مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 6 آبان مدیر ارشد ارسال شده در 6 آبان (ویرایش شده) عنوان مجموعه: جادوی کهن جلد اول: پارسه نویسنده: فاطمه السادات هاشمی نسب ژانر: فانتزی، عاشقانه، تاریخی خلاصه: قدمت ایران به پنج هزار سال پیش باز میگردد، تئوریهایی باب وجود جادو، اهرمن، موجودات جادویی همچون سیمرغ وجود دارد که اگر واقعی باشند دنیا دگرگون خواهد شد، و اما چطور باید فهمید؟ این رمان دقیقا قصد دارد این تئوری را برای شما اثبات کند، البته با چاشنی عشق و حقیقت ولی لطفا هیچچیز را باور نکنید زیرا یکهو همهچیز تمام میشود. https://forum.98ia.net/topic/201-معرفی-و-نقد-مجموعه-رمان-جادوی-کهن-فاطمه-السادات-هاشمی-نسب-کاربر-انجمن-نودهشتیا/?do=getNewComment ویرایش شده 25 دی توسط سادات.۸۲ 7 نقل قول
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 6 آبان سازنده مدیر ارشد ارسال شده در 6 آبان (ویرایش شده) 🌸درود خدمت شما نویسندهی عزیز🌸 از آنکه انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کردهاید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید می توانید درخواست نقد بدهید. درخواست نقد اثر با رسیدن به 35 پارت می توانید برای اثر خود درخواست جلد بدهید. درخواست کاور رمان با تحویل گرفتن نقد و ویرایش نکات، می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر را بدهید. درخواست انتقال به تالار برتر همچنین با اتمام اثرتون لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر |کادر مدیریت نودهشتیا| ویرایش شده 7 آبان توسط سادات.۸۲ 2 نقل قول
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 6 آبان سازنده مدیر ارشد ارسال شده در 6 آبان (ویرایش شده) مقدمه: به گفتهی پارسیان باستان در بندبند وجودت جادو نهفته است؛ در تاروپود سلولهایت جادوست که به پرواز در میآید. اما چرا هرگز آن را باور نکردهای؟ چرا باور نمیکنی که جادو وجود دارد؟ که او روح دارد؟ با چشم خویش دیدم که بر روی یک ظرف باستانی نوشته بود: (به سرزمین جادو خوش آمدید. مردم پارسه با جادو متولد میشوند؛ همهچیز اینجا مطلق زیباست، پاکی همهجا را فراگرفته است و زندگی بینهایت جریان دارد. به امید روزی که پارسه جاودان ماند.) آه که اگر واقعی باشد... . ویرایش شده 6 آبان توسط سادات.۸۲ 5 نقل قول
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 6 آبان سازنده مدیر ارشد ارسال شده در 6 آبان سخن نویسنده: درود خداوند بر شما عزیزان همراهی کننده، باعث شادی و افتخار بندست که با کافه نویسندگان دیگه میتونم همراهتون باشم. با انرژی و روحیهی زیاد رمان رو شروع میکنیم. تنها درخواستی که از شما عزیزان دارم، این هست که با خوندن پارتها با من در ارتباط باشید. نظر بدید، تعامل داشته باشید و روحیه بدید. جاهای زیادی پارت گذاری انجام میشه، اما هرجا که همراهی وجود نداشته باشه پارت گذاری در اونجا متوقف خواهد شد. پیشاپیش میگم که این رمان بر اساس حوادث تاریخی نیست اما عناوین تمام مکانها و نقشهی خود جهان پارسه، از ایران باستان گرفته شده است. بنابراین اینکه باور کنید این جهان واقعی بوده یا خیر، بر عهده خود شماست. من باور کردم؛ امیدوارم شما هم باور کنید که روزگاری مردمان سرزمین جادو بودیم. نکته: سبک قلم من ترکیبی از اول شخص و سوم شخص است. در لحظه که راوی روایت می کند، می تواند حضور داشته باشد، می تواند روح باشد. می تواند احساس داشته باشد و می تواند بی حس باشد. افرادی که مجموعه رمان کابوس افعی را خوانده اند کاملا به این سبک اگاه هستند. بریم که با نام و یاد خدا رمان رو شروع کنیم. 7 نقل قول
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 6 آبان سازنده مدیر ارشد ارسال شده در 6 آبان (ویرایش شده) فصل اول (راوی) سعید فریاد کشان لگد پرقدرتی به کوسن جلوی پایش زد، کوسن بیچاره که برای مبلهای قدیمی ده سال پیش بود به هوا پرتاب شد و در نهایت آنطرفتر بر زمین افتاد. صدای نعرهی سعید در کل خانه پیچید. - یکم به خودت برس زن، همش خودت رو زیر اون چادر کوفتی پنهون کردی. منم دل دارم منم آدمم میخوام زنی که کنارم راه میره دلبر باشه. چیه خودت رو زیر صد تا جُل پنهون کردی؟ مگه قراره بخورنت؟ ها؟ مگه یه نگاه مردا قراره بهت آسیب بزنه؟ بدبخت من بهخاطر خودت میگم! همانطور که در سالن خانهی کوچک و قدیمیشان راه میرفت، دستهایش را تکان میداد و صدا در گلو انداخته بود، همچون ارکستر گروه سرود میمانست. - آدم کسرشأنش میشه بگه تو زنشی، خب یکم به خودت برس، اونهمه پول بیصاحاب رو خرج نذریهات نکن، برو چهار تا چرتوپرت آرایشی بخر بلکه آدم رغبت کنه بهت چشم بندازه. همش فکر و ذکرت تعذیه و تغذیهی مردم کوچه بازاره، یکم به فکر زندگیت باش زن! مریم دختر رضا فاتح، همسر اول سعید سبحانی در سکوت کنار ستون مرکزی خانه ایستاده بود و داشت غمزده به حرفهای خجالتآور شوهرش، به کلماتی که از دهانش بیرحمانه خارج میشد گوش میداد. صدها، شاید هم هزاران حرف ناگفته داشت که بگوید، به زبان بیاورد و فریاد بزند که تمام اهل محل بفهمند اما او... با بغض آب دهانش را قورت داد و تنها به حرفهای وقیحانهی شوهرش گوش سپرد. قلبش میلرزید اما حرفی نمیزد. چیزی نمیگفت. میدانستم که او میشنود. دخترش را میگویم، نیلرام سبحانی نوهی آقا رضا و حاج علی سبحانی بود که چشمهای عسلیاش را از پدربزرگ پدریاش به ارث برده بود. عسل نگاهش را از پدر بیغیرتش گرفت و به مادرش داد که ترسیده بود و چیزی نمیگفت. پوست گندمی مایل به سفیدش را از مادرش به ارث برده بود. از هر دویشان متنفر بود. نه آن تنفری که در نگاه اول به نظر میرسد بلکه متنفر بود که در هنگام دعوا، به همدیگر رحم نمیکردند. نیلرام آب دهانش را به زور قورت داد، خیلی سعی داشت خودش را به میان دعوا نیندازد. که با پدرش درگیر نشود زیرا دعواهایشان هرگز تمامی نداشت و مادرش قبلاً گفته بود نمیخواهد رابطهی نیلرام با پدرش، خرابتر از چیزی که هست شود. بغضش را به سختی فرو خورد و از روی مبل راحتی کرمیرنگ که اکنون دیگر از کثیفی دم به قهوهای میزد، برخاست و به طرف اتاقش رفت. قبل از شروع دعوا داشت تلویزیون نگاه میکرد. انیمهی دفترچه مرگ در حال پخش بود و ترجیح میداد آن را ببیند زیرا از شخصیت اصلی که دچار بیماری روانی بود، خوشش میآمد. اما وقتی پدرش وارد شد و آن دعوای مسخره را بهخاطر حجاب مادرش به راه انداخت، بیخیال آن شد. البته که توپش از جای دیگری پر بود. مثلا، آن همسر دومش شاید چیزی میخواست که از توان وی خارج بود و اکنون آمده بود تا بر سر دیوار کوتاهی که مادرش بود، حرصش را خالی کند. وارد اتاق که شد در را بست، نسبتاً صدای بلندی ایجاد کرد اما سر و صدای آندو آرام نگرفت. حتی بیشتر شدت گرفت زیرا پدرش اعتراض کرده بود که این یک بیاحترامی به بزرگ خانواده است و این دختر تربیت ندارد، البته که اصلا برای نیلرام اهمیتی نداشت اما بازهم تمام کاسهکوزهها بر سر مادرش فرو ریخت، که نتوانسته است یک دختر تربیت کند. نیلرام ناامید به در تکیه داد و روی زمین