رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

  • عضو ویژه

بسم الله الرحمن الرحیم
رمان عبدالله
نویسنده آتناملازاده
ژانر اجتماعی
داستان از سال ۱۳۲۴
خلاصه: مردی قدیمی که برای همسر اولش نتوانست همسر خوبی باشد و اشتباهات زیادی هم در کنار انجام می‌داد. بعد از اینکه همسر اولش طاقت نیاورد و طلاق گرفت او از کار خود پشیمان شد و سعی کرد که راه خود را عوض کند اما از گذشته همیشه نمیشد فرار کرد.
مقدمه:
گیج کننده‌ترین اقدامی که علیه خویش
می‌توانیم بکنیم این است
که بکوشیم قلب‌مان را به چیزی قانع کنیم
که مغزمان می‌داند
یک دروغ بزرگ است ...
🕴 شنون‌ آدلر

ویرایش شده توسط آتناملازاده
  • هانیه پروین عنوان را به رمان سرزمین تاریکی | آتناملازاده عضو هاگوارتز نودهشتیا تغییر داد
  • 3 هفته بعد...
  • عضو ویژه
ارسال شده در (ویرایش شده)

بسم الله الرحمن الرحیم

آنا خوشحال بود. حالا که داشت کنار مرد زندگیش قدم میزد حس خوبی داشت. یکجورایی مرد دیگه‌ای توی زندگیش نبود. تعداد بچه‌هاشون زیاد بود و عمه‌ش که همسرش مُرده بود اون رو پیش خودش برده بود تا بزرگ کنه. البته از این مسئله ناراحت نبود. چون عمه اون رو حسابی لوس می‌کرد و خیلی بهش می‌رسید. از طرفی زندگی توی یزد خیلی لذت‌بخش‌تر از زندگی توی روستایی در اردبیل بود. خونه عمه بزرگ بود و تنها ساکن اون خونه هم آنا با دو خدمتکار. خانواده‌ش گاهی به اونجا می‌اومدن یا گاهی اون رو به روستا می‌بردن. که معمولا هر سال سه بار می‌دیدشون و کنار هم بودن.
اما حالا ازدواج کرده بود و با شوهرش داشت توی شهرستان آبدانان در استان ایلام، که آن موقع روستا بود، قدم میزد. روستا جدیدش محل سکونتش رو هم دوست داشت. به بزرگی یزد نبود اما آب و هواش به بدنش می‌ساخت. این چهل و دو روزی که از ازدواجش گذشته بود خوب با روستا آشنا شده بود. این شهر برعکس شهر خودشون چشمه‌های فراوان داشت و می‌تونست که مدت‌ها کنار چشمه بزرگی بشینه و از محیط لذت ببره. همسرش ازش می‌پرسید:
- چه محو این آب‌ها میشی.
- تو یزد نبودی که بفهمی چی میگم.
با اینکه مردم روستا لر و کُرد بودن اما همسرش عبدالله فارس بود که سال‌های جوانی پدرش برای تجارت به این شهر اومده بود و موندگار شده بودند. با همه این‌ها عبدالله کردی می‌دونست، از بچگی یاد گرفته بود و توی شهر کردی حرف میزد اما توی خونه همه فارسی حرف میزدن و آنا راحت بود.
- بریم؟
- بریم.
به سمت روستا رفتن. مردم روستا عمدتا لباس لری و کردی داشتن اما آنا مانتو بلند و یاسی رنگی با روسری تیره پوشیده بود. باهم به کبابی رفتن. آنا یکم معذب بود. تا حالا جایی نشسته بود که اینهمه کرد نشسته باشند و جلوی اون‌ها غذا بخوره. اونجا عبدالله بسته‌ای که خریده بود و به آنا نشون نداده بود رو روی میز گذاشت.
- این برای توی!
آنا با ذوق بسته رو باز کرد. با دیدن لباس کردی رنگی رنگی خندید.
- مرسی!
- دوستش داری؟
- خیلی!
و به صورت همسرش لبخند زد. آنا هفده سالش بود و عبدالله سی سال داشت. وقتی کباب رو خوردن عبدالله به جایی بردش. آنا با ذوق به مردی نگاه کرد که از توی یخچال کوچیک همراهش چیزی در می‌آورد.
- برای خانم یخ در بهشت بزنید.
چند ثانیه بعد مرد لیوان قرمز رنگی که داخلش پر یخ بود رو جلوی آنا گرفت. آنا به عبدالله نگاه کرد. عبدالله با چشم اشاره کرد بگیر. آنا گرفت و یک قلپ خورد. کمی مکث کرد بعد با نهایت لذت گفت:
- خوشمزه‌ست!
عبدالله لبخند زد. باهم به خونه برگشتن.
- برو لباست رو امتحان کن.
آنا لباسش رو امتحان و اومد و جلوی شوهرش عشوه اومد و اون هم با لذت نگاهش می کرد. بعد با همسرش به دیدن خانواده شوهرش رفت. پدر شوهرس که تاجر بود دو زن داشت که عبدالله پسر همسر اول بود. همسر اول فقط دو پسر داشت که عبدالله پسر کوچیکش و عزیز پنج خواهرش بود. همسر دوم هم سه پسر داشت. آنا خانواده شوهرش رو دوست داشت. شوهرش رو هم همینطور. با همه این‌ها از شوهرش ممنون بود که با وجود مخالفت خانواده همسرش برای اون خونه مجزا گرفت و به خونه مشترک با مادر شوهر نبردش.  شب وقتی از خانه مادر شوهرش پای پیاده به خانه بر می‌گشتن عبدالله گفت:
- تو سواد داری؟
- نه.
- دوست داری سواد قرآنی داشته باشی؟
آنا اول تعجب کرد و بعد متعجب پرسید:
- میشه؟!
- چرا که نه، حق تو اینه که به عنوان مسلمان حداقل قرآن بتونی بخونی.
چشم‌های آنا برق زد. فردا خود عبدالله به ملا مکتب سر زد و راضیش کرد که برای درس دادن به آنا هر دو روز چند ساعت شبانه به خونه اون‌ها بیاد. زندگی بنظر زیبا بود اما آنا متوجه چیز عجیبی شده بود. بعضی شب‌ها عیدالله آنا رو پیش خانواده‌ش می‌ذاشت و بیرون می‌رفت و تا صبح نمی‌اومد. آنا از خانواده شوهرش می‌پرسید:
- آقا عبدالله کجا میره؟

