sanli ارسال شده در شنبه در ۲۰:۳۸ ارسال شده در شنبه در ۲۰:۳۸ (ویرایش شده) نام رمان: لعن نام نویسنده: ساناز محمدی ژانر رمان: فانتزی، عاشقانه خلاصه: همه چیز از نواخته شدن فلوت شروع شد. زمانی که صدای آهنگینش در دنیا شنیده شد ، سایههای سیاه از دل تاریکی به بیرون راه پیدا کردن. عروسکهایی از جنس آدم که روحشان قربانی تاریکی شده بود، از دل چاه بیرون خزیدن. صدای جیغ کودکان آمیخته با ناله های مردان و شیوع زنان که همهشان قربانی تاریکی شدهان، تمام جهان را پر کرده است. باید فرار کرد! انگار کسی از دل تاریکی بیرون میآید؛ ماندن جایز نیست! ویرایش شده شنبه در ۰۱:۰۹ توسط سادات.۸۲ 5 نقل قول
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در شنبه در ۰۱:۰۹ مدیر ارشد ارسال شده در شنبه در ۰۱:۰۹ (ویرایش شده) 🌸درود خدمت شما نویسندهی عزیز🌸 از آنکه انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کردهاید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید می توانید درخواست نقد بدهید. درخواست نقد اثر با رسیدن به 35 پارت می توانید برای اثر خود درخواست جلد بدهید. درخواست کاور رمان با تحویل گرفتن نقد و ویرایش نکات، می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر را بدهید. درخواست انتقال به تالار برتر همچنین با اتمام اثرتون لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر |کادر مدیریت نودهشتیا| ویرایش شده 12 ساعت قبل توسط سادات.۸۲ نقل قول
sanli ارسال شده در شنبه در ۰۱:۴۶ سازنده ارسال شده در شنبه در ۰۱:۴۶ 🌺part1🌺 مقدمه: صدای تنها و پریشان فلوت را گوش بده، درشبهای بی انتها، در عمق ابرها، راست و ناراست هردو اتفاق افتادهاند. پس چطور می توان آن را بعد از بیداری به حساب رویا گذاشت؟ چه طور می توان ستایش ها، سرزنش ها، بردها و باختهای این دنیای فانی را اندازه گرفت؟ خون گرم از تیغه سرد شمشیر می چکد. در ارتفاعات کوهها و در رودخانه های دوردست، صدای زیتر نیز به گوش می رسد. داستان هنوز به انتها نرسیده، ارتباط ما و زمانی که باهم گذراندهایم، خالص و پاک باقی می ماند. همانند آماده کردن سبویی از خوشی و غم زندگی و مرگ برای سوگواری یک انسان. ماه مانند قبل است، پس نیازی به غم نیست. پس چرا با همه سختی ها با قلبی رام نشده مواجه نشویم؟! در حالی که ملودی فلوت را باهم گوش میدهیم؛ در بالای کوه ها و آن طرف دریاها ، بعد از رسیدن به بن بست گم شدهام. راست و ناراست همه در گذشته هستند، پس بیا بعد از بیداری، آنها را به حساب رویا و خاطراتمان بگذاریم! *** دریک چشم برهم زدن اتفاق افتاد. حرکتی در کهکشان ها که وقوع ان باید مدت درازی طول میکشید اما دریک میلیونیم ثانیه رخ داد. در رصد خانهی دانگول، واقع در کوهستان ساج ستاره شناس جوانی مبهوت و شده و چشمانی گرد سرجایش میخکوب شد! چراکه پدیده ای که از درهم شکستن ذرات معلق از سه صورت فلکی تشکیل شده بود منجر به شکل گرفتن ستارهای سیاه اما درخشان شد. ذرات معلق سه صورت فلکی و ان ستارهی درخشان یکدفعه از هم پاشید و سپس با جاذبه ای خارق العاده ای یکدیگر را جذب کردن و درنهایت به صورت اخگری متلاطم در کهکشان به پرواز درآمد. ستاره شناس جوان درحالی که دست و پایش سست شده بود، دوباره به صورت فلکی چشم دوخت. آهی از ته گلویش کشید. با تمام وجودش ارزو میکرد که دیگران شاهد حرکت آن ستاره نباشند. درواقع چنین نیز بود. عدهی قلیلی از بزرگان قبیله در مکتب خانهی دانگول به این ستاره مینگریستند و شاهد سقوط همان ستارهی درخشان بودند. آن لحظه مردجوان چیزی را در صورت فلکی مشاهده میکرد که بیشتر ریش سفیدان قبایل مختلف از درک آن عاجز بودند. 4 نقل قول
sanli ارسال شده در شنبه در ۰۱:۵۹ سازنده ارسال شده در شنبه در ۰۱:۵۹ 🌺part 2🌺 زمانی که نور مهتاب برصخرهها حریر انداخه بود و سنگ ها کمی برق میزدند؛ نور ذرین های طلایی خورشید روی کریستال های یخ منعکس میشد؛ مرد شنل پوشی با وضع آشفته و هیجان زده بدون اجازه گرفتن داخل رصدخانه شد. موقع باز شدن درسرمای شدیدی فضا را در برگرفت و طولی نکشید بر بازوهایشان چنگ انداخت. مرد ردای سیاه رنگی برتن کرده بود. هرقدمی که به جلو برمیداشت صدای چکمه هایش با شدت بیشتری همانند پتک بر زمین کوبیده میشد. و همین باعث میشد توجه همه روی قامت آن مرد سیاه پوش باشد. چشمان قرمز شدهی مرد شنل پوش از سرمای بیرون سوز داشت، از طرفی دیگر قلبش به شدت در سی*نهاش میکوبید و نمیدانست چگونه آن خبر مهم را باز گو کند. یکی از ریش سفیدان با اوقات تلخی از جایش بلند شد و گفت: -چه خبر شده؟ مرد سرجایش ایستاد و آب دهانش را قورت داد. چشمانش را همانند آسیاب در اطرافش چرخاند و بعد با دستان مشت شده گفت: -کاهن اعظم یل کشته شد! لحظهای سکوت وهم انگیزی تمام فضای استخوان سوز رصد خانه را فرا گرفت. هیچ صدایی به گوش نمیرسید. لحظهای نکشید، زمزمهها همچون موریانه همهجا را احاطه کرد. سوالات کوتاهی که هیچ جوابی نداشتن از یکدیگر میپرسیدند. مرد جوان لاغر اندامی که رادای سفید رنگی برتن داشت و پیش بند نقرهای بر سر بسته بود، و اخم غلیظی بر چهرهی بیروحش داشت و رئیس یکی از هشت قبایل بود، سریع به خودش آمد و زیر لب گفت: -پسحقیقت داشت؟! بعد دستش را محکم فشرد و چشانش را با درد بست. کنار دستیاش نزدیک گوشش زمزمه وار گفت: -یادت نره خودت اول از همه برای کشته شدنش بسیج شده بودی! جوابی نداد و گذاشت تمام احساساتش همچون خاکستر سیاه در گوشهی خاک خوردهی قلبش بماند! همان مرد که به عنوان نماینده از قبیلهی خودش در آنجا حضور داشت و ردای خاکستری رنگ برتن داشت با صدای بلندتر از حضار گفت: -کی تونست محاصره رو بشکنه؟ انگار برای گفتن این حرفش قصد و غرضی داشته باشد، ادا کرد. مرد شنل پوش کمی مکث کرد و گوشت لبش را از داخل به دندان کشید و جواب داد: -جناب جاناتان بودن که تونستن به مدت هشت روز محاصره رو درهم بشکنن! یکی از دیگر ریش سفیدان از جایش بلند شد و با لحن نه چندان دوستانه رو به حضار کرد و گفت: - این نتیجهی مرگ کسیه که بخواد مقابل ما بایسته! مرد دیگری از ریاست قبایل که دوسنگ یشم در داشت و خودش را با آن مشغول میکرد، تک ابرویی بالا انداخت و گفت: -چرا خودش این خبر رو نرسوند؟ مرد خبررسان لحظهای خودش را گم کرد و دست و پایش لرزید. دوباره مرد نماینده با لحن خبیثانه ادامهی حرفش را گرفت: -نکنه بخاطر کشته شدن دوستش مارو مقصر میدونه! 4 نقل قول
sanli ارسال شده در شنبه در ۰۲:۰۵ سازنده ارسال شده در شنبه در ۰۲:۰۵ 🌺part 3🌺 مرد شنل پوش بیدرنگ دو زانو روی زمین سرد نشست و با نگرانی و اظطراب سریع گفت: -نه ،ایشون به شدت زخمی شده بودن، توان راه رفتن رو نداشتن برای همین… . مرد نماینده ذرهای به حرفهای آن اهمیت نداد و حرفشرا قطع کرد وگفت: -بهانهی خوبیه برای نیومدن، البته اگربخاطر این اتفاق از ما کینه به دل نگیره! عدهای از افراد حرفشان را روی حرف او گذاشتند و تاییدش کردند! مرد ستاره شناس که در جای خودش همچنان ساکت بود و چیزی نمیگفت، از جایش بلند شد و با لحن جبهه گیرانه و با صدای رسایی گفت: - جناب جاناتان تنها کسی بود که برای کشتن کاهن اعظم داوطلب شد، چرا همچین چیزی درموردش میگین؟ جمیعت ناگهان به سکوتی خفناک روی اورد. همان مرد نماینده و با لبخند مرموزی زیر لب طوری صدایش فقط به گوش اطرافیانش برسد گفت: - هیچکس فکرش رو نمیکرد، اصلا تو مغزمون نمیگنجید که یه روز بخواد همچین کاری رو بکنن، اصلا کی میتونه رفیق قسم خوردهاش رو بکشه! ستاره شناس که گوشهای تیزی داشت با شنیدنش ، چشمانش از خشم که همانند شعلهی اتش میماند؛ خیره اش شد و دندان هایش را روی هم سابید و زیر ل*ب غرید: - اون فقط یه خیانتکار رو کشته جناب فیلیپ، پس مراقب اون چیزی باشین که از دهنتون بیرون میاد! نماینده با خونسردی کامل ابروهایش را بالا انداخت و بادبزنش را ماهرانهترین حالت باز کرد و مشغول باد زدن خودش شد و بعد گفت: -مغز یه کشتی بدون ناخداست که هرکجا باد ببره میره نمیشه جلوش رو گرفت! -شما حکم اون ناخدا رو دارین،پس سعی کنین با بادبان هاتون جلوش رو بگیرین چون ممکنه بهتون صدمه بزنه. مرد برای اینکه از خشم او در امان بماند دستانش را برای تسلیم بلند کرد کمی فاصله گرفت و دیگر چیزی نگفت. خبر مرگش نه تنها به شورای مجلس هشت قبیله، بلکه در تمام دنیا همانند پاهای جنگاوران که باد را درهم میشکنند با سرعت پخش شد. حتی مرگش هم باعث نمیشد مردم از حرف زدن در مورد او دست بردارند. وقتی زنده بود جرئت اینکه اسمش را به زبان بیاورند را نداشتند. حالا با مرگش مردم طوری اسمش را به میان میاوردن که انگار هیچی اهمیتی به او نمیدادند. مرگش از دید بسیاری از مردم نامعقول میآمد. بعضی ها هم با بیتفاوتی از کنارش رد میشدند؛ و توجهی به این موضوع نمیکردن. ولی کسانی معتقد بودن، که کاهن اعظم یِل که توانایی جابهجایی کوهها و دریاها را داشت روزی دوباره سروکلهاش پیدا میشود. برای همین در کوهستان سرخ مینشسدند و روحش را احضار میکردند؛ تا بتوانند راز هزار مخوفش را بدانند، ولی روزها که میگذشت بزرگان تغییر عقیده میدادن و میگفتند: - اینبار دیگر هیچ راه فراری از میان هزاران روح را ندارد، پس قطعا دیگر روحش متلاشی شده است ولی چه کسی از حقیقت ماجرا خبر داشت ؟ *** "سیصد سال بعد" درحالی که لای چشمانش را باز میکرد صدای نازک جیغ مانند کسی که بیشتر شبیه صدای بز میماند را در نزدیکی گوشش شنید. صورتش را جمع کرد، بلافاصله لگد محکمی به پهلویش خورد و از جایش پراند. دوباره آن صدای گوشخراش را با ولت بیشتری شنید: -بلند شو اینارو کوفت کن، خودت رو هم به موش مردگی نزن، زودباش. 4 نقل قول