سرد سرامیکی اتاقش سُر خورد. رنگ سفید و قهوهای وسایل اتاقش، به خوبی خبر از افکار ناامید و شخصیت بیحوصلهاش میداد. نیلرام شخصیت جالبی داشت، گاهی آنقدر پر انرژی بود که همچون رنگ سفید میتوانست شادابی را به همه هدیه بدهد و گاهی... آنقدر ناامید و سرد و تیره میشد که همه را در عمق چالهی افکارش میکشاند، به تباهی محض. پاهای برهنهاش که زمین سرد سفید رنگ را لمس کردند، لرزی بر اندامش افتاد اما سردی زمین آرامش استواری به او داد. نگاهش را به پنجرهی زوار در رفتهی اتاقش دوخت که از هر طرفش باد زوزه میکشید. ظهر بود، گرمای هوا این روزها کاهش یافته بود اما حس عجیبی داشت. همزمان میخواست بیرون برود و از هوا لذت ببرد و در همان لحظه سعی داشت از این وضعیت مزخرف دعوای خانوادگی، سرش را زیر بالشت برده و فریاد سر بدهد. اما این افکار مزخرف و درهم و متضاد خوشبختانه زیاد طول نکشیدند زیرا دوستش پناه، همان لحظه باعث شد موبایل کوچک و قدیمیاش شروع به لرزیدن کند. نگاه مشتاق و خوشحالش را به قاب راهراه گورخری گوشی داد و شمارهی پناه را زمزمه کرد. با حس نسبتاً خوبی نام پناه را بر لب راند و انگشت شستش را بر روی دایرهی سبز رنگ روی صفحه کشید. تماس برقرار شد و صدای شاد و پر انرژی پناه در پشت خط گوشی، توسط بلندگوهای گوشی درون اتاق ساکت و سرد پیچید. ویرایش شده 24 آذر توسط سادات.۸۲ 6 نقل قول
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 6 آبان سازنده مدیر ارشد ارسال شده در 6 آبان (ویرایش شده) - نیلرام هیچی مثل یه دورهمی دخترونه درست وسط ظهر جمعه نمیچسبه، بگو که پایهای بدجور داره حوصلم سر میره. سر صبحی هم پستچی بدخوابم کرد اصلا دیگه همهچیز امروز برام خراب شد. بگو که میای. نیلرام آهی از سر آسودگی کشید، چقدر خوشحال بود که حداقل دوستی همفکر با خودش داشت. لبخند گرمی زد و برای خودش سری تکان داد انگار که پناه میدید. با لبهای لرزان جوری که سعی داشت آرامشش را حفظ کند، زمزمه کرد: - راستش، منم نمیخوام الان توی خونه باشم. صدای فریاد پدرش و آوای شکستن شده یک شيشه، با سکوت او همراه شد و این به گوشهای حساس پناه رسید. مکث پناه تنها لحظهای گذاشت اتاق در سکوت حزنانگیزش باقیبماند و بعد صدایش غمگین به گوش رسید. - دوباره؟ دختر مطمئنم که توی زندگی قبلیت یه کار خوبی کردی که خدا من رو بهت داده تا از مصیبتها بیرونت بکشم. نیلرام با شنیدن نام خدا اخم کرد اما پناه فرصتی برای بهانهها و گلایههایش نداد و در ادامه با خونسردی گفت: - آماده شو تا دو دقیقه دیگه در خونتونم. توی خیابون نزدیکتون دارم میام زود باش. نیلرام نفس آسودهای بیرون داد، ترسید ده دقیقه طول بکشد تا او برسد و خب خوشحال بود که زودتر حرکت کرده بود و تماسش، تنها فرمالیته بود. تنها دو دقیقهی دیگر باید تحمل میکرد و بعد، آرامش مطلق در انتظارش بود. با دوستهایش همیشه راحتتر بود؛ خب حداقل اکثر اوقات که اینطور به نظر میرسید. تماس که قطع شد خودش را مجبور نکرد تا جوابی به پناه بدهد. همیشه نمیگذاشت موقع خداحافظی از آن تعارفات مسخره را بیان کند. خب این خوب بود ولی گاهی حرفی باقی میماند که پناه مجبور میشد دوباره از اول تماس بگیرد و البته که به خاطر این خصوصیت نیلرام چقدر حرص میخورد. از روی زمین بلند شد؛ صدای مادر و پدرش نسبتاً آرامتر شده بود اما گلایههای پدرش، خب هرگز قرار نبود او سریع آرام بگیرد. غمگین و بیحوصله به سمت کمد دیواری سمت راست اتاق قدم برداشت و مشغول پوشیدن لباسهایش شد. یک مانتوی سبز کت مانند تا بالای زانو همراه با شال مشکی برداشت. شلوار دم پای مشکی را هم که پوشید به سمت چوب لباسی پشت در اتاقش قدم برداشت. کیف دستی مشکی سفیدش را بر شانه انداخت و ایستاده در وسط اتاق، نفس عمیقی کشید. آرایشی چیزی نیاز نداشت، در واقع اعتقادی به این مسخرهبازیها نداشت. در را گشود و سعی کرد بدون توجه به مادر و پدر تازه آرام گرفتهاش که در هال نشسته بودند، به سمت در خانه برود. همیشه حسرت داشتن یک حیاط و داشتن حیوان خانگی بر دلش مانده بود. آن ساختمان ده طبقه در پایین شهر، واقعا چیزی نبود که هرکسی بخواهد در آن زندگی کند. انگار یک زندان خانهمانند بود. دستش را جلو برد و در خانه را که سعی کرد با بیصدا ترین حالت ممکن باز کند؛ صدای بیحوصلهی مادرش آرام از کنار دیوار هال به گوش رسید: - مواظب خودت باش. نیلرام سرش را چرخاند و با آن چشمهای بیروح به مادر گریاناش نگاه کرد. مردمکهای سیاهش میلرزیدند اما او عسل نگاهش را از مادر غمگین و درد کشیدهاش گرفت. پدرش روی مبل نشسته بود اما ذرهای برایش اهمیت نداشت او کجا میرفت. گاهی فکر میکرد اگر خبر مرگش را به او بدهند همینطور خنثی باقی میماند و چیزی نمیگوید. مشغول پوشیدن کفش اسپرت سفیدش شد و زمزمه کرد: - یعنی برات مهمه؟ مادرش سکوت کرد و پاسخی نداد البته که نیلرام هم منتظر نماند تا پاسخی بشنود. شالش را درست کرد تا نسبتاً موهایش بیرون نباشند و از پلهها تندتند پایین رفت. گاهی دیگر حوصلهی آسانسور را هم نداشت. ترجیح میداد پلهها را تپتپ کنان پایین رود تا آنکه دقایقی بیشتر جلوی مادرش صبر کند و آن نگاه مزخرف مغمومش را تحمل کند. او معتقد بود اگر مادرش از این وضعیت ناراضی است تا حالا دیگر باید طلاق میگرفت. اما انگار اینطور نیست و هنوز میتواند آن مردک از خود راضی را تحمل کند. صدای بوقهای ممتد یک ماشین در بیرون ساختمان، خبر رسیدن پناه را داد. سریعتر از پلهها پایین رفت و نفسزنان در ساختمان شماره دوازده را باز کرد. در مشکی رنگ سنگین را سریع بست که صدای بلندی ایجاد شد. با رویی خسته به پناه لبخند زد. او واقعا پناه قلب بیپناهش بود. در ماشین را گشود و بر روی صندلی شاگرد نشست، کولر را به سمت خودش تنظیم کرد و با کشیدن یک نفس عمیق، اجازه داد تا اعصابش آرام بگیرد. پناه دنده را جابهجا کرد و ماشین به حرکت در آمد. همانطور که میرفت تا دوست دیگرشان را بردارد، جدی پرسید: - خب باز دعوا سر چی بود؟ نیلرام پوزخند زد و خسته سرش را به صندلی تکیه داد. چشمهایش را باز و بسته کرد، سعی داشت مانع درد سرش شود. خیره به درختهای کنار خیابان که یکی پس از دیگری رد میشدند لب زد: - مثل همیشه سر چیزای مسخره دعوا رو شروع کرد، اینبار یکم حرفهاش رکتر بود بهخاطر حجابش گیر داد. ویرایش شده 24 آذر توسط سادات.۸۲ 5 نقل قول
