سایه مولوی ارسال شده در 18 دی سازنده ارسال شده در 18 دی در ماشین را باز کرد و خودش را روی صندلی رها کرد. گیج و گنگ بود و هنوز از شوک حرفهای داوودی در نیامده بود! سلیمان از آینهی جلو، نگاهش کرد و پرسید: - چیشد؟ قبولت کرد؟ تنها نگاهش کرد؛ دهانش باز نمیشد که جواب سلیمان را بدهد. سلیمان که جوابی از او نشنید سر سمت سودی گرداند و از او پرسید: - با توام سودی، چیشد؟ سودی گیج نگاهش کرد و گفت: - چیشد؟ آهان، هیچی! به سودی نگاه کرد؛ او هم ترسیده و نگران بهنظر میرسید. حق هم داشت، خود او هم ته دلش خالی شده بود! *** -حالا میخوای چیکار کنی؟ سوال خودش هم بود! چیزی بود که در سر خودش هم میچرخید و جوابی برایش پیدا نمیکرد. سر تکان داد و گفت: - نمیدونم... . - نمیدونی؟ یعنی چی که نمیدونی؟ اون آدم خطرناکیه، ندیدی چجوری تهدیدمون کرد که زبون باز نکنیم؟! چشمان قهوهای رنگش را به چشمان سودی دوخت و فریاد کشید: - خب که چی؟ میگی چیکار کنم؟ برم خونهی مردم دزدی کنم؟ سودی پوزخند زد و با تمسخر گفت: - یهجوری میگی دزدی انگار تا قبل این، کار دیگهای میکردی! سر تکان داد و با بغض زمزمه کرد: - این فرق میکنه. - چه فرقی؟ این آدمی هم که قراره بری خونش مثل همونها که کیفشون رو میزنیم، یه میلیاردره! یکی که معلوم نیست نون چند تا آدم بدبخت و بیچاره رو میبره سر سفرهی خودش! چنگی به چتریهای روی پیشانیاش زد. باید چه میکرد؟! چطور میتوانست برای دزدی پا به خانهی آدمی که نمیشناختش بگذارد؟! با استیصال نالید: - من نمیتونم سودی... من تا حالا اینجوری از کسی دزدی نکردم. اصلاً... اصلاً همین فردا میرم بهش میگم من اینکار رو نمیکنم نمیتونه که مجبورم کنه! دست سودی روی شانهاش نشست و شانهاش را فشرد و به آرامی گفت: - فکر کردی به همین راحتیه؟ این آدمها خطرناکن، پولشون براشون از جون آدمها هم مهمتره؛ بعد هم یه نگاه به وضعیت خودت بکن، قادر صد میلیون بدهی بالا آورده و خودش سر به نیست شده! چند روز دیگه بیشتر مهلت نداری بدهیش رو بدی؛ هیچ پولی تو دستت نیست؛ خونهای که توش بهدنیا اومدی و بزرگ شدی رو از دست میدی و دیگه جایی واسهی زندگی کردن، نداری، حالا گیرم که رفتی به داوودی گفتی و اونم قبول کرد؛ با این مشکلاتت میخوای چیکار کنی؟ سرش را میان دستانش گرفت. از همهجا وا مانده بود. حالا باید چه میکرد؟! اگر قید این کار را میزد، خانهاشان را از دست میدادند و اگر قبول میکرد که این کار را انجام دهد، باید قید وجدانش را میزد. دستش را مشت کرد و روی لبهایش کوبید. مگر با خودش قرار نگذاشته بود که وجدانش را کنار بگذارد؟! 3 نقل قول
سایه مولوی ارسال شده در 18 دی سازنده ارسال شده در 18 دی مگر نخواسته بود بابت تمام بلاهایی که سر مادرش آورده بودند، از این مردم انتقام بگیرد؟! پس چرا حالا دست و دلش میلرزید؟! چرا نمیتوانست مثل همیشه یک بیخیال بگوید و کارش را انجام دهد؟! - بگیر بکش، یکم آروم شی! نخ سیگار را از سودی گرفت و گوشهی لبش گذاشت. با وجود آنهمه مشکل و دردسر، مگر کاری از این نخ باریک سیگار برمیآمد؟! کام عمیقی گرفت و دودش را به ریهاش فرستاد. درست مثل طعم این روزهای زندگیاش، تلخ بود! سودی سر چرخاند و خیره به نیمرخ روشن شده از نور مهتاباش زمزمه کرد: - نمیخوای بخوابی؟ سیگارش را میان مشتش مچاله کرد. امشب هم قطعاً از آن شبهایی بود که خواب به چشمانش نمیآمد. نفسش را عمیق بیرون داد. - نه، میخوام یکم هوا بخورم! سودی از جایش بلند شد و درحالی که پلهها را بالا میرفت، گفت: - پس بین هوا خوردنت، یکمی هم به این فکر کن که اگه این کار رو قبول کنی واست بهتره! *** عصبی و تیکوار کف کفشش را به زمین میکوبید و مثل دفعه قبل خونسردی و بیتفاوتی داوودی بیش از پیش روی اعصاب نداشتهاش خط میانداخت. لبش را میان دندانهایش به حصار کشیده بود تا از روی حرص حرفی نزند، هنوز هم باورش نمیشد که دوباره پا به این عمارت نحس گذاشته بود و حالا روبهروی داوودی نشسته و منتظر بود تا درباره پیشنهاد مزخرفش بشنود. - می دونستم دختر عاقلی هستی. عاقل بود؟! از نظر خودش که اینطور نبود، که اگر عاقل بود خودش را به دردسر نمیانداخت. داوودی ادامه داد: - کاویان میگفت بعیده که قبول کنی اینکار رو بکنی. کلافه خودش را روی مبل جابهجا کرد؛ اگر پشت و پناهی داشت و تا خرخره در بدبختی و بدهی فرو نرفته بود ممکن نبود تن به چنین کاری بدهد. - اما من مطمئن بودم که تو اینکار رو قبول میکنی. عصبی و با پرخاش پرسید: - از کجا مطمئن بودی؟ داوودی به پشتی مبل تکیه داد و با شیطنت نگاهش کرد. - از اونجایی که تو قبلاً هم اینکار رو انجام دادی، مگه نه؟ جا خورده نگاهش کرد، از کجا میدانست؟! لعنتی؛ از کجا فهمیده بود؟! داوودی پیپاش را روشن کرد و گوشه لبش گذاشت. - اینجوری نگاهم نکن، من عادت ندارم ریسک کنم، اگه قرار باشه با کسی کار کنم زیر و بم زندگیش رو در میارم. دستی به صورتش کشید، از کجا فهمیده بود؟! چطور فهمیده بود؟! با دلهره نگاهش کرد. داوودی نیشخندی زد و گفت: - حالا نمیخواد بترسی، تا وقتی دختر خوبی باشی و کاری که ازت خواستم رو درست انجام بدی، رازت پیش من میمونه. 3 نقل قول
سایه مولوی ارسال شده در 18 دی سازنده ارسال شده در 18 دی دندانهایش را روی هم سایید، مردک عوضی از او آتو گرفته بود. داوودی خم شد و از زیر میز پوشهای بیرون کشید و روی میز سمتش سُر داد. متعجب نگاهش کرد. داوودی اشارهای به پوشه کرد و گفت: - بردار یه نگاهی بهش بنداز. خم شد پوشه را برداشت و بازش کرد، داوودی ادامه داد: - این مرد همونیه که مدارک من دستشه. به عکس مرد نگاهی کرد؛ زیاد واضح نبود و معلوم بود که از راه دور گرفته شده. پوزخندی زد مردک انگار حسابی کاربلد بود. - اون مدارک کجاست؟ - توی خونهاش. - خب پس من چجوری باید اون مدارک و برات بیارم. داوودی با حوصله پیپاش را میکشید، این خونسردیاش داشت روی اعصابش میرفت و دلش میخواست که همین پیپ را تا انتها در حلقاش فرو کند! - خب معلومه باید بری تو خونهاش. - باید برم تو خونهاش؟ ولی چطوری؟! - به عنوان پرستار. چشم گشاد کرد و متعجب پرسید: - چی؟! - داره واسه مادرش که از قضا فلج و لال هم هست دنبال پرستار میگرده، میتونی به این بهانه بری توی خونهاش و اون مدارک رو برداری. *** با پشت دستش به در کوبید. سنگینی نگاه همسایهها کلافهاش کرده بود. نفسش را بیرون داد و دستی به صورتش کشید، میدانست که بیشتر حرفهایی که در گوش هم پچپچ میکنند درباره اوست؛ انگار که زندگیاش موضوع شیرینی برای بحثهایشان بود. چند لحظه بعد، صدای طوبی بلند شد. - کیه؟ در باز شد و طوبی سرکی به بیرون کشید. با دیدنش، ابرو بالا انداخت و گفت: - اِ تویی دختر؟ لبخند بیجانی زد. به قول سودی اگر کل عالم را از پررویی در جیبش میگذاشت جلوی این پیرزن همیشه خجالت زده بود. - میشه به پرهام بگید بیاد بریم؟ - خوابه رولَه جان؛ بیا تو. خواست مخالفت کند، اما طوبی صبر نکرد و داخل شد و در را برایش باز گذاشت. به ناچار پشت سرش وارد شد. به تخت چوبی گوشهی حیاط که زیر درخت سیب بود، رسید. ایستاد، فکرش سمت روزهایی میرفت که عیدها با مادرش به این خانه میآمدند تا طوبی برایشان لباس بدوزد. نگاه از تخت و باغچه کوچک که فقط با چند گیاه و کمی سبزی پر شده بود گرفت. کاش میشد که به آن روزها برگردد. آن روزها باوجود تمام مشکلاتی که داشتند، اما همه چیز بهتر از حالا بود. طوبی سینی چای را پیش رویش گذاشت و خودش هم گوشهی دیوار نمگرفته نشست و پای دردناکش را دراز کرد. 3 نقل قول
سایه مولوی ارسال شده در 18 دی سازنده ارسال شده در 18 دی خانهی طوبی کوچک و قدیمی بود؛ اما تمام وسایلاش طوری با سلیقه و زیبا چیده شده بود که هرکسی از دیدن خانهاش لذت میبرد. بوی خوش نقلهای دارچینی او را به خوردنشان ترغیب میکرد. خم شد و یکیاشان را از داخل قندان چینی طرح قجری برداشت و گوشه لپش گذاشت. مادرش همیشه میگفت که جویدن نقلها برای دندانهایش ضرر دارد، اما هیچوقت نمیتوانست از لذتی که موقع خوردن نقلها میبرد، بگذرد. آهی کشید حیف که دیگر آن روزها برنمیگشت. - آه میکشی یاد مادرت افتادی؟ سر پایین انداخت. نمیدانست خانهی طوبی چه رازی داشت که مدام او را یاد مادرش میانداخت! طوبی ادامه داد: - خدا بیامرزتش! خیلی زن خوبی بود. بغضی به گلویش نشست. همسایههایشان معتقد بودند که یک موی مادرش هم در تن او نیست، ولی فکر که میکرد، یک زمانی درست شبیه مادرش بود. خیلی هم از آن سالها نمیگذشت، اما انگار که برایش خاطراتی دور بودند، آنقدر دور که گاهی یادش نمیآمد آن روزها چطور زندگی میکرد. با صدای طوبی از فکر در آمد. - هنو خبری از بابات نشده؟ به معنای نه سر تکان داد. طوبی ادامه داد: - خو چرا به پلیس خبر نمیدی شاید اتفاقی سیش افتادهبا؟