QAZAL ارسال شده در 14 فروردین سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 14 فروردین (ویرایش شده) پارت سیام مهسا با تعجب گفت: ـ یعنی الان تو ناراحت نشدی؟ ثنا خیلی عادی گفت: ـ نه چرا ناراحت بشم؟ دیوانهای؟ ولی امیدوارم دفعه بعد که برگشتین سر و سامون گرفته باشید. مهسا زد پشتاش و گفت: ـ خیلی بی شعوری. منو باش یک ساعت دارم مقدمه چینی میکنم که چطور بگم که جنابعالی ناراحت نشی. ـ حالا شما دو تا رو نمیبینم که ناراحت میشم ولی بهتون تصویری زنگ میزنم و کنترلتون میکنم اصلا نگران نباش. یه آخیشی کردم و گفتم: ـ تازه شایدم یه تایمهایی بتونی مرخصی بگیری و بیای بهمون سر بزنی. ثنا خندید و گفت: ـ عسل جون دیگه اونجا جزیره عاشقها محسوب میشه نه جزیره کیش. من اونجا چیکار دارم؟ ولی بعدش کلی خندید و گفت: ـ شوخی کردم بابا. حتماً میام بهتون سر میزنم. ثنا نزدیک مغازه کفش فروشی پارک کرد که بریم لبو بخوریم. اون روز کلی گفتیم و خندیدیم. از اینکه قرار بود پیترپن و دوباره ببینم، دل تو دلم نبود و با خوشحالی منتظر شنبه هفته بعد بودم. ویرایش شده 10 اردیبهشت توسط Kahkeshan 4 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/302-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%B2%DB%8C%D8%B1%D9%87-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-2766 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 15 فروردین سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 15 فروردین (ویرایش شده) پارت سی و یکم ـ باز سفارش نکنمها مراقب خودتون باشین. خسته از غرغر و نصیحتهای ثنا، رو بهش گفتم: ـ باشه ثنا صدبار گفتی! بازم با عصبانیت گفت: ـ صدبار گفتم که رفتی عاشق شدی، بزاریکم دیگه هم بگم شاید به حرفم گوش دادی. جفتتون رو کنترل میکنم، حواستونباشه! خندیدم و گفتم: ـ خیلی خب باشه مامان دومم. بغلش کردم و گفتم: ـ خیلی دلم برات تنگ میشه. ـ ببین اینها رو نگو کهخودمم الان میشینم گریهمیکنم اینجا. مهسا گفت: ـ نه بابا چه گریهای، بیا تو بغلم ببینم! بعد رفتیم سمت خونوادههامون که باهاشون خداحافظی کنیم. مامانم که طبق معمول نگران بود و بهم هزارتا سفارش کرد، موقع بغل کردن مارال زیر گوشم گفت: ـ بدون پیترپن برنگردیها! خندیدم و گفتم: ـ مامان اینها ببیننش احتمالاً دور از جون سکته میکنن! مارال آروم گفت: ـ خب بهش بگو موهاشو کوتاه کنه، ما تو خونواده از این رسمها نداریم. دوتامون خندیدیم که مامان گفت: ـ باز شما دوتا چی دارین بهم میگین؟ مارال گفت: ـ هیچی بابا داریم خداحافظی میکنیم دیگه. همین لحظه استاد غفاری صدامون کرد: ـ بچهها وقت رفتنه. کیفم رو گرفتم و گفتم: ـ مراقب خودتون باشین. مامانم گفت: ـ توهم همینطور دخترم. رفتیم اونور گیت. درسته برای همیشه نمیرفتم اما تا بهحال اینقدر ازشون دور نشدهبودم. دلم خیلی براشون تنگ میشد اما از طرفی هم خوشحال بودم که دارم میرم پیش کسی که دوسش دارم. همش فکر میکردم اگه بیشتر باهاش وقت بگذرونم اونم مثل من عاشقم میشه. شاید دیگه منو به چشم رفیق نبینه. ببینیم قراره تو این جزیره چی برام رقم بخوره. ویرایش شده 10 اردیبهشت توسط Kahkeshan علائم نگارشی 3 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/302-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%B2%DB%8C%D8%B1%D9%87-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-2796 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 15 فروردین سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 15 فروردین (ویرایش شده) پارت سی و دوم بعد تقریباً سه ساعت و خوردهای رسیدیم شهرک دامون که همون اولش یه پانسیون بود. قرار شد همونجا بمونیم. دو طبقه بود و طبقه بالاش وحید میموند و طبقه پایینش منو ستایش و مهسا. دوست داشتم هرچی سریعتر میرفتم پیش پیترپن و سوپرایزش میکردم اما استاد گفت که همه با هم باید بریم میکامال و غرفهمون رو ببینم. تمام فکر و ذکرم پیش مهیار بود و اصلاً حواسم به گفتههای استاد نبود. وقتی که توضیحاتش تموم شد، همونجا باهاش خداحافظی کردم و به بچهها گفتم: ـ خب بچهها من دارم میرم. مهسا بازوم رو گرفت و گفت: ـ کجا؟ با شادی گفتم: ـ پیش پیترپن. ستایش با تعجب و خنده گفت: ـ پیترپن دیگه کیه؟ مهسا بهش گفت: ـ بعداً برات تعریف میکنم. عسل بزار برسی یکم نفس تازه کن بعد برو. با هیجان گفتم: ـ نمیتونم دیگه صبر کنم، فعلاً. از میکامال اومدم بیرون و تاکسی گرفتم و گفتم منو ببره کوکولانژ پیادهکنه. طبق معمول اونجا شلوغ بود. موتور مهیار و دم در دیدم و یاد اونروز موتورسواری افتادم. از در ورودی رفتم داخل. دیدم رو همون میزی که اولینبار دیدمش نشسته و داره کتاب میخونه. داخل رستوران چون تایم ناهار بود و موسیقی زنده نداشتن خیلی شلوغ نبود. از پشت سر رفتم و صداش زدم: ـ پیترپن... . سرش رو آورد بالا یکم مکث کرد و برگشت سمت من و با تعجب گفت: ـ عسل، خودتی؟ سرم رو با هیجان تکون دادم. قلبم داشت از جاش درمیاومد، از رو صندلی بلند شد و با لبخند بهم نگاه کرد و دویدم سمتش. دلم چقدر براش تنگ شدهبود. مهیار گفت: ـ دلم برات تنگ شدهبود، فکر نمیکردم دوباره بتونم ببینمت. با شادی گفتم: ـ خواستم سوپرایزت کنم، از طرف دانشگاه برای یک پروژه اومدیم. ـ چقدرم عالی، پس یعنی یه مدت اینجایی درسته؟ چشمک زدم بهش و گفتم: ـ آره. ـ خب پس بریم بیرون امروز ناهار مهمون من. ـ قبوله، با موتور میریم؟ مهیار خندید و گفت: ـ میبینم که خیلی خوشت اومده از موتور. ـ میتونم بگم عاشقش شدم. ـ خوبه پس، بزن بریم. ویرایش شده 10 اردیبهشت توسط Kahkeshan 3 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/302-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%B2%DB%8C%D8%B1%D9%87-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-2797 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 15 فروردین سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 15 فروردین (ویرایش شده) پارت سی و سوم سوار موتور شدیم و رفتیم همون پلاژی که همونبار رفتهبودیم. اونجا یه دکهی کوچولویی داشت که یه پیرمرد تقریباً سیاهپوست صاحبش بود. با دیدن مهیار از رو صندلیش بلند شد و اومد سمتش و با یک لهجهی خاص جنوبی گفت: ـ پسر گلم، کمپیدایی! مهیار رفت سمتش و بغلش کرد و گفت: ـ عمو کار و بار زیاده. بعد به من نگاه کرد و گفت: ـ ایشونم دوستمه، عسل. پیرمرده به من نگاهی کرد و با لبخند رو به مهیار گفت: ـ خب ایشالاً که خیره. یکم خجالت کشیدم، پیرمرده گفت: ـ بشینید بچهها، الان براتون یه کوفته درست میکنم که حظ کنید از خوردنش. مهیار با لبخند گفت: ـ دمتگرم عمو. به مهیار نگاه کردم و گفتم: ـ آدم خیلی خونگرمی بهنظر میاد. ـ هم خونگرم و هم خیلی با معرفت، اون تایمی که من برای زندگی اومدم جزیره، خیلی سخت به کیشوندا خونه اجاره میدادن. یک مدت خونه همین عمو چنگیز میموندم. بهگردنم خیلی حق داره. بهپیرمرده که مشغول درست کردن کوفتهها بود، نگاهی کردم و گفتم: ـ معلومه از چهرش، خب تو چهخبر چیکارا کردی این مدت؟ پاشو انداخت پشتپاش و گفت: ـ هیچی بابا مثل همیشه، میرفتم سرکار و میومدم. میگذروندم دیگه. با حالت مرموزی گفتم: ـ دلت برای من تنگ نشد؟ اومد جلو دماغمو کشید وبا لبخند گفت: ـ دلم برای وندی که خیلی تنگ شدهبود. اون روز خیلی بهم خوش گذشت. تا غروب اونجا موندیم و بعدش مهیار منو رسوند خونه. یک ماهونیم کامل به همین شکل بین منو مهیار سپری شد. بیشتر اوقات، روزا چند ساعت باهم میرفتیم بیرون و وقت میگذروندیم چون شبا هم اون سرکار بود و هم من باید رو پروژهام کار میکردم. به همین منوال خیلی دوستانه میگذروندیم در واقع بهتره بگم که مهیار دوستانه میگذروند چون من واقعاً خیلی بیشتر دوسش داشتم و فراتر از یه دوست میدیدمش اما متوجه بودم که وقتی زیاد بهش ابراز علاقه میکنم کنارهگیری میکنه و نمیتونستم دلیلش رو بفهمم تا اینکه یه روز اتفاق عجیبی افتاد. روز یکشنبه که منو مهسا و ستایش با وحید مشغول طراحی ماکت تو طبقه وحید بودیم، متوجه شدم که تقریباً نصف روز گذشته و از مهیار هیچ خبری نیست. ویرایش شده 10 اردیبهشت توسط Kahkeshan 3 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/302-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%B2%DB%8C%D8%B1%D9%87-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-2798 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 15 فروردین سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 15 فروردین (ویرایش شده) پارت سی و چهارم خیلی استرس گرفتهبودم. اصولاً همیشه یا بهم زنگ میزد یا بهم پیامک میداد. این سکوتش برام اصلاً نشونهی خوبی نبود. از استرس ضربان قلبم تندتند میزد که همیشه این برام نشون از این بود که قراره اتفاق بدی بیفته. وسطهای طراحی بهبچهها گفتم: ـ بچهها من دارم یکم نگران میشم. وحید با بیحوصلگی گفت: ـ باز چرا؟ ـ آخه از دیروز تا حالا خبری نیست. همیشه همین موقع با هم میرفتیم بیرون و قبلش بهم زنگ میزد! ستایش با تعجب گفت: ـ آره، راستی ساعت چنده؟ به ساعت دستم نگاهی کردم و گفتم: ـ نزدیکه شیش، پیامی هم نداده، حتی پیام منم سین نکرده. مهسا که در حال برش ورقهها بود، خیلی عادی گفت: ـ خب حالا نمیخواد اینقدر جو بدی، شاید خسته شدهباشه. داره استراحت میکنه. باز با استرس گفتم: ـ ولی من خیلی نگرانشم. مهسا دست از کار کشید و با تن صدای بلندی گفت: ـ عسل میشه یکم از علاقت نسبت بهش کم کنی؟ نمیبینی مگه؟ اون تو رو فقط به چشم یه دوست میبینه نه بیشتر! وحید گفت: ـ والا من چند باری که دیدمش حس میکنم یکم فراتر از یه دوست میبینه. ستایش با تعجب رو به وحید گفت: ـ وا، تو از کجا میدونی؟ وحید گفت: ـ خب از نگاههای یه پسر مشخصه دیگه. هر چقدرم بخواد مخفی کنه نمیتونه. مهسا با عصبانیت گفت: ـ وحید الان تقریباً یک ماه شده. بماند که اینا از قبل هم همدیگه رو میشناختن. واقعاً پسره حتی یه حرکت نمیزنه. یه دوستت دارم خشک و خالی نمیگه. تازه بهنظرم که انگار بیشتر فرار میکنه. حرفای مهسا بهنظر منم درست اومد. خیلی وقت بود ته دل خودم هم به این نتیجه رسبده بودم اما؛ نمیخواستم قبول کنم و گفتم: ـ نه هیچم اینجوری نیست. مهسا همونطور که مشغول کار بود بهم چپچپ نگاه کرد و گفت: ـ حالا تو انکار کن ولی چیزی که از بیرون بهنظر میاد همینه! تازشم این چرا هیچوقت راجب خودش و خونوادش حرفی نمیزنه؟ یا تو هر وقت ازش پرسیدی تو رو میپیچونه؟ ستایش گفت: ـ خب شاید یه اتفاقی براش افتادهباشه که حتی دلشم نمیخواد دیگه برگردهرشت. دیگه نمیتونستم تحمل کنم، ماکتی که درستش کردهبودم رو گذاشتم رو میز و بلند شدم و گفتم: ـ بچهها این ماکته رو کشیدم، برشش با شما. من برم خونش. خیلی نگران شدم. وحید گفت: ـ بهش زنگ زدی؟ همونجور که کیفم رو برمیداشتم، گفتم: ـ خاموشه تلفنش. مهسا که داشت ماکتم رو برش میزد، گفت: ـ برو ولی زود برگرد، کارمون زیاده عسل! باشهای گفتم و با همشون خداحافظی کردم و از خونه اومدم بیرون. ویرایش شده 10 اردیبهشت توسط Kahkeshan 3 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/302-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%B2%DB%8C%D8%B1%D9%87-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-2847 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 15 فروردین سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 15 فروردین (ویرایش شده) پارت سی و پنجم از شهرک ما تا خونه مهیار، تقریبا یه ربع پیاده فاصله داشت. حس خوبی نداشتم. امیدوارم براش اتفاقی نیفتادهباشه. رسیدم دم در خونش. در زدم اما در و باز نکرد. کفشش دم در بود. از داخلم صدای بلند ضبط میومد. هر چقدر صداش زدم جواب نداد. مجبور شدم با سنجاق سرم قفل در رو باز کنم. رفتم تو و دیدم که رو مبل دراز کشیده و دستش رو صورتشه. یعنی چه اتفاقی افتاده بود از دیروز تا حالا که من خبرنداشتم؟ دیروز که خیلی اوکی بود. رفتم سمت ضبط و خاموشش کردم. یهو دستش رو از صورتش برداشت. چشماش خیلی قرمز بود . بنظرم یا گریه کرده بود یا از دیشب اصلا نخوابیده بود. با دیدن من گفت: ـ وندی، تویی؟ با عصبانیت گفتم: ـ چه خبره مهیار؟ این چه وضعیه؟ تو چت شده؟ با لبخند نیم خیز شد رو مبل و گفت: ـ چیزیم نیست فقط دیشب نخوابیدم. خیلی سرم درد میکنه. رفتم سمتش و گفتم: ـ بیا کمکت کنم بری صورتتو بشوری. دوباره صورتش رو گرفت مابین دستاش و مدام زیر لب تکرار میکرد: ـ چرا اینجوری شد؟! با تعجب بهش گفتم: ـ منظورت چیه؟ بهم نگاه کرد وهمونجور که اشک تو چشماش حلقه زدهبود گفت: ـ نباید تو رو میدیدم. با تعجب بیشتر بهش نگاه کردم و گفتم: ـ مهیار چی میگی؟ اصلا نمیفهمم. کنارش نشستم. چند دقیقه بهم نگاه کرد و موهام رو گذاشت پشت گوشم و گفت: ـ تو چرا اینقدر خوبی؟چرا اینقدر به من محبت میکنی؟ بگو؟! گفتم: ـ مهیار چرا چرت و پرت میگی؟ خب تو مثل رفیقمی معلومه که برات نگران میشم و بهت کمک میکنم بعد دستم رو به سمتش دراز کردم. با عصبانیت دستم رو پس زد و گفت: ـ بهم کمک نکن. بگو چرا اینقدر تو خوبی؟ چرا مثل فرشتههایی. چرا؟ منم صدام رو بردم بالا و گفتم: ـ یعنی چی چرا ؟ خب مدلم همینه. نمیتونم که با آدما بد رفتاری کنم. از رو مبل بلند شد و رو کرد سمتم و گفت: ـ من طاقت اینو ندارم که تو رو هم از دست بدم. اگه اینجوری بشه اینبار دیگه میمیرم. بخدا میمیرم. اینقدر بهم معصومانه نگاه نکن بهم محبت نکن.خواهش میکنم. همینجور که حرف میزد اشک میریخت.خدایا چه اتفاقی داشت میافتاد؟ اصلا نمیتونستم بفهمم از دیروز تا حالا چه اتفاقی افتاده.به سختی بهش کمک کردم تا بره پیش شیرآب و صورتشو و چند بار بشوره، بلکه به خودش بیاد و بهم بگه چه اتفاقی افتاده اما چیزی نگفت. بدون هیچ حرفی دوباره رفت سمت مبل و روش دراز کشید. وقتی مطمئن شدم خوابیده، رو تنش پتو کشیدم. به صورتش نگاه کردم. خیلی مظلومانه خوابیده بود. معلوم بود یه اتفاق بدی افتاده اما چی؟ خدا میدونه. داشتم بلند میشدم که برم که با چشمایی که بسته بود گفت: ـ نرو، یکم دیگه بمون. ویرایش شده 29 فروردین توسط Kahkeshan 3 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/302-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%B2%DB%8C%D8%B1%D9%87-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-2848 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 16 فروردین سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 16 فروردین (ویرایش شده) پارت سی و ششم دلم خیلی برای حالتش سوخت. یکم رو مبل نشستم. رفتم سمت سازهاش. رو درامزش یه ورقه آچار بود که آهنگ «یکیو دارم» حامیم روش نوشته بود و پایینشم نت های موسیقی. نکنه واقعا یکی اومده باشه تو زندگیش! بعد با خودم گفتم نه اگه کسی بود تا الان متوجه میشدم. همین لحظه تلفن خونش زنگ خورد و برای اینکه بیدار نشه دویدم سمت تلفن. داشتم گوشی و قطع میکردم، که یهو صدای یه خانم مسنی رو شنیدم که میگفت: ـ مهیار قطع نکن مادر. بدون اینکه حرف بزنم گوشی و برداشتم که زنه اینقدر خوشحال شد که قطع نکردم بی وقفه به حرفاش ادامه داد: ـ الو مادر بسه این دوری. نمیخوای تمومش کنی؟ نه سال شده ندیدمت. دلم برات یه ذره شده. به من فکر نمیکنی حداقل به پدرت فکر کن. تنبیه کردن خودت تموم نشده؟ مطمئنم امروزم مثل همون روز خودتو داغون کردی پسرم. اون مرد رفت. ما رو هم میخوای بکشی؟ همینجور که گوشی رو گوشم بود، با شنیدن حرفهای مادرش استرس گرفتم. خدایا چه اتفاقی داشت میافتاد؟ چی میشنیدم! مادرش با صدای ناراحت دوباره گفت: ـ الو مهیار. چرا حرف نمیزنی؟ الو. گوشی و قطع کردم. دنیا داشت دور سرم میچرخید. قضیه چی بود؟ مادرش از مرگ صحبت میکرد. تنها کاری که اون لحظه انجام دادم این بود که سریع از خونش بیام بیرون. اشک امونم رو بریدهبود. یعنی واقعاً چه اتفاقی افتادهبود؟ رفتم خونه. مهسا داشت تصویری با ثنا صحبت میکرد. با دیدن قیافهی من با تعجب گفت: ـ عسل چیشده؟ چرا رنگت پریده؟ انگار لال شده بودم، فقط اشک میریختم. بچها اومدن پیشم و ستایش رفت و برام آب قند آورد. بعد تقریبا نیم ساعت بالاخره زبونم باز شد و براشون تعریف کردم. بچها تقریباً هنگ کردهبودن. ثنا که منو تو اون حال دید از مهسا خواست گوشی رو قطع نکنه. وحید همونجور که تو شک بود گفت : ـ یعنی یکی رو کشته بعدم اومده اینجا؟ ستایش زد تو سرش و گفت: ـ نه حالا تو هم جو میدی. ثنا از پشت گوشی گفت: ـ راست میگه شایدم همینجوری باشه. بخاطر عذاب وجدانشم برنمیگرده. مهسا که تا اون لحظه ساکت بود گفت: ـ شایدم پای یه دختر در میون بوده باشه. اشکامو با دستم پاک کردم و گفتم: ـ منم همینجوری فکر میکنم. تازه حرفاییم که مهیار بهم زد و هم براتون تعریف کردم. انگار که اصلا نباید از من خوشش بیاد. همش میگفت اگه تو از دستم بری اینبار من میمیرم. ویرایش شده 29 فروردین توسط Kahkeshan 3 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/302-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%B2%DB%8C%D8%B1%D9%87-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-3118 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 16 فروردین سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 16 فروردین (ویرایش شده) پارت سی و هفتم ثنا سعی کرد بهم اطمینان خاطر بده و گفت: ـ بچها فعلا فکر بد نکنین. حالش که بهتر شد لابد خودش میاد و توضیح میده دیگه. الان اصلا سناریو نچینین لطفاً. مهسا گوشی و از رو میز گرفت و گفت: ـ خب جنابعالی کی میای؟ ثنا با خنده گفت: ـ واسه هفته بعد مرخصی گرفتم برای چند روز. ـ خب خوبه. آخر هفته هم تولده احسانه. میای کمک میکنی. ثنا خندید و گفت: ـ بیشعور فقط منو واسه حمالی میخوای. مهسا هم خندید و خداحافظی کرد و گوشی و قطع کرد. بعد منو کشوند تو بغلش و گفت: ـ عسل فعلاً یکم بیخیال باش تا خودش بیاد و واقعیت رو بگه. سعی کردم نشون ندم اما درونم واقعا داغون شده بود. اون شب من نتونستم بخوابم. نزدیکای ساعت پنج و نیم بود که خوابم برد. تا یکم چشمام گرم شد یهو حس کردم یکی صدام میکنه، از بوی سیگارش متوجه شدم مهیاره. سریع چشمام رو باز کردم و نشستم روی تخت. درجا گفتم: ـ حالت بهتره؟ بازم چشماش قرمز بود اما سعی کرد لبخند بزنه و گفت: ـ خوبم عزیزم. خوبم. به ساعت نگاه کردم. هفت و نیم صبح بود. یهو صدا زدم: ـ مهسا؟ مهیار گفت: ـ اینا داشتن میرفتن میکامال، منم ازشون خواستم که بیام تو رو ببینمت. به چهرش نگاه کردم و با ناراحتی گفتم: ـ نمیخوای تعریف کنی که چیشده؟ ساکت شد و سرشو انداخت پایین. گفتم: ـ مادرت داشت از مرگ یکی صحبت میکرد. یهو بهم نگاه کرد و چشماش گرد شد و با تعجب گفت: ـ مادرم! کی زنگ زد؟ چی گفت بهت؟ عادی گفتم: ـ به خونت زنگ زده بود. من تلفن رو برداشتم که بیدار نشی. بلند شد و دستاش رو دور گردنش حلقه کرد و تو اتاقم قدم میزد. گفتم: ـ مهیار من این همه مدت باهات رفیقم. چرا چیزی راجبت نمیدونم؟ بهم نگاه کرد و با لحنی پر از غم گفت: ـ من نمیخواستم اینجوری بفهمی. از رو تخت بلند شدم و روبهروش وایستادم و با جدیت گفتم: ـ خب حالا که فهمیدم. تعریف کن، موضوع چیه؟ چرا فکر میکنی من از دستت میرم؟ اشک تو چشماش حلقه زده بود و بهم نگاه کرد. بعد از کمی مکث گفت : ـ بعد مدتها اومدی تو زندگیم و حس کردم امروز من یک آدمی دارم تو زندگیم که برام خیلی با ارزشه و ترس از دست دادنشو دارم. واسه همین نمیخوام هیچکسی رو دوست داشته باشم.حتی خوده تو عسل. بخاطر خودت میترسم. میترسم اینبار دنیا تو رو ازم بگیره. با استرس گفتم: ـ مهیار درست حرف بزن ببینم چی میگی. ادامه داد: ـ من قبلاً خیلی آدم خوشحالی بودم. عاشق بودم اونم تو اوج جوونی. خیلیم دوسش داشتم. ویرایش شده 29 فروردین توسط Kahkeshan 3 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/302-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%B2%DB%8C%D8%B1%D9%87-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-3121 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 16 فروردین سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 16 فروردین (ویرایش شده) پارت سی و هشتم بعد بهم نگاه کرد و گفت: ـ خندههای تو خیلی شبیه خندههای اونه. از بچگی میشناختمش، یه جورایی ما رو از بچگی برای هم نشون کرده بودن. همسن بودیم، بعد مدرسه من میرفتم دنبالش و با هم برمیگشتیم خونه. وقتی بیست سالمون شد، اون تئاتر دانشگاه شیراز قبول شد من آکادمی موسیقی تو رشت. هیچوقت از هم جدا نبودیم اما من میدونستم که چقدر تئاتر و دوست داشت و براش تلاش کرده بود اما خودش میگفت دوست نداره بره و نمیتونه این دوری و تحمل کنه و میخواد تو رشت بره یه رشتهای بخونه اما پیش من باشه. اینجا که رسید، اشکاش رو پاک کرد و گفت: ـ کاش میذاشتم بمونه. کاشکی. اما اصرار کردم بهش، گفتم تو خیلی تلاش کردی، حالا که به آرزوت رسیدی داری پا پس میکشی؟من میام بهت سر میزنم. نگران نباش. بهم گفت اصلا دلش نمیخواد تنهام بزاره اما من قبول نکردم. روزی که قرار شد بره خودم رسوندمش فرودگاه. چشماش داد میزد که میخواد اینجا بمونه اما من متوجه نشدم. فرداش بهمون خبر دادن که موقع رفتن به دانشگاه ماشین بهش زده و درجا فوت شده. تقصیر من بود اگه من بهش اصرار نمیکردم، نمیرفت.شایدم الان زنده بود. واقعا چقدر چیز بدی و تجربه کرده بود. نمیدونستم چی باید بگم که مرهم زخمش باشه. پس قبلاً عاشق بوده. ادامه داد: ـ دیروز سالگردش بود، درسته از وقتی برای دفن کردن آوردنش رشت من از همون روز با یه کوله پشتی اومدم جزیره ولی این روز و نمیتونم فراموش کنم اما دیروز واسهی سلاله، راستی اسمش سلاله بود. برای اون گریه نکرده بودم، برای تو بود عسل. خیلی نگرانم برات چون من خیلیخیلی دوستت دارم اما نمیشه. نمیتونم ببینم یه روز دنیا تو رو هم ازم قراره بگیره. پر از امید و زندگی هستی. این چند ماهی که میشناسمت کل رنگ دنیام رو عوض کردی اما نمیشه. نمیتونم. بغض کردم و گفتم: ـ مهیار خدا رحمتش کنه ولی قسمتش این بود، چرا فکر میکنی تقصیر توئه و نه سال با موندن تو این جزیره داری خودتو تنبیه میکنی؟ میدونم خیلی دوسش داشتی حتی شایدم داری پرید وسط حرفمو گفت: ـ گذر زمان بهم یاد داد با نبودش کنار بیام. غمش گوشه قلبم هست اما؛ دیگه روش سرپوش گذاشتم. آره خیلی دوسش داشتم اما تو بعد اینهمه سال که کسی نتونست وارد قلبم بشه، تو وارد شدی. خیلی دوستت دارم. دلم نمیخواست اینجوری این موضوع رو بفهمی اما نتونستم بهت بگم. ویرایش شده 29 فروردین توسط Kahkeshan 3 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/302-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%B2%DB%8C%D8%B1%D9%87-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-3122 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 16 فروردین سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 16 فروردین (ویرایش شده) پارت سی و نهم رفتم نزدیکش و گفتم: ـ باهمدیگه میگذرونیم، من کنارتم نترس. دیگه نباید خودتو مقصر بدونی عزیزم. قسمتش این بود. این فکر و از ذهنت بیرون کن. میدونی آدم از هر چیزی که بترسه سرش میاد. سعی کن همیشه تو حال باشی و از لحظاتت لذت ببری و واسه اینم باید با تجربههای تلخ زندگیت روبرو بشی نه اینکه ازشون فرار کنی. لبخند زدم و ادامه دادم: ـ بیا بقیه مسیر رو با همدیگه ادامه بدیم. بعد اینکه کار من تموم شد برگردیم رشت ، باشه؟ یهو یه قدم رفت عقب و چشماش رو به زمین دوخت و با تته پته گفت: ـ من...من...نمیتونم...