سایه مولوی ارسال شده در 27 دی سازنده ارسال شده در 27 دی تمام این سالها با خودخواهیاش زندگی او و مادرش را خراب کرده بود، حالا میتوانست چیزهایی که در این چند سال خراب کرده بود را درست کند؟! - راستی بهت گفتم امروز رامین رو دیدم؟ سر سمتش چرخاند و سعی کرد فکرش را از موضوع قادر و ترک کردنش منحرف کند. - نه. - آره امروز صبح دیدمش، میگفت میخواد بره کمپ اومده بود باهام حرف بزنه. سر پایین انداخت، چای سرد شدهی داخل استکان کمر باریکش را تکانی داد و به موجی که ایجاد کرده بود خیره شد. - خب؟ - ازم خواستگاری کرد، باورت میشه؟ اون پسر خجالتی و سربهزیر یه فاز رمانتیکی گرفته بود که نگو. بیتفاوت و بیحوصله جواب داد: - اوهوم. - ببینم نکنه تو میدونستی؟ سر بلند کرد، سودی با اخم نگاهش میکرد. لبش را با زبانش تر کرد و گفت: - آره، چند روز پیش از رزی شنیدم. - پس چرا به من نگفتی؟ نیشخندی زد و ابرو بالا پراند. - خب اونجوری که مزهاش میپرید، حالا چی بهش گفتی؟ - اول خواستم بشورمش بندازمش کنار؛ ولی گفتم رزی گناه داره بذار حداقل به بهونهی داشتن منم که شده این پسره بره ترک کنه. - ولی اگه بره ترک کنه و بعد بهش جواب منفی بدی که دوباره برمیگرده. سودی چهره درهم کرد و با خباثت گفت: - اونش دیگه به من مربوط نیست، من کار خودم و کردم حالا ببینیم اونم میتونه خودش و نگه داره یا دوبار برمیگرده سمت مواد. پوزخندی زد و با تأسف سر تکان داد، چقدر هم که حال رامین برای سودی مهم بود! *** کلید انداخت و وارد حیاط شد. سامان چند روز قبل، پیش از رفتن به خانه خودش کلیدش را دست او داده بود تا رفت و آمدش راحتتر باشد. از مسیر سنگفرشی حیاط گذشت این روزها سامان در نظرش جور دیگری شده بود و انگار از آن بدبینی و نفرتش چیزی باقی نمانده بود. نفسش را عمیق بیرون داد، از این که داشت اعتماد این خانواده را بدست میآورد باید خوشحال میبود یا ناراحت؟! نمیدانست. با دیدن عنایت و پرهام که مشغول بازی بودند لبخند زد، خوشحال بود از این که پسرک دیگر تنها نبود از اینکه رابطه خودش با این خانواده خوب شده بود؛ اما باز هم میترسید از این عادتها، از این وابستگیها و از این دلبستگیهایی که داشت به وجود میآمد و نمیتوانست جلویش را بگیرد. - سلام. هر دو نگاهش کردند و پرهام سمتش دوید. - سلام دخترم. - سلام آبجی. خم شد و دستی به موهای پسرک کشید. - اوه چقدر خاکی شدی گل پسر! - میای با ما فوتبال بازی کنی آبجی؟ صاف ایستاد و گفت: - بذار لباسام رو عوض کنم بعد میام با هم بازی کنیم، خب؟ پسرک سر روی شانه خم کرد و گفت: - باشه. بوسهای به پیشانیاش زد و سمت ورودی رفت. وارد آشپزخانه شد، صدای ناآشنای زنی که با احتشام صحبت میکرد را هنوز هم میشنید. 2 نقل قول
سایه مولوی ارسال شده در 27 دی سازنده ارسال شده در 27 دی - سلام. - سلام دخترم، چه زود اومدی. با سرش اشارهای به سالن کرد و پرسید: - آقای احتشام مهمون دارن؟ طلعت سر تکان داد. - عاطفه خانومه، اومده به خانم بزرگ سر بزنه. اخم در هم کشید و پرسید: - عاطفه خانوم؟ طلعت سینی چای را به سمتش گرفت و گفت: - من دستم بنده بیزحمت تو این سینی چایی رو ببر تو سالن. - آخه... طلعت بیآنکه اجازه دهد حرفش را تمام کند سینی را میان دستانش جای داد و درحالی که دست پشتش میگذاشت و سمت سالن هدایتش میکرد گفت: - برو دیگه این چاییها یخ کرد. به ناچار سمت سالن قدم برداشت؛ انگار واقعاً به یک خدمتکار تبدیل شده بود و خودش خبر نداشت. اصلاً به او چه ربطی داشت که بخواهد از مهمانان احتشام پذیرایی کند؟! نه که خیلی هم دل خوشی از مهمانان این خانه داشت! - سلام. احتشام با دیدنش متعجب ایستاد و گفت: - سلام، شما چرا مگه طلعت نیست؟ لبخند اجباری زد، گاهی طلعت با کارهایش برایش اعصاب نمیگذاشت. - دستشون بند بود، برای همین من اومدم. احتشام با تعجب ابروهایش را بالا انداخت و گفت: - خیلی ممنون. درحالی که خم میشد تا سینی را روی میز بگذارد از گوشه چشم به زن که کنارش ایستاده بود نگاه کرد و صاف که ایستاد گفت: - سلام. - سلام. لبخندش را با لبخند بیجانی جواب داد، زن با مهربانی و لطافتی که در لحنش بود پرسید: - شما باید خانم عطایی باشی، درسته؟ پیش از آنکه برای گفتن حرفی لب باز کند، احتشام جای او جواب داد: - بله ایشون خانم عطایی هستن، پرستار مامان. زن چشمان قهوهای روشنش را گرد کرد و چشم غرّه نمکینی به احتشام رفت و گفت: - از خودشون پرسیدم. گوشه لبش را به دندانش گرفت تا از رفتار زن نخندد. - بله من پریزاد هستم، پریزاد عطایی. لحظهای با شنیدن نامش لبخند زن محو و صورتش مات شد. فکر کرد درست مثل احتشام، مادرش و حتی سامان. زن خودش را جمع و جور کرد و دوباره لبخند زد. - چه اسم قشنگی، منم عاطفه هستم. با چشم و ابرو اشارهای به احتشام کرد و ادامه داد: - خواهر این آقای بداخلاق. اینبار دقیقتر نگاهش کرد، صورت کشیده و پوست سفیدش شبیه به احتشام بود؛ اما صورتش در حصار آن شال سفید رنگپریده و مریضگونه میآمد. دست ظریف زن را گرفت و آرام فشرد. - خوشبختم. - منم همینطور. دست زن را آرام رها کرد و دستی به گوشه شالش کشید، حضورش آنجا اضافه بهنظر میرسید. - با اجازتون من میرم دیگه. - چرا پیش ما نمیشینی عزیزم؟ - آخه نمیخوام مزاحم صحبتتون بشم. زن دستش را گرفت و درحالی که او را کنار خودش روی مبل مینشاند جواب داد: - مزاحم چیه گلم، بشین. 2 نقل قول
سایه مولوی ارسال شده در 27 دی سازنده ارسال شده در 27 دی معذب کمی در جایش جابهجا شد، دستش هنوز میان دست ظریف زن بود. - خب عزیزم یه کم از خودت بگو، باور کن این برادر من اینقدر از تو تعریف کرده که من حسابی کنجکاو شدم بدونم این خانوم مهربون و زیبایی که تونسته برادر من رو اینهمه تحت تأثیر قرار بده کیه؟ لبخند خجولانهای زد و گفت: - آقای احتشام به من لطف دارن. *** دست دور زانوهایش پیچاند. چند دقیقهای بود که همینطور؛ آنجا نشسته بود و خواب به چشمانش نمیآمد. کنارش پرهام غرق خواب بود، مجبورش کرده بود به جبران بدقولی بعد از ظهرش که وقت نکرده بود با پسرک فوتبال بازی کند، برایش قصه بخواند تا بخوابد. دستی به شقیقه عرق کردهاش کشید، یک عالم فکر و خیال گوناگون در سرش میچرخید؛ از ترک کردن قادر گرفته تا سرفهها و نفستنگیهای عاطفه احتشام. سر روی زانوهایش گذاشت، سرش درد بود و ذهنش درگیر هزار سوال. چشمانش را روی هم فشرد؛ مردمکهایش هم درد میکرد، امشب از آن شبهایی بود که دلش بهانه مادرش را میگرفت، بهانه نوازشهایش، محبتهایش و نگرانیهایش. نفسش را با کلافگی بیرون داد، قرصهای آرامبخشش را میخواست، امشب بدون آرامبخشها خوابی درکار نبود. پلهها را یکییکی پایین آمد. پاهای برهنهاش خنکای سطح پلههای چوبی را حس میکرد و گرگرفتگی تنش کم میشد. دست روی نردههای چوبی کشید، اینبار حتی سکوت و تاریکی خانه هم نمیتوانست درد سرش را آرام کند. پایین پلهها رسید خواست سمت آشپزخانه برود و لیوانی آب و قرصهایش را بردارد، که نور کمی از سمت سالن توجهش را جلب کرد. جلوتر رفت، احتشام بود که روی مبلی زیر نور دیوارکوبهای کریستالی نشسته بود و تکیه داده به پشتی مبل چشمانش را بسته بود؛ هنوز لباس بیرون تنش بود و احتمالاً از بعد از رساندن عاطفه و برگشتش به خانه همانجا نشسته بود. آرام سمتش رفت و صدایش زد: - آقای احتشام، حالتون خوبه؟ احتشام با شتاب چشم باز کرد، قدمی عقبتر رفت و لب زیر دندان فشرد. - ببخشید نمیخواستم بترسونمتون. احتشام گوشه چشمانش را با دو انگشت فشرد، آشفته و خسته بهنظر میرسید و ابروهای درهمش چینی به پیشانی بلندش انداخته بود. - طوری نیست. کنارش روی مبل با فاصله نشست و نگاهش کرد، صورتش زیر نور کم دیوارکوبها از همیشه رنگ پریدهتر بهنظر میآمد. - حالتون خوبه؟ - کمی سردرد دارم، شما چرا نخوابیدی؟ - منم بیخواب شدم، مسکن براتون بیارم؟ سر بالا انداخت و گفت: - خوردم، ممنون. زبان روی لبهای خشک و پوستهپوسته شدهاش کشید، سوالها در سرش میآمدند و میرفتند. با تردید نگاهی به احتشام کرد و با تعلل پرسید: - من میتونم یه سوال ازتون بپرسم؟ سر تکان دادنش را که دید ادامه داد: - مشکل خواهرتون، یعنی بیماری عاطفه خانوم چیه؟ احتشام آهی کشید، حدس اینکه حال خراب و وضعیت آشفتهاش هم به همین موضوع مربوط میشد، سخت نبود. - سرطان داره، سرطان ریه؛ تازگیها هم وضعیتش بدتر شده. دست روی دهانش گرفت، پس درست فهمیده بود، آن علائم آشنا را میشناخت، آن علائم لعنتی آشنا را میشناخت و اشتباه نکرده بود! 2 نقل قول
سایه مولوی ارسال شده در 29 دی سازنده ارسال شده در 29 دی - متأسفم. چیزی سفت راه گلویش را بسته بود. دوباره به احتشام نگاه کرد، سر پایین افتاده و صورت گرفته و خستهاش قلبش را به درد میآورد. مطمئناً در آن حال هیچ چیزی نمیتوانست تسکین دهنده دردش باشد؛ اما شاید میتوانست امشب، امشبی که خودش هم حالش خراب بود، برای این مرد خسته و کلافه همدرد باشد. - من درکتون میکنم، من...من خوب میدونم که چه حسی داره، اینکه یکی که دوستش داری بیمار باشه و نتونی هیچکاری براش بکنی خیلی سخته. احتشام سر بلند کرد و پرسید: - از کجا میدونی؟ آب دهانش را قورت داد؛ اما بغضش هر لحظه بزرگتر از قبل میشد و گلویش را میفشرد. - من هم قبلاً تجربهاش کردم، مادر منم...مادر منم سرطان داشت و خب من نتونستم که هیچکاری براش بکنم. نگاهش را تا پاهای برهنهاش پایین کشید. صدای آرام و گرفته احتشام را شنید: - برای مادرت، چه اتفاقی افتاد؟ نم اشک به چشمانش نشست. انگار آن روزها پیش چشمانش جان میگرفت و جانش را کمکم میگرفت! - حدود دو سال پیش، فوت کرد! - متأسفم! تنها نگاهش کرد. چانهاش از بغض میلرزید؛ اما اشکی نبود، شکستن بغضی هم نبود. در تمام این سالها با خودش و احساسش مقابله کرده بود و نگذاشته بود که بغضش بشکند و حالا انگار وقتش بود. دستی به سینهاش کشید؛ جایی میان سینهاش درد میشد و نفسهایش به سختی بالا میآمد، مثل مادرش و مثل عاطفه! - حالت خوبه؟! صدایش برای گفتن هیچ حرفی در نمیآمد. بغضش آنقدر بزرگ شده بود که احساس میکرد راه صدایش را بسته. باید گریه میکرد، باید آن بغض لعنتی که هر لحظه بیش از پیش گلویش را میفشرد را میشکست؛ اما نمیشد! انگار آن چند سال نادیده گرفتن بغضش کار دستش داده بود که حالا این بغض قصد خفه کردنش را داشت. دویدن احتشام به سمت آشپزخانه را که دید، سرش را پایین انداخت. دستش روی گلویش چنگ شد، نفسش بالا نمیآمد؛ سینهاش مثل آتش میسوخت و انگار که او هم مثل مادرش داشت جان میداد! فکر کرد اگر همین حالا میمرد برادر کوچکش چه میشد؟! کسی بود که پس از مرگش مراقب او باشد؟! - بیا یکم از این بخور، حالت بهتر میشه. لیوان را گرفت. دستانش میلرزید و تنش یخ کرده بود. فکر کرد زیاد تا یک حمله عصبی فاصله ندارد. کمی از آب لیوان روی لباس و دستانش ریخت، با آن دستان لرزان رساندن لیوان به دهانش کار راحتی نبود. احتشام دست دور لیوان حلقه کرد و کمکش کرد تا جرعهای آب به گلویش بریزد. آب را که خورد کمی راه نفسش باز و سوزش سینهاش کمتر شد. سر که بلند کرد احتشام را ایستاده بالای سرش دید؛ چشمان آشنای مهربانش نگران به او دوخته شده بودند. سر پایین انداخت و قطره اشکی روی گونهاش سر خورد. - بهتری؟ نفسش را تکهتکه بیرون داد و بریدهبریده گفت: - خو... خوبم. احتشام نفس آسودهای کشید. - ترسوندیم دختر. لبش را به دندان کشید تا صدای هقهقش بلند نشود. گریهاش برای مادرش نبود، برای دلتنگی خودش هم نبود. اینبار بهخاطر نگرانی احتشام بود؛ بهخاطر محبتهایی که نثارش میکرد و بهخاطر عذابوجدانی که رهایش نمیکرد. 2 نقل قول
