سایه مولوی ارسال شده در شنبه در 12:17 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در 12:17 PM (ویرایش شده) سامان او را به سمت تختش هدایت کرد تا لحظهای بنشیند، اما نمیتوانست. از حرفهای قادر و فکر به از دست دادنِ پرهام چنان ترسی به جانش افتاده بود که حتی یک لحظه هم آرام و قرار نداشت. - بیا یه دقیقه بشین اینجا. روی تخت ننشست و به عوض چنگ به بازوی برهنهی سامان زد و ملتمسانه گفت: - به آقای تقوی زنگ میزنین؟ بهش میگین بیاد اینجا؟ سامان دست روی شانههایش گذاشت و مجبورش کرد تا روی تخت بنشیند. - باشه بهش زنگ میزنم، بهش میگم بیاد اینجا؛ تو نگران نباش! بیتوجه به بهم ریختگیِ تخت روی آن نشست و به رو تختیاش چنگ زد. سامان آرام دستان لرزانش که رو تختیاش را در مشت گرفته بود نوازش کرد و گفت: - تو همینجا باش من الان برمیگردم؛ خب؟ بیآنکه تمرکزی روی حرفهای سامان داشته باشد بیهدف سر تکان داد. سامان که از اتاق بیرون رفت چنگی به موهایش زد و خودش را به صورت هیستریک به جلو و عقب تاب داد. فکرش به شدت مشغول بود و قلبش از ترس و وحشتِ نداشتن پرهام تند و محکم میتپید. همین ترس و وحشتش باعث شده بود که شب گذشته حتی یک لحظه هم چشم روی هم نگذارد و همین که خورشید طلوع کرده بود به سامان پناه آورده بود تا کمکش کند. دستی که روی شانهاش نشست او را از حرکت عصبیاش باز داشت. سر که بلند کرد، سامان را دید که یک بستهی کیک و یک لیوان آب در دست داشت. سامان پایین تخت جلوی پایش زانو زد و کیک را به سمتش گرفت. - بیا یکم از این بخور. دست سامان را به آرامی از جلوی صورتش کنار زد و گفت: - ممنون من گشنهام نیست؛ به آقای تقوی زنگ زدین؟ سامان مصرانه کیک را جلوی دهانش نگه داشت و جواب داد: - یکم بخور میخوام بهت آرامبخش بدم؛ بعدش هم به امیرعلی زنگ میزنم. سرش را تکان داد. - من خوبم؛ آرامبخش هم نمیخوام. تورو خدا به آقای تقوی زنگ بزنین! سامان به آرامی چشم روی هم گذاشت و گفت: - اگه اینها رو بخوری بهش زنگ میزنم. به ناچار دهان باز کرد و تکهای از کیک را خورد. سامان چند تکه از کیک و آرامبخش را به خوردش داد و لیوان خالی را روی عسلیِ کنار تختش گذاشت. دستی به لبهایش کشید و باز پرسید: - حالا به آقای تقوی زنگ میزنین؟ سامان سر تکان داد. - آره زنگ میزنم و میگم بیاد اینجا. از روی زمین برخاست و ادامه داد: - تا تو یکم بخوابی اون هم میرسه. ویرایش شده شنبه در 12:32 PM توسط سایه مولوی 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/283-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D8%B9%D9%85-%D9%88-%DB%8C%D9%82%DB%8C%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/7/#findComment-7728 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایه مولوی ارسال شده در شنبه در 12:18 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در 12:18 PM (ویرایش شده) - اما من نمیخوام بخوابم. سامان شانههایش را گرفت و او را روی تخت دراز داد. - یکم بخواب، بهت قول میدهم تا وقتی که خوابی هیچ اتفاق بدی نمیوفته. درحالی که آرامبخشش کمکم اثر میکرد و چشمانش روی هم میرفت گفت: - پرهام بیدار میشه. سامان کنار گوشش آرام زمزمه کرد: - من حواسم بهش هست؛ تو بخواب. سرش که نرمی بالشت را لمس کرد چشمانش بسته شد، اما متوجهی ملحفهای که روی تنش کشیده شد هم بود. افکار کمکم از سرش میپریدند و آرامش کاذبی تمام تنش را در بر میگرفت. نمیخواست