(شاید اتفاقی واسش افتادهباشه؟) نفسش را کلافه بیرون داد! یادش که میافتاد باعث و بانی این دردسر جدیدش قادر بود، دلش میخواست کنارش بود و خفهاش میکرد! درحالی که سعی میکرد حرص و عصبانیتش را پنهان کند گفت: - بچه که نیست گم بشه، دفعه اولش هم نیست، هر جایی که رفته باشه خودش برمیگرده. - هر طور که خودت صلاح میدانی؛ ولی اگه کاری داشتی یا چیزی خواسی به من بگو، من که بچه ندارم، ولی تو جای دخترمی. لبخند زد، حرفش گرچه غیرواقعی و تعارف بود، اما باز هم حس خوبی داشت؛ حس مهم بودن، دوست داشته شدن و دوست داشتن! *** نگاهی به ساعتش انداخت؛ به لطف ترافیک اول صبح، بیست دقیقهای دیر رسیده بود! از تعریفات داوودی حدس زده بود که صاحب این عمارت زیبا و درندشت روی وقت شناسی حساس است و امیدوار بود که این مسئله برایش دردسرساز نشود. از راه سنگفرش شده که مسیری را از میان درختها و گل و گیاهان برای رسیدن به ساختمان دو طبقه عمارت ایجاد کرده بود گذشت. به ورودی که رسید، بالای پلههای سنگکاری شده جلوی در، زنی مسن با جثهای کوچک و صورتی گرد و سفید انتظارش را میکشید. - سلام! زن با دیدنش لبخند زد و چروکهای گوشهی لب و پای چشمانش بیشتر نمایان شد. - سلام دخترم. اخم درهم کشید. از این دخترم گفتنها هیچ خوشش نمیآمد! او فقط دختر زنی بود که در اوج جوانیاش سینه قبرستان خوابیده بود! تنها کسی که حق داشت او را دخترم صدا کند حالا زیر خروارها خاک آرام گرفته بود. سعی کرد اخمش را کنار بزند. حالا وقت عصبانی شدن نبود، هنوز در این خانه کارها داشت. لبش را شبیه به لبخند کمی کش داد و گفت: - من برای کار اومدم. 3 نقل قول
سایه مولوی ارسال شده در 19 دی سازنده ارسال شده در 19 دی زن تندتند سر تکان داد و گفت: - آره؛ میدونم. آقا منتظرت بود، بیا تو دخترم؛ بیا! کنار زن که راه میآمد، زیرچشمی هم اطراف را دید میزد. ساختمان عمارت قدیمی، بزرگ و زیبا بود که چیدمانی کلاسیک داشت و در گوشهگوشهاش تابلوفرش، گلدان و مجسمههای قدیمی و قیمتی وجود داشت که هر چشمی را خیره میکرد. پوزخندی زد! انگار سودی زیاد هم درباره میلیاردر بودن آن مرد، اشتباه نکرده بود. به سالن بزرگ خانه که رسیدند زن گفت: - تو همینجا بشین، من میرم به آقا بگم که اومدی. پیرزن که از سالن بیرون رفت، روی یکی از مبلهای سلطنتی نشست. گوشهی لبش را به دندانش گرفت و زانوهایش را تکانتکان داد. آنقدر مضطرب بود که نمیتوانست روی چیزی تمرکز کند! تاریکی سالن و پنجرههایی که با پردههای ضخیم و تیره پوشیده شده بود هم به حال بدش دامن میزد. با ناراحتی خودش را جابهجا کرد! دلش میخواست، برود و روی مبلهای چرمی آنطرف سالن بنشیند! هیچوقت روی مبلهای سلطنتی راحت نبود! به قول سودی، گرچه ظاهرشان مثل تخت پادشاهی میماند، اما نشستن روی زمین خشک، از نشستن روی آنها راحتتر بود! صدای قدمهایی را از راه پلههای چوبی پشت سرش، درست جاییکه به طبقه بالا میرفت، شنید! از جایش بلند شد و به پشت چرخید. مردی درحال پایین آمدن از پلهها بود! دست برد و مقنعهاش را که عقب رفته بود جلوتر کشید. لعنتی مدام از روی سرش لیز میخورد. سر که بلند کرد، نگاهش در چشمان کشیده و قهوهایرنگ آشنایی گره خورد! گیج و متعجب خیرهاش شد... این مرد قد بلند و عینکی، با آن صورت کشیده و پوست سفید پوشیده از ریش جوگندمی را کجا دیده بود؟! به خودش که آمد، نگاه از او گرفت و با هول گفت: - سلام! مرد با دستش به مبلی که تا چند لحظه قبل از آمدنش روی آن نشسته بود اشاره کرد و آرام و شمرده گفت: - سلام؛ بفرمایید. روی مبل نشست و سر پایین انداخت. هرچه که فکر میکرد یادش نمیآمد او را کجا دیده؛ اما چهرهاش، حتیٰ فرم لبهای گوشتی و بینی قوسدارش هم آشنا میآمد. - خب! خانومه...؟ - عطایی. به اسم مستعار مزخرفش، دهنکجی کرد! این هم از پیشنهادات درخشان داوودی بود. - پریزاد عطایی هستم. لحظهای احساس کرد که برقی را در نگاه سرد و جدی مرد، دیدهاست. سرش را نامحسوس تکانی داد، انگار که از شدت اضطراب توهم هم زده بود. مرد سر تکان داد و گفت: - خب، خانم عطایی یکم از خودتون بگید، شما پرستارید دیگه؟ دستانش را درهم پیچاند و با منومن گفت: - پرستار که نه؛ اما یه مدت از مادرم که بیمار بود مراقبت میکردم. - که اینطور... شما از وضعیت مادر من خبر دارید؟! سر تکان داد و گفت: - بله! میدونم که توی تکلم و راه رفتنشون مشکل پیدا کردن و به یه پرستار بیست و چهارساعته احتیاج دارن که کمکشون کنه. مرد عمیق نگاهش کرد! سر پایین انداخت و نگاهش را به دستان درهم گرهخوردهاش دوخت، زیر نگاه نافذ مرد دستپاچه و هول میشد. مرد پرسید: - و با این موضوع مشکلی ندارید؟! فوراً جواب داد: - نه؛ اصلاً. مرد تکیه بر دستههای چوبیِ مبل زد و از جایش بلند شد، او هم به تبعیت از مرد برخاست. مرد درحالی که هنوز نگاهش میکرد، گفت: - خیلی خب شما استخدامید، از همین فردا هم میتونید کارتون رو شروع کنید، فقط اینکه... . منتظر و مضطرب نگاهش کرد! مرد پس از کمی مکث، ادامه داد: - لطفاً از این به بعد سعی کنید، سر وقت بیاید. 3 نقل قول
سایه مولوی ارسال شده در 19 دی سازنده ارسال شده در 19 دی شلوار کوچک پرهام را تا زد و داخل چمدان گذاشت. از این اسبابکشیها و چمدان بستنها، هیچ خوشش نمیآمد. مشغول کارش بود که پرهام دواندوان وارد اتاق شد و گفت: - آبجی! گوشیت داره زنگ میزنه. لبخندی به پرهام زد و موبایلش را از دست پسرک گرفت. - ممنون عزیزم! پرهام که از اتاق بیرون دوید، تماس را وصل کرد. - الو... . - بهبه پری خانوم، پارسال دوست امسال هیچی. بیحوصله میان حرفش پرید! - اگه زنگ زدی تیکه بندازی قطع کنم! - خب بابا چته؟ چرا مثل خروس جنگی میپری به من؟ - اگه حرفی داری، زود بگو! دارم چمدون میبندم... . - اوه! چه زود راهی شدی! چه خبر حالا اون یارو رو دیدی؟ چه شکلی بود؟ خونهاش چجوری بود؟ خیلی پولدار بود؟ خودش چی، پیر بود یا جوون؟ چشمانش را کلافه روی هم گذاشت، سودی یک بند حرف میزد و سوال میپرسید. - سودی جواب همه سوالات رو الان میخوای؟ - اِ بگو دیگه، چجوری بود؟ نفسش را کلافه بیرون داد، انگار سودی خیال نداشت دست از سرش بردارد. کوتاه توضیح داد: - یه مرد چهل، پنجاه سالهی پولدار بود دیگه. - خونهاش چی؟ بزرگ بود؟ - آره بزرگ بود! هم بزرگ هم پر از وسایل قدیمی و گرون؛ ولی تاریک و دلگیر مثل خونهی ارواح. - اگه ارواح اینقدر پولدار باشن که من دربست درخدمتشونم. ولی حالا جدا از شوخی، میگم میخوای مخ این یارو رو بزنی؟ اینجوری که تو میگی، فکر کنم بیشتر از این داوودیه میتونی تیغش بزنی. میان حرفش پرید! اگر ولش میکرد، میخواست تا خود صبح چرند بگوید. بیحوصله گفت: - کاری نداری قطع کنم؟ - نه؛ ولی به پیشنهادم فکر کن. ارزشش رو داره! موبایلش را روی میز انداخت و گوشهی دیوار نشست. فکرش مشغول بود. نمیدانست از پس اینکار برخواهد آمد یا نه! لگد کلافهای به کیفش زد! کاش میشد که همین حالا کنار بکشد و قید این کار و پولش را بزند. اصلاً او را چه به دزدی از خانه مردم؟! کیفش روی زمین واژگون شد و وسایلش روی زمین ریخت. نچی کرد در میان وسایل نگاهش به کیف پول مردانهای خورد، خم شد و برش داشت کیف پول مردی که آن شب کمکش کرده بود. آهی کشید! کاش یکبار دیگر میدیدش و میتوانست پولش را پس بدهد. کاش میتوانست دیناش را به آن مرد ادا کند تا این عذاب وجدان لعنتی دست از سرش بردارد. *** پلههای چوبی را آرام بالا رفت و در همان حال نفسهای عمیق میکشید تا به اضطرابی که تمام وجودش را گرفته بود مسلط شود. پرهام را، طلعت همان پیرزن که خودش خدمتکار و همسرش باغبان عمارت بود، برده بود تا اتاقشان را نشانش دهد و گفته بود که احتشام در اتاق کارش منتظر است تا او را ببیند. جلوی در اتاق احتشام ایستاد و با پشت دست به در کوبید. - بفرمایید! 3 نقل قول
سایه مولوی ارسال شده در 19 دی سازنده ارسال شده در 19 دی با کمی تعلل در را باز کرد و وارد اتاق شد. احتشام روبهروی در ورودی پشت میز چوبی و بزرگش نشسته بود و مثل روز قبل پیراهن سفید و جلیقهای طوسی به تن داشت که روی اندام کشیدهاش خوش نشسته بود. احتشام با دیدن او از پشت میز بلند شد. - سلام. - سلام بفرما بشین. سمت میزش رفت و روی کاناپه چرمی نشست و کوتاه نگاهش را در اتاقش که زیاد هم بزرگ نبود، چرخاند. فضای اتاق کارش را دوست داشت. چیدمانش که ترکیبی از چوب و چرم بود هم جلوه زیبایی داشت؛ اما باز هم تاریکی اتاق و پنجرههایی که کاملاً پوشیده شده بود ناراحتش میکرد. - طلعت خانوم گفتن با من کار داشتین. احتشام آرام سر تکان داد و گفت: - بله! میخواستم درباره قرارداد صحبت کنیم. ابرو بالا پراند و پرسید: - قرارداد؟! - بله، اگه بخوای اینجا کار کنی لازمه که با هم یه قرارداد داشته باشیم که مشکلی پیش نیاد. دستی به روسری مشکی رنگش گرفت و مرتبش کرد. باید فکری میکرد؛ داوودی گفته بود که نباید زیر بار بستن قرارداد برود! گفته بود که با بستن قرارداد پس از اتمام کارش مدرکی دست احتشام میدهد که ممکن است با آن سریع لو برود. - بله البته، فقط میشه قبل از ادامه صحبتهامون درباره قرارداد من مادرتون رو ببینم. احتشام سرتکان داد و گفت: - بله حتماً. احتشام در را باز کرد و کناری ایستاد تا اول او وارد شود. لبخندی زد و تشکر کرد! رفتارهای احتشام، عجیب به مذاقش خوش آمده بود! این رفتارها را از این مردمان متمول کمتر دیده بود. همین در نظرش احتشام را از دیگر مردمان این قشر متفاوت کرده بود. نگاهش روی پیرزنی که روی تخت خوابیده بود ثابت ماند؛ پیرزن لاغر و ریز جثه و رنگ پریدهای که هیچ سنخیتی با چیدمان شیک و سلطنتی اتاقش نداشت. قدمی به تختش نزدیک شد و آرام گفت: - سلام! احتشام لبه تخت کنار مادرش نشست و شروع به حرف زدن با پیرزن کرد. - مامان جان ایشون خانم عطایی هستن، قراره از این به بعد کمک حال شما باشن. پیرزن همچنان بیهیچ واکنشی به روبهرو خیره بود. به خودش جرأت داد و کنار تختش ایستاد و گفت: - من پریزاد هستم! خوشحالم که میبینمتون. نگاه پیرزن به آنی سمتش چرخید و مبهوت و با چشمان ریزش خیرهاش شد. متعجب نگاهش کرد، انگار این خانواده هم یک چیزیشان میشد! - مامان جان؟ نگاه پیرزن حتی با صدای احتشام هم از او کنده نشد. آب دهانش را قورت داد. چرا اینطور خیره نگاهش میکرد؟! دستان عرق کردهاش را به گوشهی لباسش کشید. از بودن زیر نگاه خیرهاش حس خوبی نداشت. - فکر کنم بهتره بریم بیرون صحبت کنیم. با تأیید، سر تکان داد. خودش هم دلش میخواست که زودتر از زیر نگاه خیره این پیرزن مسکوت بگریزد. *** - خب باهاش موافقی؟ ورق قرارداد را روی میز گذاشت و سرش را پایین انداخت. حس بدی داشت؛ حس خیلی بدی داشت و بدش نمیآمد که فرار کند. - من راستش... میخواستم اگه اجازه بدید یکماه به صورت آزمایشی براتون کار کنم. احتشام کمی سمتش خم شد و آرام پرسید: 3 نقل قول
سایه مولوی ارسال شده در 19 دی سازنده ارسال شده در 19 دی - چیشد؟ پشیمون شدی؟! سر تکان داد و تندتند گفت: - نه؛ نه من فقط... احتشام دست بالا گرفت و حرفش را قطع کرد و با همان آرامش و خونسردی همیشگیاش گفت: - باشه! مشکلی نیست، هر طور که میل خودته، فقط مبلغ حقوقت همون قدر که توی اون قرارداد نوشته شده کافیه؟ لب زیر دندان گرفت. بغضی به گلویش نشسته بود؛ حقوق گرفتن از این مرد میشد نمک خوردن و نمکدان شکستن و این را نمیخواست. - خب اجازه بدید این یکماه رو کار کنم بعد اگه شما از کارم راضی بودین دربارهاش صحبت میکنیم. احتشام سرش را به طرفین تکان داد و گفت: - نه اینجوری نمیشه، بالاخره تو هم یه خرجی داری باید حقوق بگیری. زیر لب لعنتی نثار خودش و داوودی که این بازی را راه انداخته بود کرد و رو به احتشام گفت: - آخه من میخوام که شما راضی باشین! احتشام لبخندی زد و گفت: - من اینجوری راضیام، عادت به خوردن مال مردم ندارم. *** نور آفتاب مستقیم به صورتش میخورد. غلتی زد و چشم روی هم فشرد، تمام دیشب را به خاطر عوض شدن جایش بیخواب شده بود. غری زد و کلافه روی تخت نشست، زمین سفت و تشکهای کهنه خانه خودشان شرف داشت به این تشکهای گرم و نرمی که رویشان یک ساعت خواب راحت نمیشد داشت. از تخت پایین آمد و چتریهایش را از صورتش کنار زد، پرهام همچنان کنارش خواب بود، خم شد و پتوی رویش را بالا کشید؛ پسرک در خواب هم اخم کرده بود، در این خانه و با وجود افراد غریبهاش هنوز کمی غریبی میکرد. بوسهای به پیشانیاش زد، کاش میتوانست زودتر کارش را انجام دهد و این شرایط عذابآور را برای خودش و پسرک تمام کند. پلهها را پایین آمد، نگاهش که به سالن تاریک خورد آهی کشید، این سالن بزرگ و زیبا واقعاً چند پرده حریر کم داشت تا نورگیر شود، اصلاً اهالی این خانه حیفشان نمیآمد که خودشان را از نور خورشید محروم کنند؟! از سالن گذشت و سمت آشپزخانهای که از داخلش سر و صدایی را میشنید رفت. همانطور که حدس زده بود، طلعت مشغول آماده کردن صبحانه بود. - صبح بخیر. طلعت ترسیده به عقب برگشت و با دیدنش نفسش را عمیق بیرون داد. - ترسوندیم دختر، صبح توأم بخیر. کنار میز هشت نفرهای که نیمی از آشپزخانه را اشغال کرده بود ایستاد و گفت: - ببخشید نمیخواستم بترسونمتون، بقیه نیستن؟ - عنایت رفته نون بخره. لبخند نیمبندی زد و گفت: - منظورم آقای احتشامه. 3 نقل قول
سایه مولوی ارسال شده در 22 دی سازنده ارسال شده در 22 دی طلعت آهانی گفت: - آقای احتشام صبحانه نمیخوره. ناخنکی به خیارهای خورد شده روی میز زد و پرسید: - پس اینها مال کیه؟ - مال تو و اون بچه دیگه. - منم عادت ندارم صبحانه بخورم. طلعت با تأسف سر تکان داد. - انگار باید مضرات نخوردن صبحانه رو برای تو هم بگم. - برای آقای احتشام هم گفتین؟ - اوه! هزاربار. ریز ریز خندید و گفت: - پس معلومه حرفاتون تأثیری نداشته. طلعت سر تکان داد و گفت: - هی دخترجان، هر کس دیگهای هم جای آقا بود با اون همه مشکلی که از سر گذرونده بود مگه دیگه دل و دماغی واسش میموند؟! پر سوال و مشکوک به طلعت نگاه کرد. - مشکل؟ چه مشکلی؟ - چی بگم والا، مشکلها که یکی و دو تا نیست، اول مرگ اون طفل معصوم بعد هم که رفتن خانوم، حالا هم که وضعیت خانم بزرگ کلاً زندگی آقا رو نابود کرد. گیج شده بود، منظور طلعت را نمیفهمید، متعجب پرسید: - خانوم کیه؟ کدوم طفل معصوم؟! - ای بابا! خانوم که یعنی خانوم احتشام، زن آقا، طفل معصومم که یعنی بچهشون. - مگه آقای احتشام بچه هم داره؟ - آره دیگه، آقا دو تا بچه داشت یکیش که فوت کرد، اون یکی هم که... ورود عنایت به آشپزخانه باعث شد که طلعت سکوت کند، نفسش را با کلافگی بیرون داد، همیشه از اینکه چیزی را نصف و نیمه بفهمد متنفر بود! - سلام آقا عنایت. عنایت نانهای تازه را روی میز گذاشت و به رویش لبخند زد. - سلام دخترم، خوبی؟ به اجبار لبخند زد؛ انگار باید با دخترم گفتنهایشان کنار میآمد. - خیلی ممنون. از کنارشان گذشت تا بیرون برود، بهنظر نمیرسید که بتواند اطلاعت بیشتری بهدست بیاورد و ماندنش بیفایده بود. - کجا میری دختر؟ بیا صبحانه خانوم بزرگ و ببر بهش بده. *** لقمه کره و مربا را به لبهای خشکی زده و بیرنگ ملکتاج نزدیک کرد، پیرزن لج کرده و لب روی هم میفشرد. نچی کرد و لقمه را تکانی داد. - نمیخواید بخوریدش؟ نگاه سرسختش را که دید لقمه را داخل سینی گذاشت و گفت: - باشه میل خودتونه، ولی تا صبحانهتون رو نخورید من از این اتاق بیرون نمیرم. خیره به مردمکهای تیره و کدر شده پیرزن لیوان شیر را از داخل سینی برداشت و سمتش گرفت. - شیر خوبه؟ دوست دارین؟ پیرزن دست بیجانش را زیر لیوان شیر زد و او که انتظار این حرکت را نداشت لیوان از دستش به زمین افتاد و شکست. اخم درهم کرد، حالا میفهمید که چرا هیچکدام از پرستارهای پیرزن ماندگار نبودند. روی زمین نشست و با احتیاط خرده شیشهها را برداشت؛ انگار او هم قرار بود با این پیرزن لجباز به مشکل بخورد؛ فقط امیدوار بود که زودتر کارش را تمام کند و برود و خودش را از شر این پیرزن لجباز راحت کند. هنوز روی زمین نشسته بود که در اتاق باز شد و احتشام وارد اتاق شد، ابرو بالا پراند؛ احتشام هم انگار انتظار حضور او را نداشت که از دیدنش جا خورد. - اِ شما هم اینجایی؟ از جایش بلند شد و جواب داد: - بله، صبحانه خانوم رو میدادم. خم شد و تکههای شیشه را داخل سینی انداخت. - اتفاقی افتاده؟ 2 نقل قول
سایه مولوی ارسال شده در 22 دی سازنده ارسال شده در 22 دی اشارهاش به تکه شیشهها را که دید لبخند مصنوعی زد و گفت: - نه، لیوان از دستم افتاد. - خب به طلعت میگفتی بیاد جمع کنه. - لازم نیست من عادت دارم کارهام رو خودم انجام بدم. - ولی این کار شما نیست، کار شما مراقبت از مادر منه. اخم درهم کرد، نوکرشان که نبود وظایفش را به او یادآوری میکرد! پوزخند حرصی زد و گفت: - من وظیفه خودم رو میدونم آقای احتشام، نیاز به یادآوری دوبارهاش نیست. احتشام سر تکان داد و سمت در رفت. با کنایه پرسید: - تشریف میبرید؟ احتشام کمی سرچرخاند، از گوشه چشم نگاهش کرد و گفت: - اومده بودم به مادر سر بزنم. آهانی گفت، احتشام با ناراحتی نگاهش کرد و دلجویانه گفت: - من قصد ناراحت کردنت رو نداشتم خانم عطایی، حرفم بیمنظور بود. لبهایش را روی هم فشرد، لعنت به او که نمیتوانست جلوی زبانش را بگیرد، حالا واجب بود که جوابش را بدهد؟! دستش را مشت کرد و اَه غلیظی گفت، چرا احتشام مثل بقیه آدمهای پولدار نبود؟! چرا طوری رفتار نمیکرد که از او متنفر شود؟! چرا مهربان بود؟! چرا کاری میکرد که عذاب وجدان بگیرد؟! *** نگاهش همراه با دستان طلعت که میز را گردگیری میکرد، در گردش بود. کلافه شده بود باید کاری میکرد. نمیخواست زیاد در این خانه ماندگار شود؛ اما با حواس جمعی که طلعت داشت هم نمیتوانست جایی برود و در خانه چرخی بزند. پوفی کشید. اگر میشد به بهانه گردگیری کردن سرکی به اتاقهای طبقه بالا بکشد، خوب میشد! پرهام با هواپیمای اسباببازی در دستانش دواندوان از کنارش رد شد؛ رو به پسرک تشر زد: - آرومتر پرهام! طلعت نیمنگاهی سمت او و پرهام انداخت و گفت: - بچه رو چیکار داری؟! بذار بازیش رو بکنه. - آخه میخوره زمین. طلعت سرش را تکانی داد و گفت: - خب بخوره! بچهها تا بزرگ بشن هزاربار زمین میخورن. پوفی کشید. خوشش نمیآمد کسی در نحوهی رفتارش با پسرک دخالتی بکند. طلعت که سراغ تمیز کردن تابلوهای روی دیوار رفت، پرسید: - میخواید منم کمکتون کنم؟ این خونه به این بزرگی رو که نمیشه دست تنها تمیز کرد. - من که قرار نیست کل خونه رو تمیز کنم! هر هفته چند تا کارگر میان و کل خونه رو تمیز میکنن؛ منم بعضی وقتها یه دستمال رو وسایل میکشم که خاک نگیره. - خب بذارید منم کمکتون کنم دیگه. طلعت سر تکان داد و گفت: - نمیخواد! تو برو داروهای خانوم بزرگ رو بهش بده. اشارهای به ساعت آونگدار روی دیوار کرد و گفت: - هنوز که وقت داروهاشون نیست. - خب برو یه کار دیگه انجام بده. نچی کرد؛ این پیرزن هم عجیب یکدنده بود! - خب چرا به شما کمک نکنم؟ طلعت دست از کارش کشید و نگاهش کرد. - میدونی که آقا خوشش نمیاد. - آقا که الان اینجا نیست. چشمکی ضمیمه حرفش کرد و ادامه داد: - قرار هم نیست بفهمه که من به شما کمک کردم. - خیله خب! اگه اینقدر دلت میخواد کار کنی، برو طبقه بالا رو گردگیری کن! دستمال گردگیری را برداشت و با خوشحالی بلند شد و سمت پلهها دوید! این دقیقاً همان چیزی بود که میخواست. در همان حال، صدای طلعت را شنید که میگفت: 2 نقل قول
