سارابـهار ارسال شده در 5 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 5 ساعت قبل *** جهان نجات یافته؛ اما نه به شکل کامل مثل زخمی که بسته شده؛ اما هنوز میسوزد. هیچ صدایی نبود. نه باد، نه حتی نسیم. فقط آرامشی بیانتها که مثل مه میان روحم پیچیده بود. چشمهایم را باز کردم، یا شاید خیال کردم باز میکنم. جهانی نقرهای مقابلم بود، بیمرز، بیزمان. جایی میان است و نیست. قدم برداشتم؛ اما زمین نبود. تنها موجی از نور زیر پاهایم پخش شد و آنجا، در دوردست، صدایی بود. صدای کسانی که هنوز در جهان نفس میکشیدند. کودکی که خندید. زنی که گریست. مردی که نفس راحتی کشید. صدای شیرین کودکی به گوشم رسید که میپرسید: - مادر! ما رو یه هیولا نجات داد؟ و چهره مهربان مادرش در ذهنم نقش بست که اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: - بله یک هیولا... هیولایی که از هر انسانی، انسانتر بود. سپس کودکش را در آغوش کشید و زیر لب زمزمه کرد: - ما انسانها باید یاد بگیریم که خیر لزوماً از جنس نور نیست و گاهی از دل تاریکی زاده میشود. لبخند زدم. نه از غرور، نه از پیروزی، بلکه از فهمیدن چیزی که هزاران سال دنبالش بودم. نجات، نابودیِ شر نیست. نجات، بخشیدنِ آن چیزیست که درونِ خودت از آن میترسی. و من بالآخره، خودم را بخشیدم. نور اطرافم لرزید. در میان آن نور، سایهای دیدم. بالهایی بزرگ و سیاه؛ اما در لبههایشان رگههایی از طلا میدرخشید. قدم جلو گذاشتم، و سایه هم قدم برداشت با من. صدا از جایی درون مه گفت: - تا زمانی که انسانها میان نور و تاریکی در نوساناند، نام تو زنده است اِل تایلر. باد نرم و نامرئی از میان بالهایم گذشت. احساس سبکی کردم. سپس بالهایم را گشودم یک بال، نقرهای چون سپیدهدم و دیگری، سیاه چون نیمهشب. و در سکوتی ابدی، از میان نور گذشتم... به جایی که پایان، تنها آغاز دیگری بود. پایان. 29 مهر 1404 لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/313-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D9%90%D9%84-%D8%AA%D8%A7%DB%8C%D9%84%D8%B1-%D8%B3%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D8%A8%D9%87%D8%A7%D8%B1-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/4/#findComment-14666 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده