رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

سامان او را به سمت تختش هدایت کرد تا لحظه‌ای بنشیند، اما نمی‌توانست. از حرف‌های قادر و فکر به از دست دادنِ پرهام چنان ترسی به جانش افتاده‌ بود که حتی یک لحظه‌ هم آرام و قرار نداشت.
- بیا یه دقیقه بشین اینجا.
روی تخت ننشست و به عوض چنگ به بازوی برهنه‌ی سامان زد و ملتمسانه گفت:
- به آقای تقوی زنگ می‌زنین؟ بهش میگین بیاد اینجا؟
سامان دست روی شانه‌هایش گذاشت و مجبورش کرد تا روی تخت بنشیند.
- باشه بهش زنگ می‌زنم، بهش میگم بیاد اینجا؛ تو نگران نباش!
بی‌توجه به بهم ریختگیِ تخت روی آن نشست و به رو تختی‌اش چنگ زد. سامان آرام دستان لرزانش که رو تختی‌اش را در مشت گرفته ‌بود نوازش کرد و گفت:
- تو همین‌جا باش من الان برمی‌گردم؛ خب؟
بی‌آنکه تمرکزی روی حرف‌های سامان داشته‌ باشد بی‌هدف سر تکان داد. سامان که از اتاق بیرون رفت چنگی به موهایش زد و خودش را به صورت هیستریک به جلو و عقب تاب داد. فکرش به شدت مشغول بود و قلبش از ترس و وحشتِ نداشتن پرهام تند و محکم می‌تپید. همین ترس و وحشتش باعث شده ‌بود که شب گذشته حتی یک لحظه‌ هم چشم روی هم نگذارد و همین که خورشید طلوع کرده ‌بود به سامان پناه آورده‌‌ بود تا کمکش کند. دستی که روی شانه‌اش نشست او را از حرکت عصبی‌اش باز داشت. سر که بلند کرد، سامان را دید که یک بسته‌ی کیک و یک لیوان آب در دست داشت. سامان پایین تخت جلوی پایش زانو زد و کیک را به سمتش گرفت.
- بیا یکم از این بخور.
دست سامان را به آرامی از جلوی صورتش کنار زد و گفت:
- ممنون من گشنه‌ام نیست؛ به آقای تقوی زنگ زدین؟
سامان مصرانه کیک را جلوی دهانش نگه داشت و جواب داد:
- یکم بخور می‌خوام بهت آرامبخش بدم؛ بعدش هم به امیرعلی زنگ می‌زنم.
سرش را تکان داد.
- من خوبم؛ آرامبخش هم نمی‌خوام. تورو خدا به آقای تقوی زنگ بزنین!
سامان به آرامی چشم روی هم گذاشت و گفت:
- اگه این‌ها رو بخوری بهش زنگ می‌زنم.
به ناچار دهان باز کرد و تکه‌ای از کیک را خورد. سامان چند تکه از کیک و آرامبخش را به خوردش داد و لیوان خالی را روی عسلیِ کنار تختش گذاشت. دستی به لب‌هایش کشید و باز پرسید:
- حالا به آقای تقوی زنگ می‌زنین؟
سامان سر تکان داد.
- آره زنگ می‌زنم و میگم بیاد اینجا.
از روی زمین برخاست و ادامه داد:
- تا تو یکم بخوابی اون هم میرسه.

ویرایش شده توسط سایه مولوی
  • پاسخ 163
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

بیشترین ارسال‌ها در این موضوع

  • سایه مولوی

    164

- اما من نمی‌خوام بخوابم.
سامان شانه‌هایش را گرفت و او را روی تخت دراز داد.
- یکم بخواب، بهت قول می‌دهم تا وقتی که خوابی هیچ اتفاق بدی نمیوفته.
درحالی که آرامبخشش کم‌کم اثر می‌کرد و چشمانش روی هم می‌رفت گفت:
- پرهام بیدار میشه.
سامان کنار گوشش آرام زمزمه کرد:
- من حواسم بهش هست؛ تو بخواب.
سرش که نرمی بالشت را لمس کرد چشمانش بسته شد، اما متوجه‌ی ملحفه‌ای که روی تنش کشیده‌ شد هم بود. افکار کم‌کم از سرش می‌پریدند و آرامش کاذبی تمام تنش را در بر می‌گرفت. نمی‌خواست بخوابد، اما نمی‌توانست با مغزش که قصد خوابیدن داشت هم مقابله کند.
***
حرکت دستی میان موهایش هوشیار کرد. زیرلب غری زد و مصرانه پلک روی هم فشرد. دلش نمی‌خواست از آن خلسه و عالم بی‌خبری جدا شود، اما نوری که به چشمانش می‌تابید و دستی که موهایش را نوازش می‌کرد به بیدار شدن وادارش می‌کرد. آرام لای چشمانش را باز کرد. تاری دید باعث شد پشت هم پلک بزند. دیدش که واضح شد سرش را چرخاند و در کنارش طلعت را دید که لبه‌ی تخت نشسته‌ بود و لبخند بر لب نگاهش می‌کرد. از لبخند او و عطر سامان که در مشامش پیچیده‌ بود با وجود گیجی و خواب‌آلودگی‌اش لبخند محوی به لبش آمد. دستانش را تکیه‌گاه بدنش کرد و تن خسته‌اش را از روی تخت بلند کرد.
- سلام، صبح‌بخیر.
طلعت به رویش لبخند زد.
- سلام عزیزم، صبح تو هم بخیر.
دستی به چشمان خمار از خوابش کشید و خمیازه‌اش را خورد.
- شما این وقت صبح تو اتاق ما چی‌کار می‌کنین؟ ترسیدین من و پرهام خواب بمونیم؟
صورتِ طلعت لحظه‌ای مات ماند. بی‌توجه به چهره‌ی مبهوت او نگاهی به آن‌طرف تخت انداخت تا پرهام را هم از خواب بیدار کند و بروند و با هم صبحانه بخورند‌. با دیدن جای خالیِ پرهام متعجب و ترسیده نگاه سمت طلعت انداخت و با وحشت پرسید:
- پ... پرهام کجاست؟ د... داداشم کو؟
طلعت که بی‌قراری‌اش را دید دستش را گرفت و آرام گفت:
- آروم باش دخترم؛ پرهام تو اتاق خودتون خوابه.
با گیجی دستی به موهای بهم ریخته‌اش کشید و زمزمه کرد:
- اتاقمون؟
تنها لحظه‌ای کوتاه کافی بود تا همه چیز را به یاد بیاورد.
- آقای تقوی... آقای تقوی اومدن؟
طلعت سر تکان داد.
- آره دخترم؛ منم به‌خاطر همین اومدم بیدارت کنم.
از تخت با عجله پایین آمد و خواست از در اتاق بیرون برود که طلعت بازویش را گرفت.
- کجا دخترم؟ بیا اول یه آبی به دست و صورتت بزن بعد برو پایین.
تندتند سر تکان داد. تنها در فکرش می‌گذشت که برود و از امیرعلی کمک بگیرد.

 

@QAZAL

ویرایش شده توسط سایه مولوی

با پایش روی زمین ضرب گرفته‌ بود و از اضطراب به جانِ پوست‌های دور ناخنش افتاده ‌بود‌.
- نمی‌خواین بگین چی‌شده که سامان اون موقعه‌ی صبح به من زنگ زد و گفت شما می‌خواین من رو ببینین؟ مشکلی براتون پیش اومده؟
سر بالا گرفت و به امیرعلی که آرام و خونسرد پیش رویش نشسته ‌بود و مثل تمام دفعاتی که او را دیده‌ بود، کت و شلوار به تن داشت نگاه کرد. سامان آن‌ها را تنها گذاشته ‌بود تا بتوانند راحت صحبت کنند، اما نمی‌توانست حرف بزند. از سؤال کردن و بیش از آن از گرفتن جوابی که مطابق میلش نباشد وحشت داشت و این باعث شده‌ بود که دهانش برای پرسیدن هیچ سؤالی باز نشود.
- من، چیزه...من... .
امیرعلی لبخند محوی به لبش نشاند و با صدایی آرام، اما محکم و مطمئن گفت:
- نترسین، چند تا نفس عمیق بکشین. هرموقع که آروم شدین با هم حرف می‌زنیم، خب؟
دو دستش را روی صورتش کشید. به لطف آرامبخشی که سامان به خوردش داده‌ بود کمی آرام‌تر بود، اما هنوز هم ترس از نداشتنِ پرهام دست از سرش بر نداشته‌ بود.
- ناپدریِ من تازه از کمپ اومده و حالا، حالا می‌خواد که پرهام رو ببره پیشِ خودش.
امیرعلی دستان در هم قلاب شده‌اش را روی پاهایش گذاشت و درحالی که نگاه دقیق و موشکافانه‌اش به صورت رنگ‌ پریده‌ی او بود پرسید:
- خب الان مشکل کجاست؟
چشم درشت کرد و با حالتی عصبی گفت:
- مشکل اینجاست که من نمی‌خوام برادرم پیشِ یه مردِ معتاد زندگی کنه.
امیرعلی خودش را روی مبل کمی جلو کشید و نگاهش را به چشمان او که از ترس و عصبانیت درشت شده و دو دو می‌زد دوخت.
- مگه نگفتین ناپدری‌تون تازه از کمپ اومده؟ پس چرا میگین معتاده؟
با حرص سر تکان داد و گفت:
- اون مرد بیشتر از بیست ساله که مواد می‌کشه، چطور می‌تونه توی چند ماه به همین راحتی ترک کنه؟ بعد هم الان مشکل من معتاد بودن یا نبودن اون نیست، قادر دیوونه‌اس؛ می‌دونین من چندبار در حد مرگ ازش کتک خوردم؟! حالا چطور از من انتظار دارین که برادرم رو به یه همچین آدمی بسپرم؟
نگاه امیرعلی حالتی از تأسف گرفت، اما مهم نبود. این تأسف و ترحم را در نگاه خیلی‌ها دیده ‌بود.
- شما می‌خواین که من بهتون بگم راهی هست که بتونین حضانت برادرتون رو از پدرش پس بگیرین؛ درسته؟
آرام سر تکان داد. امیرعلی ادامه داد:
- ببینین من نمی‌تونم بهتون امید الکی بدم؛ حضانت بچه تا هفت سالگی دست مادره، اما اگه مادر نباشه حضانت به پدر می‌رسه مگر این‌که پدر خودش نخواد یا مشکل حادی داشته ‌باشه که حضانت بچه ازش سلب بشه، ولی این‌که ناپدریِ شما قبلاً اعتیاد داشته و حالا ترک کرده دلیل بر این نمیشه که حضانت بچه ازش گرفته ‌بشه.
 

