مشعل ها در ان جای تاریک و نمور به گوش میرسید. تمام ذهن ها مشوش شده بود، ترس در دل اندکشان رخنه کرده بود. هیجان و اظطراب، نگرانی، کلماتی بودن که با نگاه کردن به چهره‌هایشان میشد فهمید.
-این نشانه‌ی فاجعه‌ هست!
صدای یکی از ان بزرگان بود که حواس همه را به خودش جمع کرد.
ایندفعه جناب فیلیپ بود که گفت:
-نباید به این زودی قضاوت کنیم.
همان مرد بلند شدو گفت:
-قضاوت نیست عین حقیقتا با پیدا شدن گاندیل کل شهر ناارام شده.
از بزرگان قبیله مردی که نزدیک به هزاران سالش میشد از جایش بلند شدو نزدیک گاندیل که به خودش جمع شده بود و هوشیاریش رو از دست داده بود ایستاد وگفت:
-این یه موجود باستانی هستش نمیتونم به همین راحتی بکشیمش، وجودش شبهه های زیادی رو ایجاد میکنه.
از بزرگان کس دیگری برخاست.
-نباید از این موضوع راحت بگذریم گاندیل از فرزندان کاهن اعظم به حساب میاد باید توی سلول روح کش بندازیمش.
عده‌ای از بزرگان حرفش را تایید کردند و عده ای هم متتظر نظر شاهشان بودند که همچنان در سکوت به حرف درباریان گوش میداد. هیچ نظری در مورد ان موجود چندش نداشت.
همان لحظه امپراطور به سمت وزیر دست چپش بیوم سوک که و تا به الان هیچ سخنی نگفته بود چرخید و گفت:
-جناب وزیر نظرشما چیه!
ابرویش را همراه با گوشه‌ی لبش بالا انداخت با لبخند مضحکش دستش را روی هم گذاشت و گفت:
- من موافقم توی سلول روح کش بندازیم اما بنظرم باید زنده نگهش داریم.
این حرفش تمام درباریان را به شوک واداشت، عجیب بود، مگر نمیدانست گاندیل چه موجود خطرناکی بود!؟
بیوم سوک مرد مرموز و جاه طلب که برای رسیدن به خواسته هایش به هرچیزی دست درازی میکرد و با یک اشاره از زمین محوش میکرد. در قانون های او نرسیدن هیچ جایی نداشت. از خصوصیت هایش میشد گفت مردی ارام و خوش رویی هست ولی از باطن یک چیز دیگر بود.
امپراطور با شوک سرجایش تکانی خورد و گفت:-
-همچین موجودی یه تهدیده بزرگه برای گشور از چه لحاظ میگی باید زنده نگهش داریم!
لبخند همیشگی‌اش را زد و دست روی دست گذاشت و قدمی جلو رفت و روبه همه کرد و گفت:
-میتونم ترس و وحشت همتون رو درک کنم، ولی جرا با فکر باز به این بکر نمیکنین که با زنده نگه داشتن گاندیل میتونیم به خیلی چیزها دست پیدا کنیم.

ارسال شده در

part69

سکوت وحشتناکی ایجاد شد. انگار با این حرف نظر همه را جلب کرده بود. می‌توانستند از طریق گاندیل به خیلی از چیزهای محرمانه کاهن اعظم که از همه بود دست پیدا کنند.
فیلیپ طوری با خشم و نفرت نگاهش می‌کرد که دلش می‌خواست همان لحظه گردنش را بزند. آن مرد مکار آخر سر باطن اهریمنش را نشان داد. یقین داشت که از همان اولش هم قصدش پیدا کردن راز مخوف کاهن اعظم بوده است!
فیلیپ وقتی سکوت همه را دید سمت امپراطور چرخید و با هیجان گفت:
- عالیجناب لطفا کاری کنین که با صلاح کشور باشه، با اینکار فاجعه چند سال پیش ممکنه رخ بده.
بیوم سوک با خونسردی به اضطراب فیلیپ خیره شده بود و پوزخندی به ریشش میزد. چرا که خوب می‌دانست امپراطور یک دست‌نشانده از طرف او بود که انتخاب شده بود.
همان لحظه در بزرگ آهنی با صدای بدی باز شد و تمام سرها سمتش چرخیدند. استاد یو همراه یک مرد شنل‌پوش داخل جلسه شد. فیلیپ با دیدن یو که حالش بهتر شده بود لبخند بزرگی زد، انگار دنیا را به او داده بودند. وقتی خودش را در بین آن همه بزرگان تنها دید برای اولین بار آرزو کرد کاش یو کنارش بوده باشد وگرنه دست تنها نمی‌توانست از پس این بزرگان پیر چموش که جز طمع چیز دیگری نمی‌دانستند، بربیاید.
امپراطور از جایش بلند شد و از صندلی تاجدارش پایین امد و با خوشرویی گفت:
- خوشحالم که می‌بینمت استاد یو، نبودنت زیادی حس میشد.
با صدای گرفته کمی سرش را خم کرد و گفت:
- باعث افتخارمه.
بعد سرش را سمت فیلیپ چرخاند که چگونه با دلتنگی نگاهش می‌کند، چشمانش را برای اطمینان دادن باز و بسته می‌کند.
- استاد یو نمی‌خوای همراهت رو معرفی کنی.
حالا تمام حواس‌ها سمت آن شنل‌پوش مخلی که تا صورتش پوشانده بود جمع می‌شود.
- می‌تونی خودت رو معرفی کنی!
مرد شنل‌پوش که منتظر همین حرف بود کلاه شنلش را برداشت. دهان همه با دیدن مرد باز مانده بود. دالتون همان مرد ستاره‌شناسی که مرگ کاهن اعظم را پیش‌بینی کرده بود، بعد از آن وقایع دیگر خودش را نشان نداده بود طوری گم و گور شده بود که کسی از جایش خبر نداشت.