sanli ارسال شده در شنبه در ۰۲:۰۸ سازنده ارسال شده در شنبه در ۰۲:۰۸ 🌺part4 🌺 اخم هایش خودکاری جمع شدند. مردن؟ همان لحظه صداهای داد و بیداد مردم که به روی هم شمشیر میکشیدن در سرش زنگ خورد! بعد صدای گریه های سوزناک جگر سوز یک زن والتماس های یک مرد که در بین آن هرج و مرج که حمام خون راه افتاده بود از او میخواست لبهی پرتگاه فاصله بگیرد. بعد … بعد... افتادنش از لبهی پرتگاه و گریه های آن مرد… . دیگر چیزی به یادش نمیآمد، یعنی چقدر خوابیده بود؟ اصلا کی تصمیم گرفته بود تناسخ پیدا کند؟ وقتی مرلین دید هیچ واکنشی نسبت به حرفهایش نشان نمیدهد ضربهی دیگری به تختهی سینهاش زد. - مگه کری میگم بلند شو ! دردی که توی سینهاش پیچید باعث شد سرفه کند. خودش را جمع و جور کرد. سریع دست روی قفسهی سینهاش گذاشت و پیدرپی نفس عمیقی کشید. حالش بخاطر این کتکها بهم خورد و بلااجبار بلند شد و صاف نشست و از عصبانیت دندانهایش را بهم سابید و زیر لب به آرامی غرید: -به چه جرئتی به من دست درازی میکنی؟ بعد از خوابیدنش در این چندسال اخیر این اولین صدای انسانی بود که به وضوح میشنید. صدای گوشخراش و عذاب اوری که باعث شده بود گوشهایش به زنگ زدن بیفتد . -مثل مرده ها نشین، غذات رو کوفت کن بعد این لباسها رو بپوش. همان لحظه جوابش را در دلش داد: -دراصل من چند سالی هست که مردم. بعد رد دستش را که لباس هارا نشان میداد گرفت و به سینی بزرگی که داخلش یک دست لباس ابریشمی طوسی رنگ بود و یک طرف دیگرش یک کاسه سوپ قرار داشت رسید. همین که حس کرد صدای اردک مانند این دختر جوان زیادی سرش را درد میآورد، گردنش را به آرامی تکان داد تا صدایش را در نطفه خفه کند. -خداروشکر حداقل یه ندایی دادی که فکر نکنم هم کری هم لال! نمیدونم اونا چی توی تو بیعرضه دیدن که بین اون همه برده دست روی توی هیچی ندار گذاشتن؟ با تعجب ابروهای نازکش را از زیر موهای افتاده روی صورتش که چهره اش را پوشانده بود، بالا انداخت. این دختر احمق چه میگفت؟ همین که میخواست دهان باز کند تا با خاک یکسانش کند با لگد سومی که به پهلوی راستش خورد نفسش بند آمد و زبانش را بست و دست رویش گذاشت و خم شد. - نبینم دیر کنی وگرنه کاری میکنم هزار دفعه به حالت گریه کنی. دستش را مشت کرد و نفسش را با باد دهانش بیرون فرستاد و ترهای از موهایش در هوا تاب خوردند. همان موقع قسم خورد اگر یک بار دیگر کتکش بزند جوابش را خواهد داد. بعد از رفتنش ،نفس آسوده ای کشید و سرش را با تاسف تکان داد. آرامی چشمانش را کامل باز کرد و شاخکهای موهایش را از مقابل صورتش کنار زد . حالا فرصت دیدن را پیدا کرد . نور روشنی از پنجره بزرگ هلالی به چشمانش رسید و به دنبالهی آن متوجه سه ستون بزرگی شد که روی دایره قرار داشت. همانند میله های سیاهچال بودند! وقتی سکوت اتاق را دید، با گیجی خاصی به اطرافش نگاه کرد. جز آن نوری که داخل دایره را روشن کرده بود، دیگر هیچ جای اتاق قابل دید نبود، دورتادورش را تاریکی محض گرفته بود، که به ندرت چشمانش میدید. به آرامی با خودش فکر کرد. «من کجام؟اینجا کجاست؟ چقدر خوابیدم؟ چه بلایی به سر مردمان قبیلهام اومده؟ از همه مهم تر جنگ چیشد؟اصلا من کی تصمیم گرفتم بعد از آن همه اتفاقها دوباره تناسخ پیدا کنم؟» تصمیم گرفت از جایش برخیزد. ولی از پس بدن سنگین و خشک شدهاش برنیامد و روی زمین درست مقابل سینی افتاد. 4 نقل قول
sanli ارسال شده در شنبه در ۱۳:۰۳ سازنده ارسال شده در شنبه در ۱۳:۰۳ 🌺part 5🌺 از درد کف دست هایش چشمانش را روی هم محکم فشرد و آخی از ته گلویش در آورد و هر دو دستش را ستون بدنش کرد. بوی داغ آشنای سوپ مرغ به بینیاش خورد هوش از سرش پرید و چینی به دماغش انداخت. یکدفعه صدای باد شکمش بلند شد و با درماندگی در همان حالت دراز کشیده خودش را بغل کرد. - یعنی چه اتفاقی به افراد وفادارم افتاده؟ آه عمیقی کشید و به پشت صاف دراز کشید و چشمانش را بست و خودش را به گذشتهی دورش سپرد. هنوز زخم عمیقی از گذشته در گوشهی قلبش محبوس بود،طوری که هر لحظه سنگینیاش جانش را به درد میآورد. « - داری راه اشتباهی میری یِل،استفاده از اون جادو غیر اخلاقیه. لبش را با تمسخر بالا انداخت و سرش را تکان داد و با لحن کاملا سردی که همه را به تعجب وا داشت در جواب مردی که یه گوشه از قلبش برای او بود،گفت: -گفتم که این یه مسئلهی خانوادهگیه خودت رو قاطی این ماجرا ها نکن. مرد نزدیکش شد و با سماجت پای حرفش را گرفت: -با اینکار همهی جادوگرهای قبیله رو با خودت دشمن میکنی این راه قلبت رو سیاه میکنه. دستش را مشت کرد و بغضی که در گلویش چنبره انداخته بود و مثل تیغهی هزار برگ میخراشید به سختی قورت داد و تلخ لبخندی برلبانش کاشت و گفت: - به بقیه چه ربطی داره که من چیکار میکنم، اصلا برام مهم نیست که درموردم چی میگن،کدومشون جرئت داره در مقابل من بیایسته؟ مرد با عصبانیت و خشمی که در چهرهاش هویدا بود اسمش را فریاد زد. -یِل! با چشمانی خنثی نگاهش کرد. مرد چندباری مردمک چشمانش را به تک تک اعضای صورتش چرخاند تا بتواند همان فرد شاد شیطونی که همیشه سرش برای دردسر درد میکرد را پیدا کند، ولی هیچ اثری از آن نبود. همان کسی که پا به تمام قانون قبیلهاش آن گذاشته بود و خودش را پسر جا زده بود تا بتواند در این قبیله،تعلیم ببیند! چه شده بود؟چه بلایی به سرش آمده بود؟ - دیگه نمیشناسمت یل، چه بلایی به سرت اوردی؟چیشدی؟ این سه سال چیکار کردی،چرا عوض شدی؟ - زمان میگذره، ادماهم به مرور زمان عوض میشن؟ - ولی تو عوضی شدی، راهی که انتخاب کردی خیلیها بهت پشت میکنن! دستانش را مشت کرد و از درون گوشت لبش را به دندان کشید و اهمیتی به دردش نداد و گفت: -ترجیح میدم جون هزاران افراد بیگناه رو به قول تو با جادوی سیاه نجات بدم، ولی جلوی جادوگران متکبر و مغرور هشت قبیله سر خم نکنم. همین که میخواست برود موچ دستش توسط آن مرد گرفته شد. دلش هوری ریخت. مثل نوزادی که با دیدن شیر مادرش با هیجان دست و پا میزند، از درون همان نوزاد نوپایی شد و دست دلش لرزید. - نمیتونی مقابل هشت قبیله به تنهایی بیایستی برگرد، بذار باهم حلش کنیم. بدون نگاه کردن به چهرهی مرد دستش را جدا کرد و رویش را گرفت و با چشمانی پر از اشک که آمادهی ریخته شدن بودن از آنجا محوطه خارج شد.» با یادآوری لحظهبهلحظهی خاطراتش از گوشهی چشمانش همان قطره اشک سمجی پایین سرخورد و در لای گوشش ایستاد. بی توجه زیر لبش زمزمه کرد: - نمیدونم الان کجایی یا داری چیکار میکنی؟ اصلا زنده ای یا مرده؟ امیدوارم هرجا هستی رو قولت بمونی و همیشه لبخند بزنی و شاد زندگی کنی. 3 نقل قول
