سایه مولوی ارسال شده در یکشنبه در 06:50 AM اشتراک گذاری ارسال شده در یکشنبه در 06:50 AM (ویرایش شده) نام رمان: بازگشت آلفا ژانر رمان: فانتزی، عاشقانه نویسنده: سایه مولوی | عضو هاگوارتز نودهشتیا خلاصه: بازگشت آلفا خلاصه: راموس گرگینهای است از نسل آلفا و جانشین پادشاهی، اما با چند تفاوت فاحش. تفاوتهایی که سرزمینی را به خط نابودی میکشانند و طایفهای را درگیر فتنه میکنند، اما چیزی در این تفاوتها پنهان شده است. راز در پس این تفاوتها چیست؟! آیا قرار است دنیا همیشه روی بدش را به راموس نشان دهد؟! شاید هم برای تغییر باید منتظر یک معجزه بود؛ معجزهای از جنس عشق! ژانر: فانتزی، عاشقانه. مقدمه: روزی باز خواهم گشت، روزی باز خواهم گشت و به همه نشان خواهم داد کن متفاوت بودن همیشه هم بد نیست. روزی باز خواهم گشت و آلفا بودنم را اثبات خواهم کرد. من بد نیستم، من فقط کمی متفاوتم و با همین تفاوتها سرزمین گرگها را نجات خواهم داد. ویرایش شده 1 ساعت قبل توسط سایه مولوی 5 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3182-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D8%A7%D8%B2%DA%AF%D8%B4%D8%AA-%D8%A2%D9%84%D9%81%D8%A7-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/ به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایه مولوی ارسال شده در یکشنبه در 06:54 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در یکشنبه در 06:54 AM (ویرایش شده) در میان بوتههای تمشک و توت وحشی سینهخیز و آرام خرگوش کوچک و سفید رنگ را دنبال میکردم و حواسم بود که سروصدایی نکنم و خرگوش کوچک را نترسانم. همیشه عاشق حیوانات بودم و به خاطر همین مسئله هم از سمت پدر کم مؤاخذه نشده بودم. کمی دیگر جلو رفتم و وقتی که خرگوش سرجایش ایستاد دست پیش بردم و با دو دستم از روی زمین بلندش کردم. اول ترسید و کمی دست و پا زد، ولی بعد در میان دستانم آرام گرفت. او را بالا گرفتم و به چشمانش نگاه کردم، چشمان درشت و آن بینیِ مشکی و کوچک از او موجودی بانمک و دوست داشتنی ساخته بود. - اسمت چیه خرگوش کوچولو؟ بار دیگر با دقت نگاهش کردم، تپل بود و مثل دانههای برف نرم و سفید. - اسم نداری؟ باشه پس من برفی صدات میکنم، چطوره؟! - هی بچهها نگاش کنین؛ داره با یه خرگوش حرف میزنه! با تعجب به عقب برگشتم و با دیدن جک، ساموئل و رابین اخم کردم؛ هیچ از این عموزادههایم خوشم نمیآمد، زیادی بدجنس بودند و پدر همیشه این سه برادر را با من مقایسه میکرد و انتظار داشت مثل آنها قوی و سریع باشم که خب من نمیتوانستم. - برید پِی کارتون. جک که از آن سه بزرگتر بود قدمی پیش گذاشت و من از ترس خرگوش کوچک را به خودم چسباندم، او هم مثل من میلرزید و قلبش تند میزد. - چی گفتی؟! قدم پیش آمدهی او را با قدمی رو به عقب جبران کردم و با وجود ترسم لب زدم: - برو پی کارت! اینبار ساموئل قدمی پیش گذاشت، من در برابر این سه برادر زیادی کوچک و لاغر بودم. - ببین کوچولو واسهی یه شاهزاده خیلی زشته که توی جنگل دنبال حیوونها بدوعه؛ میفهمی؟ حالا اون خرگوش رو بده به ما و برو خونه. سرم را به دو طرف تکان دادم، نمیخواستم خرگوش بینوا را به دست آن بیرحمها بدهم تا تکهتکهاش کنند و با گوشتش سوپ درست کنند. - نه. ساموئل باز هم قدمی جلو آمد و دست پیش آورد و گوشهای خرگوش را در مشتش گرفت. - ولش کن! خرگوشم را محکمتر گرفتم و او گوشهای خرگوش را کشید، من در برابر او قدرتی نداشتم و خیلی زود خرگوش بیچاره از میان دستانم رها و در دستان ساموئل اسیر شد. - بدش به من! ساموئل بیتوجه به حرف من خرگوش را بالا گرفت و رو به برادرانش پرسید: - چیکارش کنم بچهها؟! کبابش کنیم یا باهاش سوپ درست کنیم؟ جک خندهی کریهی کرد و گفت: - به نظرم سرش رو ببر تا با دست و پاش کباب و با سرش سوپ درست کنیم. ساموئل چاقو را از جیبش بیرون کشید و من با وحشت جیغ کشیدم: - نه، بدش به من لعنتی! خواستم جلوتر بروم، اما جک جلویم را گرفته بود و اجازه نمیداد. ساموئل سر خرگوشی که دست و پا میزد و تقلا میکرد را برید و بیتوجه به منی که همچنان جیغ میکشیدم و گریه میکردم خرگوش را روی دوشش انداخت و خوشحال و خندان همراه با برادرانش دور شد. ویرایش شده 1 ساعت قبل توسط سایه مولوی 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3182-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D8%A7%D8%B2%DA%AF%D8%B4%D8%AA-%D8%A2%D9%84%D9%81%D8%A7-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-13907 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایه مولوی ارسال شده در یکشنبه در 06:56 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در یکشنبه در 06:56 AM (ویرایش شده) با صدای فریاد خودم از خواب پریدم، نفسنفس میزدم و تمام تنم به عرق نشسته بود. دستی به صورت سرد و چشمان خیسم کشیدم، تصاویری که در خواب دیده بودم مدام در سرم تکرار میشد و من مثل همیشه از کنترل افکارم ناتوان بودم. پتوی پشمی و خاکستری رنگم را از روی خودم کنار زدم و از تخت چوبی کهنه و قدیمیام بیرون آمدم. ماندن در رختخواب و مرور دوبارهی آن کابوس لعنتی برایم به مثال شکنجهای بود که هرگز زیر بار انجامش نمیرفتم. از روی تکه چوب متصل به دیوار کلبهام که از آن به عنوان رختآویز استفاده میکردم ژاکت پشمیِ آبی رنگی را برداشتم و به تن کردم و به سمت در کلبه رفتم، میدانستم که بیرون زدن از کلبه در آن سرمای وحشتناک و هوایی که هنوز کاملاً روشن نشده بود دیوانگی محض بود، اما جز قدم زدن و هوا خوردن روش دیگری را هم نمیشناختم که با استفاده از آن بتوانم کمی به افکار آشفتهام سروسامان دهم و آن صحنههای دردناکی که دیده بودم را از سرم بیرون کنم. از کلبهی چوبیام که بالای تپهای نسبتاً بلند و کمی دورتر از جنگل کاج ساخته شده بود بیرون زدم و تکه چوبی که از آن به عنوان چِفت در استفاده میکردم را انداختم، هوا سرد بود و برف زمین را سفید پوش کرده بود. در همان نزدیکی کلبهام شروع به قدم زدن کردم و هوای سوزناک اول صبح را به ریه کشیدم. آن تصاویر تکراری، آن کابوسهای وحشناک و آن خاطرات زجرآور پیش چشمانم بود و مثل هربار حالم را ناخوش کرده بود. به پشت کلبهام که رسیدم بر روی تکه چوبی که بر روی آن هیزم میشکستم نشستم و نگاهم را به جنگلی که درختان بلندش جلوی رسیدن نور خورشید به زمین را گرفته بودند دوختم. اینجا شباهتی به سرزمین من نداشت، اینجا مکان دور افتادهای بود که به اجبار آن را برای زندگی برگزیده بودم و حالا جز تحمل این وضعیت چارهای نداشتم. ویرایش شده 1 ساعت قبل توسط سایه مولوی 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3182-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D8%A7%D8%B2%DA%AF%D8%B4%D8%AA-%D8%A2%D9%84%D9%81%D8%A7-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-13909 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایه مولوی ارسال شده در یکشنبه در 06:57 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در یکشنبه در 06:57 AM (ویرایش شده) حالم که کمی بهتر شد به درون کلبه برگشتم و چند تکه هیزمی که با خودم آورده بودم را درون شومینهی کنج کلبه ریختم تا سرمای هوا را از تنم بیرون کند، اینجا و در این مناطق کوهستانی بیش از شش ماه از سال زمستان بود و خواسته یا ناخواسته هرکسی را به سرمای استخوان سوزش عادت میداد. با احساس مالش رفتن معدهام راه به طرف آشپزخانهی کوچک کلبه کج کردم، شب قبل حوصلهی آشپزی نداشتم و شام نخورده بودم و حالا گرسنه بودم. کاسهی چوبیام را برداشتم و چند قاشق آرد بلوط، یک تخم کبک و چند دانه از میوهی درخت کاج را درون ظرف ریختم و بهم زدم؛ قصد داشتم با آن پنکیکهای مخصوصم که حتی بویش هم هوش از سرم میبرد از شکم گرسنهام پذیرایی کنم. تابهی آهنی را بر روی گازی که درونش را با ذغال پر کرده بودم گذاشتم و کمی کره در درونش انداختم تا ذوب شود و پس از آن مایع پنکیک را کم کم درون تابه ریخته و سرخ کردم. پس از اتمام کارم بشقاب پر از پنکیکم را برداشتم و به سالن کلبهام که با یک کاناپهی خاکستری رنگ، یک صندلی و یک میز کوچک چوبی پر شده بود برگشتم و کنار شومینه بر روی قالیچه نشستم. چند قاشق از مربای گل ساعتی را بر روی پنکیکهایم ریختم و مشغول خوردن شدم، آشپزی و غذا خوردن در بدترین شرایط هم میتوانست حالم را خوب کند. پس از خوردن صبحانهام با برداشتن تیر و کمان و سبد حصیریام از کلبه بیرون زدم تا برای شامم غذایی پیدا و یا شکار کنم، در این کوهستان سرد و بیامکانات پیدا کردن سرگرمی برای گذراندن وقت کار آسانی نبود و من ترجیح میدادم خودم را با کار کردن سرگرم کنم تا فکر و خیالات کمتر آزارم بدهد، گرچه که باز هم شبها هر چه فکر نکرده و خاطرات از یاد رفته بود به مغزم هجوم میآورد و خواب و آسایشم را مختل میکرد. ویرایش شده 1 ساعت قبل توسط سایه مولوی 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3182-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D8%A7%D8%B2%DA%AF%D8%B4%D8%AA-%D8%A2%D9%84%D9%81%D8%A7-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-13910 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایه مولوی ارسال شده در یکشنبه در 12:46 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در یکشنبه در 12:46 PM (ویرایش شده) تیر و کمان بر دوش و سبد به دست راهی جنگل کاج شدم، درون جنگل در این فصل سرما حیوانات کمتری تردد میکردند و شکار کردن به مراتب از ماهیگیری و تلهگذاری کار سختتری بود، اما من چون قصد کشتن هر نوع حیوانی را نداشتم ترجیح میدادم که با تیر و کمان حیوانی را که میخواهم شکار کنم. همینطور که از لابلای درختان میگذشتم برای خودم سوت میزدم، خوب یادم بود که این تکنیک را پدربزرگم به من یاد داده بود و میگفت با اینکار هم حیوانات وحشی را از خودم دور و هم پرنده و حیوانات شکاری را جذب میکنم، البته من اینکار را بیشتر برای سرگرمی انجام میدادم تا برای دور و یا نزدیک کردن حیوانات. در همین حِین نگاهم به کبک چاق و تپلی که به روی شاخهی یکی از درختان نشسته بود افتاد، پرندهی چاق غذای خوبی برایم میشد. آرام و بیآنکه سروصدایی ایجاد کنم کمانم را از روی دوشم برداشتم و تیر را درون آن گذاشتم، جای عموزادههایم خالی بود که ببینند پسری که به خاطر کشته شدن یک خرگوش یک شبانه روز گریه میکرد حالا خود دست به شکار حیوانات میزد، گرچه که این کار فقط از روی اجبار بود و اگر بحث جان و زندگی خودم وسط نبود هرگز هیچ حیوانی را شکار نمیکردم. همین که کبک را هدف گرفته و کمان را کشیدم متوجهی جوجهی کوچکی که در کنار آن کبک روی درخت نشسته بود شدم، نه نمیتوانستم؛ نمیتوانستم حیوانی که بچه داشت را شکار کنم. شاید این زیادی مسخره بود، اما چون خودم پدر و مادر از دست داده