رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

نام رمان: بازگشت آلفا

ژانر رمان: فانتزی، عاشقانه

نویسنده: سایه مولوی | عضو هاگوارتز نودهشتیا 

خلاصه: راموس پسریست از نسل گرگینه‌ی آلفا و جانشین پادشاهی، اما با یک تفاوت بزرگ. تفاوتی که نه تنها خوب نیست، بلکه بدترین شکلِ تفاوت است. 

راموس پسری لاغر با جثه‌ای ضعیف است که حتی در مواقع تبدیل شدن و در آمدنش به هیبت گرگ هم ضعیف است و قدرت و سرعتِ دیگر هم‌نوعانش را ندارد و این مسئله، همواره برایش دردسرساز می‌شود.

همه چیز از حمله‌ی خون‌آشام‌ها به سرزمین آن‌ها شروع می‌شود، راموسی که کشته شدن پدر و مادرش را به تماشا می‌نشیند و به جای دفاع از سرزمینش، تنها می‌تواند فرار کند. اما دنیا همیشه قرار است به یک شکل بچرخد؟! آیا راموس می‌تواند بر ضعفش غلبه کند و پادشاهی سرزمینش را پس بگیرد؟! شاید هم باید منتظر معجزه‌ای بود، معجزه‌ای از جنس عشق!

در میان بوته‌های تمشک و توت وحشی سینه‌خیز و آرام خرگوش کوچک و سفید رنگ را دنبال می‌کرد‌م و حواسم بود که سروصدایی نکنم و خرگوش کوچک را نترسانم. همیشه عاشق حیوانات بودم و به خاطر همین مسئله هم از سمت پدر کم مؤاخذه نشده بودم. کمی دیگر جلو رفتم و وقتی که خرگوش سرجایش ایستاد دست پیش بردم و با دو دستم از روی زمین بلندش کردم. اول ترسید و کمی دست و پا زد، ولی بعد در میان دستانم آرام گرفت. او را بالا گرفتم و به چشمانش نگاه کردم، چشمان درشت و آن بینیِ مشکی و کوچک از او موجودی بانمک و دوست داشتنی ساخته بود.
- اسمت چیه خرگوش کوچولو؟
بار دیگر با دقت نگاهش کردم، تپل بود و مثل دانه‌های برف نرم و سفید.
- اسم نداری؟ باشه پس من برفی صدات می‌کنم، چطوره؟!
- هی بچه‌ها نگاش کنین؛ داره با یه خرگوش حرف میزنه‌!
با تعجب به عقب برگشتم و با دیدن جک، ساموئل و رابین اخم کردم؛ هیچ از این عموزاده‌هایم خوشم نمی‌آمد، زیادی بدجنس بودند و پدر همیشه این سه برادر را با من مقایسه می‌کرد و انتظار داشت مثل آن‌ها قوی و سریع باشم که خب من نمی‌توانستم.
- برید پِی کارتون.
جک که از آن سه بزرگتر بود قدمی پیش گذاشت و من از ترس خرگوش کوچک را به خودم چسباندم، او هم مثل من می‌لرزید و قلبش تند میزد.
- چی گفتی؟!
قدم پیش آمده‌ی او را با قدمی رو به عقب جبران کردم و با وجود ترسم لب زدم:
- برو پی کارت!
این‌بار ساموئل قدمی پیش گذاشت، من در برابر این سه برادر زیادی کوچک و لاغر بودم.
- ببین کوچولو واسه‌ی یه شاهزاده خیلی زشته که توی جنگل دنبال حیوون‌ها بدوعه؛ می‌فهمی؟ حالا اون خرگوش رو بده به ما و برو خونه.
سرم را به دو طرف تکان دادم، نمی‌خواستم خرگوش بی‌نوا را به دست آن بی‌رحم‌ها بدهم تا تکه‌تکه‌اش کنند و با گوشتش سوپ درست کنند.
- نه.
ساموئل باز هم قدمی جلو آمد و دست پیش آورد و گوش‌های خرگوش را در مشتش گرفت.
- ولش کن!
خرگوشم را محکم‌تر گرفتم و او گوش‌های خرگوش را کشید، من در برابر او قدرتی نداشتم و خیلی زود خرگوش بیچاره از میان دستانم رها و در دستان ساموئل اسیر شد.
- بدش به من!
ساموئل بی‌توجه به حرف من خرگوش را بالا گرفت و رو به برادرانش پرسید:
- چی‌کارش کنم بچه‌ها؟! کبابش کنیم یا باهاش سوپ درست کنیم؟
جک خنده‌ی کریه‌ی کرد و گفت:
- به نظرم سرش رو ببر تا با دست و پاش کباب و با سرش سوپ درست کنیم.
ساموئل چاقو را از جیبش بیرون کشید و من با وحشت جیغ کشیدم:
- نه، بدش به من لعنتی!
خواستم جلوتر بروم، اما جک جلویم را گرفته بود و اجازه نمی‌داد. ساموئل سر خرگوشی که دست و پا میزد و تقلا می‌کرد را برید و بی‌توجه به منی که همچنان جیغ می‌کشیدم و گریه می‌کردم خرگوش را روی دوشش انداخت و خوشحال و خندان همراه با برادرانش دور شد. 