او تنها شاگرد کسی بود که صاحب اصلی تاج و تخت تیان شان بود.
فیلیپ با دیدن دالتون با آن سر تاس‌شده‌اش که بیشتر شبیه بوداها بود خنده‌ی ریزی کرد. با نگاه جدی دالتون خنده‌اش را جمع کرد. بعید نبود که میروتاش بیشتر خصلت‌هایش را از این مرد گرفته بود.
امپراطور با هیجان و اضطراب خودش را به دالتو رساند و بازویش را گرفت وگفت:
- آه، جناب دالتو مشتاق دیدار. بعد از این همه مدت شما رو دیدیم!
- باید قبل‌تر از این‌ها پیش شما می‌اومدم سرورم کوتاهی من رو ببخشید.
- نه اصلا این حرف رو نزن. بهترین موقع اومدی، ماجرا رو که شنیدی؟
سرش را تکان داد. البته که شنیده بود.
چند وقت پیش متوجه حضور دو ستاره طلایی در صورت فلکی در کنار هم شده بود، و در این وسط حضور استادش را هم بعد سال‌ها حس کرده بود. اینکه با قرار گرفتن آن دو کنار هم پای استادش را هم باز کرده بود اصلا چیز خوبی به نظرش نمی‌آمد.
- بله برای همین الان اینجا هستم.
امپراطور با تفکر دستانش را پشتش قلاب کرد و گفت:
- نظرت در مورد این موجود چیه؟
- دلم می‌خواد بدونم شما چه تصمیمی براش گرفتین.
امپراطور لبخندی زد و خودش را کنار کشید و گفت:
- چیزی برای گفتن ندارم.
استاد یو پا پیش گذاشت و گفت:
- می‌تونیم توی قبر یخسار زندانی کنیم تا اون موقع می‌تونیم در موردش مفصل حرف بزنیم و به نتیجه برسیم.
دالتون با رضایت نگاهش کرد و سرش را برای موافقت تکان داد. ترجیحا گاندیل را در کوهستان کونلو نگه می‌داشتند. آن موقع جایش امن بود. بیوم سوک که دید وضعیت بر فق مرادش نیست و همانا امپراطور هم با نظر آنها موافقت کند جلوتر آمد.
- خوشامدگویی من رو هم بپذیرین جناب دالتون.
- ممنون وزیر بیوم سوک.
از همان ابتدا از مرد مقابلش با آن لبخند مضحکش خوشش نمی‌آمد.
- اگه وقت اضافی داشته باشین قبل از رفتنتون می‌خواستم با هم چای بنوشیم.
دالتون لبخندی زد. خیلی خوب منظور حرفش را می‌فهمید.
- وقت از این به بعد برای من زیاده. شما هر وقت دعوت کنین، من میام.
بیوم سوک لبخند دندان‌نمایی زد و گفت:
- حتما!
در واقع در زندگی باید از آدم‌هایی ترسید که زیاد لبخند می‌زنند. چون که انها همیشه در ذهنشان نقشه‌های آماده‌ای دارند که منتظر عملی کردنشان هستند.
***
در کوهستان سیسو، تا چشم می‌چرخاند مه غلیظی همه جا را به آغوش گرفته بود.