بودم دلم نمیخواست که حتی هیچ حیوانی چنین حس تلخ و زجرآوری را تجربه کند. تیر را از داخل کمان برداشتم و باز آن را بر روی دوشم انداختم، بهتر بود به دنبال چیز دیگری برای خوردن میگشتم. ویرایش شده 1 ساعت قبل توسط سایه مولوی 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3182-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D8%A7%D8%B2%DA%AF%D8%B4%D8%AA-%D8%A2%D9%84%D9%81%D8%A7-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-13922 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایه مولوی ارسال شده در دوشنبه در 07:06 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دوشنبه در 07:06 AM (ویرایش شده) آخر سر دلرحمیام کار به دستم داد و من تنها با چند دانه میوهی کاج و قارچ کوهی و بیهیچ شکاری به خانه برگشتم، البته درون انبار خانه برای آذوقهی چند روزم ماهی و گوشت دودی داشتم که بخواهم پروتئین را به بدنم برسانم. به کلبه برگشتم و لباسها و چکمههایم که به خاطر بارش برف خیس شده بودند را کنار شومینه گذاشتم تا خشک شوند و خودم به انباری رفتم و میوههایی که جمع کرده بودم را درون یک صندوق چوبی گذاشتم. خوشبختانه در این سالها خوب شیوهی زندگی در کوهستان را یاد گرفته بودم و آنچنان مشکلی برای گذراندن زندگیام حتی در ماههای سرد و برفی نداشتم. درست که من هیچوقت مثل همنوعانم سرعت عمل بالا و قدرت زیادی نداشتم، اما میشود گفت که نسبتاً باهوش بودم و همه چیز را سریع و راحت یاد میگرفتم. گرچه که با وجود همین هوش و ذکاوتم هم هرگز نتوانستم جلوی نابودی سرزمین و خانوادهام را بگیرم و از این بابت هنوز هم احساس بیمصرف بودن داشتم. به سالن خانه برگشتم و با برداشتن کتاب خطی و قدیمیِ یادگار پدرم کنار شومینه نشستم، این روزها هر زمان که وقت خالی داشتم خودم را به خواندن این کتاب مشغول میکردم. این کتاب تنها یادگارم از پدر و پدربزرگم بود که در آن از تاریخ سرزمین گرگها و تمدن و قابلیتهای گرگینهها نوشته بود و من در کودکی بارها و بارها این کتاب را خوانده و هر بار با دیدن تفاوتهایم با دیگر همنوعانم احساس سرخوردگی و شرمساری میکردم. همچنان که مشغول خواندن کتاب و داستانهای جذابش بودم کم کم خستگی و حسِ رخوتی که از گرمای آتش شومینه بر تنم نشسته بود باعث خوابآلودگیام شده و بیآنکه دیگر کنترلی بر روی خودم داشته باشم چشمانم بسته شد و تسلیم دنیای خواب شدم. ویرایش شده 1 ساعت قبل توسط سایه مولوی 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3182-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D8%A7%D8%B2%DA%AF%D8%B4%D8%AA-%D8%A2%D9%84%D9%81%D8%A7-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-13945 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایه مولوی ارسال شده در دوشنبه در 07:07 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دوشنبه در 07:07 AM (ویرایش شده) با شنیدن صدای زوزه مانندی از خواب پریدم و با عجله سرجایم نشستم؛ به خاطر خوابیدن در کنار شومینه احساس گرما میکردم و بر تمام تنم خیسی عرق نشسته بود. دستی به موهای مشکی رنگ و آشفتهام کشیدم و از پنجره به بیرون که تاریکی و سیاهی شب را قاب گرفته بود نگاهی انداختم، چقدر خوابیده بودم! صدای زوزه مانند که تکرار شد با خستگی از جای برخاستم و سمت پنجره قدم برداشتم؛ زیاد اتفاق افتاده بود که شبها از صدای زوزهی گرگها بیدار شوم، اما این صدای زوزه انگار با صدای دیگر گرگها تفاوت داشت. پشت پنجره ایستادم و به بیرون خیره شدم؛ با اینکه قدرت