ویرایش شده توسط آتناملازاده
  • آتناملازاده عنوان را به رمان عبدالله | آتناملازاده عضو نودهشتیا تغییر داد
  • عضو ویژه

پارت دو

اون‌ها اخم کردن و کلافه گفتن:
- به تو چه که کجا میره؟ زن رو چه به اینکه درباره کارهای مرد بپرسه!
و اون هم لب بسته بود. عید نوروز پیش خانواده شوهرش بود. خیلی بهش خوش‌گذشت اما دوست داشت این روز رو پیش خانواده خودش باشه. به همسرش گفت:
- میشه یک سفر پیش خانواده‌م بریم؟
سی و دو هفته از ازدواج اون‌ها می‌گذشت و هنوز خانواده‌ش رو ندیده بود. عبدالله دلش برای این دختر بچه سوخت و گفت:
- البته که میریم.
اما اتفاقی افتاد که خانواده عبدالله سفر کردن رو برای آنا مناسب ندونستن. اون اتفاق هم بارداری آنا بود. وقتی که از حالات آنا خانواده حدس زدن که باردار هست اون فقط مدت طولانی شوکه و رنگ پریده بود. در اصل خوشحالی اون رو به این حال رسونده بود چون مدت حدودا زیادی از اقدامشون به بارداری می‌گذشت و هنوز خبری نشده بود. عبدالله خیلی ذوق کرد.
- چه پسری به ما بدی خانم!
- از کجا معلوم پسره؟
- می‌دونم، پسره.
آنا متوجه شده بود عبدالله یکم خسیس هست و کمتر برای خونه خرج می کنه اما فکر می کرد حالا که باردار شده برای بچه خوب خرج می کنه اما اون هنوز مواد غذایی رو کم می گرفت و به خدمتکاری که مادر عبدالله برای کمک فرستاده بود می گفت که جز یک وعده در هفته گوشت، هر نوع گوشتی درست نکنه، این نوع آشپزی برای اون زن هم خیلی سخت بود. حتی عبدالله میوه نمی خرید. اما از لحاظ محبت گفتاری و رفتاری برای آنا کم نمی‌ذاشت. آنا هم غرق در عشق بود و به عبدالله می‌گفت:
تو دقيقا همان يک نفري هستي
كه دلم ميخواهد...
پا به پايش پير شوم 🫶🏻♥️🫂
اون‌ها با هوا تاریکی روی بهارخواب می‌رفتن و بقیه روزشون رو اونجا با نسیم خنک و امواج نور ماه ادامه می‌دادن. عبدالله به چشم های آنا زل میزد و براش می خوند:
این نگاهِ شوخِ تـو، دیـوانـه میسازد مرا