ارسال شده در

part70

مایک به ارامی پارو میزد و سرش را پایین انداخته بود. یل در نوک قایق ایستاده بود و چشمانش را بسته بود تا با حسش مسیر میان بر را بفهمد.
شاهزاده هم مشغول نگاه کردن به نقشه‌ی راه بود.
یک دفعه گوش‌های یل تیز شد و نوک قرمز شده‌اش لحظه‌ای سوخت. لبخند کمرنگی زد و زیرلب لعنتی گفت و رو به مایک کرد.
- سمت چپ برو.
مایک که از دستورات او حرصی شده بود پارو رو با عصبانیت تندتر کرد. قایق کمی تکان خورد، یل که کم مانده بود بیفتند، توسط شاهزاده کشیده شد.
– چته مایک؟ آروم پارو بزن.
چیزی نگفت و مشغول کارش شد. یل که از ان وضعیت که بغل شاهزاده بود سریع بلند شد و لباسش را تکاند.
سردی هوا یک طرف جانش را می‌لرزاند، حرکات بچگانه مایک هم طرفی عصبیش می‌کرد.
دوباره قایق تکان خورد که این دفعه یل با خشم داد زد.
- این دفعه دیگه چیشده؟
دوباره، و دوباره همان اتفاق افتاد!
هردو با خشم به مایک نگاه می‌کردند که با تعجب گفت:
- اینبار من اینکار رو نکردم قسم می‌خورم.
شاهزاده از جایش بلند شد و تا نگاهی به اطراف بیندازد که با تکان خوردن شدید قایق ندانسته هم خودش را هم یل را از قایق پایین افتادند.
مایک فریادی کشید و بی معطلی خودش را توی آب انداخت.
یل نفسش را حبس کرده بود و راهی برای بالا رفتن می‌گشت ولی هرکاری می‌کرد نمی‌توانست. انگار از پاهایش او را پایین می‌کشیدند.
چشمانش را به زور باز کرد تا مایک و شاهزاده را پیدا کند. یک لحظه مایک را مقابلش دید که همچنان مثل او دست و پا میزد.
یل چشمانش را بست و درونش رجوع کرد. درون آب طبیعتا باید سرد باشد، ولی گرم بود.
این اتفاق خوبی نبود!
چشمانش را باز کرد و سریع از هر دو دستانش یکی از انگشتانش را خم کرد و بهم چسباند تا نیرویش را در داخل رگ‌هایش ثابت نگه دارد. با این کار می‌توانست نیرویش را متوقف کند. تا این بیشتر تحلیل نرود.
مایک با دیدن کار یل تکرارش کرد.
هردو به آرامی از اب بالا امدند که مایک سریع گفت:
- سرورم هنوز توی ابه؟
- تو سوار قایق شو من میرم پیداش کنم!
- مگه بلدی شنا کنی؟ نه نمی‌تونم اجازه بدم.
یل که خسته شده بود از این همه جر و بحث نالید و گفت:
- محض رضای هر کسی که می‌شناسی این بار رو با هم یحث نکن.
وقتی شرایط رو ناجورتر از قبل دید کوتاه اومد و کفت:
-باشه ولی باید صحیح و سالم پیداش کنی!
بی‌معطلی دوباره داخل آب فرو رفت. بعد از کلی تلاش سعی کرد نیرویش را از درون جریان بیندازد تا بتواند پیدایش کند. همین که در رگ‌هایش شروع به خزیدن کردم بصیرت چشمانش باز شد و مردی را دید که بی‌اختیار پایین کشیده میشد.
ارواحان مرداب بودن که او را سمت خودشان می‌کشیدند. از دیر می‌جنبید حتما کارش یکسره میشد.