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 6 آبان سازنده مدیر ارشد ارسال شده در 6 آبان (ویرایش شده) پناه سر تأسفی تکان داد و همانطور که سرعت را بیشتر میکرد و دنده را به سه تغییر میداد، شاکی به حرف آمد: - چی بگم؛ درسته که معتقدم هرکسی اعتقاد خودش رو داره، اما مادرت دیگه خیلی داره جلوی این مرد کوتاه میاد. خب اگر موضوع اینه و نمیخواد طلاق بگیره که حجاب رو بذاره کنار، اگر هم براش مهمه که طلاق بگیره بره دنبال زندگیش. نیلرام خیره به خیابان و مردمی که از خط عابر پیاده عبور می کردند، پوزخند زد. وقتی به این حرف فکر میکرد خندهاش میگرفت دست خودش نبود. مادرش حتی به آن حرفهای نامناسب جواب نمیداد تا مبادا کسی صدای دعوایشان را بفهمد، آنوقت پناه چه میگفت؟ طلاق؟ بیحجابی؟ برایش یک شوخی محض بود. پس با لحن عصبانی و چاشنی خشم پاسخ داد: - چه توقعاتی داری پناه، مریم خانم دختر آقا رضاست. کسی که توی محلهی خودشون قاسمآباد روی حرف پدرش قسم میخورن. اون وقت بیاد آبروریزی کنه؟ پناه سرش را متاسف تکان داد و با رسیدن به خیابان بعدی که خانهی دوستشان همان نزدیکی بود؛ ماشین را روبهروی یک کفشفروشی نگه داشت. آرزو شاداب جلو آمد و سوار ماشین شد، پر انرژی به میان دو صندلی جلو خزید. با ذوق در آینهی وسط به دوستهایش نگاه کرد و گفت: - پناه خبرهای جدید رو شنیدی؟ تئوری جهانهای موازی همین ده دقیقه پیش تایید شده. قراره چند تا محقق شروع به آزمایش کردنش بکنن. وای خدا باورتون میشه؟ زمانی این تئوری فقط توهم آدمهای اسکیزوفرنی بود. الان به اثبات رسیده، واقعا علم داره به کجا میره؟! نیلرام و پناه هر دو با اتمام حرفش، ساکت به جلو خیره ماندند. تنها صدای نفسهایشان بود که به گوش میرسید. پناه ماشین را به حرکت در آورد و نیلرام ملتمسانه گفت: - میشه تمومش کنی؟ این توهماتت در مورد تخیل و جهانهای فانتزی و موازی رو میگم. دارم کمکم نگرانت میشم آرزو. پناه سرش را به نشانهی موافقت تکان داد، دنده را به چهار تغییر داد و همانطور که سرعت را بالا میبرد جدی گفت: - در واقع از بس رمان تخیلیفانتزی خونده اینطوری شده. اوه اون سریالهای فانتزی و چرتوپرت که دیگه نگم. فکر کنم تأثیر بیشتری روش داشتن. آه دوست عزیزم قبلاً دیوونه بودی الان متوهم هم شدی. نیلرام قهقهای از حرفهای پناه زد، سرش را به سوی پناه چرخاند و با تمسخر ادامه داد: - میدونی چیه؟ یهو فردا میاد میگه دستم رو میبینید؟ پوف! الان دیگه نمی بینید این جادوهه باورتون میشه؟ اَدا در آوردن نیلرام باعث شد پناه و آرزو هر دو به خنده بیافتند. خوشبختانه آرزو دختر با جنبهای بود و با این تمسخرها و مسخره بازیها ناراحت نمیشد. پس خونسرد به پشتی صندلی تکیه داد و دست به سینه با لحنی مفتخر گفت: - امیدوارم اون روز برسه، وای چقدر خوب میشه اگر جادو واقعی باشه. میدونین این تئوری هم در حال بررسیه ولی از اونجایی که هر دوتون مشتاق به نظر نمیرسین، نمیگم. نیلرام و پناه هر دو نفس آسودهای کشیدند و بابت لطف آرزو، از وی تشکر کردند. در طول مسیر دیگر کسی زیاد حرف نزد البته بیربط به تمرکز سست پناه نبود. تأکید داشت در هنگام رانندگی با او و با همدیگر حرف نزنند مبادا حواسش پرت شود و به لیست تصادفات ماشین عزیزش، تاریخی اضافه گردد. سابقهی خوبی در این باب نداشت، آنکه چطور هنوز ماشینش سالم بود خب باید خدا را شکر میکرد. بیست دقیقهی بعد وارد پارک شدند و دوچرخه کرایه کردند. پناه شلوار تنگ سیاهش را بالاتر کشید تا راحت سوار دوچرخه شود، پرانرژی گفت: - یه ساعت باید ورزش کنیم نبینم وسطش غر بزنین که خونتون حلاله. نیلرام خندید و آرزو شانهاش را بالا انداخت. هر دو میدانستند عاقبت چه میشود. نیلرام سوار دوچرخه آبی رنگش شد و در حالی که شالش را درست میکرد تا در راه باز نشود، پاسخ داد: - یهو جوگیر نشی بگی حالا تند بریم. ویرایش شده 24 آذر توسط سادات.۸۲ 4 نقل قول
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 6 آبان سازنده مدیر ارشد ارسال شده در 6 آبان (ویرایش شده) آرزو سرش را تکان داد و قبل از آنکه سوار شود شروع به گرم کردن عضلاتش کرد. معتقد بود بدون نرمش اولیه، ورزش هیچ فایدهای برای بدن ندارد بلکه حتی ضرر هم میرساند. اول باید بدنش را آماده میکرد. با کمی تکان خوردن و انجام حرکات کششی، سوار دوچرخه شد و عینک آفتابیاش را بر چشم زد تا به قول خودش، با کلاس به نظر بیاید. سپس هر سه به راه افتادند. مسیر دوچرخه سواری پارک جنوبی شهر، واقعا نسبت به جاهای دیگر بزرگ بود. بهخصوص فضای سبز اطرافش باعث شده بود به عنوان مکانی آرامشبخش شناخته شود زیرا درختان صنوبر و نارون به شدت در آن منطقه بزرگ شده بودند. برای همین افراد زیادی در پارک زیر سایهی درختها نشسته بودند. عدهای بر روی چمنها نشسته و با هم گفتوگو میکردند. صدای خندههایشان در پاک که طنین میانداخت، روانم را شاد میکرد. عدهای نیز دوچرخه سواری میکردند، گاهی دوستهایشان با اسکیت همراهیشان میکردند. خانوادههای زیادی در این پارک برای تفریح آخر هفته آمده بودند زیرا خبری از افراد معتاد و دیگرانی که کارهای نیکی نمیکردند، نبود. آرزو همانطور که سعی داشت نفسهایش را هماهنگ و آرام نگه دارد، رکاب زد و عرقریزان گفت: - پناه یادت باشه اون مقاله در مورد هنر موسیقی قرن دوازدهم رو برات بفرستم. ببین چطوره میخوام برای کارفرما ارسال کنم. آرزو نویسندگی مقالات را انجام میداد، شاید اغراق نباشد اگر بگویم یک چهارم مقالات سایتی که برای آن کار میکند را خودش نوشته است. علاقه همیشه محرکی برای پیشرفت است. پناه که با دهان نفس میکشید به سختی پاسخ داد: - با... باشه. نیلرام از وضعیت آندو به خنده افتاد اما حرفی نزد و به جلویش خیره شد تا ناغافل به بچهای که به میان مسیر دوچرخه سواری میپرد، برخورد نکند. آرزو نیز از خستگی پناه خندید و همانطور که یک سنگ بزرگ در مسیر را رد کرد، با تمسخر خطاب به وی گفت: - قرار نیست که جا بزنی و غرغر کنی؟ پناه همانطور که سعی داشت کم نیاورد و ناگهان ترمز را فشار ندهد، سرش را به چپ و راست تکان داد و جوابی به آرزو و نگاه تمسخرآمیزش نداد. سعی داشت با تمام وجودش از وسوسهی توقف و استراحت دوری کند. نیلرام در حینی که رکاب میزد، نگاهش به دختر و پسری در زیر سایهی یک درخت صنوبر افتاد. دختر در کنار پسر نشسته بود و غمگین با او حرف میزد. پسر نیز با نهایت احترام و مهربانی، دستش را گرفته بود و به حرفهایش با یک لبخند ملیح گوش میداد. ناخواسته آهی کشید. تنها سه ثانیه این صحنه را دیده بود ولی چقدر عمیق با آن ارتباط گرفت. چقدر دلش چنین کسی را میخواست. یک همدم، یک همراه همیشگی. دوستهایش بودند اما آنها زندگیهای خودشان را داشتند. دردهای خودشان را تحمل میکردند. کاش خواهر یا برادری داشت شاید در آن موقع همهچیز جور دیگری پیش میرفت. مجدد آه کشید و لبش را از حرص گزید. باید تمرکز میکرد، دردها برای لحظات دردناک و شادیها برای لحظات شاد بودند، این تعادل حقیقی است. دو ساعت بعد، وقتی یک ساعتش را به ورزش و یک ساعتش را به استراحت بعد از ورزش اختصاص دادند، پناه احضار شد تا به خانه برود زیرا مادر و پدرش برای کاری به شهرستان میرفتند و او باید خانه را تحویل میگرفت تا مواظب سگ و قناریها باشد. پناه گوشی را در دستش چرخاند و همانطور که سوییچ پرایدش را در آن بلبشوی درون کیف دستیش پیدا میکرد گفت: - یکی بهم بگه چرا باید کاتر توی کیفم باشه؟ ویرایش شده 24 آذر توسط سادات.۸۲ 3 نقل قول