سایه مولوی ارسال شده در 22 دی سازنده ارسال شده در 22 دی - تو دیگه چجور دختری هستی، همه الان از کار کردن فراریان اونوقت تو واسه کار کردن اینقده اصرار میکنی! در حالیکه پلهها را دو تا یکی بالا میرفت صدا بلند کرد و گفت: - واسه اینکه من با همه فرق دارم. *** صدای برخورد قاشق با دیوارههای ظرف، کلافهاش کرده بود! روی صندلی کمی جابهجا شد، تمام نقشههایش با دیدن در قفل شدهی اتاق کار احتشام بهم ریخته بود. چتریهایش را با حرص عقب زد! نیم دیگر ذهنش هم درگیر آن سه اتاق دیگر بود که درشان مثل اتاق احتشام قفل بود. نمیفهمید، در این خانه چه خبر بود؟! - حالت خوبه؟ سر بالا گرفت و گنگ به طلعت نگاه کرد؛ طلعت که گیجیاش را دید دوباره پرسید: - حالت خوبه؟ چرا دو ساعته زل زدی به این ظرف؟ سر تکان داد و کوتاه گفت: - خوبم. دوباره به فکر فرو رفت. میتوانست از طلعت بپرسد، نهایتاً سوالاتش را پای کنجکاویاش میگذاشت. - طلعت خانوم؟ طلعت بیآنکه سر بلند کند جواب داد: - جانم؟ - شما چطوری اتاق آقای احتشام رو تمیز میکنید؟ در اتاقشون که قفله. طلعت کوتاه نگاهش کرد. - هروقتی که آقا خونه نباشه، در اتاقش رو قفل میکنه! اگر هم بخواد، خودش اتاقش رو تمیز میکنه. کمی مِنمِن کرد. برای پرسیدن سوالش تردید داشت. دستانش را در هم قلاب کرد و سعی کرد کمی کنجکاو بهنظر برسد. - در چندتای دیگه از اتاقها هم قفل بود؛ چرا؟ طلعت آرام خندید. متعجب نگاهش کرد و پرسید: - چرا میخندین؟ چیز بدی پرسیدم؟ طلعت میان خنده، سر تکان داد و گفت: - نه دخترم! هر کسی قبل از تو هم اومد توی این خونه قضیه این درهای قفل شده کنجکاوش میکرد. لبخند محوی زد. طلعت ادامه داد: - اون سه تا اتاق مال خود آقا و بچههاشه. اخم گیجی کرد، طلعت قبلاً هم درباره بچههای احتشام چیزهایی گفتهبود. - بچههاش؟! ولی گفتین که بچهی آقای احتشام مرده. طلعت سر تکان و گفت: - آره گفتم. - پس اون اتاق... . طلعت آهی کشید و با ناراحتی گفت: - طفلک آقا، خیلی بچه دوست داشت! واسه بهدنیا اومدن بچهاش کلی نقشه کشیده بود، قبل از اینکه دنیا بیاد هم واسهاش یه اتاق کامل رو پر از اسباب بازی و وسیله کرده بود؛ ولی وقتی که اون بچه مُرد... یعنی وقتی خانوم سقطش کرد آقا تا یه مدت افسرده شده بود، کارش شده بود رفتن توی اون اتاق و خیره شدن به اسباببازیهای بچهاش، حالش که بهتر شد بهخاطر حرف مشاوری که میرفت پیشش در اون اتاق رو قفل زد و از اون به بعد ورود بقیه رو هم به اتاق اون بچه قدغن کرد. هینی از تعجب کشید؛ دستش را روی دهانش گرفت و با ناباوری پلک زد! باورش نمیشد، چطور یک مادر میتوانست کودک خودش را بکشد؟! چطور یک مادر حاضر به قتل کودک خودش میشد؟! بچهشون رو سقط کردن؟! آخه چرا؟! 2 نقل قول
سایه مولوی ارسال شده در 22 دی سازنده ارسال شده در 22 دی طلعت درحالی که از پشت میز بلند میشد جواب داد: - آدمیزاده دیگه گاهی وقتا اشتباه میکنه. همانطور که مات و مبهوت بود، سر تکان داد. معلوم بود که طلعت نمیخواهد در اینباره چیز بیشتری بگوید. پس خودش هم بحث را عوض کرد. - راستی نگفتین اون اتاق آخریه اتاق کی بود؟ - اِ نگفتم؟ اتاق آخریه اتاق آقا سامان. ابرو بالا پراند و متعجب تکرار کرد: - آقا سامان؟ طلعت با لبخند سر تکان داد و گفت: - آره پسر آقاس. - جدی؟ پس حالا کجا هست این آقای سامان؟ - اون خونهی خودش رو داره؛ گاهی هم میاد به آقا سر میزنه، ولی فعلاً رفته مسافرت! یعنی آقا فرستادتش واسه یه کاری، آخه تو شرکت آقا کار میکنه. به شوق و ذوق طلعت حین تعریف کردن از سامان، لبخند زد. میتوانست علاقهی طلعت به پسر احتشام را بفهمد. - اوه! خیلی حرف زدیم؛ دیر شد! پاشو، پاشو برو این ظرف سالاد رو بذار سر میز که الان صدای آقا در میاد. *** وارد سالن که شد از دیدن صحنه پیش رویش، متعجب ایستاد! احتشام، پرهام را روی پای خودش نشانده و چیزی در گوشش پچپچ میکرد. چیزی که پسرک را به خنده انداخته بود و لبخند را مهمان لبهای احتشام کرده بود. احتشام سر بلند کرد. با دیدنش پرهام را از روی پایش بلند کرد و روی صندلی کنارش نشاند. نامحسوس سر تکان داد. کمی گیج و کمی بهتزده بود. احتشام بچهها را دوست داشت؟! روی صندلی کنار پرهام نشست. یادش به حرفهای طلعت افتاد؛ وقتیکه بچهاش مرده بود چه حالی داشت؟! دلش برای احتشام میسوخت، دلش برای مردی که سعی داشت خودش را محکم و سرد نشان دهد میسوخت. اینهمه درد را چطور تحمل میکرد؟! سر بلند کرد؛ احتشام همچنان نگاهش میکرد. لب زیر دندان فشرد. نگاه براقش، دو گوی قهوهایرنگ چشمان مهربانش آشنا میآمدند! کجا دیده بودش؟! نمیدانست... . سرش را پایین انداخت. چه مرگش شده بود؟! چرا مدام داشت به احتشام فکر میکرد؟! - برادر بانمک و باهوشی داری. زیر لب تشکری کرد. حتماً اشتباه میکرد؛ اگر احتشام او را میشناخت که استخدامش نمیکرد. - چند سالشه؟ گیج شده نگاهش کرد! احتشام اشارهای به پرهام کرد و دوباره پرسید: - برادرت رو میگم. آهانی گفت. - چهار سال. - تفاوت سنی زیادی دارین. سر تکان داد و گفت: - بله. سرش را با سالادش گرم کرد. نمیخواست فکرش را مشغول احتشام کند؛ اما، نمیشد! یک جایی از ذهنش، مدام درگیر حرفهای طلعت میشد! درگیر زندگی احتشام، درگیر گذشتهی ناراحت کنندهاش و درگیر سختیهایی که کشیده بود. 2 نقل قول
سایه مولوی ارسال شده در 24 دی سازنده ارسال شده در 24 دی صدای زنگ موبایلش را شنید. پوفی کشید و کیسههای خرید را به یک دستش داد و موبایلش را از کیفش بیرون کشید. پنج تماس بی پاسخ از سودی داشت، نچی کرد وقتیکه بدموقع زنگ میزد همین میشد دیگر. - الو... . - چه عجب، فکر کردم مردی! نیشخندی به لحن حرصی سودی زد و گفت: - من بدون تو جایی نمیرم، مخصوصاً اون دنیا! رفته بودم واسه عمارت خرید کنم. صدای قهقهی سودی بلند شد. اخم درهم کرد و زهرماری نثارش کرد. - میگما اگه میخواستی جدیجدی خدمتکار شی جاهای بهتری هم بودها. بیتوجه به مزهپرانی سودی نالید: - تو رو خدا، بگو که یه فکری کردی! الان دو هفتهاس اومدم توی این خونه، هنوز هیچکاری نتونستم بکنم. - بهنظرم برو این یارو رو چیز خورش کن و رمز گاوصندوقش رو از زیر زبونش بکش بیرون. خریدها را روی زمین گذاشت و دست به کمر زده ایستاد؛ انگار سودی فکر نمیکرد، سنگینتر بود! با حرص گفت: - چی میگی سودی؟ نمیتونم مش*روب به خوردش بدم. خر نیست که میفهمه! - اینو نگو، بگو عرضهاش رو ندارم. با کلافگی تشر زد: - اَه چرت نگو سودی! - حالا دیگه من چرت میگم آره؟ خیلی خب پس منم قطع میکنم تا تو دیگه چرت و پرت نشنوی. نفسش را کلافه بیرون داد و نگاهی به صفحه خاموش موبایلش انداخت. سودی هم برای ناز کردن وقت گیر آورده بود. خم شد و پاکتهای خرید را برداشت. آمدن آقازادهی احتشام را دیگر در این هیر و ویر کجای دلش باید میگذاشت؟ پاکتهای خرید را در دستش جابهجا کرد. سر راهش از میوه فروشی هم خرید کرده بود. طلعت آنقدر درگیر سروسامان دادن به اوضاع خانه بود که تمام خریدها را به او محول کرده بود. به نزدیکی عمارت رسیده بود، آنهمه پیادهروی پاهایش را حسابی خسته کرده بود. از دور، قامت مردی را دید که جلوی در عمارت ایستاده بود؛ با دقت نگاهش کرد، مردی قد بلند و چهارشانه با موهای مشکی بود. فکر کرد که شاید احتشام است؛ اما احتشام موهای جوگندمی داشت و جثهاش از این مرد کوچکتر بهنظر میرسید! با کنجکاوی نزدیکتر شد؛ مرد که به سمتش چرخید در جا خشکش زد، این مرد؟! این مرد اینجا چه میکرد؟! مرد قدمی نزدیکش آمد! پوزخند عصبی هم روی لبهای پر و متناسبش بود. انگار خون در رگهایش منجمد شده بود که تمام تنش میلرزید. - بهبه خانوم! تو آسمونا دنبالتون بودیم و رو زمین پیداتون کردیم! قدمی عقب رفت... کیسههای خرید از دستان بیحساش رها شد و پوزخند مرد عمق گرفت. - چیه؟! میخوای فرار کنی؟ - من... من... . خیرگی آن سیاه چالههای به خون نشسته، حرف زدن را از یادش برده بود. مرد قدم دیگری جلو آمد و با تمسخر گفت: - تو چی؟ هان؟ چرا حرف نمیزنی؟ - سامان جان چرا نمیای داخل؟ اِ پری تو هم اومدی؟ نگاهش فوری سمت طلعت که دم در ایستاده بود چرخید. چه گفت؟ گفت سامان جان؟! با این مرد که نبود، بود؟! این مرد که پسر احتشام نبود؛ بود؟! 2 نقل قول
سایه مولوی ارسال شده در 24 دی سازنده ارسال شده در 24 دی نگاه متعجب مرد هم سمت طلعت چرخید، طلعت نگاهی به هردویشان کرد و گفت: - وا! شما دو تا چرا اینجوری من رو نگاه میکنید؟ سر پایین انداخت. نمیفهمید، سامانی که در این مدت همه انتظارش را میکشیدند این مرد بود؟! همانی که در آن شب لعنتی کیفش را زده بود؟! چه خوششانس بود و خودش خبر نداشت. - اِ این میوهها چرا ریخته وسط کوچه؟ سامان سمت طلعت چرخید و احتمالاً برای رفعرجوع نگاه مشکوک شده طلعت گفت: - داشتم میاومدم تو که این خانوم رو دیدم؛ نمیدونستم شما میشناسیدشون. طلعت در حالیکه وارد خانه می شد؛ گفت: - آره سامانجان! پری پرستار جدید خانوم بزرگه، حالا اگه حرفاتون تموم شده، بیاید داخل! وقت واسه آشنایی زیاد هست. سامان نگاه پر اخمی سمتش انداخت. آب دهانش را با اضطراب قورت داد. حالا باید چهکار میکرد؟! - میشه... میشه بریم داخل صحبت کنیم. سامان سر تکان داد. - البته! اصلاً چطوره که صبر کنیم پدرم هم بیاد؛ اونموقع میشینیم و سه نفری صحبت میکنیم، خوبه؟! دلش از وحشت لرزید! اگر به احتشام میگفت چه؟! اگر احتشام میفهمید؟! اگر میافتاد زندان؟! تکلیف برادرش چه میشد؟! تکلیف زندگیاش چه میشد؟! - آقا سامان به خدا من دزد نیستم، اون روز... اون روز مجبور شدم، اون کار رو بکنم! برادرم مریض بود؛ منم هیچ پولی نداشتم! تو رو خدا... . من همهی پولتون رو پس میدم. با رد شدن یک نفر و نگاه متعجبی که روانهشان کرد، سامان اخم درهم کشید! - بیا بریم داخل تا آبروریزی نشده. سامان خم شد و کیسههای خرید را برداشت و سمت عمارت به راه افتاد. پشت سرش راه میآمد، هنوز هم تن و بدنش میلرزید؛ سامان وسط حیاط ایستاد و سمتش برگشت. نگاه نگرانش را به او دوخت، سامان با خونسردی دست دور سینهاش چلیپا کرد و گفت: - خب؟ تنها نگاهش کرد، سامان ادامه داد: - چرا اومدی توی این خونه؟ دستش را بند دسته کیفش کرد و دستپاچه جواب داد: - طلعت خانوم که گفتن من اینجا کار میکنم. سامان سر تکان داد و گفت: - کار میکنی؟ فقط همین؟ یعنی میخوای بگی هیچ هدفی از اومدن به این خونه نداشتی؟ - چه هدفی آخه؟ گفتم که من فقط اینجا کار میکنم. - فقط کار؟ باشه، پس به پدرم میگم که شغل سابقت چی بوده اون وقت اون تصمیم میگیره که میتونی بمونی یا بری. نفس لرزانی کشید، کم مانده بود از شدت اضطراب به گریه بیفتد، این مرد چرا اینکار را با او میکرد؟! - آقا سامان خواهش میکنم، من این کار رو با هزارتا بدبختی پیدا کردم؛ باید خرج زندگی خودم و برادرم رو بدم، تو رو خدا نذارید من این کار رو از دست بدم، خواهش میکنم! سامان موشکافانه نگاهش میکرد، قطره اشکی روی گونهاش سر خورد، همیشه از ضیعف بودن و ضعف نشان دادن جلوی آدمها مخصوصاً مردها متنفر بود؛ اما چارهای جز این نقش بازی کردنها نداشت. اگر سامان باورش نمیکرد، اگر همه چیز را کف دست احتشام میگذشت، همه چیز خراب میشد. 2 نقل قول
سایه مولوی ارسال شده در 24 دی سازنده ارسال شده در 24 دی گریهاش انگار روی سامان تأثیر گذاشت که کمی از موضعاش کوتاه آمد و گفت: - خیلی خب فعلاً چیزی به پدرم نمیگم؛ ولی حواسم بهت هست، دست از پا خطا کنی میفرستمت گوشه زندون، فهمیدی؟ تندتند سر تکان داد، خوشحال بود که سامان هم باورش کرده بود. - ممنونم، خیلی ممنونم میرم همین الان پولتون رو پس بیارم. قدمی که برداشت با صدای سامان متوقف شد. - نمیخواد اون پول خرج یه روز منم نمیشه، فقط اگه لطف کنی گواهینامهام رو بیاری ممنون میشم. سر تکان داد. - چشم همین الان. سمت خانه که میرفت نیشخندی روی لبهایش شکل گرفته بود، در این سالها بازیگر قهاری شده بود! *** کمی در جایش جابهجا شد. اینطور یک گوشه نشستن و گوش کردن به حرفهای سامان و احتشام که حول محور کار و وضعیت شرکتشان میچرخید بیحوصلهاش کرده بود. دوست داشت برود و با طلعت حرف بزند. شاید هم میتوانست کمی درباره سامان سوال کند و کنجکاویاش را رفع کند، اما میترسید! این مرد قابل پیشبینی نبود! میترسید که کنجکاویاش سامان را عصبانی کند؛ سامان هم زیر حرفش بزند و همه چیز را به احتشام بگوید و او این را نمیخواست. هنوز نگاهش خیره به صورت برنزه و نسبتاً استخوانی سامان بود که سامان به سمتش چرخید و نگاهش را غافلگیر کرد. از اینکه زل زده بود به او خجالت کشید و سر پایین انداخت. در چشم این مرد باید خوب میماند! این مرد هم میتوانست برگ برندهاش باشد و هم میتوانست نابودی زندگیاش را رقم بزند. - خانوم عطایی شما با پسرم سامان آشنا شدین؟ سر بالا گرفت، حالا، هم سامان و هم احتشام نگاهش میکردند. لحظهای دستپاچه شد؛ لبش را به دندان گرفت و انگشتانش را در هم پیچاند. سامان از تعللش استفاده کرد و پیش از او جواب داد: - بله، قبل از اومدن شما حسابی با هم آشنا شدیم، مگه نه خانوم؟! کنایهاش را نشنیده گرفت و سعی کرد لبخند بزند. - بله، با هم آشنا شدیم! با ورود طلعت به سالن، لحظهای سکوت برقرار شد. طلعت سمتش آمد و گفت: - دخترم داروهای ملکتاج خانوم رو میبری بهش بدی؟ بدون مکث از جایش بلند شد؛ دادن داروهای ملکتاج بهانه خوبی برای فرار از زیر آماج تیکه و کنایههای سامان بود. - بله، همین الان میرم. لبخند مضحکی به نگاه متعجب احتشام زد و گفت: - ببخشید، من برم داروهای خانم بزرگ رو بدم. - صبر کنید، منم باهاتون میام! با استیصال به سامان نگاه کرد! چرا از هرچه که فرار میکرد بیشتر سمتش میآمد؟! سامان رو سمت احتشام کرد و ادامه داد: - دلم برای مادرجون تنگ شده میخوام بهشون سر بزنم. اخم درهم کشید. معلوم نبود دلش برای مادربزرگش تنگ شده، یا که میخواست مچ او را بگیرد. سر تکان دادن احتشام را که دید، بیتوجه به سامان حرصی و عصبانی سمت پلهها به راه افتاد. واقعاً جای سودی خالی بود که ضربالمثل مار از پونه بدش میآید و در لانهاش سبز میشود را نثارش کند. 2 نقل قول
سایه مولوی ارسال شده در 24 دی سازنده ارسال شده در 24 دی پلهها را یکبهیک بالا رفت. سامان هم در سکوت پشت سرش میآمد. امیدوار بود که سامان زیاد در این خانه ماندگار نشود وگرنه با حضور او و حواس جمع و نگاه تیزش که همهجا او را میپایید، بعید بهنظر میرسید که بتواند آن مدارک را به دست بیاورد. هنوز وارد اتاق ملکتاج نشده بود که صدای باز شدن ناگهانی در اتاق خودش و پرهام نگاهش را به آن سمت راهرو کشاند. از حرکت ایستاد، پرهام ترسیده و سراسیمه از اتاق بیرون آمد. روی زانوهایش نشست و پسرک را در آغوش گرفت، صورتش سرخ شده و نفسنفس میزد. آرام موهایش را نوازش کرد؛ میتوانست حدس بزند که باز هم کابوس دیده. - چیه داداشی؟ مگه تو خواب نبودی؟ پسرک هقهق کرد. - بیدار شدم، دیدم که نیستی! فکر کردم تو هم مثل مامان تنهام گذاشتی. بوسهای به صورت خیسش زد. دست پسرک پشت لباسش چنگ شده بود. میزان ترسی که به جان پرهام ریخته بود را حس میکرد، این کابوسها پس از مرگ مادرش درد مشترکشان بود. - چیزی نیست عزیزم، من پیشتم! من همیشه پیشتم؛ هیچوقت تنهات نمیذارم. پسرک بریدهبریده گفت: - قو... قول میدی؟ انگشت دور انگشت کوچکش پیچید. - قول میدم! از روی زمین بلند شد. پسرک حالا کمی آرامتر بهنظر میرسید. با انگشت، خیسی زیر چشمانش را گرفت و آرام گفت: - برو بخواب داداشی، برو عزیزم. پسرک لببرچیده نگاهش کرد و پرسید: - تو نمیای؟ دست روی شانهاش گذاشت و سمت اتاق هدایتش کرد. - تو برو منم بعداً میام. با نگاهش پسرک را تا رسیدن به اتاق بدرقه کرد. کاش یک روز این ترسها تمام میشد، کاش یک روز تمام کابوسهایشان به پایان میرسید. سر که برگرداند، سامان را هم خیره به در بسته اتاقشان دید! فکرش سمت آن شبی رفت که پرهام بیمار بود. همان شب که کیف پول سامان را دزدید. نفسش را آه مانند بیرون داد. لابد او هم به همان شب فکر میکرد. بغضی که به گلویش نشسته بود را قورت داد. یادش نمیرفت، سلامتی پرهام را مدیون این مرد بود. نمکنشناسی در ذاتش نبود؛ اما این یکبار مجبور بود؛ مجبور بود که برخلاف میلش از اعتماد این آدمها سوءاستفاده کند! - چرا قولی میدی که نمیتونی بهش عمل کنی؟ با شک سر بلند کرد و به سامان نگاه کرد. - چی؟ سامان نگاه عمیقی به او کرد و انگار که از ادامه دادن حرفش پشیمان شده باشد، سر تکان داد و گفت: - هیچی، بیا بریم. نفسش را کلافه بیرون داد و پشت سر سامان وارد اتاق شد. دلش میخواست راهش را بگیرد و برود، حالا احساس میکرد با حضور سامان حال و هوای این عمارت برایش سنگینتر و آزاردهندهتر خواهد شد. خم شد و بالشت کوچک شیری رنگ پشت ملکتاج را مرتب کرد. - سلام مادرجون، خوبین؟ از گوشه تخت سلطنتی بلند شد و کمی عقب رفت تا سامان لبه تخت بنشیند، دیدن لبخند پیرزن هم جزء اتفاقات نادری بود که به لطفِ حضور سامان در این خانه امکان پذیر شده بود. نمیدانست این مرد مهرهمار داشت که همه را شیفته خودش کرده بود، یا او از اخلاق خوشش بینصیب مانده بود؟! - حالتون بهنظر خیلی بهتر شده. سینی و بسته داروهای خالی شده را برداشت و سمت در رفت. نمیخواست کنار سامان بماند و شاهد گفتگوی یکطرفهشان باشد. بیشتر از این نمیخواست خودش را درگیر این خانواده بکند. - ممنونم پری خانم. متعجب برگشت و به سامان نگاه کرد، منظورش به او بود؟! سامان لبخند محوی زد و ادامه داد: - بهخاطر مراقبت از مادرجون. آهان گیجی گفت و سر تکان داد. - این چه حرفیه وظیفمه. سامان به لبخندی اکتفا کرد، گیج و متعجب از اتاق بیرون آمد. کدام رفتارش را باید باور میکرد، کنایه زدنها یا تشکر کردنش را؟! انگار داشت بازیاش میداد، یا شاید هم میخواست امتحانش کند. 2 نقل قول
سایه مولوی ارسال شده در 25 دی سازنده ارسال شده در 25 دی - چه عجب بالاخره دل کندی از اون خونه! دستانش را در جیب لباسش چپاند و به روبهرو که زمین بازی بچهها بود خیره شد و گفت: - ملکتاج رو نمیتونم تنها بذارم، الان هم نوهاش پیشش بود که تونستم بزنم بیرون. - نوهاش؟ نفسش را آه مانند بیرون داد و گفت: - آره پسر احتشام. - مگه احتشام پسر هم داره؟ نگاه چپچپی سمت سودی انداخت و ناامیدانه گفت: - آره یه پسر داره که تازه از سفر اومده، اگه بخواد تو اون خونه موندگار بشه فکر نکنم بتونم مدارک و بردارم. -اگه من جای تو بودم تا الان هم اون مدارک رو برداشته بودم، هم کلی این احتشام و پسرش رو تیغ زده بودم. پوزخندی زد، سودی هنوز احتشام و پسرش را نشناخته بود. - آره با اون گاوصندوق عجیب و غریب اتاق احتشام و اون پسرهی تیز و زبل که حواسش به همه چیز هست حتماً میتونستی. - راستی پسرش چه شکلی هست؟ خوشتیپه یا مثل بچه محلامون درب و داغونه؟ لبخند خبیثی زد و با شیطنت جواب داد: - آره خوشتیپه، از همون پوست برنزهها که دوست داری. سودی به خندهاش اخم کرد و به بازویش کوبید. - کوفت! من برنزه دوست دارم یا تو؟ ابروهایش را بالا و پایین کرد، لبهایش را جمع کرد و با حالتی تمسخرآمیز گفت: - تو! سودی با نزدیک شدن رزی چشم غرّهای رفت و سکوت کرد. رزی خودش را روی نیمکت میانشان جا داد و رو به پرهام و خواهر و برادر خودش که مشغول بالا رفتن از سرسره بادی بودند داد زد: - بچهها بیاید بستنی بخورید، الان آب میشه ها. سودی از روی نیمکت بلند شد و درحالی که سمت زمین بازی بچهها میرفت گفت: - اینا رو باید به زور آورد، بازیشون رو که ول نمیکنن. دست برد و یکی از ظرفهای بستنی را برداشت. رزی لیوان شکلات داغش را در دست گرفت و گفت: - شماهام دیوونهاید ها آخه کی توی این سرما بستنی میخوره؟! لبخند محوی زد و قاشقی از بستنی را به دهانش گذاشت، اینهم از عادتهای سودی بود که در وجود او رخنه کرده بود. تنش از سرمای بستنی لرزید. - چه خبرا پری خانوم ما رو نمیبینی خوش میگذره؟ قاشق دیگری از بستنیاش را خورد و جواب داد: - آره روزها حسابی با ملکتاج خانوم خوش میگذرونیم. رزی با قهقه خندید، با لبخند محوی نگاهش کرد. از همیشه سرحالتر بهنظر میرسید؛ خندهاش که پایان یافت نگاه او را که بر روی خودش دید سر تکان داد و پرسید: - چیه؟ - اوضاع خوبه؟ رزی با لبخند به بخاری که از لیوانش بلند میشد خیره شد. - تا خوب تو نظرت چی باشه. - اوضاع کارت خوبه؟ - آره هم اوضاع کارم خوبه هم زندگیم، رامین هم میخواد بره کمپ برای ترک. پوفی کشید رامین دفعه اولش نبود؛ اما رزی همچنان مثل دفعه اول به پاک شدن برادرش امیدوار بود. - اون که عادتشه هر چندوقتی یکبار بره کمپ سر بزنه. رزی سر بلند کرد و نگاهش کرد. - آره؛ اما اینبار جدیه. 1 نقل قول
سایه مولوی ارسال شده در 25 دی سازنده ارسال شده در 25 دی پوزخند پرتمسخری زد. - جدیه؟ چطور؟ - از یه نفر خوشش اومده میگه دیگه انگیزه پیدا کرده برای ترک. با تعجب ابرو بالا پراند، رامین سربهزیر و علاقه به یک دختر؟! - جدی؟ حالا کی هست این دختره؟ میشناسیش؟ رزی با چانهاش به جایی اشاره زد و گفت: - آره اوناهاش. سر که گرداند نگاهش به سودی افتاد که همراه با بچهها سمتشان میآمد، چشم درشت کرد. - سودی؟ واقعاً؟! رزی با تأیید سر تکان داد، دوباره به سودی که صدای قهقهاش هوا بود نگاه کرد. این دختر میتوانست معشوق کسی مثل رامین باشد؟ با تأسف سر تکان داد، این دختر بیخیال و سرخوش اصلاً به رامین احساساتی و متعصب نمی آمد. *** کلید را داخل قفل انداخت و چرخاند، در همین چند روزه دلش حسابی برای این خانه کوچک که منبع خاطراتشان بود تنگ شده بود. پرهام زودتر از او دوید و وارد خانه شد، لبخندی به لبش آمد، پسرک هم مثل او دلتنگ خاطراتشان در این خانه بود. پشت سرش وارد شد؛ خاک خشک باغچه و خانه سوت و کور نشان میداد که هنوز خبری از قادر نشده. نفسش را با ناراحتی بیرون داد، معلوم نبود اینبار کدام جهنمی را باید دنبالش میگشت، با این وضعیت میترسید که مجبور شود کلانتریها و سردخانهها را دنبالش بگردد. - آبجی میشه برم توپم رو که جا مونده بود بیارم؟ سر تکان داد و گفت: - برو بیار. خم شد و از لب حوض گلدان حسن یوسف را برداشت، چندتایی از برگهایش بهخاطر سرما زرد شده بود. لب حوض نشست، شیر آب را باز کرد و مشتی آب داخل گلدان ریخت، کاش میتوانست این گلدانها را با خودش به عمارت احتشام ببرد، هیچ دلش نمیخواست گلهایی که مادرش با جان و دل ازشان مراقبت کرده بود پژمرده یا خشک شوند. - خونه کوچیک و قشنگی دارین. وحشت زده از جایش پرید و سریع سمت در خانه برگشت، با دیدن سامان که وسط حیاط ایستاده بود دهانش از تعجب باز ماند. - ش...شما، اینجا؟! سامان قدمی جلوتر آمد و با اشارهای به سمت در نیمه باز خانه گفت: - بهتره قبل از اینکه سوالی بپرسی بری در خونه رو ببندی، فکر نمیکنم دلت بخواد همسایههاتون من و اینجا ببینن. بلند شد و سمت در رفت، زیر لب با حرص لعنتی نثار حواس پرت خودش کرد، اگر در خانه را بسته بود حالا سامان اینطور مثل اجلمعلق جلویش ظاهر نمیشد. از لای در سرکی به بیرون کشید خوشبختانه کسی در کوچه نبود، فقط همینش مانده بود که همسایهها سامان را در خانهاش ببینند، آنوقت دیگر دهانشان را نمیشد بست. در را که بست سمت سامان چرخید و با حرص پرسید: - شما اینجا چیکار میکنید؟ سامان جای قبلی او لب حوض نشست و گفت: - داشتم از اینطرفها رد میشدم، گفتم شما رو هم برسونم. اخم در هم کشید، دستش میانداخت؟! - من رو مسخره میکنید؟! 1 نقل قول
سایه مولوی ارسال شده در 25 دی سازنده ارسال شده در 25 دی نگاه سامان جدی شد و گفت: - ببین خانوم من مثل پدرم خوشبین نیستم که یه آدمی رو ندیده و نشناخته توی خونه و زندگیم راه بدم؛ الان هم فکر میکنم به عنوان یه صاحبکار حق دارم یه آدرس از شما داشته باشم ندارم؟ - شما منو تعقیب میکردین؟ سامان خنده تمسخرآمیزی کرد. - هاه؟ تعقیب؟ من با یه تلفن میتونم زیر و بم زندگی هرکسی رو دربیارم، دیگه پیدا کردن یه آدرس که واسم کاری نداره. کلافه دستی به صورتش کشید، با حضور سامان همه نقشههایش بهم میریخت، بودنش داشت همه چیز را خراب میکرد! - حالا که آدرسم رو پیدا کردین میخواید چیکار کنید؟ سامان شانه بالا انداخت. - فعلاً هیچی. - پیداش کردم آبجی. سر سمت پرهام که قدمهایش با دیدن سامان متوقف شد چرخاند و سمتش رفت. - توپت و پیدا کردی؟ سامان دست به زانویش گرفت و بلند شد و گفت: - بهتره تا اینجا هستم شما رو هم برسونم خونه، البته اگه دیگه کاری ندارین. دست دور شانه پرهام که مثل همیشه با دیدن یک غریبه ترسیده بود انداخت و او را به خودش چسباند و گفت: - نه ممنون، ما خودمون میریم. سامان بیتوجه به حرفش سمت در رفت و گفت: - اول من میرم، چند لحظه بعد هم شما بیاید، من سر کوچه منتظرتونم. *** پرهام کز کرده در صندلیاش فرو رفته بود. خودش هم مثل او معذب و ناراحت بود و ماشین سامان برایش پر از خاطرات بدی بود که باعث شده بود ساکت و سر به زیر باشد. زیر چشمی به سامان نگاه کرد، در سکوت رانندگی میکرد و تمام حواسش به روبهرو بود. دست به سینه زد؛ کاش حرفی میزد، این سکوت سنگین را دوست نداشت! نفس عمیقی کشید و ریههایش را از عطر دلپذیر سامان پر کرد. یاد حرف سودی افتاد که میگفت، شخصیت هر کس را از روی عطرش میتوان شناخت. فکر کرد عطر سامان هم درست مثل شخصیت خودش است؛ سرد و تلخ! - چند سالته؟ نگاهی سمت سامان انداخت و ابرو بالا انداخت، سامان همچنان مصرانه به روبهرو خیره بود. سعی کرد حواسش را به حرفهایش بدهد. - ۲۳ سال. - چی شد که پرستار خانم بزرگ شدی؟ چهره درهم کرد؛ طرز صحبتش را دوست نداشت، بیشتر به یک بازجویی میماند! - به کار نیاز داشتم، آقای احتشام هم لطف کرد و من رو استخدام کرد. سامان نگاهی سمتش انداخت، نگاهش را سمت پنجره گریز داد و به بیرون خیره شد. - قبلاً هم این کار رو کردی؟ - کدوم کار؟ - پرستاری از بیمارها. نفسش را عمیق بیرون داد. - نه. - پس قبلاً شغلت چی بوده؟ لبهایش را روی هم فشرد؛ لازم بود که برایش توضیح دهد؟ لازم بود که آن روزهای مزخرف را برای خودش و او مرور کند؟! 1 نقل قول