سمتش شنا کرد و دستش را گرفت. سنگین بود. نیرویی که از پایین هردویشان را می‌کشید کارش را سخت می‌کرد. برای رهایی فقط یک کار می‌توانست انجام دهد. برای همین بدون در نظر گرفتن نتیجه‌اش که نمی‌دانست آیا نقشه‌اش می‌گیرد یا نه، صاف ایستاد و طلسم سخت سه ستاره را انجام داد تا نیروی هردویشان باهم پیوند بخورد تا بتوانند از اینجا خارج شوند. این زمانی شکل می‌گرفت که قبلا پیوند مقدس ازدواج بینشان خورده باشد.
موقع انجامش چشمانش را بسته بود. ته دلش راضی به اینکار نبود ولی موقع گرفتن نقشه‌اش با شوک چشمانش را باز کرد. هردو داخل سه ستاره بودند. نیروی فرابنفشی دورشان را گرفته بود و آرام بهم نزدیکشان می‌کرد. یل که متوجه این نزدیکی شده بود در تلاش بود که خودش را آزاد کند و طلسم را باطل. با اینکه با آن طلسم دیگر پایین مرداب کشیده نمی‌شدند ولی دلیل نمیشد که جانشان هم در خطر نیست! هرچقدر تقلا برای دورشدن از هم میشد سریع‌تر بهم نزدیک می‌شدند. یل ناخودآگاه چشمانش را بست و صورتش را جمع کرد و یک دفعه اتفاقی که باید نمی‌افتاد، افتاد و چشمان شاهزاده بازشدند. موقعیتی که هر دو قرار گرفته بودن واقعا یرای یل خجالت‌آور بود ولی برای جسم حس خوشایندی بود. وقتی هر دو حس را درونش احساس می‌کرد یک جورایی از خودش متنفر میشد. انگار که دو روح در بدن وجو داشت.
 

***

- این قضیه تموم نشدنیه، می‌ترسم اتفاق گذشته دوباره رخ بده؟
دالتون که به گاندیل خیره شده بود سمت فیلیپ چرخید و گفت:
- ما گذشته رو به تاریخ سپردیم درحالی که با فراموش کردنش فقط داشتیم خودمون رو گول می‌زدیم.
فلیپ با دیدن یون که تا الان ساکت مانده بود و چیزی نمی‌گفت نزدیکش شد و دست روی بازویش گذاشت و گفت:
- چیزی نداری بگی؟
نفسی کشید:
- چقدر خوش‌خیال بودیم که فکر می‌کردیم همه چیز تموم شده، ولی الان دارم می‌بینم تمام اتفاقات خوشمان فقط تو یه محدوده زمانیه که وقتی تموم بشه همه چیز هم با خودش می‌بره.
فیلیپ پوفی کشید و بادبزنش را روی تخته سینه‌اش به آرامی کوبید و گفت:
- باید تحقیق کنیم که چطور سروکله گاندیل پیدا شده مطمئن کسی هست که هنوز تو انتقام گذشته مونده.
دالتو چشم ازش برداشت و گفت:
- منم همون فکر و می‌کنم. باید برای مراقبت ازش بیشتر حواسمون رو جمع کنیم، شاید تو این سلول جاش امن باشه ولی بازهم احتیاط شرط عقله!
میروتاش تا الان پشت دیوارهای زندان خودش را قایم کرده بود و به حرف‌هایشان ناخواسته گوش سپرده بود. تنها دلیلی که او را به آنجا کشانده بود دیدن گاندیل و حرف زدن با او بود.
چند دقیقه در همان حالت ثابت ایستاده خسته شده بود، هربار که نفس عمیقی می‌کشید نمی‌دانست که استاد یو صدای نفسش‌هایش را حس می‌کند. و متوجه حضورش در آنجا هست. از وقتی که نیروی ناشناخته‌ای روحش را درگیر کرده به قدرتی دست یافته که کسی تابه حال به خودش ندیده است!

ارسال شده در

part71

چندلحظه بعد هر سه آنجا را ترک کردند. میروتاش نفس آسوده کشید و از پشت دیوار سنگی به آرامی بیرون خزید. دید که گاندیل را در یک قبر سنگی یخ که ازش بخار بلند می‌شود گذاشته‌اند. به آرامی سمتش رفت. با یک متر فاصله ایستاد و خیره نگاهش کرد. رنگ صورتش سفید بود و لب‌هایش کبود شده بود. اون کسی بود که توسط کاهن اعظم خلق شده بود پس مطمئن بود که فقط خودش می‌تواند او را زنده کند!
ناگهان با حس سرما به خودش لرزید و موی تنش ریش شد. سریع به عقب نگاه کرد. چیزی ندید و دوباره سرجایش ایستاد. این دفعه با وزش سریع باد مشعل‌ها خاموش شدند و صدای جرز در به گوش رسید. میروتاش که تا الان حس ترس نکرده بود، یک دفعه تپش قلبش بیشتر شد و دست و پایش لرزید. نگاهی به اطرافش انداخت. همه جا تاریک شده بود به جز مکان گاندیل که به خاطر قبر سنگی روشن بود.
آب دهانش را قورت داد. می‌توانست حدس بزند که روح او هست که در اطراف جسمش پرسه می‌زند. همان لحظه صدای ریز و مجهولی در سرش اکو شد. طوری که اخم‌هایش را جمع کرد و دست روی سرش گذاشت.
با وجود اینکه می‌دانست گاندیل به آدم‌های عادی بیشتر تاثیر می‌گذارد و ‌آن‌ها را به دام می‌اندازد و باز هم آمده بود. قسم خورده بود که کاری کند به هر قیمتی هم باشد مهروموم قدرتش را باز کند!
- تمومش کن!
صدای فریادش باعث شد صدای ریز متوقف شود. سرش را بلند کرد و دورش چرخید و گفت:
- میدونم که اینجایی، ولی من ازت نمی‌ترسم. فقط اومدم درمورد اربابت بدونم.
دوباره حس وزش باد را در کنارش حس کرد و دورش چرخید و به اطرافش نگاه کرد و نزدیک قبر یخی شد و نفس عمیقی کشید و ترسش را کنار زد. درست کنارش نشست.
- اربابت الان تنها امید من تو این تاریکی هست که دارم باهاش دست و پنجه نرم می‌کنم، هر دومون بهش نیاز داریم تا کمکمون کنه.
میروتاش با وجود اینکه زیادی از حرف‌هایش مطمئن نبود ولی می‌خواست کاری کند که گاندیل را مطیع خودش کند تا اربابش را پیدا کند. با این وجود می‌توانست به آن چیزی که سال‌ها به خودش قول رسیدن داده بود، برسد!
یک لحظه روی زمین کلماتی نوشته شد.

