عضو ویژه آتناملازاده ارسال شده در 28 آذر عضو ویژه اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آذر (ویرایش شده) بسم الله الرحمن الرحیم رمان آلفا نویسنده: آتناملازاده | عضو هاگوارتز نودهشتیا ژانر: تخیلی، ترسناک خلاصه: گرگینه ها، این اسم وحشت به جون ساکنان آمریکایی جنوبی می انداخت. اون ها نمی تونستن به دیگران ثابت کنند همچین چیزی وجود داره اما خودشون باور داشتن. داستان های زیادی نسل به نسل از این موجود به اون ها رسیده بود. حتی گاهی کسی اون ها رو دیده بود. اهالی این قاره اعتقاد داشتن که گرگینه ها به بین مردم میان و یواشکی افرادی برای خودشون انتخاب می کنند و با گاز زیر نور ماه به گرگینه تبدیلش می کنند. کسی چه می دونه، شاید حقیقت باشه. مقدمه: در من گرگی زخمی خفته است، خاموش، اما بیدار، زخمهایش را میلیسد و صبر میکند، وای از روزی که انتقامش را فریاد بزند. گرگ انتقام نمیگیرد تا زخمش تازه باشد، او صبر میکند تا زمان تیغش را تیز کند، و آنگاه در سکوتی مرگبار، حساب همه را کف دستشان میگذارد. ویرایش شده چهارشنبه در 05:39 PM توسط آتناملازاده 3 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3168-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B9%D8%A8%D8%AF%D8%A7%D9%84%D9%84%D9%87-%D8%A2%D8%AA%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%84%D8%A7%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/ به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عضو ویژه آتناملازاده ارسال شده در 16 دی سازنده عضو ویژه اشتراک گذاری ارسال شده در 16 دی (ویرایش شده) بسم الله الرحمن الرحیم صدای خندههای دختر جنگل رو برداشته بود. پسر اعتراض کرد: - هیس، الان همه میفهمند اومدیم اینجا. اما دختر اهمیتی نداشت. اون با پسری که دوستش داشت به جنگل میاومد تا جایی خلوت برای محبت داشته باشند. پشت سر پسر راه افتاده بود. همکلاسی بودن. خوشتیپ و هیکلی ترین پسر دبیرستان بود. دختر با شیطنت گاهی آواز می خوند و گاهی سر به سر پسر می ذاشت اما پسر فقط استرس داشت که کسی نبینه شون. دختر پشت سر پسر رفت و برای سرگرم کردن خودش شروع کرد پا جای پای پسر گذاشتن. همینطور که قدم هاش رو توی رد پای پسر روی گل های جنگل می ذاشت یک چیز عجیب متوجه شد. اول احساس کرد بعد مطمئن شد. رد پاها هی بزرگ و بزرگ تر میشدن. کمکم احساس کرد انگشتهای پای پسر هم روی زمین ردش مونده. یکم تیزتر از انگشت پا بود. یکم هم عمیقتر. نفهمید چی شده! سرش رو بالا آورد. نه این یک خواب بود، یک خواب بود! ** پدر در خونه رو باز کرد و داخل رفت. پسرش مثل همیشه درحال بازی توی حیاط نبود. به سمت در سالن رفت و سعی کرد اون رو هم باز کنه اما هرکاری میکرد نمیشد. انگار چیزی پشت در بود. - مک! مک منم بابا! یکم طول کشید و صداهایی مبنی بر جابجایی از پشت در اومد و بعد در باز شد و پسر هشت سالش با رنگ پریده پشت در بود. - بابا! پدر داخل رفت و به میز و صندلی پشت در خیره شد. - تو چیکار می کردی؟ - یک نفر توی حیاط بود. - چی؟! پدر برگشت و حیاط تاریک خونه رو نگاه کرد. - آره، یک گرگ خیلی خیلی بزرگ! از درخت بالا رفت. باباش با حرص نگاهش کرد. بچه داشت تخیلاتش رو میگفت. پدر در رو بست و گفت: - چرت و پرت بسته. و رفت به کارهاش برسه. ویرایش شده 3 بهمن توسط آتناملازاده 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3168-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B9%D8%A8%D8%AF%D8%A7%D9%84%D9%84%D9%87-%D8%A2%D8%AA%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%84%D8%A7%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-14517 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.