sanli ارسال شده در شنبه در ۱۳:۴۱ سازنده ارسال شده در شنبه در ۱۳:۴۱ (ویرایش شده) 🌺part 6🌺 در همان حالت چند ثانیه دراز کشید و سعی کرد با گذشتهی تلخش کنار بیاید. یکدفعه بوی غلیظ خونی از ناحیه سمت چپش بینیاش را سوزاند. اخم هایش درهم شد و چشمانش را باز کرد. سرش از این غلیظی خون درد گرفت. وقتی سعی داشت درست بنشیند متوجه دایرهای در اطراف خودش شد. دایرهای سرخ رنگ که به شکل منظمی کشیده شده بود. آب دهانش را قورت داد و باتردید دستش را دراز کرد و رویش کشید. خون هنوز مرطوب بود و این نشان میداد که کسی با خون خودش این دایره را کشیده و برای همین بوی بد خون را از خودش تراوش میکرد. لبش را تر کرد و به اطراف دایره خیره شد، طلسمهای زیادی در دایره بود. محض دیدنشان ابروهایش را بالا انداخت. همهی آن طلسمها برایش آشنا بود. با بی رمقی چشمی به اطراف چرخاند، و آینهی برنزی را در جلوی ستون سوم دید. سریع آن را برداشت و خودش را در داخلش دید. چیزی را که در آینه میدید مسلماً چهرهی خودش نبود که آنگونه دهانش نیمه باز مانده بود. صورتی سفید و رنگ پریدهای داشت، چشمانی گربهای و عجیبتر از آن مردمک چشمانش شبیه گلنیلوفری آبیرنگ بود. با پریشانی آینه را کنار انداخت و نگاهی به دستان استخوانی و کشیدهاش انداخت، یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ این چشما نشانگر خوبی برایش نبودند! چطور ممکن بود به شکل دیگه ای در جسم دختری دیگر تناسخ پیدا کرده باشد؟ اگر اینطور بود پس چرا این طلسمها ایجاد قرار داشتن؟ این دایره را چه کسی با خونش کشیده است ؟یکدفعه دردی از قفسهی سینش حس کرد و نفسش را به شماره انداخت، از فشار درد کل تنش را عرق سردگرفت. سریع یقهی سمت چپ لباسش را باز کرد و آینه و را مقابلش قرار داد و نگاهش کرد . چشمانش گرد شدند، زخم عمیق و سیاهی درست دربالای سینه اش قرار داشت. انگار خونش خشک شده بود. با تردید دستی رویش کشید. حالههای سیاهی که از درونش بیرون میآمدن شبیه کرمهای حلزونی شیطانی بود. این یعنی کسی با او قرار داد بردگی بسته بود! چه کسی همچین کار احمقانهای کرده بود؟ چطور خودش بدون اینکه بداند همچین چیزی اتفاق افتاده بود؟ یعنی سه حالت وجود داشت. یا با روح قبلی قرار داد بردگی بسته بود، یا روح دیگری را قالب خودش کرده است، یا… . کلافگی دستش را روی سرش کشید. سومی بنظرش آنقدر مفلوک بنظر میرسید؛که حتی به زبان آوردنش هم متنفر بود. دوباره با پریشان حالی به دایره و به آن طلسمهایی که مطمئن بود آنها را خودش ساخته است نگاه کرد. زیر لب ناامیدانه گفت: -این خون، دایره، این طلسما، زخم توی سینم، این جسم عجیب وغریب، چه مفهومی میتونه داشته باشه! یعنی ممکنه به جای تناسخ،جسم دیگهای رو بدزدم، یا اون چیزی باشه که توی ذهنم از همه پررنگتره! الان باید چیکار کنم؟! ناگهان چیزی به ذهنش آمد و از جایش بلند شد. - باید از یه طریقی بفهمم چه بلایی به سرم اومده. میدانست ارتباط برقرار کردن با برادران خاموش چقدر میتواند برایش خطرناک باشد، اگر میخواست از چیزی یقین پیدا کند، باید انجامش میداد. به هرحال او به چنین کارهایی عادت داشت، چرا که بیشتر اوقات برای بازیابی انرژیروحانیاش کنار آنها گذرانده بود. اگر با خودش رو راست بود، ارباب تمام شیاطین به حساب میآمد؛ چه برسد به ارواحان پیش پا افتاده که از اسم او هراس داشتند. حالت نیلوفری نشست و چشمانش را بست. یادش نمیآمد چقدر از جادو، مراقبه(تهذیب) فاصله گرفته است، برای همین از کاری که میخواست بکند کمی تردید داشت. که آیا میتواند انجامش دهد یا نه؟ ویرایش شده شنبه در ۱۳:۴۴ توسط sanli 3 نقل قول
sanli ارسال شده در شنبه در ۱۳:۴۳ سازنده ارسال شده در شنبه در ۱۳:۴۳ 🌺part 7🌺 نفس عمیقی کشید. تمرکزش را جمع کرد و نفسش را در شکمش نگه داشت. هر دو دستش را به شکل ضربدری روی سینه اش نگه داشت و تمام انرژی درونیاش را همراه با رگهایخونیاش در بدنش جریان داد، انرژی عظیم مضاعف دیگری به بدنش منتقل شد. گرمای شدیدی در درونش ایجاد شد. نفسهایش به شماره افتاد، عرقهای ریز و درشتی از سر و صورتش پایین سرخوردن. هر دو نیروی عظیمی در بدنش مثل آسیاب میچرخیدند. نیروی اول با آن حالههای قرمز انرژی روحانی خودش بود، ولی آن یکی که حالههای بنفشی داشت برایش نا آشنا میامد. اگر او را با طبع درونیش خو نمیکرد؛ ممکن بود قبل از احضار برادران خاموش جسمش متلاشی شود. دستش را با همان حالت به سختی پایین شکمش آورد و با یک حرکت انی انگشتان دستش را به شکل هشت ستاره در آورد و روحش را از بدن خارج کرد. یکدفعه تعادلش را از دست داد و با پهلو روی زمین افتاد. نگاهی به جسمش انداخت که دورش را همان حالههای بنفش احاطه کرده است و با قدرت درونیاش در تداخل بودند. بااین حال خارج کردن روحش از جسم تنها کاری بود توانست هردو نیرو را در حال خنثی نگه دارد. حالا نوبت احضار کردن برادران خاموش بود. مقابل آن جسم با همان حالت نشست و زیر زبانش وردی خواند و طولی نکشید بادی در داخل اتاق وزید و همه جا را تاریکی فرا گرفت. سردی استخوان سوزی داخل اتاق حکم فر ماشد. هرسه برادران مقابلش ایستادن. -درود بر ارباب دو عالم جهانیان شیطان اعظم یل. با شنیدن صدای کلفت و خشدارشان چشمانش را باز کرد و از جایش بلند شد. هر سه شنل سیاه رنگی برتن داشتند. کلاه بزرگی روی سرشان بود. ولی باز هم سر بی مویشان که از فرق سرشان زخم عمیقی به شکل ستاره داشتند قابل دید بود. 3 نقل قول
sanli ارسال شده در شنبه در ۱۳:۵۲ سازنده ارسال شده در شنبه در ۱۳:۵۲ 🌺part 8🌺 به راستی که از اسمشان پیدا بود، چرا به آنها برادران خاموش میگفتن؟ آنها سه برادر در سه جسم ولی یک روح بودن که زبان و دهان و چشمانشان رویهم به همان شکل ضربدری دوخته شد بود. وصدایی که از خودشان تولید میکردن از سرشان بود. چشمانش را ریز کرد و گفت: -من رو تونستین بشناسین؟ چطور ممکنه بااینکه این جسم مال من نیست شناخته باشین؟ -سرورم ما هزار سال است که منتظر ظهور شما هستیم! حرف هایشان باعث شد سوال های بیشتری در ذهنش شکل پیدا کند، و در افکارش همانند حباب غوطه ور شود. -مگه چندسال هست که خوابیدهام؟ کمی مکثی کردند و در جوابش گفتن: -شما به مدت سیصد سال هست که مردهاید. چطور ممکن بود سیصد سال مرده باشد؟ باناباوری سرش را تکان داد و گفت: - چطور حتی در این سالها تناسخ پیدا نکردم. - موقع قربانی کردن جسمتان در کوهستان سرخ روح اولیهی شما بطور کامل ازهم پاشید، لرد هادس به مدت بیست هزار سال دنبال روح اولیتون گشتن ولی بطور کامل از بین رفته بود. برای همین شما هیچ تناسخی پیدا نکردید. لبش را گزید و دستانش را مشت کرد و ثانیهای نفس عمیقی کشید و باحرص گفت: -پس چطور بدون اینکه خودم بفهمم قرارداد بردگی با این جسم بستهام، چرا هادس قبل از اینکه این اتفاق بیفته جلوش رو نگرفته؟ -درواقع این جسم برای شما پیشکش شده است سرورم، شما خودتان خلق این طلسم هستین پس باید به خوبی بدونین که کسی که شماره احضار کرده صاحب این جسم هست که باید خواستههاش رو برآورده کنین. با کمی درنگ ادامه دادند: - لرد هادس سالهاست که در زمان گمشدهاند. پوزخندی از خشم زد و دور خودش چرخید. چطور ممکن بود این جسم همچین کاری را با او بکند. باورش برایش سخت بود، چرا بین هزاران روح شیطانی درست روی او دست میگذاشت ؟ میتوانست قسم بخورد که در بین هزاران شیاطین تنها ارواح شیطانی بود که تابه الان مطیع و آرام بود. بااینکه مرگ خوبی نداشت ولی اسم و رسمش در بین دوعالم آنقدر مشهور بود که کسی برای احظارش اینگونه او را تحقیر نمیکرد و قرار داد بردگی با او نمیبست . - این جسم چطور تونسته همچین طلسمی رو انجام بده، هیچ انسان عادی نمیتونه همچین کاری رو بکنه این چطور از پسش براومده؟ آخرین کلماتش را با ولت بیشتر به زبان آورد . - جسمی که برای شما پیشکش شده است قدرتی برابر قدرت شما هست سرورم، زمانی که این نفرین شروع به کار کرد دروازههای دوعالم را برهم زد،نشانههایی عجیب در این باره دیده شده. متعجب نگاهشان کرد، از حرف هایشان ذرهای متوجه نمیشد. با کلافگی پرسید: - واضح تر بگین صاحب این جسم چطور تونسته این نفرین رو انجام بده؟ مکثی کردن و گفتند: - با استخوان یشم! - من سیصد سال قبل موقع جنگ بین هشت قبیله اون رو مهر کردم با خودم به درک فرستادم، اصلا معنی حرفتون رو نمیفهمم . - موقع احضار شما انرژی استخوان یشم در دوعالم بیدار شد، سایمون ارواح های شرورش را به دنبالش فرستاده، بنظر میاد شما فقط چهارقطعه از آن را مهرموم کردین و قطعهی پنجم هنوز وجود داره . 3 نقل قول