عسل. میدونی دوستت دارم اما نمیشه. رومو کردم سمت پنجره و چشامو بستم و سعی کردم لرزش صدامو کنترل کنم و گفتم: ـ پس لطفاً دیگه پیش من نیا. نمیخوام ببینمت. برو پی همون زندگی با ترسی که انتخابش کردی، برو تو همون گذشتت زندگی کن. از پشت سرم اومد نزدیکم و با ناراحتی گفت: ـ عسل اینکارو نکن من دوستت... . با عصبانیت پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ دیگه این جمله رو نگو. آدم بخاطر کسی که دوسش داشته باشه تلاش میکنه نه اینکه بشینه و فکر کنه که دنیا قراره ازش بگیرتش. برو مهیار. نمیخوام ببینمت. لطفاً. بدون اینکه چیزی بگه،رفت، واقعاً رفت. افتادم رو تخت و تا جون داشتم گریه کردم. کاش حداقل یه ذره بخاطر منم که شده تلاش میکرد، تا حس میکردم دوست داشتنش واقعیه نه عذاب وجدان. باید فراموشش میکردم اما چطوری؟ چجوری اونهمه خاطرهای که باهاش داشتم و تو یه چشم بهم زدن یادم بره؟ چجوری اون نگاهاش، توجه کردناش رو فراموش کنم؟ اینقدر گریه کردم که خوابم برد. با صدای زنگ در از خواب بیدار شدم. بچهها با دیدن چشمای پف کرده و دماغ قرمزم کپ کردن. قبل اینکه لباسشون رو عوض کنن، نشستن تا براشون تعریف کنم چیشد. اونا هم مثل من خیلی ناراحت شدن. وحید با دید خیلی مثبت گفت: ـ من مطمئنم تو رو دوست داره اینو از همون روز اولی که باهاش برخورد داشتم بهت گفتم منتها الان داره با احساسش تصمیم میگیره امیدوارم با گذر زمان بفهمه تصمیمش اشتباه بوده. مهسا آروم زیر لب گفت: ـ اینهمه سال با گذر زمان نفهمیده حالا الان میخواد بفهمه؟ ستایش با چشم غره به مهسا نگاه کرد. من بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونه برای خودم آب بریزم گفتم: ـ دقیقا مهسا راست میگه. نمیخواد قبول کنه و هیچ تلاشیم در این راستا نمیکنه. اگه دوست داشتنش واقعی بود اینکار و میکرد. بخاطر عذاب وجدان، فکر میکنه دوسم داره ولی واقعیت این نیست. حق با خودشه، باید راهمون از هم جدا بشه. نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم: ـ الان هم تقریباً یه ماه تا ارائه کارمون مونده و بعدشم برمیگردیم رشت. این جزیره و داستانشم تموم میشه و میره پی کار خودش. ویرایش شده 29 فروردین توسط Kahkeshan 3 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/302-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%B2%DB%8C%D8%B1%D9%87-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-3123 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 16 فروردین سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 16 فروردین (ویرایش شده) پارت چهلم مهسا اومد و دستش رو گذاشت رو شونم و با ناراحتی گفت: ـ مطمئنی عسل؟ آب و کامل خوردم و با اطمینان گفتم: ـ آره مطمئنم. مگه چارهی دیگهای هم دارم؟ ـ باشه عزیزم. وحید داشت خداحافظی میکرد که بره واحد خودش. صداش زدم: ـ وحید ماکتهای من چندتاش مونده؟ ـ از هشت تا ماکتت، دوتاش رو من امروز برش زدم. دستام رو با حوله خشک کردم و گفتم: ـ اگه الان نمیخوابی من بیام بقیش رو انجام بدم. یهو ستایش با تعجب گفت: ـ دیوونه شدی عسل؟ این وقت شب! الان میخوایم شام بخوریم. گفتم: ـ من گرسنم نیست راستش. میرم بقیه کارا رو انجام بدم. یکمم سرم گرم میشه. مهسا رو بهم گفت: ـ باشه راحت باش. ولی یهو نزنه به سرت همه رو انجام بدیا. لبخندی زدم و گفتم: ـ باشه. همراه وحید رفتم بالا. سر جای خودم نشستم. وحیدم روبروم نشست و گفت: ـ نگران نباش عسل. همه چیز درست میشه. با ناراحتی بهش لبخند زدم و گفتم: ـ بعید میدونم اما امیدوارم. تقریبا یه ساعت مشغول کار شدهبودم و سعی کردم فکرم رو از مهیار و هر چیزی که بهش ربط داره پاک کنم که یهو گوشی وحید زنگ خورد: ـ الو. جانم. چی؟ باشه میگم بهش. بعد به من نگاه کرد و گفت: ـ عسل؟ همینجور که مشغول کار بودم گفتم: ـ بله؟ ـ مهساست. میگه گوشیت یسره داره زنگ میخوره. بدون اینکه سرم رو بلند کنم گفتم: ـ مهیاره؟ ـ آره. خیلی عادی گفتم: ـ بهش بگو گوشی رو خاموش کنه. وحید یکم مکث کرد و گفت: ـ چی؟ مطمئنی؟ دست از کار کشیدم و بهش نگاه کردم و گفتم: ـ آره مطمئنم. ـ یکم تند برخورد نمیکنی؟ ـ نه بگو خاموش کنه. ـ باشه پس. خودت میدونی. دوباره گوشی رو چسبوند به گوشش و گفت: ـ مهسا میگه گوشیشو خاموش کنین. ای بابا. دوباره رو به من با کلافگی پرسید: ـ عسل میپرسه ساعت چند میری پایین ـ بگو یه چهل دقیقه دیگه میام. ویرایش شده 29 فروردین توسط Kahkeshan 3 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/302-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%B2%DB%8C%D8%B1%D9%87-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-3124 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 17 فروردین سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 17 فروردین (ویرایش شده) پارت چهل و یکم از شش تا ماکت تقریباً سه تاشو کامل انجام دادم و رنگشم زدم. سعی کردم روی جلیقههای زنهای محلی که طراحیش با مهسا بود، طرح گل و بعضی شیرینیهای رشت رو بزنم که قشنگ نماد شهر رشت رو نشون بده. دیگه شونههام درد گرفته بود. برگشتم و دیدم وحید رو همون مبل خوابش برده و خروپف میکنه. چراغای خونشو خاموش کردم و رفتم پایین. ستایش تا صدای پاهام رو شنید درو باز کرد و گفت: ـ چقدر طول کشید. یه خمیازه کشیدم و گفتم: ـ سه تاشو تموم کردم، رنگشم زدم. ـ ماشالله چه فعال. بیا ما هم تازه شام خوردیم. ـ اشتها ندارم باور کن. مهسا با نگرانی گفت: ـ عسل، مهیار هزار بار زنگ زد. میگم نکنه چیزی شده باشه. نمیخوای بهش زنگ بزنی؟ سعی کردم خودم رو بی تفاوت نشون بدم و گفتم: ـ نه. رفتم تو اتاق. هندزفری رو گذاشتم تو گوشم و سعی کردم بدون اینکه بهش فکر کنم، بخوابم اما مگه میشد. صورتشو تو تموم در و دیوارهای اتاق میدیدم. بازم اشک امونم رو بریده بود. چرا اونقدری که من دوسش داشتم، دوسم نداره واقعاً چرا؟ اما به خودم قول دادم همونجور که محمد و فراموش کردم اینم فراموش میکنم. صبح با این صدا چشمام رو باز کردم: ـ عسل، عسل پاشو باید بریم غرفمون رو ردیف کنیم. چشمام رو دوباره بستم و گفتم: ـ اوف خیلی خوابم میاد. ـ نه بابا. نه به دیشب که اینقدر پر تلاش شدی نه به الانت. دختر یکم از مودی بودنت کم کن. خندیدم و همونجور که چشمام بسته بود گفتم: ـ خیلی خب باشه، الان آماده میشم. ـ بجنب پس بچهها منتظرن. سریع پاشدم و دست و صورتم رو شستم و لباسم رو پوشیدم. اصلا حال و حوصله آرایش نداشتم. گوشیم رو روشن کردم، شصت تا تماس از مهیار داشتم. بهعلاوه کلی پیام. اصلا بازشون نکردم. سریع رفتم بیرون و دیدم بچهها کنار در وایسادن. با تعجب نگاشون کردم و گفتم: ـ وا پس چرا نمیریم؟ مهسا بهم نگاه کرد و گفت: ـ سمت چپتو ببین کی داره میاد. ویرایش شده 29 فروردین توسط Kahkeshan 3 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/302-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%B2%DB%8C%D8%B1%D9%87-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-3212 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 17 فروردین سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 17 فروردین (ویرایش شده) پارت چهل و دوم برگشتم و دیدم مهیاره، داشت میومد سمتم. وحید گفت: ـ پس عسل ما میریم باز تو خودت با تاکسی بیا. مشخصه که قراره طول بکشه. بدون اینکه بهش نگاه کنم با جدیت گفتم: ـ نه طول نمیکشه. نگران نباشین. مهیار اومد پیشم و با لحن خیلی غمگین گفت: ـ دیگه حتی بهم نگاهم نمیکنی؟ با دلخوری و عصبانیت نگاش کردم که گفت: ـ عسل اینجوری نکن لطفاً. از جلوش رد شدم و سعی کردم تن صدام رو پایین بیارم و گفتم: ـ من که کاری نمیکنم. فقط ازت خواهش کردم که دیگه جلو راهم سبز نشی. فکر کردم اونقدر برام ارزش قائلی که حداقل این حرفم رو زمین نندازی. از پشت سر آستین لباسم رو کشید و با همون لحنش گفت: ـ بهت گفتم من دوستت دارم. بازم با جدیت و کوچیک ترین احساسی گفتم: ـ نمیخوام دوستم داشته باشی، میفهمی؟ من دوست داشتنی که از رو عذاب وجدان باشه رو نمیخوام. دوست داشتنی که تهش ترس و تلاش نکردن باشه رو نمیخوام. بنظرم تو منو دوست نداشته باش. اینجوری بیشتر بهم لطف میکنی. آستین لباسم رو محکم از تو دستش کشیدم بیرون و داشتم میرفتم سوار تاکسی بشم که گفت: ـ اشتباه میکنی عسل. از رو عذاب وجدان نیست. من ولت نمیکنم. چیزی نگفتم. اینبار با صدای بلند و مصمم گفت: ـ شنیدی چی گفتم؟ بدون اینکه برگردم سمتش رفتم و سوار تاکسی شدم. هم سرم هم قلبم درد میکرد.خدایا یعنی من یبار نباید تو این زندگی روی آرامش رو ببینم؟دیگه میخوام این زجر کشیدن ها تموم بشه. خدا کنه این یکماهم سریعتر بگذره تا برم و از این جزیره راحت شم. بعد از چند دقیقه رسیدم به میکامال. غرفهها تقریبا در حال آماده شدن بودن. از همهی استانها هم اومدهبودن. تا رفتم بالا، ستایش با شادی گفت: ـ وای عسل چه کردی؟ وحید ماکتت رو بهمون نشون داد. خیلی طرحهایی که زدی قشنگ شده. با ذوق گفتم: ـ جدی؟ ـ آره بخدا. وحید گفت: ـ بیا کمکمون کن رو بقیه هم این طرح رو بزنیم. اینجوری شانسمون خیلی میره بالاتر. ـ باشه. مهسا با مقواهای دستش اومد و با عجله گفت: ـ بچهها دکتر غفاری زنگ زد گفت این هفته نمیتونه بیاد. باید از رو کارها عکس بگیریم بعد خودش گزارش و نتیجه کارمون رو برامون میفرسته. ویرایش شده 29 فروردین توسط Kahkeshan 3 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/302-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%B2%DB%8C%D8%B1%D9%87-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-3213 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 17 فروردین سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 17 فروردین (ویرایش شده) پارت چهل و سوم ستایش گفت: ـ من عکس میگیرم. مهسا همینطور که ستایش کمک میکرد بهم گفت: ـ چی میگفت پیترپنت؟ با بیخیالی گفتم: ـ هیچی بابا، همون حرفا دیگه. مهسا ادامه داد: ـ خب عسل شاید واقعاً از رو دلسوزی نباشه. خب اگه اینجوری بود که اینقدر اصرار نمیکرد برای اینکه ببینتت و باهات حرف بزنه. با جدیت گفتم: ـ چون اونقدری بهش بها دادم که نمیتونه این روی منو تحمل کنه و دنبال بخشیده شدنه. بنظر من این هنوزم فکرش تو گذشتشه. مهسا ساکت شد. همینجوری که مقواها رو برش میزد و میداد که من بچسبونم، گفت: ـ به خشکی شانس واقعاً. با لحنی پر از کنجکاوی گفتم: ـ چرا، تو یکم انگار ناراحتی چیزی شده؟ مهسا با کلافگی گفت: ـ هیچی بابا برنامه ریزیهای تولد آقا احسان و انجام دادم، گیر داده که من هفته بعد میخواهم برم خونوادم رو ببینم. گفتم: ـ خب حالا تو هم، وقتی که برگشت سوپرایزش کن. مهسا با کمی ناراحتی گفت: ـ آخه ثنا هم هفته بعد داره میاد. سعی کردم بهش اطمینان خاطر بدم و گفتم: ـ اشکال نداره الان تو تعطیلاتیم دیگه به ثنا میگیم یکم دیرتر برگرده. گفت: ـ ببینیم چی میشه. اون روز تقریباً تا غروب اونجا بودیم. به بچهها کمک کردم تا اونا هم روی لباسهای ماکتهاشون این طرحهایی که من زدم رو پیاده کنن. بقیه غرفهها هم خوب بود اما خلوت بود بهجز یکی از غرفه ها که برای بچههای دانشگاه تهران بود که ماکت برج میلاد و خیلی خوب درآورده بودن. اون روز همه خیلی خسته شدیم. وحید گفت: ـ بچهها نظرتون چیه امشب با هم بریم رستوران؟ من واقعاً خیلی خستهام. گرسنمم هست. ستایش با تأیید حرفش گفت: ـ آره بریم لطفاً. ویرایش شده 29 فروردین توسط Kahkeshan 3 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/302-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%B2%DB%8C%D8%B1%D9%87-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-3245 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 17 فروردین سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 17 فروردین (ویرایش شده) پارت چهل و چهارم منم مخالفتی نکردم چون واقعاً خیلی خسته شده بودم. گوشیم رو از رو حالت سایلنت درآوردم و دیدم بازم مهیار کلی پیام داده که لطفاً بیا با هم حرف بزنیم و منظورم رو اشتباه فهمیدی و این حرفا. یه هوفی کردم و مهسا گفت: ـ باز چیه؟ ـ من فکر میکنم وقتی برگشتیم من باید یه خط دیگه برای خودم بگیرم چون این مثل اینکه ولکن ماجرا نیست. مهسا یکم مکث کرد و گفت: ـ تو خیلی سخت نمیگیری؟ ـ مهسا من نمیخوام دوباره ذهنم درگیر بشه. به زور دارم خودم و فکرم رو جمع میکنم وگرنه الان باید افسردگی میگرفتم. اولش که محمد بعدشم مهیار و قضایایی که پیش اومد. مهسا تایید کرد و گفت: ـ آره حالا که میبینم واقعا حق داری. برای تو هم سخته خدایی. ستایش اومد از پشت دستشو گذاشت رو شونهی ما و گفت: ـ خب امشب مهیار و احسان و همه رو فراموش کنین. بزارین بریم یکم خوش بگذرونیم. مهسا با لبخند گفت: ـ حله. رستورانش، یه رستوران آینه کاری شده که محیطش خیلی قشنگ و لاکچری بود. باهم اون شب کلی گفتیم و خندیدیم و همش سر به سر وحید و ستایش میذاشتیم که اینا چرا هنوز سینگلن؟ مهسا آخرش گفت که کافیه ثنا بیاد و دست به کار بشه، هر دوشون سر و سامون میگیرن. بعدم قضیه خودشو احسان و تعریف کرد. دلم برای ثنا خیلی تنگ شدهبود واقعا خداروشکر که داشت میومد و بعد دو ماه قرار بود ببینمش. نزدیکای ساعت دوازده بود که تصمیم گرفتیم برگردیم خونه. واقعا داشتم از خستگی بیهوش میشدم. از تاکسی که پیاده شدیم، ستایش با تعجب گفت: ـ باورم نمیشه با استرس گفتم: ـ باز چیشده؟ ـ عسل رو بلوار و ببین. برگشتم و دیدم که مهیار اونجا نشسته. فکر کنم از صبح که من رفتم همینجا منتظر بود تا من برگردم. دلم میخواست حرف دلم و گوش بدم و برم سمتش اما نه باید منطقی میبودم. بدون اینکه بهش توجهی کنم داشتم میرفتم تو خونه که بازم اومد نزدیکم و گفت: ـ عسل ازت خواهش میکنم اینکار و نکن. نگاهم رو ازش گرفتم و رو به بچهها گفتم: ـ بچهها شما برید تو منم الان میام. ویرایش شده 29 فروردین توسط Kahkeshan 3 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/302-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%B2%DB%8C%D8%B1%D9%87-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-3250 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 18 فروردین سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 18 فروردین (ویرایش شده) پارت چهل و پنجم رفتم سمتش و با عصبانیت گفتم: ـ مهیار داری اذیتم میکنی. من اینبار ازت خواهش میکنم اینکارو نکن. خودت گفتی نمیشه و نمیتونی. من نمیفهمم الان اصرارت برای چیه؟ بهم نگاه کرد و گفت: ـ من بدون تو نمیتونم. فکر کردم میتونم اما نمیشه. با کلافگی گفتم: ـ تو هنوزم تو غم سلاله پرید وسط حرفم و از رو بلوار بلند شد و گفت: ـ نه نیست عسل. من تو رو دوست دارم. با اطمینان گفتم: ـ منم میدونم این دوستت دارم ها از رو عذاب وجدانه. برای اولین بار با عصبانیت و صدای بلند گفت: ـ نیست، نیست، نیست، بخدا نیست. به جون خودت که اینقدر برام با ارزشی نیست. اشکم در اومده بود. نمیدونستم باید چیکار کنم؟ اما واقعا هنوز اون دلگرمی تو چشماش نبود. فقط نمیتونه ببینه که بهش بیتوجه باشم. اشکام رو پاک کردم و بازم بدون کوچک ترین احساسی گفتم: ـ مهیار برو، قسمت میدم برو. اونم اشک میریخت. منم دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم. اومدم داخل خونه و در رو بستم و نشستم رو زمین، زانوهام رو گرفتم تو دستام و شروع کردم به گریه کردن. نمیدونم این دیگه چه سرنوشتی بود. خدایا خودت کمک کن. مهیار باید بره پی زندگی خودش، حس میکنم اینجوری راحتتره. شاید واقعا با فرار کردن از غمهاش، حس بهتری بهش دست میده. منم تو این دنیا آخرین کسیم که بخوام ناراحتیش رو ببینم. ویرایش شده 29 فروردین توسط Kahkeshan 3 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/302-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%B2%DB%8C%D8%B1%D9%87-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-3344 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 18 فروردین سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 18 فروردین (ویرایش شده) پارت چهل و ششم امروز ثنا قرار بود بیاد. مهیار رو از اون شب به بعد دیگه ندیدمش؛ خیلی نگرانش بودم اما سعی میکردم که خودم رو بیخیال نشون بدم. منو مهسا رفتیم فرودگاه دنبال ثنا تا دیدیمش دویدم و بغلش کردیم. مهسا با شادی گفت: ـ بیشعور. خیلی دلم تنگ شدهبود. من هم با هیجان گفتم: ـ منم همینطور. ثنا هم مثل همیشه سعی کرد عادی باشه و گفت: ـ خیلی خب بسته حالم رو بهم نزنین. مهسا خندید و گفت: ـ مثل همیشه. یعنی تو یه ذره نمیتونی رمانتیک باشی؟ چمدون رو ازش گرفتم که گفت: ـ نه با روحیاتم جور نیست. بعد رو به من با تعجب گفت ـ ببینم عسل، تو چرا اینقدر لاغر شدی؟ منو مهسا ساکت شدیم که خودش گفت: ـ ببینم مگه بازم میاد دم در خونه؟ گفتم: ـ نه اتفاقاً از اون شب که بهش اون حرفها رو زدم دیگه ندیدمش. همینجور که از در فرودگاه داشتیم میومدیم بیرون، ثنا گفت: ـ خب حالا ازش خبر داری؟ این آدمی که من میشناسم به همین راحتی نباید پا پس بکشه. با ناراحتی گفتم: ـ نه خبری هم ندارم راستش. ثنا رو بهم گفت: ـ والا تو این مورد نمیتونم چیزی بهت بگم عسل چون تو هم حق داری. بسپار دست زمان. چیزی نگفتم و با هم سوار تاکسی شدیم. تو راه ثنا میگفت که لوبیا همراه خودش آورده که امروز ناهار برامون استانبولی درست کنه و بعدشم مهسا داشت شکایت احسان و پیشش میکرد. اما من فکرم پیش مهیار بود. همین لحظه دیدم به اینستای من یه پیام اومد. باز کردم و دیدم از دوست مهیار، پیمانه ولی نمیخواستم ببینم چیزی شده یا نه. درجا دست ثنا رو گرفتم و با استرس گفتم: ـ ثنا میشه تو بخونی؟من نمیتونم. ثنا برگشت سمتم و گفت: ـ کیه؟ ـ پیمان، دوست مهیار. ثنا بعد اینکه خوند با نگرانی گفت: ـ عسل میگه چند روزه نمیره رستوران. حالش هم بده. خون تو رگم منجمد شد. قلبم به شمارش افتاد. گفتم: ـ چی؟ چشه؟ ثنا گفت: ـ نمیدونم چیز دیگهای ننوشت. با استرس گوشی رو ازش گرفتم و گفتم: ـ من باید برم پیشش. مهسا با تندی گفت: ـ زودتر بنال دیگه. شهرکش رو رد کردیم. ـ اشکال نداره پیاده میرم. رو به راننده گفتم: ـ آقا لطفا بزنین بغل من پیاده میشم. با بچهها خداحافظی کردم و رفتم. از همونجا تا کل شهرکشون رو دویدم. امیدوارم چیزی نشده باشه. ویرایش شده 1 اردیبهشت توسط Kahkeshan 4 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/302-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%B2%DB%8C%D8%B1%D9%87-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-3345 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 18 فروردین سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 18 فروردین (ویرایش شده) پارت چهل و هفتم امیدوارم چیزیش نشدهباشه. رفتم در خونه رو زدم، دیدم همون رفیقش پیمان در رو برام باز کرد و با نگرانی گفت: ـ مرسی عسل خانوم از اینکه اومدین؛ خیلی تب داره دکترم نمیره. به ساعتش نگاه کرد و گفت: ـ منم باید برم رستوران، وگرنه سرپرست گروهمون بدجور قاطی میکنه. مهیار نیست منم نباشم دیگه هیچی. با لبخند گفتم: ـ ممنون از اینکه خبردادین. شما برین من مراقبشم. رفتم داخل، دیدم سرش رو گرفته ما بین دستهاش و موهاش هم برخلاف همیشه بازه. یکم خندهام گرفت تا به حال با موهای باز ندیدهبودمش. شبیه شیرشاه شده بود. تا من رو دید با تعجب گفت: ـ اوو عسل خانوم. چه عجب از اینطرفا! با بیحوصلگی گفتم: ـ مهیار چرا اینجوری میکنی؟ با جدیت و کمی عصبانیت گفت: ـ ازم خواستی نیام پیشت، منم نیومدم دیگه چیکار کردم؟ رفتم نزدیکش و گفتم: ـ حالت خوب نیست باید بریم دکتر. بدون اینکه بهم نگاه کنه، گفت: ـ تو اگه نگران حال من بودی خودت رو ازم دریغ نمیکردی. بی توجه به حرفش رفتم تو آشپزخونش و وسایل سوپ رو بیرون گذاشتم. گفتم: ـ پس شماره اون دکتر شهرکتون رو بده من برم بهش بگم بیاد ببینتت. اومد داخل آشپزخونه و بعد از چندتا سرفه گفت: ـ تو اصلا صدای من رو میشنوی؟ میفهمی دارم چی میگم؟ دست از کار کشیدم و برگشتم سمتش و گفتم: ـ آره شنیدم، مثل یه آدم عادی نگران حالت شدم و تا خوب نشی هم نمیرم. با عصبانیت نگام کرد و گفت: ـ لازم نکرده. اگه میخوای بری همین الان برو. بازم بیتوجه به حرفش، دستم رو گذاشتم رو پیشونیش، واقعا خیلی تب داشت. با اضطراب گفتم: ـ اینجوری نمیشه. با من بیا. بهش اصرار کردم تا بره حمام و دوش آب سرد بگیره بلکه یکم تبش پایین بیاد. وقتی که دید نمیتونه در مقابل اصرارهای من بیاعتنا بمونه، قبول کرد. ویرایش شده 1 اردیبهشت توسط Kahkeshan 4 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/302-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%B2%DB%8C%D8%B1%D9%87-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-3397 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 18 فروردین سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 18 فروردین (ویرایش شده) پارت چهل و هشتم وقتی از حمام اومد بیرون به موهای بازش نگاه کردم و ناخودآگاه با صدای بلند خندیدم. خودش هم خندهاش گرفت و گفت: ـ به چی میخندی دختر؟ همینطور که میخندیدم گفتم: ـ تابه حال ندیدم موهات رو این مدلی باز کنی. شبیه شیرشاه شدی! با خنده گفت: ـ من آخر نفهمیدم شبیه پیترپنم یا شیرشاه. جفتمون میخندیدیم، انگار واسه چند لحظه هم شده همه چیز رو فراموش کرده بودم. بعدش با همون لحن خنده گفتم: ـ حالا بیا اینجا بشین، تب سنج و بیارم و بزارم برات. باز هم مقاومت نشون داد و گفت: ـ عسل ول کن توروخدا. بازم بیتوجه به حرفاش گفتم: ـ اینقدر غر نزن، باید تبت بیاد پایین دیگه. اومد کنارم نشست و برای چند لحظه به چشمای هم خیره شدیم تا اینکه بالاخره لب باز کرد و با تنه پته گفت: ـ عسل من..امم...من... یهو از ترس اینکه دوباره بخواد راجب گذشته و دوست داشتنم صحبت کنه، از جام بلند شدم و گفتم: ـ وای مرغا سوخت فک کنم. به همین بهونه دویدم و رفتم تو آشپزخونه. اسپیلیت خونش رو هم خاموش کردم و گفتم: ـ مهیار تب سنجت کجاست؟ بلند گفت: ـ تو کشوی اول آشپزخونه است. وقتی کشوی آشپزخونه رو باز کردم، علاوه بر تب سنج یه گوی کوچولو دیدم که طرح داخلش وندی و پیترپن بود، گرفتم تو دستم و نگاش کردم؛ خیلی بامزه بود. یهو صدای مهیار و از پشت سرم شنیدم: ـ بعد از اینکه از جزیره رفتی، این رو از یه دست فروش خریدم. من رو خیلی یاد تو میندازه. خندیدم و گفتم: ـ خیلی بامزهاست. میشه بدیش به من؟ بدون اینکه بخنده گفت: ـ نه خانوم این ماله خودمه. خودت رو که ازم گرفتی حالا میخوای چیزایی که باهاش به یادت میفتم هم ازم بگیری؟ نمیشه. ساکت شدم و بازم سعی کردم به روی خودم نیارم. گوی رو گذاشتم سرجاش و تب سنج و درآوردم و گذاشتم رو سرش و گفتم: ـ حالا لطفاً یه، یه ربع بی حرکت بشین. فکر کنم تبت پایین اومده. سرت گرم نیست. با لبخند بهم نگاه کرد و گفت: ـ اونم بخاطر اینه که تو پیشمی. چیزی نگفتم و سرم رو انداختم پایین. ویرایش شده 1 اردیبهشت توسط Kahkeshan 4 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/302-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%B2%DB%8C%D8%B1%D9%87-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-3401 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 19 فروردین سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 19 فروردین (ویرایش شده) پارت چهل و نهم با ناراحتی گفت: ـ به من نگاه کن عسل. سرم رو آوردم بالا و زل زدم تو چشماش. خیلی غمگین بود. اونم مثل من از این دوری عذاب میکشید. اینو میتونستم از تو چشماش بخونم. گفت: ـ دیگه اذیتت نمیکنم. بهت اصرار هم نمیکنم، ولی اینو بدون که جات همیشه تو قلبمه. اشکاش شروع شد. نتونستم طاقت بیارم. دستمالی از تو کیفم درآوردم و اشکاش رو پاک کردم.