رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

  • مدیر ارشد
ارسال شده در (ویرایش شده)

بسم الله الرحمن الرحیم

نام رمان: نیکی و نارنج
نویسنده: هانیه پروین(هانی پری)
ژانر رمان: عاشقانه

خلاصه رمان: دختر موکوتاهی که بلند می‌خندد... به نیکی سلام کنید! او متوهمی است که در عشق، خود را هم تراز با ژولیت و شیرین می‌داند.
نیکی مادربزرگی دارد که دندان مصنوعی‌اش را هر شب از دهان بیرون نمی‌آورد، او حتی قرص‌های هزاررنگ هم ندارد؛ فقط نیکی و احساساتش را یک گوشه گیر انداخته و جفتشان را با بالشت خفه می‌کند. این کاری است که داستان‌های مادربزرگ انجام می‌دهند، آنها نیکی را با حقیقتِ گسِ عشق، روبرو می‌کنند.

ویرایش شده توسط سادات.۸۲
  • مدیر ارشد
ارسال شده در

%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B4%DB%B1%DB%B0%DB%

🌸درود خدمت شما نویسنده‌ی عزیز🌸

از آن‌که انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کرده‌اید نهایت تشکر را داریم.

 

لطفا قبل از شروع پارت گذاری ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید.

قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا

 

برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد.

آموزش درخواست ناظر

 

هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید می توانید درخواست نقد بدهید.

درخواست نقد اثر

 

با رسیدن به 35 پارت می توانید برای اثر خود درخواست جلد بدهید.

درخواست کاور رمان

 

با تحویل گرفتن نقد و ویرایش نکات، می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر را بدهید.

درخواست انتقال به تالار برتر

 

همچنین با اتمام اثرتون لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید.

اعلام پایان

 

با تشکر

|کادر مدیریت نودهشتیا|

  • مدیر ارشد
ارسال شده در

پارت اول

تا مامان‌بزرگ بخواهد به آیفون برسد، گوجه‌ی موهایم را باز کردم. زیر آفتاب بهاری، خیس عرق شده بودم و لب‌هایم گزگز می‌کرد. تا در باز شد، نیشم را شل کردم و با هیجانی کنترل شده جیغ زدم:

-بوسیدمش! بوسیدمش مامان‌بزرگ!

مادربزرگ که پشت به من، جلوی آینه نشسته بود و تا دقیقه‌ای پیش داشت موهای بلند سفیدش را می‌بافت، دست نگه‌داشت. با هیجان به سمتش دویدم و دست‌هایم را دور گردن چروکیده‌اش حلقه کردم. از هیجان به نفس‌نفس افتاده بودم.

-باورت میشه؟ وای! خدای من! 

چندبار دور خودم چرخیدم، بعد با سرخوشی مضاعفی پنجره‌های اتاق مادربزرگ را باز کردم و فریاد زدم:

-امروز بهترین روز زندگی منه! 

مادربزرگ هنوز چیزی نگفته بود، در واقع اهمیتی هم نداشت. من فقط نیاز داشتم مقابلش بنشینم و با صدای نازک شده از هیجان، درباره‌ی گرمی بوسه‌ای که پشت سر گذاشته بودم حرف بزنم. به او بگویم که کیان چطور بازو و گردن مرا گرفته بود و... 

-نیکی؟ 

-بله مامان‌بزرگ عزیزم؟ بله کلوچه‌ی شیرینم؟ بله زیباترین زن دنیا؟

مادربزرگ سری به نشان تاسف برایم تکان داد که با خنده‌های ریزش در تضاد بود. انتهای موی بافته شده‌اش را بست و به طرف من برگشت.

-بیا موقع آماده کردن ناهار درباره‌ش حرف بزنیم.

-مگه زیور نیست؟

-برای تولد خواهرزاده‌ش به قشم رفته. 

چیز دیگری نگفت، من هم نپرسیدم. سرتیتر امروز چیز دیگری بود، بوسه من و کیان! قسم می‌خورم که میلیون‌ها بار در سر مرورش کرده بودم و هربار هم قلبم صورتی شده بود. لوبیاها را برمی‌داشتم و به کشوی فریزر لبخند می‌زدم، برنج اندازه می‌کردم و به دانه‌هایش می‌خندیدم، انگار که همه‌ی چیزهای مربوط و نامربوط دنیا مرا به یاد آن لحظه‌ی شگفت‌انگیز می‌انداخت. 

  • مدیر ارشد
ارسال شده در

پارت دوم

مادربزرگ به حیاط رفته بود و من برای اینکه بدانم دقیقا چندساعت است که خیالات پروانه‌ای در سر می‌پرورانم، به ساعت نگاه کردم. حتی عقربه‌های بزرگ و کوچک آن را هم به کوچکی جثه‌ی خود در برابر کیان نسبت می‌دادم! قاب عکسی که نزدیک ساعت آویزان شده بود، حواسم را پرت کرد. قبلا از مادر شنیده بودم که این عکس را بعد از خواستگاری پدربزرگ از مادربزرگ، برای ثبت آن روز به یاد ماندنی گرفته‌اند. 

روی پاشنه‌ی پا بلند شدم و با زبانی بیرون آمده از سر احتیاط، قاب سفیدرنگ را از دل دیوار بیرون کشیدم. مادربزرگ در این عکس باید حدود بیست و چهار سال داشته باشد، پدربزرگ را نمی‌دانم، ولی چنان نگاه شیفته‌ای به مادربزرگ دارد، که نمی‌توانم کنجکاو داستان‌شان نشوم. پیش از این در طول هفده سال زندگی‌ام، حتی یک‌بار هم این قاب را به دست نگرفته و به آن دقت نکرده بودم، اما امروز آنقدر شاداب و مملو از نورم، که حتی متوجه بال زدن پروانه‌های اطرافم هم می‌شوم. واقعا که آن بوسه، عجب چیزی بوده! 

-مامان‌بزرگ این رو نگاه کن. 

نگاهی گذرا به آن می‌کند و دوباره مشغول چیدن برگ شاخه‌های انگور می‌شود، اما ناگهان متوقف می‌شود و دوباره به قاب عکس چشم می‌دوزد. لب‌های باریکش می‌رود که به لبخند باز شود اما آن را مهار می‌کند. من متوجه می‌شوم!

-روزی که این عکس رو گرفتین یادت میاد؟

-امروز عجیب شدی نیکی! 

لب‌هایم کنار می‌رود و ردیف دندان‌هایم را به نمایش می‌گذارد. عجیب شاید تعریف به حساب نیاید، اما وقتی از دهان مادربزرگ خارج می‌شود، یعنی حتما این حال ‌‌و هوای عجیب به مذاقش خوش آمده. از فرصت استفاده می‌کنم و تیری به دل تاریکی می‌فرستم:

-اولین بوسه‌تون رو به خاطر میاری مامان‌بزرگ؟

آستین‌ پیراهن سفیدش را می‌تکاند و نگاهی تهدید آمیز از پشت شیشه‌ی عینکش به سمتم پرتاب می‌کند. لبم را گاز می‌گیرم. گویا تیرم به سنگ خورده و چیزی عایدم نخواهد شد.

  • مدیر ارشد
ارسال شده در (ویرایش شده)

پارت سوم

-این پسره...

-کیان مامان‌بزرگ... اسمش کیانه.

و با چشم‌هایی که در وسط روز ستاره باران شده‌اند، به لب‌های جمع‌ شده‌اش زل می‌زنم.