-زاده‌ی خون خواهد آمد!
چشمان میروتاش از تعجب گرد شد و از جایش بلند شد. یک لحظه با شنیدن صدای قیژ در به پشت سرش چرخید. متوجه شد که تا الان نفر سومی هم بینشان بود که ازش بی‌خبر بود.
***
نگاهی به نقشه دست مایکل انداخت.
شاهزاده کنارشان ایستاد و گفت:
- مایک هنوز چیزی ازش سردر نیاوردی؟
- نه، این یه نقشه باستانیه خوندنش کار من نیست!
یل که از آن اتفاق به بعد ساکت بود و چیزی نمی‌گفت سکوتش را بخاطر حرص و عصبانیت شکست و گفت:
- میشه دلیل اومدنتون به این کوهستان بدونم، شما رو من آوردم اینجا ولی هنوز دلیلش رو نمی‌دونم.
نیک عصبانیتش را درک کرد و بدون نگاه کردن به صورتش جواب داد:
- می‌خوایم کمان هویی پیدا کنیم!
با شنیدن اسم کمان، سرش داغ شد و تنش گر گرفت. چند لحظه مکث کرد و بعد خنده‌ای کرد گفت:
- قبول دارم با اومدنم زیاده‌روی کردم ولی انگار شما نمی‌فهمین دارین چی می‌گین!
مایکل طبق معمول جبهه گرفت:
- مراقب باش چی میگی!
با خشم غرید:
- این شمایین که نمی‌فهمین، اصلا شما درمورد اون کمان چی می‌دونین؟
شاهزاده جلو امد و با صدایی که تهش میشد ناراحتی‌اش را حس کرد گفت:
- اینقدر می‌دونم که می‌تونم به دست آوردنش رو باور کنم منم جایی توی این دنیا دارم!
یل نگاهش کرد درست به چشمانش خیره شد. این همه حجم درد یکجا در چشمانش را دید و ابرویی بالا انداخت و گفت:
- کمان هویی میراث خدایان باستانه. به دست آوردنش خیلی سخته اینجاش رو فکر کردی؟
- اون تنها سلاحیه که برای به دست آوردنش از چیزایی گذشتم که یه روزی برام عزیز بودن.
یل آب دهانش را قورت داد و نزدیکش شد. هنوزم که هنوز بود از نگاه کردن به چشمان یل فراری بود.
- گذشتن از عزیزانمون خیلی سخته ولی اگه برای یه هدف بزرگ‌تر باشه خیلی باارزشه، اون سلاح واقعا ارزش این رو داره؟
شاهزاده با لطافت خنده‌ای کرد:
- تو چی می‌دونی از من!
پوفی کشید.
- مهم نیست توی گذشته یا تو زندگیت چیا کشیدی همین که سرپایی و می‌خوای به خواسته‌ت برسی آدم ترسناکی هستی!
- اعتراف می‌کنی که ازم می‌ترسی.
نگاهش را گرفت و به کوهستان مه گرفته خیره شد و گفت:
- هیچ‌وقت ترس رو از ضعف آدما نبین، همین ترسه که آدما رو شجاع می‌کنه!
اخمی بین ابروها یش راه داد و چیزی درجوابش نگفت. درک حرف یل کمی برایش سنگین بود زیر چشمی نگاهش کرد و با خودش گفت:
- این دختر مرموز حرفی می‌زنه که حتی درک کردنش هم برای من سخته، این دختر کیه؟
مایکل نگاهی به بالای سرش انداخت و گفت:
- هوا داره تاریک میشه به نظرم یه جا واسه موندن پیدا کنیم.

