عضو ویژه آتناملازاده ارسال شده در 28 آذر عضو ویژه اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آذر بسم الله الرحمن الرحیم رمان عبدالله نویسنده آتناملازاده ژانر اجتماعی داستان از سال ۱۳۲۴ خلاصه: مردی قدیمی که برای همسر اولش نتوانست همسر خوبی باشد و اشتباهات زیادی هم در کنار انجام میداد. بعد از اینکه همسر اولش طاقت نیاورد و طلاق گرفت او از کار خود پشیمان شد و سعی کرد که راه خود را عوض کند اما از گذشته همیشه نمیشد فرار کرد. مقدمه: گیج کنندهترین اقدامی که علیه خویش میتوانیم بکنیم این است که بکوشیم قلبمان را به چیزی قانع کنیم که مغزمان میداند یک دروغ بزرگ است ... 🕴 شنون آدلر 5 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3168-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B9%D8%A8%D8%AF%D8%A7%D9%84%D9%84%D9%87-%D8%A2%D8%AA%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%84%D8%A7%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/ به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عضو ویژه آتناملازاده ارسال شده در 16 دی سازنده عضو ویژه اشتراک گذاری ارسال شده در 16 دی (ویرایش شده) بسم الله الرحمن الرحیم آنا خوشحال بود. حالا که داشت کنار مرد زندگیش قدم میزد حس خوبی داشت. یکجورایی مرد دیگهای توی زندگیش نبود. تعداد بچههاشون زیاد بود و عمهش که همسرش مُرده بود اون رو پیش خودش برده بود تا بزرگ کنه. البته از این مسئله ناراحت نبود. چون عمه اون رو حسابی لوس میکرد و خیلی بهش میرسید. از طرفی زندگی توی یزد خیلی لذتبخشتر از زندگی توی روستایی در اردبیل بود. خونه عمه بزرگ بود و تنها ساکن اون خونه هم آنا با دو خدمتکار. خانوادهش گاهی به اونجا میاومدن یا گاهی اون رو به روستا میبردن. که معمولا هر سال سه بار میدیدشون و کنار هم بودن. اما حالا ازدواج کرده بود و با شوهرش داشت توی شهرستان آبدانان در استان ایلام، که آن موقع روستا بود، قدم میزد. روستا جدیدش محل سکونتش رو هم دوست داشت. به بزرگی یزد نبود اما آب و هواش به بدنش میساخت. این چهل و دو روزی که از ازدواجش گذشته بود خوب با روستا آشنا شده بود. این شهر برعکس شهر خودشون چشمههای فراوان داشت و میتونست که مدتها کنار چشمه بزرگی بشینه و از محیط لذت ببره. همسرش ازش میپرسید: - چه محو این آبها میشی. - تو یزد نبودی که بفهمی چی میگم. با اینکه مردم روستا لر و کُرد بودن اما همسرش عبدالله فارس بود که سالهای جوانی پدرش برای تجارت به این شهر اومده بود و موندگار شده بودند. با همه اینها عبدالله کردی میدونست، از بچگی یاد گرفته بود و توی شهر کردی حرف میزد اما توی خونه همه فارسی حرف میزدن و آنا راحت بود. - بریم؟ - بریم. به سمت روستا رفتن. مردم روستا عمدتا لباس لری و کردی داشتن اما آنا مانتو بلند و یاسی رنگی با روسری تیره پوشیده بود. باهم به کبابی رفتن. آنا یکم معذب بود. تا حالا جایی نشسته بود که اینهمه کرد نشسته باشند و جلوی اونها غذا بخوره. اونجا عبدالله بستهای که خریده بود و به آنا نشون نداده بود رو روی میز گذاشت. - این برای توی! آنا با ذوق بسته رو باز کرد. با دیدن لباس کردی رنگی رنگی خندید. - مرسی! - دوستش داری؟ - خیلی! و به صورت همسرش لبخند زد. آنا هفده سالش بود و عبدالله سی سال داشت. وقتی کباب رو خوردن عبدالله به جایی بردش. آنا با ذوق به مردی نگاه کرد که از توی یخچال کوچیک همراهش چیزی در میآورد. - برای خانم یخ در بهشت بزنید. چند ثانیه بعد مرد لیوان قرمز رنگی که داخلش پر یخ بود رو جلوی آنا گرفت. آنا به عبدالله نگاه کرد. عبدالله با چشم اشاره کرد بگیر. آنا گرفت و یک قلپ خورد. کمی مکث کرد بعد با نهایت لذت گفت: - خوشمزهست! عبدالله لبخند زد. باهم به خونه برگشتن. - برو لباست رو امتحان کن. آنا لباسش رو امتحان و اومد و جلوی شوهرش عشوه اومد و اون هم با لذت نگاهش می کرد. بعد با همسرش به دیدن خانواده شوهرش رفت. پدر شوهرس که تاجر بود دو زن داشت که عبدالله پسر همسر اول بود. همسر اول فقط دو پسر داشت که عبدالله پسر کوچیکش و عزیز پنج خواهرش بود. همسر دوم هم سه پسر داشت. آنا خانواده شوهرش رو دوست داشت. شوهرش رو هم همینطور. با همه اینها از شوهرش ممنون بود که با وجود مخالفت خانواده همسرش برای اون خونه مجزا گرفت و به خونه مشترک با مادر شوهر نبردش. شب وقتی از خانه مادر شوهرش پای پیاده به خانه بر میگشتن عبدالله گفت: - تو سواد داری؟ - نه. - دوست داری سواد قرآنی داشته باشی؟ آنا اول تعجب کرد و بعد متعجب پرسید: - میشه؟! - چرا که نه، حق تو اینه که به عنوان مسلمان حداقل قرآن بتونی بخونی. چشمهای آنا برق زد. فردا خود عبدالله به ملا مکتب سر زد و راضیش کرد که برای درس دادن به آنا هر دو روز چند ساعت شبانه به خونه اونها بیاد. زندگی بنظر زیبا بود اما آنا متوجه چیز عجیبی شده بود. بعضی شبها عیدالله آنا رو پیش خانوادهش میذاشت و بیرون میرفت و تا صبح نمیاومد. آنا از خانواده شوهرش میپرسید: - آقا عبدالله کجا میره؟ ویرایش شده 22 بهمن توسط آتناملازاده 3 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3168-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B9%D8%A8%D8%AF%D8%A7%D9%84%D9%84%D9%87-%D8%A2%D8%AA%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%84%D8%A7%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-14517 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عضو ویژه آتناملازاده ارسال شده در 24 بهمن سازنده عضو ویژه اشتراک گذاری ارسال شده در 24 بهمن (ویرایش شده) پارت دو اونها اخم کردن و کلافه گفتن: - به تو چه که کجا میره؟ زن رو چه به اینکه درباره کارهای مرد بپرسه! و اون هم لب بسته بود. عید نوروز پیش خانواده شوهرش بود. خیلی بهش خوشگذشت اما دوست داشت این روز رو پیش خانواده خودش باشه. به همسرش گفت: - میشه یک سفر پیش خانوادهم بریم؟ سی و دو هفته از ازدواج اونها میگذشت و هنوز خانوادهش رو ندیده بود. عبدالله دلش برای این دختر بچه سوخت و گفت: - البته که میریم. اما اتفاقی افتاد که خانواده عبدالله سفر کردن رو برای آنا مناسب ندونستن. اون اتفاق هم بارداری آنا بود. وقتی که از حالات آنا خانواده حدس زدن که باردار هست اون فقط مدت طولانی شوکه و رنگ پریده بود. در اصل خوشحالی اون رو به این حال رسونده بود چون مدت حدودا زیادی از اقدامشون به بارداری میگذشت و هنوز خبری نشده بود. عبدالله خیلی ذوق کرد. - چه پسری به ما بدی خانم! - از کجا معلوم پسره؟ - میدونم، پسره. آنا متوجه شده بود عبدالله یکم خسیس هست و کمتر برای خونه خرج می کنه اما فکر می کرد حالا که باردار شده برای بچه خوب خرج می کنه اما اون هنوز مواد غذایی رو کم می گرفت و به خدمتکاری که مادر عبدالله برای کمک فرستاده بود می گفت که جز یک وعده در هفته گوشت، هر نوع گوشتی درست نکنه، این نوع آشپزی برای اون زن هم خیلی سخت بود. حتی عبدالله میوه نمی خرید. اما از لحاظ محبت گفتاری و رفتاری برای آنا کم نمیذاشت. آنا هم غرق در عشق بود و به عبدالله میگفت: تو دقيقا همان يک نفري هستي كه دلم ميخواهد... پا به پايش پير شوم 🫶🏻♥️🫂• اونها با هوا تاریکی روی بهارخواب میرفتن و بقیه روزشون رو اونجا با نسیم خنک و امواج نور ماه ادامه میدادن. عبدالله به چشم های آنا زل میزد و براش می خوند: این نگاهِ شوخِ تـو، دیـوانـه میسازد مرا رقصِ این چشمانِ تو پروانه میسازد مرا اینقَدَر شوخی مکن، تـو با دلِ دیوانه ام مستیِ چشم و لبت مستانه میسازد مرا با همه این ها خساست عبدالله و دوری از خانواده آنا رو خیلی اذیت می کرد ماه شیشم بود که خانواده ش با سیسمونی اومدن. آنا از خوشحالی روی پاش بند نبود. عبدالله هم خوشحال بود. - خوب شد شما اومدید آنا خیلی دلتنگ بود. وقتی خانواده آنا اینجا بودن عبدالله انقدر خرج می کرد که اگه آنا قبلش رو نمی دید فکر می کرد که آدم ولخرجی هم هست. خیلی دوست داشت که خانواده ش برای زایمان بمونند اما اون ها فقط یازده روز موند و بعد دوباره رفتن. اینبار دوری حتی از قبل هم سخت تر بود. هرجوری بود آنا تحمل کرد تا زمانی که وقت زایمانش رسید. همه نگران بودن خانواده شوهرش به اونجا اومدن و قابله هم منتظر بود. وقتی اومدن و به عبدالله خبر دادن: - مبارک باشه، پسردار شدید! صورت عبدالله از خوشحالی درخشید. اون هم مثل همه مردهای اون دوره عاشق فرزند پسر و اسم و رسمش بود. همه با ذوق تبریک گفتن. مادر عبدالله از همه خوشحال تر بود چون بالاخره پسرش توی این سن بالا صاحب فرزند شده بود. همه داخل رفتن. عبدالله بچه رو بغل گرفت. آنا با اینکه بیحال بود لبخند زد. از اینکه شوهرش رو اینطور خوشحال می بینه احساس سربلندی کرد. عبدالله دم گوش بچه اذون گفت و تکرار کرد: - اسم غلام رضا ست. اسم تو غلام رضا ست. همه صلوات فرستادن. بعد از دنیا اومدن غلام چند روزی دور آنا و بچه بودن و بعد تنهاشون گذاشتن. آنا به چهره پسرش نگاه میکرد. احساسی بهش نداشت. از اون حالت ترسید. به بچه میرسید اما احساس خوبی بهش نداشت. دیگه حتی شوهرش و خونه و زندگیش رو دوست نداشت و بهونهگیر خانوادهش شده بود. اون روزها کسی درباره افسردگی بعد از بارداری چیزی نمی دونست و همین باعث میشد که آنا عذاب وجدان بیشتری داشته باشه و دیگران هم بخاطر رفتارش بیشتر سرزنشش کنند. روزی او یک جنگجو است، روزی دیگر یک آشفته و شکسته بیشتر روزها،کمی از هر دو است، اما هر روز او اینجاست ایستاده، میجنگد، تلاش میکند او من هستم. اما بالاخره این دوران هم با همه سختی هاش گذشت و آنا به زندگی عادی برگشت و دوباره شروع به کار کرد و خونه همیشه تمیز و غذا آماده بود و بچه هم بنظر نمیاومد که یک مادر بیتجربه داشته باشه، مخصوصا اینکه خیلی زود وزن اضاف کرد و توی اون دوران بچه هرچی وزنش بیشتر بود سالمتر بنظر میاومد. خانواده شوهرش دیگه به بهانه بچه مدام به اونجا سر میزدن. وقتی اون ها می اومدن خونه پر از بوی دود قیلیون میشد و