-دوستش داری؟

سرم را نمی‌دانم چندبار، اما بی‌درنگ تکان می‌دهم. گونه‌هایم گرم شده‌اند، نه به خاطر خجالت... به خاطر گرمای خورشید.

-پس امروز یادت نمیره.

ظرف حصیری پر شده با برگ انگور را برمی‌دارد و بی‌توجه به منی که از اشتیاق خشکم زده، به خانه برمی‌گردد. مثل اردک به دنبالش راه می‌افتم.

-خب این یعنی... شما هم یادتونه؟ اولین بوسه رو میگم.

سرش را چپ و راست می‌کند.

-دوستش نداشتین؟

اما مادربزرگ وارد خانه شده و صدای خفه‌ی من هم به گوش‌های پیرش نمی‌رسند. دست‌هایم را روی دهانم می‌گذارم. همین الان یک راز عجیب و غم انگیز را فهمیده بودم! دوست نداشتم روز شگفت‌انگیزم اینطور ادامه پیدا کند، امروز نباید روز برملا شدن این حقیقت اندوه‌بار می‌بود، اما حالا که این اتفاق افتاده بود، دیگر نمی‌توانستم کاریش بکنم. کنجکاوی داشت چون زالویی جانم را مک می‌زد. 

قاب عکس را به جایگاهش برگرداندم، با حال و هوایی متفاوت‌تر از زمانی که برش داشته بودم. خیره به چشمان مشتاق پدربزرگ، آهی کشیدم. نمی‌دانم این دلسوزی برای زن و مرد جوان داخلِ عکس از کجا پیدایش شد! یعنی مادربزرگ در طول این چهل سال، هیچ‌وقت او را دوست نداشته؟ یا این یک قرداد مادام العمر بین هردوی آنها بوده؟ اصلا چطور بی عشق می‌توان دوام آورد؟ با خودم تصور می‌کنم که اگر امروز به جای کیان، پسر دیگری را می‌بوسیدم، آیا باز هم خوشحال بودم؟ پسری مثل گرشا که چندماه قبل به من ابراز علاقه کرد و با بی‌میلی شدید من مواجه شد. چهره‌ام از چنین خیالاتی مچاله می‌شود، حتی تصورش هم حال به‌هم زن است! 

ویرایش شده توسط هانیه پروین
  • مدیر ارشد
ارسال شده در

پارت چهارم

آخر یک عمر زندگی بدون عشق!؟ با اندوه به آشپزخانه نگاه می‌کنم... پدربزرگ از بی‌مِهری مادربزرگ بود که زود بار و بندیلش را جمع کرد و از این دنیا رفت!؟ نمی‌دانم چرا پیش خودم مادربزرگ را دادگاهی می‌کنم و حکمش را هم می‌دهم. او را متهم می‌کنم که یک قلب جوان و عاشق را با بی‌رحمی تمام به قتل رسانده. با افکاری از پیش تعیین شده به آشپزخانه می‌روم و با خودم فکر می‌کنم او باید بابت کاری که کرده جواب پس بدهد. 

-مامان‌ بزرگ!

-زیر برنج رو چرا نذاشتی نیکی! 

وا می‌روم. به آن گوشواره‌های مروارید و چشم‌های روشن، قتل نمی‌آمد. چندقدمی نزدیک می‌شوم و در حالی‌که تلاش می‌کنم نگاهش را جلب کنم، برای اطمینان یافتن از حکمم می‌پرسم:

-بابابزرگ رو دوست نداشتی؟

لپه‌ها را با نگاه غم‌بارش تا قابلمه همراهی می‌کند. اصلا چه می‌شود که نگاه آدم‌ها رنگ غم می‌گیرد؟ دست‌هایشان بوی غم برمی‌دارد و خلاصه که اندوه، از هر گوشه‌ی حرکاتشان چکه می‌کند. احساس می‌کنم سپر انداخته، جسارتم جان می‌گیرد. 

-چطور ممکنه!؟ اصلا وقتی عاشقش نبودی، چطور باهاش ازدواج کردی مامان‌بزرگ!؟

-من بیشتر از سن تو با پسرها سرقرار رفتم دخترجون، چندباری عاشق شدم، و کنار خیلی‌شون هم احساس کردم که من خوشبخت‌ترین دختر دنیام، ولی...

-داری می‌ترسونیم! اینا دقیقا چیزاییه که من کنار کیان حس می‌کنم مادرجون.

-ولی من در نهایت به مردی "بله" گفتم که می‌تونست بهترین پدر برای بچه‌های من باشه.

کمی طول می‌کشد تا بفهمم مادربزرگ دقیقا دارد درباره چه چیزی حرف می‌زند، اما گویا همچنان گیج می‌زنم. چشم‌هایم با او که دارد با تلفن حرف می‌زند جابه‌جا می‌شود. به دستیارش خبر می‌دهد که امروز به کارگاه نخواهد رفت و با چند توصیه‌ی کوتاه، به آشپزخانه برمی‌گردد. پشت‌سرم را می‌خارم:

-من نمی‌فهمم مادرجون!

  • مدیر ارشد
ارسال شده در

پارت پنجم

اهمیتی به من و لقمه‌پیچ شدن مغزم نمی‌دهد. حتی حین شستن ظرف‌ها هم زیبا و کشیده است. انگار که دارد منت می‌گذارد و آنها را از کثیفی نجات می‌دهد، کاملا مقتدرانه این کار را انجام می‌دهد. مادر هم صورت او را دارد، اما در رفتار بسیار متفاوت هستند. لااقل از عشقی که بین او و پدر در جریان است، اطمینان دارم.

دلمه‌های مادربزرگ در سکوت خورده شد و او دوباره به من نشان داد که مادربزرگ‌ها هم می‌توانند دستپخت‌های افتضاح داشته باشند. همچنین مادربزرگ‌ها می‌توانند بهتر از تو از لوازم آرایشی استفاده کنند، ضربه‌ی نهایی این بود که او حتی به زبان هم مسلط بود. خدای من! 

پشت میز روبروی یکدیگر نشسته بودیم؛ در ذهن من هم مقابل همدیگر بودیم، چشم در مقابل چشم، دندان در برابر دندان، چیزی مثل میدان نبرد. جنگی که بین حقیقت و حقانیت برپا شده بود و مادربزرگ با آن عصای شکیل، من و روح پدربزرگ را ادب می‌کرد! انگار حتی اگر گناهکار بود، باز هم نه من و نه مطمئنا پدربزرگ، او را زیر سوال نمی‌بردیم. فکر کنم قدرت دقیقا همین بود، توانایی وادار کردن دیگران به درست پنداشتن آنچه که تو می‌گویی درست است. 

با وجود بدطعم بودن دلمه‌ها تمامشان را می‌بلعم، واقعا گرسنگی انسان را وادار به چه ذلت‌ها که نمی‌کند! روی دسته‌ی مبل وا می‌روم و شروع به چت با کیان می‌کنم. دوباره شوق چندساعت قبل در دلم روشن می‌شود. هیچ‌کدام به آن بوسه‌ی جادویی اشاره نمی‌کردیم، ولی صحبت‌هایمان عاشقانه‌تر شده بود و کلماتمان هم عطر بوسه به خود گرفته بودند. انگار که پیوند بین‌مان با آن تماس و لمس، قوت گرفته باشد. دودل بودم که برای او از راز خانوادگی که به تازگی کشف کرده بودم صحبتی بکنم یا نه، در واقع دوست داشتم این کار را انجام بدهم اما حس می‌کردم باعث می‌شود تصویر ناشایستی از من یا خانواده‌ام در ذهن داشته باشد. انگشت‌هایم در نوشتن پیام بعدی مکث می‌کنند... من الان اعتراف کردم که احساسات مادربزرگ نسبت به پدربزرگ، ناشایست و نادرست بوده است؟ در طرح‌های درهم پیچیده‌ی فرش گم می‌شوم و کیان و قربان صدقه‌هایش را از یاد می‌برم. 