سایه مولوی ارسال شده در 29 دی سازنده ارسال شده در 29 دی بالا و پایین رفتن تشک تخت هوشیارش کرد. غلتی زد و چشم باز کرد، پرهام بود که آنطرف تخت برای خودش بازی میکرد. چشمان باز او را که دید گفت: - سلام آبجی. دست دراز کرد و در آغوشش کشید. - سلام وروجک، تو کی بیدار شدی؟ بوسهای به نوک بینی گرد و کوچکش زد و ادامه داد: - اوم! دست و روتم که شستی. - طلعت جون شست، گفت بیام تو رو هم بیدار کنم. خودش را بالا کشید تا نگاهی به ساعت آویزان به دیوار بکند. دستی میان موهای آشفتهاش کشید و صورتش درهم رفت، خواب مانده بود. روی تخت نیمخیز نشست. با آن بیخوابی دیشبش چیزی جز اینهم انتظار نداشت. پرهام دستش را کشید و نق زد: - پاشو دیگه آبجی، من گشنمه. پسرک را از روی تخت پایین گذاشت و گفت: - تو برو پیش طلعت منم میام. - میخوای بخوابی دوباره؟ میان خنده ضربه آرامی به پشتش زد. - برو بچه! *** جلوی آینه ایستاد، نگاهی به موهایش انداخت. کمی حوصله به خرج داده و بافته بودشان. شال زرشکیرنگش را روی سرش کشید و در آینه به خودش نگریست. رنگ شالش را دوست داشت؛ به پوست سفیدش میآمد. لبخندی زد. احساس میکرد بعد از گریههای دیشبش و دلداری دادنهای احتشام آرامتر است. دستی به چتریهایش کشید، هنوز چهره پر اضطراب احتشام را بهخاطر داشت؛ وقتی که برایش نگران شده بود. لبخندش عمق گرفت، نگرانیاش حس خوبی داشت. اینکه حس کند برای یک نفر مهم است، حس خوبی داشت. اینکه حس کند یکنفر هم در این دنیا هست که نگران او شود، حس عالی داشت. از فکرش گذشت که، چه میشد اگر احتشام پدرش بود؟! چه میشد اگر او هم سهمی از پدرانههای فوقالعادهاش داشت؟! احتشام پدر بینظیری بود بی شک! و خوشبحال سامان که پدری همچون او داشت! لبخندش رفتهرفته محو شد، داشت چه کار میکرد؟! شیشه عطرش را روی میز کوبید. یادش رفته بود؟! اینکه احتشام فقط صاحبکارش بود؟! اینکه قرار بود از خانهاش دزدی کند؟! یادش رفته بود که قرار بود نمک بخورد و نمکدان بشکند؟! انگار حافظهاش این روزها دچار مشکل شده بود که همه چیز را فراموش میکرد. با حرص نگاه از تصویر خودش در آینه گرفت و سمت در رفت. اگر میماند، افکار دیوانه کنندهاش آخر کار دستش میدادند! سمت در رفت و در را باز کرد، اما صدای زنگ موبایلش او را از رفتن باز داشت. ایستاد و موبایلش را از جیبش بیرون کشید. با دیدن شماره سودی به داخل اتاق برگشت و در را بست. - الو... . - بیا که راهحل مشکلت رو پیدا کردم. با تعجب اخم درهم کشید. سودی هم انگار یک چیزیاش شده بود! - سودی! معلوم هست چی داری میگی؟! - بیا پارک نزدیک عمارت، بهت همه چی رو میگم. دهانش از حیرت و تعجب باز ماند. سودی در پارک نزدیک این عمارت چه کار داشت؟! - تو برای چی اومدی اینجا؟! - وقتی دیدمت بهت میگم. - اما... ! سودی میان حرفش سریع و با عجله گفت: - فعلاً بای. و بیتوجه به او تماس را قطع کرد. پوفی کشید. داشت دیوانه میشد. از یکطرف اقامت یکماههاش در این خانه که بینتیجه مانده بود و از طرف دیگر زنگهای پیاپی داوودی که همچنان منتظر به دست آوردن مدارکش بود داشت دیوانهاش میکرد و نمیدانست در میان این مشکلات ریز و درشتش رفتارهای عجیب و غریب سودی را کجای دلش بگذارد! 2 نقل قول
سایه مولوی ارسال شده در 29 دی سازنده ارسال شده در 29 دی کنار کانتر آشپزخانه ایستاد. مثل هرروز طلعت مشغول چیدن میز صبحانه بود و تند و فرز اینطرف و آنطرف میرفت. پرهام هم پشت میز نشسته و لیوان چایش را لب میزد. سرفه مصنوعی کرد تا طلعت متوجه آمدنش بشود. - سلام، صبح بخیر. طلعت با ابروهای بالا رفته و چشمانی متعجب نگاهش کرد. - صبح توام بخیر، چرا شال و کلاه کردی اول صبحی؟ شال روی سرش را کمی مرتب کرد و لبخندی زد و گفت: - میرم تا این فروشگاه نزدیک خونه، یکم خرید دارم. - خب بمون صبحانه بخور بعد برو. نفسش را با کلافگی بیرون داد. نگران بود! میخواست سریعتر برود و خودش را به سودی برساند. میترسید که باز گند جدیدی زده باشد! باید میفهمید. باید مطمئن میشد که سودی دست گل به آب نداده باشد! - نه دیگه میرم و زود میام، فقط... . - سلام، صبح بخیر. با صدای احتشام به سمتش چرخید. - سلام صبح شما هم بخیر. متعجب نگاهی به او که لباس خانه به تن داشت انداخت. مگر حالا نباید در شرکتش میبود؟! انگار احتشام هم مثل او خواب مانده بود! - سلام آقا، صبح شما هم بخیر. نگاه احتشام هم به سمت او چرخید و انگار کمی از دیدنش با لباس بیرون متعجب شد که پرسید: - چیزی شده؟ باز هم لبخند مصنوعی زد و گفت: - نه، من فقط میخواستم برم تا فروشگاه سر خیابون؛ خواستم طلعت خانوم مراقب پرهام باشن. طلعت سری به تأیید تکان داد و گفت: - باشه برو دخترم، من حواسم بهش هست. - ممنون. - میخوای برسونمت؟! با ابروهای بالا رفته به احتشام نگاه کرد و گفت: - نه ممنون. *** نگاه کلافهاش بار دیگر صفحه ساعت نقرهای و بند چرمیاش را نشانه رفت. بیشتر از بیست دقیقه بود که منتظر سودی روی نیمکت فلزی و سرد این پارک خلوت که در این وقت صبح پرنده هم در آن پر نمیزد نشسته و برای دیدنش چشم میچرخاند. دخترک سرخوش انگار سرکارش گذاشته بود! پوفی کشید و پا روی پا انداخت. واقعاً نمیفهمید که چرا حرف سودی که همه چیز برایش بازی و سرگرمی بود را جدی گرفته و برای دیدنش به این پارک آمده بود! اصلاً شاید این هم از آن شوخیهای بیمزه و روی اعصابش بود! درحالی که همچنان غرق در فکر بود و در دلش به خودش و سودی لعنت میفرستاد زنگ موبایلش به صدا در آمد. با دیدن نام سودی بر روی صفحه موبایلش، تماس را وصل کرد و با حرص و خشم به او توپید: - پس تو کدوم گوری هستی؟! - داد نزن بابا، اومدم! اخم درهم کشید و باز برای پیدا کردنش سر چرخاند. - اومدی؟! پس من چرا نمیبینمت؟! - ایناهاشم، اینجام! با دیدن او که کمی آنطرفتر با مانتوی سرخ رنگ و شال سفید در فضای سبز پارک کنار درختان کاج و چنار ایستاده و دست تکان میداد از جایش برخاست. 2 نقل قول
سایه مولوی ارسال شده در 29 دی سازنده ارسال شده در 29 دی - خیلی خب دیدمت. و تماس را قطع کرد و به سمت او رفت. - سلام. - سلام و درد! سلام و کوفت! کجایی تو دو ساعته من رو علاف کردی؟ مسخره کردی من رو؟! خجالت نمیکشی من رو تو این سرما کشوندی اینجا که... . سودی با ابروهای بالا رفته و چشمان گرد شده به او که جوش آورده بود خیره شد و پس از مدتی که به خودش آمد میان حرفش پرید و گفت: - هووو چه خبرته بابا گازش رو گرفتی همینجوری واسه خودت میری؟! یه دقیقه نفس بگیر بذار منم حرفم رو بزنم! دستی به صورتش کشید و چشمانش را لحظهای روی هم گذاشت. تند رفته بود! خودش هم قبول داشت، اما شرایطی که در آن قرار گرفته بود و تحت فشار بودنش از طرف داوودی طاقتش را طاق کرده و به قول سودی مغزش را داغ کرده بود. آنقدر که حالا با چند دقیقه دیر کردن سودی که همیشه بدقول بود و به همه قرارهایش دیر میرسید آمپر میچسباند و عصبانی میشد! سودی دست روی شانهاش گذاشت و گفت: - حالا آرومی؟ آهسته سر تکان داد. سودی خندید و گفت: - تو هم قاط زدیا! سرش را با تأسف تکانی داد و گفت: - این روزا از همه طرف تحت فشارم، به خدا دیگه دارم دیوونه میشم! سودی لبخند کجی زد و گفت: - غصه نخور دادا، خودم فشار رو از روت بر میدارم! پوفی کشید و پرسید: - خب حالا، برای چی گفتی بیام اینجا؟ - گفتم بیای که مشکلت رو حل کنم دیگه. - مشکلم؟! کدوم مشکلم؟! سودی ابروهایش را با شیطنت بالا و پایین کرد و گفت: - مشکل گاوصندوق آقای احتشام. - چطوری؟! سودی از داخل کیف دستی کوچک زرشکی رنگش چیزی را بیرون کشید و گفت: - با این. با بهت و تعجب نگاهش کرد! نمیفهمید، اینهم یکی از شوخیهایش بود؟! - چسب؟! مثلاً یه بسته چسب قراره چه مشکلی رو حل کنه؟! سودی نچ کشداری کرد و گفت: - اینکه یه چسب عادی نیست. اخم درهم کشید. سودی هم در این هیر و ویر زندگیاش معما طرح میکرد! - پس چیه؟! - راهحل مشکلت. سودی وقت برای شوخی گیر آورده بود؟! - سودی مثل بچهی آدم حرفت رو بزن! سودی هم اخم درهم کشید. - خب بابا تو هم اعصاب نداریا! نچی کرد. سودی او را درک نمیکرد. سودی درک نمیکرد هربار که داوودی زنگ میزد و تهدیدش میکرد تن و بدنش میلرزید! درک نمیکرد که از عذاب وجدانِ مهربانیهای احتشام دلش میخواست خودش را بکشد! با ناراحتی نالید: - بسه سودی! محض رضای خدا درست حرف بزن ببینم چی میگی! - باشه بیا بریم یه جا بشینیم، بهت توضیح بدم. *** - ببین این چسب یه چسب عادی نیست. میان حرفش با کلافگی گفت: - این رو که یه دفعه گفتی! - اِ یه دقیقه صبر داشته باش! پس از کمی مکث ادامه داد: - داشتم چی میگفتم؟!... آهان، این چسب یه چسب عادی نیست؛ با این چسب میشه اثر انگشت روی وسایل رو پیدا کرد، مثل همونهایی که پلیسها تو فیلمها استفاده میکنن، دیدی؟! 2 نقل قول
سایه مولوی ارسال شده در 30 دی سازنده ارسال شده در 30 دی سری تکان داد و پرسید: - خب من الان باید با این چیکار کنم؟! سودی با تعجب نگاهش کرد و گفت: - واقعاً نفهمیدی؟! تو که اینقده خنگ نبودی، از وقتی رفتی تو اون خونه اینطوری شدیا؛ فکر کنم گشتن با این بالا شهریا روی آیکیوت تأثیر گذاشته! - مسخره بازی درنیار سودی! سودی لبخند محوی به اخمهای درهمش زد. - اخم نکن دیگه، گفتم یکم بخندیم. - میبینی که فعلاً حوصله خندیدن ندارم، پس برو سر اصل مطلب! - باشه بداخلاق؛ با این چسب میتونی رمز گاوصندوق احتشام رو پیدا کنی. - چطوری؟! سودی با چشمانی ریز شده و لبخند خبیثی که گوشه لبش نشانده بود نگاهش کرد و با لحنی آرام و موذیانه گفت: - باید این رو بچسبونی به صفحه کلید روی گاوصندوق، اینطوری وقتی که احتشام یه بار رمز گاوصندوقش رو بزنه بعد از برداشتن این چسب با نور چراغ قوه یا موبایلت میتونی اثر انگشتش رو ببینی و بفهمی که رمزش از چه اعدادی تشکیل شده. رفتهرفته لبخند محوی روی لبش نشست. انگار هنوز هم جای امیدواری بود. - مرسی! - قابل خواهر خوشگلم رو نداشت! لبخندی به نیش باز سودی زد. چه قدر خوب بود که این دختر سرخوش را داشت! اگر او و رزی را نداشت در این شرایط سخت باید چه کار میکرد؟! - جدی میگم سودی، ممنونم ازت، بهخاطر همه چیز! سودی به طور نمایشی به حالت تواضع سر خم کرد و با لحن بانمکی گفت: - ای بابا خجالتم نده! از رفتار سودی خندید؛ از خنده او سودی هم به خنده افتاد. مشت آرامی به شانه سودی زد. - دیوونه! *** بار دیگر طول اتاق را قدم زد. بسته چسب میان دستانش بود و هر لحظه از شدت اضطراب او بیش از پیش فشرده میشد! نفسش را عمیق بیرون داد و دوباره قدم زد. دوباره و دوباره. آنقدر راه رفته بود که پاهایش به درد آمده بود، اما استرس و اضطراب باعث میشد که نتواند آرام بگیرد! صدای بسته شدن در اتاق احتشام را که شنید از جای پرید! با اینکه سعی کرده بود به خودش بقبولاند که چارهای جز انجام اینکار ندارد، اما هنوز هم عذاب وجدان داشت و با هربار فکر به این موضوع دردی را در طرف چپ سینهاش احساس میکرد! با قدمهایی سست و ناپایدار سمت عسلی رفت و وسایل کارش را برداشت و در جیب سویشرت مشکی رنگش چپاند. هنوز برای اینکار آماده نبود. هنوز هم یک پایش میرفت و یک پایش برمیگشت، اما وقت تعلل و تردید نبود. باید این کار لعنتی را به آخر میرساند. باید این کار را تمام میکرد و بعد... شاید میتوانست به زندگی مزخرف سابقش برگردد! البته با این تفاوت که باید عذاب وجدانی به سنگینی یه کوه را بر روی روح و روان و قلبش تحمل میکرد. پاورچین و آهسته با پای برهنه سمت اتاق احتشام قدم برداشت. خانه سوتوکور و فرو رفته در تاریکی، به ترس و اضطرابش دامن میزد! نفس عمیقی کشید تا اندکی آرام شود؛ با این لرزش دستها و قلبی که یکی در میان میتپید، کاری از پیش نمیبرد. جلوی اتاق احتشام روی زانو نشست و چراغ قوه کوچکش را روشن کرد و آن را میان لبهایش گذاشت. دست در جیبش کرد و سنجاق سرش را بیرون کشید. روزی که سودی برای تفریح اینکار را یادش داد حتی فکرش را هم نمیکرد که روزی مجبور شود از اینکار برای ورود به خانه یا اتاق کسی استفاده کند! سنجاق را داخل قفلِ در فرو کرد و باز هم نفسی گرفت تا آرام بماند. 2 نقل قول
سایه مولوی ارسال شده در 30 دی سازنده ارسال شده در 30 دی آرام سنجاق را میان قفل بازی داد؛ قلق اینکار دستش نبود و حالا با این اضطرابی که اجازه تمرکز کردن را نمیداد کارش سختتر هم شده بود. باز هم سنجاق را تکان داد و اینبار قفل در با صدای تیکی باز شد. با باز شدن در لحظهای چشمانش را بست و نفسش را عمیق بیرون داد. نمیدانست باید خوشحال باشد یا ناراحت! آهسته از جایش برخاست و نگاهی سمت اتاق خواب احتشام انداخت. نوری از زیر در پیدا نبود و امیدوار بود که خوابیده باشد. دستگیره در را گرفت و آهسته پایین کشید؛ در که باز شد بغضی که از سر شب در گلو داشت هم بزرگتر شد انگار! وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست؛ اینطوری اگر کسی هم وارد سالن میشد به بودن او در اتاق مشکوک نمیشد. آهسته و پاورچین سمت گاوصندوق قدم برداشت. اینکه اتاق خواب احتشام دقیقاً کنار و دیواربهدیوار اتاق کارش بود باعث میشد که محتاطانه عمل کند. جلوی گاوصندوق نشست و بسته چسب و قیچی را بیرون کشید. در آن تاریکی و نور کم چراغ قوه کارش سخت شدهبود. تکهای از چسب نواری را به کمک قیچی جدا کرد. همانطور که سودی گفته بود سعی کرد دستش با قسمتی از چسب که قرار بود روی صفحه کلید چسبانده شود تماسی نداشته باشد. لحظهای نفسش را حبس کرد تا نفس کشیدن تند و از سر اضطرابش باعث خراب شدن کارش نشود و اگر میتوانست ضربان قلبش را هم کنترل کند، عالی میشد! درحالی که دو طرف چسب را گرفته بود آن را با دقت روی صفحه کلید چسباند. کمی فاصله گرفت و دقیق نگاهش کرد. آنقدر خوب چسبانده شده بود که حتی اگر کسی دقیق هم نگاهش میکرد، متوجه چسبی که بر رویش چسبانده بود نمیشد. از جایش بلند شد و خواست از اتاق بیرون برود که صدای قدمهایی را شنید. از ترس سرجایش خشکش زد! صدای قدمها پشت در اتاق متوقف شد. چشمانش از ترس و وحشت گشاد شده و قلبش انگار درون گلویش میزد! دستگیره در که به پایین کشیده شد تنها توانست چراغ قوهاش را خاموش کند و به سمت میز کار احتشام شیرجه بزند. به سختی خودش را زیر میز کار احتشام جا کرده بود. تن و بدنش میلرزید و صدای ضربان قلبش را در سرش میشنید. صدای باز شدن در اتاق را شنید. - اِ این در چرا بازه؟! دست روی دهانش گرفت تا صدای نفسنفس زدنش در آن سکوت به گوش احتشام نرسد. احتشام انگار که با خودش حرف میزد زمزمهوار گفت: - لعنت به این حواس پرت من! صدای قدمهایش که سمت میز میآمد را شنید. از ترس و وحشت چشمانش را بست. نمیفهمید احتشام این موقع شب در اتاق کارش چه میخواست؟! صدای خشخش ورقههای کاغذ روی میز را شنید و بعد صدای کلافه خود احتشام را. - اَه پس این موبایل کجاست؟ چشمانش را که گشود نگاهش به قیچی کوچکش که کنار گاوصندوق روی زمین افتادهبود افتاد. با چشمان گشاد شده از ترس به قیچی نگاه کرد. اگر احتشام این را میدید قطعاً لو میرفت. در دلش به خودش لعنتی فرستاد؛ این دیگر آخر بدشانسی بود! چشمانش را محکم روی هم میفشرد و در دلش خدا خدا میکرد که احتشام آن قیچی لعنتی را نبیند! که متوجه حضور او در اتاقش نشود! دعا میکرد که اینبار هم به خیر بگذرد! لحظهای بعد صدای قدمها نزدیکتر شد. لبش را زیر دندانش فشرد. کم مانده بود از شدت ترس و عذاب به گریه بیفتد! از زیر میز پاهای صندلپوش احتشام، که کنار میز ایستاده بود را میدید. دستش را محکمتر روی دهانش گرفت تا صدایش در نیاید! کاش زودتر از اتاق بیرون میرفت، از شدت ترس چیزی نمانده بود که سکته کند! همچنان در دلش دعا میخواند و به خدا التماس میکرد، که احتشام از میز دور شد و چند لحظه بعد برق اتاق خاموش شد و صدای بسته شدن در را آمد. نفسش را با آسودگی بیرون داد و لبخند لرزانی به لبش آمد! انگار خدا هنوز هم او را فراموش نکرده بود. انگار هنوز هم گاهی حواسش به او بود. از زیر میز که بیرون آمد قیچیاش را برداشت و سمت در رفت. میخواست که هر چه سریعتر از این اتاق خارج شود. 2 نقل قول
سایه مولوی ارسال شده در 30 دی سازنده ارسال شده در 30 دی ماندن در آن فضای خفقانآور سختش بود! دستگیره را گرفت و پایین کشید، اما در باز نشد. دوباره و دوباره امتحان کرد، اما در باز نمیشد! انگار احتشام در را قفل کردهبود. نچی کرد و دست در جیبش برد که سنجاقش را بیرون بیاورد و در را باز کند، اما در کمال تعجب سنجاق در جیبش نبود! چراغ قوهاش را روشن کرد و نگاهی به دور و اطرافش انداخت. نبود؛ سنجاق لعنتیاش هیچ کجا نبود! نفسش را با کلافگی بیرون داد! بدشانسیهای امشبش انگار تمامی نداشت! کمی راه رفت و کمی فکر کرد. تنها یک راه خروج برایش ماندهبود. باید از پنجره بیرون میرفت. خودش را به پنجره رساند و پرده را کنار زد. پنجره را باز کرد و به بیرون نگاه کرد. فاصلهاش از زمین کمی زیاد بود و پس از بیرون رفتن از پنجره نمیتوانست آن را ببندد و این خوب نبود، اما چاره دیگری نداشت! چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. انگار قرار بود در این خانه تمام کارهای نکردهاش را تجربه کند! دستانش را لبه پنجره گذاشت و آرام خودش را از پنجره بیرون کشید. خودش را به لبه پنجره آویزان کرد. فاصلهاش تا زمین نسبتاً زیاد بود، اما او هم آدم ترسویی نبود. چشمانش را بست و دستانش لبه پنجره را رها کرد. با پاهایش روی زمین فرود آمد و لحظهای به زمین خورد! چشمانش را از زور درد بست و مچ پای راستش را با دستانش فشرد. آنقدری درد نداشت که فکر کند شکسته یا دررفته است. چراغ قوهاش را روشن کرد و نور را روی پایش انداخت؛ تغییر شکل استخوان یا کبودی نبود، پس احتمال داد که فقط ضرب دیده باشد. از جایش برخاست و خاک لباسهایش را تکاند. همین که با پریدن از آن ارتفاع حداقل چهارمتری دست و پایش نشکستهبود جای شکر داشت! نگاهی به پنجره باز اتاق احتشام و پردهای که حالا بهخاطر باد تکانتکان میخورد انداخت. برای این یکی دیگر کاری از دستش بر نمیآمد! نور چراغ قوه را روی زمین انداخت و لنگ لنگان سمت در ورودی خانه قدم برداشت. *** آرام و لنگ لنگان پلهها را پایین آمد. با اینکه شب قبل هم کمپرس آب سرد روی پایش گذاشته و هم پماد به پایش مالیده بود، اما زیاد هم تأثیری نداشت و پایش هچنان درد داشت. آخرین پله را که پایین آمد؛ احتشام را پوشیده در کت و شلوار مشکی رنگش که او را لاغر اندامتر نشان میداد دید، که مشغول صحبت با طلعت بود. نزدیکشان شد و گفت: - سلام. طلعت سر سمتش گرداند و با لبخند جواب داد: - سلام دخترم. به احتشام که جوابش را زیرلبی داده و دوباره به وارسی کیف دستی چرمیاش مشغول شده بود نگاه کرد. کمی کلافه بهنظر میرسید. لحظهای فکر به اینکه احتشام با دیدن پنجرهی باز اتاقش به او شک کرده باشد، ته دلش را خالی کرد! با نگرانی و ترسی که سعی در پنهان کردنش داشت پرسید: - اتفاقی افتاده؟! - امروز یه جلسه مهم دارم و متأسفانه یکی از مدارکم رو گم کردم. نفسش را با آسودگی بیرون داد و بار دیگر خدا را بابت شانسی که شب قبل آورده بود شکر کرد. - اَه اینجا هم که نیست! - آقا شما که همیشه مدارکتون رو توی گاوصندوق میذاشتین. چشمانش از خوشحالی برقی زد! حالا احتشام باید سروقت گاوصندوقش میرفت، و این یعنی او به همین سادگی رمز گاوصندوقش را بهدست میآورد. احتشام دستی به صورتش کشید و سر تکان داد. - آره راست میگی، پاک یادم رفته بود! لبخند محوی زد و قدم برداشت تا از آنها دور شود. تا چند ساعت دیگر به چیزی که میخواست میرسید و میتوانست از این خانه برود و چیزی جز این نباید برایش مهم میبود. مهم تنها هدفش بود و بس! البته اگر میتوانست این موضوع را به قلبی که هنوز هم از شدت ناراحتی و عذاب فشرده میشد بفهماند! هنوز قدم بعدی را برنداشتهبود که با حرف احتشام سرجایش متوقف شد. - میلنگی؟! سر سمت احتشام چرخاند و لبخند اجباری زد. 2 نقل قول
سایه مولوی ارسال شده در 30 دی سازنده ارسال شده در 30 دی - چیزی نیست، پام پیچ خورده. احتشام در تأیید حرفش سر تکان داد، اما در نگاهش شک و تردید موج میزد. تردیدی که او را میترساند! - دکتر رفتی؟! سر بالا انداخت و گفت: - نه لازم نیست، خودش خوب میشه. طلعت قدمی سمتش برداشت و گفت: - این چیزها رو نباید سرسری گرفت، خدایی نکرده اگه دررفته باشه چی؟! - نه در نرفته. - به هر حال احتیاط شرط عقله، برو لباس بپوش بریم بیمارستان. با ناراحتی به احتشام نگاه کرد. چرا این کارها را با او میکرد؟! او که لیاقت محبتش را نداشت! - خیلی ممنون ولی، من خوبم احتیاجی به دکتر رفتن نیست. طلعت دست روی بازویش گذاشت و با محبت گفت: - آقا راست میگه دخترم، برو خودت رو به یه دکتر نشون بده حداقل ما خیالمون راحت بشه. - آخه... ! احتشام صبر نکرد ادامه حرفش را بشنود و درحالی که سمت پلهها میرفت، گفت: - تا من میرم مدارکم رو بیارم، شما هم برو آماده شو. نگاهش از شیشه جلوی ماشین به مسیری که میرفتند خیره بود. چند دقیقهای بود که راه افتادهبودند و سکوتی میانشان جریان داشت. احتشام هرازگاهی به کسی زنگ میزد و از روند جلسهاش میپرسید و اطلاع میداد که دیر خواهد رسید و او در سکوت سعی در مقابله با بغضی داشت، که قصد خفه کردنش را کرده بود! - آره گفتم که دیرتر میام؛ نه نمیتونم، یه کاری پیش اومده. با شرم و خجالت سر پایین انداخت و نگاهش را به صندلهای مشکی رنگش دوخت. احتشام اصرار کردهبود که بهخاطر ورم مچ پایش کفش نپوشد. باز هم بغضش را قورت داد! احتشام بهخاطر اویی که قصد دزدی از خانهاش را داشت از کارش زدهبود و این عذاب وجدانش را هزار برابر کرده بود! - حالت خوبه؟! با صدای احتشام سر بلند کرد و نگاهش کرد. تند و پشت هم پلک زد تا اشک جمع شده در چشمانش را پس بزند! - بله، خوبم. کنار بیمارستان احتشام ماشینش را بغل خیابان پارک کرد. از رفتوآمد بیمارستان مشخص بود که جایی نزدیکتر از آنجا جای پارک پیدا نخواهند کرد. احتشام بیآنکه حرفی بزند از ماشینش پیدا شد و سمت او آمد. حدسش سخت نبود که میخواست در را برای او باز کند، اما خودش زودتر از او دست به کار شد و در را باز کرد. با اینکه پایین آمدن از ماشین شاسی بلندش با آن پای دردناک مشکل بود، اما از احتشام کمک نخواست و خودش به سختی پایین آمد. همینطور هم عذاب وجدان دیوانهاش کرده بود و نمیخواست بار اضافهای بر روی شانههای احتشام باشد! احتشام دست سمت بازویش دراز کرد و پرسید: - میخوای کمکت کنم؟! کمی عقب کشید و سر تکان داد. - نه ممنون! *** دکتر با دو انگشت کمی مچ پایش را فشرد. از درد اخم درهم کشید و دکتر که از پشت شیشههای مستطیلی شکل عینکش نگاهش به او بود، پرسید: - درد داری؟! آهسته سر تکان داد. - یکم. دکتر پایش را رها کرد و درحالی که از جلوی پایش بلند میشد، گفت: - چیز خاصی نیست، احتمالاً ضرب دیده. پشت میزش که نشست، عینکش را بر روی بینی نسبتاً گوشتیاش جابهجا کرد و نگاهش را به او دوخت. - گفتی پات چرا اینطوری شده؟! نگاهش را از دکتر گرفت و به احتشامی که با دقت و کنجکاوی نگاهش میکرد دوخت. زبانش را روی لب پایینش کشید و با تردید جواب داد: - توی پارک موقع دویدن پیچ خورد. 2 نقل قول
سایه مولوی ارسال شده در 1 بهمن سازنده ارسال شده در 1 بهمن دکتر سر تکان داد و احتشام با اخم محوی نگاهش کرد. دلیل اخمش را نمیدانست؛ شاید هم فهمیده بود آن روز که از پارک آمده بود، لنگ نمیزد. دکتر لبخندی زد که از میان ریش و سبیل بلند و جوگندمیاش به سختی دیده میشد. - که اینطور، از جوونهای سر به هوای امروزی بیشتر از این هم انتظار نمیره. کمی مکث کرد و با نگاهی که سمت احتشام انداخت، ادامه داد: - گفتم که احتمالاً ضرب دیده، ولی برای اطمینان یه عکس از پات بگیر بیار ببینم. ماشین که جلوی در عمارت ایستاد سمت احتشام برگشت. به شدت عذاب وجدان داشت و به شدت از کاری که احتشام برایش کرده بود شرمنده بود! - خیلی ممنونم، بهخاطر من از کارتون هم افتادین امروز! احتشام تنها به لبخندی اکتفا کرد و جای جوابش گفت: - یه چند روزی به خودت استراحت بده، کارهای مادرم رو هم میگم طلعت انجام بده. - اما من خوبم. احتشام اخم محوی کرد و در عین حال لبخند کوچکی زد و گفت: - آدم خوب نیست روی حرف بزرگترش حرف بزنه. با ناراحتی سر تکان داد و گفت: - چشم! - بیبلا، رفتی داخل به طلعت بگو بیاد بیرون باهاش کار دارم. *** - آقای احتشام رفتن؟ طلعت درحالی که میز صبحانه را برایش میچید سر بلند کرد و گفت: - آره رفت، بیا بشین با پرهام صبحانه بخورین. صندلی را عقب کشید و نشست. هنوز هم بغض داشت و هنوز هم از محبتهای احتشام شرمنده بود. - آبجی حالت خوبه؟ سر بالا گرفت و چندبار پلک زد، میتوانست به همین راحتی تمام محبتهایش را فراموش کند؟! میتوانست بیتوجه به تمام خوبیهایش به او و اعتمادش خیانت کند؟! - خوبم. - پس چرا صبحانهات رو نمیخوری؟ سر تکان داد و گفت: - میخورم عزیزم، میخورم. قاشق را در لیوان چایش چرخاند و بیحواس به پرهام و طلعت چشم دوخت. - لیوان شیرت رو کامل بخوریها، آفرین پسر خوب. پرهام نق زد: - ولی من شیر دوست ندارم. طلعت لبخندی به چهره درهم پسرک زد و گفت: - اگه شیر نخوری که بزرگ و قوی نمیشی. پرهام با تعجب ابرو بالا انداخت و گفت: - واقعاً؟! طلعت آرام خندید و جواب داد: - آره واقعاً، حالا شیرت رو بخور تا زود بزرگ بشی، خب؟ - چشم طلعت جون. سر پایین انداخت. قابل کتمان نبود، پرهام به محبتهای این خانواده خو گرفتهبود، خودش هم. داشتند کمکم با این خانواده اُخت میشدند؛ اما انگار هیچوقت هیچچیزی قرار نبود بر وِفق مرادش پیش برود. - پات بهتره دخترم؟! نگاهی به طلعت انداخت. این خانه انگار میان افرادش مهر و محبت پخش میکرد! - بله خوبم. طلعت سر تکان داد. - خدا رو شکر که در نرفته، ضرب دیدگی هم زود خوب میشه؛ فقط باید استراحت کنی. لبخند اجباری زد و تشکر کرد و از پشت میز برخاست. دیگر نمیتوانست تحمل کند! دیگر نمیتوانست آنهمه محبت را ببیند و از خودش متنفر نشود! دیگر نمیتوانست بماند و برای خودش آرزوی مرگ نکند! - پرهام جان، پاشو به خواهرت کمک کن بره تو اتاقش استراحت کنه. - نه لازم نیست، خودم میتونم برم. طلعت اخم محوی به ابروهای کم پشت و کمانیاش نشاند و گفت: - دیگه چی؟ ندیدی آقا چقدر سفارش کرد که به پات فشار نیاری؟! با بغض سرش را برگرداند. این محبتهایشان آخر او را از عذاب وجدان میکشت! پرهام دستش را گرفت و کمکش کرد تا پلهها را آهسته بالا برود. مشتش را بر روی نردههای چوبی فشرد. دردی در تمام تنش جولان میداد! پایش درد نداشت؛ قلبش بود که درد داشت. انگار که دستی نامرئی میان سینهاش قلبش را در مشت گرفته و میفشرد! 2 نقل قول
سایه مولوی ارسال شده در 1 بهمن سازنده ارسال شده در 1 بهمن (ویرایش شده) با شنیدن صدای زنگ موبایلش، کتابی که در دست داشت را روی عسلی کنار تختش گذاشت. رو به پرهام که پایین تختش مشغول بازی با پازلهایش بود کرد و گفت: - داداشی میری اون موبایل من رو بیاری؟! - کجاست؟! لبخند محوی به لبش آمد. پسرک آنقدر غرق بازیاش بود که صدای زنگ موبایلش را نشنیده بود. با انگشت به کیفش که روی میز آرایش بود اشاره کرد و جواب داد: - تو کیفم، روی میز. پسرک سمت میز دوید و کیفش را برداشت و سمتش آمد. دستی میان موهای پسرک کشید و با تشکری او را پی بازیاش فرستاد. موبایلش را از کیفش بیرون کشید و به صفحهاش نگاه کرد. شماره داوودی بالای صفحه موبایلش افتادهبود. غری زیرلب زد. مردک انگار مویش را آتش زده بودند! - الو... . - چیشد، تونستی کاری بکنی؟! دو روز دیگه بیشتر مهلت نداری ها! پوفی کشید. - رمز گاوصندوقش رو پیدا کردم امشب مدارک رو برمیدارم. - چرا شب؟ همین حالا کار رو تموم کن. پیشانیاش را به کف دستش فشرد، واقعاً فکر میکرد که به عقل خودش نمیرسد؟! - نمیشه، وقتهایی که احتشام خونه نیست در اتاقش قفله؛ کلیدش هم نمیدونم کجاست. صدای نفسش را که با کلافگی بیرون داد شنید. چرا نپرسیده بود که آن مدارک چه بود که آنقدر برایش اهمیت داشت؟! - خیلی خب فقط حواست باشه که گند نزنی. - باشه. - میدونی که اگه دست از پا خطا کنی و کارِت رو درست انجام ندی چی میشه؟ پشت دستش را روی دهانش فشرد تهدیدش میکرد؟! مردک لعنتی! مردک زورگوی عوضی لعنتی! *** قاشقی از غذا را دهان پیرزن گذاشت. به سختی توانسته بود طلعت را راضی کند، که اجازه دهد خودش ناهار ملکتاج را بدهد. دلش کمی درددل کردن میخواست؛ کمی خالی کردن آنهمه دردی که در سینهاش بود و چه کسی بهتر از این پیرزن بیزبان؟! پیرزن آرام لقمهاش را میجوید. تلخندی زد، پیرزن این روزها کمتر بدقلقی میکرد. انگار که او هم به وضعیتش عادت کرده بود. دستمالی برداشت و گوشه لبش که چرب شده بود کشید. دلش برای این پیرزن لجباز تنگ میشد. زیاد نمیگذشت از وقتی که با او کنار آمده بود. سر که بلند کرد ملکتاج خیره نگاهش میکرد. لبخندی زد و گفت: - انگاری حالتون امروز خیلی خوبه. دست پیرزن روی دستش نشست. نم اشکی به چشمانش نشسته بود. نگاه پیرزن هم نگران بود، مثل احتشام و مثل طلعت. لب زیر ندان فشرد. بغض تا گلویش آمده بود! احساس گناه بدی داشت، احساس کثیف بودن! مثل اولین باری که دزدی کرده بود! - نگران نباشین، من خوبم... یعنی خوب میشم، یه کم که بگذره... ! با پشت دست نم چشمانش را گرفت و ادامه داد: - یه کم که بگذره آرومتر میشم. من عادت دارم... به دل کندن و رفتن عادت دارم! چشمان پیرزن هم به اشک نشستهبود. تندتند سر تکان داد. رفتارهایش عصبی و غیر قابل کنترل بود! انگار که یک نفر دیگر درون وجودش بود که وادارش میکرد، به حرف زدن، به گریه کردن و بیرون ریختن دردهایش! - به خیلی کارهای دیگهام عادت دارم، دفعه اولم که نیست! کارهای بدتر از اینم کردم! پلک که زد قطره اشکی روی صورتش سر خورد. - من کارهای خیلی بدی کردم! هق زد و نالید: - خیلی بد! به دستان ملکتاج چنگ زد و خودش را روی تخت رها کرد. - من آدم بدیام، نه؟ ویرایش شده 1 بهمن توسط سایه مولوی 2 نقل قول