- یعنی چی؟! من پرهام رو بزرگ کردم، من همیشه مراقبش بودم. حالا به همین راحتی قانون حضانتش رو میده به یه مرد دیوونه که حاضر بود زن و بچه‌اش رو هم واسه در آوردن پول موادش بفروشه؟!
امیرعلی میان حرفش گفت:
- اگه واقعاً مطمئنین که آقا قادر مشکل عصبی یا روانی داره می‌تونین برین دادگاه، اما این‌که میگین وقتی معتاد بوده این رفتارها رو داشته شاید به‌خاطر اعتیادش بوده.
نفس عمیقی کشید تا بغض نشسته در گلویش اشک نشود و به چشمش نیاید.
- اما اگه پرهام از من دور بشه، اگه بره پیش اون روحیه‌اش داغون میشه؛ اون بچه به من خیلی وابسته‌اس.
امیرعلی با تأسف سر تکان داد.
- متأسفم! برای این موضوع کاری نمیشه کرد؛ حرف بچه‌های زیر پونزده سال برای دادگاه سندیت نداره.
خنده‌ی شوکه و ناباوری کرد. باورش نمی‌شد! انگار تمام عالم دست به دست هم داده‌ بود که پرهام از او جدا شود.
- واقعاً که! اینه قانونتون؟ همه چیز رو نادیده می‌گیرین و بچه رو می‌دین به یه آدم مشکل‌دار و اسمش رو می‌ذارین قانون؟ شما دیگه کی هستین؟
صدای فریاد بلندش سامان را به سالن کشاند.
- چی‌شده؟ پری‌جان چرا داد می‌زنی؟
با دستش به امیرعلی اشاره کرد و گفت:
- از دوستتون بپرسین؛ از دوستتون بپرسین که می‌خواد پرهام رو از من بگیره!
امیرعلی میان حرفش آمد و گفت:
- این چه حرفیه می‌زنین پری‌ خانوم؟ من چرا باید پرهام رو از شما بگیرم؟! شما از من خواستین قانون رو بهتون بگم؛ این‌ها قانونه اساسیِ کشوره، حرف من که نیست.
سامان دستش را بالا آورد تا امیرعلی حرفش را ادامه ندهد، خوب می‌دانست که پری حالا مثل مادری شده که برای حفظ کودکش هرکاری را انجام می‌دهد. دست روی شانه‌ی او که سرش را میان دستانش گرفته و می‌لرزید و زیرلب چیزهایی را با خودش تکرار می‌کرد گذاشت و آرام لب زد:
- آروم باش پری‌جان، آروم باش؛ هنوز که چیزی نشده.
پری سر بلند کرد و درحالی که اشک‌هایش روی صورتش روان شده‌ بود نالید:
- مگه نمی‌بینین چی میگن؟! به همین راحتی بچه‌ای که بزرگش کردم رو ازم می‌گیرن؛ پرهام بدون من نمی‌تونه، من هم بدون اون نمی‌تونم. اون تنها دلخوشیِ زندگیِ منه!
سامان با ناراحتی نگاهش کرد.
- فقط اون بچه دلخوشیته؟ پس من چی؟ پس پدرت چی؟
دست روی دهانش فشرد تا هق نزند. این مرد حال او را می‌فهمید؟! معلوم بود که نمی‌فهمید! پرهام که فقط برادرش نبود، پرهام فرزندش بود، همدمش بود، دلخوشیِ زندگیِ‌اش بود. حالا باید دست روی دست می‌گذاشت تا تمام زندگی‌اش را به همین راحتی از دست بدهد؟!

تندتند پله‌ها را بالا رفت. صدای صحبت و بحث امیرعلی و سامان را می‌شنید، اما اهمیتی نمی‌داد. از چیزی که می‌ترسید به سرش آمده‌ بود و دیگر حتی اگر دنیا بر سر مردمش هم آوار می‌شد برایش اهمیتی نداشت. وارد اتاقشان شد و پشت در روی زانوهایش نشست. هنوز صدای بحثِ امیرعلی و سامان را می‌شنید. در خودش مچاله شد و دستانش را روی گوش‌هایش فشرد تا صدای آن دو را که داشتند به‌خاطر او با یکدیگر بحث می‌کردند را نشنود. امیرعلی حرف از حقوق قادر می‌زد و می‌گفت که او هم حق دارد پسرش را در کنار خودش داشته ‌باشد، اما امیرعلی که ندیده ‌بود آن روزهایی را که قادر با کمربند به جان مادرش افتاده ‌بود تا برود و بچه‌ی درون شکمش را سقط کند. امیرعلی ندیده ‌بود که قادر آن اوایل حتی حاضر به شناسنامه گرفتن برای پسرش نشده‌ بود و اگر همسایه‌ها پادرمیانی نکرده‌ بودند، پرهام همچنان بدون شناسنامه مانده ‌بود. امیرعلی ندیده ‌بود، اما او تک‌تک آن لحظات را زندگی کرده ‌بود. همیشه او بود که از پسرک با جان و دل مراقبت کرده‌ بود؛ با هر بار زمین ‌خوردنش درد کشیده ‌بود و با هر بار تب کردنش مرده و زنده شده ‌بود. قادر حتی همین حالا هم پرهام را نمی‌خواست؛ مطمئن بود که قادر تنها برای عذاب دادن او خواستار پرهام شده وگرنه پسرش هنوز هم برایش ارزشی نداشت. سر بالا گرفت؛ دیگر سروصدایی از طبقه‌ی پایین نمی‌شنید. نگاهش به پرهامی که خواب‌آلود و گیج روی تخت نشسته‌ بود و با مشت‌های کوچکش چشمانش را می‌مالید افتاد. آرام از جایش برخاست و به سمت پسرک رفت.
- سلام آبجی.
لبه‌ی تخت نشست و پسرک را تنگ در آغوشش گرفت. ممکن نبود اجازه بدهد کسی پرهام را از او جدا کند. ممکن نبود بگذارد دست قادر به پرهامش، به برادر کوچکش برسد. نمی‌گذاشت قادر زندگی پرهام را هم مثل زندگی خودش نابود کند. پسرک کمی سرش را از روی سینه‌ی او فاصله داد و پرسید:
- حالت خوبه آبجی؟
لبخند اجباری زد و سر تکان داد.
- خوبم عزیزدلم، خوبم.
اگر در این خانه می‌ماندند، امیرعلی سامان را راضی می‌کرد که پرهام را تحویل قادر بدهند. پس باید می‌رفت، می‌رفت جایی که دست هیچ‌کس حتی سامان هم به او نمی‌رسید. با این فکر با عجله از روی تخت بلند شد و به سمت کمدشان هجوم برد. تندتند لباس‌ها و وسایلشان را داخل کوله و چمدان می‌چپاند. از رفتنش مطمئن بود، نمی‌گذاشت کسی پرهام را از او بگیرد؛ نمی‌گذاشت!
- چی‌کار می‌کنی آبجی؟
سر به سمت پرهامی که متعجب نگاهش می‌کرد چرخاند و با لبخند گفت:
- دارم وسایلمون رو جمع می‌کنم.
پسرک اخم محوی کرد.
- چرا؟