-دوست داری بدونی چی شد؟ 

  • مدیر ارشد
ارسال شده در

پارت ششم

مثل برق گرفته‌ها سرم را برمی‌گردانم و مادربزرگ را می‌بینم که روی مبل نشسته و کتابی در دست دارد. کتابی قدیمی با برگ‌های زرد که انگار آن را نمی‌خواند، بلکه خیره‌خیره به صفحاتش نگاه می‌کند. تلفنم را خاموش می‌کنم و مشتاقانه کنارش می‌نشینم. عکسی قدیمی درون کتاب است که در آن، دختر و پسر جوانی لبخند می‌زنند. دختری که مادربزرگ است و پسری که پدربزرگ نیست. دوباره به چشمان مادربزرگ نگاه می‌کنم تا بفهمم چه حسی نسبت به آن عکس و مردجوان درون آن دارد، اما او را در حال نگاه کردن به خودم می‌بینم. 

-دوست داری بدونی چی شد؟ 

البته که دوست داشتم سرگذشت زندگی عشقی مادربزرگ را بدانم و با تمام پسرانی که قرار می‌گذاشت یک‌دور دست آشنایی بدهم، اما خب، قاب عکس پدربزرگ در همان اتاق بود و من اندکی معذب بودم که در حضور او از رقیبان گذشته‌اش حرف بزنیم. 

-اگه استخون‌های بابابزرگ به خاطر حسادت توی گور نمی‌لرزه، بله. 

هیچ تصوری نداشتم که دقیقا به چه چیزی بله گفته بودم و چه انسان‌های ترسناکی منتظر بودند تا از درون جعبه‌ی گذشته‌ی مادربزرگ بیرون بپرند، شاید شبیه سریال خاطرات خون‌آشام، دندان‌های تیزی داشتند و قرار بود تمام خوشحالی‌هایم را بمکند. من تنها با فهمیدن اینکه مادربزرگ هرگز عاشق پدربزرگ نبوده، به کل به‌هم ریخته بودم. اگر این داستان باعث می‌شد مادربزرگ بیش از پیش گناهکار به نظر برسد چه؟! من آمادگی افتادن او از چشم‌هایم را نداشتم. 

تا خواستم بله‌ام را پس بگیرم، دیگر دیر شده بود و مادربزرگ قصه را از سر گرفته بود. هیچ چیزش شبیه مادربزرگ‌های همکلاسی‌هایم نبود اما این‌بار داشت برایم قصه می‌گفت و این کاملا برازنده‌ی عنوان یک مادربزرگ بود. آخرین نگاه زیرچشمی‌ام را به پدربزرگ انداختم و در دل به او قول دادم که هوایش را داشته باشم. وجدان‌درد را کنار گذاشتم و به صدای لطیف شده‌ی مادربزرگ گوش سپردم. او دیگر در این دنیا نبود، به گذشته پرواز کرده بود...

***

  • مدیر ارشد
ارسال شده در

پارت هفتم

[زمان گذشته]

کتاب خواندن تفریح موردعلاقه‌ام بود؛ اگر بخواهم با تو رو راست باشم، گزینه‌ی چندانی هم نداشتم. به خصوص به عنوان یک دختر نوجوان در زمانه‌ی خود، باید حواسمان به دهان همسایه‌ها به وقت سبزی پاک کردن هم می‌بود. اوضاع برای منی که یک پدر خارجی داشتم بهتر می‌گذشت؛ پدر اهمیتی به کوتاهی دامنم نمی‌داد و مرا برای بیرون رفتن مواخذه نمی‌کرد. از طرف مادرم اما اینطور نبود، تلاش می‌کرد تربیت مادرش را روی من پیاده نکند، اما نمی‌توانست. نمی‌توانست وقتی با پسرها هم‌بازی می‌شوم به رویم لبخند بزند، نمی‌توانست وقتی موهایم را کوتاه کردم تصدقم برود، و نمی‌توانست وقتی لب‌هایم را جلوی آیینه سرخ می‌کنم، به من بگوید که زیبا شده‌ام. دست خودش نبود، من هم خیلی بعدتر متوجه شدم. 

داشتم می‌گفتم که... آهان! داشتم می‌گفتم که سکوت خانه برایم آزاردهنده بود. وقتی برای اولین بار کتابی عاشقانه دست گرفتم، حیران شدم که چطور کله‌ام از صدای انسان‌های خیالی پُر شده است. وارد سیاره‌ی دیگری می‌شدم، دیگر در خانه و میان آن دیوارهای سیمانیِ بی‌ذوق نبودم. شروع به صرف تمام پولم در کتاب‌فروشی‌ها کردم، با کمال میل هم این کار را می‌کردم. آن روزها من یک دختر چهارده ساله بودم که فکر می‌کرد مسیر زندگی‌اش را پیدا کرده است. با خودم قرار گذاشته بودم وقتی که بزرگ شدم، بزرگ‌ترین کتاب‌فروشی تهران را بزنم.

با همین خیالات، روز‌هایم در کتاب‌فروشی‌ سپری می‌شد و شب‌هایم در کتاب. دیگر مهم نبود که خواهر یا برادری برای بازی کردن نداشته باشم، پدر خیلی دیر به خانه بیاید و مادر وقت بازی در کوچه برایم پشت چشم باریک کند؛ فقط این مهم بود که شهرزادِ قصه‌گو مثل عروس‌های قبلی پادشاه، کشته نشود، یا اینکه رومئو بفهمد مرگ ژولیت نمایشی ساختگی بوده.

-کتاب جدید؟! مطمئنی؟

-آره بابا ساره میگم با چشم‌های خودم دیدم.

  • مدیر ارشد
ارسال شده در

پارت هشتم

هربار که خبر ترجمه و انتشارِ کتاب خارجی جدیدی را می‌شنیدم، حس می‌کردم من دیگر نهایت خوشبختی این دنیا را چشیده‌ام. دست افسانه را به دنبال خود کشیدم و تمام مسیر از مدرسه تا کتاب‌فروشی را بیخود و بی‌جهت به عابران غریبه لبخند زدم. افسانه تنها دوستی بود که داشتم، درواقع این رفاقت را هم مدیون او بودم. اگر سماجت افسانه نبود، منِ گوشه‌گیرِ ضدحالِ کم‌حرف را چه به پیدا کردن دوست؟ من از آن دسته دخترهایی بودم که آدم‌های بیرون از خانه، برایشان غیرقابل تحمل به نظر می‌رسید، جوک‌ها به نظرشان خنده‌دار نمی‌آید و خوش گذراندن با آنها تقریبا غیرممکن است. در کل از آدم‌ها خوشم نمی‌آمد، ترجیح می‌دادم یک کرم شب‌تاب باشم! 

-سلام، خوش اومدین. 

من فقط به تکان دادم کله‌ام اکتفا کردم اما افسانه قربانش بروم اصلا کم نگذاشت! چیزی نمانده بود رنگ لباس زیر پسرجوان را هم بپرسد. 