sanli ارسال شده در شنبه در ۱۳:۵۸ سازنده ارسال شده در شنبه در ۱۳:۵۸ 🌺part 9🌺 با درماندگی چشمانش را بست و سرش را تکان داد. درچه وضعیتی گیر کرده بود! از یک طرف مباشرش هادس گم شده بود، از طرفی سایمون دنبال استخوان یشم بود تا دوباره از خواب هزارسالگیاش بیدار شود، خودش هم در بند نفرینی قرار داشت که تا انجام خواستههای صاحب جسم خلاصی نداشت! نفسش را با درد بیرون فرستاد و وقتی به خودش آمد که دید همه چیز در روال طبیعی است و از برادران خاموش هم خبری نیست. از وقتی وارد جسم آن فرد شده بود حس سبکی داشت. سریع دو انگشتش را روی رگ دستش گذاشت و متوجه انرژی درونی بنفش شد که در بدنش جریان داشت. ناخودآگاه بدون آنکه متوجه شود از دهانش لختهخون غلیظی بیرون پرید. این خون نشانگر خوبی برایش نبود، استفاده از قدرتش باعث میشد جسمش ضعیفتر شود. حالا میفهمید که این بدن نه تناسخ و نه دزدیده بوده است، بلکه برایش پیشکش شده بود! کسی که اینکار کرده باید قدرت زیادی داشته که توانسته است مقابل ارواح های شرور بایستتد. چرا که آنها در مقابل انجام کاری که میخواهند بکنند باید بهایی گران قیمت از قربانی میگرفتند و بعد از آنها آخرین مرحله جنهای چین و چروکی بودند که برای اتمام احضار با ارزشترین چیز فرد را طلب میکردن و بعد زخم عمیقی در بدنشان به عنوان امضای قرار داد میبستند. برای همین معدود آدمهایی بودن که از این طلسم نفرین شده استفاده میکردن. سختترین راه این بود که اگر خواستههای جسمی که در تملک او هست را برآورده نمیکرد، هم روح و هم جسم هر دو از هم میپاشید! دست روی سرش گذاشت و درماندگی و تلخی زیر لب گفت: - نمیدونم چه چیز با ارزشی به اونا دادی تا من رو احضار کنی ولی آدم اشتباهی رو انتخاب کردی دختر جون، من اونی که تو فکرش رو بکنی نیستم. حس خفگی بهش دست داد و به سختی از جایش بلند شد و مقابل آن پنجرهی هلالی ایستاد تا از دریچههای بازش هوای تازهای استشمام کند. همان لحظه صدای دو خدمتکار جوان را از پشت در بستهی اتاقش شنید. - هی آیدا کجا میخوای بری؟ آیدا با هیجان که در تن صدایش حس میشد سریع گفت: - مگه نشنیدی قراره جادوگران قبیلهی کونلون بیان اینجا، خیلی خوشحالم سارا نمیدونی چقدر جذاب و شیرینن. سارا همانند آیدا از خوشحالی جیغ کوتاهی کشید و گفت: - اره شنیدم، حتی شنیدم یکیشون شبیه خدایان زیباست، منم باهات میام، واقعا چه معزهای رخ داده که اونا همچین جزیره کوچکی بیان . آیدا نگاهی به دور اطرافش نگاه کرد و کمی نزدیکش شد و به آرامی گفت: - میگن که از سه روز پیش تا الان انرژی شیطانی حس شده، انگار عروسکهای مرده دوباره توی جنگل ظاهر شدن. سارا از ترس به بازوی ایدا چسبید و با بغضی که از ته گلویش بیرون میآمد گفت: - اگه اینطور باشه من میترسم نمیتونیم تنهایی بریم باید به یکی از پسرا بگیم همراهمون بیاد. 3 نقل قول
sanli ارسال شده در شنبه در ۱۴:۰۲ سازنده ارسال شده در شنبه در ۱۴:۰۲ 🌺part 10🌺 - نمیشه سارا، پس کی مراقب این باشه که دوباره فرار نکنه، میدونی که اگه دوباره فرار کنه ایندفعه ما رو تنبیه میکنن. با دقت به حرف هایشان گوش داد. همین که صدای هردو قطع شد چشمانش را باز کرد . پس مدتی است که آرامش از جزیره رفته است و مرده های متحرک همانطوری که از اسمشان معلوم بود آدمای مردهای بودند که میتوانستند حرکت کنند، نوعی جنازه سطح پایین دگرگون شده! صرف نظر از کینه و رنجشی که فرد در دنیا تجربه کرده این مرده ها چشمانی مات و از کاسه در آمده داشتند البته چندان خطرناک نبودند ولی برای آدمهای عادی زنگ خطر محسوب میشدند، مخصوصا بخاطر بوی تعفن و تهوع آورشان. هرچند برای یل آنها عروسک های مطیعی بودند برای همین وقتی نامشان را شنید احساسش نسبت به آنها به غلیان درآمد. تک خندهی تلخیکرد و با خود گفت: -پس قبیلهی کونلون شاگردانش رو برای شکار اونا فرستاده ولی در اصل برای پیدا کردن منبع انرژی شیطانی آمدن نه عروسکهای متحرک. با صدای باد دوبارهای شکمش سمت سینی بزرگ رفت و کاسه سوپی که دیگر داغی قبل را نداشت، برداشت و مشغول خوردن شد. با تلخی آه عمیقی کشید و به درون کاسه که شکل بدی داشت نگاه کرد. از وقتی چشمانش را باز کرده بود چیزی که نصیبش شده، لگد محکم و سرزنش های حماقت بار بود. کجاست آن قاتل خونخوار که هرکجا اسمش میآمد لرز برتن مردم مینداخت؟ کجاست آن قاتل مطلق؟ حالا چه شده که به عنوان برده پا به این دنیا گذاشته است. بهتر بود تا آمدن و رفتن جادوگران کونلو همینجا بماند، دیدن افراد قبیلهی کونلون برایش تداعی خاطرات گذشتهی تلخی بود که هنوز هم که هست مثل سنگ در قلبش سنگینی میکند! وقتی صدای داد مرلین را از پشت در شنید که به آن دو خدمتکار جوان دستور میداد در را باز کند، سرش را به معنی تاسف تکان داد و زیر لب لعنتی نثارش کرد. این دفعه از جایش بلند شد و منتظر داخل شدنش شد. با باز شدن در سه خدمتکار و یک مرد چاقی که شکمش از خودش جلوتر میآمد و لباس ابریشمی و گران قیمتی برتن داشت، در بین آن سه خدمه ایستاده بود، همراه مرلین داخل اتاق شدند. اخم هایش را از تعجب درهم کرد و با دقت به آنها خیره شد. چه خبر بود؟ -بفرما اینم همونی هست که خواسته بودین! مرد باصدای کلفت و زمختش سرش را تکان داد و به آن سه خدمهی مرد که کنارش ایستاده بودند گفت: -بیارینش بیرون . همین که هرسه نزدیکش شدند، حالت دفاعی به خودش گرفت. مرلین با پوزخند با دیدن عکس العملش گفت: -مراقبش باشین خوب بلده چطوری فرار کنه،اگه ایندفعه فرار کنه تقصیرش رو گردن ما نندازین. همان مرد چاق در جواب مرلین با حالت چندشی گفت: -نگران نباش خودم دمش رو قیچی میکنم. مرلین که انگار با دیدن ترسش که از چشمانش بیرون میزد، و انگار حس پیروزی به او دست میداد، لبخند گشادی زد از اتاق خارج شد. 3 نقل قول
sanli ارسال شده در شنبه در ۱۴:۰۴ سازنده ارسال شده در شنبه در ۱۴:۰۴ (ویرایش شده) 🌺part 11🌺 هر سه خدمه از بازویش گرفتند و به زور از اتاق بیرون کشاندند. با تابش نور خورشید بعد از مدتها ماندن در تاریکی چشمانش را سریع بست. ولی محض شنیدن صدای شلوغی از شرق عمارت گوشهایش تیز شد. باید از دستشان فرار میکرد، اینگونه راهی برای نجاتش پیدا میکرد. با این وجود اگر با آنها از اینجا میرفت هیچ وقت فرصت فهمیدن خواستهی این جسم را پیدا نمیکرد. لبش را گزید و همین که میخواست با هنرهای رزمیاش کارشان را یکسره کند دست و پایش سست شد و نتوانست. عاصی شده سرش را تکان داد و پوف عمیقی کشید متوجه شد که این بدن جز انرژی درونی، هیچ قدرت بدنی ندارد. چرا باید گیر همچین بدن ضعیفی میافتاد؟ باید با ترفندهای دخترانه از دستشان فرار میکرد. در دلش نفس عمیقی کشید و از یک شمرد و یکدفعه دست یکی از آن خدمهها را محکم گاز گرفت. داد مرد بلند شد و سریع لگدی به پای آن یکی زد، هردو از درد بهم پیچدند. وقتی فرصت خٓلاصی پیدا کرد لحظهای تعامل نکرد و دامن بلندش را در دست گرفت و سمت شرق عمارت دوید. صداهای داد و بیداد مردان را پشت میشنید ولی بدون توجه به آنها همانند توله سگی میدوید. وقتی به تالار شرق عمارت رسید، با دیدن منظرهی زیبای تالار که با سنگهای مرمرپوشیده بود و نقش و نگارزیبایی رویشان حک کرده بودند دهانش از تعجب باز ماند.دیدن ان آن سنگهای ذرین و طلایی برای بار اول هوش از سرش پرانده بود. نفسش را به شدت بیرون فرستاد و قفسه ی سینهاش با تندی نفسهایش بالا و پایین میشد خودش را در بین جمعیتی که گرد هم در آمده بودن انداخت. همهمه های زیادی در بینشان بود، همهاشان نامعلوم و تودرتو. ولی حدس زده بود که برای دیدن جادوگران قبیلهی کونلون اینجا جمع شده باشند. بنظرش انجا عمارت فرماندار یا بزرگ مقام این جزیره بود. اینکه صاحب این جسم توی این خانه چیکار میکرد را باید از یک جایی میفهمید! بین آن همه جمعیت و تالار بزرگی که به ان شکل ندیده بود داشت با چشمان هراسانش در خروجی میگشت، همین که گذرش از دروازهی شرق عمارت خورد، سه مرد جوان با رداهای بلند و که هرکدامشان به رنگ مختلفی بود شمشیر بدست باقامتهای بلند، بدنهای ورزیده و که نشانگر قدرت رزمیاشان بود داخل حیاط شرقی شدند، از چهرههایشان غرور تکبر را میشد حس کرد. این هم از خصلت قبیلهی کونلون بود که شاگردانش را طوری بار میآورد که هیچکس از شاگردان هشت قبیلهی دیگر توان مبارزه با آنها را نداشته باشد. حتی عضو شدن در آن قبیله خیلی سختر از بقیه قبایلها بود. آنها هم از نسلهای جوان خاندان گونجو به حساب میآمدند. پوزخند تلخی به خودش زد و با چشمانش آنها را دنبال کرد. هیچ وقت در زندگی گذشتهاش زمانی که همراه برادرش الک به عنوان شاگرد قبیلهی کونلون پذیرفته شده بود را از یاد نمیبرد. اوهم آنجا بود، چقدر گستاخانه و با اعتماد به نفس او را برای مبارزه طلبیده بود! نفسش را بیرون فرستاد و با صدای داد آن مرد چاقی که به زور نفسش بالا میآمد و با حرص از آن سه مرد خنگتر از خودش که لای جرز دیوار هم نمیخوردند را که شنید، رادارهایش شروع به کار کردن و سریع بدون اینکه توجهی به کنار دستیاش بکند تنهای به او زد و از دروازه شرقی خارج شد. بعد از چند صباحی دویدن بین دوراهی طویلی در حیاط بزرگ پشتی باغ قرار گرفت. هر لحظه صداهایشان از پشت نزدیک میشد و نمیتوانست بین آن دو راه انتخابی کند . -اوناهاش اونجاس . ویرایش شده شنبه در ۱۴:۰۶ توسط sanli 3 نقل قول