لبخندش از فکری که در سرش می‌گذشت عمق گرفت‌.
- واسه‌ی این‌که می‌خوایم بریم مسافرت.
پسرک متعجب و با ذوق پرسید:
- مسافرت؟ کجا؟
رو به پرهام چرخید و همراه با تکان سرش گفت:
- کجا دوست داری بریم؟
پسرک لحظه‌ای فکر کرد.
- بریم همون جایی که اون دفعه با خاله رزی رفتیم، همون خونه که توش مرغ و خروس و یه حوض پر از ماهی داشت.
یادش به خانه‌ی مادربزرگ رزی افتاد. آن روستای دور افتاده تنها جایی بود که تا به حال برای مسافرت رفته‌ بودند.
- خیلی خوبه.
پسرک پرسید:
- عمو علی و عمو سامان هم میان؟
از لفظ عمویی که پسرک برای برادر ناتنی‌‌اش به کار برده ‌‌بود خنده‌اش گرفت. نسبت‌هایشان پیچیده‌تر از آن بود که بخواهد آن را برای پسرک توضیح دهد.
- نه عزیزم، می‌خوایم خودمون دو تا بریم و حسابی خوش ‌بگذرونیم.
پسرک لب برچید:
- آخه چرا؟ با عمو سامان که بیشتر خوش می‌گذره‌.
نفسس را عمیق بیرون داد و حرصش را با مشت کردن دستش فرو خورد.
- نمیشه عزیزم، عمو سامان حالا خیلی کار داره. بعداً یه دفعه‌ی دیگه با عمو سامان می‌ریم؛ خوبه؟
پسرک «اوهومی» گفت.
***
چمدان به دست پله‌ها را پایین آمد. امیرعلی و سامان همچنان داخل سالن نشسته ‌بودند. بی‌توجه به آن‌ها به سمت در رفت. از کنارشان که رد شد نگاه متعجبشان را حس کرد، اما اهمیتی نداد. دیگر نمی‌خواست به حرف‌هایشان گوش کند تا همین‌جا هم که به‌خاطر آن‌ها از خانه و زندگی‌اش بریده‌ بود کافی بود.
- چی‌شده پری؟ کجا داری میری؟
بدون این‌که حتی برگردد و به سامانی که به دنبالش روانه شده ‌بود، نگاه کند سمت راهروی ورودی رفت. پای برادرش که به میان می‌آمد تمام دنیا هم جلودارش نبود. بازویش که کشیده شد از حرکت ایستاد و با شدت به سمت سامان و امیرعلی که پشت سرش ایستاده ‌بودند چرخید.
- چی می‌خواین شما از جونِ من؟ چرا دست از سرم برنمی‌دارین؟
سامان متعجب چشم درشت کرد. انگار که انتظار این رفتار پرخاشگرانه را از او نداشت، اما او برای برادرش به تمام دنیا هم چنگ و دندان نشان می‌داد.
- تو معلوم هست چته؟ چمدون بستی کجا میری؟
از گوشه‌ی چشم به پرهامی که ترسیده و متعجب خیره‌شان شده ‌بود نگاه کرد و لبخند اجباری زد.
- پرهام‌ تو برو پیش طلعت‌جون تا من بیام، باشه؟
پرهام که سر تکان داد و رفت به سمت امیرعلی و سامان برگشت.
 

یکی از ابروهایش را بالا انداخت و نگاه پر از خشمی به امیرعلی که در سکوت نظاره‌شان می‌کرد انداخت.
- چیه نکنه انتظار دارین ساکت بشینم تا رفیق محترمتون برادرم رو دو دستی تقدیم قادر بکنه؟
امیرعلی اخم درهم کشید.
- چی دارین میگین پری‌خانوم؟ من فقط جواب سؤال‌هاتون رو دادم؛ اشتباه کردم؟
با حرص سر بالا انداخت.
- نه من اشتباه کردم از شما کمک خواستم، ولی دیگه اشتباه نمی‌کنم؛ همون‌ کاری رو می‌کنم که از اول باید می‌کردم.
و چرخید تا به سمت آشپزخانه برود و پرهام را همراه با خودش ببرد که این‌بار دسته‌ی چمدانش اسیر دستان سامان شد.
- چی‌کار می‌خوای بکنی پری؟ کجا داری میری آخه؟
با حرص چمدانش را کشید.
- دارم میرم یه جایی که دیگه نه دست قادر نه هیچ‌کس دیگه‌ای بهمون نرسه.
امیرعلی قدمی پیش گذاشت و با ناراحتی گفت:
- چی‌کار دارین می‌کنین پری‌خانوم؟ می‌دونین این‌ کار شما جرمه؟ قادر می‌تونه به جرم دزدیدن پسرش ازتون شکایت کنه!
از حرف امیرعلی جا خورد. قادر از او شکایت می‌کرد؟ به جرم دزدیدن پسری که خودش او را بزرگ کرده ‌بود؟ مگر می‌شد؟!
- دزدی؟! آخه کی برادر خودش رو می‌دزده؟ تموم وقت‌هایی که مادرم نبود، تموم روزهایی که قادر حتی به اون بچه یه نگاه هم نکرده بود، من بودم که مراقبش بودم، من بودم که بزرگش کردم؛ حالا شدم دزد؟
امیرعلی نچی کرد. سامان برای اصلاح حرف امیرعلی گفت:
- نه عزیزم کسی نگفته تو دزدی، امیرعلی منظورش اینه که چون حضانت پرهام با پدرشه اگه تو بدون اطلاع اون جایی بری قادر برات دردسر درست می‌کنه.
پوزخندی زد. این ماجرا برای امروز و دیروز نبود؛ قادر همیشه برای او دردسر درست کرده ‌بود.
- مهم نیست؛ قادر همیشه برای من دردسر بوده، اما این‌بار میرم و خودم رو از شر اون و تموم دردسرهاش خلاص می‌کنم.
امیرعلی سرش را با تأسف تکان داد.
- دارین اشتباه می‌کنین پری‌ خانوم، این‌بار پای قانون وسطه؛ راهی برای فرار از قانون نیست.
سامان ادامه‌ی حرف امیرعلی را گرفت.
- اصلاً کجا می‌خوای بری؟ خونه‌ی خودتون که احتمالاً قادر اونجاست، خونه‌ی دوست‌هات رو هم که قادر راحت پیدا می‌کنه.
کمی فکر کرد. آنقدری پول داشت که بتواند چند روزی را با آن پول در مسافرخانه‌ بگذراند.
- خونه‌ی دوست‌هام نمیرم، میرم مسافرخونه تا آب‌ها از آسیاب بیوفته و قادر دست از سرمون برداره.