-دنبال کتاب خاصی هستین؟

بالاخره از جست‌وجوی بی‌نتیجه بین قفسه‌ها منصرف شدم و به مرد بلندقامت نگاه کردم. تازه متوجه شدم کتاب‌فروش قبلی که مرد جا افتاده‌ای بود، رفته و جایش را یک پسر با بینی بزرگ گرفته است. من دنبال چه آمده‌ بودم؟!

-ام... چیزه... کتاب... کتاب دارین؟

تمام شدن جمله‌ی من همانا و بلند شدن قهقهه‌ی افسانه همانا! بازویش را نیشگون گرفتم. پسرجوان گلویش را صاف کرد و من هم میخ نگاهم را مصرانه در کفش‌هایم فرو کردم. 

-اسم کتاب رو می‌دونید آبجی؟

-من آبجی کسی نیستم!

-بله؟! متوجه نشدم.

حس می‌کردم گردن پلیورم دارد گلویم را می‌فشارد، افسانه شروع به صحبت با کتاب‌فروش کرد اما من وسط حرفش از کتاب‌فروشی بیرون زدم و تا خود خانه، یک‌بند دویدم. 

  • مدیر ارشد
ارسال شده در

پارت نهم

-چرا فرار کردی؟ 

-مرسی بابت کتاب. بگو چقدر شد بهت بدم.

-ساره اصلا گوش میدی من چی می...

مادر لای در اتاقم را باز کرد، حس کردم حرف‌هایمان را شنیده است.

-ساره بیا خوراکی ببر واسه دوستت عزیزم. 

تا افسانه بخواهد با آن زبان چربش، تمام تشکرهای دنیا را به جا بیاورد و مثل همیشه، حسابی خودش را در دل مادرم جا کند، فرصت کردم به جلد کتاب نگاهی بیاندازم. افسانه بیشتر نماند، چرا که به قول خودش مادرش خیال می‌کند او سیندرلاست و اگر تا نیمه‌شب به خانه برنگردد، کالسکه‌اش تبدیل به کدو تنبل خواهد شد! 

بعد از شام، وقتی خانه در سکوت شب حل شده بود، کتاب جدیدم را برداشتم و نامش را لمس کردم؛ گتسبی بزرگ. لبم را از هیجان ورود به دنیایی جدید گاز گرفتم و کتاب را به سینه‌ام فشردم. کتاب را ورق زدم تا بوی خوش کاغذش را بشنوم اما برگه‌ای تا خورده از لای کتاب سُر خورد و روی پایم افتاد.

***

[زمان حال]

شیشه را بالا کشیدم تا ترافیک عصرگاهی، بیشتر از این دود به خورد ریه‌های بیچاره‌ام ندهد. دستم را تکیه‌گاه چانه‌ام کردم و عابرهای پیاده را تجسس نمودم. دختربچه‌ای با موهای خرگوشی داشت به پهنای صورت اشک می‌ریخت و انگار کامیون زردآبی را می‌خواست که تقریبا هم اندازه‌ی خودش بود! شیشه را کمی پایین کشیدم تا صدای مادرش را واضح بشنوم:

-مگه پسری که ماشین می‌خوای دورت بگردم؟ ببین اون عروسک موطلایی رو چقدر قشنگه! بیا اصلا برات لوازم آشپزی...

  • مدیر ارشد
ارسال شده در

پارت دهم

شیشه را بالا کشیدم و با این کار اعتراضم را نشان دادم. چشمم را به دنبال سوژه‌ی جدید، بین آدم‌ها چرخاندم. اغلب چهره‌های خسته‌ای داشتند که به نظر می‌رسید پس از پایان یک روز کاری، برای رسیدن به خانه و خوردن یک وعده‌ی گرم، لحظه‌شماری می‌کنند. حدس می‌زنم دعوای دو راننده‌ی جلوتر از ما هم به همین خاطر بود! همگی عجله داشتیم به کسی یا چیزی برسیم. با خودم خیال می‌بافتم که حتما آن پسر که روی بازویش تتوی اژدها دارد، باید سریع‌تر به خانه برسد تا دختربچه‌اش را از پرستارش تحویل بگیرد. شاید همسرش امشب شیفت است و او حین فحاشی به راننده‌ی میانسال، در پستوی ذهنش دارد دستور پخت یک نوع پیتزا را هم مرور می‌کنم. فکر‌ می‌کنم این تنها پیتزایی باشد که او بلد است و می‌تواند درست کند... 

قبل از آنکه فرصت کنم به آن مرد میانسال هم یک قصه‌ی درهم برهمِ جنایی بچسبانم، با وساطت راننده‌های دیگر، دست از یقه‌های یکدیگر می‌کشند و مامان به خاطر روان شدن ترافیک، خدا را شکر می‌کند. به او چشم غره می‌روم و زیرلب غر می‌زنم. اگر فقط یک دقیقه دیرتر به خانه مادربزرگ آمده بود، آن‌وقت می‌توانستم بفهمم آن کاغذ تاخورده‌ی کوفتی که لای آن کتاب کوفتی‌‌تر بود، چه کوفتی بود! البته که مامان روحش هم خبر نداشت که مادر یکی یکدانه‌اش دارد برایم قصه می‌گوید. آن هم چه قصه‌ای! شجره‌نامه‌ی زندگی عاطفی ایام جوانی‌اش. 

-نیکی؟ بر و بر من رو نگاه می‌کنی؟ چی شده مامانم؟

نگاه ماتم را به جاده‌ی پیش رویمان می‌دوزم. حرف در دهن این چشم‌ها نمی‌ماند! اگر تا یک ساعت دیگر واو به واو حرف‌های مادربزرگ را برای کسی تعریف نمی‌کردم، بی‌شک دق می‌کردم! نگاهی زیرچشمی به مامان انداختم، آیا او برای این ماموریت مناسب بود؟ می‌توانست تمام این جریانات را هضم کند و به مادربزرگ هم چیزی نگوید؟ اصلا خبر داشت که مادرش هیچ‌وقت عاشق پدرش نبوده؟! قلبم فشرده شد. کاش می‌شد برگردم به ایام نوجوانی مامان و او را یک دل سیر در آغوش بگیرم. از خانه‌ی بی‌عشق والدینش بیرون بکشانم و خودم بزرگش کنم تا بابا از راه برسد و او را عاشق خودش کند؛ درست همان کاری که در واقعیت انجام داد. 

-مدرسه چطور بود؟

  • مدیر ارشد
ارسال شده در

پارت یازدهم

مثل اینکه بوی افسوس سوخته می‌دهم و مامان متوجه این بو شده است. هر زمان احساس کند حالم برایش غریبه است، بحث را باز می‌کند و سعی می‌کند به طریقی، به کاسه‌ی زیر نیم‌کاسه دست بیابد. باید ذهن آشفته‌ام را آرام کنم.

-به نظرت زن و شوهر باید همدیگه رو دوست داشته باشن؟

خنده‌اش را کنترل می‌کند. خب، گند زدم! تلاش می‌کنم حرکت اضافه یا مسخره‌ای از دست و زبانم سر نزند. در کمال تظاهر به خونسردی، نگاهش می‌کنم. چشم‌های شیطان شده‌اش را به صورتم پاس می‌دهد:

-می‌خوای ازدواج کنی نیکی؟ 

غافلگیر شدم! خب، این دقیقا چیزی نبود که در ذهن داشتم مامان ولی حالا که گفتی، نمی‌توانم روی اینترنت، مدل‌های جدید لباس‌ عروس را سرچ نکنم. این پژوهش را به خانه موکول می‌کنم و دوباره تلاش می‌کنم:

-منظورم اینه که عشق، لازمه‌ی ازدواجه؟ 

ریموت پارکینگ را می‌زند.

