رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

  • مدیر ارشد

نیل‌رام باشه‌ای زمزمه کرد و دست دراز شده‌ی ریوند را گرفت. دستش توسط ریوند فشرده شد و چشم هایش را سریع بست تا حالت تهوع نگیرد. دلش لرزید و وقتی چشم گشود در شهری جدید و ناآشنا بودند. بازار این شهر برخلاف یزت که به شکل یک خط راست بود، همچون صفحه‌ی سوزن دوزی می‌مانست. هر دکان در مرکز یک دایره قرار داشت و مردم دایره‌وار دور هر دکان می‌گشتند و خرید می‌کردند. شلوغی‌اش کمتر از یزت بود اما پرشور و پررونق به نظر می‌رسید. ریوند دست نیل‌رام را رها نکرد، شاید برای آنکه نگران بود او گم شود اما در این جمعیت کم مگر میشد آدم بزرگ گم شود؟ آن‌هم وقتی در هیاهوی یزت گم نشده بود!
خب به نظرم دنبال یک بهانه بود و بهانه را پیدا کرده بود. نیل‌رام را دنبال خود کشید و سمت منطقه‌ای کم جمعیت‌تر رفت. با رسیدن به گوشه‌ی بازار گردالی مانند، سرعتش را کم کرد و بالاخره دست نیل‌رام را آزاد گذاشت. نیل‌رام حواسش را سمت مردم داد، چه زیبا و با آرامش خرید می‌کنند. فانوس های شمعی در این شهر هم کار مفیدیشان را انجام می‌دادند. به لطف آن‌ها شهر روشن شده و همچون نزدیکی‌های غروب می‌مانست. روشنایی‌اش را می‌گویم وگرنه قطعا شب تاریکی خودش را برتر از آن‌ نورها می‌دانست.
ریوند سوی یک دکان کوچک و نقلی قدم برداشت. همان‌طور که سمت آن دکانی که نسبت به دیگر دکان‌ها کم رونق‌تر و تاریک‌تر بود می‌رفت گفت:
- عمویم همیشه عاشق چای شهد بود و به نظرش بهترین شهد پارسه را باید از اینجا گرفت.
دستش را سمت دور درست تاریک دراز کرد و شاد گفت:
- اینجا تالش است، نقطه‌ی شمالی پارسه که دشت های گلش معروف هستند. در روز اینجا همچون سرزمین ابدی بهشت می‌ماند.
نیل‌رام با دقت سرش را تکان داد و سعی کرد دوردست را ببیند اما تا چشم کار می‌کرد فقط تاریکی بود. با رسیدن به دکانی که با چوب ساخته شده بود و یک پوش چرمی رویش انداخته بودند تا باران به آن نزند، از حرکت ایستاد. گردنش را دراز کرد تا پشت میز را ببیند، تاریکی آن‌قدر زیاد بود که چیزی دیده نشد. سرفه‌ای کرد و بلند گفت:
- مهربان، برای خرید شهد مرغوب آمده‌ایم.
نیل‌رام در انتظار نفس عمیقی کشید، عجب عطر و بویی به مشام می‌رسید. بوی گل رز، بابونه و شاید یاس... نفس عمیق دیگری کسید و لب زد:
- انگار دارم بی‌هوش میشم.
ریوند با این حرف نیلرام اوهومی گفت و زمزمه کرد:
- بله عطر گل های دشت اطراف است.
مشغول صحبت بودند که مردی ژولیده از پشت میز جلویی دکان پدیدار شد. انگار روی زمین خوابش برده بود. خواب‌آلود با چشم‌هایی پف کرده نگاهش را به ریوند و نیل‌رام داد و پرسید:
- چه نوع شهدی می‌خواهید؟ بابونه‌ی کوهی یا شقایق مازندرانی؟ شهد گل‌ گاو زبان و نیلوفر آبی هم دارم. شهد عناب هم فقط یک شیشه‌ی دیگر باقی‌مانده است.
ریوند با صبر منتظر ماند تا حرف‌هایش را بزند و سپس ابرویش را بالا انداخت. در حالی که آن مرد خمیازه می‌کشید با لبخند گفت:
- شهد باغ خودت را فراموش کردی مهربان، من برای شهد زرشکت آمده‌ام.
مرد خواب‌آلود با شنیدن این حرف، انگار خواب به کل از سرش پرید. چشم‌هایش را مالید و دستی بر موهای بر هوا رفته‌اش کشید. چندبار پلک زد تا بهتر ببیند و سپس گفت:
- صبر کن تا برایت بیاورم ولی باید بگویم که هزینه‌اش زیاد شده است. برایت مهم نیست؟
ریوند سرش را بالا انداخت و مرد چهل ساله خشنود از دکان بیرون آمد و سمت تاریکی دوید، رفت تا عسل را بیاورد و پولی به جیب بزند. به قطع اگر یک عسل زرشک می‌فروخت می‌تواند جل و پلاسش را جمع کند و به خانه‌اش برود. نیل‌رام که از شنیدن نام آن‌همه عسل گوناگون تعجب کرده بود پرسید:
- شهد عناب؟ عسل زرشک؟
ریوند سرش را تکان داد و دست در جیب شلوارش کرد. پیراهن آبی کاربنی‌اش امشب عجبب به بدن عضله‌ای اش نشسته بود و این مدام در افکار نیل‌رام پیچ و تاب می‌خورد. نگاهی به بشقاب درون دستش انداخت که دیگر چیزی درونش باقی نمانده بود، سبد را به دست دیگرش داد و گفت:
- بله، شهد زرشک بهترین شهد در پارسه است، این مرد سالیان سال کار خانواده‌اش پرورش زرشک و گرفتن شهد از آن است. عمویم در یکی از مبارزاتش با اهریمن به آن‌ها برخورده بود و تا کنون خانوادگی برای خرید شهد به اینجا می‌آییم. زنبور هایش را همچون حیوان خانگی می‌بیند و واقعا به آن‌ها اهمیت می‌دهد.
نیل‌رام آهانی زیرلب گفت و سمت مردم چرخید و تا زمانی که آن مرد بیاید به صحنه‌ی رو به رویش خیره شد. زنی آن‌طرف‌تر مشغول خرید یک لباس سنتی سبز و قرمز رنگ بود که کار دست زیادی رویش داشت. کودکش هم در انتظار اتمام خرید مادر، کنارش ایستاده و خمیازه می‌کشید. لبخند محوی روی لب‌های نیل‌رام نشست، چقدر پارسه حس خوبی داشت... چقدر آرامش‌بخش و روح نواز بود.

فصل سی و یک
پس از خرید شهد مرغوب زرشک که رنگ سیاه و جالبی داشت به سمت مازندران آن‌پیمایی کردند که نزدیک‌ترین شهر به آن‌ها محصوب میشد. هوایش سرد بود اما دشت‌های وسیع شقایق مازندران هرگز از خاطر نیل‌رام پاک نمیشد زیرا تا به حال آن‌قدر گل شقایق قرمز را میان چمن زاری که با نور جادویی آتش روشن شده بود، در جایی ندیده بود. دشت شقایق سراسر با آتش های معلق روشن گشته و می‌درخشید. انگار روز بود و ماه حکم خورشید آن فضای حیرت انگیز را داشت. نیل‌رام با اجازه از یک کشاورز و قیمت دو سکه برنز یک دسته گل بیستایی از شقایق آماده کرد و با وداع از آن مکان سرد اما روح بخش دور شدند.
این‌بار به پاسارگاد سفر کردند، از آن‌جایی که ریوند خسته شده بود، در هنگام آن‌پیمایی مجبور شدند در روستای قای توقف کنند تا ریوند نیرویش را بازیابی کند. با رسیدن به پاسارگاد که به مهد شمع سازی پارسه معروف بود، نیل‌رام شگفت زده شمع‌هایی را دید که در یک بازار کوچک گرد هم آورده شده بودند. شمع‌ها به شکل جادویی درست گشته و مشخص بود که مردم پاسارگاد مقدار کمی از هیاهوی بازار را تشکیل داده بودند. زیرا بازار شلوغ این روستا پر از افرادی با پوشش های متفاوت و متنوع بود که به گفته‌ی ریوند همه برای خرید شمع آمده بودند. در یک دکان اسبی تک شاخ که شاخش نخ شمع بود، به دست یک هنرمند خلق شده بود یا سیمرغی که بال هایش را شکوهمند باز کرده بود و انگار هر آن ممکن بود به هوا پرواز کند. آن‌طرف تر نیلوفر آبی زیبایی را با رنگ های صورتی و آبی ساخته و روشن کرده بودند تا مشتری جذب کند. این روستای کوچک سر جمع ده دکان داشت اما زیبایی لوازمش به نظر نیل‌رام از تمام شهر هایی که امشب رفته بودند بیشتر بود. آخر مگر میشد با ماده‌ی شمع پارافین، یک شیردال ساخت که همچون واقعیت می‌مانست؟ البته که نیل‌رام تا کنون شیردال واقعی ندیده بود.
پس از گشت و گذار کوتاهی در هوای بسیار سرد و خشک پاسارگاد، با انتخاب نیل‌رام و رضایت ریوند، دو شمع نیلوفر‌آبی قرمز و سفید، یک شمع لاله‌ی واژگون و یک آشوزشت که شباهت زیادی به بی‌کران داشت را خریدند و دوباره راهی سفر شدند. در آن روستایی که هیاهویش بیشتر از ظرفیت آن بود نیل‌رام با لبخند به همه نگاه کرد و چشم بست، داشت انس می‌گرفت... داشت از سفر در پارسه لذت می‌برد.
با گرفتن دست ریوند دوباره آن‌پیما کردند، چیزی تا نیمه شب باقی‌نمانده بود و هنوز باید برای تهیه‌ی سه چیز دیگر دست می‌جنباندند. شراب، شربت و شمشاد! آنکه اگر دیر می‌رسیدند شه‌بانو آن‌ها را به مجسمه‌ی فلزی تبدیل می‌کرد قطعا بی‌تاثیر در نگرانی‌شان نبود.  
پس از رسیدن به قراچه که شهری سوت و کور با هوایی نسبتا سرد بود، ریوند شراب مخصوص شهر را از تاجر ماهری خرید که حصابی هم سکه‌های زیادی از آن‌ها گرفت. در واقع از ریوند فقط و آنجا بود که نیل‌رام کاملا به سادگی ری.ند پی‌برد. آخر که بابت یک شراب که چند مغازه آن‌طرف تر می‌گفت ده سکه‌ی برنز، یک سکه‌ی نقره پرداخت می‌کرد؟ فقط چون آن شراب به گفته‌ی فروشنده شراب پرتقال بود! اصلا مگر پرتقال هم شراب دارد؟ متاسف دنبال ریوند راه افتاد و همان‌طور که از میان دکان هایی می‌گذشتند که بالای سرشان پر از تور بود تا مانع از خیس شدن مردم شود، کلافه گفت:
- حماقت کردی. تا مچ پا کلاه سرت رفت.
ریوند که متوجه‌ی اصطلاح نیل‌رام نشد سرش را چرخاند و به او نگاه کرد. هوای امشب نتنها نسبتا سرد بلکه حسابی رطوبتی بود. از ابر های بالای این روستا مشخص بود که آسمان قصد بارش داشت. ریوند گیج پرسید:
- منظورت چیست؟
نیل‌رام با تمسخر صورتش را کج و کول کرد و همان‌طور که در جاده‌ی سنگی قدم برمی‌داشتند و به سمت شهر بعدی می‌رفتند، نگاهش را به فانوس‌های شیشه‌ای بالای سرشان که به تور ها وصل شده بودند داد و گفت:
- باور کردی که شراب پرتقاله؟ مثلا محققی اصلا ازت انتظار نداشتم زود‌باور باشی.
ریوند از این حرف نیل‌رام لبخند گرمی زد و دستش را پشت کمر نیل‌رام قرار داد. لمس دست گرم ریوند با کمر عرق کرده‌ی نیل‌رام حس عجیبی را میان‌شان ایجاد کرد. ریوند با ملایم‌ترین لحنی که از او میشد انتظار داشت پاسخ داد:
- آن مرد نیازمند بود، درضمن دروغ نگفت زیرا شراب پرتقال یک اصطلاح در این روستا است، به معنای شراب تلخ که طعمش همچون قطره‌های زیر پوست پرتقال می‌ماند. اما در اصل همان شراب انگور است. کسی که نداند گمان می‌کند واقعا شراب پرتقال است. اما آن مرد دروغ نگفت، یادت نرود نیل‌ر‌‌ام بانوی عزیز، اینجا دروغ ممنوعه است.
نیل‌رام گیج از حرکت ایستاد و نگاهش را از فانوس ها گرفت و به ریوند داد. چهره‌ی خندان ریوند را از نظر گذراند و بهت‌زده پرسید:
- می‌خوای بگی از عمد اون همه سکه رو دادی رفت؟ فازت چی بود مرد؟ اگر این‌قدر زیادی پول داری خب بده من!
لحن طنز نیل‌رام و صورت خندانش باعث شد ریوند ناراحت نشود. سرش را به نشانه‌ی بله تکان داد و دستش را سمت دست نیل‌رام دراز کرد. انرژی‌اش بازگشته و برای آن‌پیمایی آماده بود. نیل‌رام دست گرم ریوند را گرفت و صدای نرم و خوش‌آوای پسرک چشم سیاه درگوشش اکو شد:
- باید این شب‌های آخر سال هوای همدیگر را داشته باشیم. گرسنگی بد دردی‌ است که امیدوارم هیچ‌کس آن را نچشد. او نیز قطعا افرادی در عمارت دارد که باید برایشان غذا ببرد. افرادی که...
صدایش لحظه به لحظه تحلیل رفت و در آخر همچون زمزمه به گوش رسید.
- که چشم به راهش هستند...
نیل‌رام از طرز تفکر ریوند مبهوت ماند و واضح فهمید که ریشه در گذشته‌ی او دارد، از تحلیل رفتن صدایش و محو شدن لبخند روی لب‌هایش مشخص بود. پس سکوت کرد و چشم‌هایش را بست. ترجیح داد ساکت بماند زیرا این نوع طرز تفکر برایش جدید و تازه بود، زیرا در کودکی هرگز این‌چنین آموزش ندیده بود که اکنون راحت با آن کنار بیاید. تا به یاد داشت در ایران همه نگران پول و نان شبشان بودند، پولی که روی زمین می‌افتاد برای خودش هزاران صاحب پیدا می‌کرد... مردم لنگ پول بودند، حلال و حرام فرقی نداشت، برای عده‌ای البته. اما اینجا فرق دارد، در واقع... همه‌چیزش فرق دارد.

 

  • پاسخ 108
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

بیشترین ارسال‌ها در این موضوع

  • سادات.۸۲

    109

  • مدیر ارشد

مقصد بعدی که در مرکز آن ظاهر شدند روستای هریوا در جنوب پارسه بود. حالا فقط روستای باجلان با شربت‌های گل رز معروفش می‌ماند که باید سمت غرب پارسه سفر می‌کردند و پس از آن به شوش باز‌می‌گشتند. هوا در هریوا نسبت به مازندان و تالش خشک‌تر و سردی‌اش نسبت به پاسارگاد کمتر بود. ریوند خسته از آن‌پیمایی زیاد که انرژی زیادی از او گرفته بود، به سمت یک دکان در ضلع جنوبی میدان کوچک روستا قدم برداشت که ناگهان از حرکت ایستاد. نیل‌رام نیز پشت سرش متوقف شد و ماتم ماند. اینجا چه خبر است؟ هر دو شوکه و حیران به صحنه‌ی رو به رویشان خیره ماندند، اجساد! جسد های مردم روستا دور تا دور میدان افتاده و تکه پاره شده بود. ریوند با دیدن این صحنه قلبش لرزید. این صحنه... برایش آشنا بود. آشنا‌تر از هر صحنه‌ی دیگری، انگار همین دیروز اتفاق افتاده است. نه... نه...
با عرق سردی که روی پیشانی‌اش نشست یک قدم عقب آمد که به سینه‌ی حجیم نیل‌رام برخورد کرد. نیل‌رام با دست‌های لرزان دهانش را گرفت، چرا همه مرده بودند؟ چه شده بود؟ روستا پر از اجساد خونی بود که رویشان مگز ها و پشه ها پرواز می‌کردند. صدای وزوز مگز ها واقعا افکار را آزار می‌داد. روح و روان را می‌رنجاند. بوی اجسادی که تازه کشته شده بودند، بوی خون و هوای پر از گاز تهوع‌آور داشت حال هر دویشان را خراب می‌کرد. تنها دو نفری که خودشان باشند زنده‌اند و همه... همه سلاخی شده‌اند. نیل‌رام نتوانست نگاهش را از جسد دخترکی که جلوی پایش افتاده بود، بگیرد. خیره به آن موهای کنده شده و سری که پوستش کشیده و جدا شده بود، به سختی نفس کشید. دخترک بیچاره انگار فقط هفت سال سن داشت، چشم‌هایش از ترس بیرون زده و همچنان باز بودند. انگار داشت به نیل‌رام نگاه می‌کرد. آن صورت وحشت‌زده‌اش... آن دهان باز مانده و گریانش را نمیشد فراموش کرد. انگار هنوز هم داشت جیغ می‌کشید. می‌خواست بگوید فرار کن، اینجا نایست زیرا آن‌ها دارند می‌آیند! کنار سرش یک دست افتاده بود، پایین کمرش یک پا و روی موهای بلند مشکی رنگش، سری برعکس افتاده بود که صورتش را نمیشد دید.
نیل‌رام بهت‌زده شاهد اجساد تک تک روستایی‌ها بود که ریوند با چهره‌ی وحشت‌زده‌اش دست سرد دخترک را چنگ زد. دست نیل‌رام را آن‌قدر محکم فشرد که صورت دختر بیچاره از درد به سرخی رفت. ریوند همان‌طور که حراسان اطراف را بررسی می‌کرد مدام زمزمه ‌گویان می‌گفت:
- کار خودشان است! کار خودشان است، دوباره بازگشته‌اند. آن‌ها اینجا بوده‌اند! توی پارسه هستند!
نیل‌رام که نمی‌دانست ریوند از چه حرف میزد سعی کرد او را ثابت نگه دارد، او را از تکان های بیش از حدش وا داشت و دست دیگرش را به بازوی راست ریوند گرفت. نگران در چشم‌هایش ذل زد، خودش حال خوبی نداشت اما وضعیت ریوند خیلی بدتر از او بود!
مردمک‌های ریوند واضح می‌لرزیدند، به چپ و راست، بالا و پایین؛ آرام و قرار نداشت و این از لرزش لب‌هایش هویدا بود. نیل‌رام نگران سرش را نزدیک‌تر برد، دست دیگرش را از چنگ ریوند بیرون کشید و آن را پشت گردن ریوند نهاد، گردنش را جلو کشید و پیشانی‌اش را به پیشانی پسرک وحشت‌زده چسباند. خیره در نگاه گرخیده‌ی ریوند لب زد:
- ریوند چی شده؟ آروم باش، آروم باش!
ریوند همان‌طور که نفس‌های عمیقی می‌کشید، انگار که هوا کم آورده است دوباره حراسان لب زد:
- آن‌ها اینجا هستند نیل‌رام! دوباره آمده‌اند تا همه را بکشند! بی‌کران، نه نه پرقرمز!
مستاصل خودش را از نزدیکی نیل‌رام عقب کشید، از دخترک گیج جدا شد و سریع چشم‌هایش را بست. پاهایش می‌لرزیدند و دست‌هایش آرام و قرار نداشتتد. چیزی زیر لب زمزمه کرد و نگران چشم گشود. ترسیده خطاب به نیل‌رام گفت:
- بی‌کران را فرا بخوان. شه‌بانو و رامین را به اینجا بیاور. در هریوا در جنوب شرقی پارسه هستیم.
سپس اطراف را با استرس بسیار بررسی کرد، عرق همچون سیل از صورتش می‌چکید. بدجور بدنش گرگرفته بود و همه از ترس نشات می‌گرفتند. مستاصل زمزمه کرد:
- پرقرمز را به دنبال آرتان و مهران و رامین فرستاده‌ام. امیدوارم زودتر از آنچه دیر شود برسند. نیل‌رام!
نیل‌رام که هاج و واج رفتار های ریوند را نظاره می‌کرد با صدا زده شدنش توسط پسر ترسان، به خود آمد و باشه‌ای گفت. چشم بست و به بی‌کران فرمانی فرستاد. بی‌کران بیا، بهت نیاز داریم. شه‌بانو و مهیار رو هم همراهت بیار، هریوا کنار میدون آب. با فرستادن پیامی به بی‌کران چشم گشود و وضعیت ریوند را باری دیگر بررسی کرد. انگار هر آن ممکن بود ایست قلبی کند!
نیل‌رام نگران به سبدی چشم دوخت که همان لحظه‌ی ظاهر شدن از دست ریوند افتاد. سبدی که خرید هایشان درون آن قرار داشت. آهی کشید و سمت ریوند آمد، دست‌های عرق کرده‌اش را گرفت و خیره در صورت سیاهش لب زد:
- چی شده ریوند؟ چرا این‌قدر بهم ریختی؟
آرام‌تر گویی که با خودش بود زمزمه کرد:
- داری می‌ترسونیم...
دیو های سپید نتوانسته بودند ریوند را این‌گونه بهم بریزند، برای همان نیل‌رام داشت ‌کم‌کم اعتمادش به قدرت ریوند را از دست‌ می‌داد. ریوند چه می‌دانست که به نیل‌رام نمی‌گفت؟ از چه حرف میزد؟ چیزی ترسناک‌تر از دیو های سپید پنج متری با دندان های تیز و بزرگشان هم بود؟ ریوند ماتم زده جلوی میدان خونین ایستاده بود. تمام بدنش شروع به لرزیدن کرد و سراسیمه لب زد:
- باید قایم شویم، آن‌ها به زودی می‌رسند. همیشه باز می‌گردند تا شاهکارشان را جشن بگیرند. این را مطمئن هستم!
دست نیل‌رام را محکم گرفت و سمت خانه‌های کوچک چوبی کشید؛ از روی اجساد مردم روستا و مسافرانش گذشتند و در تاریکی پناه گرفتند. این روستا برخلاف شوش و یزت هنوز قدیمی بود، انگار ابزار های مدرن آینده به اینجا‌‌ها نرسیده بودند. نیل‌رام و ریوند میان دو دیوار چوبی و خونین قایم شدند، به لطف تاریکی شب و نبود ماه که ابر ها محاصره‌ا‌ش کرده بودند، چیزی معلوم نبود. اما بوی تعفن و عطر مرگ حال هر دو را داشت خراب‌تر از قبل می‌کرد.
نیل‌رام که به نظرش در این روستای متروک کسی ممکن نبود پیدا شود، سعی کرد ریوند را آرام کند اما هر لحظه ممکن بود خودش غش کند. نگاهش را سمت صورت ریوند بالا آورد. به نظرش او دیوانه شده بود، انگار داشت تشنج می‌کرد. از لرزش بدن و آبی شدن صورتش حدس زد. به پسرک خیره ماند و نگران گفت:
- چی شده؟ بهم بگو! باهام حرف بزن ریوند!
ریوند مستاصل نگاهش را به زمین خونی دوخته و پاسخی نداد. می‌دانست، می‌دانست نمی‌تواند حرفی بزند. نه به نیل‌رام... با روحیاتش اصلا سازگار نبود. پس سکوت اختیار کرد و چیزی نگفت. حتی یک کلمه و وقتی صدایی از آن سوی روستا شنیدند، هر دو نفس‌شان را در سینه حبس کردند.
نیل‌رام با اضطراب بسیار تمام حواسش را سمت گوش‌هایش داد و با دقت به صداها گوش سپرد. صدای پا می‌آمد. صدای پاهای زیاد که به سمت آن‌ها، شاید هم به سمت میدان می‌آمدند. صدا ها نزدیک و نزدیک‌تر شد، صدای جیغ و داد های چندش‌آور، خنده‌های وحم‌انگیز حال بهم زن و تُف و نفس‌های تهوع‌آور که از انسان‌ها بعید بود. نیل‌رام که اکنون واضح فهمید منظور ریوند چیست اینبار به لکنت افتاد! بدجورگیر افتاده بودند. به خصوص که نه او عنصرش را می‌توانست کنترل کند و نه ریوند انرژی‌ای برای مبارزه داشت. نه، آن هم جلوی این همه صدا! اگر انرژی داشت هم مرگشان حتمی بود! ریوند که صدای نفس‌های مضطرب نیل‌رام به نظرش بلند آمد دست چپش را روی دهان نیل‌رام گذاشت، دست راستش را روی شکمش قرار داد و او را از پشت در آغوش کشید. قلب هردویشان همچون گنجشک می‌تپید. از ترس نمی‌دانستند باید چه کنند، ذره‌ای عقلشان کار نمی‌کرد.
صداها بیشتر و بیشتر به گوش رسیدند. انگار دور میدانی که آن‌ها کنارش ظاهر شده بودند، جمع گشتند. میدانی که احتمالا قبلا پر از آب زلال بوده است ولی اکنون دریاچه‌ای از خون درونش موج می‌خورد. ریوند مستاصل سرش را کج کرد و به سختی از کنار دیوار خونی که بخاطر مرگ‌ بی‌رحمانه‌ی کودکی رنگین شده بود، آن سوی را دید. داشتند چه می‌کردند؟ با دیدن آن دیوها فهمید که درست شناخته بود. آن جسم لاغر و بیش از حد قد بلند که شاخ هایی همچون گوزن داشت، خودش بود! فولاد‌ زره؛ کسی که به خون‌خواری معروف بود و جادوی زیادی در اخیار داشت. کسی که...
نفس عمیقی کشید و سرش را سمت رو به رو چرخاند. به دیوار تکیه داد و چشم‌هایش را بست، موهایش بخاطر برخورد با دیوار خونی شده بودند اما برایش اهمیت نداشت. سعی کرد ضربان قلبش را کنترل کند. فولاد زره اینجا بود، در نیمه‌های بامداد شب فروردگان در کنار نیل‌رام چرا باید در همچین وضعیتی گیر می‌کردند؟ اصلا چگونه فرار کنند؟ میشد؟ زنده می‌ماندند؟ به سختی نفس کشید و دوباره سرش را کج کرد تا آن‌ها را ببیند. نیل‌رام هم متقابلا از سر کنجکاوی همین کار را کرد و ریوند، آن‌قدر افکارش درگیر بود که نتوانست مانع او شود. که نبیند...
نیل‌رام سرش را کج کرد و نگاهش ناخواسته به روده‌ی پسر بچه‌ای افتاد که جلوتر در میان هوا زمین افتاده و از شکمش بیرون پاشیده بود. تهوع زودتر از آنچه انتظار داشت به سراغش آمد. سعی کرد حواسش را به جلو، سمت میدان بدهد. اما با دیدن آن صحنه، با دیدن ده ها دیو که دور میدان خونین ایستاده و همه جثه‌هایی ریز و درشت، بدن هایی لیز و لزج که چشم های تو خالی و سیاه رنگ داشتند، به خود لرزید. آن موجود قد بلند و لاغری که روی لبه‌ی میدان ایستاده بود... آن‌که شاخ های گوزن مانند زشت و زننده‌ای داشت. صورتش را سمت این طرف چرخاند و نیل‌رام واضح چهره‌ی بدون دهان و ابرویش را دید. آن چشم های بیرون زده و گود افتاده با هارمونی دماغ به شدت دراز و زیگیل دارش باعث شد نیل‌رام از ترس خودش را خیس کند. آن‌ها که هستند؟ لرز تمام سلول هایش را در برگرفت و این ریوند را متوجه‌ی وحشت بیش از حد نیل‌رام کرد. بیشتر او را در آغوش گرم خود فشرد و به سختی جوری که صدایی‌ ازش خارج نشود با رخم دهان گفت:
- آ... را... م با... ش.
نیل‌رام سرش را به سختی تکان داد، سعی کرد آرام باشد، که حواسش را به خیسی پاهایش ندهد که به روی خود نیاورد اما مگر میشد؟ مگر میشد دیو هایی وحشتناک و خون‌خوار، ده متر آن‌طرف‌تر ایستاده باشند و تو خونسرد باشی؟ مگر میشد!

 

  • مدیر ارشد

ریوند مستاصل و نگران سرش را سمت چپ چرخاند و انتهای مسیر تاریک میان دو دیوار چوبی را بررسی کرد. آیا در انتهای این مسیر راهی برای فرار بود؟ اگر می‌توانستند در انتهای این راهروی باریک عبور کنند و از روستا دور شوند شاید امیدی برای زنده‌ ماندن می‌ماند. دست‌های لرزانش را دور کمر نیل‌رام محکم‌تر کرد. سرش را روی موهای بهم ریخته و عرق کرده‌ی دخترک نهاد و لب زد:
- آرام باش نیل‌رام، در انتهای این مسیر شاید راهی باشد.
نفس آرامی گرفت تا مبدا از بازدمش دیو ها حضورشان را احساس کنند. چشم‌های لرزانش را به نگاه خیس و وحشت‌زده‌ی نیل‌رام دوخت، دخترک سرش را بالا آورده و زیر چانه‌ی ریوند قرار گرفته بود. ریوند بوسه‌ای آرام بر روی پیشانی دخترک کاشت و مهربان زمزمه کرد:
- ما می‌توانیم. زنده می‌مانیم...
نیل‌رام پلک زد و دهانش را گشود. اضطراب درون افکارش از نوع ادای کلماتی که بیان‌ می‌کرد مشخص بود.
- نمی... خوام بم.... بمیرم ... ریوند. من... اونا... خ... خیلی تر... ترسناکن.
ریوند آب دهانش را با بغض قورت داد. مطمئن نبود چقدر ممکن است سالم از اینجا زنده بیرون بروند. نه وقتی دیده بود چه کار هایی از دست‌شان بر می‌آید. نه وقتی دیده بود با این مردم بیچاره چه کرده بودند. دل و روده‌های بیرون زده، سرهای متلاشی شده و دست‌وپاهای تکه‌تکه شده را واضح دیده بود اما سعی داشت به روی خود نیاورد. که نیل‌رام نترسد اما چیزی نبود که پنهان باشد. نیل‌رام که کور نبود... قطعا دیده است. سعی کرد خوش‌بین به نظر برسد اما گمان نکنم موفق بوده باشد. سعی کرد امید در لحنش حس شود، زمزمه‌گویان گفت:
- قول می‌دهم زنده بمانی. نجاتت می‌دهم، هرطور که باشد.
نیل‌رام خودش را به سینه‌ی ریوند چسباند. در این لحظات سهمگین و سرمایی که به بدن‌هایشان فشار وارد می‌کرد، احساس های حقیقی برملا می‌شوند. تظاهر کنا می‌‌رود و حقیقت جایش را می‌گیرد. دست‌هایش را دور کمر عضله‌ای ریوند قفل کرد و سرش را روی سینه‌ی پهن ریوند نهاد. همان‌طور که به ضربان شدید قلب ریوند گوش می‌داد لب زد:
- نمی‌خوام توهم بمیری. زنده بمون.
ریوند که اصلا انتظار شنیدن این حرف را از جانب نیل‌رام نداشت، تپش قلبش لحظه‌ای آرام گرفت. این حس آرامش بخش که روح و روانش را پر از انرژی کرد نامش چه بود؟ می‌توان آن را عشق نامید؟ قدرتی که به ریوند داد، آرامشی که در این لحظه‌ی وحشتناک و استرس‌آور به ریوند تزریق کرد مثال زدنی نبود. ریوند دستش را بالا آورد و شال نیل‌رام را پایین کشید، انگشت‌هایش را درون موهای پرپشت و بلند نیل‌رام فرو کرد و چشم‌هایش را خشنود بست. پیشانی به پیشانی لب زد:
- بیا، زنده می‌مانیم. به تو قول می‌دهم.
نیل‌رام اوهومی گفت و سپس از هم جدا شدند. ریوند دست نیل‌رام را محکم گرفت و هر دو با قدم‌هایی آهسته که سعی داشتند کوچک ترین صدایی از آن‌ها بیرون نرود، شروع به قدم برداشتن سمت عمیق و تاریک آن راهروی باریک کردند که صدایی ریوند را عقب‌تر از حرکت وا داشت.
- به ارباب بگویید چهارمین روستا را هم ویران کردیم. گزینه‌ی بعدی کدام است؟
ریوند از حرکت ایستاد، آن فولاد زره داشت سخن می‌گفت و این یک نکته داشت. به ارباب بگویید! پس او خودش سردسته‌ی این حمله نبود؟ نیل‌رام که دو قدم جلو افتاده بود ایستاد و به عقب نگاه کرد. نگران لب زد:
- ریوند بیا!
ریوند نگاهش روی نیل‌رام بود ولی حواسش نزد آن فولاد زره سیر می‌کرد. اگر او اربابی داشت... قدم‌هایش را برعکس برداشت و دوباره سمت لبه‌ی دیوار چوبی رفت. دستش را در هوا تکان داد تا نیل‌رام همانجا بماند. هوا سرد تر شده بود، رعد و برقی زد و نورش تمام منطقه‌ را برای یک صدم ثانیه روشن کرد. ریوند واضح از گوشه‌ی دیوار دید، دید که آن فولاد زره داشت شاخ‌هایش را سمباده می‌کشید و روی لبه‌ی خونی حوض نشسته بود. اهریمن‌های دیگر نیز داشتند با خون درون حوض خودشان را حمام می‌کردند. اهریمنی کوتاه قد با گوش‌های بسیار بلند پایین پای فولاد زره زانو زده و از ترس به خود می‌لرزید.
ریوند اخم کرد و حواسش را به آن موجود جدید داد. قبل‌تر آن را ندیده بود. او یک گلیم گوش بود، موجودی که سیری ناپذیر است و دسته‌ای سفر می‌کند. نه! اگر او اینجاست پس دسته‌اش هم همین‌جا هستند. محال است یک گلیم گوش تنها سفر کند! وحشت بیشتر در قلبش نفوذ کرد، اما باقی آن‌ها کجا هستند؟ آن اهریمن کریه که گوش‌هایش به اندازه‌ی یک قالی دو در سه بودند و نصفش را روی زمین خاک می‌کشید، دم زشت و باریکش را جلوی فولاد زره تکان داد. لباس نپوشیده بود و بدن عریانش چشم را آزار می‌داد. گلیم گوش وحشت‌زده پاسخ داد:
- ارباب گفتند مکان بعدی پارت و بعد از آن سمت ماد بروید.
فولاد زره که درگیر تیز کردن تکه‌ی کوچک و کج‌ومعوج شاخش بود، دست از کشیدن سنگ آتشفشانی درون دستش بر روی شاخ کشید و اخم کرد. آن بینی دراز و زیگیل دارش واقعا صورتش را خوفناک کرده بود. پاهایش که ثم بودند را روی زمین کوبید که صدای بدی ایجاد کرد. گلیم‌گوش بیچاره به خود لرزید و سرش را به زمین زد. فولاد زره با آن ناخن‌های بزرگ روی دستش که به شدت چرک و کثیفی لای آن‌ها دیده میشد، دست بر روی سر بی موی گلیم گوش نهاد و پرسید:
- ارباب به من اعتماد ندارد؟ که نمی‌گذار سمت قراچه بروم؟
ریوند به خود لرزید، قراچه نزدیکترین شهر به شوش و یزت به حساب می‌آمد، یعنی آن‌ها به مرکز پارسه رسیده بودند؟ نه نه این امکان نداشت، پس سرای جادوگر داشت چه غلطی می‌کرد؟ در تمام این مدت... صدای گلیم گوش حواسش را جمع خود کرد. اهریمن لرزان سرش را مدام به زمین کوبید و ترسیده گفت:
- من بی تقصیر هستم سرورم، ارباب گفتند سمت مرکز نروید تا جادوگران هوشیار نشوند. هندوش و فارسیمدان را ویران کرده‌اید و شاهکار جالبی خلق شده است، ارباب شما را تحسین کردند و گفتند سمت شرق را ویران کنید. پارت، ماد، گنداره و پس از آن پاسارگاد را چنین درهم کوبید که جادوگران به خود بلرزند.
تحسین و تعریف آن گلیم گوش سیاسمتدار، فولاد زره را به وجد آورد و قهقه‌ای چندش و وحشتناک سر داد. صدای رعد و برق عظیمی به گوش رسید و پس از آن باران با شدت باریدن گرفت. باران بدون هیچ رحمی بر سر و صورت اهریمنان می‌خورد اما آن‌ها لذت می‌بردند. فولاد زره روی لبه‌ی میدان خونین ایستاد و دست‌هایش را سمت آسمان بالا برد، نعره‌های حیوانی سر داد و فریاد کشید:
- پارسه را از جادوگران پاک خواهیم کرد! ما پیروز می‌شویم، این انقلابی جدید است.
سیاه لشکر اهریمنان که بختک نام داشتند نعره کشیدند و هیاهوی شان کل آسمان روستا را در برگرفت. روی جسد ها پایکوبی کرده و نغمه‌ی شادی سر دادند. نیل‌رام به خود لرزید و روی زانوانش خم شد. دیگر نمی‌توانست دوام بیاورد. انگار در داشت در دل یک فیلم ترسناک نفس می‌کشید. این چه جهنمی بود؟ ریوند که متوجه‌ی نکته‌هایی شده بود، سمت نیل‌رام آمد، دیگر تولید صدا برایش اهمیت نداشت، به لطف باران صدای قطرات، صوت ایجاد کرده‌ی آن‌دو را خنثی می‌کرد. آن‌ها داشتند جشن می‌گرفتند و این اصلا خبر خوبی نبود. طبق اطلاعات روستا های دیگر را داغون کرده و هدف نهایی، پاسارگاد بود! سرزمین تمدن و افتخار ایران که در آینده رخداد های مهمی در آن اتفاق می‌افتاد! دست نیل‌رام را گرفت و دوید، آن‌قدر سریع که محال بود در حالت عادی بتواند آن‌قدر تند قدم بردارد. نیل‌رام هم پشت سرش آمد و وقتی هر دو زیر باران رگباری خیس آب شدند، وقتی که قطرات باران همچون شلاق بر صورت و موهایشان اصابت کرد، به انتهای تاریک آن راهرو رسیدند. یک بن بست نسبتا امیدوار بود. زیرا یک تخته‌ی بزرگ چوب جلوی راه را گرفته و اگر آن را هل می‌دادند می‌توانستند فرار کنند. انگار برای عدم ورود حیوانات وحشی آن را بسته بودند تا روباه و گرگ به مرغ و خروس‌هایشان حمله نکنند. اما اهریمنان جنازه‌ای از این موجودات به جا نگذاشته بودند، مرغ و گوسنفدان را تکه‌تکه کرده و اجسادشان را تا ته خورده بودند زیرا گوشت گوسفند و حیوان را بیشتر از گوشت انسان می‌پسندیدند.
نیل‌رام خسته از استرس و ترس زیاد، ایستاد و وحشت‌زده خیره به تخته‌ی چوبی روبه‌رو گفت:
- چقدر دیگه کمک می‌رسه؟
نگاه ناامیدش را سمت ریوند داد، ریوند که خیس آب شده بود با دهانی باز که انگار نفس کم داشت پاسخ داد:
- نمی‌دانم. نمی‌دانم...
سمت تخته‌ی چوب رفت و سعی کرد هلش دهد و خوشبختانه، خداراشکر که سبک بود و با دست‌های قوی ریوند سقوط کرد. اما... صدای بدی تولید کرد و اهریمنان فهمیدند که صدایی جز صدای باران به گوش رسیده است. در کمتر از چند ثانیه صدای فریادی به گوش رسید. فولاد زره بود.
- روستا را بگردید، باید کسی اینجا باشد!
ریوند لعنتی‌ای زیر لب زمزمه کرد و حراسان به نیل‌رام چشم دوخت. آن‌پیمایی تنها راه نجات بود اما قدرتش آن‌قدری نیست که بتواند هر دوی‌شان را ببرد. اگر نیل‌رام را تنها می‌گذاشت، نهایت بی‌مسئولیتی و بی رحمی‌اش را نشان می‌داد و اگر نیل‌رام را راهی می‌کرد... چطور؟ او که نمی‌توانست جادوی خاک را به نیل‌رام بدهد!
لب گزید و فکش را محکم فشار داد، باید چاره‌ای باشد. فکر کن ریوند. فکر کن... فکر کن. باید راهی باشد.
نیل‌رام وحشت‌زده سرش را چرخاند و اهریمنی را دید که همچون سگ زمین را می‌بویید و از آن سمت تاریکی که پیش‌تر آنجا ایستاده بودند، می‌آمد. هینی از دیدن آن اهریمن خمیده‌ی ترسناک کشید که اهریمنان متوجه شدند و نعره کشان سمت‌شان هجوم آوردند. ریوند دست از فکر کرد برداشت و دست خیس و یخ‌ کرده‌ی نیل‌رام را چنگ زد.
با سرعتی که تا به حال در خودش ندیده بود دوید و سمت دشت‌های سمت شمال روستا رفتند. سمت شوش اما محال بود زنده به آنجا برسند. فرسخ‌ها تا شوش پایتخت پارسه راه بود. مسیر زیادی در پیش داشتند و البته که با دیو های سپید طرف نبودند. دیو‌هایی که بخاطر جثه‌ی بزرگ و عقل نیمه‌کاملشان، می‌شد راحت از چنگشان فرار کرد. اما این اهریمن های زشت و لاغر، بزرگ و کوچک که پوست سبز و سیاهی داشتند بختک بودند، موجوداتی که از شکار وحشت‌زده نهایت لذت را می‌برند. خدا می‌داند آن قربانیان بیچاره چه زجری کشیدند وقتی صد ها بختک رویشان افتاده و اندامشان را تکه‌تکه کرده بودند. بختک که رویت بیفتاد دیگر قدرت اختیار را از دست می‌دهی. بدنت دیگر مال خودت نیست اما همه‌چیز را احساس می‌کنی. تک‌تک سلول‌هایت را وقتی که خورده می‌شوند لمس می‌کنی. خونی که قطره‌قطره از بدنت خارج می‌شود هم همی‌نطور، و وقتی که بختک رویت چمبره می‌زند، تو را نمی‌کشد تا زجر بکشی و خونت را با ولع می‌مکد، تو می‌فهمی و حس می‌کنی، به خود می‌لرزی و درد می‌کشی اما ناله نمی‌کنی زیرا نمی‌توانی و چقدر دردناک است که چشم‌هایت تا آخرین لحظه‌ی جان، باز است.
بگذریم. ریوند و نیل‌رام دست در دست می‌دویدند و وقتی بعد از چند ثانیه نیل‌رام سرش را چرخاند، وحشت واقعی را تجربه کرد. زیرا وقتی در خفا پنهان باشی فرق دارد تا زمانی که در دشت بدوی و موجوداتی از نوع بختک و اهریمن دنبالت باشند و آن قیافه‌های زشت و ذوق‌زده‌ی شان را واضح بینی که آماده‌ی دریدن تو هستند. رنگ آسمان بالای سرشان سرخ شده بود، آسمان ابری روشن گشته و باران بی‌رحمانه می‌بارید. دشت همچون باتلاق گشته بود و دو انسان ترسیده با هر قدم در گل فرو می‌رفتند و همین باعث میشد سرعتشان کمتر شود. ریوند متقابلا سرش را چرخاند و وقتی بختک‌های زشت با آن دندان‌های بیرون زده و چهره‌های درهم فرو رفته را دید که بخاطر گوشت زنده آن‌چنان به شور آمده بودند، ضربان قلبش یکهو آرام گرفت و دست از تقلا برداشت، ناامید سرعتش را کم کرد؛ مرگشان حتمی بود! اما... نیل‌رام را با تمام قدرت به جلو هل داد و از ترس فریاد کشید:
- تا جان در بدن داری بدو نیل‌رام، هرگز نایست.
نیل‌رام که متوجه‌ی منظور ریوند نشده بود، باشه‌ی بلندی گفت و همچنان با تمام قوا دوید اما یک لحظه، عقلش کار کرد. منظورش چه بود؟ سرش را برگرداند و دید ریوند عقب افتاده است. پاهایش سست شدند و بهت‌زده از حرکت‌ ایستاد ، داشت چه می‌کرد؟ مگر مغز خر خورده بود؟ ریوند با آخرین توان خود، توفق کرده و دستش را روی زمین گِلی نهاد. چشم‌هایش را مصمم بست و با بغض زمزمه کرد:
- تو را به پروردگار جادو قسمت می‌دهم. لطفا کمک کن او فرار کند...
نیل‌رام حیران و گیج دو قدم سمت ریوند بازگشت، عقلش گفت بازگرد و فرار کن، جانت را نجات بده اما قلبش گفت فرار نکن، او را تنها نگذار. او هم مثل تو ترسیده است و واضح بود که نیل‌رام داشت به حرف قلبش گوش می‌داد. اما همان که خواست سمت ریوند بدود، در اطراف ریوند ناگهان زمین به لرزش در آمد. نیل‌رام پاهایش را به عرض شانه‌اش باز کرد تا تعادش بهم نریزد و در گل ها فرو نرود. چه شده بود؟ ریوند هنوز جادو داشت؟ پس چرا فرار می‌کردند؟ ریوند ناامید چشم‌هایش را باز کرد و به اهریمن‌ها چشم دوخت. تنها صد قدم دیگر مانده بود تا برسند. خیالش آسوده بود که نیل‌رام دیگر دور شده است اما فریاد نیل‌رام برایش همچون ناقوس مرگ می‌مانست.
- ریوند بیا! داری چیکار می‌کنی؟
ریوند از حماقت آن دخترک خشکش زد، چرا نرفته بود؟ مگر سرش به سنگ خورده است؟ خشمگین همان‌طور که روی زمین زانو زده و دست‌هایش در گل و لای فرو رفته بود، سرش را سمت نیل‌رام چرخاند، آن دخترک احمق حماقت کرده بود! عصبانی با چهره‌ای درهم و ابروانی گره خورده فریاد زد:
- برو نیل‌رام، از اینجا دور شو، به تو التماس می‌کنم!
سی ثانیه‌ی بعد در کنار نیل‌رام گِل‌ها بالا آمدند، جادوی ریوند بالاخره ظاهر شده بود. نیل‌رام حیران شاهد شاهکار جادوگرش بود. گِل‌ها به طور جادویی شکل گرفتند و لحظه‌ای بعد جلوی چشم‌های ماتم زده‌ی نیل‌رام یک یوزپلنگ را تشکیل دادند. نیل‌رام با ذوق سرش را چرخاند، دو یوزپلنگ و در نهایت سه یوزپلنگ که با جادو ساخته شده بودند. جادوی خاک شگفت انگیز بود! ریوند که دید آن دخترک کله شق‌تر از این حرف هاست سمت نیل‌رام دوید و دوباره او را سمت شوش هل داد. در میان باران و آن وضعیت چندش‌آور، چهره‌اش واضح نبود اما میشد احساس خشم و عصبانیت را از هاله‌اش احساس کرد. سمت نیل‌رام که بغض داشت فریاد کشید:
- برو نیل‌رام، من پشت سرت می‌آیم.
نیل‌رام چند قدم به عقب رفت ولی مصمم سرش را به چپ و راست تکان داد. قلبش می‌گفت به حرفش اعتماد نکن. با بغض و ترس بسیار زیادی که از دیدن آن اهریمن ها به خونش رسوخ کرده بود، پاسخ داد:
- تو هم بیا ریوند، لطفا تنهام نذار!
اهریمن ها لحظه به لحظه نزدیک‌تر می‌شدند و ریوند این را خوب می‌دانست. پس بخاطر التماس معصومانه‌ی نیل‌رام قلبش لرزید و ناامید سرش را پایین انداخت. کفش‌هایش پر از گل و کثافت بودند، خون و روده‌ی مردم روستا روی کفش هایش هویدا بود و زیاد طول نمی‌کشید که وضعیت آن دو هم همچون آن مردم میشد. ولی صادق باشیم، اکنون وقت این حرف‌های معصومانه نیست. نه در این وضعیتی که از زنده‌ ماندن خودش هم اطمینان نداشت چه رسد به نیل‌رام، اما دلش را به جادو سپرد. با تمام انرژی‌ای که برایش مانده بود سمت نیل‌رام دوید و فریاد زنان گفت:
- باشد فقط بدو!

 

  • مدیر ارشد

نیل‌رام خشنود از همراهی ریوند تند تند سرش را تکان داد و همراه پسرک جادوگر پاهایش به حرکت در آمدند، به تخمین ریوند یوزپلنگ ها می‌توانستند اهریمن‌ها را بیست قدم مشغول کنند اما... نعره‌ی بسیار بلند ریوند و سقوط ناگهانی‌اش بر روی گِل‌ها، نیل‌رام را از حرکت وا داشت. دخترک سراسیمه چرخید و دامن گلی‌اش همراهش گشت. ریوند بر روی زمین افتاده و سمت اهریمن‌ها کشیده میشد. نه نه! پس یوزپلنگ ها چه شدند؟ چشم دختر بر روی پای ریوند خیره ماند، یک تناب دور پایش بود و او را سمت دل گله‌ی اهریمن می‌کشید. اما چطور ممکن است؟ چطور... با دقت بیشتری آن پا را بررسی کرد، نه تناب نبود، بلکه تیر بود! یک تیر حصیری که انگار با جادوی چوب ساخته شده است! اما چطور؟ اهریمن‌ها هم شامل عناصر جادو می‌شوند؟ ریوند سرش را پایین انداخت و در حالی که روی زمین کشیده میشد پایش را بررسی کرد، تیر حصیری را که دید متوجه‌ی‌ عمق فاجعه شد! خیانت... یک جادوگر خیانت کرده بود! سرش را بالا گرفت و همان‌طور که سمت اهریمن ها کشیده میشد و صورتش مدام بر گُل و لای چمن‌ها می‌خورد سمت نیل‌رام فریاد زد:
- نیل‌رام بدو، فرار کن خودت را نجات بده! لطفا برو!
ولی نیل‌رام نرفت، نه زیرا از شوک خشکش زده بود. گیج خیره‌ی ریوند بود، او را سمت خود می‌کشیدند، می‌خواستند او را بکشند. نه... از وضعیت جسد هایی که دیده بود مشخص است که آن‌ها او راحت نخواهند کشت و قطعا زجرش می‌دهند. همچون نوزادی که جمجعه‌اش را جویده و مغزش را بیرون ریخته بودند. یا آن پیرزنی که پاهایش را کنده و شکمش را دریده بودند. با دهانی باز مانده و پلک‌هایی که تند تند باز و بسته می‌شدند، ماتم صحنه‌ی روبه‌رویش بود. ریوند مستاصل تقلا کرد، سعی کرد تیر را از درون پایش بیرون بکشد. درد زیادی داشت و خون همچون شیر آب از بدنش جاری بود اما اگر می‌توانست تیر را آزاد کند شاید راهی برای فرارش بود اما چشمش آب نمی‌خورد. می‌دانست امشب مرگ در انتظارش است. ناچار نعره کشید، فریاد زد، اما فایده نداشت. نیل‌رام هم تکان نمی‌خورد. چشم‌هایش را ناامید بست، باورم نمی‌شود اما مرد گنده... گریست. سرش را روی زمین انداخت و گذاشت نصف صورتش بر روی گل‌ها کشیده شود. دیگر مهم نبود... بود؟ اهریمن‌ها تنها پنجاه قدم دیگر با ریوند فاصله داشتند و پس از آن می‌توانستند پسرک را تکه‌تکه کنند.
فولاد زره را دیدم، در لبه‌ی مرز روستا ایستاده و با یک لبخند پهن شاهد صحنه‌ی لذت بخش رو به رویش بود. به نظرش قطعا خوردن انسانی که تقلا می‌کند برای بختک‌هایش هدیه‌ی خوبی پس از آن همه ویرانی و خستگی به حساب می‌آید. برای همان خودش پیش قدم نشد تا آن‌دو انسان فضول را بکشد وگرنه زودتر از این ها مرده بودند.
فولاد زره لبخند پهن‌تری را روی لب‌هایش نشاند و مطمئن بود که کارشان تمام است، اما در این طرف دشت، چیزی در افکار نیل‌رام اکو شد. چیزی که شاید... کار ساز بود. صدای ریوند در خاطراتش پخش شد. صدایی که می‌گفت (این جدول جادوست. چیزهایی که به جادوگر کمک می‌کند بهتر عنصر جادویش را کنترل کند.) با قلبی که تپش شدیدی داشت، چشم‌هایش را بست، لب‌هایش می‌لرزیدند اما سعی کرد به یاد بیاورد. جدول شامل چه چیز هایی بود؟ نباتات، موسیقی و... نباتات چه بود؟ نباتات عنصرش... نبات عنصرش چه بود؟ لعنتی فکر کن. تمرکز کن نیل‌رام، ریوند می‌میرد و این دست توست. نفس عمیقی کشید، عرق کرده بود و باران نمی‌‌گذاشت تمرکز را در ذهنش نگه دارد. فکر کن... آه بله، ارزن زرد! ریوند گفته بود نباتات مهم است اما بیشتر فکر کن نیل‌رام ارزن زرد نداری، چه می‌توان جایگزین کرد؟ فکر کن... ابزار موسقی هم نداری، موسیقی...
ناگهان چشم‌هایش را گشود! اعضای بدن مربوط به عنصر آب، کلیه بود. اعضای بدن کلیه و حیوان جادوی عنصر آب، آشوزوشت! بهت‌زده خیره به ریوندی که روی زمین کشیده میشد و ناامید منتظر فرا رسیدن مرگ بود، آهسته لب زد:
- بی‌کران بیا؛ همین الان جلوی من ظاهر شو!
چشم‌هایش را که بست، دهانش را سریع گشود. قطرات باران از صورت و موهایش گذشتند و روی خون ها جاری گشتند. آب و خون که وارد دهانش شد، واضح طعم گس خون را چشید و سعی کرد بالا نیاورد اما نتوانست. هرچه خورده و نخورد بود را همانجا بالا آورد و بعد، یکهو صدای آشنایی کنارش هوهو کرد.
آب دهان لزجش را که همراه عرق پیشانی طعم مزخرف شوری را القا می‌کرد، قورت داد. نگاهش را از آن تکه مغز و روده‌ی کودک روستایی که موقع فرار به کفشش چسبیده بود گرفت و با سوزش گلو، خسته به بی‌کران نگاه کرد. تهوع دوباره به سراغش آمد، کی تا حالا دیدن مغز و روده عادی بود؟ بی‌کران؛ او بهترین آشوزوشت پارسه بود. لبخند گرمی در این هیاهوی زد و با امیدی که به قلبش آمده بود، زمزمه کرد:
- به من قدرت بده بی‌کران. من...
جرقه‌ای در افکارش زده شد. صدای ریوند دوباره به گوش رسید که می‌گفت (نشانه‌ی آسمانی عنصر آب، باران است هرگاه اتفاقی برای جاوگر عنصر آب بیوفتد ناچار می‌شود باران را احضار کند.) آرزو پرسیده بود که اگر باران طبیعی باشد چه می‌شود و ریوند پاسخ خوبی داده بود. صدای ریوند دوباره در افکارش پیچید. (باران کمک دست جادوگر عنصر آب است اما باید خیلی قوی باشید که بتوانید باران طبیعی را کنترل کنید، برای جادوگران تازه کار غیر ممکن است.) دوباره ناامیدی در قلبش ریشه دواند، او نمی‌توانست... اما در افکارش جمله‌ای زمزمه شد. ملایم و مطمئن به نظر می‌رسید. (گاهی همین باران نجاتت خواهد داد.) که بود؟ که این حرف را زد؟
نیل‌رام گیج به بی‌کران چشم دوخت. او بود؟ فکر نکنم! بی‌کران جادو را درک می‌کرد، بی‌کران خود جادو بود. پس... شاید به کمک بی‌کران می‌توانست باران را کنترل کند. او جادوگر قوی‌ای نبود... اما یک چیزی میان‌شان وجود داشت که شاید این امر را ممکن می‌ساخت.
پس با اعتماد به بی‌کران دستش را سمت آشوزوشت خیس و آب چکان دراز کرد و جغد از روی زمین پر زد. با آن چنگال های تیز روی دست خیس و خونین نیل‌رام جای گرفت و هوهو کنان با آن چشم‌های خاکی و عمیقش به نیل‌رام کثیف و چرکین خیره گشت. نیل‌رام نگاه امیدوارش را سمت ریوند داد، تنها ده قدم مانده بود تا اهریمن‌ها رویش خیمه بزنند و پسرک، آخرین نگاه غم‌بارش را به چهره‌ی تار و خونی نیل‌رام داده بود.
نیل‌رام نفس عمیقی کشید، او به بی‌کران اعتماد داشت اما... اگر ذره‌ای قدرت بی‌کران با خودش برای کنترل باران طبیعی کافی نبود، ریوند می‌مرد و قطعا نیل‌رام هم فرصتی برای فرار پیدا نمی‌کرد. پلک زد و آهسته زمزمه کرد. خطابش بی‌کرانی بود که کنارش روی دست نیل‌ر‌‌ام نشسته بود و داشت چنگال هایش را درون دست ضعیف دخترک فرو می‌کرد.
- ببین اگر نشد، تو فرار کن...
هوهوی آشوزوشت را نادیده گرفت که از سر خشم بود، چشم‌های بی‌روح ریوند را کاووش کرد که زندگی از آن‌ها رخت بست. بعد اهریمن‌ها نزدیک‌تر شدند. ریوند چشم‌هایش را بست و خودش را جلوی اهریمن مرگ رها کرد. خاطرات خوش پارسه را به یاد آورد و آماده‌ی مرگ شد. ضربان قلبش را در کنار گوشش احساس کرد، استرس و اضطراب همه به سراغش آمدند و هرگز، هرگز گمان نمی‌کرد مرگ همچون حسی داشته باشد.
نیل‌رام همان‌طور که مضطرب به ریوند خیره بود، که چطور زندگی از بدنش خارج میشد و پسرک را ذره‌ذره می‌کشت، خطاب به بی‌کران و جادوی درونش لب زد:
- جادوی کهن لطفا، خود حقیقیت رو نشون بده!
دست‌هایش را سمت آسمان بالا گرفت و بی‌کران به دستور او سوی آسمان صعود کرد، بال زد و بال زد و در میان ابر ها غیب شد، بعد نیل‌رام انگشت‌هایش را مشت کرد و یکهو فشار زیادی روی بدنش احضار شد. فشاری همچون سقوط یک کوه بر روی سر و گردنش که قصد داشت او را له کند. تنفس برایش سخت شد، رگ های خونی‌اش متورم شدند و احساس کرد که هم اکنون ایست قلبی خواهد کرد، صورتش به کبودی رفت و چشم‌هایش مچاله شدند. دهانش را گشود تا نفس بکشد اما نشد، عروق صورتش مستقیم سمت دهانش جاری شدند و حالش را بهم زدند. بس کن نیل‌رام تو خواهی مرد! اما بیخیال نشد، تمام اراده‌اش را جمع کرد و ایستاد، حتی طعم شوری مزخرف عرق هم باعث نشد بیخیال شود، مقتدر و با ترس ایستاد و شجاعتش را خرج کرد.
بعد، ناگهان در آسمان رعد و برق عظیمی ظاهر شد. همه‌جا روشن گشت و چهره‌ی گریان ریوند برای نیل‌رام نمایان شد. اما خوشبختانه باران جوری باریده بود که سرخی صورتش را بتوان پای سردی هوا و شدت بارش گذاشت. ریوند از دیدن نیل‌رام و دست های به هوا رفته‌اش جا خورد. مردمک‌های لرزانش سوی بدن نحیف دخترک لغزید و بعد از دهان باز و چشم‌های فشرده‌اش گذشت و با بهت به آسمان نگاه کرد، بی‌کران!
آن بالا میان ابر ها چشم‌هایش می‌درخشیدند و بال‌هایش انگار راهنمای مسیر بارش بودند. قدرت عظیمی از سوی بی‌کران احساس میشد و چقدر شکوهمند است! ریوند بهت‌زده سوی اهریمن‌ها چرخید، دیگر باید او را تکه‌تکه کرده باشند اما هنوز زنده بود! سرش را که چرخاند، اهریمن‌ها را در جای خود میخکوب دید، آن‌ها هم شوکه شده بودند. قطرات باران یکهو از حرکت ایستادند و ریوند، با آن چشم‌های انسانی‌اش واضح دید که چطور قطرات باران تغییر شکل دادند، از آب به بلور یخ تبدیل گشتند و بعد مانند یک سوزن پزشکی، بُرنده و کشنده گشتند. اهریمن‌ها همچون ریوند چشم هایشان قلمبیده و با حیرت به قطرات نگاه کردند. چطور باران از حرکت ایستاد؟ سر ریوند سمت نیل‌رام چرخید، کار او بود؟ محال است! نیل‌رام که یکهو از فشار سنگین آزاد شده ولی همچنان فشار را احساس می‌کرد، چشم‌هایش را بست و سرش را سمت آسمان گرفت، انگار تمام قدرت درونش را به بی‌کران داده بود، زیرا آشوزوشت بدجور نورانی گشته و بزرگ‌تر به نظر می‌رسید. آسمان روشن ماند و رعد و برق تمام شد، لحظه‌ای بعد که اهریمن‌ها هنوز گیج بودند، باران یکهو با تمام قوا سمت آن‌ها شدت گرفت. بلور های یخ بی‌رحمانه سمت اهریمن‌ها سقوط کردند و نجوای درد و مرگ در کل دشت پیچید. صدای نعره‌هایشان برای نیل‌رام واقعا آرامش بخش بود. سه ثانیه بعد، بالاخره نیل‌رام سرش را پایین آورد و چشم گشود. آرامش عجیبی درون نگاهش موج میزد. انگار خود حقیقیش بود. ولی بعد، با دیدن ریوند زیر پای اهریمن ها، لبخند روی صورتش پاک شد و استرس و وحشت، فشار و ترس بود که در صورتش نمایان گشت. همان‌طور که در صد قدمی اهریمن‌ها ایستاده بود با ترس و آخرین توان انرژی لب زد:
- بی‌کران ریوند رو بیار، زودباش نجاتش بده.
و بعد آشوزشت قدرتش را از دست داد، شکوهش پایان یافت و با شتاب به سمت پایین پرواز کرد. در آن هیاهو توجه نیل‌رام به وضعیت اهریمن‌ها جلب شد، خون از تمام بدنشان سرازیر گشته و نعره‌ می‌کشیدند، زیر پاهایشان دریاچه‌ای از خون شکل گرفته بود و انگار داشتند درون آن می‌رقصیدند. راضی نفس عمیقی کشید، از کارش نهایت لذت را احساس کرد.
با پایین آمدن بی‌کران باران شدت کمتری پیدا کرد و تیزی بلور های یخ از بین رفتند و مجدد آب شدند، ولی آشوزوشت با شجاعت سمت اهریمن‌ها شیرجه رفت و ریوند را از زیر ثم یک اهریمن که نزدیک بود پایش را خورد کند، دزدید. چنگال های بزرگش را توی شانه‌‌های ریوند فرو کرد و او را به بالا برد، بال‌هایش به اهریمن های وحشت‌زده خورد و بخاطر ضربه‌های محکم آن‌ها درد بدی درون کل بدن حیوان بیچاره تزریق گشت، اما او بی‌کران بود، تسلیم نمیشد. با بال های خونی به آسمان و به بالای سر آن اهریمنان زخمی رسید، خسته بود و انرژی‌اش داشت تحلیل می‌رفت، خواست فرود بیاید که ناگهان سه مرد تنومند کنار نیل‌رام ظاهر شدند. بی‌کران سریع هوهو کرد، ترسیده بود اما ریوند وقتی آن سه مرد را دید نفس آسوده‌ای کشید. دیدن‌شان حتی درد فرو رفتن چنگال‌های‌ بیکران درون شانه‌هایش را کم‌تر کرد. صدایش به سختی به گوش رسید که لب می‌زد:
- خداوندا تو را شکر...
بی‌کران ترجیح داد همان بالا بماند، زیرا تشخیص داده بود که آن سه مرد، رامین، آرتان و مهران دوست های ریوند بودند. بی‌کران معلق در آسمان با نیل‌رام ارتباط گرفت. نیل‌رام هم مثل بی‌کران جادویی برایش نمانده بود، انرژی‌ای نداشت اما سمت سه مرد کنارش نگاهی انداخت. دوست‌های ریوند آمده بودند. کمک رسیده بود...
 یکهو تمام قدرتی که داشت را از دست داد، انگار با رسیدن تکیه‌گاه اراده‌اش سقوط کرده بود. روی زمین زانو زد و سرفه کرد، سرفه‌های پی‌در‌پی که خون از گلویش بیرون می‌پاشید. سرش را با سنگینی زیادی که به او الهام میشد بالا گرفت، وضعیت ریوند در چنگال‌های بی‌کران خوب نبود، اصلا خوب نبود. خیره به بی‌کران و بارانی که او را آزار نمی‌داد، نجوا کرد:
- او... اون رو به ش... شوش ببر بی... کران. پیش شه... بانو و مهیار... بی‌کران... ل... لطفا مراقبش... با... باش.
بی‌کران هوهویی پاسخ داد و به سرعت باد سمت شوش بال زد و در آسمان ابری و باران نم‌نم ناپدید گشت. نیل‌رام که سرما بیشتر از قبل به او فشار می‌آورد، در میان سرفه‌های پی‌در‌پی به سختی نفس کشید، دست و پایش می‌لرزیدند. متزلزل سرش را چرخاند و به رامین نگاه کرد، پسرک داشت با دقت نیلارم را بررسی می‌کرد، از چهره‌ی‌ حیرانش مشخص بود از چیزی تعجب کرده است. بهت‌زده نگاهی به اهریمن‌ها انداخت و مجدد به نیل‌رام چشم‌ دوخت، گیج پرسید:
- کار توست؟
نیل‌رام که دیگر توانی نداشت بر روی زمین سقوط کرد و گِل‌ها به هوا پاشیدند و صورتش را کثیف‌تر کردند. نگاه بی‌روحش را سمت اهریمن‌ها داد، آن‌قدر باران بلوری شدت داشت که برای‌شان همچون شلاق می‌مانست و نمی‌گذشت جلویشان را ببینند یا قدمی بردارند، بدن هایشان همه خونی و زخمی شده بود، چشم هایشان کور و سر هایشان چاک خورده بود. بدجور آسیب دیده و عده‌ای از آن‌ها پا به فرار گذاشته بودند. اما نه همه، هنوز شصت تا مانده‌اند که بیشتر از مرگ، از اربابشان فولاد زره می‌ترسند. نیل‌رام دست روی قلبش نهاد، فشار زیادی را تحمل کرده بود و لحظه‌ به لحظه قلبش ناتوان‌تر میشد. با زبانی که به سختی در دهانش می‌لغزید پاسخ داد:
- من... من...
آرتان روی زانویش خم شد و بدن نیل‌رام را از نوک سر تا انگشت شصت بررسی کرد. عجیب بود که هیچ کجایش زخمی نشده است! چطور ممکن بود ریوند شکست بخورد و دختر تازه‌کاری که نمی‌توانست یک قطره آب را جا به جا کند، این‌چنین سالم بماند؟ اما به روی خود نیاورد، نه در این وضعیتی که هنوز خطر از بیخ گوششان رد نشده بود.
مهران با اخم به اهریمن‌ها چشم دوخت و بلند گفت:
- شصت تا هستند، سی تا را من می‌کشم سی تای دیگر را بین خودتان تقسیم کنید.
رامین دست‌هایش را درهم قفل کرد و قلنجش را شکست، گردنش را چپ و راست کرد و با ذوق گفت:
- آرتان هر که دیرتر کشت امشب کباب می‌دهد!
آرتان پوزخند زد و همان‌طور که موهایش را قبل از نبرد سر و سامان می‌داد زمزمه کرد:
- به همین خیال باش دوست عزیز!
و بعد هر سه دوست و نگهبان شوش سمت اهریمن‌ها حمله‌ور شدند. اهریمن‌های آسیب دیده در کمتر از دو دقیقه به دست آن‌ها کشته شدند و حتی یک نفرشان هم زنده نماند. آرتان ماهران با جادوی خاک، ابتدا سُم اهریمن‌ها را درون خاک سفت شده اسیر می‌کرد، سپس با حوصله به سراغ تک‌تکشان رفته و گردنشان را با خنجری که از طاق جادو هدیه گرفته بود، می‌برید. رنگ سرخی خون روی خنجر او را وادار می‌کرد بیشتر بکشد تا بیشتر لذت ببرد. رامین با کمک آتش ابتدا قربانیان را زنده به آتش می‌کشید و پس از آنکه صدای فریادشان روح را جلا ‌می‌داد، با خنجر هدیه داده شده از سوی طاق جادو، آن‌ها را خلاص می‌کرد تا خفه شوند. از همه جالب‌تر مهران بود که ماهرانه دو عنصر چوب و خاک را ادغام می‌کرد. ابتدا خاک را جوری نرم می‌کرد که همچون باطلاق شود، قربانی‌ها در خاک فرو رفته و وقتی به سینه می‌رسیدند گیاهان به کمک عنصر چوب، به درون حلق و چشم‌هایشان رفته و آن‌ها را زجر می‌دادند. مهران اهل خون‌ریزی نبود و بیشتر تکنیک را دوست داشت، برای همان با لذت به تک‌تک قربانیان با صبر و حوصله نگاه می‌کرد و وقتی آخرین نفسشان را می‌کشیدند، لبخند گرمی به آن‌ها تقدیم می‌کرد.
روش مهران خیلی نسبت به بقیه بهتر بود، زیرا سر و صدا را همان دقایق اول خفه می‌کرد و آن‌ها در خفا زور می‌زدند تا فریاد بکشند اما به لطف گیاهان توی دهان و چشم‌هایشان نمی‌توانستند! آخرین قربانی که چشمش به دست گیاه تازه‌ای از حدقه بیرون پرید، صدای آرتان به گوش رسید.
- من کارم تمام است!
مهران صورت خیسش را تمیز کرد و بلند شد، رامین از روی آخرین جنازه‌ی جزغاله شده گذشت و دست‌هایش را برهم کوبید تا کثیفیشان برود. با لحن رقابت طلبانه‌ای گفت:
- من هم همین‌طور!
هر دو با اشتیاق بسیار بهم نگاه کردند، آماده بودند تا بحث که زودتر تمام کرده بود را شروع کنند که مهران خمیازه کشان سمت نیل‌رام بازگشت و با سرزنش گفت:
- خیلی زود تمامشان کردید!

 

  • مدیر ارشد

رامین و آرتان با حرف مهران خندیدند و سمت نیل‌رام آمدند، رامین در حالی که با لذت روی جنازه‌های سالم و بی چشم که شاهکار دست مهران بود پای می‌نهاد، گفت:
- اصلا نمی‌خواهم روزی مقابل تو قرار بگیرم.
مهران پوزخند زد و کنار نیل‌رام ایستاد. دخترک که تک‌تک صحنه‌ی شکار آن سه مرد را دیده بود، به سختی سرش را بالا گرفت. تنها دو دقیقه شده و آن‌ها حتی یک اهریمن هم باقی نگذاشته بودند؛ خطرناک‌تر از اهریمن! به سختی آب دهانش را قورت داد و در حالی که چشم‌هایش سوسو می‌زدند لب زد:
- یکی دیگه هم هست... اون... آب... آب می... می‌خوام...
دوباره سرفه کرد، دهانش به شدت خشک شده بود و آب نیاز داشت. کاش مهیار اینجا بود. رامین جلویش زانو زد و دست روی شانی‌ی دخترک نهاد، بدنش سرد شده بود. نگران گفت:
- جادویت را احضار کن، یکم آب بنوش حالت را بهتر می‌کند.
نیل‌رام با درد سرش را به چپ و راست تکان داد و برای آنکه نکته‌ی اصلی را بگوید، دوباره بیخیال سوزش شدید دهانش شد. خیره در نگاه قهوه‌ای رامین لب زد:
- فو... فولاد زره... اینجا...
سرفه مجدد به سراغش آمد و نگذاشت حرفش را تمام کند، اما رامین انگار فهمیده بود! با خشم برخاست و رویش را سمت دشت برگرداند، با دقت و چهره‌ای جدی اطراف را نگریست، اما کسی را ندید! مهران که صدای نیل‌رام را شنیده بود، دستی بر چانه‌اش کشید و گفت:
- پس او این بختک‌ها را آورده است!
آرتان خنجرش را باری دیگر در دستش ماهرانه حرکت داد و بلند گفت:
- منتظر چه هستید؟ باید انتقام ریوند را بگیریم!
مهران پاسخی نداد و به نیل‌رام نگاه کرد، این دختر حالش خوب نبود، شاید نتواند بیشتر از این طاقت بیاورد. نگاهی به آرتان برادر عزیزش انداخت و گفت:
- تو باید نیل‌رام را به شوش ببری.
سرش را سوی رامین چرخاند و خنجرش را از جیب چرم کنار شلوارش بیرون کشید.
- من و تو به شکار فولاد زره می‌رویم!
رامین خوشحال سرش را تکان داد که آرتان معترض خنجر به دست جلوی برادرش ایستاد. با فک قفل شده که بخاطر حرص و عصبانیت بود، گفت:
- برای چه من باید این دختر را بازگردانم؟ می‌خواهم به شکار بیایم!
مهران اخم کرد و جدی به برادرش خیره شد، هر دو برادر رخ به رخ یک دیگر ایستاده و مهران با کنایه زمزمه کرد:
- پس من بروم؟
آرتان شانه‌اش را با تمسخر بالا انداخت و گفت:
- هرطور راحتی!
مهران پوزخند زد و جلوتر آمد، نگاهی به موهای کثیف آرتان انداخت و زمزمه کرد:
- من جادوگر ارشد هستم. از دستورم سرپیچی کن تا به سرای جادو اطلاع دهم!
آرتان لبش را با حرص گزید و بعد از چند ثانیه، قدمی به عقب برداشت. ریسک آنکه به سرای جادو اطلاع دهد... برادرش رحمی نداشت. واقعا این کار را می‌کرد و اگر دوباره گزارشی از سرپیچی او به سرای جادو می‌رسید او را تنبیه می‌کردند! پس سمت نیل‌رام آمد و خم شد، بازوی دخترک را با دست‌های خونی و قویش گرفت و با حرص خیره به چهره‌ی نالان دخترک زمزمه کرد:
- زنده بمانید!
و سریع آن‌پیمایی کرد و هر دو ناپدید شدند. رامین با رفتن آرتان کنار مهران ایستاد و در حالی که خنجرش را می‌چرخاند گفت:
- این‌چنین او را از خود دور می‌کنی، برای محافظت از جانش این راهش نیست!
بامداد است و آسمان به لطف ابر ها روشن است. مهران در سکوت به جلو حرکت کرد و با گفتن حواست را جمع کن، رامین را به سکوت وا داشت. باران همچنان قطره‌قطره می‌بارید و دشت را بوی خون و کثافت برداشته بود، رامین شانه‌ای بالا انداخت و پشت سر مهران راه افتاد تا به شکار فولاد زره، کسی که در ارتش اهریمنان جادوی زیادی داشت؛ بروند!

فصل سی و دو
آرتان به کمک پناه و شه‌بانو، نیل‌رام را روی تخت کوتاه طبابت خانه نهاد و خودش سریع به کمک مهیار رفت، به گفته‌ی شه‌بانو مهیار درون شهر شوش، با دو دیو سپید روبه‌رو شده بود! آرتان خیلی خسته بود، زیرا آن‌پیمایی دو نفره واقعا انرژی زیادی لازم داشت اما خب به کمک دوستش رفت تا مبادا آسیب شدیدی ببیند.
شه‌بانو با رفتن آرتان، سریع طبیب را خبر کرد تا به داد نیل‌رام برسد، بدبختی آن بود که آرتان آن‌قدر سریع آمد و سریع رفت که یادش رفت بگوید چه اتفاقی برای این دختر افتاده است. پناه نگران بالای سر دوستش نشسته و دست بی‌جانش را محکم گرفته بود. سردی بدنش اصلا احساس خوبی به او نمی‌داد، اول ریوند با آن وضعیت وخیم توسط بی‌کران آورده شد و اکنون نیل‌رام با این حال و وضعیت اسفناک همراه آرتان آمده بود. دقیقا آن‌ها با چه چیزی روبه‌رو شده بودند؟
طبیب ظرف پنج دقیقه خودش را رساند، زیرا درگیر زخمی‌هایی بود که دیو‌های سپید به آن‌ها حمله کرده بودند. کل طبابت خانه را صدای جیغ و فریاد در برگرفته است، نه، کل شوش در هیاهوی است، دو دیو سپید به روش و مسیری نامعلوم به شهر رسیده و بیست نفر را زخمی کرده بودند، از آن‌طرف خبر پیدا شدن ارتش بختک و قتل عام کردن مردم روستا های جنوب غربی باعث شده بود سرسرای جادو به تب و تاب بیوفتد. بیچاره طبیب های شهر که به جای حس خوب آرامش و لذت کنار خانواده بودن، ناگهان در شب فروردگان مجبور شده بودند با خون و مرگ دست و پنجه نرم کنند.
طبیب که مردی میانسال با پوست سبزه بود، با آن روپوش سفید و کلاه نمدی زیبایش، در سالن بزرگ طبابت خانه سمت تخت نیل‌رام جلو آمد و دست های آغشته به خونش را با کاسه‌ی آب کنار تخت شست. با خشک کردن دست‌هایش به کمک حوله که در دست‌های دستیارش، یک دختر هفده ساله بود، مشغول معاینه‌ی نیل‌رام شد. ابتدا پلکش را بالا گرفت و چشم‌هایش را دید، سپس بدنش را بررسی کرد تا جایی از آن زخمی یا کبود نباشد. شکستگی و دررفتگی، اما خوشبختانه تنها چند جای شانه‌اش کبود شده بود. نبضش را که گرفت دست نیل‌رام را زیر پتوی گل دار صورتی گذاشت تا گرم شود و سرش را بالا آورد. ابرو هایش را درهم فرو برد و نگاهش را به شه‌بانو و پناه داد، کلافه گفت:
-  مشکلی ندارد، تنها سرد و گرم شده و تب دارد. آن‌هم با یک دمنوش بابونه خوب می‌شود. مسکن است.
دست هایش را دوباره با ظرف آب شست و معترض گفت:
- در این آشوب بخاطر یک بیماری معمولی وقت مرا گرفتید!
عصبانی سمت تخت کناری قدم برداشت و نگاه متاسفش را سمت نیل‌رام انداخت، در این آشفته بازار یک دختر را بخاطر تب آورده و آن‌قدر سر و صدا کرده بودند؟ که در جنگ بوده است؟ واقعا چرت است. نمی‌بینند اوضاع چطور وخیم است که شوخی‌شان گرفته و وقت طبیب را می‌گیرند؟ طبیب عصبانی، به سراغ بیمار بعدی رفت که هر دو پایش توسط دیو سپید خورده شده و از هوش رفته بود. خونریزی آن‌قدر زیاد بود که کل تخت چوبی و سنگ‌های پایینش را دریاچه‌ی خون فرا گرفته بود. طبیب با شجاعت تمام به سراغ زانو ها رفت و دستیارش که حسابی رنگ و رویش زرد شده بود، کمکش کرد.
پناه مستاصل نگاه از طبیب گرفت و پشتش را سمت آن‌ها کرد، نمی‌توانست ببیند. گیج به شه‌بانو چشم دوخت و بهت‌زده پرسید:
- بخاطر تب از هوش رفته؟ واقعا؟
شه‌بانو که نمی‌دانست چه خبر شده است، لبش را گزید و متفکر دست به زیر چانه زد. وزنش را روی پای راستش انداخت و خیره به نیل‌رام که آرام خوابیده بود، زمزمه کرد:
- شاید ترسیده است، به هر حال دیدن بختک به اندازه‌ی کافی وحشتناک است اما مگر ممکن است زخمی نشده باشد؟ وضعیت ریوند را ندیدی؟
همه‌چیز قاطی شده بود و شه‌بانو هم حوصله‌ی تحلیل نداشت، بهترین کار این بود که صبر کند تا پسر ها بازگردند، پس لبخند گرمی سوی پناه فرستاد و در حالی که سوی نیل‌رام خم میشد، دستش را زیر بازوی دخترک نهاد و گفت:
- به هر حال همین که زخمی نیست واقعا جای شکر دارد. بیا، کمک کن او را به عمارت ببریم، استراحت که کند حالش خوب می‌شود. اینجا به تخت نیاز دارند، هر لحظه ممکن است زخمی‌های دیگری بیاورند.
پناه سرس را موافق تکان داد و هر دو به سختی نیل‌رام را از روی تخت چوبی که ارتفاعی هم نداشت، پایین آوردند. دخترک آن‌قدر کثیف بود و بوی بدی می‌داد که پناه داشت از آن بوی تعفن بالا می‌آورد. شه‌بانو به سختی سعی داشت آن بوی کثافت و خون را تحمل کند. خوشبختانه طبابت خانه تنها شش کوچه با عمارت ریوند فاصله داشت وگرنه قطعا هر دو نیل‌رام را میان کوچه رها کرده و بخاطر آن بوی مزخرف فرار می‌کردند.  
با آخرین توان به عمارت رسیده و نیل‌رام را به سختی از پله‌ها بالا آوردند. وقتی او را روی تخت خواب اتاق مهمان گذاشتند، پناه سریع از اتاق بیرون پرید و آروق زد. شه‌بانو هم دنبالش رفت و بیرون اتاق ایستاد. دست روی دلش گذاشت و کمر و گردنش را کج و کول کرد تا خستگی از بدنش بیرون برود. پناه همان‌طور که دستش را جلوی دماغش گرفته بود تا آن بو را نبوید، نالید:
- این بو رو چیکار کنیم؟ غیر قابل تحمله! ممکنه کل خونه بوی گند بگیره!
شه‌بانو نگاهی داخل اتاق انداخت، به کفش‌های نیل‌رام که با خون و روده و مغز زینت داده شده بودند. تکه‌های گوشتی که روی دامن و شالش چسبیده بود را نمیشد ندید، واقعا در چه وضعیتی به سر برده بودند؟ اما نفسش را با آرامش بیرون داد و در اتاق را بست. دست پناه را گرفت و با یک لبخند گفت:
- بگذار خودش به هوش بیاید و حمام کند، ریوند هم همان گند را می‌داد اما دیدی که عمارتش بوی گند نگرفته است. ممکن است ما نتوانیم او را سالم بشوییم.
پناه سریع منظور شه‌بانو را فهمید، زیرا در راه بار ها او را انداخته و یا پایش را به چیزی گیر داده بودند. همین که سالم به عمارت رسیده بود جای شکر داشت، البته اگر جایی از بدنش به لطف آن‌دو کبود یا نشکسته باشد. پناه ریز خندید و همراه شه‌بانو از پله ها پایین آمدند. شه‌بانو دامنش را تکاند تا خاک هایش زدوده شود و کنجاو پرسید:
- راستی پناه در سفرت با رامین چه کردید؟
چقدر خونسرد بود! انگار نه انگار که برادرش و یک مهمان در وضعیت بدی بازگشته بودند! پناه همان‌طور که پشت سر شه‌بانو پله‌ها را یکی پس از دیگری پایین می‌آمد، شانه‌اش را بالا انداخت و پاسخ داد:
- خیلی خوب بود. رامین بهم کمک کرد تا سیب زمینی رو پخته کنم. سی‌تای اولش رو سوزوندم ولی آخرش دیگه تا حدودی مغزشون سالم موند.
شه‌بانو راضی سرش را تکان داد و با لبخند گفت:
- طبیعی است، باز تو خوب یاد گرفته‌ای، یادم است رامین هنگام یادگیری جادویش در هنگام تمرین یک گاو را آتش زده بود، حیوان بیچاره زنده زنده سوخت تا مرگ به سراغش آمد.
پناه هینی کشید و غمگین برای گاو احساس تاسف کرد. شه‌بانو بیخیال از واکنش پناه، با رسیدن به آخر پله ها ایستاد و نگاهی به اتاق ریوند که کنار مطبق بود انداخت. نگران لب زد:
- امیدوارم زود خوب شود.
پناه دستش را روی شانه‌ی شه‌بانو نهاد تا همدردی‌اش را نشان دهد. زمزمه کرد:
- قطعا زود خوب میشه، طبیب که گفت، خوشبختانه آسیب جدی‌ای ندیده تنها زخم‌های عمیق و سطحی هستن.
شه‌بانو هومی گفت و سمت مبل رفت، در حالی که روی آن مبل‌ نشست تا کمی خستگی در کند، پایش را روی میز ریوند نهاد و بلند گفت:
- بیشتر نگران انرژی زیادی که برای جادو مصرف کرده است، هستم. او دو عنصر دارد اما برای ترکیب کردن آن‌ها هرگز تمرین نکرد، قول داده است.
پناه کنجکاو جلوی شه‌بانو نشست و خودش را به جلو خم کرد، به شه‌بانویی که خسته و بی‌حال گردنش را به عقب داده بود، خیره شد و پرسید:
- به کی قول داده؟ چرا نباید از جادوی ترکیبی استفاده کنه؟
شه‌بانو لبش را گزید و نگاهش را از پناه دزدید و به سقف داد، آهسته زمزمه کرد:
- اصرار نکن، نمی‌توانم بگویم.
سپس به سرعت از جایش برخاست و سمت در خروجی قدم برداشت، همان‌طور که دور میشد برای پناه دست تکان داد و بلند گفت:
- استراحت کن، نیل‌ر‌‌ام باید تا فردا بیدار شود. امیدوارم ریوند هم بیدار شود. شب فروردگار بهم ریخت اما روزش را خوب می‌گذرانیم. صبح دوباره دور هم دیگر جمع می‌شویم.
از حرکت ایستاد و سرش را چرخاند، نگاه امیدوارش را به پناه داد و مصمم گفت:
- هیچ‌چیز نباید باعث شود بگذاریم دورهمی‌ها و رسم‌هایمان بهم بریزند یا سبک شمرده شوند.
پناه لبخندی از تصمیم و حرف شه‌بانو زد و سرش را به نشانه‌ی باشه تکان داد. شه‌بانو خشنود از عمارت خارج شد و در را آهسته بست. صدای در که در عمارت مسکوت پچید، پناه از روی مبل برخاست. سوی اتاق خودش قدم برداشت تا کمی استراحت کند. ساعت پنج بامداد بود و هوا نسبت به شب‌های دیگر در شوش سردتر شده بود. انصافا نیل‌رام سنگین بود و بخاطر همان حسابی گردنش درد می‌کرد. با ذوق روی تخت گرم و نرمش دراز کشید و خدا را شکر کرد که عمارت ریوند تخت داشت! اگر دو روز دیگر در عمارت رامین می‌ماندند کمرش خورد میشد. پتوی گرم و نرم نیلی رنگ را روی خود بالا کشید و صورتش را مالش داد. چشم‌هایش را با آرامش بست و خواب، زودتر از آنچه انتظار داشت افکارش را ربود.

فصل سی و سه
رامین با آن بازوی آسیب دیده که درد بسیاری داشت، از روی مبل برخاست و به سختی لنگان‌لنگان سوی میز ریوند آمد. با صورتی که درد از تمام سلول‌هایش هویدا بود، به نقشه‌ی پهن شده روی میز خیره شد و دستش را تکان داد، انگشت اشاره‌اش را روی نقشه، روی جنوب پارسه نهاد و مغموم زمزمه کرد:
- از جنوب تا جنوب شرقی، کل کمربند روستاهای خلیج پارسه از بین رفته‌اند.
مهران که وضعش نسبتا بهتر از رامین بود، از آن‌طرف میز روی نقشه خم شد و با اخمی که حسابی صورتش را در خود هَل کرده بود، بلند گفت:
- متاسفانه خبر تازه‌ای رسیده است.
دستش را روی نقشه، سمت غرب نهاد و مصمم ادامه‌ داد:
- روستا های خلیج سیاه هم از بین رفته‌اند، طبق شواهد تنگه‌ی خلیج سیاه به کل نابود شده است.
ریوند نفسش را حبس کرد و روی صندلی پشت میزش ساکن ماند. داشت چه اتفاقی می‌افتاد؟ قفسه‌ی سینه‌اش درد زیادی داشت اما خوشبختانه همچون برادرانش آسیب ندیده بود.آرتان و مهیار جلوتر آمدند تا از نزدیک شاهد نقشه و موقعیت‌ها باشند، آرتان نگاهی به نقشه انداخت و زمزمه کرد:
- گفته‌اند تنها شهر باجلان در سوی غرب باقی مانده است. از غرب تمام روستا ها از بین رفته‌اند، حتی سه روستای تنگه‌ی خلیج سیاه که موقعیت دفاعی خوبی داشته‌اند هم نابود شدند.
ریوند لبش را گزید و به نقشه خیره ماند. در زیر خلیج سیاه سمت راست، یک نشان قرمز روی نقشه به چشمش خورد. یک دایره‌ی قرمز که چهار خط در زیر و یک خط میانش عبور کرده بود. با حرص گفت:
- یک نشان اهریمن در زیر خلیج سیاه و یکی در شرق خلیج پارسه است، اما برای چه باید از جنوب خلیج پارسه حمله کنند؟ چطور به آن‌جا رسیده‌اند بدون آنکه نگهبانان ساحلی و شرقی متوجه بشوند؟ مگر آنکه...
همه ساکت به حرف‌های ریوند فکر می‌کردند که مهیار سرش را متفکر تکان داد و با اخم غلیظش زمزمه کرد:
- مگر آنکه، تمام این‌ها کار یک گروه اهریمن باشد.
ریوند به نشانه‌ی موافق سرش را تکان داد که صدای قدم‌هایی، باعث شد همه ساکت شوند. شه‌بانو که روی مبل نشسته و به حرف دوست‌هایش گوش می‌داد، سرش را چراند و به پلکان نگاه کرد، پناه و نیل‌رام بودند که از آن‌ها پایین می‌آمدند. پناه دست نیل‌ر‌ام را گرفته بود و خوشبختانه، به نظر حالش خوب می‌آمد. با رسیدن به مبل، نیل‌رام روی آن نشست و متعجب همه را بررسی کرد. چطور شده بود که دور هم جمع شده‌اند؟ حالا چرا آن‌قدر با اخم؟ ریوند آب دهانش را به سختی قورت داد و خیره به نیل‌رام پرسید:
- مهربانو؛ حالت خوب است؟
نیل‌رام از مهربانو خطاب شدن توسط ریوند، به خود لرزید. مگر نیل‌رام چه مشکلی داشت که صدایش نمی‌زد؟ در آن شهر که اسمش را نمی‌دانست که خوب نیل‌رام نیل‌رام می‌کرد! اما به روی خود نیاورد و اوهومی گفت. دست و پایش را کمی تکان داد و خندید، خیره به ریوند در پاسخ گفت:
- بهتر از این نمیشم ریوند!
ریوند لبخند گرمی روی لبش نشاند، در این آشفتگی پارسه خوشحال شد که نیل‌رام حالش خوب بود. مهیار مجدد به حرف آمد و تکانی خورد تا از این جو مزخرف دور شوند.
- هنوز از شمال و شمال غربی خبر نرسیده است، اما نگهبانان سرای جاو فعلا در پارت و ماد مستقر شده‌اند. طبق چیز هایی که گفته‌ای ریوند، اما هنوز حرکت مشکوکی دیده نشده است.