آنا مجبور بود بچه رو روی بالکن ببره. اون ها مدام بی اجازه به لوازم خونه اون دست میزدن و اونور و اونور می رفتن. اون ها مدام درحال صحبت بودن و به سکوت هیچ اعتقادی نداشتن و خونه همیشه پر سر و صدا بود و بچه با اینکه بخاطر اون نوع شکل معاشرتش اجتماعی تر شده بود اما سر و صدای زیاد باعث عصبی تر شدنش نسبت به نوزادهای دیگه شده بود اما وقتی آنا این رو به عبدالله می گفت عبدالله بهش می خندید و می گفت: - خدا شفات بده دختر! ویرایش شده 24 بهمن توسط آتناملازاده 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3168-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B9%D8%A8%D8%AF%D8%A7%D9%84%D9%84%D9%87-%D8%A2%D8%AA%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%84%D8%A7%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-15573 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عضو ویژه آتناملازاده ارسال شده در 25 بهمن سازنده عضو ویژه اشتراک گذاری ارسال شده در 25 بهمن (ویرایش شده) پارت سه آنا تصمیم گرفت بیشتر حالت خانم خونه بگیره. اول متوجه شد که خونه خیلی نامرتبه. این نامرتبی ربطی به لوازم خونه نداشت. حتی وقتی همه جا از تمیزی برق میزد خونه خیلی نامرتب بود. اون خونه زود فهمید این بخاطر مهندسی خونه ست. اون همیشه بزرگ فکر می کرد و می تونست عمق یک مسئله رو بفهمه. به عبدالله گفت. عبدالله اول گفت: - یعنی میگی چیکار کنیم؟ من پول ندارم ها. آنا از اینکه عبدالله همه چیز رو اول به پول ربط میده ناراحت شد و گفت: - اصلا از اون لحاظ نخواستم. - خیلی خوب، ناراحت نشو! بگو چی میخوای؟ چند دقیقه بعد باهم به جون حیاط افتادن. اول همه برگهایی که روی زمین افتاده بود رو جمع کردن و توی تنور انداختن و سوزوندند. بعد همین بلا رو سر علفهای هرز و خارها آوردن. آنا دوتا چای ریخت و دوتا تخم مرغ گذاشت آورد روی بهارخواب خوردن. عبدالله همینطور که لیوان چای دستش بود با نگاهی تحسین آمیز به حیاط خیره شد. - چه تصمیم خوبی گرفتی! - هنوز خیلی مونده! عبدالله که حالا با انگیزه از زیباسازی خونه بود باغچه رو شخم زد و آنا با آبپاش حیاط رو آب و جارو کرد. بعد باهم سرامیکهای دور باغچه رو تمیز کردن و عبدالله شاخههای شکسته رو زد و آنا تنور رو که کلی کپه خاکستر داشت تمیز کرد و خاکسترها رو توی گونی ریخت و عبدالله بیرون گذاشت. حالا حیاط رنگ و بویی گرفته بود و وقتش بود که آنا میخ خودش رو بکوبه. - چه باغچه بزرگی داره اینجا، حیفه که توش هیچی نباشه! همین کلمه رو گفت و بست کرد. فردا شب عبدالله با سه نهال و دو بوته گل به خونه اومد. آنا از خوشحالی بالا و پایین میپرید. - خونه خیلی قشنگ شد دستت درد نکنه! عبدالله لبحند کوچیکی زد و با وجود حرصی که هنوز سر از دست دادن پولش داشت فکر کرد شاید خوشحالی آنا ارزشش رو داشته باشه. - به لطف کدبانویی تو انقدر قشنگ شد! و آنا با این حرف به اوج آسمون رفت. آنا دوست داشت داخل خونه رو هم تمیز کنه اما عبدالله از ترس اینکه اینجا هم خرج برنداره نذاشت. همون دوران عبدالله یک تجارتی انجام داد اما شریکهاش توسط اون مرد رو به رو خریداری شدند و عبدالله گول خورد و به سبک خیلی بدی در این تجارت شکست خورد و خسارت زیادی بهش وارد شد. آنا حتی از شغل عبدالله خبر نداشت و برای خودش خانمی میکرد. با زنهای همسایه دوست شده بود و ظهرها جلوی در خونه مینشستن و باهم صحبت میکردن. زنهای همسایه ازش پرسیدن: - تو توی این سن با مرد به این بزرگی ازدواج کردی راضی هستی یا نه؟ - چی بگم والا! نه راستش خیلی راضی نیستم اما چیکار میشه کرد؟ این هم سرنوشت من بوده. البته از زندگیم راضیام اما اخلاقات یک مرد با این سن یکم خاصه. زنها نگاهی باهم رد و بدل کردن و یکیشون گفت: - میدونستی عبدالله قبل از تو زن داشته؟ رنگ از چهره آنا پرید. - زن داشته؟ - زن رسمی نه... یعنی ما نمیدونیم. اما غیر رسمی داشته. شوهر خودم براش جور کرده. یک دختر دوبار به خونهش اومده. کلی هم پول و هدیه بهش داده. آنا سکوت کرد. یکی دیگه از خانمهای جمع که حال اون رو بد دید چشم غرهای به زن قبلی رفت و بعد گفت: - ای بابا مرد دیگه نیاز داره گاهی به زنی! مجردم بوده اون موقع! آنا سعی کرد خودش رو جمع کنه و با اینکه این خبر ناراحتش کرد اما بنظرش خیلی طبیعی میاومد پس تصمیم گرفت جلوی عبدالله به روی خودش نیاره که میدونه. اما وقتی که عبدالله اومد و سعی داشت باهاش شوخی کنه اون دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه و چیزی که شنیده بود رو گفت. عبدالله اول جا خورد بعد با تندی گفت: - حالا که چی؟ آنا روش رو گرفت و با بغض و آروم گفت: - هیچی! عبدالله دلش سوخت و به سمتش رفت و خواست توی بغلش بگیره. - عزیزم، تو اصلا نباید بخاطر اون زنها ناراحت بشی. اونها اصلا با تو قابل مقایسه نیستن. تو نجیبی! آنا به خودش جرات داد و گفت: - تو چی؟ عبدالله خشکش زد و دستهایی که برای در آغوش گرفتن آنا رفته بود توی هوا خشک شد. - منظورت چیه؟ آنا با دست خیلی آروم عبدالله رو کنار زد. - برو کنار، دوست ندارم تنی که به تن یکی دیگه خورده به منم بخوره. عبدالله اول گیج شد و بعد به خودش اومد و چنان سیلی محکمی توی گوش آنا زد که تمام سر و صورت آنا درد گرفت و دستش رو روی صورتش گذاشت و وقتی از بهت خارج شد زیر گریه زد. عبدالله بلند شد و سرش فریاد زد: - بیلیاقت! و بیرون رفت. آنا با گریه رفت بچهش رو که از صدای فریاد پدرش از خواب پریده بود و گریه میکرد بغل کرد و هر دو گریه کردن. عبدالله شب برگشت. مستقیم پرسید: - خانم شام چی داریم؟ بعد هم بچه رو بغل کرد و بوسید. آنا با ناراحتی نگاهش کرد. سرخی صورتش رفته بود اما دلش هنوز آتیش بود. عبدالله جعبهای مقابلش گذاشت. از همون جعبهها که فروشنده خریدهات رو داخلش میذاشت. یک جعبه کارتونی. - این برای توی! آنا جعبه رو گرفت اما باز نکرد و روش رو گرفت. - آنا، دختر جان! بازش کن دلم رو نشکن! آنا جواب نداد. - دختر من سن و سال ناز کشیدن رو ندارم. آنا میخواست بگه: ولی خوب سن و سال کتک زدن رو داری اما نگفت. چون میترسید عبدالله این رو هم به عنوان حاضر جوابی حساب کنه و دوباره کتکش بزنه. - باز کن دیگه. آنا با توجه به غریزه فهمید که اگه اینطور گفتن عبدالله رو گوش نکنه ممکن حرکت بعدی فحش یا حتی کتک باشه پس جعبه رو باز کرد. یک آویز ساعت استیل. خوبه حداقل متوجه شده بود که ساعت گردنی زنش آویزش خراب شده. - چیزی نمیخوای بگی؟ متوجه منظورش شد اما اصلا به دلش نبود که تشکر کنه. عبدالله کلافه شد. ویرایش شده 29 بهمن توسط آتناملازاده 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3168-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B9%D8%A8%D8%AF%D8%A7%D9%84%D9%84%D9%87-%D8%A2%D8%AA%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%84%D8%A7%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-15587 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عضو ویژه آتناملازاده ارسال شده در سهشنبه در 05:57 PM سازنده عضو ویژه اشتراک گذاری ارسال شده در سهشنبه در 05:57 PM (ویرایش شده) پارت سه - لیاقت نداری! و رفت و آنا هم دوباره به حال خودش گریه کرد. خدیجه به حال خودش افسوس خورد. چه زندگی داشت و حالا اینطور تحقیر میشد. یادش اومد از قبل از ازدواجش. از بچگیش. همیشه گرون ترین چیزها رو داشت، از بقیه دوستهاش باهوشتر بود، نقاشی هاش از همه بهتر بود و حتی بین دوستهاش دو تندتری داشت. غرق خاطرات گذشته بود. یادش اومد همون بچگی یک مدت جنزده شده بود. بخاطر خونههای قدیمی و اعتقاد مردم و زیاد پیش دعا ده و... رفتنشون امکان این اتفاقات اون موقعها بود. یازده سالش بود و یادش بود که یک روز از مطبخ یکدفعه بی دلیل چندتا بشقاب به سمتش پرت شد و اون فرار کرد. یکبار داشت زیر تخت رو تمیز می کرد که یک نفر دستش رو گرفت. دیگه بخاطر این اتفاقات فرستادنش خونه مادربزرگش و چند سال قبل از ازدواجش رو با مادربزرگ پیرش زندگی میکرد. اون شب آنا انقدر با بچه خودش رو توی آشپزخونه سرگرم کرد که عبدالله شام نخورده خوابید. بعد آنا رفت و جای خودش و بچه رو کناری پهن کرد و به خواب رفت. صبح با صدای عبدالله بلند شد: - هی زن، پاشو نون بده به مردت! عبدالله سعی داشت لحن شوخی داشته باشه. آنا بلند شد. میدونست که انتخاب دیگهای نداره. اون یک زن بود و باید تحد فرمان میموند. در سکوت برای عبدالله صبحانه گذاشت و خواست بره که عبدالله دستش رو گرفت و نشوندش و با محبت گفت: - بشین باهم بخوریم. آنا نشست و در حالی که سرش پایین بود مشغول خوردن شد. عبدالله چندبار سعی کرد باهاش سر حرف رو باز کنه اما هیچ واکنشی از اون ندید. کلافه شده بود. آنا خواست زودتر از پای سفره بلند بشه که عبدالله نذاشت و گفت: - بمون، میخوام ببینمت. عبدالله بعد از صبحانه بیرون رفت و تا بلند شدن بچه آنا با کارهای خونه سرگرم شد. کمکم با خودش فکر کرد: شاید حق با اون باشه! شاید من نباید اینطور باهاش حرف میزدم بالاخره مرد و غرور داره! زنی که شوهرش ازش راضی نباشه خدا هم ازش راضی نیست و توی جهنم سرب داغ میریزن توی دهنش! با این حرفها خودش رو آرومتر کرد و حتی تونست مجرم رو به قربانی تبدیل کنه و شروع به سرزنش خودش کرد. انقدر که وقتی کلون در رو زدن و در رو باز کرد و دید خواهر شوهرش و خواهر شوهرش گفت: - عبدالله اومده بود به مادر سر بزنه گفت دعواتون شده دست روت بلند کرده. اومدم ببینم حالت خوبه یا نه. آنا گفت: - حق داشتن. خیلی خجالت کشیدم! حرفهای من خیلی بد بود. خواهر شوهرش خدیجه با محبت سعی کرد آرومش کنه. باهم داخل رفتن و خدیجه روی بهارخواب نشست و آنا براش چای آورد و کنارش نشست. خدیجه مشغول بازی با بچه شد. آنا گفت: - می خوام یک هدیه برای آقا بگیرم. اما اجازه ندارم تنها بیرون برم. - به من بسپر! با من بیرون بیای ناراحت نمیشه. آنا خوشحال شد. باهم به بازار رفتن و آنا یک زیرپوش مردونه پسندید. - این خوبه! خدیجه بهش چشمک زد. سر راه برگشتن به خونه خدیجه سعی داشت آنا رو نرم کنه: - نگاه داداش برای عروسیت چه سور و ساتی برپا کرد. چه عروسی گرفت. دوتا گوسفند جلوی پات کشت. همه اینها بخاطر اینه تو رو دوست داره دیگه. آدم بخاطر این چیزها که از شوهرش ناراحت نمیشه. شب که عبدالله اومد دید آنا بچه رو خوابونده لباس قشنگی پوشیده و منتظرشه. لبخند زد. - به خانم! آنا هم لبخند زد و زیرپوش رو بیرون از جعبه به سمتش گرفت. عبدالله خندید و خوشحال بود که این قضیه ختم به خیر شده و زیرپوش رو از آنا گرفت. عبدالله هم حسابی سرخوش بود و آنا نفهمید که عبدالله اون ساعتی که نبود رفته بود خودش رو ساخته بود. آنا اون شب گذاشت عبدالله موهاش رو شونه کنه و ببافه و عبدالله که سواد قرآنی داشت براش داستانهای قرآنی تعریف کرد و بقیه شب رو باهم روی بهارخواب گذروندن. حتی عبدالله قول داد اون رو هفته دیگه پیش خانوادهش بفرست تا یک مدت اونجا بمونه. آنا برای رفتن لحظه شماری میکرد. آخر هفته عبدالله با یک فرد مورد اطمینان اون و بچه رو فرستاد. خدیجه از رفتن به خونه مادربزرگش خیلی خوشحال بود و مادر و پدرش هم اونجا اومدن و چهار هفته از دیدن دختر و نوهشپون استفاده کردن و این چهار هفته عبدالله خیلی دلتنگ شده بود و برای خودش هم عجیب بود چقدر این دختر رو دوست داره. از اون طرف مادر عبدالله از اینهمه آزادی عروسیش راضی نبود: - داری لوسش میکنی! - بیخیال مادر! دختر خودت هر روز به خونهت میاد. - دختر من همین جا ازدواج کرده. میخواستن دختر به شهر غریب ندن. چه وضعی که زنت چهار هفته نیست؟! بالاخره آنا و غلامرضا برگشتن. از وقتی برگشته بودن غلامرضا خیلی بیقرار شده بود. نوبه دندونهاش هم بود. عبدالله زنش رو توی مراقبت از بچه تنها نذاشت. شب ها دو نفره بیدار می موندن و بهش می رسیدن. آنا عبدالله رو مرد جدی میدید که زیاد اجازه صمیمی شدن به کسی حتی همسرش نمیداد اما مهربون بود. اونها هر شب بعد از خوابوندن بچه روی بهارخواب مینشستن و چای میخوردن و حرف میزدن و آنا کل روز رو برای این ساعت تحمل میکرد. ویرایش شده 1 ساعت قبل توسط آتناملازاده نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3168-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B9%D8%A8%D8%AF%D8%A7%D9%84%D9%84%D9%87-%D8%A2%D8%AA%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%84%D8%A7%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-15792 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عضو ویژه آتناملازاده ارسال شده در 1 ساعت قبل سازنده عضو ویژه اشتراک گذاری ارسال شده در 1 ساعت قبل (ویرایش شده) پارت چهار - آنا احساس میکنم تنها کارهای خونه رو انجام بدی اذیت میشی! - چیکار کنم؟ منکه دختر بزرگ ندارم. - میخوام برات دست کمک بگیرم؟ آنا اول متوجه نشد چی میگه بعد متعجب نگاهش کرد. - میخوای برای من دست کمک بگیری؟ - آره، درآمدم به اون حد هست. اینطور کارهای توهم کمتر میشه. آنا از گردن عبدالله آویز شد. - وای تو بهترین همسر دنیایی! و گونهش رو محکم بوسید. عبدالله خندید و اون رو در آغوش کشید. چند روز بعد عبدالله کلید رو که انداخت و در رو باز کرد صدا زد: - خانم بیا که مهمون داری. آنا چادر سرش کرد و بیرون رفت. با دیدن زن میانسالی که با چادر رنگی و یک بغچه بدست کنار عبدالله بود همون جا موند. عبدالله گفت: - جمیله خانم از حالا به بعد اتاق کنار درب حیاط میخوابن. آوردم دست کمک تو باشن! جمیله زن مهربونی بود که هم توی کار بچهداری دستش تند بود و هم توی کار خونه. عبدالله خیلی علاقمند به پسرش بود. غلامرضا پنج ماه شده بود و عبدالله مدام بیرون میبردش، براش خرید میکرد، باهاش بازی میکرد و پارچه میخرید تا آنا برای بچه لباس بدوزه. غلامرضا نسبت به بچههای همسن خودش خیلی لباس داشت. اون روزها کار عبدالله خیلی گرفته بود که خدمتکار و حتی برای خونه رادیو خرید اما به همون سرعت که بالا رفت به همون سرعت هم ورشکسته شد و به پیسی خوردن. خدمتکار رو اخراج کردن و مقدار غذاشون هم به یک وعده در روز تغییر یافت اما همون هم بیشتر نون جزغاله بود. خدیجه پیشنهاد داد: - از خانواده، م قرض میگیرم. به حدی وضع عبدالله بد شده بود که مخالفتی نکرد و خدیجه به خانوادهش نامه نوشت و یک هفته منتظر جواب موند اما جواب که اومد این بود: * دخترم تو برای ما خیلی عزیز هستی اما این مسئله به ما ربطی نداره و وظیفه شوهرت هست که رفاه مالی برای زندگی تو رو بیاره. توی این دور و زمونه هرکسی باید زندگی خودش رو نگه داره و پدرت هم سعی داره که خرج خانواده خودش رو بده. آنا با توجه به شرایط اون زمونه از خانوادهش ناراحت نشد اما بیغذایی باعث شد که عبدالله پیشنهاد بده: - بیا غلامرضا رو به مادرم بسپاریم. اون موقع خرجش از ما کم میشه و اون هم یک شکم سیر غذا میخوره. آنا یک شب کامل بچهش رو بغلش گرفت و گریه کرد و بعد موافقت کرد. چون دیگه حتی شیر نداشت به بچه بده. مادر شوهرش بچه رو به خدیجه که بچه شیرخوار داشت سپرد. هر روز خدیجه بچه رو به خونه مادرش که به خونه برادرش نزدیکتر بود میآورد تا آنا بتونه به دیدنش بیاد و آنا هم با وجود طعنههای مادرشوهرش هر روز برای دیدن و بغل کردن بچهش میاومد. یکبار مادرشوهرش گفت: - زنی کنه انقدر از خونه بیرون میاد رو باید زد. نمی فهمم چرا عبدالله با تو انقدر خوب رفتار می کنه. عبدالله ناامید شد و کار رو کنار گذاشت. آنا سرش غر زد: - اینطور که نمیشه! عبدالله محلش نداد. آنا گفت: - لاقل بذار من و غلامرضا یک مدت بریم پیش خانواده من تا یکم شرایط تو بهتر بشه. - چه کارها! انقدر بیغیرت شدم؟ همون یکبار که سنگ روی یخ شدم کافیه! اما آنا نگران پسر شیش ماهش بود. یک روز زمان حرکت اتوبوس رو فهمید و به خونه مادرشوهرش که رفت برای اولین بار به خدیجه گفت: - میخوام امشب غلامرضا رو پیش خودم ببرم. - مطمئنی؟ - بله. خدیجه مخالفتی نکرد و وسایل غلامرضا رو دستش داد. آنا با غلامرضا از خونه بیرون اومد. قلبش تندتند میزد. راه همیشگی دو خونه رو طی نکرد و به سمت شهر راه افتاد. پرسون پرسون ترمینال رو پرسید و نمیدونست مردم خالهزنک باعث چه دردسری براش میشن. ویرایش شده 48 دقیقه قبل توسط آتناملازاده نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3168-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B9%D8%A8%D8%AF%D8%A7%D9%84%D9%84%D9%87-%D8%A2%D8%AA%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%84%D8%A7%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-15851 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.