-بستگی داره مامانم. 

منتظر می‌مانم ماشین را قفل کند تا بپرسم دقیقا به چیزی بستگی دارد.

-به تعریف آدم‌ها از عشق و ازدواج بستگی داره خوشگلم. 

کفش‌هایم را روی راه‌پله می‌کشم. تق‌تق کفش‌های پاشنه بلند مامان، بابا را از آشپزخانه بیرون می‌کشد. 

-سلام عشق من.

گونه‌ی مامان را می‌بوسد و دستش را دور کمر او می‌اندازد. چشمکی به من می‌زند.

-چطوری وروجک؟ 

  • مدیر ارشد
ارسال شده در

پارت دوازده

بعد به یک‌بار چشم‌هایش برق می‌زنند و سبیل‌هایش می‌خندند.

-راستی شیرین! واسه شام ماهی پختم.

بازوی مامان را به طرف آشپزخانه می‌کشد تا شاهکارش را به او نشان بدهد و قربان صدقه‌های شیرین بانو خستگی‌اش را به‌در کند. به اتاقم پناه می‌برم و روی تختم پهن می‌شوم. حقیقت این است که از جواب مامان جا خورده بودم، منتظر بودم تاییدم کند و بگوید معلوم است که عشق، لازمه‌ی ازدواج است. آخر این قضیه چرا باید به چیز دیگری بستگی داشته باشد! 

پهلو به پهلو می‌شوم و مجسمه‌ کوچک برج آزادی، مقابل چشمم نقش می‌بندد. ازدواج‌های بدون عشق زیادی دیده بودم، اما نمی‌دانم چرا... اینکه مادربزرگ یکی از آنها باشد برایم غیرقابل تحمل به نظر می‌رسد.

آسمان و ریسمان بافتنم هم به همین خاطر بود، دنبال تبرئه‌ی او بودم از گناهی که باورم نمی‌شد به آن آلوده شده باشد، زندگی با یک مردِ عاشق، بدون دوست داشتن او. لبم را به دندان می‌کشم، بابابزرگ می‌توانست با زنی پیمان ببندد که او را دوست بدارد، پس چرا...

-نیکی؟ بیا شام.

نفسی صدادار کشیدم، چیزی شبیه آهی سوزناک. انگار که همسرم به جنگ رفته بود و انتظار دوباره دیدنش، ذره‌ذره داشت مرا آب می‌کرد. انگار که ماه‌هاست کرایه خانه‌ام عقب افتاده بود و صاحب‌کارم هم اخراجم کرده بود؛ اما من در خانه‌ی پدر و مادرم زندگی می‌کردم، جنگی نبود که همسرم بخواهد در آن شرکت کند و حتی امروز اولین بوسه‌ام را تجربه کرده بودم. پس نگران چه بودم؟ چرا غصه‌ی آدمک‌های داستان مادربزرگ را می‌خوردم؟ چه چیزی قلب مرا اینطور خبیثانه در مشت خود می‌فشرد؟ 

  • مدیر ارشد
ارسال شده در

پارت سیزده

جلوی آینه نشستم و موهایم را پشت گوشم تبعید کردم. به تازگی آنها را تا روی شانه‌هایم کوتاه کرده بودم اما چتری‌هایم بلند شده بود و چشمانم را اذیت می‌کرد. توی چشم‌های دختر درون آیینه، مادربزرگ را می‌دیدم. زنی جوان که دامن می‌پوشید و پدر روسی‌اش تصدق چین آن می‌رفت. من او را ندیده بودم، اما مامان جسته و گریخته تعریفش را کرده بود. مرد بوری که پیپ می‌کشید و غم زندگی به هیچ جایش نبود! بابا یکبار درباره‌اش گفت مردی بوده دیدنی، یا در حال خنده بود و یا اطرافیانش را می‌خنداند. حتی تصور اینکه مادربزرگ زیر دست چنین پدری تربیت شده، برایم عجیب است. ژن او باعث شده که مادربزرگ در جوانی‌، چهره‌ای شبیه بازیگران هالیوود داشته باشد. پوستی روشن و موهایی طلایی با دوچشم رنگین. وقتی تصویر جوانی مادربزرگ در ذهنم نقش می‌بندد، به پدربزرگ حق می‌دهم دلباخته‌ی او شده باشد. خوش سلیقه بوده بزرگوار!

روز بعد، تمام طول مدرسه را با پیام دادن به کیان سپری کردم. هیچ نفهمیدم زیگما چیست یا مراحل شکل‌گیری جنین به چه صورت است. حتی آدمک‌های بیچاره‌ی قصه‌ی مادربزرگ را هم در بخش فراموشی ذهنم حبس کردم.

-نیکی میای والیبال؟

به نظرم رسید که اگر با دخترها بازی کنم، زمان زودتر سپری می‌شود و کیان را زودتر می‌بینم، پس لباس فرم مدرسه را با گرمکن عوض کردم و به حیاط رفتم. از ترانه خواستم شروع کند، در حالی‌که گونه‌هایم در اثر لبخند باد کرده بود و صحبت‌هایم با کیان داشت زیر دلم را قلقلک می‌داد. نمی‌فهمیدم این گرما از تن من است، یا خورشید هم به خاطر عاشقانه‌های ماه، داغ کرده بود! ترانه مدام مسخره‌ام می‌کرد و از کیان برای پرت کردن حواسم در بازی استفاده می‌کرد. 

-چه خوشش هم اومده!

واقعا هم خوشم می‌آمد. حرف زدن درباره‌ی من و کیان، شیطنتم را برمی‌انگیخت و به خنده‌ام عمق بیشتری می‌داد. گفته بود موهای چتری مرا ملوس‌تر کرده است! وای خدای من! این‌ها دقیقا کلماتی بود که در آخرین پیامش به کار برده بود. اطمینان دارم کیان نمی‌دانست که همین جمله‌ی ساده، باعث می‌شود هفت هزار بار در آینه و هر سطح شیشه‌ای به خودم نگاه کنم و بخندم!

  • مدیر ارشد
ارسال شده در

پارت چهارده

نفهمیدم چندمیلیون بار آن پیام را در ذهن خود دوره کردم. به خودم که آمدم، زنگ خورده بود و توپ والیبال جلوی پایم داشت بی‌هدف قل می‌خورد. ترانه کِی رفت؟! برای یک لحظه از شدت پرت بودن حواسم وحشت کردم. چه خوب که در طول بازی، صورت ملوسم با ضربه‌ی توپ متلاشی نشده بود! این حواس‌پرتی یک‌روز مرا به کشتن می‌داد. لباس فرمم را پوشیدم و روی لب‌های ترک خورده‌ام کمی رژ صورتی مالیدم، کمی که نه... مقدار زیادی رژ زدم! مقدار خیلی خیلی زیاد.

جزو آخرین دانش‌آموزهایی بودم که از مدرسه بیرون رفت. با لبخندی که سعی در مهارش داشتم اما زورم به آن نمی‌چربید، به طرف خیابان اصلی قدم‌های سریع برداشتم. آنجا بود! لب پایینم را گاز گرفتم تا گرمای رسیده به گونه‌هایم را رام کنم ولی تیشرت سفیدش را پوشیده بود. لعنتی! سیاه‌های فرفری‌اش روی پیشانی‌اش را پوشانده بودند، من حتی به موهایش هم حسادت می‌کردم. 