کاش حداقلش میتونست یکمی هم که شده برام تلاش کنه و از رو دلسوزی دوستم نداشته باشه. کاش. یهو با خنده گفت: ـ بازم که قلبت تند تند میزنه منم از خندش خندم گرفت و گفتم: ـ بی مزه. دوباره واسه چند ثانیه به چشمای هم نگاه کردیم. واقعا اگه اون لحظه نمیرفتم، شاید دیگه پاهام بهم کمک نمیکرد تا از پیشش برگردم. سریع گفتم: ـ من باید برم. برگشتم ولی گوشه شومیزم رو گرفت و گفت: ـ پنج دقیقه. فقط پنج دقیقه همینجا وایستا من چشمات رو ببینم. چشمات رو برای زمانهایی که دلتنگ میشم حفظ کنم بعدش برو. بزار یه پنج دقیقه حس کنم مال منی. اومدنم اینجا اشتباه بود. تمام روان و منطقم دوباره بهم ریخته بود. اون لحظه منم فقط میخواستم زمان بایسته و خیره تو چشماش باشم. هر چقدر که میخواستم انکار کنم اما منم خیلی دلم براش تنگ شده بود. با اینکه بهم قول داده بود اما اینقدر اون شب اصرار کرد که نتونستم برم خونه. همش میگفت اگه دوباره تب کنم چی؟ تو پیشم نیستی، تلفنمم که جواب نمیدی و باید چیکارکنم. بنابراین اون شب مثل شب اولی که رفتم خونش با همدیگه نشستیم و سوپی که درست کردم و خوردیم و کلی حرف زدیم و من سعی کردم حداقل اون شب به چیزی فکر نکنم و بزارم که حالش بهتر بشه و به خودش بیاد. @marzii79 ویرایش شده 19 فروردین توسط QAZAL 3 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/302-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%B2%DB%8C%D8%B1%D9%87-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-3562 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 19 فروردین سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 19 فروردین پارت پنجاهم دو هفته بعد امروز بالاخره احسان از پیش خونوادش برگشت و قرار شد مهسا تو کافه میسترونگ که تقریبا محیط باز و آزادی بود تولد بگیره. ثنا هم از کارفرماش خواست که یکم بیشتر بمونه با ما و از رو حقوقش کم کنه. اون روز منو ثنا رفته بودیم تا برای دیزاین اونجا وسیله بخریم. چون نصف جزیره هم دوستاش بودن، مهسا اونا رو هم دعوت کرده بود. من میخواستم همزمان همراه دیزاین وسایل، برای خودم لباس هم بخرم. هم من و هم ثنا. اولش که رفتیم پاساژ زیتون و وسایلی که مهسا میخواست رو گرفتیم و بعدش رفتیم طبقه دومش که یه مزون بود و لباس مجلسیهای شیکی داشت. ثنا همونطور که ویترین رو نگاه میکرد، بهم گفت: ـ خب نظرت چیه؟ یه نگاه سرسری انداختم و گفتم: ـ پوشونده بگیریم فکر کنم بهتر باشه چون غریبه اونجا زیادن. ثنا تایید کرد و گفت: ـ راستی مهسا چی میپوشه؟ گفتم: ـ اون که یه ماه پیش اومد اینجا یه لباس طلایی سفارش داد براش دوختن. خیلیم قشنگ شد. ستایشم که گفت کارشو تموم میکنه و میاد یه لباس میگیره. بعد به ساعت نگاه کردم و گفتم: ـ شاید تا ما پرو کنیم اونم برسه. بعد رفتیم داخل. تو رگال وسط مغازه یه لباس مشکی بلند بود که یقه دلبری داشت. هم خیلی ساده هم خیلی شیک بود. از فروشنده خواستم لباس رو بده تا پرو کنم. وقتی پوشیدمش، ثنا رو صدا زدم تا بیاد و ببینه تو تنم چطور شده. خودم که خیلی خوشم اومده بود. ثنا تا منو دید سوتی زد و گفت : ـ به به. ماشالله.من امشب بیشتر نگران پیترپنم. خندیدم و از تو آینه یه نگاهی به خودم کردم و چند دور چرخیدن و گفتم: ـ خوبه واقعا؟ ثنا با اغراق زیاد گفت: ـ خوب؟ عالیه. تو هم که هیکلت ماشالله خیلی خوبه. حالا کافیه من از این مدلیا بپوشم. خندیدم و گفتم: ـ هنوز انتخاب نکردی؟ گفت: ـ نه دارم میگردم. همین لحظه گوشیم زنگ خورد و دیدم که ستایشه. بهم گفت که کارش تموم شده و داره میاد اینجا. تقریبا نیم ساعت تو این مغازه بودیم اما ثنا هنوز چیزی انتخاب نکردهبود. آخر سر خوده فروشنده با کلافگی گفت: ـ ببخشید میتونم کمکتون کنم؟ ثنا چه انگار شرمنده شدهبود گفت: ـ معذرت میخوام من یکمی سخت پسندم تو لباس. زیر لب خندیدم و گفتم: ـ آره فقط تو لباس. بهم چشم غره داد و آروم گفت: ـ خفه شو. بعد یه لباس رو بهم نشون داد و گفت: ـ اون لباس قرمز ساتن و مثلا دوست دارم اما یقه و پشتش خیلی بازه. فروشنده بجای من گفت: ـ خب اینکه کاری نداره عزیزم. اندازتونو میگیرم میدم تعمیرات بغلی براتون ببنده. ثنا با هیجان گفت: ـ جدی؟ پس بی زحمت بدین پرو کنم. @marzii79 3 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/302-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%B2%DB%8C%D8%B1%D9%87-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-3563 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 20 فروردین سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 20 فروردین (ویرایش شده) پارت پنجاه و یکم من با خستگی گفتم : ـ هوف بالاخره. ثنا بهم چشم غرهای داد و گفت: ـ چقدر غر میزنی عسل. با عصبانیتی که سعی میکردم کنترلش کنم، گفتم: ـ ببخشید که نیم ساعته داریم یه مغازه رو میگردیم و چیزی انتخاب نمیکنی. ثنا با حالتی طلبکار گفت: ـ خب چیکار کنم؟ همین لحظه در مغازه باز شد و ستایشم وارد شد. اومد سمت من و گفت: ـ عسل استاد غفاری شنبه میاد اینجا، گفت باید گزارش نهایی کارمون رو بفرسته. با تعجب گفتم: ـ یعنی هفته بعد آخرین هفتهاست؟ ستایش تایید کرد و گفت: ـ آره دیگه بعدش باید منتظر نتیجه باشیم اما اینجوری که خودش میگفت شانسمون بالاست چون واقعا دقیق کار کردیم. با تایید حرفهاش گفتم: ـ انشالله. ستایش به اطراف نگاه کرد و گفت: ـ خب برم بگردم ببینم چیزی پیدا میکنم. نشستم رو یکی از صندلیهای مغازه. ستایش و ثنا دوباره با همدیگه رفتن بگردم تا یه لباس مناسب برای ستایش پیدا کنن. تو دلم گفتم پس فقط یه هفته اینجاییم. دوباره بغض گلوم رو گرفت، درسته که باهاش نبودم ولی همینکه تو این جزیره کوچیک حداقل میدیدمش دلم قرص میشد؛ اما به خودم قول دادم باید با نبودنش کنار میاومدم. لابد قسمت نبوده دیگه چی بگم. کاش یه بارم که واقعا ذوقش رو داشتم یه چیزی که از ته دلم میخواستم میشد. بالاخره بعد دو ساعت تو اون مزون، ستایش و ثنا لباسهاشون رو انتخاب کردن و با همدیگه رفتیم سمت کافهای که قرار بود تولد برگزار بشه. کافه رو تزئین کردیم و کارمون تقریبا تا ظهر طول کشید. وقتی برگشتیم خونه دیدم که مهسا یه دستش بیگودی و یه دست دیگش خط چشم. با دیدن وضعیتش خندهام گرفت. مهسا با عصبانیت گفت: ـ کجا موندین پس؟ عسل خانوم آرایشم با توئهها. دیر میشه بچهها بجنبین. ثنا همینجور که لباسها رو آویزون میکرد گفت: ـ ببخشید که سفارشهای جنابعالی خیلی زیاد بود. مهسا پرسید: ـ کیک رو آماده کردن؟ ثنا گفت: ـ داشتن حاضر میکردن. تو به احسان چی گفتی؟ مهسا همونطور که فرهای موهاش رو از بیگودی درمی آورد، گفت: ـ هیچی گفتم قراره امشب با بچهها شام بخوریم تو هم بیا. من رفتم رو مبل نشستم و گفتم: ـ شک نکرد؟ مهسا با اطمینان گفت: ـ نه بابا. تولدشم که گذشت. فکر میکنه من یادم رفت. با شادی گفتم: ـ خب پس واقعا سوپرایز میشه. مهسا تایید کرد و گفت: ـ آره دقیقا. بعد یهو انگار یه چیزی یادش اومده باشه گفت: ـ راستی عسل مهیار میره دنبالش. احسان بهم گفت که امشب ایشون قراره برامون هنرنمایی کنه. @marzii79 ویرایش شده 20 فروردین توسط marzii79 3 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/302-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%B2%DB%8C%D8%B1%D9%87-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-3576 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 20 فروردین سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 20 فروردین (ویرایش شده) پارت پنجاه و دوم با تعجب گفتم: ـ یعنی چی؟ مهسا که همینجور جلو آینه وایساده بود و داشت آرایش میکرد گفت: ـ نمیدونم والا. دیگه ازش جزئیات رو نپرسیدم. خیلی کنجکاو بودم که میخواست چیکار کنه. موهام رو صاف کردم و کج گرفتم و یه سنجاق کوچیک نقرهای ستاره دریایی داشتم که به سرم زدم، یه آرایش ملایمی هم کردم در کل خوب شده بودم. ساعت نزدیک هشت و نیم بود که هر سهتامون حاضر شده بودیم. وحید و مهیار و احسان رفته بودن کافه. ما هم تاکسی گرفتیم و رفتیم. تقریبا ساعت نه رسیدیم اونجا، تزیینات کافه فوق العاده شده بود. احسان با دیدن مهسا اومد سمت ما و و با لبخند و ذوق زیاد رو به مهسا و گفت: ـ فکر کردم یادت رفت. مهسا خندید و گفت: - بنظرت من روز به این مهمی رو یادم میره؟ احسان بهش چشمکی زد و گفت: ـ حالا منم برات یه سوپرایزی دارم. مهسا با تعجب گفت: ـ چه سوپرایزی؟ احسان بهش گفت: ـ یکم صبر کن، میفهمی. ما هم تک تک رفتیم جلو بهش تبریک گفتیم اما هر چقدر سرم رو چرخوندم، دور و برم مهیار رو ندیدم. با تعجب به مهسا گفتم: ـ مهیار کجاست؟ مهسا رفت رو صندلی نشست و گفت: ـ رفته گیتارش رو بیاره. با تعجب بیشتر گفتم: ـ گیتار؟ مهسا بهم لبخندی زد و گفت: ـ گفته بودم قراره هنرنمایی کنه دیگه. همین لحظه دیدم از روبهرو خودش با دو سه تا از رفیقاش با گیتار و کاخن اومدن. همه براش دست زدن. قرار بود آهنگ بخونه یعنی؟ تو این مدت هیچوقت ندیدم بجز گیتار زدن؛ آهنگم بخونه. یهو میکروفون رو گذاشت جلوش و گفت: ـ سلام. اول از همه تولد دوست چندین ساله خودم احسان عزیز و تبریک میگم. امیدوارم آرزوهات برات خاطره شن. امشب بعد مدتها تصمیم گرفتم و جسارتم رو جمع کردم یه آهنگی و که خیلی وقته دارم روش کار میکنم برای کسی که این جسارت و بهم یادآوری کرده و برام خیلی با ارزش هست بخونم. بعدشم بهم با لبخند نگاه کرد و همه براش دست زدن. ثنا زیر گوشم با خنده گفت: ـ چه میکنه این پیترپن! @marzii79 ویرایش شده 20 فروردین توسط marzii79 3 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/302-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%B2%DB%8C%D8%B1%D9%87-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-3577 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 20 فروردین سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 20 فروردین (ویرایش شده) پارت پنجاه و سوم آهنگ رو شروع کرد : یکیو دارم کنارم که حالم بد بشه سرمو روی شونهاش بزارم/ یکیو دارم که شده پر و بالم شده همه کس و کارم همه چیزی که دارم اونه/ مثل خودمو دیوونه لم دلم و میدونه از چشمام همه حرفامو میخونه / هوامو داره همه جا کنارمه / تو همه حال بدیام اونه که با منه / همیشه پشتمه همیشه همراهمه / همه ی دار و ندار این آدمه / هوامو داره نمیذاره تو دلم بشینه غم باهاش از دلم دوره غم / یه کاری کرده که از همه دور شم / از سیاهی در بیام عاشق نور شم / دارم یکیو دارم که نه فرشتست و نه یه آدم / نه یه ستارست نه آسمونه اون همه دنیامه زندگیم اونه / زندگیم اونه / هوامو داره همه جا کنارمه / تو همه حال بدیام اونه که با منه / همیشه پشتمه / همیشه همراهمه / همه ی دار و نداره این آدمه / هوامو داره نمیذاره تو دلم بشینه غم باهاش از دلم دوره غم / یه کاری کرده که از همه دور شم / از سیاهی در بیام عاشق نور شم. همون آهنگی بود که رو ورقه آچار تو خونهاش دیده بودم. کل این آهنگ فقط بهم نگاه کردیم، بغض گلوم رو فشرد؛ دیگه نمیتونستم رو احساساتم رو کنترل کنم، خیلی صادقانه بود. میتونستم این رو از چشمهاش ببینم. بعد تموم شدن آهنگ همه براش دست زدن و اومد سمت من و با مهربونی گفت: ـ این آهنگ از این به بعد فقط برای من و توئه. خندیدم و سرم رو انداختم پایین و گفت: ـ چیشد دیگه عصبانی نشدی! با لبخند نگاش کردم و گفتم: ـ چون دارم میبینم که برای تغییر کردن داری تلاش میکنی. همین لحظه دیجی اونجا یه موسیقی بی کلام پلی کرد. نگاههای مهیار بهم باعث میشد یکم خجالت بکشم. یهو با خنده بلند گفت: ـ چرا قرمز شدی وندی؟ همینطور که سرم پایین بود گفتم: ـ اینجوری نگام نکن خجالت میکشم. گفت: ـ چیه دارم با عشق نگات میکنم دیگه. خندیدم و چیزی نگفتم. مهیار ادامه داد: ـ خیلی خوشگل شدی. ـ مرسی. اومد کنارم وایستاد و گفت: ـ امشب فقط کنار من وایمیستیا. بهش چپ چپ نگاه کردم و به شوخی گفتم: ـ چشم امر دیگه؟ همین لحظه دیدم که احسان وسط کافه وایستاد. موزیک قطع شد و همه با تعجب به همدیگه نگاه میکردن. گفتم: ـ چی شده؟ چرا آهنگ قطع شد؟ مهیار با لبخند بهم گفت: ـ چون الان وقتشه. با تعجب به مهیار نگاه کردم که گفت: ـ نگاه کن. سرم رو برگردوندم و دیدم احسان جلوی پای مهسا زانو زد و گفت: ـ با دیدن تو من عشق واقعی و پیدا کردم، با من ازدواج میکنی؟ مهسا که قشنگ ذوق رو میشد تو چشمهاش دید، دستهاش رو گرفت جلوی دهنش و با هیجان گفت: ـ بله. بعدش همهامون براشون دست زدیم. چقدر خوشحال بودم از اینکه شاهد یکی از اتفاقات خوش زندگی رفیقم بودم. @marzii79 ویرایش شده 20 فروردین توسط marzii79 3 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/302-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%B2%DB%8C%D8%B1%D9%87-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-3610 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 20 فروردین سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 20 فروردین پارت پنجاه و سوم آهنگ رو شروع کرد : یکیو دارم کنارم که حالم بد بشه سرمو روی شونه اش بزارم/ یکیو دارم که شده پر و بالم شده همه کس و کارم همه چیزی که دارم اونه/ مثل خودمو دیوونه لم دلم و میدونه از چشمام همه حرفامو میخونه / هوامو داره همه جا کنارمه / تو همه حال بدیام اونه که با منه / همیشه پشتمه همیشه همراهمه / همه ی دار و ندار این آدمه / هوامو داره نمیزاره تو دلم بشینه غم باهاش از دلم دوره غم / یه کاری کرده که از همه دور شم / از سیاهی در بیام عاشق نور شم / دارم یکیو دارم که نه فرشتست و نه یه آدم / نه یه ستارست نه آسمونه اون همه دنیامه زندگیم اونه / زندگیم اونه / هوامو داره همه جا کنارمه / تو همه حال بدیام اونه که با منه / همیشه پشتمه / همیشه همراهمه / همه ی دار و نداره این آدمه / هوامو داره نمیزاره تو دلم بشینه غم باهاش از دلم دوره غم / یه کاری کرده که از همه دور شم / از سیاهی در بیام عاشق نور شم. همون اهنگی بود که رو ورقه آچار تو خونش دیده بودم. کل این آهنگ فقط بهم نگاه کردیم، بغض گلومو فشرد. دیگه نمیتونستم رو احساساتم رو کنترل کنم. خیلی صادقانه بود. میتونستم اینو از چشماش ببینم. بعد تموم شدن آهنگ همه براش دست زدن و اومد سمت من و با مهربونیت گفت: ـ این آهنگ از این به بعد فقط برای منو توئه. خندیدم و سرم رو انداختم پایین و گفت: ـ چیشد دیگه عصبانی نشدی! با لبخند نگاش کردم و گفتم: ـ چون دارم میبینم که برای تغییر کردن داری تلاش میکنی. همین لحظه دیجی اونجا یه موسیقی بی کلام پلی کرد.نگاههای مهیار بهم باعث میشد یکم خجالت بکشم. یهو با خنده بلند گفت: ـ چرا قرمز شدی وندی؟ همینطور که سرم پایین بود گفتم: ـ اینجوری نگام نکن خجالت میکشم. گفت: ـ چیه دارم با عشق نگات میکنم دیگه. خندیدم و چیزی نگفتم. مهیار ادامه داد: ـ خیلی خوشگل شدی. ـ مرسی. اومد کنارم وایستاد و گفت: ـ امشب فقط کنار من وایمیستیا. بهش چپ چپ نگاه کردم و به شوخی گفتم: ـ چشم امر دیگه؟ همین لحظه دیدم که احسان وسط کافه وایستاد. موزیک قطع شد و همه با تعجب به همدیگه نگاه میکردن. گفتم: ـ چیشده؟ چرا آهنگ قطع شد؟ مهیار با لبخند بهم گفت: ـ چون الان وقتشه. با تعجب به مهیار نگاه کردم که گفت: ـ نگاه کن. سرم رو برگردوندم و دیدم احسان جلوی پای مهسا زانو زد و گفت: ـ با دیدن تو من عشق واقعی و پیدا کردم، با من ازدواج میکنی؟ مهسا که قشنگ ذوق ذو میشد تو چشماش دید، دستاش رو گرفت جلوی دهنش و با هیجان گفت: ـ بله. بعدش هممون براشون دست زدیم. چقدر خوشحال بودم از اینکه شاهد یکی از اتفاقات خوش زندگی رفیقم بودم. @marzii79 3 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/302-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D8%B2%DB%8C%D8%B1%D9%87-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-3611 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده