رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

  • نویسنده اختصاصی

پارت بیست و پنجم

بعدش منو از اتاق برد بیرون و رو به نگهبان دم در گفت:

ـ سهیل از پشت ماشین، اون بسته‌ها رو بیار تو اتاق بالا!

بعدشم همونجور که بازوم محکم توی دستاش بود منو دنبال خودش کشوند تو یه اتاق و شروع کرد به صدا زدن:

ـ عفت خانوم! عفت خانوم!

همون پیرزنه که پایین بود، با سرعت اومد بالا و رو به پوریا گفت:

ـ جانم پسرم؟!

پوریا رو بهش گفت:

ـ این اتاق و واسه این مهمون تازه وارد آماده کنین لطفاً! در اتاقشم قفل باشه و کلید و به من بدین! بجز من هیچکس حق نداره وارد این اتاق بشه!

پیرزنه با همون مهربونی گفت:

ـ چشم پسرم!

همین لحظه یکی از نگهبانا با کلی ساک توی دستش وارد اتاق شد و پوریا رو بهش گفت:

ـ بذارشون زمین!

پسره عین ربات فقط به همه دستور میداد و اونا هم بدون چون و چرا ازش اطاعت می‌کردن. به من نگاه کرد و گفت:

ـ سریعتر این لباس و دربیار و یکی از این لباسارو بپوش! 

  • نویسنده اختصاصی

پارت بیست و ششم

از رفتاراش خیلی حرصم می‌گرفت. با اخم و صدای تقریبا بلندی گفتم:

ـ نمی‌خوام! می‌خوام با همین لباسم منتظر آروَن بمونم.

پرتو کرد روی تخت و با عصبانیت گفت:

ـ کاری که بهت گفتم و بکن! یه کاری نکن همینجا حرف عمو رو انجام بدم!

شروع کردم به گریه کردن. خدایا چرا یه این حال و روز افتادم؟! مگه من چه گناهی کرده بودم؟ جز اینکه می‌خواستم خوشبخت باشم و سرم تو زندگی خودم بود و برای داشتن یه زندگی خوب تلاش می‌کردم؟! چی از جون من می‌خواستن؟! 

بعدش آروم رو به عفت خانوم گفت:

ـ بهش کمک کنین، لباسشو عوض کنه!

بعدشم از اتاق رفت بیرون و درو محکم بهم کوبید. عفت خانوم با مهربونی تمام اومد کنارم نشست و شروع کرد به نوازش موهام و گفت:

ـ دختر قشنگم؛ بلند شو! اینجوری گریه نکن عزیزم!

بلند شدم و بهش نگاه کردم و به حالت التماس گفتم:

ـ توروخدا! التماست می‌کنم بهم کمک کن از اینجا برم! من اصلا نمی‌دونم اینا کین! اصلا نمی‌دونم چه مشکلی با من دارن؟!

اشکام و پاک کرد و با ناراحتی گفت:

ـ خیلی متاسفم عزیزدلم ولی نمی‌تونم. منم اینجا مامورم و معذور...

گفتم:

ـ چرا متوجه نیستین؟ اینا می‌خوان منو بکشن!

  • نویسنده اختصاصی

پارت بیست و هفتم

عفت خانوم با همون آرامشش، سنجاق های روی سرم و باز کرد و گفت:

ـ نترس عزیزم! آقا مازیار شاید خیلی بی‌رحم باشه اما تا وقتی پوریا هست، مطمئنم که آسیبی بهت نمیرسه البته اگه حقیقت و گفته باشی!

ـ بخدا...بخدا دارم راست میگم! امروز قرار بود با آرون ازدواج کنم اما نیومد دنبالم...منم نمی‌دونم کجاست؟! اصلا آرون با این آدما چیکار می‌تونه داشته باشه؟!! 

عفت خانوم آهی کشید و گفت:

ـ دخترم میدونم، قبول کردن حقیقت بعضاً خیلی سخته...آدم هیچوقت دلش نمی‌خواد واقعیت تلخ راجب کسی که دوسش داره رو قبول کنه اما من خودم به شخصه چندین بار آرون و اینجا دیدم.

چی داشت می‌گفت؟! اصلا باورم نمی‌شد...تو سکوت بهش نگاه کردم...زیپ لباسم و باز کرد و گفت:

ـ یبارم همراه عمه‌اش اومده بود!

اینا چی میگفتن؟! آرون همیشه می‌گفت با خانواده پدریش قطع ارتباط کرده! از چه عمه‌ایی حرف میزدن؟! یعنی آرون هم مافیا بوده؟! چطور اون آدم به اون مهربونی و رمانتیکی داشته دروغ میگفته‌و با مافیا همدست بوده؟! تازه همدستی به کنار، اونجوری که من فهمیدم از مافیا دزدی کرده! اصلا نمی‌تونستم این مسئله رو هضم کنم! ساکت شده بودم...دیگه نه گریه می‌کردم و نه التماس می‌کردم...انگار تو خلسه رفته بودم! حتی انگار مغزمم تعطیل شده بود! تمام کار و حرفای آرون جلوی چشمام بود! با اینکه دلم می‌خواست بخاطر اینکه منو تو این حال و روز انداخت و رهام کرد، تیکه پارش کنم اما دلمم براش تنگ شده بود! برای قلب سفید گفتناش و قربون صدقه رفتناش تنگ شده بود. 

با کمک عفت خانوم رفتم داخل حمام و دوش گرفتم. کاش دوش آب کمک می‌کرد، اتفاق امروز از ذهنم پاک بشه و بگه که همش یه کابوس بوده اما نشد.

ویرایش شده توسط QAZAL
  • نویسنده اختصاصی

پارت بیست و هشتم

عفت خانوم بعد اینکه کمکم کرد لباسمو بپوشم، رو تنم پتو کشید و رفت بیرون و درو بست...دلم می‌خواست تمام اینا بعد اینکه چشمام و باز کردم تموم شده باشه...

 

***

( پوریا )

امروز رفتیم کافه خودمون و قرار شد طبق معمول قمار بازی کنیم. وقتی وارد کافه شدم، یکی از گارسونا اومد پیشم و گفت:

ـ آقا پوریا، اون پسره که دیروز راش ندیدیم، بازم اومده دم در و کلی شلوغ بازی راه انداخته که بیاد بازی کنه!

کتمو درآوردم و دادم دستش و گفتم:

ـ بگو بیاد داخل، ببینم کیه!

رفتم پشت میز نشستم و سیگارم و درآوردم. بچها کم و بیش اومده بودن و پشت میز نشستن. پسره اومد داخل و یه نگاهی به سرتا پاش انداختم و گفتم:

ـ تو کی هستی دیگه؟! اصرارت برای بازی چیه؟

اومد روبروم نشست و گفت:

ـ اسمم آروَنه. من تعریف شمارو خیلی شنیدم آقا پوریا...راستش به پول بازی احتیاج دارم...تو سایتای شرط بندی هم چند دور بازی کردم، بازیمم بد نیست!

خندیدم و گفتم:

ـ پسر خوب، جایی که اومدی فقط ورودیش پنج تومنه! حالا بازی رو حساب نمی‌کنم! اینجا اعضا ثابتن.

با حالت خواهش گفت:

ـ فقط همین یبار! لطفاً!

بهش نمی‌خورد اصلا که اهل این داستانا باشه، خیلی بچه مثبت میزد. با این حساب مظلومیت چهرش طوری بود که دلم براش سوخت و چون اون روز رضا برای بازی نیومده بود و یه صندلی خالی بود، قبول کردم اما رو بهش گفتم:

ـ ولی یه شرطی دارم!

با خوشحالی گفت:

ـ هر چی بگین، قبوله!

ته مونده سیگار و انداختم تو جا سیگاری و گفتم:

ـ اینجا مثل سایتایی که باهاش بازی کردی نیستن و بچها خیلی حرفه‌این! اگه ببازی، هر کاری که گفتم باید انجام بدی!

با خوشحالی گفت:

ـ با کمال میل!

  • نویسنده اختصاصی

پارت بیست و نهم

اعتماد بنفسش زیادی بود اما همون‌طور که گفتم در مقابل بازی ما کم آورد و باخت...بعد تموم شدن بهش گفتم:

ـ خب آقا آرون، میبینم که بازی کردنت توی سایت خیلی به دردت نخورد! 

با ناراحتی سرشو انداخت پایین و گفت:

ـ باید چیکار کنم؟! 

بنظر میومد که خیلی به این پول احتیاج داره. ازش پرسیدم:

ـ با پول این بازی میخواستی چیکار‌کنی؟!

گفت:

ـ الان دو ماهه که اجاره خونه عمه‌امو ندادم. بعلاوه اینکه شهریه دانشگامم هست...

رو به یکی از گارسونای کافه گفتم:

ـ یه چایی برام بیار!

اونم سرشو تکون داد و رفت...دوباره یه سیگار روشن کردم و گفتم:

ـ میتونم کاری کنم، بیشتر از پول این بازی گیرت بیاد!

یهو انگار شاخکاش تیز شد و خیلی خوشحال شد و گفت:

ـ چه کاری؟!

  • نویسنده اختصاصی

پارت سی‌ام

گفتم:

ـ باید برای ما کار کنی! یسری اسکناس های تقلبی هر ماه وارد ایران میشه و اونا رو باید خیلی نامحسوس از واسطه توی فرودگاه تحویل بگیری! 