با صدای فریاد خودم از خواب پریدم، نفس‌نفس میزدم و تمام تن برهنه‌ام به عرق نشسته بود. کلافه دستی به صورت خیس و سردم کشیدم، این کابوس‌ها کی قرار بود دست از سر من بردارد؟! پتو را از روی خودم کنار زدم و پاهایم را از روی تخت چوبی پایین گذاشتم، می‌خواستم از کلبه بیرون بزنم بلکه هوایی به سرم بخورد و کمی از آن حال و هوای خراب بیرون بیایم. لباسم را بر تن کردم و از کلبه بیرون آمدم، هوا هنوز به طور کامل روشن نشده بود و درختان سر به فلک کشیده‌ی کاج جلوی رسیدن همان اندک نور خورشید به زمین را هم گرفته بود. دستانم را داخل جیب شلوارم بردم و شروع به قدم زدن کردم، خاطرات گذشته ذهنم را به خود مشغول کرده بود و هوای خنک آن وقت صبح و صدای آواز خواندن پرندگان هم نمی‌توانست آن حال و هوا را از سرم بیرون کند. همانطور که راه می‌رفتم به سنگ کوچک پیش پایم هم لگد میزدم، خاطرات تلخ و شیرین کودکی‌ام در ذهنم جولان می‌داد و من توان پس زدنشان را نداشتم. 

بر روی کنده‌ای که بر روی آن هیزم می‌شکستم نشستم و نگاهم را به آسمان گرگ و میش دوختم، چه کسی فکرش را می‌کرد من، راموس پسر پادشاه جورج بزرگ روزی مجبور باشم در دهکده‌ای دور مثل تبعیدی‌ها زندگی کنم و حتی جرأت برگشتن به سرزمین پدری‌ام را هم نداشته باشم؟! آهی کشیدم، کاش میشد روزی به سرزمین مادری‌ام برگردم و بتوانم دوستان و فامیل‌هایم را ببینم! اما چگونه؟! مطمئناً تا وقتی که آن خون‌آشام‌های بی‌رحم و ظالم بر آن سرزمین پادشاهی می‌کردند من توان برگشتن نداشتم. 

ویرایش شده توسط سایه مولوی

کمی که حالم بهتر شد به داخل کلبه برگشتم تا چیزی بخورم و پس از آن برای ناهار و شام امروزم به دنبال شکار بروم. 

***
در دل جنگل‌های کاج قدم میزدم و نگاهم به شاخ و برگ درختان بود تا شاید پرنده و یا حیوانی را برای شکار کردن پیدا کنم، جای پسرعموهایم خالی بود که بیایند و ببیند منی که به خاطر کشته شدن یک خرگوش یک شبانه روز اشک می‌ریختم حالا خود برای سیر کردن شکم گرسنه‌ام دست به شکار خرگوش، سنجاب و پرنده میزدم؛ گرچه که این فقط یک اجبار بود و خودم هیچ علاقه‌ای به انجام این کار نداشتم. با دیدن کبکی که روی شاخه‌ی درختی نشسته بود تیر و کمانم را از روی شانه‌ام برداشتم و او را هدف گرفتم؛ اما همین که خواستم تیر را رها کنم متوجه جوجه‌ی نشسته در کنارش شدم، نه می‌توانستم و نه می‌خواستم که یک کبک جوجه‌دار را شکار کنم. گرچه که مقایسه‌ی مسخره‌ای بود، اما خودم پدر و مادر از دست داده بودم و حالا دلم نمی‌خواست که هیچ جانوری به چنین اتفاق تلخی دچار شود. آخر سر هم دلرحمی‌ام کار به دستم داد و من بی هیچ شکاری و تنها با چند میوه‌ی کاج و قارچ کوهی به خانه برگشتم.
خوشبختانه در طی این‌ سال‌ها زندگی کردن در این جنگل را به خوبی آموخته بودم و می‌توانستم از هر چیزی و هر جایی برای خودم غذا و جای خواب درست کنم، گرچه که هیچ‌وقت مثل هم‌نوع‌هایم قدرت بدنی و سرعت بالایی نداشتم، اما هوش خوبی داشتم و می‌توانستم همه چیز را زود یاد بگیرم. ولی حیف و صد حیف که بدن ضعیفم همواره برایم باعث خجالت و دردسر بود و یادم نمی‌رفت آن روز را که شاهد از هم پاشیده شدن خانواده و سرزمینم بودم و تنها توانستم که مثل ترسوها جانم را بردارم و فرار کنم! نفسم را آه مانند بیرون دادم و به بخار نفس‌هایم در آن برف و سرما خیره شدم؛ همیشه دوست داشتم کاری کنم که پدرم مثل عموزاده‌هایم به من افتخار کند، اما همیشه مایه‌ی خجالت بودم، حتی حالا که تنها زندگی می‌کردم هم باز نمی‌توانستم یک گرگینه باشم چه برسد به آلفا و جانشین پادشاهی که روزی قرار بود باشم.

  • هانیه پروین عنوان را به رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا تغییر داد

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...