بینایی خیلی خوبی داشتم ولی در آن تاریکی و برف و بورانی که گرفته بود چیزی نمیدیدم. صدای زوزه اینبار ضعیف و نالانتر تکرار شد و باعث شد به سمت در کلبه به قصد خروج قدم بردارم؛ این هم یکی دیگر از مشکلات من بود که نمیتوانستم نسبت به حال و احوالات هیچ جانوری بیتفاوت باشم. کت پشمی و کلاه پوستیام را برداشتم و پوشیدم، من مثل دیگر گرگینهها تن و بدن گرمی نداشتم و بیش از دیگران مجبور بودم که در سرما خودم را بپوشانم تا سرما بیمارم نکند. با اینکه از امن بودن فضای بیرون مطمئن نبودم، اما بی هیچ تردیدی از کلبه بیرون زدم؛ تنها چیزی که میتوانست باعث شود من برعکس روحیهی محتاط و مراقبانهام ترس را کنار بگذارم و بیپروا عمل کنم نجات جان دیگران بود و این رفتارم هم از کودکیام و اتفاقات تلخی که از سر گذرانده بودم نشأت میگرفت. همان جا جلوی در کلبهام ایستادم و در آن برف و بورانی که دیدم را مختل کرده بود چشم به دور و اطراف گرداندم؛ چیزی نمیدیدم، اما آن صدای زوزه مانند شاید میتوانست کمک کند تا منبع صدا را پیدا کنم. چند قدمی به سمتی که حدس میزدم صدا از آنجا میآید قدم برداشتم و دوباره با چشمانی تنگ شده دور و اطراف را پاییدم. ویرایش شده 1 ساعت قبل توسط سایه مولوی 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3182-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D8%A7%D8%B2%DA%AF%D8%B4%D8%AA-%D8%A2%D9%84%D9%81%D8%A7-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-13946 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایه مولوی ارسال شده در سهشنبه در 06:26 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در سهشنبه در 06:26 AM (ویرایش شده) ناگهان چشمم به تودهی سیاهی در میان برفها افتاد، انگار صدایی که حالا قطع شده بود از همان سمت میآمد. با تردید و به سختی از میان برفهایی که تا وسط ساق پا در آنها فرو میرفتم چند قدمی به سمت آن تودهی سیاه برداشتم. حالا بالای سر آن موجود ظریف و پوشیده در لباسهای سرخ و سیاه ایستاده و به موهای قهوهای و مواجی که صورتش را پوشانده بود نگاه میکردم. نمیتوانستم تشخیص بدهم که این موجود آدمیزاد است یا مثل من یک گرگینه، حتی ممکن بود که خونآشام و یا شبح باشد. با اینحال در کنارش روی زمین نشستم و با دستانی که در آن سرما به لرزش افتاده بودند موهای بلندش را از صورتش کنار زدم. با دقت به صورت ظریف و سفید، لبهای بنفشِ کبود و چشمان بستهاش نگاه کردم و در همین حِین نگاهم به دنبال رد یا زخمی که باعث بیهوشیاش شده بود به سمت گردنش رفت؛ زخمی عمیق و عجیب روی گردنش بود و به شدت خونریزی داشت، انگار که توسط یک موجود وحشی و یا شاید هم مردم دهکدهای که کمی دورتر از کلبهی من زندگی میکردند زخمی شده بود. به هر حال هرچه که بود من نمیتوانستم دخترک را همینطور زخمی و بیهوش وسط جنگلی که هر آن امکان داشت مورد حملهی گرگها قرار بگیرد رها کنم. یک دستم را زیر گردنش و دست دیگرم را زیر زانوهایش گذاشتم و تنش را بر روی دستانم بلند کردم؛ درست که من قدرت بدنیِ دیگر همنوعانم را نداشتم، اما بلند کردن دخترکی با آن جثهی ظریف برایم کاری نداشت. ویرایش شده 1 ساعت قبل توسط سایه مولوی 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3182-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D8%A7%D8%B2%DA%AF%D8%B4%D8%AA-%D8%A2%D9%84%D9%81%D8%A7-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-14010 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایه مولوی ارسال شده در سهشنبه در 06:26 