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 6 آبان سازنده مدیر ارشد ارسال شده در 6 آبان (ویرایش شده) نیلرام خاک فرضی روی کتش را تکاند و همانطور که به پراید تکیه میداد دست به سینه گفت: - هر دفعه همین رو میگی. آرزو نیز سرش را به نشانهی موافقت تکان داد و کنار نیلرام به ماشین تکیه داد. نیلرام با چشمهای لرزانش مردد به هر دو نگاه کرد. انگار حرفی برای گفتن داشت اما نمیدانست بگوید یا خیر، هرچند آخر بعد از دقایقی بالاخره دهان باز کرد: - راستش بچهها من... نمیخوام برم خونه. پناه و آرزو هر دو به او خیره شدند، نیلرام شرمنده به زمین چشم دوخت و بغضآلود گفت: - حوصلهی دعواهاشون رو ندارم. من... میشه پیش یکی از شماها باشم؟ فقط امشب. پناه خوشحال سرش را تکان داد و بیخیال گشتن داخل کیفش شد، نیلرام را در آغوش کشید و ذوقزده گفت: - وای دختر عالیه امشب یه دورهمی دخترونهی خفن داریم. سریع نگاهش را به آرزو داد و با لحن خاصی پرسید: - توهم میای دیگه؟! نگاهش به آرزو فهماند که باید قبول کند. پناه با چشمهایش فریاد میزد که بگو بله! زیرا نیلرام به ما نیاز دارد. خوشبختانه آرزو خنگ نبود و سریع متوجه شد. سرش را تکان داد و موافقت کرد. بنابراین هر سه کیف پناه را روی زمین خالی کردند تا سوییچ پراید را هرچه سریعتر پیدا کنند. سوییچ را درست ما بین پارچه میانی زیب اصلی کیف پیدا کردند که سوراخ شده بود. آرزو کلافه ایستاد و حق به جانب گفت: - بد نیست کیف پارهی قدیمیت رو بندازی آشغالی و یکی نو بخری! نیلرام نیز به نشانهی موافقت سرش را تکان داد و دستی بر سرش کشید، سرگیجه گرفته بود. زمزمه کرد: - یه لحظه قلبم اومد توی دهنم، ترسیدم واقعا سوییچ رو گم کرده باشی، آخ سرم داره گیج میره از بس پایین بوده. پناه قهقهای زد و همانطور که به طرف در راننده قدم برمیداشت بیخیال پاسخ داد: - نگران نباشین سوییچ یدکش هنوز هست نهایت اون رو میگفتم برام بیارن. آرزو و نیلرام سر تاسفی برایش تکان دادند و هر دو سوار شدند تا راهی خانهی پناه شوند. امشب شب طولانیای در انتظارشان بود. یک شب دخترانه و شاید، یک شب جادویی. نیلرام ماشین را دور زد تا روی صندلی جلو بنشیند که نگاهش به همان دختر و پسری افتاد که قبلاً در هنگام دوچرخه سواری دیده بود، هر دو خندان دستدردست همدیگر میآمدند. نیلرام غمگین نگاه از آنها گرفت و سوار شد، نمیخواست لحظهبهلحظه بدبختی و تنهاییاش را به رُخ خودش بکشد. باید افکارش را برای امشب آزاد میگذاشت. ویرایش شده 24 آذر توسط سادات.۸۲ 3 نقل قول
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 6 آبان سازنده مدیر ارشد ارسال شده در 6 آبان (ویرایش شده) فصل دوم زهرا خانم مادر پناه، همانطور که پایش را درون کفش زنانهاش میکرد، کلید را روی جاکفشی گذاشت، نگاه مطمئنش را به دخترها انداخت و با آرامش گفت: - نگران بودم پناه تنهایی یه گندی بزنه، اما با حضور شما دو تا خیالم راحته. نیلرام با یک لبخند ملیح پاسخش را داد و کنار در ورودی ایستاد. آرزو خندهرو کنارش ایستاد و به حرف آمد. - خیالتون تخت. دستش را روی شانهی پناه که جلوتر بود نهاد و لاتی ادامه داد: - خودوم حواسوم بهشون هه خانم! آقا بهزاد همسر زهرا خانم بهخاطر لحن جالب آرزو خندید و دست همسرش را گرفت، او را به طرف در کشید و راضی گفت: - ولشون کن، بیا بریم دیر شد. دخترا مواظب خودتون باشین. فقط خونه رو سالم نگه دارین. هر سه خندیدند و دستی برای زهرا و بهزاد تکان دادند. با بسته شدن در، پناه نفس آسودهای بیرون داد و روی مبل راحتی خانه که رنگ خاکستریاش حس خوبی داشت، ولو شد. نیلرام نیز کنارش نشست و سرش را به پشتی مبل تیکه داد. آرزو به طرف حیاط رفت و غذای سگ مادر پناه را داد تا مبادا بعدا یادش برود زیرا زهرا خانم سگش را به او سپرده بود. دقایقی بعد که کارش تمام شد بازگشت و ذوقزده گوشی را از جیب مانتویش بیرون آورد، خیره به صفحهی گوشی گفت: - خبخب بریم که داشته باشیم، اولین فیلم ترسناک از مجموعهی سجین! نیلرام خنثی به شادی آرزو خیره ماند، پناه اما مردد آب دهانش را قورت داد و نگران پرسید: - خب... مطمئنی؟ امشب نمیخواین فقط حرفهای دخترونه بزنیم؟ به نظرم اینطوری خیلی بهتره! آرزو خندید و گوشی را درون جیبش فرو کرد، کنار پناه جای گرفت و دستش را محکم فشرد. مطمئن گفت: - خیالت تخت دختر هرچیزی به موقع خودش. اول حرف میزنیم، بعد فیلم میبینیم. خواب توی مرحلهی آخره. نترس خودم کنارت میشینم قوت قلبت میشم. نیلرام نفس عمیقی بیرون داد، خوب بود. حداقل کامل حواسش از زندگی پرت میشد. پناه موافقت کرد و آرزو خطاب به نیلرام پرسید: - میدونم خیلی ناگهانیه. اما صرفا برای شروع بحث دخترونه میپرسم. چرا ازدواج نمیکنی؟ اینطوری دیگه یکی رو داری که همدمت باشه و از اون جهنم بیرون میای. نیلرام کمی از این سوال واقعا بیجا و ناگهانی تعجب کرد. پناه اما منتظر بود پاسخش را بشنود مشخص بود که سوال خودش نیز همین است. نیلرام دستی به شالش کشید و آن را کَند و روی زمین بدون فرش انداخت، غمگین بیشتر درون مبل فرو رفت و گفت: - ازدواج کنم که بدبختتر از اینی که هستم بشم؟ چند ساله مادر و پدرم دعوا دارن، فک و فامیل حرف در آوردن، خواستگار خوبی نمیاد. پناه پوزخندی زد و با تمسخر به مبل تکیه داد و گفت: - مسخرهست، بلند شو برو خودت پیدا کن. هنوز به خواستگاری سنتی پایبندی؟ اینطوری ده قرن دیگه هم از سینگلی بیرون نمیای. آرزو کمی فکر کرد، داشت در مغزش حرفها را تجزیه و تحلیل میکرد. نیلرام اخمآلود پاسخ داد: - دوست ندارم وارد رابطههای دوستانهی جنسی بشم. اونا فقط بهخاطر چیز دیگهای باهامون دوست میشن. اهل این کارها نیستم. ویرایش شده 24 آذر توسط سادات.۸۲ 4 نقل قول
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 6 آبان سازنده مدیر ارشد ارسال شده در 6 آبان (ویرایش شده) آرزو خندید، سرش را تکان داد و موهای دم اسبیاش را باز کرد. پناه زیر لب غر زد: - تو هم ما رو کشتی با این حجاب و عقایدت. موندم چطور باهات دوستم. آرزو اینبار به حرف آمد و حقبه جانب گفت: - نیلرام شاید حجاب داشته باشه، اما این کارها ربطی به حجاب نداره خب. خیلیها رو دیدم که اصلا حجاب ندارن، یه عالمه آرایش ولی هیچ کاری نمیکنن، برای خودشون زندگی میکنن. خیلی ها هم هستن با روبند از خونه بیرون میرن، فقط باید بیای بیبینی چه ها کردن. پناه شانهاش را بالا انداخت و بلند شد. به طرف آشپزخانه قدم برداشت و خونسرد گفت: - میدونم. اما نیلرام هیچ اعتقادی به خدا نداره، موندم گناه نمیکنه بهر چه! آرزو به خنده افتاد اما نیلرام فحشی زیر لب به پناه داد. ناگهان فریاد زد: - فقط نمیخوام ازم به عنوان یه شیء استفاده بشه، هر ماه یکی بیاد ازم استفاده کنه و آخرش وقتی خسته شد بره! آروز آب دهانش را به سختی قورت داد، نگاه پناه در آنطرف اُپن آشپزخانه صد در صد زنگ خطری برای یک دعوا بود. پس سریع از جایش برخاست و کنترل تلویزیون را برداشت. کنترل به دست میان نگاه خشمگین آندو ایستاد و گفت: - بسه دیگه، گفتوگوی دخترونه به شما دو تا نیومده، امشب رو قرار بود لذت ببریم نه دعوا کنیم. پناه خشمگین نگاه از موهای آرزو گرفت و آب پارچ را درون لیوان ریخت. زیر لب گفت: - خودش عین آدم حرف نمیزنه. من که چیز بدی نگفتم! نیلرام به وضوح صدایش را شنید، لب گزید و با حرص پاسخ داد: - اول تو عقایدم رو مسخره کردی وگرنه من کاری بهت نداشتم. آرزو کلافه میان آندو بیشتر وول خورد تا تلویزیون را به گوشیاش وصل کند. باید هر چه سریعتر فیلم را پخش میکرد تا آندو خفه شوند. پناه شکلکی از پشت آرزو برای نیلرام در آورد که نیلرام را عصبانیتر کرد. رویش را از وی گرفت و مجدد فحشی داد. هرچند که پناه با شنیدن آن فحش به خنده افتاد، برایش جالب بود با آنکه نیلرام خدا را قبول نداشت، اما هیچکدام از فحشهایش بدتر از بیشعور و دیوانهی بوزینه نبود. (تمام وقایع این مجموعه واقعی هستند و تنها اسامی به دلیل قانون حفظ زندگی خصوصی افراد واقعی، تغییر کردهاند.) صدای دوبلهی سجین یک که در خانهی مسکوت پخش شد، هر دو نگاهشان را به تلویزیون دادند. پناه مستأصل آب دهانش را قورت داد و گفت: - ترسناکه؟ آرزو متعجب به او خیره ماند. نیلرام با تمسخر نیشخند زد و پاسخ داد: - نه کمدیه. این صدای ترسناک هم برای خندهست! پناه بیمزهای نثارش کرد و دستپاچه گفت: - بذارین اول توتفرنگی بیارم، بعدش دیگه جرأت نمیکنم بلند بشم. آرزو سرش را تکان داد و رفت تا شربت درست کند. همانطور که شربت را آماده میکرد بلند گفت: - نظرهاش رو خوندم واقعا وحشتناکه، خیلیها میگفتن از مجموعه احضار هم ترسناکتره. نیلرام ابرویش را بالا انداخت، او احضار را دیده بود. اما ترسی نداشت پس کنجکاو پرسید: - حتی از مجموعه توطئهآمیز؟ آرزو سرش را تکان داد، لیوانها را پر کرد و گفت: - میگفتن بهخاطر نزدیک بودن عقاید ترکیه با ایران، بین فیلمهای جادو و طلسم ترسناکترینه. نیلرام مشتاق سرش را تکان داد، پناه آب دهانش را ترسیده قورت داد و نگران گفت: - میشه یه چیزی بگم؟ ویرایش شده 24 آذر توسط سادات.۸۲ 4 نقل قول
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 6 آبان سازنده مدیر ارشد ارسال شده در 6 آبان (ویرایش شده) هر دو سریع باهم مخالفت کردند و نگذاشتند پناه بهانههای چرتوپرتش را برای تغییر فیلم شروع کند. آرزو سینی شربت آبلیمو را آورد و روی میز جلوی مبل گذاشت. پناه نیز آمد و ظرف توتفرنگی را کنار شربتها نهاد. تمام چراغها را که خاموش کردند، آرزو صدای تلویزیون را بالا برد. هر سه به همدیگر چسبیدند. نیلرام در وسط، آرزو چپ او و پناه طرف راستش قرار داشت. خب بله آرزو به قولش وفا نکرد. قرار بود کنار پناه باشد تا قوت قلب او شود. فیلم که شروع به پخش شدن کرد، دیگر هیچ کدامشان تکان نخوردند. در صحنههای ترسناک فیلم، گاهی احساس میکردم حتی نفس هم نمیکشیدند. البته گاهی آنقدر جیغ میزدند که نگران بودم نکند کسی در خانه را به نشانهی اعتراض بزند. به هر حال همسایهها این موقع شب در خواب بودند، زیرا ساعت رزینی روی دیوار، دو صبح را نشان میداد. یک ساعت و چهل دقیقه زمان برد تا فیلم تمام شود. ساعت که سه و چهل دقیقهی صبح را نشان داد، صدای اذان از مسجد دو کوچه آنطرفتر به گوش رسید. آرزو که واقعا فشار زیادی را از ترس و وحشت تحمل کرده بود، نامتعادل برخاست و دستهای لرزانش را به طرف شربتی که کلا حواسش از آن پرت شده بود، دراز کرد. کمی از آن خورد تا سوزش گلویش بهخاطر جیغهای ممتد بهتر شود. پناه سرش را به پشتی مبل تکیه داد و خسته و لرزان گفت: - لعنت بهت با این فیلم پیدا کردنت. آرزو بهخاطر شیرینی شربت قندش بالا آمد و قهقهای زد، راضی گفت: - با اینکه خودمم مثل سگ ترسیدم، ولی ارزش دیدن داشت. خدایی خیلی خوب بود. نیلرام لبخند کمرنگی زد و آهسته خیره به تلویزیون که داشت تیتراژ پایانی را پخش میکرد گفت: - فقط آخرش جالب بود. البته که او اصلا حواسش به داستان فیلم نبود. هنگام فیلم دیدن مدام حواسش پرت شده بود. به چیزهای زیادی فکر کرد به خیلی چیزها و آخرش با جیغهای ممتد بچهها به لحظهی حال بازگشت. پناه خسته از روی زمین برخاست و گفت: - بیاین دیگه بریم بخوابیم نزدیکه چهار صبحه. آرزو سرش را تکان داد اما نیلرام به حرف آمد: - شماها برین منم یکم دیگه میام. پناه و آرزو همدیگر را دیدند و شانهای بالا انداختند، شاید گاهی باید تنها باشد تا خوشحال شود. آرزو تلویزیون را خاموش کرد و هر دو رفتند تا نیلرام در سالن آن خانهی تاریک تنها بماند. چشمهایش را بست و نفس عمیقی کشید. خانوادهاش حتی زنگ هم نزده بودند. نه مادرش، نه پدرش. انگار برایشان بود و نبود نیلرام تفاوتی نداشت. غمگین آه کشید و اشکهایش سقوط کردند. خیلی خودش را کنترل کرده بود تا در طول فیلم گریه نکند. که اوقات شاد دوستهایش را خراب نکند. برای همین تنهایی گاهی آرامشبخشتر بود. گاهی تنها بودن تسکین دهندهتر از بودن چندین نفر در کنارت بود. ده دقیقه بعد، وقتی با گریه آرامتر شده بود از جایش برخاست و به اتاق رفت. تخت دو نفرهی پناه تنها یک جای خالی دیگر داشت، آنهم درست در گوشهی چپ تخت. به آن سمت رفت و آرام روی تخت دراز کشید. دستش را زیر سرش نهاد و به سقف خیره شد. سقفی که خودشان با شب رنگ، شکلهای هندسی بر رویش کشیده بودند و الان داشت یا رنگ بنفشش برق میزد. آهی کشید و چشمهایش را بست. کمکم به جهان خواب سفر کرد و همهچیز را به فراموشی سپرد. ویرایش شده 24 آذر توسط سادات.۸۲ 4 نقل قول
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 6 آبان سازنده مدیر ارشد ارسال شده در 6 آبان (ویرایش شده) فصل سوم با احساس صدای وزوز مگس، گوشش را مالش داد و دستش را در هوا تکان داد تا به خیالش مگس فرار کند. به طرف دیگر تخت غلت زد که درد ناگهانیای به دماغ کشیدهاش وارد شد، درد طاقتفرسایی در خواب به وی تحمیل کرد. کلافه و دردناک سرش را بالا آورد و دماغش را مالید. اخمآلود ابروانش را درهم کشید. آنقدر درد داشت که انگار دماغش به سنگ خورده بود. چشم بسته دستش را بر سر یکی از آندو احمق کوبید و با صدای بلندی از سر خشم گفت: - گمشو اونطرف، سرت چرا اینقدر سفته؟ مثل سنگ میمونه... سردی جسم، شوک بزرگی به او وارد کرد و باعث شد پلکهایش را تکان دهد. وحشتزده گمان کرد دوستش مرده است که سرد شده اما با دیدن یک سنگ بزرگ در جلوی چشمهایش، جیغ زد و کامل روی تخت نشست. داشت توهم میزد؟ جلویش را چمنزاری بزرگ پوشانده بود. آسمان آبی بالای سرش به حتم یک نقاشی بر روی سقف اتاقش نبود! پناه با دهان باز بالای سرش را دید. آسمان آبی و آن ابرهای سفید گلولهبرفی که در آن میخندیدند. وضعیت جالبی داشت. مگس و پشهها هم او را رها نمیکردند. دستی در هوا تکان داد و خیره به اطراف دو انسان را کنارش دید. یکی آرزو و دیگری نیلرام. گیج و حیران دستی به پوست صورتشان زد. واقعی بودند، بهتزده به حرف آمد: - وای خدا اینجا چه خبره؟ بچهها بلند شین زود باشین بلند شین! سر و صدای مزخرف پناه باعث شد آرزو وول بخورد و خسته نیمخیز شود. دستش را روی چمنهای زیرش نهاد و شاکی گفت: - چته سر صبحی؟ مادر و پدرت برگشتن؟ آخ که چه خواب چرتی دیدم. همش احساس میکردم مگس داره توی گوشم راه میره. پناه دستی بر صورتش کشید و وحشتزده و نگران زمزمه کرد: - خب فکر کنم هنوز هم توی خوابی چون واقعا اینجا مگس زیاد داره. آرزو چشمهایش را بیشتر باز کرد تا منظور پناه را بفهمد و البته که وقتی چشمهایش به نور عادت کردند، خورشید و ابر و آسمان آبی را با آن چمنزار زیبا دید. جیغ زد و نشست، حیران با آن چشمهای بزرگ پف کرده اطراف را دید. نیلرام نیز بهخاطر سر و صدای آندو بیدار شده بود. خمیازهای کشید و دستهایش را در هوا کش و قوس داد. دستش را که بر زمین نهاد، نرمی چمنها او را شوکه کرد. تازه چشم گشود و با بهت گفت: - پناه از کی تا حالا تختت جوونه میزنه؟ آرزو مستأصل زمزمه کرد: - از کی اتاقت به دشت تبدیل میشه؟ پناه بیخبر از همهجا سرش را به چپ و راست تکان داد و گیج گفت: - خب داریم خواب میبینیم. خیلی جالبه! هر دو سرشان را تکان دادند. پناه گمان میکرد آندو در خوابش هستند و آندو نیز هر کدام گمان میکردند خواب خودشان است و بقیه در خواب وی حضور دارند. کلا وضعیت پیچیدهای بود. آرزو از روی چمنها بلند شد و کمی اطراف را با دقت بررسی کرد. حالا که در خواب بود باید لذت میبرد تا زمانی که بیدار شود. به طرف درختهای انگور که سراسر قسمتی از دشت را پوشانده بودند رفت. مسیری خاکی جلویش بود. ابرویش را بالا انداخت، انگار برای تردد بود. با ذوق به سمت آندو بازگشت و گفت: - فکر کنم باید اون سمتی بریم. یه جاده اینجاست. ویرایش شده 24 آذر توسط سادات.۸۲ 4 نقل قول
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 6 آبان سازنده مدیر ارشد ارسال شده در 6 آبان (ویرایش شده) دستش را به طرف غرب دراز کرده بود. پناه گیج به او نگاه کرد و نیلرام متمسخر دست به پهلو زد و گفت: - که چی بشه؟ چهار صبح خوابیدیم. نهایتا باید دوازده بیدار بشیم. من که حوصله ندارم توی خواب راه برم. یهو از در خونه پناه اینا سر در میارم. پناه خسته و گیج اطراف را دید، دلهرهی عجیبی داشت. چرا اینجا حس خوبی به او نمیداد؟ برعکس آرزو به شدت ذوق داشت. میدانست اینجا سرزمین رویاهایش است. پس اصرار کرد و آندو را وا داشت تا دنبالش بروند. همانطور که آندو را میکشید و به طرف جادهی خاکی میبرد، گفت: - گوش کنید، در هر حال که خوابیم کم پیش میاد بتونیم توی خواب باهم حرف بزنیم. بیاین اینجا نوشته به طرف پارسه. باید بریم یکم اطراف رو ببینیم. شاید شهرش از ضمیر ناخودآگاهتون شکل گرفته! نیلرام ابرویش را بالا انداخت و همانطور که کشیده میشد و از کنار درختان انگور پر بار عبور میکرد پرسید: - پارسه؟ کجا خوندی؟ آرزو با ذوق سرش را به سمت عقب تکان داد و گفت: - یه تابلو اونطرف بود، میخی نوشته. خب من زبان میخیم خوبه یادت نرفته که؟ فکر کنم این از ضمیر خودم بوده. پناه متمسخر خندید و نگاهش را به زمین و خاک نرمش داد. گفت: - آره اون کلاسهای فشردهی مسخره برای تاریخ رو یادم نمیره. نیلرام نیز سرش را تکان داد و هر دو ناچار همراه آروز راه رفتند تا به آن پارسهای که روی تابلوی چوبی بود، برسند. بیست دقیقه گذشت اما هنوز به جایی نرسیده بودند. نیلرام خسته به یک درخت انگور تکیه داد و روی زمین خاکی نشست. بیحال گفت: - بسه دیگه نمیتونم، نمیدونستم توی خواب هم خسته میشم. آخ پام خیلی درد گرفته. پناه نیز موافق سرش را تکان داد و به داربست انگور دیگری تکیه داد. آرزو چیزی نگفت و گذاشت کمی استراحت کنند، زیرا خودش هم خسته شده بود. اما آیا این واقعا یک خواب بود؟ سکوت کرد و حدسش را به زبان نیاورد. فعلا برای تحلیل علنی زود بود. توجه بیشتری به انگورها کرد، آنها حرص شده بودند. به خوبی آبیاری شده و میوههای پرباری داشتند. نگاهش را به پایین داد، حتی جوب هم دارند و با ترتيب کاشته شدهاند! خب به حتم در یک خواب قرار نبود جزئیات از یک مکان جدید آنقدر زیاد باشد. آب دهانش را قورت داد و مستاصل گفت: - زود باشین مطمئنم نزدیکیم. اصلا هم مطمئن نبود. راه افتاد و به آنها مجال گِله کردن نداد. اگر درست حدس زده بود، اگر واقعا اینجا سرزمینی بود که پارسه نام داشت، باید این اطراف شهری وجود داشته باشد. باید جایی باشد وگرنه این انگورها الکی اینطوری نروییدهاند. مگر اینکه کار جادو... یا توهم ضمیر ناخودآگاهاش باشد. با رسیدن به یک دروازهی بزرگ خشت و گلی از حرکت ایستاد. شوکه به دیوارهای آن دروازهی بزرگ که از خشتوگل و سنگ ساخته شده بود نگاه کرد. دروازه دو برج دیدهبانی بسیار مرتفع داشت و یک طاق بزرگ خشتی به عنوان ورودی میانشان قرار داشت. بهتزده به آن خیره بود که نیلرام حیران زمزمه کرد: - یه شهر؟ پناه جلوتر آمد و در سمت دیگر آرزو ایستاد. گیج همانطور که به درختهای سرو جلوی دروازه نگاه میکرد، پرسید: - و اون پرچمهای کنار درختها چه معنایی دارن؟ آرزو آب دهانش را بهتزده قورت داد، پرچمهای آبی با نشان یک گاو بالدار بر دیوارها آویزان بودند... درفشا! آن پرچم به حتم نماد پارسیان باستان ایران زمین بود. عکسهای زیادی از آنها دیده بود اما واقعیاش... جلوهی دیگری داشت. آه که اگر اینجا واقعا همان پارسه باشد. اینجا گذشته است. آرزو حدس زد اینجا باید چندین هزار سال پیش از زمان زندگی آنها باشد. اینجا در واقع همان ایران است نه سرزمین خواب و پریان. گیج قدمی جلو نهاد، ضربان قلبش آنقدر تند میزد که حرفهای چرت و پرت آندو را نمیشنید. او واقعا به گذشته سفر کرده بود؟ این خواب نیست، نه نمیتواند باشد. با قدمهای متزلزل به طرف طاق ورودی رفت، هرچقدر نیلرام و پناه او را صدا زدند پاسخی نداد. آنها او را درک نمیکردند، عمیقا داشت به آنجا جذب میشد، به یک چیز بسیار عظیم جذب میشد که خودش هم نمیدانست چیست. با رسیدن به ورودی آن دروازهی بزرگ، آن طاق مربعی عظیم خشت و گلی، نوشتهای توجه اش را جلب کرد. یک تابلوی چوبی که بر روی آن نوشته بود: به پارسه خوش آمدید. نیلرام و پناه دنبالش آمده بودند و آن نوشته را دیدند. نیلرام کلافه نوشته را بلند خواند و بعد گیج گفت: - عجب خواب مزخرفی. پارسه دیگه کجاست؟ ویرایش شده 24 آذر توسط سادات.۸۲ 4 نقل قول
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 11 آبان سازنده مدیر ارشد ارسال شده در 11 آبان (ویرایش شده) پناه سکوت کرد و توجهاش را به درون آن طاق معطوف کرد. مردم بدون توجه به آن سه نفر زندگی میکردند. پیر و جوان، زن و مرد همه مشغول کارهای روزانه بودند. کودکها نیز با تاس و تختهنرد بازی میکردند. کسی انگار آنها را نمیدید. نیلرام که دیگر داشت بهم میریخت و نمیتوانست این خواب مزخرف را بیشتر از این تحمل کند، خشمگین گفت: - ضمیرناخودآگاه کدومتون همچین جایی ساخته؟ تخته نرد؟ یکم نمیتونستین هیجانیتر فکر کنین؟ پناه نیمنگاهی به آرزو انداخت، انگار میدانست چنین اتفاقات عجیبی فقط افکار آرزو را میطلبید. آرزو نفس عمیقی کشید و به روی خود نیاورد انگار نه انگار که منظورشان را فهمیده است. هنوز زود بود حدسش را بیان کند. پس خندید و سعی کرد خونسرد بماند. خوشحال گفت: - بیاین بریم تو ببینیم چه خبره، دیگه باید بیدار بشیم زود باشین تا دیر نشده. جلوتر راه افتاد و آندو را مجبور کرد دنبالش بروند. با ورودشان به شهر، برخلاف انتظار مردم از حرکت ایستادند و به آن سه نفر نگاه کردند. پناه و نیلرام شوکه هر دو به آرزو چسبیدند. زمزمهی پناه با آن صدای لرزانش به گوش رسید: - چ... چی شد؟ مگه ما رو میبینن؟ ناگهان بغض گلوی نیلرام را فشرد. انگار چیزی در اینجا او را آزار میداد. نگران گفت: - حس... خوبی ندارم! آرزو لب گزید و آهسته سرش را به نشانهی موافقت تکان داد. خواست حرفی بزند که در کمال تعجب، مردم دوباره به کار و بار خودشان رسیدند و دیگر به آنها توجهی نشان ندادند. هر سه متعجب شدند هرچند آرزو از نگاه کودکان فهمید که هنوز هم مرئی هستند، زیرا آنها زیرچشمی آن سه را کاوش میکردند. منتهی مردم بالغ دیگر برایشان مهم نبود. مگر میشود؟ به حتم اگر در زمان خودش کسی از گذشته یا آینده میآمد، با آن طرز پوشش خیلی کنجکاو میشد تا بفهمد از چه زمان و چه مکانی آمده است. پناه نفس عمیقی کشید و مضطرب گفت: - خب انگار دوباره نامرئی شدیم. نیلرام سکوت کرد، انگار مشکلی داشت زیرا چهرهاش از اضطراب رو به سرخی میرفت. نفسهای عمیقش گواه حال بدش را میداد. آرزو مچ دست آندو را محکم گرفت و با ذوق گفت: - بیاین. چیزی برای ترسیدن نیست. و آنها را بیمحابا به درون جمعیت شلوغ شهر عجیب کشاند. مردم راحت از کنارشان رفتوآمد میکردند. آن پوششهای زیبا، توجه آرزو را به خود جلب کرده بود. لباسهای کاملا ایرانی، پوششهای محلی و حتی ساری و هانبوکهای کرهای که نشان میداد واقعا در گذشته تمام ملتها یکی بودهاند. الان در اینجا چینی و کرهای، هندی و پاکستانی نداریم. اینجا همه اهل پارسه هستند. آرزو ذوقزده به عمارتها نگاه کرد، عمارتهایی که با چوبهای جدید رنگی و آخرین مواد روز ساخته شده بودند. امدیاف و پُلیاستر؛ از همه مهمتر چیزی که زیبایی عمارتها را بیشتر میکرد آن درختهایی بود که با عمارت ادغام شده بودند. یکطرف درخت کاج در میان یک خانهی طوسی رنگ بالا رفته بود. در طرف دیگر، یک اقاقیای بزرگ، خانهی سبز یشمی را در پناه خود جای داده بود. روبهروی آنها در اولین پیچ جاده یک عمارت بزرگ به رنگ قرمز دیده میشد. نه رنگ اصلیاش نبود بلکه رنگ گلهای رزی بود که از آن بالا رفته بودند. اینجا... شهر رویاهاست. آرزو که دیگر داشت دستوپایش میلرزید، نگاهش را به سمت راست داد و تابلویی به زبان فارسی دید. جلوی تابلو ایستاد و گیج به آن نگاه کرد. اگر اینجا پارسه بود، از زبان میخی استفاده میشد. نوشتاری میخی و گفتوگوی سومری. پس اکنون زبان فارسی اینجا چه میگوید؟ دلش یکهو پایین ریخت، نکند واقعا خواب است؟ سرش را برگرداند و به عمارتهای زیبا نگاه کرد. پُلیاستر، فولاد... حتی فایبرگلاس. درختهای ادغام شده با ساختمانها، آه بله شاید تنها یک خواب است. به حتم در تاریخ چیزی از پُلیاستر و فولاد، از عمارتهای شاهکار جادویی نخوانده بود. اما آن پرچمها... خب انگار همهوهمه از ضمیر خودش ترکیب شده بودند. آهی کشید و سرش را به طرف تابلو برگرداند. صدای نیلرام در کنار گوشش آوای اعصابخوردکنی برایش داشت. میخواست او را بهخاطر حرص خواب دیدنش و واقعی نبودن اینجا بکشد. دست خودش نبود. - اول غذا میل کنید، رایگان است. پناه پشت سر آندو قهقهای زد و گفت: - لعنتی این خصلت آرزو حتی اینجا هم هست. خسیس بودنت باعث شده توی خواب رایگان غذا بخوریم دختر باور نکردنیه. ویرایش شده 24 آذر توسط سادات.۸۲ 3 نقل قول
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 11 آبان سازنده مدیر ارشد ارسال شده در 11 آبان (ویرایش شده) خندههایش برای آرزو انگار بیپایان بودند. روی اعصابش خط میانداخت. او دوست داشت پارسه واقعی باشد. میخواست اینجا حقیقی باشد... آهی کشید و بیتوجه به آندو، روی اولین میز غذاخوری نشست. میزها مثل غذاخوریهای معمولی بودند. پایههای چوبی و میز رزین خورده که برق میزدند. نیلرام و پناه روبهرویش نشستند و به اطراف نگاه کردند. پناه با ذوق خیره به لباس آبی رنگ خانمی که از کنارش رد میشد، گفت: - از اونجایی که رمان فانتزی میخونی و سریال تخیلی زیاد میبینی، تاریخ هم زیاد میخونی اینجا تشکیل شده. خب ترکیبی از اینسه واقعا جالب شده. بهخصوص لباس هاشون، ببین اون زنه رو، عجب دامن براقی داره لباسش. نیلرام نیز سرش را تکان داد و موافق با پناه گفت: - فقط برام جالبه که اون حجابشون از روی اجبار توی ذهنت بوده یا نه. آرزو ولی حواسش جای دیگری بود. پارسه... آه که اگر واقعی میبود. اگر اینجا به راستی وجود داشت. توهم زده است، خودش هم میداند که انتظار بیجایی داشت. به یکباره امید را از دست داده بود و برای همین سخت میشد به واقعیت بازگردد و دوباره روحیه بگیرد. کاش زودتر از این خواب بیدار میشد زیرا هر چه بیشتر میماند بیشتر دیوانه میشد. آهی کشید که یک پیشخدمت از آن پشتمشتها به سمتشان آمد. لباسهایش کاملا ایرانی بودند. سر تا پا سفید با چکمههای قهوهای چرمی و کمربندی همچون پهلوانان، آن کلاه نمدی هم ظاهر تپلویش را تکمیل میکرد. با حالت زیبایی به خانمها نگاه کرد و دستش را روی سینهاش گذاشت. با ادب گفت: - به پارسه خوش اومدین بانوان زیبا، چی میل دارید؟ نیلرام نگاهی اجمالی به او انداخت و چیزی نگفت، پناه اما با ذوق لباسهایش را بررسی کرد و در نهایت گفت: - از اونجایی که رایگانه هر چیزی دارین برامون بیارین. پیشخدمت لبخند گرمی زد و اطاعت کرد. با رفتن پیشخدمت، نیلرام خطاب به پناه آهسته زمزمه کرد: - واقعا میخوای توی خواب غذا بخوری؟ مگه قبل خواب چیزی نخوردی؟ پناه دستی در هوا برایش تکان داد و بیخیال گفت: - مگه چندبار خواب میبینی که غذا رایگانه و اینقدر حس واقعی بودن داره؟ نیلرام شانهای بالا انداخت، خب منطقی بود. در نهایت هر سه منتظر ماندند تا غذا آماده شود و بیشتر مردم را بررسی کردند. آرزو نیز همچنان در سکوت به اطراف نگاه میکرد. قلبش هنوز هم درد داشت، انگار چیزی در وجودش شکسته بود. ده دقیقه بعد، وقتی آنها واقعا دیگر گرسنه شده بودند، گارسون غذاها را آورد. هربار که گارسون میرفت و بازمیگشت و سینی مسی غذای جدید را روی میز رزینی میگذاشت، هر سه حتی آرزو به وجد میآمدند. این یک شوخی بود دیگر! ته دیگ زعفران، قرمه سبزی، جوجهی کباب شده، کباب گوسفندی، سالاد شیرازی و از همه مهمتر، دوغ گازدار آبعلی. پناه که دلش به قاروقور افتاده بود، سریع بشقاب رِزین کاری شدهاش را برداشت و برای خودش یک عالمه برنج کشید. با ذوق خیره به جوجه گفت: - فقط ذهنم میدونه چقدر هوس جوجه کرده بودم، وای! یک سیخ جوجه را برداشت و آن را درون بشقابش خالی کرد. نیلرام دو به شک به پناه خیره شد، وقتی پناه اولین قاشق غذایش را با ولع خورد فهمید که قرار نیست بمیرد یا هرچیز دیگری، پس او نیز یک کباب برداشت و با نان سنگک شروع به خوردن کرد. آرزو گیج به غذاها نگاه کرد، نه یک چیزی اینجا درست نیست. او... هرگز قرمهسبزی دوست نداشت، پس چرا روی میز بود؟ اگر غذاها هم طبق ضمیرش بودند پس باید فسنجون و آبگوشت ظاهر میشد. نه، کباب و جوجه و قرمهسبزی را اصلا دوست نداشت! در لحظه مردمکهایش لرزیدند. یعنی خواب نبود؟ بوی غذا، خیلی واقعی به نظر میرسید. دستش را روی بخار برنج گرفت، با دهانی باز احساس کرد که داغ است. اگر الان دستش را روی برنج میگذاشت یعنی میسوخت؟ در فکر بود که صدای پناه او را به خود آورد: - وای دختر یه لیوان از اون دوغ بده، دارم میترکم. ویرایش شده 24 آذر توسط سادات.۸۲ 3 نقل قول