- اما اگه آقا قادر ازتون شکایت کنه پلیس میوفته دنبالتون، اون وقت هر جا که برین پیداتون می‌کنن و حتی ممکنه به‌خاطر این کار بندازنتون زندان.
کلافه دستی به صورتش کشید. امیرعلی انگار قصد کرده ‌بود دیوانه‌اش کند.
- نرو پری‌جان؛ من و امیرعلی یه فکری برای مشکلت می‌کنیم.
به سامان نگاه کرد. در نگاهش ترحمی را می‌دید که از همه چیز منزجرش می‌کرد. با حرص و طعنه گفت:
- همون فکری که برای آقای احتشام کردین؟!
با دست روی دهانش کوبید. آنقدر حرصی شده ‌بود که حرفی که نباید می‌زد را به زبان آورده ‌بود. از دست خودش عصبانی و ناراحت بود. او برای احتشام دردسر درست کرده ‌بود و حالا آن را گردن امیرعلی و سامان می‌انداخت؟! با ناراحتی به سامانی که مات و مبهوت مانده‌ بود نگاه کرد و با بغض نالید:
- ببخشید، منظوری نداشتم. من... من فقط می‌خوام برادرم توی امنیت و آرامش باشه.
سامان لبخند مغمومی زد.
- اشکالی نداره؛ ناراحت نباش.
امیرعلی چمدانی که تقریباً درحال رها شدن از پنجه‌ی بی‌جانش بود را گرفت و گفت:
- رفتن شما هیچ مشکلی رو حل نمی‌کنه، فقط باعث میشه که خودتون و برادرتون بیشتر توی دردسر بیوفتین.
چمدانش را رها کرد. شاید حق با آن دو بود؛ شاید این‌بار هم باید در برابر مشکلاتش تسلیم می‌شد.
***
با دست روی میز ضرب گرفته ‌بود. صدای صحبت امیرعلی، سامان و قادر را از داخل سالن می‌شنید و قلبش محکم و پرکوبش می‌تپید.‌ نگاه بی‌حواسش به طلعتی که پای گاز مشغول آشپزی بود خیره بود و ذهنش جایی میان صحبت‌های سامان و قادر مانده ‌بود. سامان قادر را به عمارت آورده‌ بود تا به خیال خودش او را راضی‌ کند تا دست از سر او و پرهام بردارد. زیاد به رضایت دادن قادر امیدوار نبود، اما اندکی ته دلش از حمایت‌های سامان گرم بود.
- آبجی، بابا قادر چرا اومده اینجا؟
لبخند اجباری زد. چطور باید به پسرک می‌گفت که قادر برای بردن او آمده؟ خودش هیچ، اما پرهام چطور قرار بود با این مسئله کنار بیاید؟
- اومده تو رو ببینه.
پرهام کمی خودش را روی صندلی‌اش جا‌به‌جا کرد و نگاهش را به او دوخت.
- پس چرا ما اومدیم اینجا؟
طلعت نیم ‌نگاهی سمت او انداخت و به چهره‌ی نگران و آشفته‌اش لبخند زد.
- برای این‌که قبلش می‌خواست با عمو سامان حرف بزنه‌.
پیش از آن‌که پسرک فرصتی برای دوباره سؤال کردن پیدا کند صدای داد و فریاد قادر باعث شد از جا بپرد. با هول‌ و ولا از آشپزخانه بیروند دوید و خودش را به سالن رساند.

وارد سالن که شد از دیدن صحنه‌ی پیش‌ رویش خون در رگ‌هایش یخ بست. قادر درحالی که یقه‌ی پیراهن سامان را میان مشتش گرفته ‌بود غرید:
- تو چی‌کاره‌ای که واسه‌ی من تعیین می‌کنی حق دارم پسرم رو ببرم پیش خودم یا نه؟!
وحشت‌زده قدمی به سمتشان برداشت. سامان تقریباً یک سر و گردن از قادر بلندتر بود و می‌دانست اگر بخواهد می‌تواند با یک مشت قادر را نقش زمین کند.
- نسبتی با پسر من داری یا وکیل وصیِ اون دختره‌ای؟
سامان بی‌آنکه برای بیرون آوردن یقه‌ی پیراهنش از میان دستان قادر تلاشی بکند با خونسردی جواب داد:
- اون دختره اسم داره، یاد بگیر درست صداش کنی‌.
قادر پوزخند زد.
- چیه واسه‌اش یقه پاره می‌کنی؟ نکنه مخ تو رو هم زده؟! ببینم اصلاً تو کی هستی؟ از رفقای اون بابای آشغالشی یا...
پیش از آن‌که بتواند حرفش را تمام کند مشت سامان بود که در صورت قادر فرود آمد. قادر که به زمین افتاد جلو رفت و برای پایان دادن به درگیری بین سامان و قادری که بر روی زمین افتاده ‌بود قرار گرفت.
- آقا سامان تو رو خدا ولش کن!
قادر به سختی از روی زمین بلند شد و در همان حال با حرص گفت:
- چی‌کار کردی که اینجوری واست خودش رو به آب و آتیش می‌زنه؟
سامان خواست باز هم به سمت قادر هجوم ببرد که این‌بار امیرعلی بازویش را گرفت و نگه‌اش داشت.
- حالا که اینجوریه همین الان پسرم رو با خودم می‌برم.
درحالی که انگشتش را برای تهدید او بالا گرفته‌ بود ادامه داد:
- وای به حالت اگه دور و بر پسر من پیدات بشه.
بعد به سمت پرهامی که پشت سر او از آشپزخانه بیرون آمده‌ بود رفت و مچ کوچکش را گرفت.
- بیا بریم.
پسرک با ترس جیغ کشید و تقلا کرد. خودش را به او رساند تا جلویش را بگیرد، اما پیش از آن‌که کاری کند یا چیزی بگوید دست قادر تخت سینه‌اش خورد و او را به زمین انداخت. قادر همچنان دست پرهامِ گریان را گرفته ‌بود و با خودش به بیرون از خانه می‌کشید. درد قفسه‌ی سینه‌اش را نادیده گرفت و بلند شد و پشت سرشان از در ورودی بیرون زد. قلبش میان گلویش می‌تپید و گوش‌هایش تنها صدای گریه و فریادهای پرهام را می‌شنید. دنبالشان دوید، اما پایش به چیزی گیر کرد و با زانو به زمین افتاد. خواست بلند شود، به دنبالش برود و جلویش را بگیرد، اما نتوانست؛ چنان جان از پاهایش رفته ‌بود که حتی دیگر توان ایستادن بر روی پاهایش را هم نداشت. به جلو خم شد و با عجز فریاد کشید:
- نرو قادر! نرو لعنتی! من بهت پول میدم! هرچقدر که بخوای بهت پول میدم! لعنتی من نمی‌تونم بدون پرهام زندگی کنم! نرو لعنتی! نرو!
اما قادر نبود تا فریادهای عاجزانه‌اش را بشنود؛ قادر رفته‌ بود و پرهام را هم با خودش برده ‌بود.