سایه مولوی ارسال شده در 1 بهمن سازنده ارسال شده در 1 بهمن سر بالا انداختنش را که دید دوباره به هقهق افتاد. - من نمیخواستم آدم بدی باشم... من نمیخواستم؛ ولی مجبور شدم مجبورم کردن... ! سرش را از روی پاهای ملکتاج برداشت. کمی آرامتر شده بود و انگار هورمونهای دیوانگیاش فروکش کرده بود! اشکهایش را با پشت دستش پاک کرد. ملکتاج هنوز با نگرانی نگاهش میکرد. برای رفع و رجوع رفتار دیوانهوارش خندهای کرد و گفت: - ببخشید گاهی اینطوری میشم، فشار زندگیه دیگه! از جایش بلند شد و در مقابل نگاه مبهوت ملکتاج سینی غذایش را برداشت و سمت در رفت. خودش هم فکر میکرد، همین امشب اگر کار را تمام نمیکرد؛ آخر سر باید از این خانه یک راست راهی دایونهخانه میشد! *** دو تا از قرصها را از لفافش بیرون کشید و درون لیوان انداخت. قرصها آنقدری قوی بود که میتوانست هر آدمی را به خواب عمیق ببرد. سینی را برداشت و سمت پلهها به راه افتاد. در دلش آشوب به پا بود و آنقدر اضطراب داشت که ضربان قلبش را در سرش میشنید! پشت در اتاق ایستاد. راهروی فرو رفته در تاریکی را تنها نور کمی که از زیر در اتاق کار احتشام بیرون میزد روشن کرده بود. چشمانش را لحظهای بست و نفس عمیقی کشید؛ باید آرام میبود اینطوری راهی از پیش نمیبرد و خودش را لو میداد. با پشت دست چند تقه به در زد. - بفرمایید. نفس عمیق دیگری کشید و سعی کرد که جلوی لرزش دستانش را بگیرد، اما خیلی هم موفق نبود! در را هل داد و از لای در سرکی کشید، احتشام پشت میزش نشسته و با برگههای زیر دستش مشغول بود. - اجازه هست؟ احتشام نگاهش کرد و سر تکان داد. - بفرما. با تردید و تعلل وارد اتاق شد. احتشام پرسید: - کاری داشتی؟ سینی میان دستانش را کمی بالا گرفت و گفت: - براتون شیر گرم آوردم. احتشام با ابروهای بالا رفته نگاهش کرد. لبخند پر اضطرابی به چهره متعجبش زد و جلوتر رفت و در همان حال گفت: - طلعت خانم میگفتن شبهایی که بیخواب میشین خودتون رو با کار کردن مشغول میکنید. زیر سنگینی نگاهش سینی را روی میزش گذاشت و عقب کشید. - شیر گرم کمک میکنه راحتتر بخوابید. احتشام گفت: - لازم نبود شما با این پا... . میان حرفش پرید و گفت: - من خوبم آقای احتشام. احتشام لبخندی زد. - خدا رو شکر که خوبی، ممنون بابت این. و لیوان را برداشت و لب زد. دستانش را مشت کرد تا جلو نرود و لیوان را از دستش نگیرد! - این بیخوابیها یه حسنهایی هم داره، یکیش اینه که میتونم به کارهایی که توی طول روز وقت انجام دادنش رو ندارم برسم. بیحواس سر تکان داد. دل دل میزد که از اتاقش بیرون برود و قیدِ این کار را بزند! - بله، ولی به آسیبی که به بدنتون میرسونه نمیارزه مطمئناً. - درسته. باقی شیر را هم سر کشید و لیوان خالی را داخل سینی برگرداند. سینی را از روی میز برداشت و گفت: - من دیگه میرم، شبتون بخیر. دست به دستگیره برد تا از اتاق خارج شود که احتشام صدایش زد. با کمی تعلل برگشت؛ کاش میگذاشت برود، کم مانده بود از شدت اضطراب غش کند! - ممنونم. 3 نقل قول
سایه مولوی ارسال شده در 1 بهمن سازنده ارسال شده در 1 بهمن برای یک لیوان شیر این همه تشکر میکرد؟! لبخند دستپاچهای زد و گفت: - خواهش میکنم، یه لیوان شیر که دیگه این حرفها رو نداره! احتشام هم لبخند زد. - نه فقط برای اون لیوان شیر، بهخاطر همه چیز. متعجب زیر لب تکرار کرد: - همه چیز؟! - برای کارهایی که برای مادر میکنی، برای محبتهایی که به همه ما میکنی. لب گزید؛ کاش دیگر ادامه نمیداد، نمیخواست بغضش بشکند! - من که کاری نکردم. - شاید خودت متوجهش نباشی؛ اما از وقتی که تو به این خونه اومدی حال همه ما بهتره؛ انگار یه جون تازه به کالبد این خونه و آدماش دمیده. سر پایین انداخت. حس بدی داشت از اینکه فردا صبح نظر همه راجع به او عوض میشد! - اوه! نمیدونستم یه لیوان شیر اینجوری معجزه میکنه! سر بالا گرفت و نگاهش کرد. چشمان احتشام کمی خمار شده بود؛ انگار که قرصها داشت اثر میکرد. - خب، برید استراحت کنید. احتشام اشارهای به ورقههای تلنبار شده روی میزش کرد و با بیحالی که ناشی از اثر قرصها بود، گفت: - نمیشه، باید اینا رو جمعوجور کنم. - شما برید استراحت کنید، من اینجا رو مرتب میکنم. احتشام عینکش را روی میز انداخت و با گیجی بلند شد. - خیلی لطف میکنی! با چشمان اشکی بیرون رفتنش را تماشا کرد. دلش میخواست احتشام مخالفت کند و او را از اتاقش بیرون کند؛ اما... . از رفتنش که مطمئن شد داخل اتاق برگشت و در را بست. لحظهای گیج و حیران ایستاد. چه مرگش شده بود؟! با دست روی چشمانش کشید. چه مرگش شده بود که دست و دلش میلرزید؟! باید کارش را تمام میکرد، حالا که وقت جا زدن نبود! روبهروی گاوصندوق زانو زد. دستانش میلرزید؛ تمام تنش میلرزید! چسب را به آرامی از صفحه کلید جدا کرد. چراغ قوهاش را از جیبش بیرون کشید و نورش را روی تکه چسب تاباند. قسمتهایی شبیه به اثر انگشت روی تکه چسب دیده میشد و با یک نگاه به صفحه کلید میتوانست بفهمد که رمز از اعداد یک، دو، سه و هفت تشکیل شده. نفسش را بیرون داد. شانس با او یار بود که رمز، رقم طولانیتری نبود وگرنه پیدا کردنش تا خود صبح طول میکشید! لبش را به دندانش گرفت و فکر کرد. بهتر بود که از کوچکترین اعداد به ترتیب شروع میکرد. اعداد روی صفحه کلید را فشرد. یک، دو، سه و هفت، اما در باز نشد. باز هم امتحان کرد. یک، سه، دو و هفت؛ باز هم در باز نشد. نفس عمیقی کشید و عرقی که از شدت اضطراب به پیشانیاش نشستهبود را پاک کرد. به فکرش رسید که رمز شاید یک تاریخ باشد. دوباره امتحان کرد. یک، سه، هفت و دو و اینبار رمز تأیید شد. چشمانش را بست و لبخند تلخی زد. فکرش را هم نمیکرد، روزی که پس از اینهمه مدت به هدفش رسیدهبود، دلش میخواست بنشیند و زار زار گریه کند! دستی به بینیاش کشید تا جلوی گریه کردنش را بگیرد. دست برد و دستگیره گاوصندوق را کشید. در که باز شد نفسش را عمیق بیرون داد. داخل گاوصندوقش پر بود از دفتر، کاغذ و پوشههایی با طرح و رنگهای مختلف. دفترها و کاغذها را یکبهیک بیرون کشید و با نگاه سرسری به آنها سرش را با کلافگی تکانی داد! هیچکدام مدارکی که میخواست نبودند. همه را روی زمین انداخت و دوباره به گشتن مشغول شد. در میان کولهبار کاغذها، چشمش به آلبومی قدیمی افتاد. با گیجی اخم کرد، چه کسی آلبوم عکس را توی گاوصندوق میگذاشت؟! خواست بازش کند و نگاهی داخلش بیاندازد، اما منصرف شد؛ حالا وقت این کنجکاویها نبود، هر لحظه ممکن بود یک نفر وارد اتاق شود. آلبوم را هم روی کاغذهای تلنبار شده انداخت و دوباره مشغول جستجو شد. یکبهیک پوشهها را برداشت و نگاهشان کرد. در میانشان یکی شبیه به همانی بود که دنبالش میگشت. 3 نقل قول
سایه مولوی ارسال شده در 2 بهمن سازنده ارسال شده در 2 بهمن بقیه پوشهها را روی زمین انداخت و پوشه مورد نظرش را باز کرد. همان مدارک بود؛ همانی که شبیهشان را در خانه داوودی دیده بود. بالاخره پیدایشان کرده بود! پوشه را داخل لباسش پنهان کرد؛ بالاخره کارش داشت در این خانه تمام میشد. دفترها و کاغذها را برداشت و داخل گاوصندوق جا داد، نمیخواست اتاقش را همانطور بهم ریخته رها کند. نگاهی به دور و برش انداخت تا چیزی را جا نگذارد. چشمش که به عکسی که پشتورو روی زمین افتاده بود خورد؛ پوفی کشید. خم شد و آن را برداشت. احتمالاً از داخل همان آلبوم قدیمی افتاده بود. پشتورویش که کرد، نگاهش که به تصویر عکس افتاد؛ انگار دنیا برایش لحظهای از حرکت ایستاد! این تصویر! این عکس! اینجا چه میکرد؟! آلبوم را چنگ زد و بازش کرد. گیج شده بود! آلبوم را ورق زد. این عکسها! این آدمها! چه خبر بود؟! عکس مادرش چرا آنجا بود؟! آنهم با لباس عروس و در کنار احتشام! نمیفهمید، ماجرا چه بود؟! مادرش در کنار احتشام چه میکرد؟! عکس مادرش در این آلبوم چه میکرد؟! دوباره به عکسها نگاه کرد. مادرش بود، امکان نداشت اشتباه کند؛ یکی شبیه همین عکسها را از مادرش با لباس عروس در خانه خودشان دیدهبود. اینجا چه خبر بود؟! *** در کمدش را با شتاب باز کرد. خم شد و کوله قدیمیاش را از داخل کمد بیرون کشید. نفسهایش سنگین و قلبش آشوب بود! با اضطراب تمام وسایل کوله را روی زمین خالی کرد. وسایل مادرش بود، روزی که به این خانه میآمد تمام وسایل قدیمی مادرش را در این کوله کهنه گذاشته بود. شناسنامه مادرش را برداشت. بازش که کرد، نگاهش که به اسم نوشته شده توی صفحه شناسنامهاش افتاد، چشمانش سیاهی رفت و روی زمین رها شد! داشت چه اتفاقی میافتاد؟! این اسم! شاید... شاید اشتباهی شده بود! شاید این فقط یک تشابه اسمی بود! حتماً یک تشابه اسمی مسخره بود! سر پایین انداخت، اما... اما آن عکسها! عکس مادرش و احتشام! آنها که دیگر اشتباهی نبود! نگاهش روی وسایل بیرون ریخته از کیف دو دو میزد! چشمش میانشان روی قاب عکسی نشست. دست برد و عکس را برداشت. همان عکسی که مادرش، از پدرش نشانش داده بود؛ خودش بود... خودِ خودش بود! با وجود پیر شدنش، شکسته شدنش، اما میفهمید که خودش بود! ناخودآگاه به خنده افتاد! خندهای بلند و هیستریک؛ خندهای از سر بیچارگی، از سر حیرت و برای بازی مزخرفی که روزگار برایش ترتیب داده بود! چنگی به موهایش زد. میان خنده اشک چشمانش سرازیر شد! اشتباه نبود! سر تکان داد. لعنتی... اشتباهی درکار نبود! چرا زودتر نفهمیده بود؟! چرا حالا؟! چرا درست همین امشب؟! دست روی دهانش گرفت و هق زد، هنوز هم نمیفهمید! هنوز هم باورش نمیشد! باورش نمیشد که احتشام همانی باشد که او و مادرش را رها کرده! مردی که تمام عمرش او را مقصر سختیها و مشکلاتش میدانست! مردی که هیچوقت نخواسته بود دنبالش بگردد! حالا او سر از خانهاش در آورده بود! آنهم برای دزدی! چرا این اتفاقها باید میافتاد؟! چرا تمام این اتفاقها باید برای او میافتاد؟! چرا حالا؟! چرا درست همین امشب که داشت کارش را تمام میکرد؟! سرش را میان دستانش گرفت. تمام فکرها در سرش میچرخید. تصاویر بیربطی در سرش بهم میپیچید. کتک خوردنهایش از قادر، بدحالیهای مادرش، بیپولیشان، دزدی کردنهایش، محبتهای احتشام، انگار که... انگار که داشت دیوانه میشد! انگار که داشت به یک جنون کامل میرسید! چرا احتشام نبود؟! چرا آن روزها نبود؟! چرا او و مادرش را نخواسته بود؟! از جایش بلند شد. تلوتلو میخورد؛ مثل کسی که با پتک به سرش کوبیده باشند! دنیای اطرافش تاریک شده بود انگار، که چشمانش خوب جایی را نمیدید! دور خودش چرخید. سرش گیج میرفت، تنش تاب میخورد! لحظهای ایستاد. بسته قرصش را از روی پاتختی چنگ زد، از دیشب هنوز آنجا بود. سهتایش را بدون آب قورت داد. اگر همهاش را میخورد، شاید از این فکرها راحت میشد، از دست آدمها هم! خودش را روی تخت کنار پرهامی که غرق خواب بود رها کرد. اشکهایش همچنان میریخت و بالشش را خیس میکرد. غلتی زد و جنینوار در خودش مچاله شد. افکارش درهم و آشفته در سرش جولان میدادند. پتویش را روی سرش کشید و آرام هق زد. لعنت به افکارش! کاش میمرد! کاش تمام آدمهای دنیا میمردند! کاش همه چیز تمام میشد! کاش همه زندگیاش تمام میشد! 3 نقل قول
سایه مولوی ارسال شده در 2 بهمن سازنده ارسال شده در 2 بهمن - کار خیلی خوبی کردین که اومدین اینجا، میدونین آدمهایی که درحال ترک هستن به حمایت خانوادهشون واقعاً نیاز دارن. با دستش روی دسته صندلی فلزیاش ضربه میزد. این انتظارها داشت کلافهاش میکرد! - گفتین دخترشون هستید، بله؟ به چشمان سبز رنگ و کنجکاو مرد نگاه کرد و به تکان دادن سرش اکتفا کرد. کاش صدای مرد را نمیشنید. کاش کمی ساکت میشد تا بتواند ذهن آشفتهاش را سر و سامانی بدهد! - آقا قادر توی این چندوقته روزهای سختی رو گذروندن، خیلیها طاقت درد کشیدن روزهای اول رو ندارن، اما آقا قادر با انگیزهای که داشت تونست از اون برهه عبور کنه و حالا هم حالش خیلی بهتر شده. چشمانش را لحظهای روی هم گذاشت. داشت دیوانه میشد! این مردک هم فکر کرده بود که برای دیدن قادر آمده و برایش سخنرانی راه انداخته بود. کاش ساکت میشد؛ حوصله شنیدن از قادر را نداشت؛ حال قادر برایش مهم نبود، اصلاً برای شنیدن این حرفها که نیامده بود! برای گرفتن جواب سوالاتش آمده بود. برای پایان دادن به شکها و ترسهایش. - بفرمایید، اینم آقا قادر سالم و سرحال. از جایش برخاست و نگاهش را به قادر دوخت. از روزی که دیده بودش لاغرتر شده بود، اما تیرگی زیر چشمانش بهبود پیدا کرده و رنگ صورتش به حالت عادی برگشته بود. پیش رویش که ایستاد سر بلند کرد و گفت: - سلام. قادر سر تکان داد و جواب داد: - سلام. - خب آقا قادر، من شما رو با دخترتون تنها میذارم، مطمئناً حرفهای پدر و دختری زیاد دارید. با رفتن مرد نفس راحتی کشید. مردک با آنهمه سخنوریاش داشت عصبیاش میکرد! قادر به صندلی فلزی که تا لحظاتی پیش، رویش نشسته بود اشاره کرد و گفت: - چرا وایسادی؟ بشین. قدمی پس رفت و خودش را روی صندلی رها کرد. قادر روی صندلی روبهرویش نشست. - خوب کردی اومدی، پرهام رو با خودت نیاوردی؟ نفس عمیقی کشید. مضطرب بود، از پرسیدن سوالاتش واهمه داشت. - چیشده؟ چرا هیچی نمیگی؟ آب دهانش را قورت داد. کمی فرصت لازم داشت تا به خودش مسلط شود، تا بتواند لب باز کند و سوالهایش را از سرش بیرون بریزد. - قادر، تو... تو پدرم رو میشناسی؟ قادر متعجب نگاهش کرد. به وضوح جا خوردن را در چهرهاش میدید. - چرا... چرا میپرسی؟! کمی به جلو خم شد و در چشمان قادر خیره شد. - گفتی اگه بخوام از پدرم برام میگی، حالا میخوام بشنوم... بگو. قادر مصرانه تکرار کرد: - چرا میخوای بدونی؟ چیشده که واسه پرسیدن از پدرت تا اینجا اومدی؟ چه اتفاقی افتاده؟ - پرسیدم از پدرم چیزی میدونی یا نه، فهمیدنش اینقدر سخته؟ قادر دستانش را بالا گرفت و گفت: - باشه... باشه بهت میگم فقط داد نزن... تو آروم باش هر چی که بخوای بهت میگم. آرامش؟! این تنها چیزی بود که این روزها سراغش نمیآمد! - از پدرم چی میدونی؟ میشناسیش؟ تا حالا... تا حالا دیدیش؟ - منم... منم همون چیزهایی رو میدونم که از مادرت شنیدم، اینکه یه مرد پولدار بوده که یه شرکت داشته، اینکه مادرت رو وقتی که حامله بوده طلاق میده و از خونهاش میندازتش بیرون. 3 نقل قول
سایه مولوی ارسال شده در 2 بهمن سازنده ارسال شده در 2 بهمن دستش روی پایش چنگ شد. کلافه غرید: - چی میگی تو؟ زن حامله رو که نمیشه طلاق داد! قادر سر پایین انداخت و گفت: - با پول همه چی میشه، پول که داشته باشی همه کار میتونی بکنی. پوست ورآمده لبش را به دندان گرفت. تمام تنش میلرزید؛ انگار که در درونش زلزلهای رخ میداد! - چرا... چرا اینکار رو با مادرم کرد؟ چرا طلاقش داد؟! قادر سر بالا گرفت. پوزخند تمسخرآمیزی روی لبهایش که دیگر کبود نبود، خودنمایی میکرد. - شلوارش دو تا شده بود. - چی؟ - یه زن دیگه هم تو زندگیش بود، میخواست با اون باشه، مادرت هم مزاحمی بود که باید از زندگیش میرفت. با خودش فکر کرد، پس چرا هیچ زنی توی زندگی احتشام نبود؟! یعنی میشد که احتشام پدرش نباشد؟! میشد که فکرهایش، آن عکسها و آن اسم داخل شناسنامه مادرش فقط یک شوخی مسخره باشد؟! - تو... تو پدرم رو میشناختی؟ تا حالا دیده بودیش؟ قادر سر تکان داد و گفت: - آره، یکی دوبار مادرت رو بردم که از دور ببینتش، بیچاره مادرت بعد از اون همه اتفاق هنوز هم اون مرد رو دوست داشت. - اگه دوباره ببینیش میشناسیش؟ قادر لحظهای فکر کرد. - شاید، آخه از اون روزها خیلی گذشته. دست داخل کیفش برد و عکس احتشام را بیرون کشید و به دست قادر داد. - این عکس... این عکس رو ببین، ببین همین بود؟ منتظر و مضطرب به قادر که عکس احتشام را با دقت برانداز میکرد نگاه میکرد و لبش را زیر دندانش میفشرد! در دلش دعا میکرد که اشتباه کند، که احتشام پدرش نباشد، که احتشام آن مرد منفور در ذهنش نباشد! قادر عکس را به دستش داد و گفت: - من پدرت رو یکی دوبار اونم از راه دور دیده بودم، ولی اینی که توی این عکسه هم خیلی آشناس؛ فکر کنم... فکر کنم خودش باشه. لبش را محکمتر گاز گرفت. دهانش شوری خون را احساس میکرد، دست روی دهانش گرفت تا عق نزند! - تو... تو مطمئنی؟ مطمئنی که خودشه؟ قادر دوباره به عکس میان دستان او نگاه کرد و گفت: - آره، حالا که فکر میکنم انگاری خودشه... آره خودشه؛ اسمش... اسمش احتشام بود فکر کنم! آره اسمش علیرضا احتشام بود. عکس را در کیفش چپاند و بلند شد. قادر پرسید: - تو این عکس رو از کجا آوردی؟ این مرد رو کجا دیدی؟ بیتوجه به سوال قادر سمت در خروجی به راه افتاد. جواب سوالاتش را گرفته بود، حکم تاییدی به تمام افکار لعنتیاش زده بود. دیگر که ماندنش فایدهای نداشت! *** دست به دیوار گرفت و لحظهای ایستاد. سرش گیج میرفت و پاهایش از قدم زدنهای بیهدفش درد میکرد! حال خودش را نمیفهمید. گیج بود، گنگ بود، ناراحت بود و عصبی بود، اما حسی مانعش میشد که فریاد بزند یا حتی گریه کند! انگار که در یک خلاء گیر کرده بود! انگار که مغزش، قلبش و تمام احساساتش به خواب رفته بود! درحالی که میل زیادی به فرار کردن و رفتن و دور شدن از عمارت احتشام داشت به ناچار وارد خانه شد. راه سنگفرشی حیاط را سلانهسلانه و بیجان طی میکرد. عجیب بود، اما عمارتی که تا به امروز در نظرش مثل بهشت زیبا و با شکوه میآمد حالا نفرتانگیز شدهبود! آنقدر نفرتانگیز که دلش نمیخواست حتی نگاهش کند! عمارتی که روزی مادرش به بدترین شکل آن را ترک کرده بود نباید هم زیبا میبود! 3 نقل قول
سایه مولوی ارسال شده در 2 بهمن سازنده ارسال شده در 2 بهمن نباید هم ماندن در آنجا برایش خوشایند میبود! با ورودش به سالن، احتشام، طلعت و سامان را دید که با دیدنش از جای برخاسته و سمتش میآمدند. سر پایین انداخت، نمیخواست نگاهش به احتشام بیفتد! - معلوم هست کجایی تا این وقت شب؟! سر بلند کرد. نگاهش به نگاه خشمگین و پر از سوال سامان گره خورد. نگرانش شده بود؟! دلش لرزید، لب گزید و سر پایین انداخت. نباید دلش میلرزید؛ نباید دست و پا گم میکرد. این مرد پسر احتشام بود. این مرد... این مرد برادرش بود. از این فکر لرزی به تنش نشست! کم مانده بود از افکار لعنتیاش بالا بیاورد! - کجا بودی تا این وقت شب خانوم؟! نگرانت شدیم! پوزخندی از حرف احتشام به لبش نشست. نگرانش شده بود؟! نگران اویی که برایش فقط یک غریبه بود! پس چرا نگران همسرش نشده بود؟! چرا نگران فرزندی که رهایش کرده بود نشده بود؟! حالا دیگر نگرانیاش بیفایده بود. - ای بابا چرا چیزی نمیگی دخترجان؟! نصفه عمرمون کردی که! سر بلند کرد و به طلعت نگاه کرد. جواب اویی را که تمام این چند وقته مثل یک مادر بی هیچ توقعی به او محبت کرده بود را نمیتوانست ندهد. لبخند بیجانی زد و گفت: - ببخشید، جایی کار داشتم یکم طول کشید. از میانشان رد شد و سمت راه پلهها رفت. - باید بهمون خبر میدادی، همهمون رو نگران کردی. آهسته برگشت و اینبار به چشمان علیرضا احتشام خیره شد. دلش میخواست میتوانست تمام نفرتش را بر سر او فریاد بزند! دلش میخواست تمام زجر و دردی که در تمام این سالها تحمل کرده بود را به چشمش بکشاند. تا او هم ذرهای از آنهمه درد و عذاب را حس کند! دستش را مشت کرد، آنقدر محکم که دستش به لرزش افتاد! - نیازی نیست نگران باشید آقای احتشام، هر بلایی هم سر یه غریبه مثل من بیاد مطمئن باشید هیچ مشکلی واسه زندگی شما پیش نمیاره. پشت به نگاه متعجبشان کرد و سمت اتاقش به راه افتاد. مطمئناً احتشام را ناراحت کرده بود، اما حالش بهتر نشده بود! حتی ذرهای هم از آن حس بدش کم نشده بود! آنقدر پر بود که این رنجاندنها و ناراحتیهای احتشام خالیاش نکند. فکر کرد حالا اگر میتوانست احتشام را با دستان خودش بکشد هم از آنهمه درد و عذاب خلاص نمیشد! در را پشت سرش بهم کوبید و همانجا تکیه داده به در سر خورد و نشست. سر دردناکش را میان دستانش گرفت و چشمانش را روی هم فشرد. حرفهای قادر، رفتارهای احتشام، نگرانیهای سامان همه و همه در سرش میچرخید. دو دستش را روی صورتش گذاشت و نفسش را لرزان بیرون داد. میل زیادی به گریه کردن داشت! به شکستن بغضی که راه نفسش را بسته بود! - اومدی؟ چشمان خسته و پر از اشکش را باز کرد و در تاریکی فضای اتاق که کمی با نور ماهی که از لابلای پردهی حریر اتاق میتابید روشن شده بود به پرهام نگاه کرد. پرهام روی تخت نشسته و با چشمانی خمار و خوابآلود نگاهش میکرد. برایش آغوش باز کرد و با سر اشاره کرد که به آغوشش برود. شاید این آغوش کوچک منبع آرامشش میشد؛ شاید! آرامشی که این روزها بزرگترین گمشده زندگیاش بود. به چهرهی زیبای پسرک خیره شد. چشمان سبز رنگش، ابروهای کمانی کم پشتش و صورت گرد و سفیدش او را به یاد مادرش میانداخت. همانقدر زیبا بود و شاید همانقدر هم مهربان! پسرک را در آغوشش بالا کشید و پرسید: - چرا نخوابیدی تو؟ پسرک سر بلند کرد و نگاهش کرد. - منتظر تو بودم؛ طلعت جون ترسیده بود، فکر میکرد دیگه نمیای؛ ولی من بهش گفتم که میای؛ گفتم آبجی پری مثل مامان زیر قولش نمیزنه، گفتم که برمیگردی؛ ولی حرفم رو باور نکرد! 3 نقل قول