ارسال شده در

part72

 

یل بلافاصله چشم از شاهزاده گرفت و گفت:
- کوهستان سیسو جایی برای موندن نیست باید راهمون رو ادامه بدیم.
- یعنی میگی نباید استراحت کنیم
- اگه زیادی دلت می‌خواد بمیری کسی جلوت رو نگرفته.
بعد زیر لب زمزمه کرد:
- نمی‌دونم چه غلطی کردم با اینا همراه شدم!
این بار شاهزاده گفت:
- چاره‌ای نیست همون کارو می‌کنیم.
بی‌سروصدا راه افتادن.
مه تمام کوهستان را در آغوشش گرفته بود. بوی مرطوب جنگل با بوی نمدار چوب‌ها درهم‌آمیخته شده بود و حال و هوای عجیبی را به آدم منتقل می‌کرد. هوای جنگل مثل بقیه کوهستان‌ها نبود. غم، درد، ترس، وحشت، تمام جنگل را گرفته بود. این باعث میشد هر فردی به تله این حس‌ها بیفتد. البته بستگی به گذشته‌اش دارد. یل حس می‌کرد که بین انبوهی از درختان سر به فلک کشیده چند چشم سیاه آنها را دنبال می‌کند. به خوبی می‌دانست که آنها ارواحان هستند که از خشم و کینه و گناه انسان‌ها تغذیه می‌کنند!
ناگهان درد زخم‌هایش شروع شدند و نفسش را تنگ کردند. بی‌توجه به دردش راهش را ادامه داد تا اینکه حس کرد کسی کنارش هست! سرش را با تاسف تکان داد.
دیدن صورت چندش‌آورشان حالش را برهم میزد. چشمانش را بست با خونسردی گفت:
- هی احمق بوی گند داره حالم رو بهم می‌زنه!
شاهزاده با تندی نگاهش کرد:
- با کی حرف می‌زنی؟
پوفی کشید و زخمش ثانیه‌ای درد گرفت که سریع دست روی شانه‌اش گذاشت و یک لحظه نفس کشیدن هم یادش رفت. شاهزاده با نگرانی بازویش را گرفت و پرسید:
- حالت خـوبه؟
سرش را تکان داد و فاصله گرفت. نمی‌دانست با چه عقلی دنبال این‌ها راه افتاده بود! طبق محاسباتش ده روزی میشد که توی این جسم بود. و هنوز هیچ سرنخی از این دختر نداشت، به غیر از احساساتی که نسبت به این مرد داشت دیگر هیچ واکنش دیگری نداشت! اگر زیاد در خواسته‌اش تعلل می‌کرد ممکن بود خاکستر شود!
چشم چرخاند و ناگهان دید که چند تا از ارواحان سمت مایکل حمله می‌کنند، ناخودآگاه فریاد زد:
- مواظب باش!
صدایش قدری بلند بود که ارواح‌های زیادی را به خودش جذب کرد. مایکل و شاهزاده با وحشت زده سمتش چرخیدند.
- اونا با من! فرار کنید!
مایکل سریع از بازوی شاهزاده گرفت و با هیجان با خودش کشید:
- پس تو چی؟
نگاهش را از هجوم ارواحان شکاری که سمتش میامدن گرفت و گفت:
- برین خودم رو بهتون می‌رسونم.
- باهم اومدیم پس با هم از اینجا میریم.
عصبی داد زد:
- به اندازه کافی مغزم به خاطر این حماقتم داره منفجر میشه، درک کن و برو!
شاهزاده به خاطر جواب یل که آمدنش با آنها بخاطر حماقت می‌دانست کمی گر گرفت، دلش می.خواست بماند و از آن دختر مرموزی که به نظرش با تمام اطرافیانش فرق دارد محافظت کند!
- سرورم باید بریم دارن می‌رسن!
با هیجان و اظطراب نگاهش را به تعداد زیادشان که در چند قدمی‌اشان بودن انداخت.
-چطوری می‌خواد با اونا مقابله کنه؟
- سرورم اون جونش رو برای نجات شما داره خطر می‌ندازه تا از اینجا برین!
یل بدون توجه به آنها نیشخندی زد و زیر لب گفت:
- یه عمره با بیشترشون سرو کله زدم اینا که چیزی نیست!
یکی از انها سریع پرید و از گردنش گرفت و به خاطر ناگهانی بودنش تعادلش را از دست داد و تنه درخت خورد. بعد با یک حرکت زمینش زد که باعث شد ناخن‌های بلندش روی گردنش خراش ایجاد کند. از حرص زخمش داد زد:
- عوضی!
هرکدام که سمتش حمله‌ور میشد با یک حرکت زمین میزد یا از نیرویش برای جدا کردنشان از خودش که از هر عضله‌ی بدنش زخمی کرده بودن استفاده می‌کرد!
هوا کماکم به روشنایی می‌رفت و مه‌ها از پشت کوهستان بیرون می‌آمد. دیگر خسته شده بود، تنش درد می‌کرد، نفسش بالا نمی‌آمد و از طرفی هم خون از سر و صورتش چکه می‌کرد، صدای ارواحان و التماس‌هایشان زمزمه‌وار در سرش جولان می‌داد و نیرویش را سلب می‌کردند. بی‌طاقتی دست روی سرش گذاشت و با بغض داد زد:
-بسه، بسه!
می‌دانست خشم و ناراحتی و کینه این‌ها به خاطر ظلمی بود که در حقشان شده بود، اینا از دردی زجر می‌کشیدند که خودش سال‌هاست در قلبش عذاب می‌کشید!
برای خلاصی باید کاری انجام می‌داد وگرنه خودش هم با ماندنش در آنجا دیگر نمی‌توانست از کوهستان خارج شود.
روی زمین نشست و فکری به سرش زد!
نیرونیش را از درون باهم ادغام کرد و از طریق نیروی آگاهی‌اش تمام آنها را احضار کرد و بعد با نیروی ذهنش و طلسم هشت خون را زمزمه کرد تا نیروی سیاهشان را جذب کند. با اینکار روحش را به آنها تسلیم می‌کرد و در عوض درد آنها را حس می‌کرد!

ارسال شده در

part73

- مایکل نگرانشم
- سرورم شما زیادی بهش اهمیت میدین!
با نگرانی ایستاد و نفس عمیقی کشید، از دیروز بدون ایستادن از کوهستان بالا می‌رفتن! یک جورایی بخاطر تنها گذاشتنش عذاب وجدان گرفته بود! و اینکه نگرانش بود واقعا دست خودش نبود دلش می‌خواست برگردد و کنارش باشد!
به عقب برگشت و گفت:
- نمیتونم اینجوری تنهاش بذارم باید برم.. .
مایکل از بازویش گرفت و حرفش را در نطفه خفه کرد با کلافگی گفت:
- چرا به یه غریبه این همه اهمیت میدین سرورم! یادتون نره چه چیزهایی پشت سرتون گذاشتین تا به اینجا برسین.
به چشمان خسته و سرخش چشم دوخت، راست می‌گفت! هنوز نمی‌توانست نگاه تمسخر و حرف های طعنه آمیز درباریان را بخاطر اینکه پسر یک خدمتکار از قبیله شعله‌ بود را فراموش کند، و این دلیل مهمی بود که برای بدست اوردن کمان که و نشان میداد که لیاقت فرمانروایی را دارد!
- حرفت درسته ولی، نمیدونم چرا تو دلم آشوبه!
- سرورم خواهش میکنم به خودتون فکر کنین.
بین منطق و عقلش مانده بود، ولی یک لحظه هم توهین هایی به خودش شده بود از جلوی چشمانش نمی‌گذشت، برای همین عزم و جزمش راجمع کرد و چشم بست و به راهش ادامه داد!
نصف ابرها خاکستری و سیاه رنگ شده بودند و نا ارامی می‌کردند، جلوی دهانه‌ی غاری که داخل رگ های سنگی‌اش آتشی سرخ از بینشان به آرامی عبور میکرد، ایستادند.
هوای آنجا بوی غلیظ جزغاله های گوشت پس مانده را میداد. انگار منطقه کوهستان تا جایی که به انجا ختم میشد مه آلود و مرطوب بود و زمانی که درست به این غار رسیده بودند همه چیز فرق میکرد حتی آسمان هایشان هم باهم برابر نبود.
مایکل به سروته نقشه نگاه کرد و با هیجان سمت شاهزاده چرخید و گفت:
- سرورم پیداش کردیم فکر کنم همین جاست.
شاهزاده عرق پیشانی‌اش را پاک کرد و با متعحب و کمی اظطراب نقشه را از دستش بیرون کشید و خودش نگاه کرد. تصویری که داخل نقشه بود درست همان شکلی بود که مقابلشان قرار داشت، دهانه ی غار به شکل دهن یک اژدها باز بود طوری که انگار درحال ریختن آتشی از گلویش هست.
لبخندی زد و نفسش را بیرون فرستاد. کمی مکث کرد و ادامه داد:
- بخاطر اون دختر مرموزه که ما اینجاییم!
- سرورم راستش رو بخواین حس خوبی نسبت بهش ندارم اینکه… .
- بسه بریم.
حرفش را قطع کرد و جلوتر راه افتاد، میدانست میخواهد چه بگوید، مایکل کسی نبود که به راحتی به هرکسی اعتماد کند!
***
با رسیدن به دهانه غار یک دفعه خون بالا آورد و دست روی زخمش گذاشت و محکم فشارش داد ولی درد طاقت فرسایش امانش را بریده بود!
تمام راه را نورهای آبی که فکر میکرد برای جسم این دختر بود نشان داده بود. حالا یقین داشت که این جسم حس آشنایی نسبت به نیک دارد و او را وادار به کمک کردن به او می‌کرد.