همینجور با دقت به حرفام گوش میداد...ادامه دادم و گفتم:

ـ نصف شود اون پول هم مال خودت میشه!

با ذوق گفت:

ـ واقعا؟!

خندیدم و گفتم:

ـ واقعا...اما کار آسونی نیست! باید خیلی مراقب باشی. اگه پلیس بفهمه، به هیچ عنوان نمی‌تونی ما رو قاطی کنی و باید خودت گردن بگیری!

به راحتی گفت:

ـ اصلا حل شده بدون آقا پوریا! خیلی ازت ممنونم...قبوله. از کی باید شروع کنم؟

خندیدم و گفتم:

ـ امروز و باید صبر کنی تا با عمو درمیون بذارم و اگه رضایت داد! یه سفته میاری برامون و کار رو شروع می‌کنی!

بازم با خوشحالی تشکر کرد و باهام خداحافظی کرد و از کافه خارج شد...پسر عجیبی بنظر می‌رسید و اصلا بهش نمی‌خورد که اهل خلاف باشه اما به راحتی هم قبول کرد که باهامون کار کنه و اون روز فهمیدم که نباید از رو ظاهر آدما گول باطنشون و بخوریم! 

وقتی رسیدم ویلا، پولی که از قمار برده بودم و گذاشتم جلوی عمو مازیار و گفتم:

ـ اینم سهم امروز

عمو با غرور بهم نگاه کرد و گفت:

ـ مثل همیشه سربلندم کردی!

  • نویسنده اختصاصی

پارت سی و یکم

رو بهش گفتم:

ـ عمو یه مسئله‌ایی هست!

با نگام کرد و گفت:

ـ چی شده پسرم؟!

گفتم:

ـ امروز یه پسره اومده بود کافه، چند روز پیشم اومده بود اما راش ندادن ولی امروز خیلی اصرار داشت...پسره خیلی لنگ پول بود، بازی رو باخت...بعدش من فکر کردم اگه شما هم صلاح میدونین، جای امیرعلی که پلیس دستگیرش کرد، این بره و اسکناس ها رو تحویل بگیره! به قیافشم اینکارا نمیخوره و بنظرم اصلا بهش مشکوک نمیشن! 

عمو خندید و گفت:

ـ اگه از نظر تو خوبه و برای اینکار مناسبه من حرفی ندارم، فقط اینکه قبلش راجب خودش و زندگیش خیلی خوب تحقیق کنین! یه موقع جاسوسی چیزی نباشه!

بلند شدم و گفتم:

ـ حتما عمو! 

داشتم می‌رفتم که رو بهم گفت:

ـ پوریا؟

برگشتم سمتش که گفت:

ـ از امیرعلی مطمئنی دیگه؟! حرفی نزنه ازمون؟

گفتم:

ـ خیالت راحت عمو؛ یه آشنا دارم تو زندان حواسش بهش هست و هم اینکه تو ملاقاتی که باهاش داشتم، گفتم از خانوادش حمایت می‌کنم اگه حرفی نزنه و اونم قبول کرد!

عمو نفس راحتی کشید و گفت:

ـ خوبه پس! 

بهش لبخندی زدم و رفتم پایین.

