سایه مولوی ارسال شده در دیروز در 06:50 AM اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 06:50 AM نام رمان: بازگشت آلفا ژانر رمان: فانتزی، عاشقانه نویسنده: سایه مولوی | عضو هاگوارتز نودهشتیا خلاصه: راموس پسریست از نسل گرگینهی آلفا و جانشین پادشاهی، اما با یک تفاوت بزرگ. تفاوتی که نه تنها خوب نیست، بلکه بدترین شکلِ تفاوت است. راموس پسری لاغر با جثهای ضعیف است که حتی در مواقع تبدیل شدن و در آمدنش به هیبت گرگ هم ضعیف است و قدرت و سرعتِ دیگر همنوعانش را ندارد و این مسئله، همواره برایش دردسرساز میشود. همه چیز از حملهی خونآشامها به سرزمین آنها شروع میشود، راموسی که کشته شدن پدر و مادرش را به تماشا مینشیند و به جای دفاع از سرزمینش، تنها میتواند فرار کند. اما دنیا همیشه قرار است به یک شکل بچرخد؟! آیا راموس میتواند بر ضعفش غلبه کند و پادشاهی سرزمینش را پس بگیرد؟! شاید هم باید منتظر معجزهای بود، معجزهای از جنس عشق! 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3182-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D8%A7%D8%B2%DA%AF%D8%B4%D8%AA-%D8%A2%D9%84%D9%81%D8%A7-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/ به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایه مولوی ارسال شده در دیروز در 06:54 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 06:54 AM در میان بوتههای تمشک و توت وحشی سینهخیز و آرام خرگوش کوچک و سفید رنگ را دنبال میکردم و حواسم بود که سروصدایی نکنم و خرگوش کوچک را نترسانم. همیشه عاشق حیوانات بودم و به خاطر همین مسئله هم از سمت پدر کم مؤاخذه نشده بودم. کمی دیگر جلو رفتم و وقتی که خرگوش سرجایش ایستاد دست پیش بردم و با دو دستم از روی زمین بلندش کردم. اول ترسید و کمی دست و پا زد، ولی بعد در میان دستانم آرام گرفت. او را بالا گرفتم و به چشمانش نگاه کردم، چشمان درشت و آن بینیِ مشکی و کوچک از او موجودی بانمک و دوست داشتنی ساخته بود. - اسمت چیه خرگوش کوچولو؟ بار دیگر با دقت نگاهش کردم، تپل بود و مثل دانههای برف نرم و سفید. - اسم نداری؟ باشه پس من برفی صدات میکنم، چطوره؟! - هی بچهها نگاش کنین؛ داره با یه خرگوش حرف میزنه! با تعجب به عقب برگشتم و با دیدن جک، ساموئل و رابین اخم کردم؛ هیچ از این عموزادههایم خوشم نمیآمد، زیادی بدجنس بودند و پدر همیشه این سه برادر را با من مقایسه میکرد و انتظار داشت مثل آنها قوی و سریع باشم که خب من نمیتوانستم. - برید پِی کارتون. جک که از آن سه بزرگتر بود قدمی پیش گذاشت و من از ترس خرگوش کوچک را به خودم چسباندم، او هم مثل من میلرزید و قلبش تند میزد. - چی گفتی؟! قدم پیش آمدهی او را با قدمی رو به عقب جبران کردم و با وجود ترسم لب زدم: - برو پی کارت! اینبار ساموئل قدمی پیش گذاشت، من در برابر این سه برادر زیادی کوچک و لاغر بودم. - ببین کوچولو واسهی یه شاهزاده خیلی زشته که توی جنگل دنبال حیوونها بدوعه؛ میفهمی؟ حالا اون خرگوش رو بده به ما و برو خونه. سرم را به دو طرف تکان دادم، نمیخواستم خرگوش بینوا را به دست آن بیرحمها بدهم تا تکهتکهاش کنند و با گوشتش سوپ درست کنند. - نه. ساموئل باز هم قدمی جلو آمد و دست پیش آورد و گوشهای خرگوش را در مشتش گرفت. - ولش کن! خرگوشم را محکمتر گرفتم و او گوشهای خرگوش را کشید، من در برابر او قدرتی نداشتم و خیلی زود خرگوش بیچاره از میان دستانم رها و در دستان ساموئل اسیر شد. - بدش به من! ساموئل بیتوجه به حرف من خرگوش را بالا گرفت و رو به برادرانش پرسید: - چیکارش کنم بچهها؟! کبابش کنیم یا باهاش سوپ درست کنیم؟ جک خندهی کریهی کرد و گفت: - به نظرم سرش رو ببر تا با دست و پاش کباب و با سرش سوپ درست کنیم. ساموئل چاقو را از جیبش بیرون کشید و من با وحشت جیغ کشیدم: - نه، بدش به من لعنتی! خواستم جلوتر بروم، اما جک جلویم را گرفته بود و اجازه نمیداد. ساموئل سر خرگوشی که دست و پا میزد و تقلا میکرد را برید و بیتوجه به منی که همچنان جیغ میکشیدم و گریه میکردم خرگوش را روی دوشش انداخت و خوشحال و خندان همراه با برادرانش دور شد. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3182-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D8%A7%D8%B2%DA%AF%D8%B4%D8%AA-%D8%A2%D9%84%D9%81%D8%A7-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-13907 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایه مولوی ارسال شده در دیروز در 06:56 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 06:56 AM (ویرایش شده) با صدای فریاد خودم از خواب پریدم، نفسنفس میزدم و تمام تن برهنهام به عرق نشسته بود. کلافه دستی به صورت خیس و سردم کشیدم، این کابوسها کی قرار بود دست از سر من بردارد؟! پتو را از روی خودم کنار زدم و پاهایم را از روی تخت چوبی پایین گذاشتم، میخواستم از کلبه بیرون بزنم بلکه هوایی به سرم بخورد و کمی از آن حال و هوای خراب بیرون بیایم. لباسم را بر تن کردم و از کلبه بیرون آمدم، هوا هنوز به طور کامل روشن نشده بود و درختان سر به فلک کشیدهی کاج جلوی رسیدن همان اندک نور خورشید به زمین را هم گرفته بود. دستانم را داخل جیب شلوارم بردم و شروع به قدم زدن کردم، خاطرات گذشته ذهنم را به خود مشغول کرده بود و هوای خنک آن وقت صبح و صدای آواز خواندن پرندگان هم نمیتوانست آن حال و هوا را از سرم بیرون کند. همانطور که راه میرفتم به سنگ کوچک پیش پایم هم لگد میزدم، خاطرات تلخ و شیرین کودکیام در ذهنم جولان میداد و من توان پس زدنشان را نداشتم. بر روی کندهای که بر روی آن هیزم میشکستم نشستم و نگاهم را به آسمان گرگ و میش دوختم، چه کسی فکرش را میکرد من، راموس پسر پادشاه جورج بزرگ روزی مجبور باشم در دهکدهای دور مثل تبعیدیها زندگی کنم و حتی جرأت برگشتن به سرزمین پدریام را هم نداشته باشم؟! آهی کشیدم، کاش میشد روزی به سرزمین مادریام برگردم و بتوانم دوستان و فامیلهایم را ببینم! اما چگونه؟! مطمئناً تا وقتی که آن خونآشامهای بیرحم و ظالم بر آن سرزمین پادشاهی میکردند من توان برگشتن نداشتم. ویرایش شده دیروز در 06:57 AM توسط سایه مولوی 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3182-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D8%A7%D8%B2%DA%AF%D8%B4%D8%AA-%D8%A2%D9%84%D9%81%D8%A7-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-13909 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایه مولوی ارسال شده در دیروز در 06:57 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 06:57 AM (ویرایش شده) کمی که حالم بهتر شد به داخل کلبه برگشتم تا چیزی بخورم و پس از آن برای ناهار و شام امروزم به دنبال شکار بروم. *** در دل جنگلهای کاج قدم میزدم و نگاهم به شاخ و برگ درختان بود تا شاید پرنده و یا حیوانی را برای شکار کردن پیدا کنم، جای پسرعموهایم خالی بود که بیایند و ببیند منی که به خاطر کشته شدن یک خرگوش یک شبانه روز اشک میریختم حالا خود برای سیر کردن شکم گرسنهام دست به شکار خرگوش، سنجاب و پرنده میزدم؛ گرچه که این فقط یک اجبار بود و خودم هیچ علاقهای به انجام این کار نداشتم. با دیدن کبکی که روی شاخهی درختی نشسته بود تیر و کمانم را از روی شانهام برداشتم و او را هدف گرفتم؛ اما همین که خواستم تیر را رها کنم متوجه جوجهی نشسته در کنارش شدم، نه میتوانستم و نه میخواستم که یک کبک جوجهدار را شکار کنم. گرچه که مقایسهی مسخرهای بود، اما خودم پدر و مادر از دست داده بودم و حالا دلم نمیخواست که هیچ جانوری به چنین اتفاق تلخی دچار شود. آخر سر هم دلرحمیام کار به دستم داد و من بی هیچ شکاری و تنها با چند میوهی کاج و قارچ کوهی به خانه برگشتم. خوشبختانه در طی این سالها زندگی کردن در این جنگل را به خوبی آموخته بودم و میتوانستم از هر چیزی و هر جایی برای خودم غذا و جای خواب درست کنم، گرچه که هیچوقت مثل همنوعهایم قدرت بدنی و سرعت بالایی نداشتم، اما هوش خوبی داشتم و میتوانستم همه چیز را زود یاد بگیرم. ولی حیف و صد حیف که بدن ضعیفم همواره برایم باعث خجالت و دردسر بود و یادم نمیرفت آن روز را که شاهد از هم پاشیده شدن خانواده و سرزمینم بودم و تنها توانستم که مثل ترسوها جانم را بردارم و فرار کنم! نفسم را آه مانند بیرون دادم و به بخار نفسهایم در آن برف و سرما خیره شدم؛ همیشه دوست داشتم کاری کنم که پدرم مثل عموزادههایم به من افتخار کند، اما همیشه مایهی خجالت بودم، حتی حالا که تنها زندگی میکردم هم باز نمیتوانستم یک گرگینهی واقعی باشم چه برسد به آلفا و جانشین پادشاهی که روزی قرار بود باشم. ویرایش شده 19 ساعت قبل توسط سایه مولوی 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3182-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D8%A7%D8%B2%DA%AF%D8%B4%D8%AA-%D8%A2%D9%84%D9%81%D8%A7-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-13910 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایه مولوی ارسال شده در 20 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 20 ساعت قبل شامم را که خوردم کتاب خطیِ یادگار پدرم را برداشتم و توی تختخواب خزیدم، از شبها متنفر بودم چون برایم منبع کابوس بود و در آن ساعاتِ شب حتی یک لحظه هم آرامش نداشتم. تنها با خواندن این کتاب یادگاری میتوانستم کمی خودم را مشغول کنم و آرامش را به وجود خودم تزریق کنم. کتاب را باز کردم و مشغول خواندن شدم، کتاب دربارهی تاریخچهی سرزمین گرگها بود، سرزمین پدریام که حالا تحت سلطهی یک مشت خونآشامِ پلید شده بود. دربارهی تاریخچهی همنوعانم و تواناییهای آنان بود و من بارها و بارها در کودکی آن را خوانده و از اینکه هیچ یک از این تواناییها را نداشتم احساس شرمساری کرده بودم. همچنان که مشغول خواندن کتاب بودم پلکهایم به روی هم افتاد و باز من بودم و کابوسهای پایانناپذیر شبانهام. *** تمام سرزمین را آشوب و ناآرامی فرا گرفته بود و تمام گرگینهها به حالت آماده باش در آمده بودند. من اما هیچ از اتفاقاتی که در حال وقوع بود خبر نداشتم و تنها چیزهایی از مردم شهر و عموزادههایم دربارهی احتمال حملهی خونآشامها به سرزمینمان شنیده بودم. آشناییتی با خونآشامها نداشتم و تمام دانستههایم از آنها به کتابهایی که خوانده و داستانهایی که در کودکی از مادر و مادربزرگم شنیده بودم محدود میشد؛ با اینحال در حین اینکه ترسیده بودم، اما برای دیدن این موجودات عجیب و غریب بسیار کنجکاو بودم. زیاد طولی نکشید که آوازهی ورود خونآشامها تمام سرزمین را فرا گرفت، عدهای از مردم ترسیده و در حال فرار بودند و عدهای نقشهی جنگ با آنها را در سر میپروراندند و من همچنان توسط مادر از این خبر و آشوبها دور نگه داشته میشدم. پدر لشکری را برای مقابله با خونآشامها آماده کرده بود و خود فرماندهی آنان را به عهده گرفته بود، مادر برای پدر و سرزمین بسیار نگران و روز و شب مشغول دعا کردن بود و من فارغ از تمام نگرانیهای آنان هنوز هم برای دیدن خونآشامها کنجکاو و منتظر فرصتی برای محقق شدن این خواسته بودم. لشکر پدر در مقابله با خونآشامها که چند جادوگر را با خود داشتند شکسته خورده و نیمی از سرزمین به دست آنها افتاده بود و حالا تمام تلاش پدر محافظت از پایتخت و قصر خود بود. صبح آن روز که تازه از رختخواب بیرون آمده بودم متوجه هیاهو و ناآرامیهای داخل قصر شدم، همه به شکل عجیبی درحال رفت و آمد بودند و من متعجب از این رفتارها به سراغ مادر رفتم. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3182-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D8%A7%D8%B2%DA%AF%D8%B4%D8%AA-%D8%A2%D9%84%D9%81%D8%A7-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-13922 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایه مولوی ارسال شده در 1 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 1 ساعت قبل از مادر که دلیل این رفتارها را پرسیدم گفت خونآشامها به پایتخت حمله کرده و قصد هجوم به قصر را دارند و از من خواست تا درون اتاق خودم بمانم و به هیچوجه پا به قسمتهای دیگر قصر نگذارم تا خودشان به سراغم بیایند. من اما بسیار کنجکاو بودم و دلم میخواست برای یکبار هم که شده آن موجودات را ببینم، پس بیتوجه به گوشزدهای مادرم از اتاق خارج شده و راه قصر اصلی که جایگاه پدرم و وزیرهایش بود را در پیش گرفتم. *** با شنیدن صدای زوزه مانندی از خواب پریدم و روی تخت نشستم، خوب بود که پیش از دوباره دیدن آن لحظات وحشتناک از خواب بیدار شده بودم وگرنه تا آخر روز را باید با فکر به آن اتفاقات لعنتی خودم را نابود میکردم. بار دیگر که صدای زوزه بلند شد متعجب از تک پنجرهی اتاقم به بیرون خیره شدم؛ با وجود بینایی قدرتمندم، اما در آن تاریکی و برف و بوران متوجه چیزی نمیشدم و تنها حس ششمم بود که اخطار میداد یک گرگینه نزدیک به من است. از رختخواب بیرون آمدم؛ برای بیرون رفتن از کلبه اندکی مردد بودم، اما صدای زوزهای که حالا ضعیف و نالهوار شده و حس همنوع دوستی مرا وادار به بیرون رفتن کرد. پالتوی بلندم را به تن کرده و کلاه پوستیام را روی سرم گذاشتم، من مثل دیگر گرگینهها بدن گرمی نداشتم و باید در مقابل سرما بیش از آنها از خودم محافظت میکردم. از کلبه بیرون زدم و در همان برف و بورانی که دیدم را مختل کرده بود به دنبال منبع صدا گشتم، در آن برف و تاریکی چیزی نمیدیدم و صدای زوزهایی که در پیدا کردن منبع کمکم میکرد هم قطع شده بود. به ناچار چند قدمی جلو رفتم، حجم زیادی از برف بر روی زمین جمع شده و راه رفتن را برایم دشوار کرده بود. همانجا ایستادم و با چشمانی تنگ شده دور و اطراف را پاییدم؛ چشمانم چیزی را نمیدید، اما احساسم به من میگفت که به یک گرگینه نزدیکم. کمی که جلوتر رفتم و خوب چشم چرخاندم متوجهی تودهی سیاهی بر روی برفها شدم؛ از بیخطر بودنش مطمئن نبودم، ولی نمیتوانستم هم دست روی دست بگذارم و کاری نکنم. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3182-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D8%A7%D8%B2%DA%AF%D8%B4%D8%AA-%D8%A2%D9%84%D9%81%D8%A7-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-13945 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایه مولوی ارسال شده در 1 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 1 ساعت قبل در میان برفها به سختی قدم برداشتم و خودم را به آن تودهی سیاه رساندم، حالا دقیقاً بالای سرش بودم و در آن تاریکی تنها موهای بلند و مواج قهوهای رنگی که صورتش را پوشانده بود میدیدم. روی زانوهایم نشستم و با دستانی که از سرما میلرزید موهایش را از روی صورتش کنار زدم. آن جثهی ظریف و موهای بلند متعلق به دختری بود با صورتی سفید، لبهایی به رنگ بنفشِ کبود و چشمانی که کشیده بودنشان حتی با پلکهای بستهاش هم نمایان بود. این دختر وسط این برف و بوران چه میکرد؟! یعنی یکی از مردم دهکدههای این اطراف بود؟! اما پس آن حس لعنتی من چه میگفت؟! نگاهم را در جستجوی زخم و یا عامل این بیهوشیاش بر روی اندام ظریفش گرداندم و به زخم عمیق و عجیب روی گردنش رسیدم؛ شاید که یک جانور وحشی به او حمله کرده و اینطور زخمیاش کرده بود، شاید هم در درگیری با مردم دهکده به این وضع افتاده بود. به هر حال من نمیتوانستم او را همینطور زخمی و بیهوش وسط جنگل رها کنم. دست زیر زانوها و گردنش بردم و تنش را بلند کردم، درست که قدرت زیادی نداشتم ولی بلند کردن دخترک با آن جثهی ظریفش دیگر کاری نداشت. همچنان که به سمت کلبه باز میگشتم متوجهی داغی عجیب تن او شدم، چطور یک آدمیزاد در این برف و سرما اینچنین تن گرمی داشت؟! یعنی حسم درست میگفت؟! یعنی او از همنوعان من بود؟! وارد کلبه شدم و دخترک را آرام روی تخت چوبیام گذاشتم و اینبار با دقت بیشتری نگاهش کردم؛ چهرهاش عجیب برایم آشنا میآمد و با خود فکر کردم که شاید او هم یکی از اهالی سرزمین گرگها باشد، اما اگر دخترک مثل من یک گرگینه بود پس چطور با آن قدرت بدنی و سرعت بالایش به دست حیوانات جنگل یا آدمها زخمی شده بود؟! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3182-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D8%A7%D8%B2%DA%AF%D8%B4%D8%AA-%D8%A2%D9%84%D9%81%D8%A7-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-13946 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.