- اون سال‌هایی که زندگی کردم گیر همچین ارواح سمجی نیفتاده بودم!
با خودش درگیر بود که با صدای داد مایکل به خودش آمد و سمت صدا راه افتاد. داخل گرمتر از بیرون بود. کناره گوشه‌ها پربود از آتش های ذوب شده که همچون آب از بالای سنگ ها ریخته میشد، اگر می‌افتاد جزغاله میشد. از کناره‌های سنگ ها که سالم بود می‌گذشت. تمام تنش از گرمی انجا خیس عرق شده بود حتی با وجود لباس نازک و حریری که پوشیده بود.
روی یکی از سنگ های سالم تکه شده ایستاد و به اطرافش نگاه کرد، حتم داشت داخل این غار اژدهای سه سر وجود داشت که با خشمش انجا را به جهنم تبدیل کرده بود. موجود کهیری بود که مقابله کردن با او سخت بود.
نگاهی به سنگ هایی که مثل مثلث بالای آتش شناور بود انداخت و با قدرت پرواز در صدم ثانیه رویش ایستاد، کمی نفسی گرفت و به سنگ دوم پرید و موقع پرش سوم کفشش با برخورد با سنگ قلعه‌ای تیز پاره شد و کم مانده بود بیفتد داخل آتش که با چرخش ستاره ای خودش را روی سنگ دیگری انداخت، سرعت زیادش باعث شد رویش بیفتد و نصف صورتش زخمی شود و دوباره خون بالا بیاورد، اگر همچنان به این سمجی اش ادامه میداد مطمئن آسیب جدی به نیروی درونش وارد می‌کرد.
هرچه بود باید خودش را پیش آن دونفر میرساند. کل تنش گزگز میکرد، به سختی با کمک دست هایش از جایش بلند شد و با موچ دستش دهانش را پاک کرد. برای رسیدن به بالای غار سنگی که درست مقابلش قرار داشت حدودا باید 20تا سنگ دیگر هم رد میکرد. از خستگی آهی کشید و دست به کمر ایستاد چشمانش را بست. باید یک فکری میکرد تا سریع تر با کوتاهترین راه خودش را به انجا برساند.
طبق عادت همیشه لبش را باد کرد و یک طرفی چرخاند و یک پایش را ضربی به زمین زد.
یک دفعه فکری که سرش زد، بااینکه دوباره نیرویش تحلیل میرفت ولی چاره‌ای جز انجامش نداشت!
چشمانش را بست و با استفاده از نیروی درونی‌اش که هربار فشار عمیقی به قفسه سینه اش میرساند موچ دست هایش را مقابل هم چرخاند نیروی از وسط انگشتانش بیرون جهید و تکه سنگ ها را یهم دیگر نزدیک تر کرد و یک پله‌ مانند ساخت. بعد چشمانش را باز کرد راضی از کارش لبخندی با تمام نمیچه جانش زد و یک پله را که رد کرد لرزش خفیفی رخ داد که حدودی از سنگ های غار ریخته شدند، خودش زیر پایش لرزش را حس کرد و سرجایش ماند و طولی نکشید صدای غرش اژدهای سه سر تمام غار را پر کرد. از هیجان یک تای ابرویش بالا پرید و سعی کرد خودش را سمت صدا برساند، حتما داشت که ان احمق ها خودشان را به کمان نزدیک کرده بودند که انگونه اژدها از خشم غرش می‌کرد.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...