-سلام زیبا چطوری؟

چیزی نمانده بود از شدت عشقی که در سینه‌ام متمرکز شده بود پس بیوفتم. کمی کنار هم راه رفتیم، هرچقدر قبل از رسیدن به او قدم‌هایم عجولانه بود، با او به آرامی یک لاکپشتِ باردارِ تیرخورده راه می‌رفتم. به اولین سوپرمارکتی که رسیدیم، ایستاد. 

-بیا باید چیزی بگیرم.

باهم وارد سوپرمارکت کوچک عموعلی شدیم. عموعلی نمی‌توانست راه برود و از روی ویلچر کسب و کار کوچکش را مدیریت می‌کرد. شاید اولین کسی بود که از رابطه‌ی من و کیان هم خبر داشت، او طرفدار پر و پا قرص عشق‌های ایام جوانی بود. 

-این هفته رفتی پیش نازلی جون؟ 

لبخند بزرگی صورت ضمختش را غرق در چروک کرد. از این چشم تا آن یکی چشمش را چراغانی کردند. 

-براش قصه خوندم، قصه‌ی عشق‌مون رو.

لب‌هایم را روی هم فشار دادم. لبخند روی لبم با اشک پشت پلک‌هایم در تناقض بود. کیان با چندبسته خوراکی توی دستش جلو آمد و فرصت نشد بیشتر در حال و هوای ناب عموعلی غرق بشوم. 

-چندوقته فوت شده؟

نگاهی به پشت‌سرم و آن مغازه‌ی کوچکِ غمگین انداختم و در جواب کیان گفتم:

-دوهفته بعد از ازدواج‌شون با عموعلی فوت شده.

جایی حول محور قلبم، درد داشت. عشق می‌توانست اینقدر بی‌رحم باشد؟ کیان دستش را دور شانه‌ام انداخت و شقیقه‌ام را بوسید. امید داشتم سرگذشت تلخ آن سوپرمارکت و صاحبش، برای هیچ‌کس تکرار نشود. کاش دنیا بند امید آدم‌هایش بود. 

-ببین چی داریم!

  • مدیر ارشد
ارسال شده در

پارت پانزده

تازه چشمم به پلاستیک توی دستش افتاد. مردمک‌هایم شبیه شخصیت‌های کارتونی، قلب تراوش کرد.

-برام مارشمالو گرفتی!

کف دست‌هایم را به هم چسباندم و چندمرتبه دور خودم چرخ زدم. از ذوق من ذوق زده شد و حین خنده، بسته‌ی مارشمالویم را باز کرد. بقیه‌ی راه را به سکوت گذراندیم، فقط صدای ملچ‌ملوچ من بود. شاید هردو داشتیم در خفا برای عموعلی و نازلی جانش سوگواری می‌کردیم. 

-سلام عشق من!

-ناهار نداریم.

خنده‌ام گرفت. انگار زیور هنوز از قشم برنگشته بود و مادربزرگ به خاطر درگیری با پخت و پز بدخلق‌تر از همیشه شده بود. کفش‌هایم را درآوردم و برخلاف میلش، او را محکم در آغوش کشیدم.

-هیچ دست‌هاتو شستی؟!

یک بوسه هم روی گونه‌اش چسباندم که رد صورتی‌اش ماند. با اخم مرا از خودش جدا کرد و غرزنان از کنارم گذشت.

-برو اون پسره‌ی تحفه رو اینطوری آبدار ماچ کن! دختره‌ی الکی خوش. 

حین شستن دست‌هایم، در آیینه به خود نگاه کردم و از مادربزرگ پرسیدم:

-به نظرت با این مدل مو ملوس‌تر شدم؟

صدایی از مادربزرگ بلند نشد. حوله به دست به نشیمن رفتم. بین دفترهای مربوط به حساب و کتاب کارگاه نشسته بود و با عینکش عبوس‌تر از همیشه به نظر می‌رسید. روی دسته‌ی مبل نشستم که چشم‌غره‌ای به من رفت و دوباره مشغول شد. نمی‌دانستم چطور باید از او بخواهم ادامه‌ی داستان دیروز را تعریف کند. سازدهنی‌ام را از توی کوله‌ام بیرون آوردم و شروع به زدن کردم.

-نیکی! 

آخ جان! توجه‌اش را جلب کرده بودم. شاید هم اشتباهی دستم به سیم‌های اعصابش خورده بود و حسابی درهم پیچیده بودمشان! اهمیتی نداشت.

-گشنمه خب.

  • مدیر ارشد
ارسال شده در

پارت شانزده

پشت چشمی برایم باریک کرد که می‌گفت بلند شوم و از خانه‌اش بیرون بروم. تا آن لحظه دقت نکرده بودم که مامان هم به وقت جدیت، جذبه‌اش را از او به ارث برده بود. تماس گرفت و دو پرس جوجه‌کباب سفارش داد.

-من برگ می‌خوام ها!

قسم می‌خورم با همان دو دستش مرا خفه می‌کرد. نیشم را تا بناگوش باز کردم، حداقل دیگر قرار نبود دستپخت درخشان مادربزرگ را بخورم. باید ادامه‌ی داستان را می‌فهمیدم. دلم می‌خواست بدانم در آن تکه کاغذ لای کتاب، چه چیزی نوشته شده بود و چه کسی آن را نوشته بود.

مادربزرگ طوری مشغول حساب و کتاب‌های کارگاه چرم دوزی شده بود که جرئت نمی‌کردم حتی گلویم را صاف کنم. ریشه‌ی افکار پلیدم خشکیده بود و نمی‌دانستم چطور از او بخواهم ادامه‌ی داستانش را برایم بگوید که زنده بمانم! به عکس جوانی‌ پدربزرگ نگاه می‌کنم و از او کمک می‌خواهم. آن چهره‌ی بشاش، هیچ‌وقت ناامیدم نکرد. یادم هست وقتی هفت سال بیشتر نداشتم، مرا کول می‌کرد و کل حیاط را می‌دوید. وقتی به این فکر می‌کنم که او خود عشقی از مادربزرگ دریافت نکرده، تعجب می‌کنم که چگونه ما را دوست داشته؟ آن محبت از کجا می‌جوشید و تامین می‌شد؟ 

من با سیندرلا بزرگ شده بودم، با تارزان و زیبای خفته و علاءالدین. در چهارچوب تفکرات من، انسان بی‌عشق ترک می‌خورد و تحلیل می‌رود. البته رابطه‌ی مامان و بابا هم در این ذهنیت، بی‌تاثیر نبود، آنها با وجود بیست سال زندگی مشترک، پیدا و نهان به یکدیگر عشق می‌ورزند. مامان برای بابا میوه پوست می‌کند و بابا به وقت خستگی، شانه‌های شیرین بانویش را می‌مالد. به همین سادگی! برای پدربزرگ چه کسی میوه پوست می‌کند؟ خستگی شانه‌های مادربزرگ با کدام دست به‌در می‌شد؟ این سوالات آخر دیوانه‌ام می‌کند. 

-میگم مامان‌بزرگ؟

بی‌حرف، از بالای عینکش مرا نگاه می‌کند که یعنی جان بکن نیکی! تا ابد وقت ندارم. 

-می‌دونین مامان...

  • مدیر ارشد
ارسال شده در

پارت هفدهم

زنگ خانه زده می‌شود، انگار امروز آشپز رستوران سرحوصله بوده و به سرعت سفارش ما را آماده کرده است. شاید هم عجله داشته و با عجله این کار را انجام داده است. هر چه که بود، رسیدن غذاها با این سرعت تعجب برانگیز بود. کیف پول مادربزرگ را از دستش می‌گیرم و با قدم‌های بلند به طرف در می‌روم. 