sanli ارسال شده در شنبه در ۱۶:۱۳ سازنده ارسال شده در شنبه در ۱۶:۱۳ (ویرایش شده) 🌺part 12🌺 با بلند شدن صدای یکی خدمتکارا دامن بلندش را در دست گرفت و چشم بسته سمت راست دوید. بعد از آن همه راه دویدن، نفسش بالا نمیآمد. وقتی دیوار بزرگ آجری را در مقابلش دید سرجایش خشکش زد، بن بست بود. به شانسش لعنتی زیر لب گفت و دستش را روی سینش گذاشت. بخاطر سریع دویدنش و جسم ضعیفی که داشت کم مانده بود پس بیفتد. قفسهی سینهاش بخاطر دویدن درد میکرد و رودهاش بهم میپیچید وجای دیگری هم نمیشناخت که برود. هر لحظه صداهای آن سه مرد نزدیکتر میشد و ضربههای قلب او هم بیشتر. ارتفاع دیوارهها آنقدر بلند نبودن که نتواند از آن بپرد البته با قدرت بدنی خودش! اگر آنها را باهم مقایسه میکرد میتوانست با یک پرش از دیوار بالا بپرد، چراکه کار همیشگیاش در گذشته این بود ، ولی با این جسم ضعیف حتی فکر اینکه پایش را بلند کند هم عذاب آور بود. ولی بنظرش امتحان کردنش هم ضرری نداشت. برای همین با آرامی خودش را سمت دیوار کشاند، از آجرهایش گرفت و به زور یک پایش را بلند کرد، میخواست خودش را به آنطرف دیوار بکشاند که صدای مردانهای متوقفش کرد. -داری چیکار میکنی ؟ سرش را با ناله بلند کرد. با دیدن مردیکه ردای بلند قرمز رنگی برتن کرده است. و موهای بلندش را مثل آبشار از بالا بسته و به هر دو طرفش پخش شده و دست به سینه با حالت متفکرانه نگاهش میکند، خودش را یکدفعه گم کرد و با دستپاچگی از روی آجرهای دیوار با مخ روی زمین افتاد و آخش بلند شد . مرد با چشمان گرد شده تک خندهای کرد و یک قدم نزدیکش شد. -چیکار کردی که میخوای فرار کنی، موش کثیف؟ دندانهایش را روی هم سابید و از جایش بلند شد و مقابلش ایستاد. بیاهمیت به درد پایش که تا استخوانهایش میرسید، انگشت اشاره اش را سمتش گرفت و تا میخواست تمام دق و دلی هایش را از سر آن مرد دربیاورد که دوباره صداهای آن سه مرد را با فاصلهی کمی شنید و جبههاش را تغییر داد و با التماس گفت: -خواهش میکنم کمکم کن از اینجا فرار کنم ، منم فراموش میکنم چی گفتی بهم . مرد با اخم های درهم شده از تعجب قدمی عقب رفت و گفت: -چرا داری فرار میکنی، مگه چیکار کردی ؟ عاصی شده گفت: -چرا اصرار داری باید کاری کرده باشم. -پس چرا فرار میکنی؟ هر لحظه که آنها نزدیک میشدن اظطرابش بیشتر میشد. -توضیحش مفصله کمکم کن بعداً میگم. دستش را با التماس گرفت . -خواهش میکنم. -یه دلیل قانع کننده برام بیار تا کمکت کنم. با تعجب خیرهاش شد. چه دلیلی برای کمک کردن داشت؟مگر کمک کردن دلیل هم میخواست؟ از وقتی توسط آدمهای ضعیف تر از خودش کشته شده بود و بعد از آن متولد شدن دوباره اش به عنوان برده، و این مکافاتی که گریبان گیرش شده بود ،ذرهای باعث نمیشد حس کند تولد دوبارهاش خوش یمن است . ناگهان با نزدیکیاش به آن مرد که یک سرو گردن از او بزرگتر بود و شانههای کلفت و ورزیدهای داشت، منبع انرژی قوی که مثل یک حالهی زرد رنگ دور آن مرد حس کرد، ولی انگار چیزی سد آن انرژی شده بود. برای اطمینان سریع کف دست راستش را محکم روی سمت چپ سینه اش گذاشت و چشمانش را بست. مرد با کنجکاوی به رفتارش که بنظرش دختر عجیبی میآمد نگاه کرد. آن انرژی، درون هستهی طلاییاش (یک نوع قدرت ماورایی هست که از بدو تولد در بدن جادوگران قرار میگرد که با تمرین و مراقبه زیاد باعث قدرتمند شدن و در سطح بالایی از جادو قرار میگرد.) مهرشده بود. یک چیز خیلی قوی درون قلبش بود که هرچه بیشتر به بهرش میرفت انرژیخودش از درون تحلیل میشد. یک لحظه انگار چیزی پسش بزند دستش را به عقب پرت کرد و خودش هم قدمی عقب رفت. یک چیز درباره ی آن مرد عجیب بود! ویرایش شده شنبه در ۱۶:۳۲ توسط sanli 3 نقل قول
sanli ارسال شده در شنبه در ۱۶:۱۷ سازنده ارسال شده در شنبه در ۱۶:۱۷ 🌺part 13🌺 به وضوح میتوانست حس کند که از درون چقدر عذاب میکشد و این مربوط میشد به مهر شدهی هستهی طلایی درونیاش، و تنها چیزی که بیشتر از همه در زندگیاش اذیتش میکرد همان نداشتن قدرت جادوییاش بود! اینبار او بود که با تمسخر ابرویی بالا انداخت و از نوک پا تا فرق سرش نگاه کرد و گفت: -با وجود نداشتن قدرت جادویی چطور به خودت اجازه میدی شمشیر تو دستت بگیری؟ اخم های مرد درهم شد و با چشمان ریز شده به به دختر روبهرویش چشم دوخت. به جای اینکه از حرف های دخترک خشمگین شود، برعکس از گستاخیاش خوشش آمد و فاصلهی بینشان را با قدمهایش پر کرد درست در روبهروی دخترک ایستاد. همان لحظه بود که نورخورشید از غرب عمارت به شرق رسید و درست جایی که آن دو ایستاده بودن ایستاد و ذرینهای طلاییاش را همانند، شاخکهای برگ هلو به صورت یل انداخت و مردمک چشمانش هم چون شکوفهی قرمز نیلوفری درخشید. مرد با دیدن چشمانش ابروهای درهم شدهاش را باز کرد و مات و مبهوت شده به چشمان کهکشانی شدهی دخترک خیره شد. یل از این همه نزدیکی مرد حس خفگی بهش دست داد و قدمی به عقب رفت و سرفهی الکی کرد . وقتی صدای یکی از آن مردان را شنید سریع گفت: -کمکم کن منم …. منم… . با درماندگی نگاهی به قلب آن مرد عین تخم مرغه بسته میماند انداخت و لعنتی زیر لب گفت لب گزید. -اگه کمکت کنم تو چیکار میکنی ؟ نمیدانست گفتن آن حرفی که مثل آسیاب شده در زبانش میچرخید درست است یا نه؟ اما آن لحظه تنها حرفی بود که میتوانست جانش را نجات دهد ولی برای گفتنش تردید داشت. اصلا نمیدانست با گفتنش بازهم کمکش میکند یا نه؟ با تردید لبش را به دندان کشید و به چشمان عقابی مرد نگاه کرد و گفت: -منم کمکت میکنم انرژی مهر موم شدهات رو باز کنی؟ دیدن چشمان قرمز رنگ دخترک آنقدر برایش شوک کننده بود که شنیدن حرف دومش کلا خشکش بزند. این دختر ناشناس در عرض بیست ثانیه تمام باور هایش را برهم زد. چی در وجود آن دختر بود که دلش میخواست هم کمکش کند هم از طرفی او را به آن سه مردی که در سه قدمیشان ایستادهان تحویل بدهد؟ توی این و بیست سال کسی نتوانسته بود انرژی مهر شدهاش را باز کند ولی این دختر همان لحظه وعدهی باز کردن انرژیاش را داده بود، همان چیزی را میخواست که در این چندسال خودش را به آب و آتیش زده بود! -اوناهاش اونجاس بگیرینش تا در نرفته؟ یل با ناامیدی و تنفری که در چشمانش موج میزد به تخته سینهی مرد کوبید و داد زد. -خواهش میکنم نذار منو ببرن بهت قول میدم کمکت کنم، مطمئن باش. وقتی دید مرد مقابلش هنوز در تردید حرف هایش است سرش را با تاسف تکان داد . دیگر هیچ راه فراری نداشت و تنها ذرهی امیدی به آن مرد داشت که حرفش را قبول کند و به او کمک کند، با سر رسیدن آنها پر کشید. دوتا از مردان با دیدن آن مرد قرمز پوش احترام گذاشتن و از بازویش محکم گرفتند. هنوز چشمانش به آن مردی بود که به راحتی بعد از آن همه التماس هیچ کمکی به او نکرد. چه انتظاری از آدما داشت ؟ او که در زندگی قبلیش هر چه ضربه خورده بود از انسان های ضعیف تر از خودش بود پسه توقع داشت به او کمک کنن، بلکه سودی برایشان داشته باشد! یکی از همان مردان طنابی از داخل جیبش در آورد و روی دهانش بست و گفت: -برای اطمینان کاریه پس دختر خوبی باش و دنبالمون بیا! 3 نقل قول
sanli ارسال شده در شنبه در ۱۶:۱۹ سازنده ارسال شده در شنبه در ۱۶:۱۹ 🌺part 14🌺 دیگر کارش تمام بود و تقلا کردنش هم بیفایده. الان در موقعیتی قرار داشت که نه میتوانست از نیرویش استفاده کند نه اینجا را به خوبی میشناخت که فرار کند. هر سه دوباره به آن مرد که با خونسردی تمام همانند مترسک در جایش ایستاده بود و به آنها نگاه میکرد ادای احترام کردند و به زور آن را باخودشان بردند. در آخرین لحظه سرش را برگرداند و با بغضی که در چشمانش جمع شده بود و حالتهای قطره در مردمکش نمایان بود به عقب نگاه کرد. دید که آن مرد همچنان در سرجایش ایستاده و با خونسردی نگاهش میکند. با چشمانش التماس میکرد جانش را نجات دهد ولی بعید میدانست آن مرد احمق بفهمد. *** - هی میروتاش اینجا چیکار میکنی، چند ساعته دنبالت میگردم. با صدای دنیل به خودش آمد و نفس عمیقی کشید و سمتش چرخید. - چیشده تو فکر بودی؟ یکدفعه مثل احمقا ابرویی بالا انداخت و فاصلهی بینشان را پر کرد. دنیل ترسیده از رفتارش قدمی به عقب رفت و با هیجان گفت: -داری چیکار میکنی . دوباره نزدیکش شد و گفت: -سرجات وایسا میخوام به چیزی رو امتحان کنم. با تردید ایستاد و چشمانش را گرد کرد. میروتاش با دقت به مردمک چشمان سیاه دنیل خیره شد وقتی دید هیچ واکنشی نشان نمیدهد دستش را کشید و سمت نور خورشید ایستادن و دوباره به چشمانش خیره شد. وقتی دوباره نتوانست چیزی را در چشمانش ببیند پوفی کشید و دستش را روی قلب دنیل گذاشت و چشمانش را بست . با عصبانیت و کلافگی دستش را پس زد و نفسش را بیرون فرستاد و گفت: -چت شده چرا ادای خنگهارو در میاری؟ سوالی نگاهش کرد و دستش را روی چانهاش گذاشت و در جوابش گفت: -چطوری یکدفعه چشماش قرمز شدن؟ حالت عجیبی داشت نمیدونم اون چی بود . - از وقتی کوهستان هشت تپه برگشتی کلا مغزت تاب برداشته، بیا بریم. با یادآوری کوهستان هشت تپه خندید و گفت: - جای آرامش بخشی بود ولی استادش آدم باحالی نبود با اینکه برام سخت نمیگرفت اما باهاش حال نمیکردم. استاد باید جنم داشته باشه که این پیر خرفت نداشت. دنیل با تاسف سری تکون داد و گفت: - برای همین نتونستی کلبهی استادت رو روسرش خراب کنی نه؟ دوباره خندید. - به من چه وقتی تیرندازیش اونقدرا خوب نبود. - پس اون من بودم که سر هدف رو برعکس گذاشتم و مستقیم تیر به کلبه خورد و از هم پاشید. - بنظرم خوبم شد،دچون اون کلبه از نظر استحکامی ضعیف بود با این حال یه روزی توی سرش آوار میشد . دنیل نچ نچی کرد وگفت: -این۳۹مین استادت بود که اخراجت کرد با این حال بازم خوشحالی، استا یون امروز صبح خیلی از دستت شاکی بود، استاد شیائو درخواست جلسهی شورا داده بود تا خسارت کلبهاش را از استاد بگیره، نمیشه دنبال دردسر نگردی و همینی که هستی رو قبول کنی ؟ اخم هایش ناخودآگاه درهم شد و دستانش مشت شدن. -از ۱۸سالگی تا الان تنها حس که دارم پوچه، انگار از درون چیزی رو کم دارم ،هیچ کدام از استادا نتونستن این خلع رو از وجودم پاک کنن. دنیل دست روی شانههای پهن بهترین رفیقش گذاشت و برای دلداری شانههایش را فشرد و گفت: -هیچ کدام از اینا تقصیر تو نیست پس حق نداری خودت رو مقصر بدونی! 3 نقل قول