سایه مولوی ارسال شده در 25 دی سازنده ارسال شده در 25 دی - توی خونه مردم کار میکردم. - توی خونه مردم؟ یعنی خدمتکار بودی؟ آرام سر تکان داد. این که لحنش مثل تمام کسانی که از شغل سابقش خبر داشتند تحقیرآمیز نبود خیلی خوب بود! صدای زنگ موبایل سامان را شنید، زیر چشمی به موبایلش که روی داشبرد بود نگاه کرد. بالای صفحهاش نام طلعت افتاده بود، معلوم بود طلعت به عزیزدردانهاش زیاد تلفن میکند. سامان کمی سمتش خم شد؛ ناخودآگاه عقب رفت و به پشتی صندلی چسبید. حرکتش پوزخندی به لب سامان آورد؛ آرام دست روی قلبش که تپش تندی گرفته بود گذاشت، لعنتی کم مانده بود از سینهاش بیرون بپرد! سامان دست دراز کرد و موبایلش را برداشت و عقب رفت؛ با عقب رفتنش توانست نفسی که درون سینهاش حبس شده بود را بیرون بدهد و صاف بنشیند. چرا اینطور شد؟! اولین باری نبود که مردی اینطور به او نزدیک میشد؛ اما اولین دفعهای بود که با نزدیکی به یک مرد چنین حالی میشد. لب زیرینش را دندان گرفت؛ سعی کرد خودش را قانع کند که سامان شبیه بقیه مردها نیست؛ که سامان همان مردیست که میتواند او را تا سر حد مرگ عصبانی کند، میتواند او را بترساند و یا ضربان قلبش را تا روی هزار بالا ببرد! - جانم طلعت؟ سر سمتش گرداند، دوست داشت بداند که طلعت جز قربان و صدقه رفتن چه کاری میتواند با این عزیزکردهاش داشته باشد؟! - من خوبم، چی شده؟ سامان نیمنگاهی سمت او انداخت و ادامه داد: - پیش منه، داریم برمیگردیم خونه نگران نباش! اخم در هم کرد؛ منظورش به او بود؟! - چرا بهشون گفتید با همیم؟ الان هزارتا فکر ناجور میکنن! سامان موبایلش را روی داشبرد انداخت و جواب داد: - طلعت من رو خوب میشناسه. با ناراحتی نالید: - اما من رو که نمیشناسه! سامان برگشت و اینبار طولانیتر نگاهش کرد. با سر انگشت چتریهایش را داخل شالش فرستاد، زیر سنگینی نگاهش دست و پا گم میکرد. - برات مهمه؟ با گیجی سر تکان داد و پرسید: - چی مهمه؟ - اینکه دربارهات چی فکر میکنن؟ - معلومه که مهمه! سامان به روبهرو خیره شد، دوباره چهرهاش سرد و بیتفاوت شده بود. - اگه برات مهمه، میتونی وقتی که رسیدیم همه چیز رو براش توضیح بدی. *** - چرا نمیفهمی؟! دارم میگم خونهام رو پیدا کردن، دیر یا زود تمام زندگیم واسشون رو میشه، اگه اون مدارک رو بردارم خیلی زود لو میرم. - این ماجراها ربطی به من نداره؛ باید قبل از اینکه پیشنهادم رو قبول میکردی به اینجاهاش فکر میکردی؛ یادت که نرفته تو بابت اینکار از من پول گرفتی و عوضش سفته دادی! کلافه بار دیگر عرض اتاق را قدم زد؛ این مرد نمیخواست حرفش را بفهمد؟! - نه یادم نرفته! ولی من نمیتونم؛ من توی این چند وقت حتی رمز گاوصندوقش رو هم نتونستم پیدا کنم، چطور انتظار داری تا آخر هفته اون مدارک رو برات بیارم؟ 1 نقل قول
سایه مولوی ارسال شده در 26 دی سازنده ارسال شده در 26 دی - یه بار گفتم، دوباره هم میگم؛ مشکلات تو ربطی به من نداره! تا آخر این هفته وقت داری که اون مدارک رو بیاری، وگرنه سفتههات رو میذارم اجرا و میندازمت زندون؛ اون موقع تو میمونی و صد میلیون بدهی و برادر کوچیکت که معلوم نیست بدون تو چه بلایی سرش میاد. دندانهایش را روی هم فشرد؛ گیر این مرد افتادنش تقاص کدام گناهش بود؟! خودش را روی تخت رها کرد. آنقدر موبایلش را در دستش فشرده که دستش درد گرفته بود. گوشهی لبش را به دندانش گرفت و محکم فشرد. میل زیادی داشت که جیغ بکشد، طعم خون را در دهانش حس کرد؛ لعنتی! مردک خوب بلد بود چطور تحت فشارش بگذارد، خوب بلد بود چطور تهدیدش کند که مطمئن شود کارش را انجام میدهد. مردک عوضی، زیادی کاربلد بود! آرام پلهها را پایین آمد. سالن روشن شده از نور خورشید، لبخندی هر چند کمرنگ بر لبش آورد. چند روز پیش بود که به اصرار، طلعت را مجبور کرده بود تمام آن پردههای ضخیم و تیره را با پردههای حریر و روشن عوض کند. برخلاف انتظارش احتشام هم از این موضوع استقبال کردهبود؛ انگار که احتشام هم مثل او داشت تغییری را تجربه میکرد، تغییری که برای او، هم خوشایند بود و هم نبود. کنار کانتر ایستاد. طلعت میان آشپزخانه تند و فرز اینطرف و آنطرف میرفت و وسایلی را جابهجا میکرد. - سلام. طلعت سمتش برگشت و با دیدنش گفت: - اِ اومدی؟ دیگه داشتم میاومدم صدات کنم؛ پرهام کجاست؟ قدمی به داخل آشپزخانه برداشت. نگاهش روی پاکتهای خرید تلنبار شده بر روی کانتر ثابت ماند. - خوابه هنوز، این خریدها برای چیه؟ خبری شده؟ - مهمون داریم. پوفی کشید؛ در این گیرودار مشکلاتش فقط حضور چندین غریبه را کم داشت. - مهمون؟ کی هستن؟ طلعت چهره درهم کشید، میتوانست نارضایتی را از چهرهاش بخواند. - برادرزادههای آقان. برادرزادههایش؟ پس احتشام آنقدرها هم که فکر میکرد بیکس و کار نبود. - میخواید کمکتون کنم؟ طلعت سر تکان داد و گفت: - نه دخترم تو برو به خانوم بزرگ برس! - من دارم میرم طلعت، چیزی لازم نداری؟ به پشت چرخید؛ سامان پشت سرش بافاصله کمی ایستاده بود و مشغول مرتب کردن یقهی کت اندامی و خاکستری رنگش بود. نگاهش روی ته ریشی که پوست صورتش را تیرهتر کرده بود ماند؛ باید اعتراف میکرد که صورتش را با این ته ریش و موهایی که به یکطرف شانه شده و قسمتی از آن روی پیشانی و ابروی شکستهاش ریخته بود، بیشتر دوست داشت! - نه پسرم، ولی بیا یه چیزی بخور گرسنه نرو! زیر لبی سلامی زمزمه کرد. - وقت صبحانه خوردن ندارم، اگه یه لیوان قهوه بهم بدی ممنون میشم. سر پایین انداخت و قدمی برداشت تا از آشپزخانه بیرون برود؛ نمیخواست بماند و دوباره آن حس گیج و گنگ را تجربه کند. - پریجان بیا یه لیوان قهوه به سامان بده، من دستم بنده. ایستاد و نفسش را کلافه بیرون داد؛ هر چقدر میخواست از سامان فاصله بگیرد نمیشد. انگار که یک دست قوی مدام او و سامان را با یک بهانه کنار هم میگذاشت. لیوان را از قهوه داغ پر کرد. سنگینی نگاه سامان را حس میکرد و سعی میکرد بیتفاوت باشد، اما از درون قلبش به تکاپو افتاده بود! 1 نقل قول
سایه مولوی ارسال شده در 26 دی سازنده ارسال شده در 26 دی سمت سامان چرخید و لیوان را بهسمتش گرفت؛ سامان همچنان نگاهش میکرد، اما نگاه او هر سمتی بود جز صورت سامان. سامان به قصد گرفتن لیوان دست دراز کرد. موقع گرفتن لیوان سر انگشتان سامان خیلی کوتاه پشت دستش را لمس کرد؛ انگار که جریان برق به او وصل کرده باشند، دستش را پس کشید و قدمی عقبتر گذاشت. لحظهای کوتاه چشمانش را بست و باز کرد؛ خب اتفاق خاصی که نیفتاده بود، اما چرا قلبش دوباره آنطور محکم به در و دیوار سینهاش میکوبید؟! سر که بلند کرد انتظار داشت یکی از آن پوزخندهای اعصاب خردکن را روی لبهای سامان ببیند، اما چیزی جز یک اخم محو در صورتش دیده نمیشد. نگاهش را به تیرگی چشمانش دوخت، میتوانست تصویر خودش را در چشمانش ببیند. بیآنکه پلکی بزند خیرهاش شده بود؛ چشمانش جاذبهای داشت که قدرت هرگونه حرکتی را از او گرفته بود. نگاه سامان روی صورتش چرخی خورد روی چشمهایش، گونههای داغشدهاش، چانهاش و لبهایش، نگاهش روی گوشه لبش جایی که آن زخم کوچک بود متوقف شد؛ اخمهایش بیشتر از قبل درهم رفت. لب گزید و سر پایین انداخت؛ این مرد داشت با او چکار میکرد؟ چطور میتوانست اوی لجباز و گستاخ را، از خجالت به سرخی و سفیدی بکشاند؟ چشمانش را بست و آب دهانش را قورت داد؛ در وجودش چه اتفاقی داشت میافتاد؟! با صدای کوبیده شدن در ورودی چشم باز کرد، نگاهش روی لیوان قهوه دستنخورده سامان ثابت ماند. - وا! این پسر یهو چش شد؟ نفسش را عمیق بیرون داد، دستی به صورتش کشید، هنوز هم گیج بود. سامان یک چیزیش شده بود یا او؟ لیوان قهوه را برداشت و لب زد، حس عجیبی داشت! حسی که نباید میبود اما بود. حسی که آزارش میداد و حسی که دلش را گرم میکرد. لیوان را روی کانتر کوبید، دلش میخواست سرش را هم میتوانست یک جایی بکوبد تا این افکار متناقض و آزاردهنده از سرش بپرد. *** صدای زنگ در را شنید، طلعت دستش به چیدن میوه و شیرینیها بند بود و بهنظر نمیرسید که سامان یا علیرضا احتشام که در سالن نشسته و مشغول صحبت باهم بودند، قصد باز کردن در را داشته باشند. سمت آیفون رفت، تصویری که در مانیتور میدید شوکهاش کرد، آن مرد چشم لجنی؟! در کنارش هم دختری ایستاده بود که چشمانش بینهایت شبیه به چشمان منفور آن مرد بود، دست روی دهانش گرفت تا صدایش در نیاید، او اینجا چه میخواست؟ - کی بود دخترم؟ طلعت سرکی به مانیتور روی آیفون کشید و ادامه داد: - اِ اینا که برادرزادههای آقان، میری بهشون بگی مهموناشون اومدن؟ مات و مبهوت سری تکان داد، این مرد برادرزاده احتشام بود؟ همان که قبلاً در آن مهمانی دیده بودش؟ همان مرد بدم*ست و نفرتانگیز؟ سمت سالن رفت، ته دلش از وحشت حضور آن مرد در این خانه میلرزید. نزدیکشان که رسید نگاه سامان و احتشام سمتش چرخید، آب دهانش را قورت داد و بیحواس گفت: - مهمونهاتون اومدن. احتشام تشکری کرد و بلند شد و برای استقبال مهمانانش سمت در رفت اما سامان همچنان نشسته بود و نگاهش میکرد. سر پایین گرفت، نمیخواست سامان ترسش را از چشمانش بخواند. - شما نمیرید استقبالشون؟ - مشکلی پیش اومده؟ 1 نقل قول