سایه مولوی ارسال شده در 3 بهمن سازنده ارسال شده در 3 بهمن سرش را روی سر پسرک گذاشت و چندین بار بوسیدش. مادرش بدقولی کرده بود؟! شاید دنیا زیر قولش به مادرش زده بود! یا شاید هم احتشام! مثلاً اگر احتشام مادرش را رها نمیکرد، مادرش از غصه و کار سخت بیمار نمیشد. یا اگر هم بیمار میشد، لااقل از بیپولی نمیمرد! چشمانش را روی هم فشرد. قطرات اشک از روی گونههایش میریخت و میان موهای پرهام گم میشد. لبش را به دندانش گرفت. اگر احتشام کمی مرد بود؛ اگر او و مادرش را رها نمیکرد، اگر دنبال هوا و هوسش نمیرفت، مادرش نمیمرد! او برای پول خدمتکار و دزد نمیشد! وضعیت زندگیاش این نمیشد! محکمتر پسرک را به خودش فشرد. با مرور حرفهای قادر حس نفرت در دلش مینشست! نفرتی عمیق از احتشام، از مردی که پدرش بود. از مردی که روزی همسر مادرش بود. از نامردی که او و مادرش را به حال خودشان رها کرده بود! از نامردی که آن روزها به مادرش خیانت کرده بود! *** - بعد از ظهر سرد و مرطوبی است که هوا رو به تاریکی میرود. در یک لحظه پی بردم که این محل پرگرد و غباری که با علفهای هرز پوشیده شده جایی جز قبرستان نیست؛ جایی که پدر و مادر و پنج برادر کوچکم در آنجا به خاک سپرده شدهبودند. محل بیسکنه کنار قبرستان باتلاق و کمی پایینتر، رودخانه دورتر از آن، جایی که باد از آن سو میوزید دریا واقع شدهبود. پسر کوچکی که مدتی طولانی در آنجا وحشتزده به اطراف مینگریست و گریه میکرد پیپ بود. ناگهان از لابلای قبرها فریاد وحشتناکی را شنیدم... . با صدای باز شدن در کتابش را بست و نگاهش را به طلعت که میان چارچوب ایستاده بود دوخت. - پاشو بیا پایین ناهار بخور. سر تکان داد و گفت: - میل ندارم ممنون. طلعت اخم درهم کشید. - چی چی رو میل ندارم؟ صبحانه هم که نخوردی، چته تو این چند روز؟ چهاش بود؟! هیچ چیزش؛ فقط تمام حقایق زندگیاش رو شدهبود! فقط در یک لحظه تمام احساسات و تفکراتش نابود شده بود! دست بیجان ملکتاج که روی دستش نشست نگاهش را سمت او کشاند، پیرزن به طرز عجیبی نگاهش میکرد. لبخند محوی زد. پیرزن لجباز نگرانش شده بود؟! یک نگرانی مثل تمام مادربزرگها؟! مثل مادربزرگ رزی که چشمان بیفروغش همیشه نگران بود؟! لبخند روی لبش ماسید. میان این خانواده چه جایگاهی داشت؟! اینکه ملکتاج مادربزرگش بود، احتشام پدرش و سامان برادرش چیزی را عوض میکرد؟! - چیکار میکنی؟ میای؟ سر سمت طلعت برگرداند. طلعت ادامه داد: - واسه خاطر پرهام هم که شده بیا پایین، بچه چند دقیقهاس منتظره تا بیای با هم ناهار بخورین. همچنان سرش پایین بود و خیره به بشقاب غذای دست نخوردهاش نگاه میکرد. سنگینی نگاه سامان و احتشام را بر روی خودش حس میکرد، اما نگاهشان نمیکرد. رفتارشان کمی سرسنگین بود؛ انگار که هنوز از رفتار شب قبلش ناراحت بودند. فکر کرد، اگر حقیقت را میفهمیدند حق را به او میدادند؟! اصلاً حرفش را باور میکردند؟! سر که بالا گرفت نگاهش به احتشام خورد. سرش پایین بود و غرق فکر بهنظر میرسید. ناخودآگاه پوزخندی روی لبش نشست، این مرد چند شخصیت داشت؟! کدام رویش را باید باور میکرد؟! مردی که به همسرش خیانت میکرد و همسر باردارش را از خانهاش بیرون میانداخت را باید باور میکرد، یا مرد مهربانی را که آن شب نگرانش شده بود؟! 3 نقل قول
سایه مولوی ارسال شده در 3 بهمن سازنده ارسال شده در 3 بهمن احتشام سر بلند کرد و نگاهش کرد در چشمان قهوهای رنگش تعجب موج میزد. دستش را محکم مشت کرد، حالا دلیل آشنایی چشمان احتشام را میفهمید. مادرش گفته بود رنگ چشمان او شبیه پدرش است، و حالا دلیل تمام آن خیرگیهای مادرش به چشمانش را میفهمید و دلیلش چیزی جز دلتنگی برای این مرد بیوفا و بیرحم نبود! صدای ویبره موبایلش حواسش را سرجایش آورد. دست داخل جیبش برد و موبایلش را بیرون کشید. با دیدن شماره داوودی اخم درهم کشید و رد تماس داد. در این چند روزه بیشتر از ده بار تماس گرفته بود و او جوابش را نداده بود. در این اوضاع نابهسامان و بلاتکلیف زندگیاش وقت فکر کردن به او را نداشت. - فکر نمیکنید آوردن موبایل سر میز غذا کار درستی نباشه؟! متعجب به سامان نگاه کرد. داشت تلافی رفتار بد او را در میآورد؟! موبایلش را میان دستش فشرد. این فکر که سامان پسر زنی بود که احتشام بهخاطرش به مادر او خیانت کرده بود، از سرش بیرون نمیرفت. لبش را زیر دندانش فشرد. سامان از وجود او و مادرش خبر داشت؟! از گذشته پدرش چطور؟! میدانست پدر عزیزش بهخاطر او و مادرش، همسر باردارش را از خانهاش بیرون انداختهبود؟! - صدام رو نشنیدید خانوم؟ سر بالا گرفت. حرصش گرفته بود و از رفتار سامان بغضی به گلویش نشسته بود. انتظار اینهمه تلخی را از او نداشت! بغضش را قورت داد و با پوزخندی که گوشه لبش نشسته بود گفت: - بله شنیدم، خیلی عذر میخوام، بهتره من برم تا بیشتر از این شما رو با رفتارهای نادرستم ناراحت نکردم! با حرص از پشت میز بلند شد و از سالن بیرون رفت. تشر زدن احتشام به سامان را شنید، اما نایستاد. حالش از همهشان بهم میخورد! از دوروییها و ظاهرسازیشان. از مهربانیها و بدخلقیهایشان. همهشان یک مشت دروغگو بودند! همهشان یک مشت دروغگوی خودخواه بودند! *** سودی همچنان در سکوت به روبهرو خیره بود و حرفی نمیزد؛ انگار که هضم این اتفاقات برای او هم آسان نبود. نیم نگاهی از آینه جلو به پرهامی که روی صندلی عقب به خواب رفته بود انداخت و گفت: - یکم آرومتر برو پرهام خوابه. سودی از گوشه چشم نگاهش کرد. - پری میگم حالا... حالا میخوای چیکار کنی؟ - چیکار باید بکنم، بهنظرت؟! سودی منومنی کرد؛ انگار که در زدن حرفش مردد بود. پس از چند لحظه لب باز کرد و گفت: - خب آخه اون پدرته! پوزخند عصبی زد، چند روز بود که برای خودش و در ذهن خودش هم این رابطه را کتمان میکرد. - پدرمه؟! واقعاً؟ ! تو خودت واسه خاطر اون پسره پاپتی و آسوپاس قید پدر و مادرت رو زدی، حالا از من انتظار داری با مردی که من و مادرم و مثل یه تیکه آشغال از خونهاش انداخته بیرون خوب رفتار کنم؟! چون پدرمه! پدری که توی این همه سال یه سراغی از بچهاش نگرفته به چه دردم میخوره؟! 3 نقل قول
سایه مولوی ارسال شده در 3 بهمن سازنده ارسال شده در 3 بهمن سودی دست روی دست مشت شدهاش که محکم فشرده میشد گذاشت و گفت: - خیلی خب حق با توعه، حالا آروم باش؛ آروم باش دختر پرهام بیدار میشه. پشت دستش را روی لبهایش فشرد. این روزها خیلی زود عصبانی میشد. فکرهای آزاردهندهاش و رفتارهای احتشام و سامان عصبیاش کرده بود! - میگم حالا داوودی چی میشه؟! با اون میخوای چیکار کنی؟ سر تکان داد و گفت: - چند روزه داره زنگ میزنه، جوابش رو ندادم؛ توی این شرایط واقعاً نمیتونم به اون فکر کنم. به یک خیابان بالاتر از عمارت که رسیدند رو به سودی گفت: - همینجا نگه دار من پیاده میشم. سودی نگاهش کرد و گفت: - چه کاریه خب تا خونه میرسونمت. درحالی که خم میشد تا کمربندش را باز کند، جواب داد: - نه، میخوام پیاده برم. - آخه اینموقع شب؟ این بچه هم که خوابه سختت میشه. دست سمت دستگیره برد و با تحکم گفت: - نگه دار لطفاً میخوام بقیه راه رو پیاده برم. سودی خیلی خب کلافهای گفت و ماشین را گوشه خیابان نگه داشت. سمت سودی چرخید، میدانست هرکس دیگری اگر بود با این رفتارش حسابی دلخور میشد، اما سودی حسابش از دیگران سوا بود. - ممنون که حرفهام رو گوش کردی. سودی لبخند زد و گفت: - این چه حرفیه؟ ما با هم رفیقیم. لبخندش را با لبخند بیجانی جواب داد. خوب بود که او را داشت، خوب بود که با او رفیق بود. - خداحافظ. *** آرام میان کوچه راه میرفت و نگاهش از همانجا میخ ساختمان عمارت احتشام بود. دلش میخواست که برنمیگشت. در این خانه و با وجود احتشام احساس بدی داشت و تحمل حضورش برایش سخت بود! پرهام را در آغوشش بالا کشید؛ این روزها علاوه بر اعصابش توانش هم تحلیل رفته بود. صدای کشیده شدن شتابانه لاستیکهایی بر روی آسفالت سطح کوچه نگاهش را به پشت سرش کشاند. به عقب که برگشت ماشینی با سرعت سمتش میآمد، با چشمان گشاد شده از وحشت خیره ماشین غول پیکری که سمتش میآمد بود و پاهایش بر اثر شوک به زمین چسبیده بود. توان حرکت نداشت و انگار خشکش زده بود. صدای بوق کشدار ماشین او را به خودش آورد و ناگهان؛ انگار که تازه از خواب پریده باشد پاهایش توان گرفت و از سر راه ماشین خودش را به کناری کشید و به سینه دیوار چسبید. 2 نقل قول