همچنان گیج و حیران خیره به در بسته‌ی عمارت بود که دستی دور بازویش حلقه شد و بلندش کرد. نگاه ماتش را به سامانی که با نگرانی نگاهش می‌کرد دوخت.
- پاشو بریم داخل.
گنگ و بی‌روح لب زد:
- رفتن.
سامان مصرانه سمت در ورودی کشاندش. مثلاً قرار بود قادر دست از سرشان بردارد، اما حالا پرهام را برده ‌بود و او حتی حق نداشت که به دیدنش برود. این دیگر نهایت بی‌انصافی بود!
- چرا رفتن؟!
سامان درحالی که او را به سمت سالن هدایت می‌کرد نرم بازویش را نوازش کرد و گفت:
- بیا بشین، حرف می‌زنیم.
حرف می‌زدند؟ از چه چیزی حرف می‌زدند؟ اتفاقی که نباید می‌افتاد، افتاده ‌بود. قادر تمام جان و زندگی‌اش را با خودش برده ‌بود. مگر چیزی هم مانده ‌بود که از آن حرف بزنند؟!
- چرا گذاشتی بره؟!
با صدایی که بیشتر شبیه به ناله بود ادامه داد:
- گفتی راضیش می‌کنی که دست از سرمون برداره، اما رفت. رفت و زندگی من رو هم با خودش برد.
گنگ و مات زمزمه کرد:
- پرهامم رو برد؛ زندگیم رو برد.
سامان با ناراحتی نگاهش کرد. چشمانش مات و صورتش بی‌روح بود و حال و اوضاعش غیرعادی به‌نظر می‌رسید.
- متأسفم، اما خودت که دیدی من همه‌ی سعیم رو کردم‌.
بازویش را از میان پنجه‌ی سامان بیرون کشید.
- مهم نیست؛ دیگه هیچی مهم نیست.
سر پایین انداخت و به سمت در ورودی رفت. دیگر نمی‌توانست در این خانه بماند. در و دیوار عمارت انگار به سمتش هجوم می‌آوردند.
- کجا داری میری؟
سر بلند کرد و به سامانی که راهش را سد کرده ‌بود نگاه کرد و با بغض نالید:
- نمی‌تونم اینجا بمونم؛ نمی‌تونم! در و دیوار اینجا داره خفه‌ام می‌کنه. می‌خوام برم!
سامان با ناراحتی سر تکان داد.
- آخه کجا می‌خوای بری با این حالت؟
پیش از آن‌که جوابی بدهد امیرعلی به سمت سامان آمد و گفت:
- بذار بره سامان، لازمه با خودش کنار بیاد.
بی‌حواس به امیرعلی نگاه کرد. تا قبل از این از او متنفر شده‌ بود، اما حالا انگار هیچ حسی در دلش نمانده‌ بود. نه علاقه‌ای بود و نه نفرتی، تنها یک خلاء بزرگ در دلش مانده ‌بود؛ خلاء‌ای که نبودن پرهام برایش به ‌وجود آورده ‌بود.

گیج و حیران خیابان‌ها را بالا و پایین می‌کرد. سرش پر از فکر بود و نبود. می‌دید و می‌شنید، اما چیزی را درک نمی‌کرد. انگار که تمام حواس و احساساتش مرده ‌بود. جلوی چشمانش مدام صورت سرخ از گریه‌ی پرهام را می‌دید و گوش‌هایش تنها صدای جیغ و گریه‌های پسرک را می‌شنید. درست از همان لحظه‌ که بدون هیچ کیف و وسیه‌ای از عمارت بیرون زده بود تا همین لحظه‌ که آفتاب در حال غروب کردن بود در حال راه رفتن بود. بی‌آنکه حتی جایی برای رفتن یا مقصدی برای رسیدن داشته ‌باشد. حالش مثل آدمی بود که به‌ طور ناگهانی به دره‌ای عمیق پرت شده ‌باشد؛ دره‌ای آنقدر عمیق که حتی اگر هم می‌خواست راهی نبود که خودش را از آن نجات بدهد. به خودش که آمد جلوی در خانه‌ی سودی ایستاده ‌بود. یک ساختمان دو طبقه که طبقه‌‌ی پایین یک پیرزن و پیرمرد و در طبقه‌ی بالا سودی و دو دختر دانشجو زندگی می‌کردند. نفسش را عمیق بیرون داد و نگاهی به خورشید که کم‌کم رو به غروب می‌رفت انداخت. دلش ‌نمی‌خواست به عمارت برگردد. آن عمارت خالی و اتاقش بدون حضور پرهام بی‌شک تا صبح دیوانه‌اش می‌کرد. دست بی‌جانش را سمت در برد و به در کوبید. می‌دانست پیرزن و پیرمرد صاحبخانه گوش‌هایشان سنگین است و احتمالاً خود سودی یا یکی از دخترهای دانشجو در را باز خواهد کرد. طبق حدسش نیلوفر، یکی از دخترهای دانشجو بود که در را باز کرد. نیلوفر با دیدنش ابرو بالا پراند و با شوق گفت:
- سلام پری ‌جون، خوبی خوشگلم؟
بی‌حوصله اخم درهم کرد. اصلاً از این دو دختر شر و جلف خوشش نمی‌آمد.
- میشه بیام تو؟
نیلوفر از رفتار سردش اخم کرد و خودش را از جلوی در کنار کشید. از کنارش گذشت و وارد حیاط کوچکِ خانه شد. با دیدن حیاط بدون درخت و پر از وسایل کهنه و قدیمی غری زیر لب زد. به سمت پله‌های سنگی و بد شکلی که به طبقه‌ی بالا می‌رسید رفت. از پله‌ها که بالا رفت سیمین را دید که با تاپ و شلوارکِ گلدار، موهای مشکیِ باز و آشفته و صورتی که آرایشش بهم ریخته و ماسیده‌ شده ‌بود، جلوی در ایستاده ‌بود. سیمین با دیدنش کج‌خندی زد. قدمی جلو گذاشت و دست ظریف و لاغرش را که ناخن‌های بلند و لاک خورده‌ای‌ داشت به سمتش گرفت.
- به پری‌خانوم! چه عجب از اینورا، منور کردی بانو!
بی‌آنکه دست دراز شده‌ی سیمین را بفشارد گفت:
- سودی هست؟