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در سهشنبه در 06:26 AM (ویرایش شده) دخترک را درون آغوشم جابهجا کردم و از گرمای تنش متعجب ابرو بالا انداختم؛ تا جایی که میدانستم خونآشامها بدن سردی داشتند، اما آیا یک آدمیزاد میتوانست در این سرمای استخوان سوز چنین بدن گرمی داشته باشد؟! شاید هم باید قبول میکردم دخترک یکی از همنوعانم است که مثل من دچار تفاوت و ناهنجاری نیست! به اتاق خوابم رفتم و دخترک را بر روی تختم خواباندم؛ حالا که فهمیده بودم دخترک یک خونآشام نیست حداقل خیالم کمی از بابت مراقبت از او راحتتر شده بود. از لبهی تخت برخاستم و به سمت اتاق انتهایِ کلبه که انباری بود رفتم تا چیزی برای مداوای زخم گردن دخترک پیدا کنم. چند لحظهی بعد با دستمالی سفید و کاسهی آبی برگشتم و لبهی تخت نشستم. موهای دخترک را از روی گردنش کنار زدم و زخمش را بررسی کردم، زخمش تازه بود و همچنان به شدت خونریزی داشت. دستمال را روی گردنش گذاشته و فشردم، در آن برف و بوران و تاریکی نمیتوانستم از کلبه بیرون بروم و برای زخم دخترک داروی گیاهی پیدا کنم پس مجبور بودم راه دیگری برای بند آوردن خونریزیاش پیدا کنم. دستمال خیس شده از خون را از روی زخم دخترک برداشتم؛ اینگونه نمیتوانستم جلوی این خونریزی شدید را بگیرم، از طرفی هم اگر این خونریزی ادامه پیدا میکرد مطمئناً دخترک را به کشتن میداد. پیشانیام را کلافه فشردم، چه کاری میتوانستم برایش بکنم؟! خودم وقتی که زخمی میشدم جای زخمم را لیس میزدم و به خاطر خاصیت درمانی بزاق دهانم زخمهایم زودتر ترمیم میشد، اما از امتحان این مسئله بر روی دخترک مطمئن نبودم. اگر دخترک گرگینه بود که با اینکار درمان میشد، اما اگر یک آدمیزاد بود یا میمُرد و یا تبدیل به یک گرگینه میشد. ویرایش شده 1 ساعت قبل توسط سایه مولوی 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3182-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D8%A7%D8%B2%DA%AF%D8%B4%D8%AA-%D8%A2%D9%84%D9%81%D8%A7-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-14011 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایه مولوی ارسال شده در چهارشنبه در 06:50 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در چهارشنبه در 06:50 AM (ویرایش شده) با تردید سرم را به گردن دخترک نزدیک کردم؛ اکثر گرگینهها میتوانستند از روی بو دیگر همنوعانشان را شناسایی کنند، اما من از این موهبت هم محروم بودم. به هر حال امیدوار بودم که دخترک یک گرگینه باشد وگرنه اگر با این کار من قرار بود بمیرد خودم هم از عذاب وجدان میمُردم قطعاً. زبانم را بیرون آوردم و با تردید کمی از خون دخترک را مزه مزه کردم و چهرهام از تلخیِ آن درهم رفت، حالا از گرگینه بودن دخترک مطمئن شده بودم این خون با مزهی تلخ و زهرآلودش تنها مختص ما گرگینهها بود. اینبار با اطمینان بیشتری زبان روی زخم گردن دخترک کشیدم و با بلند کردن سرم خونهای بدمزهی جمع شده در دهانم را به بیرون تُف کردم، همین بود که خونآشامها هوس خوردن از خون به سرشان نمیزد دیگر! پس از اینکه دهانم را با کاسهی آبی که آورده بودم به خوبی شستم زخم دخترک که حالا خونریزیاش بند آمده بود را با دستمال بستم. پس از اتمام کارم از لبهی تخت برخاستم و اتاق خواب را ترک کردم، خوشحال بودم از اینکه توانسته بودم جان یکی از همنوعانم را نجات بدهم، اما از طرف دیگر هم برایم سؤال شده بود که چه کسی و یا چه چیزی میتوانست یک گرگینهی قوی را اینچنین زخمی کند و از پای در آورد؟! مطمئناً اینکار از یک حیوان وحشی و یا آدمیزاد برنمیآمد، پس