سایه مولوی ارسال شده در 3 بهمن سازنده ارسال شده در 3 بهمن ماشین با سرعت از کنارشان رد شد و در پیچ انتهای کوچه گم شد. چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. از شدت ترس به نفسنفس افتاده و عرق سردی به تنش نشسته بود! خطر از بیخ گوششان گذشته بود. لبش را به دندان گرفت. داشت چه اتفاقی میافتاد؟! اگر از سر راهش کنار نرفته بود چه میشد؟! پرهام را با دستان بیجانش به خودش فشرد. خودش هیچ؛ آنموقع برای پرهام چه اتفاقی میافتاد؟! آرام و لرزان سمت عمارت به راه افتاد. فکرهایی در سرش میرفت و میآمد. فکرهایی که مو را به تنش سیخ میکرد! فکرهایی که دعا میکرد واقعیت نباشد. وارد عمارت که شد یک راست سمت اتاقش رفت. برایش نگاه متعجب احتشام و طلعت مهم نبود، حالا فقط میخواست باور کند که فکرهایش درست نیست، که ماشین شاسی بلند و شیشه دودی که قصد زیر گرفتنشان را داشت از طرف داوودی نیست. پرهام را که روی تخت خواباند سراغ موبایلش رفت. موبایل لعنتیاش روشن نمیشد! با شتاب و دستهایی که میلرزید شارژر را به موبایلش وصل کرد و روشنش کرد. موبایلش که روشن شد، پیام داوودی را که دید و پیام را که خواند؛ انگار جان از تنش در رفت و فقط دست به دیوار گرفت تا سقوط نکند. بار دیگر پیام را خواند «اینبار رو خودم خواستم از دستم در بری، ولی مطمئن باش دفعه بعدی در کار نیست. اگه دلت نمیخواد یه روز که داداش کوچولوت رو میبری بیرون یه ماشین بیاد و زیرش بگیره جوابم رو بده. بازی دادن من عاقبت خوشی نداره!» کلمه به کلمهاش تنها ترس بود که به جانش میریخت. دستی به صورتش کشید، بهم ریخته بود و وحشت زده! شماره داوودی را گرفت. باید حرف میزدند؛ باید با او صحبت میکرد، باید راضیاش میکرد که کمی وقت به او بدهد. باید میگفت که آسیب رساندن به یک پسربچه چهار ساله زیادی ظالمانه است! - الو... ! صدایش لرزید. - س... سلام. - پس بالاخره پیامم بهت رسید خانم فراری. - بهم... بهم وقت بده! میتوانست صدای نیشخندی که تمسخرآمیز گوشه لبش نشانده بود را بشنود. - بهت که گفته بودم بخوای من و بازی بدی منم بد باهات بازی میکنم خانوم کوچولو، این تازه یه چشمهاش بود! بغض به گلویش نشست، برادر کوچکش نباید بهخاطر او آسیب میدید، نباید! - خواهش میکنم! داوودی بیتوجه به خواهشش ادامه داد: - حالا دیگه میخوای سر من رو کلاه بذاری؟! قطره اشکی از گوشه چشمش چکید. نگاهش خیره پرهام بود و وحشت آسیب دیدنش همچنان دلش را میلرزاند. هق زد: - اون مدارک رو برات میارم فقط یه کم بهم وقت بده، خواهش میکنم. چند لحظهای سکوت شد و فقط خدا شاهد بود که در آن لحظات چطور جان میداد! - خیلی خب بهت وقت میدم، ولی فقط سه روز، باید تا سه روز دیگه اون مدارک دستم باشه، وگرنه دفعه بعدی نه تو و نه اون برادر کوچولوت نمیتونین از دستم قسر در برین. 3 نقل قول
سایه مولوی ارسال شده در 5 بهمن سازنده ارسال شده در 5 بهمن سرجایش روی مبل جابهجا شد. آرام و قرار نداشت و ترس تمام وجودش را گرفته بود! پوشه مدارک را میان دستانش فشرد، احساس میکرد در و دیوار عمارت داوودی سمتش هجوم میآورند! بغضش را قورت داد. پیشانیاش به عرق سردی نشسته بود، حالش بد بود احساسش هم! جایی میان سینهاش درد داشت. حالش بد بود، از اینکه اینجا و در این خانه بود، از اینکه مدارک احتشام را آورده بود تا تحویل داوودی بدهد، و برخلاف تصورش آنهمه تنفری که از احتشام داشت هم باعث نشدهبود تا ذرهای از عذاب وجدانش کم شود! صدای قدمهای داوودی را که از پلهها پایین میآمد میشنید؛ هر قدمش مثل تبری میماند که به ریشهی همان اندک جرأت و توانش میخورد. داوودی که پلهها را پایین آمد دست به دسته مبلها گرفت و بلند شد. پاهایش، دستاهایش و تمام تنش میلرزید. آب دهانش را با اضطراب قورت داد! گلویش خشکِ خشک بود. سر بالا گرفت و نگاهش کرد، برعکس دفعه قبل اخم عمیقی روی صورتش خودنمایی میکرد؛ اخمی که ته دلش را خالی میکرد. - سلام. داوودی بیآنکه جوابش را بدهد با دستش به مبل اشاره کرد. از خدا خواسته تن بیجانش را روی مبل رها کرد. داوودی روی مبل روبهرویش نشست و خیرهاش شد. - میبینم که سر عقل اومدی. سر پایین گرفت و باز هم پوشه را در دستانش فشرد. انگار که تمام فشاری که بر روی خودش احساس میکرد را به آن پوشه منتقل میکرد. - اون پوشه رو بده ببینم. پوشه را به دستش داد. داوودی نگاه تیزی سمتش انداخت و گفت: - وای به حالت اگه بازیم داده باشی. پوشه را باز کرد و نگاهی به کاغذهای داخلش انداخت. دستانش را میان هم پیچاند و منتظر نگاهش کرد. پس از چند لحظه داوودی سر بلند کرد، کجخندی روی لبهایش نشسته بود. - خوبه. چند باری دهانش را باز و بسته کرد تا حرفی بزند. جلوی این مرد که جان برادرش را تهدید کرده بود زیادی ضعیف و محتاط میشد. - ح... حالا، من باید چیکار کنم؟ داوودی پوشه را روی میز رها کرد و با خونسردی جواب داد: - هرکاری دلت میخواد، میتونی بری یه جا تا آبها از آسیاب بیوفته، میتونی هم به زندگی عادیت ادامه بدی، اون دیگه دست خودته. سر تکان داد و گفت: - نه منظورم این نبود، سفتههام... سفتههام رو بهم پس نمیدین؟ داوودی آرام سر تکان داد. - اوه، خوب شد یادم انداختی! دست داخل جیبش برد و سفتهها را بیرون کشید. بلند شد و روبهرویش ایستاد. ناخودآگاه همراه با او بلند شد، داوودی سفتهها را سمتش گرفت. با دستان لرزانش سفتهها را پس گرفت. زیر نگاه خیره داوودی سر پایین انداخت؛ ضربان قلبش با نگاه خشن او نوسان پیدا میکرد! دست داوودی که روی یقه پالتواش نشست با شُک سر بلند کرد. نگاهش به نگاه پراخم داوودی دوخته شد. داوودی یقهی لباسش را محکم گرفت و سر به صورتش نزدیک کرد و غرید: - دفعه آخرت باشه که فکر بازی دادن من به سرت میزنه، اگه دفعه دیگه همچین کاری کنی یا بفهمم دست از پا خطا کردی و زیر آبی رفتی داداش کوچولوت و جلوی چشمای خودت تیکهتیکه میکنم و میدم تا سگهام بخورنش! نگاهش را در صورت حیران و وحشتزدهاش چرخی داد و آرامتر لب زد: - فکر کنم غذای خوبی واسه هاسکی من میشه، نه؟! آب دهانش را با اضطراب قورت، داد قلبش از وحشت میان گلویش میتپید! داوودی که رهایش کرد سکندری خورد و روی مبل افتاد. داوودی نگاه تندی سمتش انداخت و تقریباً فریاد زد: - گمشو بیرون! 1 نقل قول
سایه مولوی ارسال شده در 5 بهمن سازنده ارسال شده در 5 بهمن لباسها را تندتند داخل چمدان میچپاند. پرهام از اول جمع کردن وسایل ناراحت و اخم کرده تکیه به در زده و نگاهش میکرد. نفسش را با کلافگی بیرون داد و لباسهای پسرک را هم درون چمدان گذاشت. باید میرفت. حالا که کارش را تمام کرده بود، حالا که آن مدارک لعنتی را تحویل داوودی داده بود. باید میرفت. میرفت و بعدها شاید حتی یادش میرفت که روزی برای دزدی پا به خانهی مردی گذاشته بود که پدرش بود! کیف پولش را از روی عسلی چنگ زد و نگاهی داخلش انداخت. کارت ملیاش نبود. نمیدانست کارت لعنتیاش را کجا گذاشته بود که چند روز بود هر جا که دنبالش میگشت، پیدایش نمیکرد. نچی کرد و کیف پولش را داخل کیف دستیاش چپاند. احتمالاً فردا پیش از رفتنشان باید همهجا را به دنبال کارتی که گماش کرده بود زیر و رو میکرد. نگاهی به پرهام انداخت؛ پسرک همچنان با ناراحتی نگاهش میکرد. اشارهای به ماشین اسباببازی که میان دستان پسرک فشرده میشد کرد و گفت: - بیا بده بذارمش تو چمدون. پسرک سر بالا انداخت. نچی کرد و دوباره حرفش را تکرار کرد: - اون ماشین رو بده بذارمش تو چمدون. پسرک در مقابل نگاه منتظرش چند قدم جلوتر آمد، اما اسباببازیاش را همچنان محکم میان دستانش گرفته بود. دستش را سمتش دراز کرد. - بدش به من. - چرا میخوایم از اینجا بریم؟ نفسش را عمیق بیرون داد. زودتر از اینها منتظر این سوال بود. - واسه اینکه کار من اینجا تموم شده. پرهام لبهایش را آویزان کرد. - مگه تو نگفتی میخوای به اون خانوم پیره کمک کنی؟ به پسرک نگاهی کرد و گفت: - چرا گفتم. - ولی اون خانوم پیره که هنوز خوب نشده. چشمانش را لحظهای روی هم فشرد. - اون خانوم خوب نمیشه. پرهام پرسید: - چرا؟ سرش را به طرفین تکان داد و گفت: - نمیدونم. پرهام دوباره پرسید: - چرا؟! با اخم نگاهش کرد. - چی چرا پرهام؟! پسرک هم اخم درهم کرده نگاهش کرد. - چرا میخوایم از اینجا بریم؟! نفسش را با کلافگی بیرون داد. باز برگشته بودند سر خانهی اولشان! - واسه اینکه اینجا خونه ما نیست؛ واسه اینکه باید بریم خونه خودمون. - ولی عمو علی خودش گفت که اینجا خونه ما هم هست. پوزخندی زد. پسرک به احتشام عمو علی میگفت؟! به پدر خواهرش؟! به همسر سابق مادرش؟! - عمو علی تعارف کرده، دلیل نمیشه که ما نریم خونه خودمون! پسرک مظلومانه نگاهش کرد. - ولی من دلم نمیخواد از اینجا بریم، اگه ما بریم عمو علی تنها میمونه! باید مهم میبود؟! اینکه پدرش، عمو علیِ برادرش تنها میماند؟! - عمو علی تنها نمیمونه، اون پسرش رو داره، طلعت و عنایت رو داره. ولی اگر هم تنها میماند حقش بود، نه؟! اگر او و مادرش را رها نکرده بود حالا او و مادرش کنارش بودند. - ولی من نمیخوام از اینجا بریم! نچی کرد. دلیل اصرارهای پسرک را میدانست، اما کاری از دستش بر نمیآمد! - نمیشه بمونیم. پسرک با ناراحتی نالید: - آخه چرا؟! سعی کرد سرش را به تا کردن و جمع کردن لباسهایشان مشغول کند. - واسه اینکه نمیشه، واسه اینکه باید بریم خونه خودمون. - من نمیخوام بریم... - بسه پرهام! پرهام بیتوجه به حرفش ادامه داد: - من نمیخوام از اینجا بریم، میخوام همینجا بمونیم. با کلافگی نگاهش کرد. - بس کن پرهام. پسرک با صدایی بلند و جیغ مانند ادامه داد: - من نمیخوام از اینجا بریم، نمیخوام... نمیخوام... نمیخوام! پسرک پا به زمین میکوبید و جیغ میکشید. تحملش تمام شده بود، طاقتش طاق شده بود! لباس در دستانش را روی چمدان کوبید و فریاد زد: - خفه شو پرهام! پسرک به آنی ساکت شد. با ناراحتی نگاهش کرد؛ پسرک بغض کرده و ترسیده نگاهش میکرد. از خودش بدش آمد؛ سر برادر کوچکش فریاد زده بود؟! دستی به صورتش کشید. لعنت به او! چه کرده بود؟! فریاد زده بود؟! سر برادرش؟! سر عزیزترین کسش؟! چطور توانسته بود؟! برایش آغوش باز کرد؛ پسرک اما ترسیده قدمی به عقب برداشت. چشمانش را با ناراحتی روی هم فشرد! بردارش را ترسانده بود؟! باز هم آغوشش را باز کرد و پربغض و لرزان زمزمه کرد: - بیا عزیزدلم... بیا داداشم! پسرک که انگار ترسش ریخته بود، نزدیکش شد و خودش را در آغوشش رها کرد. پسرک را به خودش فشرد و موهایش را نوازش کرد. این عصبانیتها، این ترس و تشویشها همه بهخاطر شرایطش بود. بهخاطر شرایط مزخرفی که در آن گیر افتاده بود! وگرنه او آدمی نبود که سر برادر کوچکش، سر عزیزترین فرد زندگیاش که حاضر بود برایش جان دهد فریاد بکشد! 2 نقل قول
ارسالهای توصیه شده