-سلام. مرسی، چقدر شد؟

پول را می‌شمارم و کف دستش می‌گذارم. پسرک به نظر نمی‌آمد بیش از سیزده سال داشته باشد. نمی‌دانستم اینکه در این سن موتورسواری می‌کرد، خوشحال کننده بود یا مستعد نگرانی... به هرحال به او روز خوش گفتم و در را بستم. امید داشتم خدا حواسش به این پسرک پشت موتور باشد. 

بی‌حرف از کنار مادربزرگ گذشتم و کیف پولش را روی عسلی مقابلش گذاشتم. باید میز ناهار را می‌چیدم. قبل از آمدن غذاهایمان، قصد کرده بودم از مادربزرگ درباره مامان و بابا بپرسم. اینکه کجا یکدیگر را دیده‌اند، چطور عاشق هم شده‌اند و از این قبیل سوالات. پرسش‌هایی که آدمیزاد دوست دارد بداند، شاید احساس بهتری به او بدهد. من به شخصه، از اینکه حاصل یک عشق بوده‌ام شادمان هستم. 

-مامان‌بزرگ؟ بیا ناهار. 

از آشپزخانه حواسم به او هست که دفتر بزرگش را می‌بندد و مهره‌های گردنش را مالش می‌دهد. با احتیاط بلند می‌شود و پیراهن نخی‌اش را توی تنش مرتب می‌کند. وقتی پشت میز و مقابل هم می‌نشینیم، با طمانینه شروع می‌کند. نمی‌دانم من به چه کسی کشیده‌ام که اینطور با ولع و به دور از ادب غذا می‌خورم! تلاشم را می‌کنم تا حرص مادربزرگ را درنیاورم و حرکاتش را تقلید کنم. 

-چیزی می‌خواستی بگی.

چند جرعه از دلستر انبه‌ام می‌نوشتم و به او نگاه می‌کنم. مطمئن نبودم حوصله‌ی من و سوالاتم را داشته باشد، شانسم را امتحان می‌کنم.

-دیروز گفتین یه تیکه کا...

-بذار اول من چیزی بپرسم. 

  • مدیر ارشد
ارسال شده در

پارت هجدهم

منتظر نگاهش می‌کنم، انگار که قتلی پنهانی انجام داده باشم و حالا ترس افشا شدنش را دارم. در برابر مادربزرگ همیشه محافطه‌کار و محتاط هستم، چرا که او زن سخت‌گیری است و بسیار آداب دان. به یاد ندارم در طول هفده سالی که او را می‌شناسم، یک‌بار هم با من شوخی کرده باشد. 

-تو به این پسره چقدر اهمیت میدی؟

حالا که راز بین او و پدربزرگ را می‌دانستم، روی کلماتش حساس شده بودم. اهمیت دادن با عشق ورزیدن متفاوت بود... مطمئنم که بود. مادربزرگ داشت از من می‌پرسید کیان چقدر برایم مهم است، نمی‌پرسید چقدر دوستش دارم.

-خب اون حواسش به گریه و خنده‌ی من هست، می‌تونم بدون خستگی خاطره مسافرت پنج سالگیم رو براش تعریف کنم، هرروز به یه شیوه‌ی متفاوت عشقش رو ابراز می‌کنه و من... خب، کیان باعث میشه من خودم رو بیشتر دوست داشته باشم...

نگاه پوچ مادربزرگ مانع ادامه دادنم می‌شود، انگار درون آن مردمک‌ها همه‌اش هیچ است. چقدر ترسناک! شبیه دنیای بدون آدم. حرف‌هایم را در ذهن مرور کردم. نمی‌دانم پدربزرگ چگونه مادربزرگ را دوست داشت، اما انگار من ناخوداگاه سعی داشتم به او دلیلی برای دوست داشتن پدربزرگ بدهم، حتی الان که او دیگر بین ما نیست. سکوت مادربزرگ و نگاهش به گوشه‌ی بشقاب طولانی شد که من محتاطانه وارد عمل شدم:

-زندگی شما با پدربزرگ چطور بود؟

عکس پدربزرگ در اینجا به ما دید نداشت پس به نظرم می‌توانستیم راحت‌تر صحبت کنیم. 

-تتها جایی که ما شکل خانواده می‌گرفتیم، سر میز شام بود که دورهم جمع می‌شدیم. در غیر این صورت، من درگیر شیرین بودم و اون درگیر کارش، یا بلعکس. 

  • مدیر ارشد
ارسال شده در

پارت نوزده

پشتم از این جواب دلسرد کننده اش به لرزه درآمد. خدا را شکر کردم که پدربزرگ شاهد این مکالمه تلخ نبود. دوست نداشتم چیز بیشتری از او و پدربزرگ بدانم، این داستان بیش از حجمِ تحمل من، غمگین بود. شاید اگر پدربزرگ نبود، مادر اصلا عشق ورزیدن را یاد نمی‌گرفت... چه اعتراف سختی! سعی کردم قلب سنگین شده‌ام را نادیده بگیرم. دوست نداشتم چیز بیشتری بشنوم.

-ظرف‌ها رو من می‌شورم ساره جونم.

و از پشت میز بلند شدم. فکر کنم مادربزرگ هم به خوبی متوجه شد که دوست ندارم بیش از این درباره‌اش صحبت کنیم. هنوز برایم جای تعجب داشت که از کیان پرسید. کاش می‌شد برای یک لحظه صداهای توی سرش بلند شود و من بشنوم الان دقیقا دارد به چه فکر می‌کند. به کیان یا پدربزرگ؟ به تفاوت من و خودش؟

دو بشقاب خودم و او را درون سینک گذاشتم. ترشی کلم قرمز موردعلاقه‌ام را ناخونک زنان به ظرف مخصوصش برگرداندم و روی میز را تمیز کردم. پیشبندی که رویش تصویر بادمجان و گوجه داشت را پشتم گره زدم و با دستکش‌های صورتی، به سراغ شستن ظرف‌ها رفتم. برایم لذت بخش بود که ظرف‌ها با حرکت دست من تمیز می‌شوند، فکر می‌کنم برای خودشان هم همینطور بود. 

بعد از تمام شدن کارم، سرکی به نشیمن کشیدم. داشت قرص‌هایش را می‌خورد و انگار ناخواسته به پدربزرگ هم فکر می‌کرد. چرا که نگاهش به آن قاب عکس بود. این فضا را دوست نداشتم. مادربزرگ حتما داستان‌‌های بهتری هم دارد که برایم تعریف کند... شانسم را امتحان کردم:

-مامان و بابا چطور با هم آشنا شدن؟

  • مدیر ارشد
ارسال شده در

پارت بیست

قرص آبی را با آرامش روی زبانش گذاشت و لیوان آبش را سر کشید. لیوان خالی را به سمتم دراز کرد و من فهمیدم که آن قرص آبی سر دل مادربزرگ مانده است. لیوان آب را برایش بردم و روی مبل کنارش جا خوش کردم. ساعت از سه گذشته بود و من احساس خوب‌آلودگی داشتم. تنها چیزی که توانستم قبل از بسته شدن پلک‌هایم به مادربزرگ بگویم این بود:

-یک ساعت دیگه بیدارم کن، با کیان قرار دارم.

***

شیشه‌ی عطرم را به زحمت از کوله پشتی شلخته‌ام بیرون کشیدم و روی گردنم اسپری کردم. 

-ولی قرار ما ساعت هفت بود!

صدای بوق کش‌داری از آن طرف به گوش می‌رسید. 

-ببخشید عزیزم یک ساعت دیرتر می‌رسم.

گوشی را به رویش قطع کردم. خودم هم نمی‌دانستم چرا یک دیر کردن ساده اینقدر مرا به هم ریخته بود. روی تخت مادربزرگ نشستم و با حرص، دم اسبی موهایم را باز کردم. حس گرمای شدیدی داشتم. دلم می‌خواست سر کیان را از بدنش جدا کنم و خارچ‌خارچ بخورم!

-می‌خوای موهاتو ببافم؟

سرم را بلند کردم و مادربزرگ را در چهارچوب در دیدم. دستی به موهایم کشیدم و جابه‌جا شدم تا برای نشستن او جا باز شود. مادربزرگ پشت من نشست و جیغ تخت را درآورد. دستش را بین موهایم حرکت داد...

-مگه نمی‌خواستی اون قرمزه رو بپوشی؟

شانه‌هایم را بالا انداختم. فکرم درگیر مجازات کیان بود، در ذهنم سناریوهای تنبیه کردنش را می‌چیدم و دیالوگ‌های کمرشکن آماده می‌کردم تا خشم قلنبه شده‌ی درونم را سرش خالی کنم. پسر بیخود!

-سرخابی هم بهت میاد. 

نمی‌فهمیدم مادربزرگ از کی اینقدر پرحرف شده بود؟ سعی داشت با این کار حواسم را پرت کند؟ برایم قابل باور نبود. اگر خودم را جلویش حلق‌آویز می‌کردم هم یک کلمه حرف نمی‌زد... نمی‌دانم امشب چرا اینقدر مهربان شده بود که موهایم را می‌بافت و درباره‌ی رنگ لباسم اظهار نظر می‌کرد. 

-تمومه.

روی موهای کوتاهم چند بافت ریز زده بود که دوستشان داشتم. زیرلب تشکر کردم... فکر کنم با آن موهای زیبا دیگر دلم نمی‌خواست کله‌ی کسی را بخورم!

  • مدیر ارشد
ارسال شده در

پارت بیست و یک

مادربزرگ همچنان کنارم روی تخت نشسته بود. این همه نزدیکی از جانب او واقعا بی‌سابقه بود، باید از آن استفاده می‌کردم. دراز کشیدم و سرم را روی پاهای نرمش گذاشتم. از بچگی دوست داشتم این کار را بکنم، اما او برای نیکی شش ساله زیادی ترسناک به نظر می‌رسید که حتی بخواهم نزدیکش شوم. دامنش بوی گل‌های حیاط پشتی خانه را می‌داد. تا دقایق طولانی، نه از من و نه از مادربزرگ صدایی بلند نشد تا اینکه دستش شروع به نوازش مهره‌های بیرون زده‌ی کمرم کرد و زبانش به خاطره چرخید...

***

[زمان گذشته]

چندثانیه بی‌حرکت به تکه کاغذ تا شده خیره شدم. وقتی مطمئن شدم قرار نیست دست و پا درآورد یا گازم بگیرد، آن را برداشتم. دست خط شکسته‌ای که مشخص بود با عجله نوشته شده... "ببخشید" زیرش با کمی فاصله اضافه کرده بود: "نمی‌دانم برای چه ولی عذر می‌خواهم" همانطور روی کاغذ چشم چرخاندم. دروغ نیست اگر بگویم نزدیک به صدبار آن کلمات ساده را خواندم و باز هم درکی از آنها پیدا نکردم. 

صبح روز بعد، بعد از شستن صورتم و نشستن پشت میز صبحانه، حتی ردِ تا شدگی وسط کاغذ را هم از بر شده بودم. وقتی چایم را با حواس پرتی، بیشتر از روزهای عادی شیرین کردم، داشتم تلاش می‌کردم فروشنده‌ی جوان را به خاطر بیاورم. بینی‌ بزرگش اولین چیزی بود که در ذهنم نقش بست، بعد چشم‌های درشت تیره و پوستی که انگار تحت تاثیر دوران بلوغ، ملتهب و پر جوش بود. 

-افسانه منتظرته.

آخرین لقمه‌ی پنیر و گردویم را درون لپم چپاندم و چایم را سر کشیدم. سریع به اتاقم رفتم تا کوله‌ام را بردارم. نگاهی به بالشتم انداختم... جای آن تکه کاغذ زیر بالشتم امن بود. ذهن من اما شلوغ و ناآرام شده بود. هیچ وقت علاقه‌ای به دریافت توجه از طرف جنس مخالف نداشتم، اصلا بلد نبودم این کارها چطور پیش می‌رود. شاید آن یادداشت، تا آن زمان، نزدیک ‌ترین تجربه‌ی من به یک پسر بود.

  • مدیر ارشد
ارسال شده در

پارت بیست و دو

-نیگاش کن تو رو خدا... کم درس بخون بیچاره زیر چشم‌هات شده خندق بلا از بس نخوابیدی.

لبخند مضطربی به افسانه زدم. من حتی لای کتاب‌های امروز را هم باز نکرده بودم، تنها چیزی که الان در ذهن داشتم نوشته‌های روی کاغذ بود. 

-میگم افسانه؟ بیا امروز از این کوچه خلوته بریم که زودتر برسیم.

آب دهانم را قورت دادم. این درخواستم فقط به خاطر دیر نرسیدن به مدرسه بود و به اینکه آن کوچه‌ی خلوت به کتابفروشی می‌رسید هم هیچ ارتباطی نداشت. 

-وای ساره مامانم بهم سپرده از اونجا نریم، میگه صبح‌ها خیلی خلوته... خطرناکه. 

-باشه.

ناکام از جواب ندادن نقشه‌ام، قدم‌هایم را روی آسفالت کشیدم. دوست داشتم خیلی جدی از خودم بپرسم که هدفم از این کار چه بود؟ حتی اگر افسانه قبول می‌کرد و من آنقدر خوش شانس بودم که ساعت هفت صبح بتوانم فروشنده جوان آن کتابفروشی را برای چندلحظه‌ی کوتاه ببینم، آیا واقعا خوشحال می‌شدم؟ 

آن روزها حسابی با خودم غریبه شده بودم، درکی از تصورات احمقانه‌ی توی سرم یا احساسات عجیبم نداشتم. فقط می‌خواستم آن پسر جوان را ببینم و به او این شانس را بدهم که درباره‌ی آن نوشته‌ی عجیبش به من توضیح بدهد. نمی‌دانم اصلا توضیحی پشت آن دوخطی وجود داشت یا نه، حتی نمی‌دانستم بعد از گذشت یک ماه، هنوز هم دختری را که از کتابفروشی فرار کرد به یاد دارد یا ندارد. هرچند که امیدوار بودم مرا به یاد داشته باشد، در غیر این صورت احساس حماقت بیشتری می‌کردم و مجبور می‌شدم خودم را از شدت شرم، درون اتاقم حبس کنم!

اما اتفاقی افتاد که همه چیز را تغییر داد، سقوطی سخت که به جانم زیان رساند...

***

[زمان حال]

دستم را زیر چانه‌ام زده بودم و با پاستایم ور می‌رفتم. کیان بد موقع رسید و مادربزرگ مجبور به نصفه رها کردن داستانش شد. انگار یک سریال هالیوودی درست در اوج داستان، تمام شود و تو را تا قسمت بعد در هپروت بگذارد. حالا سر میز شام با کیان نشسته بودم و هر کدام از رشته‌های مغزم داستان مادربزرگ را آنطور که می‌خواست ادامه می‌داد. 

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...