  • نویسنده اختصاصی

پارت سی و دوم

عمو مازیار برای من حکم پدر نداشته‌ام و داشت. وقتی من بچه بودم و کنار سطل آشغال خیابونشون رهام کرده بودن، منو پیدا کرد. به گردنم خیلی حق داشت و از بچگی تا به امروز دست راستشم و کنارشم و کارها رو با همدیگه انجام میدیم. یه دختر داشت به اسم ملیکا که وکیل شرکتمون هم می‌شد و بعنوان یه دوست و خواهر، خیلی آدم خوبی بود...زن عمو مازیار وقتی من بچه بودم، با یه مرده که عشق سابقش بود، فرار کردن آلمان ولی عمو اونارو پیدا رو کرد و مرده رو کشت و زنشم با دیدن این حالت عمو مازیار شوکه شد و عقلشو از دست داد...مثل اینکه تو یکی از بیمارستان های آلمان بستری بود و هر از گاهی ملیکا بخاطر وجدانش می‌رفت و بهش سر می‌زد اما بابت داستانی که پدرش براش تعریف کرده بود، اونم دل خوشی از مادرش نداشت. تو دنیای مافیای امروز، فامیلی عمو مازیار و در کنارش اسم من کافی بود تا همه بترسن و یجورایی عقب بکشن. علاوه بر شرکت که قانونی بود و قطعات داخلی خودرو تولید می‌کردیم، تو کار قمار و وارد کردن اسکناس های تقلبی به کشور هم بودیم و عمو بعضاً از طریق دوستاش الماس و شمش های غیرقانونی هم می‌گرفت و با کله‌گنده‌های کشورهای دیگه، خرید و فروش می‌کرد...خلاصه که از فردای اون روز بعد تحقیق کردم ما، آرون با ما مشغول به کار شد و الحق که کارشو درست انجام میداد. هر چیزی که راجب خودش گفته بود، درست بود. با عمه‌اش تو یه خونه معمولی زندگی می‌کرد و هراز گاهی هم می‌رفت دانشگاه.حدود دو سال پیش ما بعنوان واسطه کار کرد و پول خیلی بهش مزه داد، رفت یه نمایشگاه اتوموبیل به نام خودش گرفت و به ظاهر اونجا مشغول بکار شد...اما بعضاً از اطراف می‌شنیدم که اونجا هم زیر میزی، هروئین بسته بندی می‌کنن و به خورد ملت میدن. کم کم جواب دادناش به من کمتر شد و نسبت به مارا بی مسئولیت شده بود...مشخص بود که پولی که از طریق مواد مخدر به دست میاره، بیشتر از پولیه که ما بهش بعنوان سود میدیم...عمو مازیار از همون اول نسبت به رفتاراش شک داشت اما من قانع نشدم و پشت کارای آرون درومدم اما اخیرا منم نسبت به کاراش مشکوک شدم. مثلا دلارایی که دستمون می‌رسید ، نصفش کم بود...یا وقتی می‌خواست بره بار و تحویل بگیره، خیلی تاخیر داشت. یکی از بچها هم بهم گوشزد کرد که باید حواسمون و بهش جمع کنیم. باید مدرک جمع می‌کردیم، چون در عین حال که خیلی مظلوم نما بود، بی‌نهایت آدم زرنگ و اهل حرف زدن بود و کم نمیورد. آروم آروم همراه با یکی از دستیارم ، شاهین شروع کردیم به تعقیب کردنش...

ویرایش شده توسط QAZAL
  • نویسنده اختصاصی

پارت سی و سوم

اما متأسفانه کارم خیلی زود بود و بعضی جاها مجبور بودم، زودتر برگردم اما به شاهین سپرده بودم که دقیقه به دقیقشو ازش عکس بگیره و بهم گزارش بده...طبق گفته‌ی شاهین ،جالب اینجا بود که بعد از نمایشگاهش، سوار ماشین لاکچری دخترای بالا شهر می‌شد و می‌رفتن سمت حاشیه شهر. خداییش تا به همین الانشم اگه مدرک ازش نداشتم، به هیچ عنوان باورم نمی‌شد یه پسر در این حد می‌تونه پست فطرت باشه! بعدشم چجوری می‌تونست هر روز با یه دختر قرار بذاره؟! واقعا بنظرم دلش شبیه به گاراج بود! یجاهایی فکر کنم بود برد از اینکه داره تعقیب میشه و دوباره بدون اینکه به روی خودش بیاره مثل قبل برگشت سرکارش با ما و به وظیفش عمل کرد...یه روز که عمو از چین برگشته بود و باهم داشتیم می‌رفتیم فرودگاه دنبالش، توی ماشین گوشیش زنگ خورد. اسم روی گوشیش و خوندم: قلب سفیدم! وقتی گوشی و برداشت دیدم با چه اداهایی داره با دختره حرف میزنع و دروغ میگه که هست نمایشگاه و سرش شلوغه...بعد قطع کردنش بهش گفتم:

ـ ببینم تو خسته نمیشی از این همه دروغ گفتن؟!

خندید و گفت:

ـ داداش چقدر سخت میگیری! دخترا رو باید همینجوری رامشون کرد! 

بهش چشم غره‌ایی دادم که گفت:

ـ داداش تو چرا توی زندگیت هیچ جنس مونثی نیست؟! اتفاقا تو خسته نشدی از این همه سینگل بودن!

تو دلم گفتم: من هیچ عشق واقعی از کسی دریافت نکردم که بخوام به یه آدم ابرازش کنم، دنیای مافیا منو زود مرد کرد...تو سن هجده سالگی یه آدم کشتم و نزدیک به ده سال رفتم زندان! تمام این چیزا و بی‌رحم بودن انسانها پوستم و کلفت کرد تا دور خودم و قلبم یه حصار بکشم و به قول عمو نذارم که عشق باعث ضعفم بشه! اطراف خودمم عشقی ندیدم! عمو با زنش هم که مدام در حال دعوا کردن بودن و بعد یه مدت، زنش بهش خیانت کرد...تمام دیدم نسبت به عشق و علاقمند شدم به یه دختر و از دست داده بودم.

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...