رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

  • مدیریت کل

نام رمان: ساندویچ با سُسِ خونِ اضافه!

نویسنده: هانیه پروین | عضو هاگوارتز نودهشتیا

ژانر رمان: عاشقانه، فانتزی، طنز

خلاصه رمان: رستوران "بلادبورن" (Bloodborn) حالا یه شجره‌ی دویست ساله از خدمت به جامعه خون‌آشامی داره. دولت انگلستان اون‌ها رو به رسمیت شناخت و بهشون مجوز ساخت این رستوران رو داد، اما با دو شرط سخت!
حالا که نوه‌ی بلادبورنِ بزرگ، نارسیس، این رستوران رو به دست گرفته، فقط یک اشتباه کافیه تا ارثیه‌ی خانوادگیش به گاف بره و پلمپ بشه. گرگینه‌ها در سایه لبخند می‌زنن و بازرسِ احمق، مورد هدف خشمِ نارسیس قرار می‌گیره...

ناهید زنی که تحت خشونت شوهرشه و رنگ پوستش از سفید، به کبود تبدیل شده! آیا عشق قدیمیش می‌تونه نجاتش بده؟!

کلیک کنید تا داستان ناهید رو بخونید

  • مدیریت کل

ساندویچ شماره یک🩸

کلاغ از پنجره‌ی بزرگ، پرید توی دفترم و روی شونه‌م نشست. سرش رو نوازش کردم.

- اوه! پسر خوب.

یکی از پَرهای سیاهش رو کندم.

- اوپس! متاسفم، لازمش دارم. 

قلم‌پر رو آغشته به جوهر قرمز کردم و شروع به امضای برگه‌های جلوم. کلارا گفت:

- می‌دونی که چیزی به اسم خودکار اختراع شده نارسیس؟

بینی‌م رو چین دادم و دستم رو مقابل صورتم بالا بردم.

- به این ناخن‌های تیز و بی‌نقص نگاه کن! باید برای فرو رفتن توی کاسه چشم یه آدمیزاد کافی باشه، نه؟

کلارا برگه‌ها رو از جلوم برداشت و موهای کوتاهش رو دور انگشتش چرخوند؛ این کاری بود که هفت هزاربار در روز انجام می‌داد، پیچوندن موهاش دور انگشتش و... تبلیغ خودکارها!

یه نگاه سرسری به ناخن‌هام انداخت که روز گذشته دوساعت تموم زمان بُرده بود تا لاکشون بزنم. 

- فقط باید کوتاهشون کنی.

- اوه! بذار بهت بگم باید چی‌کار کنم...

از پشت میزم بلند شدم.

- تنها کاری که لازمه بکنم اینه که نذارم کارکنای رستوران، تحت هیچ شرایطی، عاشق یه آدمیزاد بشن! 

روی میز خم شدم و مستقیم توی چشم‌هاش نگاه کردم:

- موافق نیستی؟

لب باریک و سرخش رو به دندان نیشش کشید.

- من فقط... 

- تو فقط از قوانین سرپیچی کردی! 

گوش‌هاش رو با دست‌ پوشوند و برگه‌های امضا شده، کف اتاق پخش شدن.

- داد... نزن! 

دست به کمر شدم. 

- کافیه یک‌بار دیگه با متیو ملاقات کنی کلارا! 

- داری تهدیدم می‌کنی؟! من دوست توام نارسیس، این هیچ معنایی برات نداره؟

شونه‌ام رو بالا انداختم و نشستم، جوجه‌تیغی رو از زمین بغل کردم و شکمش رو قلقلک دادم.

- چون دوستم بودی، اون کودن داره به زندگی بی‌ارزشش ادامه میده.

کلارا بازوم رو کشید و با صدای لرزون، التماس کرد:

- با متیو کاری نداشته باش... لطفا!

گلوش رو گرفتم و اون رو محکم به دیوار چسبوندم. لبخندِ نیش‌نمایی بهش زدم:

- من که کاری باهاش ندارم، ولی حیوونای گرسنه زیادی رو می‌شناسم که بهش علاقمندن کلارا... گفتی کجا کار می‌کنه؟ توی باغ‌وحش، درسته؟

با صدای بلند گریه کرد.

- دیگه... هیچ‌وقت... نمی‌بینمش.

با هق‌هق از دفترم بیرون زد. به سمت کلاغ برگشتم:

- چیه؟! اینم تقصیر منه؟

- قارقار!

شقیقه‌ام رو مالش دادم.

- هوف!

ناهید زنی که تحت خشونت شوهرشه و رنگ پوستش از سفید، به کبود تبدیل شده! آیا عشق قدیمیش می‌تونه نجاتش بده؟!

کلیک کنید تا داستان ناهید رو بخونید

  • مدیریت کل

ساندویچ شماره دو🩸

در دفتر بی‌هوا باز شد و ویل از پشت اون، گردن کشید.

- بین تو و کلارا چه اتفاقی افتاد؟

چشم غره رفتم.

- چیزی نشده، کلارا بیخودی شلوغش می‌کنه.

عینک مربعی شکلش رو جابه‌جا کرد. نگاهش مدام بین من و جورج جابه‌جا می‌شد.

- وای ویل! به خاطر مسیح! از یه جوجه‌تیغی کوچیک اینقدر می‌ترسی؟

سیبک گلوش بالا و پایین شد. موهاش که انگار هفت روزِ هفته به جریان الکتریسیته وصل بود، لرزیدن. نفس عمیقی کشیدم.

- ویل، کاری داشتی؟ 

سرش رو تکون داد. اینم ویلیامه، سرآشپز فراموشکار و ترسوی بلادبورن که وقتی بحث آشپزی وسط باشه، جادو می‌کنه.

-‌ منوی جدید رو آماده کردم، باید تاییدش کنی.

- معطل چی هستی؟ بدش من!

با چشم‌های وحشت‌زده به جورج نگاه کرد. جلو رفتم و منو رو از دستش بیرون کشیدم. 

- خب، بذار ببینم اینجا چی داریم: جگر له‌شده در لخته‌، روده‌پیچ خونابه‌ای، لاشه‌ی دودی، سوپ مغز جوشان، گوشت‌کوب خون‌چکیده...

نگاهم به ویل افتاد که همچنان از پشت در به من نگاه می‌کرد. 

- چیز دیگه‌ایم هست که بخوای بهم بگی؟

لب‌هاش رو جمع کرد، کمی فکر کرد و بشکن زد.

- آها! می‌خواستم بگم کلارا بطری ممنوعه رو با خودش بُرد.

چشم‌هام درشت شد.

- چی‌؟! الان باید اینو بهم بگی؟

صورتش رو جمع کرد و برام قیافه گرفت.

- حداقل من اونی نیستم که کلارا رو به گریه انداخت. 

هلش دادم و از دفتر بیرون زدم. 

- دختره احمق!

کت و کیفم رو برداشتم. باید دنبالش می‌رفتم! یکی از پیشخدمت‌ها وسط رستوران جلوی راهم سبز شد و با مِن‌مِن گفت:

- عذر می‌خوام، ولی باید بهتون بگم...

- برو به جهنم!

پیشخدمت رو به کناری پرت کردم. داشتم از در بیرون می‌رفتم که شنیدم داد زد: 

- بازرس اینجاست!

ناهید زنی که تحت خشونت شوهرشه و رنگ پوستش از سفید، به کبود تبدیل شده! آیا عشق قدیمیش می‌تونه نجاتش بده؟!

کلیک کنید تا داستان ناهید رو بخونید

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...