سیمین هم مثل نیلوفر از رفتارش اخم کرد. رفتارش دست خودش نبود؛ در آن شرایط حوصله‌ی خودش را هم نداشت چه برسد به این دو دختر که در حالت عادی هم از آن‌ها خوشش نمی‌آمد.
نیلوفر که پشت سرش از پله‌ها بالا آمده ‌بود، جواب داد:
- نه نیست؛ می‌خوای بیا تو تا برگرده.
پوفی کشید. حوصله‌ی تنها ماندن با نیلوفر و سیمین را نداشت، اما نمی‌خواست هم به عمارت برگردد. به ناچار وارد خانه شد. خانه‌ای کوچک با دیوارهای نم‌گرفته که وسایل کمی را در خود جا داده‌ بود. نیلوفر او را به سمت پشتی‌هایی که گوشه‌ی دیوار چیده ‌شده ‌بود راهنمایی کرد و خودش سمت آشپزخانه‌ی کوچکی که با اپنی کوتاه از قسمت هال جدا شده ‌بود رفت.
- والا ما اینجا یه چایی داریم یه قهوه‌ی آماده که خوراک سودیه، شما کدومش رو می‌خوری؟
پیشانی داغش را با دستان سردش فشرد. دلش می‌خواست کمی زهر به خوردش می‌دادند تا از شر این دنیا خلاص شود.
- نگفتی، چی می‌خوری؟
سر بلند کرد و به سیمین که روبه‌رویش نشسته و با سوهان به جان ناخن‌های بلندش افتاده ‌بود نگاه کرد.
- سودی کجا رفته؟
سیمین چینی به بینی‌اش انداخت.
- مگه این رفیق شما به ما جواب پس میده؟
با حرص نگاه از او گرفت. می‌دانست که سودی هم از این دو دختر دل خوشی ندارد و فقط به ‌خاطر نداشتن پول اجاره‌، خانه را با این دو دختر شریک شده. نیلوفر با استکانی چای از آشپزخانه بیرون آمد و استکان را جلوی او روی فرش کهنه‌ای که تقریباً تمام خانه را پوشانده‌ بود گذاشت و گفت:
- بفرما، اینم یه چاییِ لب‌سوزِ و لب‌دوز واسه رفیقِ سودی خانوم.
نفسش را کلافه بیرون داد. برعکس ساعاتی پیش که گیج و مات بود، حالا به ‌شدت کلافه و عصبی بود. سرش را با دو دستش فشرد. تصویر صورت سرخ پرهام و صدای جیغ‌ و گریه‌هایش در سرش می‌پیچد و حالش را خراب‌تر می‌کرد. حس معتادی را داشت که یک‌ دفعه مخدرش را از او گرفته ‌باشند؛ همانقدر تحریک‌پذیر و بدحال بود‌. پرهام مخدرش بود، هر وقت که از همه چیز می‌برید و از زندگی‌اش بیزار می‌شد تنها کافی بود که به پسرک نگاه کند و آرام شود، اما حالا آرامشش را نداشت. قادر تمام زندگی‌اش را از او گرفته ‌بود.
- چیه پری خانوم؟ سردرد داری؟
پوزخند عصبی به سیمین زد.
- فضولیش به تو نیومده!
سیمین خنده‌‌ای کرد و صدای تیزش مثل مته مغزش را خراش می‌داد.
- اوه‌اوه! خمار شدی خوشگله؟!
دندان روی هم فشرد. حس می‌کرد الان است که سرش از درد منفجر شود. رو به نیلوفر کرد و پرسید:
- مسکن داری؟
نیلوفر آرام سر تکان داد و برخاست تا برای او مسکن بیاورد که سیمین گفت:
- برو واسش از اون دواها بیار بزنه سردرد از یادش بره.
کاسه‌ی چشمانش را با کف دستش فشرد. حالش چنان آشفته شده ‌بود که روی هیچ چیزی، حتی حرف‌های دخترها هم تمرکزی نداشت.
 