رقصِ این چشمانِ تو پروانه میسازد مرا

اینقَدَر شوخی مکن، تـو با دلِ دیوانه ام

مستیِ چشم و لبت مستانه میسازد مرا

با همه این ها خساست عبدالله و دوری از خانواده آنا رو خیلی اذیت می کرد ماه شیشم بود که خانواده ش با سیسمونی اومدن. آنا از خوشحالی روی پاش بند نبود. عبدالله هم خوشحال بود.
- خوب شد شما اومدید آنا خیلی دلتنگ بود.
وقتی خانواده آنا اینجا بودن عبدالله انقدر خرج می کرد که اگه آنا قبلش رو نمی دید فکر می کرد که آدم ولخرجی هم هست. خیلی دوست داشت که خانواده ش برای زایمان بمونند اما اون ها فقط یازده روز موند و بعد دوباره رفتن. اینبار دوری حتی از قبل هم سخت تر بود. هرجوری بود آنا تحمل کرد تا زمانی که وقت زایمانش رسید. همه نگران بودن خانواده شوهرش به اونجا اومدن و قابله هم منتظر بود. وقتی اومدن و به عبدالله خبر دادن:
- مبارک باشه، پسردار شدید!
صورت عبدالله از خوشحالی درخشید. اون هم مثل همه مردهای اون دوره عاشق فرزند پسر و اسم و رسمش بود. همه با ذوق تبریک گفتن. مادر عبدالله از همه خوشحال تر بود چون بالاخره پسرش توی این سن بالا صاحب فرزند شده بود. همه داخل رفتن. عبدالله بچه رو بغل گرفت. آنا با اینکه بیحال بود لبخند زد. از اینکه شوهرش رو اینطور خوشحال می بینه احساس سربلندی کرد. عبدالله دم گوش بچه اذون گفت و تکرار کرد:
- اسم غلام رضا ست. اسم تو غلام رضا ست.
همه صلوات فرستادن. بعد از دنیا اومدن غلام چند روزی دور آنا و بچه بودن و بعد تنهاشون گذاشتن. آنا به چهره پسرش نگاه می‌کرد. احساسی بهش نداشت. از اون حالت ترسید. به بچه می‌رسید اما احساس خوبی بهش نداشت. دیگه حتی شوهرش و خونه و زندگیش رو دوست نداشت و بهونه‌گیر خانواده‌ش شده بود. اون روزها کسی درباره افسردگی بعد از بارداری چیزی نمی دونست و همین باعث میشد که آنا عذاب وجدان بیشتری داشته باشه و دیگران هم بخاطر رفتارش بیشتر سرزنشش کنند.

 

روزی او یک جنگجو است،
روزی دیگر یک آشفته و شکسته
بیشتر روزها،کمی از هر دو است،
اما هر روز او اینجاست
ایستاده، می‌جنگد، تلاش می‌کند
او من هستم.
اما بالاخره این دوران هم با همه سختی هاش گذشت و آنا به زندگی عادی برگشت و دوباره شروع به کار کرد و خونه همیشه تمیز و غذا آماده بود و بچه هم بنظر نمی‌اومد که یک مادر بی‌تجربه داشته باشه، مخصوصا اینکه خیلی زود وزن اضاف کرد و توی اون دوران بچه هرچی وزنش بیشتر بود سالم‌تر بنظر می‌اومد. خانواده شوهرش دیگه به بهانه بچه مدام به اونجا سر میزدن. وقتی اون ها می اومدن خونه پر از بوی دود قیلیون میشد و آنا مجبور بود بچه رو روی بالکن ببره. اون ها مدام بی اجازه به لوازم خونه اون دست میزدن و اونور و اونور می رفتن.
اون ها مدام درحال صحبت بودن و به سکوت هیچ اعتقادی نداشتن و خونه همیشه پر سر و صدا بود و بچه با اینکه بخاطر اون نوع شکل معاشرتش اجتماعی تر شده بود اما سر و صدای زیاد باعث عصبی تر شدنش نسبت به نوزادهای دیگه شده بود اما وقتی آنا این رو به عبدالله می گفت عبدالله بهش می خندید و می گفت:
- خدا شفات بده دختر!

ویرایش شده توسط آتناملازاده

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...