 

  • مدیر ارشد

ریوند سرفه‌ای کرد و از درد صورتش مچاله شد، دستش را روی سینه‌اش نهاد و آرام نفس کشید، انگار سنگ به سینه‌اش خورده بود که آن‌قدر درد داشت، مردد خیره به نقشه گفت:
- ممکن است نقشه هایشان را تغییر داده باشند.
نیل‌رام همان‌طور که به حرف هایشان گوش می‌داد، حواسش سوی لباس قرمز پناه رفت که داشت کنارش می‌نشست. چه لباس زیبا و ظریفی پوشیده بود! آن‌ را از کجا آورده است؟ پناه که سنگینی نگاه نیل‌رام را روی خود احساس کرد، آهسته سرش را سمت او کج کرده و لب زد:
- رامین برام گرفته.
نیل‌رام آهانی گفت و نگاهش را به میز ریوند داد، چندین لیوان چای روی آن خودنمایی می‌کرد. مرد ها مشغول حرف زدن بودند که شه‌بانو متوجه‌ی نگاه خیره‌ی نیل‌رام شد و آهسته گفت:
- اگر گرسنه هستی، غذایت در مطبخ است.
نیل‌رام سرش را به نشانه‌ی بله تکان داد و خواست بلند شود که پناه سریع دستش را روی زانوی نیل‌رام گذاشت. بلند شد و همان‌طور که سوی مطبخ می‌رفت گفت:
- دو روزه خوابیدی حسابی نگرانت بودم، بذار من برات بیارم. دست پخت خودمه بخور و لذت ببر.
رامین با شنیدن حرف پناه لبخند محوی روی صورتش نشست و سعی کرد حواسش از حرف پسر ها پرت نشود. نیل‌رام هاج و واج پناهی را دید که انگار تغییر بسیاری کرده بود. با دور شدن پناه، تکیه‌اش را به مبل داد و نگاهش را سوی شه‌بانو نشاند، آرام گفت:
- دو روزه خوابم؟
شه‌بانو خونسرد سرش را تکان داد که رامین، حواسش را سوی نیل‌رام داد، دیگر بیشتر از این نمی‌توانست خودش را کنترل کند پس بلند پرسید:
- نیل‌رام بانو، اکنون که بهتر هستید ممنون می‌شوم سوالی را پاسخ دهید.
نیل‌رام سرش را کج کرد و سوی رامین نگاه انداخت، پسر خوش قامت با آن لباس های چرمی جذب قرمز مشکی حسابی جدی به نظر می‌آمد. نیل‌رام سرش را راضی تکان داد و رامین، سوالش را مطرح کرد، دست در جیبش فرو کرد و پرسید:
- در آن شب، هنگام رو به رویی با بختک‌ها ارزن سفید همراهت بود؟
نیل‌رام گیج سرش را به چپ و راست تکان داد و دوباره با نگاه منتظرش به رامین خیره ماند. ریوند از این سوال رامین تکانی خورد، مهیار هم همین‌طور. می‌خواست به چه برسد؟ رامین متفکر سرش را تکان داد و آرتان این‌بار پرسید:
- یک آلت موسیقی چطور؟ یا نوایی را زمزمه کرده باشید که از نت های پایه‌ی موسیقی باشد.
رامین به آرتان نگاه انداخت، او نیز متوجه مشکل شده بود! نیل‌رام باز هم سرش را به چپ و راست تکان داد، منظورشان از پرسیدن این سوال‌ها چه بود؟ ریوند که کم‌کم داشت به چیزی شک می‌کرد، خودش را تکان داد و از روی صندلی برخاست. بدنش درد داشت اما خوشبختانه درد شکستگی نبود. جای زخم‌ها می‌سوختند اما اهمیت نداشت. سمت نیل‌رام قدم برداشت و کنارش ایستاد، کمی سوی دخترک خم شد و آهسته پرسید:
- نمک همراهت بود درست است؟
نیل‌رام سرش را بالا گرفت و به ریوند نگاه کرد، رنگ و رویش پریده بود، هنوز درد داشت مگر نه؟ غمگین صورت زخمی ریوند را از نظر گذراند و لب زد:
- نه هیچی همراهم نبود، منظورتون از این سوال‌ها چیه؟ می‌خواین به چی برسین؟
مهران لبش را متفکر گزید و اخم کرد، پس چطور ممکن بود؟ نگاهش را از نقشه گرفت و سوی مهیار داد، درون نگاهش سوالی پرسید، آیا امکانش داشت؟ مهیار هم حسابی گیج شده بود اما سرش را به چپ و راست تکان داد، نه ممکن نبود! پس مهران سمت نیل‌رام چرخید؛ به میز تیکه داد و دست‌هایش را در سینه قفل کرد. با اخم پرسید:
- پس چگونه آب و باران را کنترل کرد‌ه‌ای؟
ریوند به خود لرزید، بله، اگر او هیچ کدام از این‌ها را همراه نداشت، پس چطور آب باران را به یخ تبدیل کرد و اهریمن‌ها را زخمی کرد؟ چطور ممکن بود! اما دوست‌هایش یخ ها را ندیده بودند! آن‌ها زمانی رسیدند که قدرت نیل‌رام تمام شده بود و تنها حدس زده بودند که با وضعیت اهریمن‌ها باید کار باران باشد!
با بهت و دهانی باز به نیل‌رام به موهای زیبایی که از شال زردش که به تازگی پوشیده بود بیرون زد بودند، خیره شد. شه‌بانو با تعجب به نیل‌رام نگاه کرد و در صورت بی‌حالش پرسید:
- درست است، اگر هیچ کدام همراهت نبوده است پس چطور توانستی جادو را کنترل کنی؟
نیل‌رام که تازه متوجه‌ی منظور آن‌ها شده بود، شانه‌اش را خونسرد بالا انداخت و آرام خیره به شه‌بانوی کنجکاو گفت:
- راحته، بی‌کران همراهم بود. شانش آوردم حیوون جادوی عنصرم آشوزوشت بود وگرنه نه من نه ریوند سالم نمی‌موندیم.
ریوند نگاه از نیل‌رام گرفت و با منظور به دوست‌هایش خیره شد. محال بود با کمک یک آشوزوشت توانسته باشد آن کار را بکند! بی‌کران هرچقدر هم قدرت جادویی داشته باشد، هر چقدر هم هدیه‌ای از طرف طاق جادو باشد محال است بتواند همچون جادویی را انجام بدهد!
جوِ خیلی بدی بود که پناه بازگشت، یک بشقاب پر از برنج و مخلوط گوجه دستش بود، آن را جلوی نیل‌رام گرفت و با ذوق گفت:
- بخور ببین مزش چطور، خودم پختم، البته با یکم چاشنی جادو که خیلی هم لذت بخش بود. حتما باید امتحانش کنی!
نیل‌رام حواس پرت سرش را سریع تکان داد و با بوییدن عطر برنج و گوجه، سریع قاشق به دست مشغول خوردن شد. در حالی که قاشق اول را می‌جوید با بغض و دهان پر گفت:
- دلم خیلی برای این غذا تنگ شده بود. برنج و گوجه بهترین ترکیبن.
پناه راضی دست به پهلو زد و خندید، سپس یک لیوان آب که روی میز ریوند بود برداشت و آن را با جادوی آتش گرم کرد.، انگار برایش همچون آب خوردن می‌مانست. به او افتخار می‌کنم، پیشرفت زیادی کرده است. دستش را زیر لیوان گرفت و وقتی کمی حرارت از دستش خارج شد، آتش درون دستش را متوقف کرد. لیوان آب گرم را جلوی نیل‌رام گرفت و با افتخار از کارش گفت:
- اینم کم‌کم همراهش بخور که درد شکمت کم بشه و برنج توی گلوت...
نیل‌رام انگار از قحطی بازگشته بود که سریع لیوان را گرفت آن را یک‌سره بدون توجه به حرف پناه، نوشید. پناه با دهانی باز خواست به او هشدار بدهد که صدای ریوند، همه را وادار به سکوت سنگینی کرد. چشم‌هایش را بسته بود و حرف می‌زد.
- پناه باید چیزی را به تو بگویم.

فصل سی و چهار
همه به ریوند که بالای سر نیل‌رام ایستاده بود نگاه کردند، نیل‌رام هم لیوان آب را پایین آورد و سوی ریوند سر چرخاند، می‌خواست آنقدر ناگهانی چه بگوید؟ ریوند نفسش را حبس کرد و کمی بعد، چشم‌هایش را گشود. نگاهش حرف‌های زیادی داشت. دهانش را گشود و زمزمه کرد:
- خبری از طاق جادو رسیده است.
شه‌بانو با این‌حرف ریوند نفسش را حبس کرد، قلبش محکم به سینه‌اش می‌کوبید انگار که فهمیده بود چه خبر است. ریوند با اندوه خیره به دخترک زیبای رو‌به‌رویش که دلسوزانه به دوستش کمک کرده بود، گفت:
- زمان بازگشت تو فرا رسیده است. فردا، باز‌می‌گردی.
پناه با شنیدن این حرف ماتم‌زده به ریوند خیره ماند. منظورش چه بود؟ باز می‌گردد، به کجا؟ قرار بود به کجا باز گردد؟ پناه متحیر لبش را تکان داد و خیره به چهره‌ی زخمی ریوند که درهم بود، زمزمه کرد:
- به کجا برمی‌گردم؟ ریوند چی داری می...
ریوند از مبل فاصله گرفت و سوی پناه قدم برداشت و جلوی دخترک ایستاد، نیل‌رام پشت سرش بود و با بهت به قامت ریوند نگاه می‌کرد. ریوند دست‌هایش را روی شانه‌های نحیف و کوچک پناه نهاد، خیره در نگاه خاکستری پناه، با آرامش زمزمه کرد:
- در تمام این‌مدت کنارت احساس خوبی را تجربه کردم. می‌خواهم بگویم کاش می‌ماندی اما این امر غیر ممکن است، ما را فراموش خواهی کرد اما من تو را فراموش نخواهم کرد.
پناه بهت‌زده تند تند پلک زد و در حالی که اشک‌هایش قطره‌قطره می‌چکیدند با بغض گفت:
- چی میگی ریوند؟ من نمی‌خوام برم! من... من...
با استرس سمت رامین چرخید و به او نگاه کرد، با بغضی که هر لحظه ممکن بود بشکند خیره در نگاه سیاه همچون شب رامین التماس کرد.
- رامین یه چیزی بگو! من... من نمی‌خوام برم!
رامین سرش را پایین انداخت و انگشت‌هایش را مشت کرد، خاطراتی که با پناه گذرانده بود را به یاد آورد، لحظه به لحظه‌ی حرف‌ها و کار هایش را، ساعاتی که تمرین می‌کردند، صدای خنده‌هایش هنوز هم تازه به گوش می‌رسید. با شرمندگی سرش را بالا آورد، قدمی به جلو نهاد و در یک قدمی پناه ایستاد، متاسف خیره در نگاه خیس دخترک مظلوم گفت:
- به خداوند یکتا قسم اگر راهی بود تو را نگه می‌داشتم اما... به جانم، به وطنم پارسه قسم؛ هرگز فراموشت نخواهم کرد پناه!
پناه با ناامیدی سرش را به چپ و راست تکان داد، نه نه نمی‌توانست آن‌قدر راحت برود! از رامین و ریوند فاصله گرفت، از جمع بیرون آمد و با بضی که بلند شکست، گریان فریاد زد:‌
- فراموش نکردن من به چه دردم می‌خوره؟ نمی‌تونین من رو وابسته‌ی خودتون کنین و بعد بگین برو! این ظلمه! این...
شه‌بانو از روی مبل برخاست و سری پناه قدم برداشت، سه قدم سریع و بعد، دخترک گریان و لرزان را در آغوش خود پناه داد. دختر بیچاره با لمس گرمی آغوش شه‌بانو نتنها ساکت نشد بلکه صدای هقهق وی در سالن عمارت ریوند بلند تر به گوش رسید. نیل‌رام مغموم سرش را پایین انداخته و ساکت بود. لحظه‌ای که از آن متنفر بود، فرا رسیده است. خداحافظی!
پناه هقهق‌کنان همان‌طور که سرش در آغوش شه‌بانو پنهان شده بود نالید:
- نمی‌خوام برم. شه‌بانو یه کاری بکن، نمی‌خوام برم... بذارین اینجا بمونم، لطفا! التماستون می‌کنم.
شه‌بانو که اشک‌هایش را نمی‌توانست کنترل کند، سرش را روی موهای نرم و خرمایی پناه نهاد، او را با قلبی تپنده نوازش کرد و با بغض خیره به دیوار رو‌به‌رویش زمزمه گویان گفت:
- کاری از دست ما بر نمی‌آید عزیزم، وگرنه خیلی دوست داشتم بمانی. تو بهترین دوست من در این‌مدت بودی.  
پناه که گریه‌اش شدت بیشتری گرفته بود، در آغوش شه‌بانو هل شد و خودش را تماما فرو ریخت. دیگر نمی‌توانست کاری انجام بدهد. دیگر راهی نبود. نیل‌رام که صدای گریه‌های بلند دوستش، قلبش را لرزاند به سختی برخاست. با آنکه درد زیادی در بدنش می‌پیچید سوی آن‌دو قدم نهاد. کنار شه‌بانو ایستاد و پناه را با بغض در آغوش کشید. هر دو دختر در آغوش همدیگر در سکوت فقط به نجوای گریه‌های پناه گوش سپردند. نیل‌رام سرش را روی شانه‌ی پناه نهاد که حسابی می‌لرزید. پناه با بوییدن عطر نیل‌رام، با گریه گفت:
- تو را... راست می‌گفتی ن... نیل‌رام، ن... نباید جا... جادو رو باور می... می‌کردم! اِ... اِشتباه کردم م... من... من...
همراه با چکیدن یک قطره اشک، نیل‌رام دستش را بالا آورد و با آنکه درد داشت کمر پناه را لمس کرد. او را به خود فشرد و چشم‌هایش را غمگین بست. آهسته زمزمه کرد:
- عزیزم...
سکوت را ترجیح داد و فقط، عطر پناه را استشمام کرد. حرفی برای گفتن نداشت، چه می‌گفت؟ نه واقعا چه می‌توانست بگوید...
در میان آن هاله‌ی اندوه، صدایی پناه را بیشتر از پیش ناامید کرد. درد رفتن را بیشتر به قلبش یادآوری کرد. صدای هوهوی یک حیوان که پرواز کنان از راه رسیده و از ورودی حیوان جادویی که در سقف بود وارد گشته بود. پناه با شنیدن صدای هُماآشوزوشت از آغوش دختر‌ها بیرون آمد و با چشم‌های قرمز و پف کرده، دماغی که به شدت قرمز شده بود و صورتی خیس، به آن حیوان نگریست و سویش قدم برداشت.
آشوما روی چوب مخصوص پر قرمز نشسته بود و با چشم‌های بزرگ و زیبایش به پناه نگاه می‌کرد. پناه متزلزل از دختر‌ها فاصله گرفت و سمت آشوما رفت، با رسیدن به حیوان زیبایش او را با بغض در آغوش کشید و صورتش را در پر های نرم و حجیم حیوان فرو کرد. دوباره گریست و با اندوه زمزه کرد:
- دارم میرم آشوما، دارم میرم...
آشوما که انگار واضح منظور پناه را متوجه میشد، صدایی در آورد. صدایی که شبیه به صدای طاووس شاید هم پرستو بود. صدای یک هُما. منقارش را به موهای پناه مالید و ناله کرد. انگار احساس اندوه را واضح درک می‌کرد. می‌دانست که پناه به کجا می‌رود، زیرا او جادویی بود. قلب پناه بیشتر از این نمی‌توانست فشار و اندوه را تحمل کند، ضربانش آن‌قدر تند میزد که انگار ممکن بود ایست قلبی کند. نیل‌رام که حسابی پاهایش کوفته شده بودند، لنگان لنگان سمت مبل بازگشت و دهانش را گشود تا چیزی بگوید که یکهو در عمارت با صدای بلندی کوبیده شد.
همه سرشان را سوی در چرخاندند، این موقع ‌یه شب که می‌توانست باشد؟ ریوند گیج خواست سمت در قدم بردارد که آرتان دستش را دراز کرد، مانع حرکت ریوند شد و خود سریع سوی در قدم برداشت. ریوند که حسابی بدنش درد می‌کرد تشکری از آرتان کرد و کنار نیل‌رام روی مبل نشست. با سر درد و بدن درد شدید، نالان گفت:
- امیدوارم اتفاق دیگری نیوفتاده باشد.
نیل‌رام نیم‌نگاهی از کنار به ریوند انداخت، حالش خوب نبود... این را از روی عرق های کوچک کنار شقیقه‌اش دید. از رنگ و روی پریده‌اش تشخیص داد. این‌مدت بیشتر از همیشه سختی کشیده بود و واقعا، از صمیم قلبش خوشحال بود که زنده مانده است. چشم‌هایش را بست و در قلبش از خدای جادو تشکر کرد. خدایی که اگر وجود داشت، خوب حواسش به آن‌ها بود. برای اولین‌بار... خدا را داشت باور می‌کرد؟
با باز شدن در توسط آرتان، یک سرباز زره پوش از آن سوی پدیدار شد. یک کلاه فلزی و زره‌ی قرمز و نقره‌ای پوشیده بود. نیل‌رام سرش را از پشت ریوند کج کرد تا واضح‌تر ببیند. اولین‌بار است یک زره قرمز می‌بیند! ریوند با دیدن سرباز انگشت‌هایش را مشت کرد و نگران منتظر ماند سخن بگوید. آرتان با دیدن سرباز، اخم‌آلود با صدای بلند پرسید:
- برادر اتفاقی افتاده است؟
سرباز سرش را برای آرتان خم کرد، احترام گذاشت و پس از آن بلند پاسخ داد:
- عمارت مهربان ریوند بلخی، درست است؟
آرتان سرش را به نشانه‌ی بله تکان داد که سرباز بلند گفت:
- نامه‌ای برایشان از سوی سرای جادو آمده است. طلوع صبح جلسه‌ای فوری در سرسرای جادو برگذار می‌شود. تمام جادوگران ویژه باید حضور داشته باشند.
سرباز گردنش را کج کرد و نگاهی به داخل خانه انداخت. با دیدن مهران، مجدد به حرف آمد:
- مهربان مهران هورامین نیز دعوت شده است.