چه کسی این دخترک را زخمی کرده بود؟! ویرایش شده 1 ساعت قبل توسط سایه مولوی 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3182-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D8%A7%D8%B2%DA%AF%D8%B4%D8%AA-%D8%A2%D9%84%D9%81%D8%A7-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-14040 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایه مولوی ارسال شده در چهارشنبه در 06:51 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در چهارشنبه در 06:51 AM (ویرایش شده) از داخل انباری چند تکه ماهی برداشتم و آنها را بر روی شومینه گذاشتم تا گرم شود، دخترک با آنهمه خونی که از دست داده بود مطمئناً به خوردن اینها احتیاج پیدا میکرد. از خودم خندهام میگرفت، هیچ گرگینهای اینهمه دلرحم نبود و شاید همین دلنازکی و به قول مادرم مهربانیِ من باعث شده بود که همه حتی پدرم از من متنفر باشند. البته موضوع فقط همین نبود، من به خاطر تفاوتهایم برای پدر همیشه مایهی خجالت بودم و حالا که بزرگ شده بودم میتوانستم درک کنم که اینهمه تفاوت و شبیه نبودن به دیگران چقدر دردناک است. آن زمانها هیچکس مرا درک نمیکرد و همه میگفتند حتی گرگینههای ماده هم اینچنین دلنازک و مهربان نیستند و نمیفهمیدند که این حالات و رفتارها دست خودم نیست و از قبلم نشأت میگیرد. با شنیدن صدای نالههای زوزه مانند دخترک دست از فکر کردن کشیدم و نگاهی به در بستهی اتاق خوابم انداختم، فکر نمیکردم دخترک اینقدر زود بهوش بیاید و همین نشان از بدن قوی و مقاومش میداد. از جایم برخاستم و به سمت اتاق خوابم قدم برداشتم؛ نمیتوانستم حدس بزنم که دخترک چه رفتاری را با من خواهد داشت، اما امیدوار بودم که نخواهد به من حمله کند چون هیچ دلم نمیخواست به او با این وضعیتش آسیبی برسانم. در اتاق را که گشودم دخترک را دیدم که بر روی تخت نشسته، چشمانش را از زور درد بسته و زخم روی گردنش را با دست میفشرد. دخترک احمق میخواست دوباره زخمش را به خونریزی بیاندازد؟! با عجله به سمتش رفتم و دستش را از روی گردنش پس زدم. - چیکار میکنی دیوونه؟! میخواهی زخمت باز خونریزی کنه؟! دخترک چشمانش را با شتاب باز کرد و من لحظهای مسخ جادویِ وحشی چشمان سبز و کشیدهاش شدم. ویرایش شده 1 ساعت قبل توسط سایه مولوی 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3182-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D8%A7%D8%B2%DA%AF%D8%B4%D8%AA-%D8%A2%D9%84%D9%81%D8%A7-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-14041 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایه مولوی ارسال شده در 1 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 1 ساعت قبل دخترک با حرکتی ناگهانی دست من را پس زد و خودش را با وحشت به ابتدای تخت کشاند. - ت... تو کی هستی؟! م... من... من کجام؟! از آنهمه ترس و وحشتش اخمی به صورتم نشست، من شبیه حیوانات وحشی بودم که اینچنین از من وحشت کرده بود؟! البته دست خودش هم نبود، من هم شاید اگر کسی آنطور زخمیام میکرد بعدها از سایهی خودم هم میترسیدم؛ همین فکر باعث شد کمی اخمهایم را باز کنم. - من کسیام که نجاتت دادم و باید بگم که تو الان توی خونهی من و روی تخت منی. دخترک با ترس نگاهش را در دور و اطراف اتاقم و سپس بر روی سرتاپای من چرخاند. - راستش رو بگو تو کی هستی؟! از من چی میخواهی؟! تو... تو هم با اونهایی آره؟! میخوای من رو بکشی؟! با گیجی سرم را خاراندم، از چه کسی صحبت میکرد؟! چه کسی میخواست او را بکشد؟! - چی داری میگی تو؟! من چرا باید بخواهم