بخوابد، اما نمیتوانست با مغزش که قصد خوابیدن داشت هم مقابله کند. *** حرکت دستی میان موهایش هوشیار کرد. زیرلب غری زد و مصرانه پلک روی هم فشرد. دلش نمیخواست از آن خلسه و عالم بیخبری جدا شود، اما نوری که به چشمانش میتابید و دستی که موهایش را نوازش میکرد به بیدار شدن وادارش میکرد. آرام لای چشمانش را باز کرد. تاری دید باعث شد پشت هم پلک بزند. دیدش که واضح شد سرش را چرخاند و در کنارش طلعت را دید که لبهی تخت نشسته بود و لبخند بر لب نگاهش میکرد. از لبخند او و عطر سامان که در مشامش پیچیده بود با وجود گیجی و خوابآلودگیاش لبخند محوی به لبش آمد. دستانش را تکیهگاه بدنش کرد و تن خستهاش را از روی تخت بلند کرد. - سلام، صبحبخیر. طلعت به رویش لبخند زد. - سلام عزیزم، صبح تو هم بخیر. دستی به چشمان خمار از خوابش کشید و خمیازهاش را خورد. - شما این وقت صبح تو اتاق ما چیکار میکنین؟ ترسیدین من و پرهام خواب بمونیم؟ صورتِ طلعت لحظهای مات ماند. بیتوجه به چهرهی مبهوت او نگاهی به آنطرف تخت انداخت تا پرهام را هم از خواب بیدار کند و بروند و با هم صبحانه بخورند. با دیدن جای خالیِ پرهام متعجب و ترسیده نگاه سمت طلعت انداخت و با وحشت پرسید: - پ... پرهام کجاست؟ د... داداشم کو؟ طلعت که بیقراریاش را دید دستش را گرفت و آرام گفت: - آروم باش دخترم؛ پرهام تو اتاق خودتون خوابه. با گیجی دستی به موهای بهم ریختهاش کشید و زمزمه کرد: - اتاقمون؟ تنها لحظهای کوتاه کافی بود تا همه چیز را به یاد بیاورد. - آقای تقوی... آقای تقوی اومدن؟ طلعت سر تکان داد. - آره دخترم؛ منم بهخاطر همین اومدم بیدارت کنم. از تخت با عجله پایین آمد و خواست از در اتاق بیرون برود که طلعت بازویش را گرفت. - کجا دخترم؟ بیا اول یه آبی به دست و صورتت بزن بعد برو پایین. تندتند سر تکان داد. تنها در فکرش میگذشت که برود و از امیرعلی کمک بگیرد. @QAZAL ویرایش شده شنبه در 12:19 PM توسط سایه مولوی 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/283-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D8%B9%D9%85-%D9%88-%DB%8C%D9%82%DB%8C%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/7/#findComment-7729 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایه مولوی ارسال شده در 4 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 4 ساعت قبل با پایش روی زمین ضرب گرفته بود و از اضطراب به جانِ پوستهای دور ناخنش افتاده بود. - نمیخواین بگین چیشده که سامان اون موقعهی صبح به من زنگ زد و گفت شما میخواین من رو ببینین؟ مشکلی براتون پیش اومده؟ سر بالا گرفت و به امیرعلی که آرام و خونسرد پیش رویش نشسته بود و مثل تمام دفعاتی که او را دیده بود، کت و شلوار به تن داشت نگاه کرد. سامان آنها را تنها گذاشته بود تا بتوانند راحت صحبت کنند، اما نمیتوانست حرف بزند. از سؤال کردن و بیش از آن از گرفتن جوابی که مطابق میلش نباشد وحشت داشت و این باعث شده بود که دهانش برای پرسیدن هیچ سؤالی باز نشود. - من، چیزه...من... . امیرعلی لبخند محوی به لبش نشاند و با صدایی آرام، اما محکم و مطمئن گفت: - نترسین، چند تا نفس عمیق بکشین. هرموقع که آروم شدین با هم حرف میزنیم، خب؟ دو دستش را روی صورتش کشید. به لطف آرامبخشی که سامان به خوردش داده بود کمی آرامتر بود، اما هنوز هم ترس از نداشتنِ پرهام دست از سرش بر نداشته بود. - ناپدریِ من تازه از کمپ اومده و حالا، حالا میخواد که پرهام رو ببره پیشِ خودش. امیرعلی دستان در هم قلاب شدهاش را روی پاهایش گذاشت و درحالی که نگاه دقیق و موشکافانهاش به صورت رنگ پریدهی او بود پرسید: - خب الان مشکل کجاست؟ چشم درشت کرد و با حالتی عصبی گفت: - مشکل اینجاست که من نمیخوام برادرم پیشِ یه مردِ معتاد زندگی کنه. امیرعلی خودش را روی مبل کمی جلو کشید و نگاهش را به چشمان او که از ترس و عصبانیت درشت شده و دو دو میزد دوخت. - مگه نگفتین ناپدریتون تازه از کمپ اومده؟ پس چرا میگین معتاده؟ با حرص سر تکان داد و گفت: - اون مرد بیشتر از بیست ساله که مواد میکشه، چطور میتونه توی چند ماه به همین راحتی ترک کنه؟ بعد هم الان مشکل من معتاد بودن یا نبودن اون نیست، قادر دیوونهاس؛ میدونین من چندبار در حد مرگ ازش کتک خوردم؟! حالا چطور از من انتظار دارین که برادرم رو به یه همچین آدمی بسپرم؟ نگاه امیرعلی حالتی از تأسف گرفت، اما مهم نبود. این تأسف و ترحم را در نگاه خیلیها دیده بود. - شما میخواین که من بهتون بگم راهی هست که بتونین حضانت برادرتون رو از پدرش پس بگیرین؛ درسته؟ آرام سر تکان داد. امیرعلی ادامه داد: - ببینین من نمیتونم بهتون امید الکی بدم؛ حضانت بچه تا هفت سالگی دست مادره، اما اگه مادر نباشه حضانت به پدر میرسه مگر اینکه پدر خودش نخواد یا مشکل حادی داشته باشه که حضانت بچه ازش سلب بشه، ولی اینکه ناپدریِ شما قبلاً اعتیاد داشته و حالا ترک کرده دلیل بر این نمیشه که حضانت بچه ازش گرفته بشه. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/283-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D8%B9%D9%85-%D9%88-%DB%8C%D9%82%DB%8C%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/7/#findComment-7812 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایه مولوی ارسال شده در 4 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 4 ساعت قبل - یعنی چی؟! من پرهام رو بزرگ کردم، من همیشه مراقبش بودم. حالا به همین راحتی قانون حضانتش رو میده به یه مرد دیوونه که حاضر بود زن و بچهاش رو هم واسه در آوردن پول موادش بفروشه؟! امیرعلی میان حرفش گفت: - اگه واقعاً مطمئنین که آقا قادر مشکل عصبی یا روانی داره میتونین برین دادگاه، اما اینکه میگین وقتی معتاد بوده این رفتارها رو داشته شاید بهخاطر اعتیادش بوده. نفس عمیقی کشید تا بغض نشسته در گلویش اشک نشود و به چشمش نیاید. - اما اگه پرهام از من دور بشه، اگه بره پیش اون روحیهاش داغون میشه؛ اون بچه به من خیلی وابستهاس. امیرعلی با تأسف سر تکان داد. - متأسفم! برای این موضوع کاری نمیشه کرد؛ حرف بچههای زیر پونزده سال برای دادگاه سندیت نداره. خندهی شوکه و ناباوری کرد. باورش نمیشد! انگار تمام عالم دست به دست هم داده بود که پرهام از او جدا شود. - واقعاً که! اینه قانونتون؟ همه چیز رو نادیده میگیرین و بچه رو میدین به یه آدم مشکلدار و اسمش رو میذارین قانون؟ شما دیگه کی هستین؟ صدای فریاد بلندش سامان را به سالن کشاند. - چیشده؟ پریجان چرا داد میزنی؟ با دستش به امیرعلی اشاره کرد و گفت: - از دوستتون بپرسین؛ از دوستتون بپرسین که میخواد پرهام رو از من بگیره! امیرعلی میان حرفش آمد و گفت: - این چه حرفیه میزنین پری خانوم؟ من چرا باید پرهام رو از شما بگیرم؟! شما از من خواستین قانون رو بهتون بگم؛ اینها قانونه اساسیِ کشوره، حرف من که نیست. سامان دستش را بالا آورد تا امیرعلی حرفش را ادامه ندهد، خوب میدانست که پری حالا مثل مادری شده که برای حفظ کودکش هرکاری را انجام میدهد. دست روی شانهی او که سرش را میان دستانش گرفته و میلرزید و زیرلب چیزهایی را با خودش تکرار میکرد گذاشت و آرام لب زد: - آروم باش پریجان، آروم باش؛ هنوز که چیزی نشده. پری سر بلند کرد و درحالی که اشکهایش روی صورتش روان شده بود نالید: - مگه نمیبینین چی میگن؟! به همین راحتی بچهای که بزرگش کردم رو ازم میگیرن؛ پرهام بدون من نمیتونه، من هم بدون اون نمیتونم. اون تنها دلخوشیِ زندگیِ منه! سامان با ناراحتی نگاهش کرد. - فقط اون بچه دلخوشیته؟ پس من چی؟ پس پدرت چی؟ دست روی دهانش فشرد تا هق نزند. این مرد حال او را میفهمید؟! معلوم بود که نمیفهمید! پرهام که فقط برادرش نبود، پرهام فرزندش بود، همدمش بود، دلخوشیِ زندگیِاش بود. حالا باید دست روی دست میگذاشت تا تمام زندگیاش را به همین راحتی از دست بدهد؟! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/283-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D8%B9%D9%85-%D9%88-%DB%8C%D9%82%DB%8C%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/7/#findComment-7813 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایه مولوی ارسال شده در 4 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 4 ساعت قبل تندتند پلهها را بالا رفت. صدای صحبت و بحث امیرعلی و سامان را میشنید، اما اهمیتی نمیداد. از چیزی که میترسید به سرش آمده بود و دیگر حتی اگر دنیا بر سر مردمش هم آوار میشد برایش اهمیتی نداشت. وارد اتاقشان شد و پشت در روی زانوهایش نشست. هنوز صدای بحثِ امیرعلی و سامان را میشنید. در خودش مچاله شد و دستانش را روی گوشهایش فشرد تا صدای آن دو را که داشتند بهخاطر او با یکدیگر بحث میکردند را نشنود. امیرعلی حرف از حقوق قادر میزد و میگفت که او هم حق دارد پسرش را در کنار خودش داشته باشد، اما امیرعلی که ندیده بود آن روزهایی را که قادر با کمربند به جان مادرش افتاده بود تا برود و بچهی درون شکمش را سقط کند. امیرعلی ندیده بود که قادر آن اوایل حتی حاضر به شناسنامه گرفتن برای پسرش نشده بود و اگر همسایهها پادرمیانی نکرده بودند، پرهام همچنان بدون شناسنامه مانده بود. امیرعلی ندیده بود، اما او تکتک آن لحظات را زندگی کرده بود. همیشه او بود که از پسرک با جان و دل مراقبت کرده بود؛ با هر بار زمین خوردنش درد کشیده بود و با هر بار تب کردنش مرده و زنده شده بود. قادر حتی همین حالا هم پرهام را نمیخواست؛ مطمئن بود که قادر تنها برای عذاب دادن او خواستار پرهام شده وگرنه پسرش هنوز هم برایش ارزشی نداشت. سر بالا گرفت؛ دیگر سروصدایی از طبقهی پایین نمیشنید. نگاهش به پرهامی که خوابآلود و گیج روی تخت نشسته بود و با مشتهای کوچکش چشمانش را میمالید افتاد. آرام از جایش برخاست و به سمت پسرک رفت. - سلام آبجی. لبهی تخت نشست و پسرک را تنگ در آغوشش گرفت. ممکن نبود اجازه بدهد کسی پرهام را از او جدا کند. ممکن نبود بگذارد دست قادر به پرهامش، به برادر کوچکش برسد. نمیگذاشت قادر زندگی پرهام را هم مثل زندگی خودش نابود کند. پسرک کمی سرش را از روی سینهی او فاصله داد و پرسید: - حالت خوبه آبجی؟ لبخند اجباری زد و سر تکان داد. - خوبم عزیزدلم، خوبم. اگر در این خانه میماندند، امیرعلی سامان را راضی میکرد که پرهام را تحویل قادر بدهند. پس باید میرفت، میرفت جایی که دست هیچکس حتی سامان هم به او نمیرسید. با این فکر با عجله از روی تخت بلند شد و به سمت کمدشان هجوم برد. تندتند لباسها و وسایلشان را داخل کوله و چمدان میچپاند. از رفتنش مطمئن بود، نمیگذاشت کسی پرهام را از او بگیرد؛ نمیگذاشت! - چیکار میکنی آبجی؟ سر به سمت پرهامی که متعجب نگاهش میکرد چرخاند و با لبخند گفت: - دارم وسایلمون رو جمع میکنم. پسرک اخم محوی کرد. - چرا؟ نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/283-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D8%B9%D9%85-%D9%88-%DB%8C%D9%82%DB%8C%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/7/#findComment-7814 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایه مولوی ارسال شده در 4 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 4 ساعت قبل لبخندش از فکری که در سرش میگذشت عمق گرفت. - واسهی اینکه میخوایم بریم مسافرت. پسرک متعجب و با ذوق پرسید: - مسافرت؟ کجا؟ رو به پرهام چرخید و همراه با تکان سرش گفت: - کجا دوست داری بریم؟ پسرک لحظهای فکر کرد. - بریم همون جایی که اون دفعه با خاله رزی رفتیم، همون خونه که توش مرغ و خروس و یه حوض پر از ماهی داشت. یادش به خانهی مادربزرگ رزی افتاد. آن روستای دور افتاده تنها جایی بود که تا به حال برای مسافرت رفته بودند. - خیلی خوبه. پسرک پرسید: - عمو علی و عمو سامان هم میان؟ از لفظ عمویی که پسرک برای برادر ناتنیاش به کار برده بود خندهاش گرفت. نسبتهایشان پیچیدهتر از آن بود که بخواهد آن را برای پسرک توضیح دهد. - نه عزیزم، میخوایم خودمون دو تا بریم و حسابی خوش بگذرونیم. پسرک لب برچید: - آخه چرا؟ با عمو سامان که بیشتر خوش میگذره. نفسس را عمیق بیرون داد و حرصش را با مشت کردن دستش فرو خورد. - نمیشه عزیزم، عمو سامان حالا خیلی کار داره. بعداً یه دفعهی دیگه با عمو سامان میریم؛ خوبه؟ پسرک «اوهومی» گفت. *** چمدان به دست پلهها را پایین آمد. امیرعلی و سامان همچنان داخل سالن نشسته بودند. بیتوجه به آنها به سمت در رفت. از کنارشان که رد شد نگاه متعجبشان را حس کرد، اما اهمیتی نداد. دیگر نمیخواست به حرفهایشان گوش کند تا همینجا هم که بهخاطر آنها از خانه و زندگیاش بریده بود کافی بود. - چیشده پری؟ کجا داری میری؟ بدون اینکه حتی برگردد و به سامانی که به دنبالش روانه شده بود، نگاه کند سمت راهروی ورودی رفت. پای برادرش که به میان میآمد تمام دنیا هم جلودارش نبود. بازویش که کشیده شد از حرکت ایستاد و با شدت به سمت سامان و امیرعلی که پشت سرش ایستاده بودند چرخید. - چی میخواین شما از جونِ من؟ چرا دست از سرم برنمیدارین؟ سامان متعجب چشم درشت کرد. انگار که انتظار این رفتار پرخاشگرانه را از او نداشت، اما او برای برادرش به تمام دنیا هم چنگ و دندان نشان میداد. - تو معلوم هست چته؟ چمدون بستی کجا میری؟ از گوشهی چشم به پرهامی که ترسیده و متعجب خیرهشان شده بود نگاه کرد و لبخند اجباری زد. - پرهام تو برو پیش طلعتجون تا من بیام، باشه؟ پرهام که سر تکان داد و رفت به سمت امیرعلی و سامان برگشت. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/283-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D8%B9%D9%85-%D9%88-%DB%8C%D9%82%DB%8C%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/7/#findComment-7815 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.