 

  • مدیر ارشد

آرتان سرش را به نشانه‌ی فهمیدن تکان داد و سرباز تعظیم دیگری کرد. قبل از رفتن بلند‌تر گفت:
- به مهربان ریوند بلخی بگویید پرقرمز ققنوس‌شان متولد شده و تا دو روز دیگر باز می‌گردد.
رویش را برگرداند و بدون انتظار پاسخی از عمارت دور شد. آرتان هاج و واج در را بست و سوی دوست‌هایش چرخید. پناه هنوز کنار آشوما ایستاده بود و بغض داشت اما حواسش نزد آرتان بود. آرتان کنار مهران ایستاد و به میز تکیه داد. گیج گفت:
- جلسه‌ی فوری گذاشته‌اند. باید وضعیت جدی‌تر از آنکه گمان می‌کنیم باشد.
ریوند متفکر اوهومی گفت که مهران تکان خورد و روی صندلی ریوند پشت میز نشست، پاهایش را روی هم گرداند و دست‌هایش را روی سینه درهم قفل کرد. خسته گفت:
- باید بخوابم، دیگر نمی‌توانم بیدار بمانم. طلوع صدایم بزنید.
چشم‌هایش را بست و سکوت کرد. ریوند به موافقت از حرف مهران برخاست و سوی اتاقش قدم برداشت، در حینی که دور میشد بلند گفت:
- اتاق‌ها خالی هستند، هرکدام‌تان خواست می‌تواند بماند.
در راه، از حرکت ایستاد و مردد چرخید، سوی پناه نگاه کرد که بخاطر گریه سکسکه می‌کرد. غمگین لب زد:
- پناه بانو، هنگامی که بخوابم و بیدار شوم شما را دیگر دوباره نمی‌بینم. بنابراین از اعماق وجود خود امیدوارم در زندگی‌تان همیشه شاد و سلامت باشید. بدرود مهربانو.
پناه که دوباره بغض شکست، با اشک‌هایی که همچنان آرام‌آرام سقوط می‌کردند سرش را برای ریوند تکان داد و به سختی زمزمه کرد:
- دلم برات تنگ میشه ریوند!
ریوند لبخند کمرنگی زد و سرش را تکان داد، رویش را برگرداند و سوی اتاق رفت، در اتاق را که بست شه‌بانو برخاست و با پناه وداع کرد، پس از آنکه‌ بوسه‌ای بر روی گونه‌های پناه کاشت، از پلکان بالا رفت و یکی از اتاق های طبقه‌ی اول را برداشت تا در آرامش بخوابد اما خوابش نبرد، زیرا دلش نزد پناه گیر کرده بود. آرتان و مهیار هم همین کار را کردند و در طبقه‌ی دوم مستقر شدند. آن دو نسبت به بقیه از نظر روحی و احساسی کمتر درد می‌کشیدند. زیرا آنچنان با پناه راحت نبودند. پس از کنکاش زیاد، نیل‌رام بالاخره برخاست، با بغض سوی پناه رفت و او را بدون تردید و مکث در آغوش کشید. کنار گوشش با بغض زمزمه کرد:
- امشب رو کنارت می‌مونم.
پناه راضی سرش را تکان داد و رامین جلو آمد، نیل‌رام وداع کرد و رفت تا آن‌دو راحت صحبت کنند، رامین دخترک را برای اولین‌بار در آغوش مردانه‌اش راه داد. موهای خوش‌بوی پناه را بویید و با بغض مردانه‌اش که خیلی سعی داشت قورتش بدهد زمزمه کرد:
- تاکنون این‌چنین خود را ناتوان ندیده بودم... آنکه نمی‌توانم تو را در اینجا نگه دارم عذابم می‌دهد.
پناه منتظر یک یا دو کلمه بود، احساسی که از سوی رامین به خوبی لمس می‌کرد، نگاه خیره‌اش را به چشم‌های سیاه رامین داد و با امید زمزمه کرد:
- چیزی نمی‌خوای بهم بگی؟
رامین به خوبی‌ متوجه‌ی منظور پناه شد، نگاه خیره‌ و خیس پناه را دید که منتظر او بود اما از دخترک فاصله گرفت. چند قدم به عقب برداشت و بعد دست‌هایش را درون جیب شلوار قهوه‌ای‌اش فرو کرد. سوی در عمارت قدم برداشت و همان‌طور که از عمارت خارج میشد، موقع بستن در نجوا کرد:
- متاسفم... اما دیگر دیر است.
در را که بست، پناه ناامید سرش را پایین انداخت، نگفت... جراتش را نداشت. تنها در میان عمارت ماند. حال که تنها شده بود چقدر عمارت به نظرش بزرگ و ترسناک می‌آمد. لبش را گزید و در میان گریه نالید:
- ترسو!
چرخید و دوباره هُماآشوزشت را در آغوش کشید، برای آخرین‌بار با او وداع کرد و سپس بدون نگاه دیگری به آشوما که هوهو می‌کرد و او صدا می‌زد، از پله‌ها بالا رفت. در دهمین پله‌ قبل از آنکه سالن را دیگر هرگز نبیند، لحظه‌ای به عمارت ریوند خیره ماند. سعی کرد آن‌ را به خاطر بسپرد. اما چه فایده؟ قطعا همه‌چیز را فراموش می‌کرد. خرامان خرامان سوی اتاق آمد و در آن را باز کرد؛ اتاقی که روز اول با آرزو در آن مستقر شده بودند. نیل‌رام روی تخت دراز کشیده و چشم‌هایش را بسته بود. وارد اتاق شد و با اندوه بسیار به آن نگاه کرد. دلش برای اتاق تنگ میشد، برای گچ و خشت و گِل، برای گلدان گل نسترن که تازه خریده بود و روی زمین کنار پنجره نهاده بود. بغض دوباره به گلویش چنگ انداخت. دامن لباس را کنار زد و روی تخت نشست. حتی دلش برای این لباس های زیبا و سنتی تنگ میشد. دستش را زیر دامن لباس برد و آن را بویید، قطره‌ اشکی روی رنگ نارنجی لباس چکید. چشم‌هایش را بست و کنار نیل‌رام دراز کشید. به پهلو چرخید تا نیل‌رام را ببیند. با چشم‌های خیسش انتهای ابروی پهن نیل‌رام را از نظر گذراند و نجوا کرد:
- می‌دونم که می‌خوای بمونی...
نیل‌رام مضطرب آب دهانش را قورت داد و سعی کرد احسایش را به روی خود نیاورد. آهسته با تمسخر زمزمه کرد:
- اشتباه می‌کنی. منتظرم تا برگردم. اینجا موندن اصلا لذت‌بخش نیست. چیه اینجا باعث میشه نخوای بری؟
پناه خنده‌ی کنایه‌ آمیزی کرد و به پشت خوابید. دست‌هایش را روی شکم نهاد و نگاهش را به سقف هدیه کرد. با بغض لب زد:
- خودت رو گول نزن نیل‌رام... دیر یا زود توهم با این وضعیت رو به روی میشی...
چشم‌هایش را بست و با آنکه می‌دانست اگر بخوابد دیگر اینجا نخواهد بود، حقیقت را پذیرفت و قبل از آنکه خواب به سراغش بیاید گفت:
- می‌دونم... که... دوستش داری دوست من...
چشم‌هایش را بست و خواب جادویی او را ربود. بدرود پناه، دوست خوبم.

فصل پایانی
خواب نبود، وقتی پناه می‌گریست به گمان آنکه همه خوابیده‌اند، او بیدار بود. وقتی پناه با جادو از کنارش محو شد و به ذرات غبار تبدیل گشت، وقتی دستش را با تردید حرکت داد و گرمای بدن پناه را روی تخت احساس کرد، اما دیگر خودش نبود باز هم بیدار بود. آن‌شب نیل‌رام هرگز نخوابید زیرا حسی در او تقویت شده بود. احساسی که درونش فریاد میزد باید همراه ریوند برود. هر طور که شده است. او نخوابید نه تا وقتی که پناه رفت، ریوند بیدار شد و مهران از پله‌ها خرامان خرامان پایین ‌رفت.
از حالت خوابیده به نشسته تغییر کرد و چندبار پلک زد تا به تاریکی عادت کند، نگاهش را به پنجره داد، آفتاب هنوز بیرون نیامده بود پس داشتند زودتر می رفتند. از تخت پایین آمد و سوی پنجره قدم برداشت، صدای قدم‌های برهنه‌اش در آن سکوت حس خوبی داشت. وقتی در پنجره را به سختی گشود بی‌کران پر زنان پشت پنجره پیدایش شد، چقدر سریع حضور نیل‌رام را احساس کرد. جغد زخمی شده بود اما وضعیت بدی نداشت. حداقل زنده می‌ماند. نیل‌رام با دیدن او لبخند زد و پر های خوش‌رنگ بی‌کران را نوازش کرد. در حالی که به چشم‌های عمیقش خیره بود زمزمه گویان گفت:
- ممنون که نجاتش دادی...
بی‌کران هوهو کنان پاسخ داد، انگار می‌گفت وظیفه بوده است، شاید هم همکار ها همین کار را می‌کنند. شاید هم دوستی که این حرف‌ها را ندارد. نیل‌رام دوباره به سر و صدای ریوند و مهران گوش سپرد که در پایین، داخل سالن داشتند صحبت می‌کردند و در مطبخ چیزی می‌خوردند. حواسش را سوی بی‌کران و هوای سرد امشب داد. نزدیک‌های سال نو بود، با یک حساب سر انگشتی احتمالا باید بیست و هشت اسفند زمان آینده باشد. لبخند محوی زد و خطاب به بی‌کران گفت:
- با اینکه بهمون شک کردن اما خوب پنهانش کردی. بهت افتخار می‌کنم.
بی‌کران خوشحال بال زد و دوباره روی لبه‌ی پنجره نشست. نیل‌رام نگاهش را معطوف دور دست ها کرد، عمارت های زیبا و شاهکار شوش که حقیقتا جادویی بودند. آهسته گفت:
- نباید بفهمن باهات ارتباط گرفتم بی‌کران. وگرنه منم میرم.
دست‌هایش را روی بال‌های زخمی بی‌کران کشید و پیشانی‌اش را به نوک تیز بی‌کران چسباند. آهسته درحالی که سردی هوا بدنش را می لرزاند زمزمه کرد:
- نمی‌خوام از دستتون بدم...
بی‌کران هوهوکنان چشم‌هایش را بست و پف کرد. چقدر زیبا و آرام بود، قطعا می‌دانست بخاطر رفتن پناه نیل‌رام هم به هم ریخته است. در افکارش غرق بود و پناه را تصویر می‌کرد که صدای صحبت‌های ریوند و مهران که آماده بودند تا بروند، به گوش رسید و نیل‌رام را به خود آورد. برای یک لحظه آن‌قدر محو افکار و خاطرات شده بود که به کل از زمان فارغ گشت. مستاصل و سریع با همان لباس سنتی زرد و آبی فیروزه‌ایش سوی در اتاق شتافت. شالش که روی زمین انداخته بود را برداشت و روی موهایش نهاد. در این مدت انگار از شال خوشش آمده بود. در را گشود و تند تند از پله‌ها پایین رفت. خیلی سعی کرد تپ‌تپ نکند اما فایده نداشت.
با رسیدن به آخرین پله صدایش به گوش رسید که نسبتا بلند بود و در سالن پیچید.
- صبر کن ریوند، منم می‌خوام میام.
ریوند در را گشوده و یک قدم از عمارت خارج شده بود که با شنیدن صدای نیل‌رام متوقف شد. مهران پشت سرش بود و با اخم سوی نیل‌رام چرخید، با چهره‌ی جدی‌اش گفت:
- نمی‌توانی بیایی، یک جلسه‌ی رسمی است طاق جادو اجازه‌ی ورود به افراد دعوت نشده را نمی‌دهد.
ریوند موافق سرش را تکان داد و با آن چهره‌ی درهم که درد زیادی داشت، خواست برود که نیل‌رام نزدیک‌تر آمد. جلوی مهران که بدن بزرگ و عضلانی‌ای داشت ایستاد، همچون ایستادن شیر و گربه رو به روی هم می‌مانست. با اخم گفت:
- ولی من باید بیام! می‌خوام بیام پس میام. ریوند؟
امیدوار سرش را کج کرد و به ریوند نگاه انداخت. اما پسرک حواسش پرت تر از این حرف‌ها بود، پس به نشانه‌ی منفی سرش را به چپ و راست تکان داد و کلافه بدون آنکه به نیل‌رام نگاه کند گفت:
- در عمارت بمان نیل‌رام، لطفا در عمارت بمان...
انگار از چیزی ناراحت بود، از چه چیز؟ سرش را بالا آورد و مشکوک پرسید:
- مگر بدنت درد نداشت؟
نیل‌رام گیج و حواس پرت به خود آمد، قرار بود نفهمند اما خودش داشت بیشتر مشکوکشان می‌کرد! با کمی مکث دستش را در آغوش کشید و کمرش را خم کرد. نالید:
- آخ آره... آره خیلی درد داره اما... بازم می‌خوام بیام ببینم. من...
مهران کلافه ریوند را به بیرون هل داد و همان‌طور که در را می‌بست خشمگین گفت:
- حوصله‌ی حرف‌های بی‌خود را ندارم، برو ریوند دیرمان شد. بدرود مهربانو.
در را که جلوی نیل‌رام بست؛ دخترک خشمگین لبش را گزید و با حرص دست به پهلو زد. خب قطعا بدن دردهایش هم الکی بوده‌اند. همان‌طور که شالش آویزان بود و روی موهایش تاب می‌خورد با پوزخند به در خیره ماند و گفت:
- چی با خودت فکر کردی مهران خان؟
چشم‌هایش را سریع بست و در ذهن پر سر و صدایش زمزمه کرد: (دنبالشون کن بی‌کران، بعد برگرد و من رو ببر. زود باش.) سپس چشم گشود و با افتخار در را آهسته باز کرد. سرکی کشید و وقتی دید کسی در جاده پر نمی‌زند کامل از عمارت خارج شد. پاورچین پاورچین سوی یکی از بوته‌های گل رز رفت تا بی‌کران برسد. همان‌طور که پشت بوته‌ی رز قایم شده بود، با لبخند به آسمان گرگ و میش خیره شد. چه صحنه‌ی زیبایی، عمارتی صورتی رنگ با یک درخت نارون در مرکز آن که همچون چتر می‌مانست. در پشت زمینه صورتی و آبی آسمان چه با شکوه بود. محو تماشای عمارت رو به روی عمارت ریوند بود که هوهوی بی‌کران به گوش رسید. جفد با ماهرانه ترین روش ممکن، نیل‌رام را از کوچه پس کوچه‌های شوش سوی سرای جادو هدایت کرد. او در بالای کوچه‌ها پرواز می‌کرد و نیل‌رام دوان دوان دنبالش می‌رفت.
وقتی به رو به روی طاق جادو رسید، بی‌کران روی بازوی نیل‌رام فرود آمد و هوهو کرد. نیل‌رام اوهومی زیر لب گفت و با تردید در جالی که به ورودی خیره بود، زمزمه کرد:
- عجیب نیست؟ اینجا همیشه نگهبان نداره؟
به بی‌کران چشم دوخت که جفد سرش را به نشانه‌ی بله تکان داد. خب جالب بود. شانه‌اش را بیخیال بالا انداخت و سمت طاق قدم برداشت، همین که از زیر طاق گذشت بی‌کران پر کشید و به هوا پرواز کرد و هوهو کنان دور شد. با گیجی به آسمان صورتی و آبی خیره شد. چه شد؟ چرا رفت؟ کلافه اطراف را دید که یکهو صدای قدم‌هایی پشت سرش به گوش رسید. دو جادوگر زن از زیر طاق جادو گذشتند و با احترامی به طاق، سوی سالن عمارت رفتند. نیم‌نگاهی به نیل‌رام انداختند اما توجهی نکردند. نیل‌رام هم پشت سرشان راه افتاد. برایش جالب بود که آن‌ها هویت او را جویا نشدند، چقدر ساده وارد شد! پس مهران الکی گفته بود. در حینی که پشت سرشان می‌رفت با خود گفت بعدا با مهران تسویه می‌کند که صدای آن‌دو به گوش رسید:
- خبر ها را شنیده‌ای؟ می‌گویند مهربان مهران و رامین در جنوب شرقی با بختک‌ها درگیر شده‌اند.
دختر سمت راستی سرش را سریع تکان داد و همان‌طور که شنل میشکی‌ را روی سرش جلوتر می‌کشید تا از سردی هوا در امان بماند گفت:
- مهربان مهیار و آرتان نیز در شوش با دیو سپید رو‌به‌رو شده‌اند. پارسه امنیتش را از دست داده است. می‌گویند مردم روستا های شمال و جنوب به سوی شوش و یزت هجوم می‌آورند.
دختر سمت چپی که شنل قرمز روی سرش خودنمایی می‌کرد سرش را به چپ و راست تکان داد موافقت کرد. خسته در حالی که گردنش را چپ و راست می‌کرد تا قلنجش بشکند گفت:
- در غرب تمام روستا های خلیج سیاه از دست رفته‌اند. مردم حق دارند وحشت کنند. سرا باید تصمیم فوری‌ای بگیرد. این‌چنین ‌که نمی‌شود.
دختر مشکی پوش سرش را به نشانه‌ی موافقت تکان داد و از زیر یک طاق دیگر گذشتند. نیل‌ر‌ام با متوقف شدن آن‌دو سرش را بالا آورد تا بفهمد چه شده است. اصلا نمی‌دانست کجاست و کجا می‌رود یا از کدام طرف باید بازگردد. فقط دنبال آن دو دختر قدم برداشته بود. سرش را که بالا آورد جلویش صدها زن و مرد ایستاده را دید که سوی یک طاق جادوی بسیار عظیم و مرمرین تعظیم کرده بودند. آن دو دختر هم سریع تظعیم کرده و چیزی زیر لب زمزمه کردند. نیل‌رام که از همه‌چیز بی‌خبر بود، جوری که حتی نمی‌دانست اینجا کجاست، کمی فکر کرد و منطقی ترین کار ممکن را انجام داد. مثل بقیه تعظیم کرد و ادای زمزمه کردن را در آورد.
در همان حین، زیر چشمی به عمارتی که درون آن ایستاده بود، نگاه کرد. عمارت بدون سقف، با صد ستون در هر طرف که جمعا دویست ستون میشد، با مجسمه‌های با شکوهش رخ‌نمایی می‌کرد. در کنار ستون‌ها روی زمین جوی هایی از آب گوارا جاری بودند که عرض کمی داشتند اما گل های نیلوفر آبی و ماهی های زینتی که زیرشان شنا می‌کردند به هم زیستی کامل رسیده بودند. در میان هر ستون یک گلدان بسیار بزرگ از گیاه سرو خودنمایی می‌کرد که زیبایی و عظمت بسیاری به این عمارت بزرگ داده بود. سقف نداشتن اینجا باعث شده بود رنگ زیبای لحظه‌ی گرگ و میش آسمان به شکوه اشیای درون آن کمک زیادی بکند.
سرش را بالا آورد و بدون توجه به جمعیت بسیاری که رو به رویش بود، نگاهش را سوی سرستون ها داد. معماری ایرانی. طاق های گرد که هر ستون را به ستون دیگر متصل می‌کرد. رنگ فیروزه یا آبی ایرانی هم عجیب با سفید و طلایی و نقره‌ای عجین شده بود.
ردیف مرتب و منظم ستون‌ها را دنبال کرد تا به انتهای عمارت طویل رسید، یک طاق بزرگ مرمرین شبیه به همان طاقی که از زیرش گذشته بود، در مرکز آن دیوار های نقش برجسته‌ی گل نیلوفر خود نمایی می‌کرد. خیلی به طاق جادوی ورودی سرای جادو شباهت داشت اما این طاق... عظیم‌تر، گرم‌تر، شکوهمند‌تر و... قطعا جادویی‌تر بود. این‌چنین احساس می‌کرد. محو تماشای طاقی بود که در مرکزش، یک نقشه‌ی عظیم بر روی دیوار خودنمایی می‌کرد. باید پارسه باشد اما... آن‌قدر بزرگ بود؟
صدای یک مرد او را از طاق جدا کرد و به خود آورد. انگار برای لحظه‌ای به خلسه فرو رفته بود. سرش را چرخاند و کنجکاو به صاحب صدا نگاه کرد. شخص یک مرد سی ساله بنظر می‌رسید. لباس نقره‌ای مشکی پوشیده و شنل نقره‌ای را روی موهای بلندش انداخته بود. جدی گفت:
- چقدر شلوغ شده است. این‌بار مشخص است که موضوع جدیست.
زن دیگری درکنار آن مرد ایستاده بود که ظاهر جوانی داشت، اما از چین و چروک روی دست‌هایش نمیشد فهمید کدام عدد برای سنش درست است. با حرف مرد موافق به حرف آمد و شال قرمز روی موهایش را مرتب کرد.
- آری، از آن‌جایی که اعضای ورودی سرای جادو در جلسات رسمی باید توسط خود طاق اجازه بگیرند مشخص است طاق حسابی نگران شده است. تا کنون صد نفر در یک جلسه رسمی دیده نشده بودند.

 

  • مدیر ارشد

مرد سرش را موافق تکان داد و همراه زن که هر دو تازه آمده بودند به سوی جمعیت تعظیم کردند. نیلارم گیج به آن‌دو خیره شد. این فلسفه‌ی تعظیم دیگر چه بود؟ درگیر افکارش بود که یکهو پشت سرش صدایی آمد. چرخید و با چشم خود دید که چطور طاق مربعی که از زیرش عبور کرده بود تا وارد این عمارت شود سیاه گشته و کدر شد. با بهت به آن خیره بود که همه از تعظیم برخاستند. با این کارشان حدس زد که باید در عمارت بسته شده باشد. یعنی جلسه شروع شده بود؟ با دهانی باز مشغول دیدن ستون‌های کار شده و شاهکاری شد که با روش ماهرانه‌ای دور هر کدام را حیوانی جادویی خلق کرده بودند که از پایین تا بالا رخ‌نمایی می‌کرد. مثلا دو ستون رو به روی هم طرح یک ققنوس را داشتند که سعی داشت پرواز کند اما بال‌هایش زخمی بودند. دو ستون بعدی، سی‌مرغی را نمایش می‌دادند که دمش دور ستون چرخیده و خودش با اشتیاق به آسمان نگاه می‌کرد. محو طرح ها بود و صدای شرشر آب جوب ها که نسبتا پله‌پله بودند روحش را نوازش می‌کرد. نگاهش را سوی ستون بعدی داد که یکهو همهمه شد. تمام صد نفر به سمت چپ و راست تقسیم شدند و درهم گره خوردند. نیل‌رام که نمی‌دانست کدام سمت بایستد کمی به چپ و راست نگاه کرد و دلی، سوی چپ رفت. احساسش این را گفت. خودش را پشت دو مرد قایم کرد، هرچند محال بود ریوند و مهران او را در این عمارت شلوغ پیدا کنند اما احتیاط شرط عقل بود.
در کمتر از چند ثانیه بعد، میان ستون‌ها را آدم‌های زیادی پر کرده بودند که درخت‌های بزرگ سرو بالای سرشان سایه‌ می‌انداختند. وقتی بالاخره وسط عمارت خالی شد چیزی توجه نیل‌رام را به خود جلب کرد. نقش هک شده بر روی مرمر های کف عمارت با ظرافت بی‌نهایتشان در چشمش درخشیدند. یک گل نیلوفر آبی شش برگ زیبای سفید که با طرح های ریز بته‌جقه‌ی محو و یک درشت در مرکز پر شده بود. درون هر گلبرگ شکلی به چشم می‌آمد. یکی موج دایره‌ای شکل که واضحا آب درونش در تلاطم بود. انگار از عمد گود هک شده بود. یا شاید... کار جادو بود. یکی دیگر که مثلثی بزرگ با سه مثلث ریز که بالای آن مثلث مادر قرار داشت، آتش درون خطوطش می‌رقصید. در گلبرگ دیگری، مربعی از جنس فلز سرب برق می‌زد و واضح بود که چقدر ممکن است مخرب باشد.
نیل‌رام متحیر پلک زد و نگاهش را به گلبرگ های باقی مانده داد. یک لوزی توخالی با خطوط نقره‌ای که برگ سبزی درونش آرام و ملایم، همراه باد فرضی تکان می‌خورد. بعدی یک مستطیل با ضلع های ملایم بود. با این تفاوت که رنگ قهوه‌ای روشنش ذهن را سوی درخت‌های تومند هزار ساله هدایت می‌کرد.
نیل‌رام نفس عمیقی کشید و لبش را گزید. با چشم‌های درخشانش زمزمه کرد:
- عناصر جادو...
در حالی که محو ظرافت نقش هک شده بود، با خود حرف زد. انگار داشت تحلیل می‌کرد.
- آب، آتش، فلز، چوب و خاک! پنج تا شد که... ولی شش گانه بودن درسته؟ پس...
کمی فکر کرد، عنصر ششم کدام بود؟ چرا نیست؟ طرح دیگری وجود ندارد پس... دختر جوانی دو قدم آن طرف تر ایستاده بود و بر حسب اتفاق نیل‌رام برایش آشنا به نظر آمد. با احترام از بقیه خواست تا کنار بروند و خودش را به نیل‌رام رساند. با ایستادن کنار دخترک گیج، سیخونکی به بازویش زد و با شادی گفت:
- تو باید نیل‌رام باشی درست است؟
نیل‌رام بیخیال به دختر نگاه کرد، اصلا حواسش نبود که مثلا یواشکی آمده است. اما دختر بی‌توجه به احتمال بی‌جای حضور نیل‌رام در جلسه، دستش را سمت نیل‌رام دراز کرد و با چهره‌ی روشنش گفت:
- من بوران هستم. پیش‌تر در جلوی عمارت مهربان ریوند با یکدیگر آشنا شدیم. یادتان است؟ اصلا انتظار نداشتم یک میهمان به جلسه دعوت شود.
نیل‌رام آهانی گفت و حالا فهمید چرا چهره‌ی این دختر لاغر و سفید پوست آشنا بود. موهای بلوندش توجه او را بیشتر به خود جلب کرد، چقدر زیر شال قرمزش زیبا به نظر می‌آمد. لبخند محوی زد و سرش را تکان داد. به دخترک دست داد و به روی خود نیاورد که نتنها دعوت نشده است، بلکه چقدر بد با یکدیگر آشنا شده بودند. یادش بود که آن روز چطور رفتار کرد. نفس عمیقی کشید و دوباره توجه‌اش را به طرح داد، حالا که بوران اینجا بود بهتر است از حضورش استفاده کند. پس سریع پرسید:
- عناصر جادو شش تا بودن درسته؟
بوران خونسرد سرش را بالا و پایین کرد و رد نگاه نیل‌رام را گرفت تا به نقش رسید. با اشتیاق گفت:
- عاشق این نقش هستم. همیشه هنگام جلسات حواسم بهر آن است. به خصوص عنصر هک شده در مرکز را خیلی دوست دارم.
نیل‌رام دقیق‌تر نگاه کرد، کدام عنصر در مرکز بود؟ مرکز نیلوفر هسته‌ی گل حساب میشد و تنها طرح دو بت‌جقه‌ی درهم جفت شده مشخص بود، که به رنگ رنگین‌کمان می‌مانست و همچون حضور گردباد رنگ‌ها درونش موج می‌خوردند. گیج خواست بگوید کدام نقش را می‌گوید که کل جمعیت به سوی طاق چرخیدند و نیل‌رام نیز ناچار رویش را سمت طاق کرد. پچ‌پچ هایی که تاکنون به گوش می‌رسید همه ساکت گشت و در میان صدای چه‌چه بلبل ها و آواز صبح‌گاهی حیوانات همچون گنجشک و جیرجیرک، طاق جادو به شکل جالبی درخشید. یک طاق بزرگ و مربع شکل که مرکزش به رنگ سفید روشن شد. لحظه‌ای بعد صدایی به گوش رسید که انگار صاحبش در تمام نقاط عمارت حضور داشت و از همه طرف سخن می‌گفت.
- خوش آمده‌اید جادوگران من.
همه ساکت مانند و دوباره تعظیم کردند. نیل‌ر‌ام با چشم‌های درخشان از ذوق به طاق خیره ماند و تعظیم نکرد. صدا را شناخته بود، او خود جادوست! دوباره همه ایستادند که صدا به گوش رسید. صدایی که نه زن و نه مرد بود. جنسیت نداشت.
- اهریمن برخاسته و شما، باید با آن مقابله کنید. از جنوب می‌آید و به شوش می‌رسد. نگهبانان، برخیزید و برای نبرد آماده شوید. زمان جنگ فرا رسیده است.
همه با این سخن جادو مشغول پچ‌پچ  با یکدیگر شدند که ناگهان صدای مرد میان‌سالی در عمارت به گوش رسید. نیل‌رام سرش را کمی به راست کج کرد تا از کنار هیکل مرد تنومند جلویش ببیند. یک پیر مرد که ردای بنفش به تن داشت و نیمی از آن را دنبالش روی زمین خاک می‌کشید؛ به مرکز آمده بود. با کلاه بنفش کتانی‌اش جلوی طاق ایستاد، مقتدر اما با لحنی سرشار از خشم گفت:
- در این مدت افراد زیادی از آینده به اینجا آمده‌اند، طاق جادو می‌خواهی بگویی فایده نداشته است؟ هنوز اهریمن تضعیف نگشته است؟ پس فایده‌ی آن همه تلاش و هزینه‌های سرای جادو برای مهمانان بی‌نتیجه بوده است!
طاق که همان‌طور می‌درخشید کمی ساکت ماند و دوباره صدایش به گوش رسید. اما این‌بار غمگین بود.
- شاهرخ فرزند طهماسب لقمان، رهبر جادوگران پارسه. حقیقت این است که افرادی جادو را باور کرده ولی انکار می‌کنند. این را نمی‌توان تغییر داد. اهریمن قدرت گرفته است. حقیقت این است و باید برای نبرد آماده شوید. از جنوب می‌آید و به شوش خواهد رسید.
صدای دیگری در عمارت پیچید که به گوش نیل‌رام آشناتر از همیشه آمد. پسرک با چهره‌ای جدی از میان جمعیت بیرون آمد و در هشت قدمی طاق جادو ایستاد. با صدای رسایش پرسید:
- طاق جادو، هدف اهریمن برای شروع نبرد چیست؟
طاق دوباره کمی ساکت ماند و سپس به حرف آمد.
- ریوند فرزند شاهان بلخی؛ محقق پارسه. اهریمن برای تصاحب من به شوش می‌آید. باید با آن‌ها مقابله کنید.
ریوند با شنیدن این حرف طاق مبهوت سرش را پایین انداخت و حیرت‌زده گفت:
- برای تصاحب جادو می‌آیند...
نتنها ریوند بلکه همه همین وضعیت را داشتند. اهریمن دیوانه شده بود؟ می‌خواست جادو را بگیرد؟ شاهرخ با خشم روی از جادو بازگرداند و سوی مردان و زنان نگهبان پارسه کرد، با صدای بلندی گفت:
- برای تصاحب جادو می‌آیند؟ شنیدید که جادو چه گفت! اهریمن برخاسته تا جادو را از ما بگیرد. میهمانان را رها کنید دیگر حضورشان کارساز نیست. باید بجنگیم هرگز نمی‌نگذاریم جادو از بین برود یا به دست گونه‌ی دیگری بیافتد.
همه با حرف رهبر جادوگران دست‌هایشان را روی سینه‌های خود نهاده و با چهره‌‌های جدی و خشمگین یک صدا گفتند:
 - زنده باد جادو، زنده باد پارسه.
شاهرخ راضی از یک دستگی جادوگران سرش را بالا و پایین کرد و یک دستش را جلوی شکم چاقش گرفت. مهران عبوص قدمی جلو نهاد و کنار ریوند ایستاد. صبر کرد تا هیاهو آرام بگیرد و سپس بلند خطاب به شاهرخ گفت:
- آن‌ها سازماندهی شده‌اند، دیگر مثل قبل نامنظم و گیج نیستند. شاید این جنگ همچون نبرد های قبلی راحت نباشد.
ریوند متفکر به شاهرخ نگاه کرد؛ و رفتار او را که خیلی خونسرد به حرف مهران بی‌توجهی کرد و سوی جمعیت لبخند زد را زیر نظر گرفت. چرا... ناگهان طاق جادو به شدت لرزید. همه با بهت به یکدیگر نگاه کردند. چه شده بود؟ طاق درخشید و درخشید تا آن‌که نزدیکان طاق چشم‌هایشان را از درد بستند. چه شده بود؟ ریوند صورتش را جمع کرد و دستش را جلوی چشم‌هایش گرفت تا بخاطر نور کور نشود که یکهو، صدای جیغ بلندی به گوش رسید.
سرش را سوی منبع جیغ چرخاند، صدا از سمت چپ جمعیت انتهای عمارت می‌آمد. کمی بعد یک نور از طاق همچون مار جدا شد و دنباله‌دار سوی منبع صدا خزید. با دقت به چیزی بسته شد و آن شخص را از میان جمعیت بیرون کشید. ریوند با دیدن نیل‌رام که بدنش اسیر آن مار نوری بود و مدام جیغ میزد شوکه شد! او اینجا چه می‌کرد! نیل‌رام سعی کرده بود میان جمعیت پنهان شود اما طاق می‌دانست دقیقا کجا است.
ریوند بهت‌زده شاهد جیغ‌های بلند و دست‌وپا زدن های نیل‌رام بود. دخترک لحظه به لحظه جلوتر می‌آمد و به صورت حیران ریوند نزدیک‌تر میشد. همه‌ی بدنش اسیر آن مار جادویی بود. طاق او را سمت خود کشید و وقتی نیل‌رام از کنار ریوند گذشت؛ نگاه‌شان در همدیگر گره خورد. برق چشم‌های ریوند با خیسی نگاه نیل‌رام تلاقی کرد. در نگاه حیرانش تنها یک جمله هویدا بود. (تو اینجا چه می کنی!) نیل‌رام گریان دستش را سوی ریوند دراز کرد و بلند جیغ کشید.
- ریوند ریوند کمکم کن. ریوند...
طاق او را از ریوند دور کرد و به سوی مرکز خود برد. در دو قدمی طاق، نیل‌رام با گریه همان‌طور که ریوند را می‌دید دست و پایش را با شدت تکان داد که مار به طرز عجیبی رهایش کرد. جلوی طاق ایستاد و خواست با ترس سوی ریوند بدود که نیروی عظیمی او را به خود جذب کرد. همچون مکش جارو برقی داشت به داخل طاق جادو کشیده میشد! همان‌طور که طاق می‌درخشید، نیل‌رام هم از شدت جاذبه‌ی زیاد بر زمین افتاد. فشار خیلی زیاد بود محال است بتواند حریف آن شود. همان‌طور که لیز می‌خورد و به طاق نزدیک میشد دستش را سوی ریوند دراز کرد و با التماس و چهره‌ای که از تک‌تک سلول‌هایش ناامیدی تراوش میشد گفت:
- کمکم کن... لطفا!
ریوند بغض بزرگی در گلویش نشست و باعث شد چشم‌هایش خیس و ضربان قلبش آهسته شود، خیره در نگاه خیس و ملتمس نیل‌رام که واضح منتظر ریوند بود، لب زد:
- پس باورش کرده‌ای...
نیل‌رام با دهانی باز که انتظار این رفتار ریوند را نداشت، ساکت شد و دیگر التماس نکرد. ریوند چه گفت؟ پس باورش کرده‌ای... نه نه! ریوند نه! بلند‌تر جیغ زد، ناخن‌هایش را روی سنگ های مرمر کف عمارت کشید، تقلا کرد، تمما کرد. التماس کرد. دستش را سوی ریوند گرفت و جیغ کشید، گریست تا او دستش را بگیرد که نگذارد برود اما ریوند، همچون مهران و دیگر انسان های این جمعیت حاضر، فقط ثابت ایستاد و با اندوه تنها صحنه‌ را تماشا کرد. در واضح ترین تصویر ممکن دور از چشم‌های عاشق و منتظر نیل‌رام یک قطره اشک از گوشه‌ی چشمش چکید. بدنش انگار قفل شده بود. خیره به دخترکی که یک ماه کنارش بود و اکنون در دل طاق جادو محو میشد لب زد:
- بدرود... عش...
و او رفت.

 

پایان جلد اول
این داستان ادامه دارد...

 

  • مدیر ارشد

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
  • اضافه کردن...