تو رو بکشم؟! نگاه همچنان وحشتزدهاش را که دیدم ادامه دادم: - اصلاً من اگه میخواستم تو رو بکشم پس چرا نجاتت دادم؟! به روی چهرهی پر از شک و تردید دخترک لبخند آرامی زدم، میدانستم که به خاطر ضعف و خونریزیاش فعلاً توان تبدیل شدن ندارد و قصد نداشتم در این شرایط آسیب پذیر او را آزار بدهم. - تو... تو هم یه گر... گرگینهای؟! در جوابش سر تکان دادم و دستم را به سمتش دراز کردم. - آره و اسمم راموسه. - اما مثل بقیهی گرگینههای نَر بزرگ و پر از عضله نیستی! نیشخند تلخی زدم، من چه چیزم شبیه به دیگر گرگینهها بود که جثهام باشد؟! - آره خب، من مثل بقیه زیاد قوی نیستم؛ یه جورایی متفاوتم دختر. - لونا. متعجب نگاهش کردم که لبخندی زد و تکرار کرد: - اسمم لوناست، به معنیِ ماه. دستش را توی دستم گذاشت و من همچنان ماتِ لبخندی بودم که با وجود دندانهای نیش تیز و بلندش زیبا و درخشان بود. دست لونا را رها کردم و گفتم: - من میرم برات یه چیزی بیارم بخوری. و برای فرار از آن حس عجیب و غریبی که نفسم را به شمارش و قلبم را به تلاطم انداخته بود با سرعت از اتاق بیرون زدم. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3182-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D8%A7%D8%B2%DA%AF%D8%B4%D8%AA-%D8%A2%D9%84%D9%81%D8%A7-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-14113 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایه مولوی ارسال شده در 1 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 1 ساعت قبل ظرف ماهیهای پخته شده را برداشتم و با کمی تعلل به اتاق خوابم برگشتم؛ لونا همچنان روی تخت نشسته و از پنجره به هوایی که رو به روشن شدن میرفت نگاه میکرد. - حالت بهتره؟ با شنیدن صدایم سر به سمتم چرخاند و به رویم لبخند زد، لبخندش عجیب ضربانهای قلبم را دستکاری میکرد. - به لطف تو. لبهی تخت نشستم و ظرف ماهی را به دستش دادم. - بیا بخور، بعد از اونهمه خونی که از دست دادی به انرژی نیاز داری. لونا تشکری کرد و تکه کوچکی از ماهی کند و به دهانش گذاشت، در همان حال برای ارضای حس کنجکاوی و پرت کردن حواسم از حس و حال عجیبم پرسیدم: - نمیخواهی بگی اون موقعهی شب توی این جنگل خطرناک چیکار داشتی؟ لونا نیم نگاهی به سمتم انداخت، انگار برای گفتنش تردید داشت یا شاید هنوز هم به من شک داشت. - راستش من دارم دنبال کسی میگردم. با ابروهای بالا رفته نگاهش کردم. - دنبال کسی؟ اون هم توی این جنگل؟! لونا آرام سر تکان داد. - راستش دقیق نمیدونم، حس شیشمم بود که من رو کشوند اینجا. اینبار من بودم که سر تکان دادم، معمولاً حس ششم گرگینهها خوب کار میکرد. - حالا دنبال کی میگشتی که اینجوری زخمی شدی؟! لونا با ناراحتی آهی کشید، انگار که شنیدن این سؤال تمام غم و غصههایش را به یادش آورده بود. - دنبال کسی میگردم که بتونه سرزمینم رو نجات بده. - سرزمینت؟! لونا آرام سر تکان داد. - سرزمین گرگها. مات و مبهوت مانده زیرلب سرزمین گرگها را تکرار کردم؛ دخترک از سرزمین گرگها بود؟! از سرزمین پدریِ من؟! از همان سرزمین که حالا به دست خونآشامها افتاده بود؟! - تو... تو اهل سرزمین گرگهایی؟! لونا «اوهومی» کرد. - آره اهل اونجام. - ولی... ولی اونجا که حالا دست خونآشامهاست! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3182-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D8%A7%D8%B2%DA%AF%D8%B4%D8%AA-%D8%A2%D9%84%D9%81%D8%A7-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-14114 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.