سایه مولوی ارسال شده در 26 دی سازنده ارسال شده در 26 دی سر بالا گرفت، سامان روبهرویش ایستاده بود. متعجب پرسید: - چی؟ - شما مشکلی داری؟ با گیجی چندبار پشت هم پلک زد و اشارهای به خودش کرد و پرسید: - من؟ سامان دوباره پرسید: - از چی ترسیدی؟ پس ترسش را فهمیده بود که میپرسید، با نگرانی نگاهش کرد و گفت: - پسرعموتون... . نیازی به ادامه دادن حرفش نبود، اخمهای درهم سامان نشان میداد که منظورش را خوب متوجه شده. سامان سری تکان داد و گفت: - اگه دوست نداری مجبور نیستی تحملشون کنی. اینطوری خیلی خوب میشد، اما احتشام را چهکار میکرد؟ مشکوک نمیشد؟ طلعت چطور؟ بد نمیشد اگر موقع حضور مهمانانشان خودش را درون اتاق قایم کند؟ - اما... . سامان میان حرفش پرید: - تو نگران چیزی نباش من حلش میکنم. جدی بود دیگر؟! از کنارش که رد میشد برگشت و نگاهش کرد. چرا حمایتش میکرد؟ مگر نه اینکه از او متنفر بود؟ مگر نه اینکه او را یک دختر دزد و بیبندوبار میدید؟ پس چرا میخواست کمکش کند؟! هر چه که فکر میکرد هیچ جوابی برای افکارش نداشت. *** از روی تراس به سمت حیاط رفت، نگاهی هم سمت اتاقشان انداخت تا مطمئن شود که پرهام بیدار نمیشود. هنوز صدای صحبت احتشام و مهمانانش را میشنید و انگار ساکتترین فرد امشب سامانی بود، که در تمام طول شب حتی یکبار هم صدایش را نشنیده بود. شال بافت پشمیاش را محکمتر دور خودش پیچید و نفس عمیقی از هوای تازه و خنک باغ گرفت، بوی خوش درختان کاج همهجا پیچیده بود. با خودش فکر کرد، خوب بود که مجبور به تحمل آن مرد نفرتانگیز نبود! خوب بود که کسی مثل سامان بود که گهگاهی هوایش را داشته باشد! راه به سمت پشت عمارت کج کرد، سنگ جلوی پایش را سمت دیگری پرت کرد، با دیدن تاب سفید گوشه حیاط لبخندی روی لبهایش نشست. با پاهایش تاب را به عقب هل داد و چشمانش را بست، میتوانست از سکوت باغ کمی آرامش بگیرد. تاب کمی عقب میرفت و کمی جلو، حرکت نوازشوار باد را روی صورتش دوست داشت. لبخندی به لبش نشست، بچهتر که بود خیال میکرد اگر بلندتر تاب بخورد میتواند آن ابرهای سفید و زیبای جاخوش کرده در آسمان را بگیرد. - پس پرستار مهربونی که عمو ازش تعریف میکنه تویی! با شتاب چشم باز کرد و از جای پرید، آن مرد چشم لجنی؟ لعنتی، او دیگر اینجا چه میخواست؟! - چطور مطوری، خانوم پرستار؟ مرد خودش را روی تاب کنارش ولو کرد، با وحشت خودش را سمت مخالف او کشاند. از جانش چه میخواست؟ چرا آمده بود اینجا؟ مرد تاب را با پاهایش کمی هل داد و گفت: - از پنجره دیدم که اومدی پشت عمارت، گفتم بیام یه سلامی عرض کنم. با تنفر نگاهش کرد. در این اوضاع مزخرفش، فقط حضور این مرد دیوانه را کم داشت. - ببینم تو فقط پرستار پیرمرد و پیرزنهایی؟ یا راه داره که واسه ما هم یه کاری بکنی؟ 1 نقل قول
سایه مولوی ارسال شده در 26 دی سازنده ارسال شده در 26 دی از جایش بلند شد، باید میرفت؛ نمیخواست با او که کارهایش را در آن مهمانی خوب به یاد داشت تنها بماند. - کجا میری پری خانوم؟ قدمهایش از حرکت ایستاد شناخته بودش؟ - اسمت همین بود دیگه، نه؟ آب دهانش را قورت داد، گلویش از ترس و اضطراب خشک شده بود. حضور مرد را پشت سرش حس کرد و دست مرد که دور شانهاش پیچید لرزی به تنش انداخت. - توی اون مهمونی همدیگه رو دیدیم یادت میاد؟ نشون به اون نشون که اونشب هم اومدی توی بغلم. خودش را با انزجار از زیر دستان مرد بیرون کشید و روبهرویش ایستاد. - من اصلاً نمیفهمم شما چی میگین. مرد سر در صورتش آورد و گفت: - میخوای کمکت کنم یادت بیاد؟ سر عقب کشید، مردک مزخرف چرا دست از سرش برنمیداشت؟ چرا گورش را گم نمیکرد؟ - گفتم که من هیچی یادم نمیاد، دست از سرم بردارید. - ولی من خوب یادم میاد! دستش را مشت کرد، دلش میخواست همین مشت را در صورت مرد که زیر نور چراغهای حیاط برق میزد فرود آورد. - میگم مامان ملک چرا اینقده سرحال شده، نگو عمو یه پرستار خوشگل واسهش آورده. با تنفر نگاهش کرد، مرد دست دور بازویش انداخت و گفت: - حالا اینا رو بیخیال، ماهی چند حقوق میگیری خوشگله؟ من دو برابرش رو بهت میدم. دستش را محکم کشید تا آزادش کند، اما دست مرد دور بازویش محکمتر شد. - ولم کن! مرد پیشانی به پیشانیاش چسباند و بازوی دیگرش را هم میان پنجهاش گرفت، حالا مثل آن شب میان آغوشش اسیر شده بود. - چقدر میخوای بهت بدم؟ تعارف نکن قیمت بده. تقلا کرد که خودش را از حصار دستان مرد آزاد کند؛ اما نمیشد و مثل هربار ترس مانع از این میشد که فکرش درست کار کند. - چیکار میکنی لعنتی؟ ولم کن! - چموش بازی در نیار، بذار مسالمتآمیز با هم کنار بیایم. - چیکار میکنی شهنام؟ مرد با دیدن سامان او را رها کرد و فاصله گرفت، نفسش را با آسودگی بیرون داد، باز هم سامان نجاتش داده بود؛ مثل آن مهمانی دوباره سامان فرشته نجاتش شده بود. پاهای سست و تن بیجانش باعث شد روی زمین بنشیند. - هیچی جون داداش، فقط داشتیم یه خورده اختلاط میکردیم. از میان چشمان نم گرفته از اشکش نگاهشان کرد. سامان هنوز هم اخم داشت. با سر به ساختمان اشاره کرد و گفت: - خواهرت باهات کار داشت. مرد خندید و پس از چند ضربه که به شانه سامان زد سرخوشانه سمت عمارت رفت. سرش را پایین انداخت کاش دیگر هرگز نمیدیدش، کاش این کابوس دیگر تکرار نمیشد. - حالت خوبه؟ سربالا گرفت، سامان بالای سرش ایستاده بود، نور چراغ نیمی از صورتش را روشن کرده بود، فکر کرد اگر در آن شب مهمانی نبود که از دست عموزادهاش نجاتش دهد چه میشد؟ یا اگر امشب نبود؟ - حالت خوب نیست؟ میخوای کمکت کنم؟ پلکی که زد قطره اشکی روی صورتش سر خورد، دست پای پلکش کشید و بلند شد. - نه، خوبم ممنون. لباسش را مرتب کرد و سعی کرد با تندتند پلک زدن از ریزش بیشتر اشکهایش خودداری کند، گریه کردن جلوی سامان آخرین چیزی بود که میخواست. 1 نقل قول
سایه مولوی ارسال شده در 27 دی سازنده ارسال شده در 27 دی سامان خم شد و شالش را که روی زمین افتاده بود برداشت و خاکش را تکاند و در همان حال پرسید: - چی داشت بهت میگفت؟ تندتند سر تکان داد، چرندیات ذهن بیمار آن مرد که گفتن نداشت. - هیچی، چرت و پرت. - مطمئنی؟ - آره. سامان نزدیکش شد و شالش را روی شانههایش انداخت، ناخودآگاه قدمی عقب گذاشت، سامان دستانش را پایین انداخت و عمیق نگاهش کرد. - گاهی بهتره به جای ترس و لرز از مشتهات استفاده کنی. دو طرف شالش را گرفت به راه رفته سامان خیره شد، شالش هنوز هم حرارت دستهای سامان را یدک میکشید. بغضی در گلویش نشست؛ اگر سامان میفهمید که به چه قصدی به این خانه آمده باز هم حمایتش میکرد؟ مطمئناً که نه، سامان هم بعدها از او متنفر میشد. این هم حقیقتی بود که باید باورش میکرد، ولی نمیدانست این بغض چه بود که دست از سرش برنمیداشت. *** با سرانگشتانش انتهای ابروی کوتاهش را لمس کرد، گیج بود و بیشتر از آن کلافه. - مطمئنی که رفته اونجا؟ سودی پک کوتاهی به قلیانش زد و جواب داد: - آره بابا اون روز که ازم خواستی دنبالش بگردم به چند تا از بچهها سپردم که بگردن پیاش، گفتن رفته کمپ خوابیده واسه ترک. پیشانیاش را به دستش تکیه داد، ترک کردن قادر باید برایش مهم میبود؟! باید خوشحال میشد؟! - چیه؟ چرا اخمات رفت تو هم؟ فکر کردم بهت بگم خوشحال میشی. خنده تلخی کرد و با تلخی ادامه داد: - خوشحال؟ وقتی یادم میوفته مادر بیچارهام چقدر واسه ترک کردنش رفت و به این و اون التماس کرد و قادر حتی حاضر نشد یه شب تو کمپ بخوابه حالم گرفته میشه. سودی دست روی دستش گذاشت. - هی بیخیال، همین که حالا بدون اجبار کسی خودش خواسته ترک کنه خیلی خوبه. سرش را به طرفین تکان داد و گفت: - وقتی نمیتونه زندگی از دست رفته مادرم و بهش برگردونه ترک کردنش چه فایدهای داره؟ - این یعنی نمیخواهی بری ببینیش؟ استکان چایش را میان دو دستش گرفت و گفت: - نه. - پس پرهام رو هم نمیبری دیدنش؟! چشم گشاد کرد. - هاه، معلومه که نه فقط همینم مونده که اون بچه رو بردارم ببرم کمپ ترک اعتیاد. سودی دست به سینه به پشتی روی تخت تکیه داد. - ولی شاید اون بخواد بچهاش رو ببینه. با یک ابروی بالا رفته و با تمسخر نگاهش کرد، سودی نیشخندی زد و گفت: - چیه؟ به من نمیاد از این حرفا بزنم؟ سر پایین انداخت و خنده صدا داری کرد. - عمراً. سودی هم خندید، باد ملایمی که می وزید چتریهایش را به بازی گرفت. نگاه بیحواسش روی خانواده چهار نفرهای که روی تخت کناریشان جاگیر شده بودند مانده بود، اصلاً نمیدانست چه حسی باید به ترک کردن قادر داشته باشد، باید خوشحال میبود یا ناراحت؟! حالا ترک کردنش فایدهای هم داشت؟! 1 نقل قول
ارسالهای توصیه شده