رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity ×
انجمن نودهشتیا
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity

ارسال‌های توصیه شده

***

- حالت خوبه راموس؟!
چشم گشودم و به لونایی که مشغول بستن زخم بازویم بود نگاهی انداختم و لبخند زدم.
- واقعاً فکر می‌کنی که یه زخم کوچیک می‌تونه من رو از پا در بیاره؟
لونا سرش را به طرفین تکان داد.
- نه، اما یکم مضطرب به نظر میرسی برای همین پرسیدم.
در تأیید حرفش سر تکان دادم؛ ما سه قلعه را فتح کرده بودیم و حالا در دو قدمی جنگ اصلی با خون‌آشام‌ها بودیم و فکر کنم عادی بود که کمی مضطرب باشم.
- آره خب یکم مضطربم؛ توی جنگ قبلی زخمی‌های زیادی داشتیم و نگرانم که توی این جنگ شکست بخوریم.
لونا آخرین گره را به پارچه‌ی سفید بسته شده به بازویم بست و روی زمین در کنارم نشست.
- به این چیزها فکر نکن راموس؛ این آخرین مرحله‌اس برای رسیدن به سرزمینمون. درسته که تعداد ما کمتره و خیلی از گرگینه‌ها زخمی‌ان، اما اون‌ها مصمم و امیدوار هستن تا سرزمینشون رو پس بگیرن.
لبخندی از حرف‌های لونا بر لبم نشست، دخترک با همیشه خوب بلد‌ بود که با حرف‌هایش حالم را خوب کند.
- ازت ممنونم لونا؛ از این‌که توی هر شرایطی کنارمی و حالم رو با حرف‌هات خوب می‌کنی.
لونا سری در رد حرفم تکان داد.
- نه؛ این منم که باید از تو تشکر کنم. تو آلفای این سرزمینی، اما من که یه گرگینه‌ی عادی هستم رو در کنار خودت پذیرفتی.
لبخندی زده و دست پیش بردم و دست ظریف دخترک را گرفتم؛ من تا دنیا دنیا بود به این دختر بابت بودنش مدیون بودم.
- من هم از همون اول آلفا نبودم؛ من یه موجود ضعیف بودم که حتی‌ نمی‌اونستم از خودم دفاع کنم، اما حالا به لطف کمک‌های تو و شاهدخت به اینجا رسیدم.
لونا خواست حرفی بزند که یکی از گرگینه‌ها که بر روی قلعه نگهبانی می‌داد خودش را به ما رساند و با نفس‌نفس گفت:
- ج… جناب آلفا… خون‌آشام‌ها… اون‌ها دارن میان.
با آرامش و خونسردی به گرگینه‌‌ی جوان نگاه کردم؛ انتظارش را داشتم که آن‌ها زودتر از این به جنگ با ما برخیزند و زیاد جا نخورده بودم.
- باشه، برو و تموم افراد رو خبر کن.
مرد جوان سری تکان داد و از اتاق ما بیرون رفت.
- حالا می‌خواهی چی‌کار کنی راموس؟!

  • پاسخ 150
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

بیشترین ارسال‌ها در این موضوع

  • سایه مولوی

    151

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

اطلاعیه ها


×
  • اضافه کردن...