sanli ارسال شده در شنبه در ۱۹:۴۰ سازنده ارسال شده در شنبه در ۱۹:۴۰ 🌺part 15🌺 لبخند تلخی زد و تا رسیدن به عمارت فرماندار چیزی نگفت. *** با تکان خوردن قایق یکدفعه سرش با شدت بیشتری به تخته چوبی بزرگی خورد و چشم بندش از صورتش پایین افتاد . از درد سروگردن خشک شدهاش را به آرامی بلند کرد و کش و قوسی به خودش داد. برای عادت کردن چشمانش به روشنایی چندباری پلک زد و با گنگی به اطرافش نگاه کرد. میدان شهر شلوغ بود. مردمانی بودن روبهروی دکهی پیرمرد فالگیری به صف ایستاده بودند تا از او طلسمهای شانس و چند طلسم دیگر بخرند. دختری دنبال طلسمی برای پیداکردن هرچه زودتر نیمهی گمشدهاش میگشت یا مردکشاورزی بود که برای به بارآمدن محصولاتش و سود بسیار از آن، طلسم خوششانسی میخواست. کنار دکهی زن کیک ماه فروش که عطر کیکهایش همه جا را پر کرده بود، جمعیت زیادی قرار داشت. یکدفعه باد شکمش بلند و دستش را رویش گذاشت، این جسم زیادی ضعیف بود و بیشتر گرسنهاش میشد . صدای خندهی بچهها را شنید که به شیرینکاری پسر دلقک جوان نگاه میکردند.گاه دلقک شعبده بازی میکرد و با آتش و آب کارهای حیرتآوری انجام میداد که باعث تعجب بچهها میشد. هر کسی به هر چیزی مشغول بودن و سر مردم را با آنها گرم میکردند. ناگهان چشمش به آن پلی بزرگی که از میدان شهر رد میشد خورد. همان لحظه در ذهنش چیزی زنگ خورد. «- آخر سر با اینکارات سرمون رو به باد میدی؟ خندهی مستانهای سر داد وگفت: -تا من رو داری نگران چیزی نباش. الک با عصبانیت ضربهای آرامی به پیشانیاش زد. -وقتی تو رو دارم بیشتر نگران میشم . بیخیال حرف الک شد و نوشیدنیهایش را بالا آورد و بوسهای به بطری یشمیاش زد. -عاشق نوشیدنی شبنم یخیام، تو چی الک؟ چی دوست داری؟ الک روی همان پل، مقابلش ایستاد و دستانش را از پشت قلاب کرد و نگاهی به دریاچهی سرخ کرد و گفت: -منم عاشق بوی شکوفهی هلوام چیزیه که همهجا میشه پیداش کرد ولی خاص بودنش چیزیه که هرکسی نمیتونه درکش کنه. لبخندی به رویش زد و فاصلهاشان را پر کرد و یکی از بطری ها را روبه رویش گرفت و باخندههای شیرینش که الک با نگاه کردن به لبخندش جان میداد گفت: -بیا اینم برای توعه، الان نخور بذار بریم کوهستان دل اونجا با صدای آرامش بخش شلپشلپ آبشار، وجیرجیرکها با لذت بنوشیم چطوره؟» هنوز صدای خندههایشان مثل زنگوله در سرش زنگ میخورد و تمام روزهای خوبشان را برایش تداعی میکرد. چقدر دلش برای بودن با الک تنگ شده بود. نفسش را با آه بیرون فرستاد. به خودش که آمد قایق را در گیسانگ خانهی ( جایی که زنان و دختران طبقهی پایین اجتماعی را به عنوان برده با خدمتکار به آنجا میبردند) مشهور شهر، لوتوس نگه داشتند. درست حدس میزد او را به عنوان برده به گیسانگ خانه در پایتخت فروخته بودند. -یالا راه بیفت معطل نکن! همین که از جایش بلند شد تا از داخل قایق بیرون بپرد که ناگهان پایش به زیر دامنش گره خورد و با مخ روی زمین افتاد و تمام لباس هایش گلی شد. صورت سمت چپش با برخورد با زمین درد گرفت و نفسش را حبس کرد. یعنی تا این حد بدنش هیچ قدرت عضلانی نداشت؟ نالهای کرد و چشمانش را با درماندگی بست،توی این دنیای خاکی آدمی به ضعیفی و ناتوانی او پیدا نمیشد. 3 نقل قول
sanli ارسال شده در شنبه در ۱۹:۴۹ سازنده ارسال شده در شنبه در ۱۹:۴۹ 🌺part 16🌺 مرد چاق با چندشی به سر افرادش داد زد. -بلندش کنین نفله رو، احمق بلد نیست حتی راهم بره ولی خوب بلده فرار کنه . بی توجه به حرفش با کمک آن دو مرد که تا الان چهار چشمی مراقبش بودند بلند شد. به تابلوی برزگ گیسانگ که نوشته بود لوتوس نگاه کرد. در ذهنش با خودش گفت : -چرا باید همچین جایی فروخته بشه، نکنه این دختره بخاطر این دست به همچین کاری زده؟ولی هر طور که فکر میکنم این چیزی نیست که بخواد بخاطرش خودش رو فدا کنه، یاید یه دلیل قانع کنندهای وجود داشته باشه. این چایخانهی مجلل نیز مراسم خاص خودش را تدارک میدید. بهترین شیرینیها و نوشیدنیهای شهر را میشد در آنجا با معقولترین قیمتها پیدا کرد. همین که داخل شدن تجمع زیادی از همهجور آدم بود ،چهپولدار، چه فقیر و چه پیر و جوان و… یک محفلگرم از آدمها با شکلها و لباسهای مختلف که از هر دری سخن میگفتند و صدای خندهی بلندشان حتی به بیرون هم میرسید. داخل حتی از بیرون هم شلوغتر بود. پیشخدمتان چایخانه بدون اینکه لحظهی بنشینند، از میزی به میز دیگر میرفتند و همینطور سفارش میگرفتند. عطر دلانگیز چایهلو و آلو همه جا را دربرگرفته بود و سر مستش کرده بود . اما ازهمه بیشتر این صدای دلنشین گیتاری بود که پسر جوان آن را مینوازید، و همه را محوزیبایی و آرامش موسیقی دلنشینش کرده بود. دختر زیبای رقاصی با یک جامهی ابریشمی قرمز مزین به سکههای فلزی طلاییرنگ، چنان با آواز گیتار میرقصید که با هرحرکت دستان و پاهایش صدای جیرینگجیرینگ سکههای روی لباسش برمیخواست. گویی که شکر در آب حل کنی، این جیرینگ جیرینگ با ریتمخاصی حل در آهنگ زیبای موسیقی شده بود و هارمونی زیبایی را ایجاد کرده بود. حرکات دختر رقاص به مانند آهوی خرامانی بود که در دشت بازی میکرد و از روی گلها میجهید. توری قرمز رنگ نازکی بر روی صورتش کشیده و فقط چشمان آبی رنگش قابل دید بود، اما همان چشمان کشیدهی خمار برای دلبری کردن کافی بود. آهنگ به اوج خود رسید. نه تنها ضربآهنگ، بلکه ضرب حرکات دستان و پاهای دختر رقاص هم با هر ضربآهنگ سرعت و شدت بیشتری پیدا مکرد و مدام تند و تندتر شد. همه محو تماشای حرکات بینقض و زیبای او شده بودند که با آن لباس قرمزگونش همچون شعلهی آتش فروزانی به نظر میرسید که با هر وزش باد به سمتی خم میشد و یکدم آرام نمیگرفت. برای چند لحظهی در چایخانه جز صدای آهنگ گیتار ضرب پاهای دختر رقاص روی سنچوبی واقع در طبقهی اول و جیرینگجیرینگ سکههای روی لباسش، صدای دیگری به گوش نمیرسید. دختر رقاص بدون اینکه لحظهی تعلل کند همینطور میرقصید و میرقصید تا اینکه بالاخره آهنگ به اتمام رسید. دختر رقاص تور نازکی که بر بهروی صورتش بود را به سرعت از روی صورتش کشید و به زمین انداخت و سپس نفس زنان به نقطهی نامعلوم نگاه کرد. همه محو تماشای این زیبای افسونگر که صورت زیبایش همچون هلال ماه میدرخشید شدند. حیرت انگیز بود، نفس همه را در سینه حبس کرده بود، شباهت زیادی به الههها داشت نه شاید یکی از آنها بود. یکدفعه چنان موج تشویق در بین مردم بلند شد که یک لحظه سرش گیج رفت. 3 نقل قول