ویرایش شده توسط سایه مولوی

- بیا بگیر.
چشمان بی‌حالش را باز کرد و نگاه سرخش را به سیگاری که در دستان نیلوفر بود دوخت‌.
- من مسکن خواستم، این چیه؟
جای نیلوفر سیمین جواب داد:
- تو که سیگار می‌کشی، این یه خورده از اون قوی‌تره‌. معلومه حالت خوش نیست، یه چند تا پک که بزنی هم دردت رو می‌خوابونه هم یکم شنگول میشی. بگیر بکش، نترس.
با تردید دست برد و سیگار را گرفت‌. مهم نبود داخل سیگارش چه بود؛ تنها چیزی را می‌خواست که کمی آرامش کند، که کمکش کند چند ساعتی از آن‌ همه فکر و درد و عذاب فارغ شود. نیلوفر فندک را زیر سیگارش گرفت؛ سرخیِ انتهای سیگار به کشیدن وسوسه‌اش می‌کرد. سیگار را بین لب‌هایش گذاشت و پک محکمی زد. دودش را داخل دهانش نگه داشت و چشمانش را بست. درد سرش کم و‌ کمتر می‌شد و در سرش احساس سبکی داشت. انگار که تنش هیچ وزنی نداشت؛ حالش خوب بود و نبود. چشمانش خمار و لبخندی کنج لب‌هایش جا خوش کرده ‌بود. سیمین که خودش هم مشغول کشیدن سیگار بود با دیدن حالش قهقه‌ای سر داد و گفت:
- روبه‌راهی پری‌ خانوم؟
آخرین پک را به سیگارش زد و انتهایش را میان مشتش فشرد. آرام پلکی زد و با سرخوشیِ کاذبی که به سراغش آمده‌ بود گفت:
- عالی‌ام! این سیگارِ توش چی بود؟
نیلوفر نگاه نگرانش را به سیمین دوخت. سیمین جواب داد:
- این یه رازه.
او هم همراه با سیمین قهقه زد. حالش عجیب خوش بود و تمام مشکلات و دردهایش فراموشش شده ‌بود. خودش را به پشتی تکیه داد و پاهایش را دراز کرد. تمام دور و اطرافش را انگار مه‌ خوش‌ رنگی گرفته ‌بود و تمام مشکلات و گرفتاری‌هایش را پوشانده ‌بود. سرش را به دیوار تکیه داد و نگاه خمارش را به سیمینی که مثل او شاد و سرخوش شده ‌بود دوخت.
- نیلو... پاشو برو اون گوشیت رو بیار یه آهنگ بذار یه خورده با این آبجیمون قر بدیم، دلمون وا شه.
نیلوفر اخم درهم کرد.
- ول کن سیمین حاج‌خانوم و شوهرش می‌شنون.
سیمین پوف پر تمسخری کشید.
- اونا که بغل گوششون توپم در کنی نمی‌شنون.
سیمین قهقه زد و از خنده‌اش او هم به خنده افتاد. خنده‌هایش انگار دست خودش نبود و به طرز عجیبی لب‌هایش مدام برای خندیدن کش می‌آمد. شالش را از سرش کشید و دکمه‌های مانتوی مشکی‌اش را گشود. گوشه‌ی لباسش را گرفت و خودش را باد زد. به شدت گرمش شده ‌بود؛ انگار که درون تنش آتشی به پا شده ‌بود. با بدخلقی غرید:
- پنجره رو باز کن نیلوفر دارم آتیش می‌گیرم.
نیلوفر غری زیر لب زد و به سمت تک پنجره‌ی هال رفت و آن را گشود. دستی به گردن خیس از عرقش کشید؛ تپش‌های قلبش محکم و کوبنده و نفس‌هایش تند شده ‌بود.
 

با بی‌حالی به سیمین که وسط هال با آهنگ شادی که از موبایلش پخش می‌شد مشغول رقص بود نگاهی انداخت. تن او بی‌حال و کرخت شده‌ بود و سیمین انگار تازه اولِ جان گرفتنش بود. سیمین به سمتش آمد و دستش را گرفت.
- بیا بریم با هم برقصیم.
از تیر کشیدن سرش در آن حال و اوضاع اخم کرد. سیمین مصرانه سعی داشت تا بلندش کند و او انگار اثر سیگاری که کشیده ‌بود داشت از بین می‌رفت که فکرها و دردهایش با شدت بیشتری درحال برگشتن بود. از درد چشم بست و پشت چشمانش تصویر صورت اشک‌آلود پرهام بود که نقش بست. قادر پرهام را برده ‌بود و او سرخوشانه می‌خندید؟! برادر کوچکش معلوم نبود در چه حالی بود و او اینطور از خود بی‌خود شده ‌بود؟! دستش را با شدت از میان دستان سیمین بیرون کشید.
- اَه ولم کن!
سیمین اخم کرد و غر زد:
- چته باز هار شدی؟!
با نفرت نگاه از سیمین گرفت. از خودش و از او منزجر شده‌ بود. شالش را به سر کشید و بلند شد. حالش خوب نبود؛ برعکس ساعتی قبل سردش شده‌ بود و سرش گیج می‌رفت. دکمه‌های مانتواش را بست و به سمت در رفت. مثلاً آمده‌ بود تا از سودی کمک بگیرد و حالا اینطور نئشه‌ی موادی شده‌ بود که حتی نمی‌دانست چیست. پیش از آن‌که قدمی پیش برود نیلوفر بازویش را گرفت.
- بیا بشین حالت خوب نیست، میری یه بلایی سر خودت میاری‌.
بازویش را از پنجه‌ی او بیرون کشید. می‌خواست برود و زودتر از این خانه و از این دو دختر دیوانه دور شود.
- نه بدتر از بلایی که شما سرم آوردین.
پیش از آن‌که در را باز کند در از بیرون باز شد و سودی در چارچوب در نمایان شد. با دیدنش سعی کرد کمی بهتر به‌ نظر برسد. سودی با دیدنش اخم در هم کرد.
- تو اینجایی و این پسره‌ی بیچاره داره همه‌ی شهر رو در‌به‌در دنبالت می‌گرده؟
او هم اخم کرد. منظورش از پسر بیچاره سامان بود؟! سامان بیچاره نبود، او بیچاره بود که همه چیزش را از دست داده ‌بود. او بیچاره بود که حالا حتی حق دیدن برادرش را هم نداشت. سودی قدمی جلو گذاشت و به او و صورت بی‌‌رنگ و خیس از عرقش نگاه کرد.
- حالت خوبه پری؟ چرا اینقدر رنگت پریده؟
در همان لحظه‌ صدای خنده‌های تیزِ سیمین بلند شد. سودی سر به سمت نیلوفر که گوشه‌ای ایستاده‌ بود چرخاند و پرسید:
- باز چی زده این بیشعور که خرناس می‌کشه؟!
نیلوفر با من‌و‌من گفت:
- م... ماری زدن.
سودی ابروهایش را بالا پراند.
- زدن؟!
نگاه تیزی سمت او انداخت و پرسید:
- نکنه تو هم از زهرماری‌های اینا زدی!
بی‌حوصله نگاه از سودی گرفت. واقعاً انتظار داشت در آن حال و اوضاع جوابش را بدهد؟
- بکش کنار می‌خوام برم‌.
سودی سر تکان داد و درحالی که مچ دستش را گرفته‌ بود و او را از خانه بیرون می‌کشید گفت:
- میریم، اتفاقاً با هم میریم.
درحالی که پله‌ها را تندتند پایین می‌رفتند سر به سمت نیلوفر که میان چارچوب در ایستاده‌ بود چرخاند و داد زد:
- به اون رفیق آشغالت بگو وقتی اومدم تکلیفم رو با اون هم روشن می‌کنم تا یاد بگیره دفعه‌ی بعدی مواد دست هرکسی نده!

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
  • اضافه کردن...