sanli ارسال شده در شنبه در ۱۹:۵۱ سازنده ارسال شده در شنبه در ۱۹:۵۱ 🌺part 17🌺 ناگهان مرد چاق از بازویش گرفت با خودش کشاند. از وقتی چشم باز کرده یک لحظه هم نشده بود که مثل گونی به هم دیگر پرتس نکنند! -ولم کن، خودم پا دارم میتونم بیام. -حرف نزن بابتت زیادی پول خرج کردیم پس به نفعته خلاف میلم کاری نکنی وگرنه ایندفعه با دستای خودم خفت میکنم. لعنتی زیر لب گفت و همراهش راه افتاد. اولین پایش را که به پلهی چوبی گذاشت صدای قیژقیژش باعث شد فکر کند پلهها درحال فروپاشی هستند، ولی وقتی به دومین پله پاگذاشت فهمید که این صداها بخاطر چوبی بودنشان هست. پوفی کشید و با دستان بسته شده از پلهها بالا رفت. بعد گذر از ده پله نفسش به شماره افتاده بود و جایی برای نشستن میگشت. سالن طویلی بودکه سمت چپش پر بود از اتاقکها که برای مهمانها و یا مسافرانی که از راه طولانی برای ماندن اجاره میکردند. منظرهای که بنظرش جالب میامد آن نردههای بلند چوب سوختهای بود که به ستونهای استوانهای نصب شده بودند. و نمای شلوغی پایین که از هر گوشه کناریاشان پر بود از میز و صندلی،دیده میشد. پردههای زیادی به رنگ قرمز و نارنجی در دور اطراف نردهها قرار داشت و باعث میشد فضای آنجا به قرمزی دریاچه دربیاید. -هی دختر از کنارم جم نخور، سعی هم نکن به فرار فکر کنی. سمتش چرخید و سرش را مطیعانه تکان داد که مرد با حالت بدی گفت: -دومتر زبون داری از اون کار بکش نه نیم کیلو از سرت! چقدر دلش میخواست الان کاری کند از حرفی که به زبان آورده پشیمان شود، ولی نمیشد روزگار دست و پایش را بسته بود، دیگر همان آدم قبلی نبود! همراه مرد چاق داخل اتاق بزرگی که در بین اتاقکهای کوچکی قرار داشت شد. داخل اتاق به ان بزرگی یک حیاط کوچک وسادهای که دور تا دور آن دیوارهای کوتاه و پهن سنگی سفید فراگرفته بود قرار داشت. در کنار دیوار جنوبیاش، درخت بزرگ آلویی قرارداشت که شاخههایش روبه حیاط خم شده بود و برگهای زرد و قهوهی رنگش درهمه جای حیاط پخش شده بودند. اطراف حیاط و اتاق را طناب های قرمز و سفید رنگ نازکی فراگرفته که روی هرکدام ازآنها تعداد زیادی زنگولهی کوچک طلایی به چشم میخورد. با هروزش باد، صدای جیرینگجیرینگ زنگولهها فضای دلانگیز و گرمی در اتاق ایجاد میکرد. مرد چاق با دیدن میز و صندلی چوبی که به رنگ فندقی بود و در گوشهی اتاق قرار داشت سمتش رفت و او راهم دنبال خودش کشاند. -بشین. - اینجا منتظر کسی هستیم؟ با اخم درهم شده ازبالا به پایینش با تنفر و چندشی نگاهش کرد و گفت : -لزومی نمیبینم بهت چیزی بگم. 3 نقل قول
sanli ارسال شده در شنبه در ۱۹:۵۳ سازنده ارسال شده در شنبه در ۱۹:۵۳ 🌺part 18🌺 یه طرف لبش را با حرص بلند کرد و زیر گفت: - اگه سیصد سال قبل اینطوری با گستاخی با من حرف میزدی مطمئن باش سرت روی سینت بود، مردیکه احمق. مرد با تعجب یک تای ابرویش را بالا انداخت و گفت: - چیزی گفتی؟ یل با بیخیالی روی صندلی روغنی نشست و برای اینکه حرصش را در بیاورد با پرویی تمام حرفش را به خودش برگرداند. - لزومی نمیبینم بهت چیزی بگم. دستش را محکم روی صندلی کوباند. بدون اعتنا به صدای وحشتناک صندلی به مقابلش چشم دوخت و باعث شد از خشم دستانش را مشت کند، میخواست دهانش را باز کند تا هر چیزی از دهانش در بیاید بگوید که با صدای زنانهای حرفش را در نطفه خفه کرد. - جناب لی؟ هردو با کنجکاوی سمت صدای نازک و آرام زن چرخیدند. زنی با موی بلند کلاغی که با سادهترین حالت با سنجاق سر یشمی به شکل گل، موهایش را بسته بود. صورتی گرد و چشمانی بادامی داشت، و تنها چیزی که بیشتر به چشم میخورد، مردمک چشمانش بود که همرنگ لباس سبز رنگش بود. لباسی که بر تن کرده بود جزوه آن دسته از لباس های سادهای بود که کمتر در تن دختران یا زنان آنجا دیده میشد. جناب لی لحظهای خودش را گم کرد و بعد سریع از جایش بلند شد و لبخند تنضعی زد و گفت: - بانو آنا ببخشید که متوجه حضورتون نشدم. زنی که آنا نام داشت لبخند ملیحی برلبان نازکش نشاند و دستانش را زیر آستین بلند لباسش روی هم قفل کرد و گفت: - بانو اطلاع دادن کسی رو میارین اینجا. جناب لی سریع با یادآوری دختری که در کنارش ایستاده بود سمتش چرخید و به جلو هلش داد. بانو آنا با نگاه محبت آمیز که بیشتر از روی ترحم بود به سرو وضع دختر مقابلش چشم دوخت. از لحاظ زیبایی چیز کمی از دختران آنجا نداشت. هردو بهم خیره شده بودند، یکی از روی ترحم دیگری با خشم. - این همون دختری هست که بانو گفتن. پدر و مادرش به دلیل بدهی که به فرمانداری داشتن به رئیس فروختن. بانو آنا نفسش را با افسون بیرون فرستاد و با لحن ملامتی گفت: - حیف این دختر نبود که فروخته بشه. جناب لی بدون توجه به حرف تاسف بار زن ادامه داد: - اون روز بانو این دختر رو تو خونهی رئیس دیدن و درخواست کردن که به ازای بدهی به اون بفروشند رییس هم قبول کرد. پس زیرو بم ماجرای دختره این بود. زیر لب نچنچی به حال خانوادهی دختره کرد و تاسف به حالش خودش خورد که گیر همچین جسمی شده است که از خودش هم بیچارهتر بود. ولی دلیل نمیشد که اینجا بماند و سرنوشت جسم را قبول کند. جناب لی دستش را روی کمرش گذاشت و گفت: - بانو آنا اجازهی رفتن به این بندهی حقیر میدین. - البته …. . یل یک لحظه از آستین لباس مرد گرفت و با تندی و هیجان وسط حرف بانو آنا پرید . - حق نداری این دختر بدبخت رو اینجا ول کنی. لباسش را با خشم بیرون کشید و غرید: - بهتره خودت رو اینجا عادت بدی از الان به بعد خونهی جدیدت اینجاست. حقش این نبود که محض باز کردن چشمانش خودش را در فلاکت دیگری ببیند که نه پای پیش دارد نه پای پس! بعد ادای احترام کرد و از جلوی چشمان ناباور یل خارج شد. - پوست استخونی یکم خپل تر بشی خوشگل تر میشی. 2 نقل قول
sanli ارسال شده در شنبه در ۱۹:۵۴ سازنده ارسال شده در شنبه در ۱۹:۵۴ 🌺part 19🌺 باشنیدن حرفش اخمهایش را درهم و صورتش را جمع کرد. - بیخیال خانوم خپل شدن که خوشگل تر نمیکنه، درضمن به درد اینجا هم نمیخورم پس بزار برم! بانو آنا از لحن کوچه بازاری او خندهاش گرفت و دست به موهای ژولیده و نامرتبش کشید. - چه بلبل زبون! شنیدم بلندی خوب برقصی ببینم رقصت هم مثل زبونت تندوتیزه. تا یادش میآمد جز شمشیر گرفتن و جنگیدن و کشتن کار دیگهای بلد نبود، اینکه رقصش عالی بود یقینا برای این جسم بود وگرنه او کجا و رقصیدن کجا. پوف عمیقی کشید. بانو آنا کمی نزدیکش. همین که بوی بد عرقش آمد سریع دستش را روی بینیاش گذاشت و گفت: - بهتره اول دست به سرو صورتت بزنیم چطوره؟ بعد از بازویش گرفت و میخواست یا خودش بکشاند که از حرص و روی غریضه با عکسالعمل سریعش دستش را گرفت و برعکس چرخید و دستش را پیچاند. نه آنطور که دستش را درد بیاورد ولی طوری که بتواند گوش مالی بدهد کافی بود. بانو آنا که محو حرکات زیبایاش شده بود با هیجان گفت: - خیلی عالی رقصیدی. دهانش از تعجب باز ماند و بادش خالی شد. تمام استعداد هنرهای رزمیاش را با حرفی که زد زیر سوال برد. با تمسخر و غروری که از لحن حرف هایش حسش میشد گفت: - اگه قدرتم رو الان داشتم با حرکاتی که انجام دادم حتما بی دست شده بودی. طولی نکشید گوشش توسط بانو آنا کشیده شد و صدای آخش در آمد. - من چیزی نمیگم ولی بهتره با مشتریهای اینجا مودب باشی فهمیدی! سرش را عقب کشید و دستش را پس زد و با ناله دست روی گوشش گذاشت. ناگهان بغض زیر گلویش چنبره انداخت و چشمانش پر از قطره اشک شد. بانو آنا از کاری که کرده بود پشیمان شد و دست روی درههای موهایش کشید که هرکدام به یک طرف پخش و پلا بودند. - آدمهای قدرتمند زیادی و میان اینجا که بهتره حواست رو جمع کنی . رویش را گرفت و گوشهای تیز کرد. - بهتره بذاری برم،هیچ سودی برات ندارم. - اینکه بری یا بمونی دست من نیست، به جای این حرفا بریم دستی به صورتت بکشیم. چارهای نداشت جز اینکه حرفش را قبول کند و تا زمانی که راهی برای فرار پیدا نکرده است همانجا بماند. *** جسمش در میان انبوهی از درختان شکوفهی گیلاس بود که عطرو بویش با طنازی همراه نسیم خنکی که میوزید بود، و ذهنش فرسنگها دورتر. 3 نقل قول
sanli ارسال شده در شنبه در ۱۹:۵۶ سازنده ارسال شده در شنبه در ۱۹:۵۶ 🌺part 20🌺 برای خلاصی از فکروخیال، خودش را به باغ پشتی حیاطش کشانده بود، جایی که قبلاً شکوفههای گیلاس قرمزش او را سرمست میکرد و حالا او را یاد آن دخترک میانداختند. چه برسرش آمده بود؟ یکی از شکوفههای اناریاش از بین هم پیالههایش جدا شد و روی موهایش افتاد. ان را برداشت و با چشمان ریز شده نگاهش کرد. چیزی که باعث میشد تمام ذهن و افکارش را حتی با نگاه کردن به آن شکوفهی بند انگشتی مشغول کند، آن دو تیله چشم نیلوفری قرمز رنگ بود. هردو دستش را روی شقیقه هایش گذاشت و چشمانش را بست. هرکاری میکرد تا ذهنش را آرام کند، ناگهان سوالی دربارهی آن دختر ذهنش را مشغول میکرد، اینکه او چه کسی بود؟ از همه مهمتر چشمانش بود که شبیه سرخی آتش میماند؟ با کلافگی سرش را تکان داد و لعنتی زیر لب گفت. همان لحظه صدای شاکی جان را از پشت سرش شنید: - چرا اینجا تنها نشستی؟ بدون توجه به حرفش همانطور که سرش را میخراند به آرامی چیزی که در ذهنش همانند حباب میچرخید گفت: - جان، اعتقاد داری یه مرده بعد هزاران سال دوباره زنده بشه؟ چشمانش را ریز کرد و با هیجان نزدیکش شد و مقابلش روی میز چوبی فندقی رنگ که در بعضی گوشههایش خراش دیده میشد؛ نشست و لگدی به پایش زد و مرموزانه پرسید: - چرا داری همچین چیزی میپرسی؟ دوباره چه غلطی کردی؟ میروتاش همانطور که در فکر و خیالش همچون پری در هوا تاب میخورد گفت: -یه چیزی خیلی ذهنم رو مشغول کرده. -چیه بگو شاید بتونم کمکت کنم! یک تای ابرویش را بالا انداخت و اندرسهیفانه نگاهش کرد. اگر میگفتن در دنیا دو احمق وجود دارد که یکی از آن یکی احمقتر است یقیقناً آن یکی همان جان هست که هنوز در هنرهای رزمی درسطح دوم باقی مانده است. - باور کن اگه من یه درصد از اعتماد به نفس تو رو داشتم قطعا الان به سطح جاودانگی میرسیدم. جان که متوجهی کنایهاش شده بود با دهن کجی جوابش را داد. -هنوز تقولق میزنی، مونده از نیروهات استفاده کنی! میروتاش که انگار یه حس مضاعف مثبتی به او منتقل شده باشد لبخند پیروزمندانهای زد. - مطمئن باش استاد خودم رو پیدا میکنم، کسی رو که بتونه هم بهم هنرهای رزمی رو یاد بده هم مهرموم انرژیام رو باز کنه. جان از غیرممکن بودن فکر و خیالش، بلند خندید و برای خودش از چایی سیاه مقابلش ریخت و با مسخرهگی گفت: - حتما اون استاد،کاهن اعظم یل هست که از خواب هزارساله اش بیدار شده ؟ 3 نقل قول
sanli ارسال شده در شنبه در ۲۰:۰۵ سازنده ارسال شده در شنبه در ۲۰:۰۵ 🌺part 21🌺 - چرا که نه، هیچ غیر ممکنی برای من وجود نداره، تاالان که نداشته پس از این به بعد هم نداره. جان بوی خوش چای سیاهی که بیشتر شبیه بوی گل شبدر هزار رنگ میماند را یک نفس به ششهایش فرستاد و چشمانش را بست و جرعهای از آن را نوشید و بعد گفت: - به جای این مزخرفات بلندشو بریم چایخانهی لوتوس که تمام جادوگرا اونجا جمع شدن! سوالی پرسید: - برای چی، چخبر شده؟ جان با تاسف سرش را تکان داد وگفت: - از وقتی دهکدهی دهیون برگشتی خودت رو توی خونه حبس کردی معلومه که از چیزی خبرنداری! جاناتان برگشته استاد یون هم بخاطرش مهمونی ترتیب داده. باشنیدن اسم ارشد (یعنی کسی که هم درجه و هم سطح روحانی و هنرهای رزمیاش در بالاترین مقطع قرار دارد) و بزرگرتش که برایش عزیز بود و همدل لبخندی برلبانش زد. حس دلتنگی میکرد، از وقتی یادش میآمد هزارسال خودش را از دنیای جادوگران و ماجرای سلطنتی دور کرده بود، تا دنبال معشوقهاش که همه میگفتند در جنگ سیصد هزار سال پیش کشته شده است میگشت، و هر بار هم با چشمانی ناامیدانه و پر غم برمیگشت، طوری که لحظهای فرصت پیدا میکرد در تنهاییاش غرق میشد و آن موقع هرکسی کنارش میرفت آنقدر در بحر خاطراتش با او میشد که متوجه حضور آن فرد نمیشد. - بلندشو دیگه چرا نشستی؟ صدای بلند جان بود که فضای دلنشینش را برهم میزد. وقتی بلند میشد با تعجب پرسید: - دنیل کجاست؟ - موند تا طلسم اتاق مخفی رو تقویت کنه! همراهش راه افتاد و اخم هایش را درهم کرد. اتاق مخفی؟همانجایی بود که تمام طلسمها و کتابهای ممنوعه در آنجا قرار داشت، رفتن به آنجا سختتر از قبول شدن تو آزمونی بود که برای ثبتنام کردن در دربار سلطنتی باید امتحان میدادن. باید تمام رمز و رازهایش را بلد باشی تا بتوانی به آنجا داخل شوی. یک حسی به او میگفت اگر میخواهد از چیزی که ذهنش را به خودش مشغول کرده خلاص شود باید داخل آن اتاق مخفی میشد، در آنجا به تمام سوال های بیجوابش، جوابی پیدا میکرد. لبش را گزید و به فکر فرو رفت. - ارباب جوان! صدای خدمتکار چوی بود که با نگرانی او را صدا میزد. با گنگ سمتش چرخید و به چشمان سیاه خدمتکارش برایش دایهای مهربانتر از مادر بود، که پر از نگرانی و دلشورهگی بود خیره شد. - چیشده بانو چوی؟ جان سرجایش ایستاد و با کلافگی نگاهی به هردویشان کرد و خطاب به بانو چوی گفت: - چرا هراسونی؟ بانو چوی سینی به دست مقابلشان ایستاد و با بغضی که در گلویش بود لب زد: - بازم برای تنبیه میبرنتون؟ مگه استاد یون نگفتن خسارتش رو میدن تا مجازاتتون نکنن. شما اینجا بمونین من با ارباب جان میرم با استاد یون صحبت میکنم اگه دوباره مجازات بشین ایندفعه میترسم… . 3 نقل قول
sanli ارسال شده در شنبه در ۲۰:۳۴ سازنده ارسال شده در شنبه در ۲۰:۳۴ 🌺part 22🌺 این زن زیادی برایش نگران بود. تا بود همین بود. از وقتی بچه بود تا الان که به قولش برایش مردی شده بود نگرانش بود، میدانست که اربابش بابقیه فرق دارد، اگر بقیه زخمی میشدن سریع بهبود پیدا میکردند ولی اربابش همانند مردمان عادی بدنی ضعیفی داشت، آن هم بخاطر نیروی نداشتهاش است. برای همین هر لحظه و هرزمان فکرش پیش میروتاش بود و همانند سپر از او مراقب میکرد، چرا یادگار معشوقهی قدیمیاش بود، که هیچ وقت در قلبش جایی نداشت. سخنش را در نطفه خفه کرد و با مهربانی دست روی بازوی گذاشت و گفت: - نترس استاد یون تمام خسارتش رو داده، قرار نیست اتفاقی برام بیفته. - پس کجا دارین میرین؟ جان سریع پیش دستی کرد و گفت: - نگران نباش خدمتکار چوی من مراقبشم، یه دورهمی ساده هست میریم اونجا. انگار با این حرف جان آسوده خیال شده باشد نفس عمیقی کشید جانش بسته بود به جان آن پسر! میروتاش انگار چیزی یادش آمده باشد سریع پرسید: - حالا با چی میریم؟ جان سرفهی الکی کرد و گفت: - بیا بیرون خودت میفهمی! هر سه از راهروی خانه بیرون رفتند. خدمتکار چوی و میروتاش با چشمانی گشاد شده دنبال وسیلهای میگشتند که فکر میکردن جان همراهش آورده است. بعد از کلی گشتن میروتاش گفت: - خب کجاست اون! جانی دست به صورتش کشید و دستانش را باهم کوبید و دو مرد جوان با قامت بلند و بدنی ورزیدهای داشتند از حیاط پشتی داخل حیاط اصلی شدن. خدمتکار چوی که از اصل ماجرا خبردار شد خندهای کرد و برای اینکه بیشتر تابلو نباشد لبانش را بهم دوخت و دست رو دهانش گذاشت، ولی از چشمانش بخاطر خندهی زیاد اشک میآمد. میروتاش با تاسف به جانی که خودش را به حواس پرتی زده بود گفت: - با اینا میخوای بریم؟ خجالت نمیکشی؟ ناسلامتی پدرت مباشر دست راست درباره سلطنطیه خودتم شاگرد قبیلهی کونلونی؟ هنوز نتوستی شمشیرت رو با نیروی درونیت ادغام کنی؟ - خب که چی، دوست داری نیا خودم میرم، بهتر از اسب سواریه؟ نچنچی کرد. - فکر میکردم هیچ کس توی تیانشان احمقتر از من نیست ولی الان به خودم امید پیدا کردم. - از خداتم باشه سریع، امن، اطمینان، درضمن خیلی ماهرن، توی سطح عرفانی درجهی سه هستن. میروتاش که از پرویی جان به سطوح آمده بود نفس عمیقی کشید و خطاب به خدمتکار چوی گفت: - امشب نمیام بهتره منتظرم نمونی؟ - مواظب خودتون باشین، زیاده روی هم نکنین ! آن دو مرد با یک حرکت آنی دو انگشتانش را وسط پیشانی اشان قرار دادن و ذرهای از نیرویشان را که حالهی آبی رنگ بود به سمت شمشیرشان گرفتن تا با روحشان یکی کنند. بعد همراه آن دو ایستاده سوار شمشیرهایشان شدند. همانند عقابهای آزاد در بالای اسمان هوا را درهم میشکافتند و با سرعت تمام به جلو حرکت میکردند. سرعتشان به قدری زیاد بود که ابرهای پنبهای را همانند پشمک چوبی برهم میزدند و از بینشان رد میشدند، میروتاش آن لحظه حس و حالی عجیبی داشت، دستانش را بدون هراسی باز کرد و چشمانش را بست و خودش را به شلاق های باد سپرد که به سر و صورتش میخورد. 3 نقل قول
sanli ارسال شده در شنبه در ۲۰:۳۶ سازنده ارسال شده در شنبه در ۲۰:۳۶ 🌺part 23🌺 میتوانست برای لحظهای تمام نگرانیها و ترسهایش را در یک سبدی بگذارد و خودش را در بلندای آسمان آبی با پرندهها همراه کند. ولی شدنی نبود، خلئی که وجودش را اذیت میکرد همچون زالوی سیاهی خونش را میمکید و ذهن و روحش را از درون میفشرد و این چیزی بود که میروتاش سالها در قعر درونش نگه داشته بود، و روزبه روز بیشتر به تاریکی فرو میرفت. نزدیک چایخانهی لوتوس شدند. تا رسیدن به آنجا ذهنش را درگیر مفلوک ترین موضوعی کرده بود که میدانست انجام دادنش چقدر سختتر از فکر کردنش است. در واقع اگر میخواست انجامش دهد باید از هفت طلسم جادوگران هشت قبیله عبور میکرد. و از یک طرف هم به خصوصیاتش بلد بود اگر چیزی ذهنش را به خودش درگیر میکرد به هر نحوی شده آن کار را یکسره میکرد. چیزی به ذهنش خطور کرد و نگاهی به جان انداخت. وقتی دید متوجهش نیست و تمام حواسش را به آن پایین داده است که موقع رسیدن کسی آنها را در آن وضع نبیند. چرا که میدانست که اگر شاگردان کونلون آنها را در آن موقیعت میدید مضحک خاص و عام میشدند. آب دهانش را قورت داد و نگاهی به پایین انداخت، ارتفاعش با زمین آنقدری نبود که با پریدنش دست و پایش بشکند، ولی مطمئن بود که تنش کوفته و به طرز وحشتناکی درد میکند؛برای همین موقع پریدن تردید کرد و چشمانش را روی هم فشرد. حس اینکه تمام بدنش چگونه از درد ذوقذوق میکند اخم هایش را جمع کرد و محکم کمر آن محافظ زبان بسته را گرفت. به خودش اطمینان خاطر داد که موقع پریدن هیچ اتفاقی برایش نمیافتد. دوباره هراسان نگاهی به پایین انداخت و نفس عمیقی کشید و چشمانش را بست و بدون اینکه اجازهی ترس به دلش راه بدهد خودش را پایین انداخت. صدای داد جان را از آن بالا شنید که هر چه از دهان مبارکش بیرون میآمد را به او میگفت. - الاغ نفهم داری چه غلطی میکنی، مگه عقل تو کلت نیست پسر. بعد با تندی به محافظش دستور داد پایین فرود بیاید. کارش دقیقا دیوانگی محض بود. احتمال این را داده بود که موقع خوردن زمین یکجایش زخم یا کوفته میشود باز هم آن کاری را کرد که بدون عقل و منطق تصمیم گرفته بود. 3 نقل قول
ارسالهای توصیه شده