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 11 آبان سازنده مدیر ارشد ارسال شده در 11 آبان (ویرایش شده) آرزو یک لیوان دوغ برایش ریخت و آن را به دست دراز شدهی پناه داد. با دقت چشمهایش را تنگ کرد و واکنش آندو را بررسی کرد. انگار واقعا گرسنه بودند و با غذا خوردن داشتند سیر میشدند. جوجه را با چنگال برداشت و آن را جلوی چشمهایش بررسی کرد. محتاط کمی از آن را گاز زد. طعم خوبی داشت. واقعی بود. آب دهانش را قورت داد، ابروهایش را درهم کشید و دوباره به اطراف چشم دوخت. واقعی بودند؟ در نهایت گیج از افکار درهم، شروع به خوردن جوجهها کرد و خود را به بیخیالی زد. زیرا گرسنگی دیگر داشت او را متوهم جلوه میداد. اول سیر شود، اگر از خواب بیدار نشد آنوقت نتیجه میگیرد که شاید اینجا واقعی باشد. به هر حال که نمیتوانست کاری انجام بدهد میتوانست؟ ده دقیقه بعد، وقتی تمام غذاها را خوردند و شکمهایشان ورم کرد و از سیری حالت تهوع گرفتند، به صندلیها تکیه دادند. نیلرام که به زور میتوانست حرف بزند آروغی زد و گفت: - دستشویی دارم. چرا بیدار نمیشیم؟ خودم رو خیس نکنم. پناه متقابلا سرش را تکان داد و نگران به کودکی که چوب به دست میدوید و میرفت گفت: - وای منم، احساس میکنم دارم میترکم. آرزو که دیگر باورش شده بود اینجا واقعی است، لبش را با زبان خیس کرد و زمزمهگویان به حرف آمد: - بچهها... چیزی به نظرتون عجیب نیست؟ پناه و نیلرام هر دو به همدیگر نگاه کردند. چه قرار بود عجیب باشد؟ آرزو کلافه دستی بر موهایش کشید و به اتاق رستوران خیره شد. گفت: - احساس گرسنگی داریم. خسته میشیم. دستشویی داریم... نگاهش را مجدد به دخترها داد و لب زد: - انگار اینجا واقعیه! نیلرام و پناه هر دو به آرزو خیره ماندند. ده ثانیه بعد صدای قهقهی آندو تا کوچههای اطراف شنیده میشد. پناه بهخاطر فشار خنده آخرش به گریه افتاد، خیلی سعی داشت دستشویی از دستش در نرود، با تمسخر گفت: - بس کن آرزو خواهش میکنم. دیوونه شدی داری هذیون میگی! آخه چیه اینجا واقعیه؟ نیلرام بلندتر خندید و در میان خنده گفت: - عمارتهای درختیش واقعی به نظرت رسیده یا این پوشش و غذاهای خوشمزه؟ پناه دستش را در هوا تکان داد و میان خندههایش عمیقش گفت: - شایدم اون پرچمهاش و خط میخیش! آرزو کلافه دستش را محکم روی میز زد تا آندو را متوجهی جدی بودن موضوع کند. خشمگین خیره به هر دو گفت: - مسخره بازی بسه دارم جدی میگم. کِی تا حالا توی خواب احساس گرسنگی و تشنگی میکنین؟ کِی تا حالا غذا خوردن توی خواب سیرتون میکنه و بعد دستشوییتون میگیره؟ نیلرام و پناه در لحظه ساکت شدند و به آرزو چشم دوختند. حالا که فکرش را میکنند... بله واقعا کِی شده است؟ پناه همیشه خواب غذا میدید اما هر چقدر میخورد سیر نمیشد. نیلرام نیز همیشه خواب میدید یک عالمه هیولا دنبالش میکنند و او دستشویی دارد. اما هرگز خوابی با چنین آرامشی ندیده بود. هر سه در سکوت به همدیگر خیره ماندند که صدایی ناآشنا، آنها را بیشتر از قبل شوکه کرد. پسری قد بلند که اکنون کنارشان ایستاده بود با لبخند و نگاه نافذش گفته بود: - درود خداوند بر شما ایرانیان. به پارسه، سرزمین جادو خوش آمدید! ویرایش شده 24 آذر توسط سادات.۸۲ 3 نقل قول
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 11 آبان سازنده مدیر ارشد ارسال شده در 11 آبان (ویرایش شده) فصل چهارم آروز، نیلرام و پناه هر سه شوکه به آن پسر خوشپوش نگاه انداختند. او پسری با موهای مشکی بود که یک کت آبی رنگ با نوارهای طلایی که از یقه به پایین میآمدند را پوشیده بود. شلوار مشکیاش نیز باعث شده بود عضلهی پاهایش به خوبی نمایان باشند. نگاه پناه به عضلهی روی بازویش افتاد، آن آستینهای آبی، که خطوط ظریفی از نوارهای طلایی رویشان کار شده بود، باعث شده بودند تا او با شکوهتر به نظر برسد. نیلرام خیلی نامحسوس آب دهانش را قورت داد و از میان آندو زبان باز کرد و پرسید: - شما کی باشی؟ پسر مو بلند سیاه رنگ با حفظ همان لبخند گرم، به نیلرام که اولین نفر در نزدیکش بود نگاه کرد، با احترام پاسخ داد: - بانوی زیبا، اخلاقتان هم باید مثل خودتون زیبا باشد. عنوان من ریوندِ. ریوند بِلخی فرزند شاهان بِلخی و مهربانو مَهرُخ چشمآذر استم. هر سه از حرفهایش گیج شده بودند. ریوند کمی بهخاطر آن نگاههای متمسخر معذب شد اما با اعتماد به نفس بیشتری ادامه داد: - به پارسه خوش آمدید. من جادوگر رَهنمای شما مهربانوان هستم. نیلرام بهخاطر آن لهجهی عجیب ناخواسته به خنده افتاد و سرش را پایین انداخت. چرا اینچنین عجیب صحبت میکرد؟ گاهی عامیانه، گاهی ادبی و گاهی کشیدههای بیجا و حروف صداداری تاکیددار، آرزو که دیگر کاملا باورش شده بود، با شوک از روی صندلی برخاست. آنقدر سریع که صندلی عقب افتاد و صدای بدی ایجاد کرد. مردم از حرکت ایستادند تا او را ببینند اما برای آرزو اهمیتی نداشت، زیرا که به طرف ریوند قدم برداشت و جلوی آن پسر خوشاندام و زیبا ایستاد، حیران به چشمهای سیاه ریوند خیره شد و زمزمه کرد: - شما باید عرب باشید. ریوند ابرویش را بالا انداخت و گیج پاسخ داد: - مهربانوی زیبا، اینجا پارسه است و ما همگی از مردم پارسه هستیم. آروز بهخاطر آن تنوع گویشی که در لحنش بود خندید و با آرامش خاطر عجیبی دوباره پرسید: - چی باعث شده اینچنین حرف بزنید؟ نوع گویش جالبی دارید. ریوند که بهخاطر باشعوری آرزو احساس راحتی کرد، سرش را آهسته تکان داد و با لبخند صورت لاغر و بیضی مانند آرزو را از نظر گذراند و گفت: - آشنایی با شما باعث افتخارم است. اگه اجازه بدید، در راه رسیدن به مقصد بهتون بگویم. آرزو راضی سرش را تکان داد و نگاهی به دوستهایش انداخت. آندو هنوز گیج و بهتزده بودند اما وقتی ریوند و آروز به سمت شمال حرکت کردند، آنها ناچار از پشت میز برخاستند و دنبالشان رفتند. آرزو در کنار ریوند قدم برمیداشت؛ نیلرام و پناه نیز پشت سرشان محتاط میرفتند. به خوبی صحبتهای ریوند را میشنیدند و حقیقتا نمیدانستند هنوز خوابند یا بیدار؛ خب بله باورش سخت بود. آرزو مشتاق به تمام حرفهای ریوند گوش سپرد. ریوند همانطور که به سمت مقصد میرفت، دستش را به طرف خانههایی که از کنار آنها می گذشتند دراز کرد و گفت: - اینجا شوش، پایتخت پارسه است. مردمِ اینجا از اهالیِ قبایلِ شمال، جنوب، شرق و غرب پارسهاند و برای همین تنوع طوایف در اینجا زیاده هست. ویرایش شده 24 آذر توسط سادات.۸۲ 3 نقل قول
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 11 آبان سازنده مدیر ارشد ارسال شده در 11 آبان (ویرایش شده) آرزو سرش را راضی تکان داد، درست است، زیرا او در تاریخ خوانده بود که ایران در گذشته شامل قبایل زیادی بوده است که هم اکنون ما با عناوین کشورهای جدا آنها را میشناسیم. ریوند با رسیدن به یک پایهی سنگی که یک حوض کوچک رویش قرار داشت ایستاد. درون آن حوض اندکی آب تمیز به چشم میخورد. نیلرام کنجکاو گردن دراز کرد تا بیشتر درونش را ببیند و پرسید: - وسط هوا و زمین چرا یه حوض پایهدار گذاشتن؟ آرزو و پناه نیز کنجکاو به ریوند نگاه کردند. ریوند دستش را بر لبهی حوض نهاد و با آرامش عجیبی گفت: - در واقع این آب جادویی هست. برای ارتباط با روح جادو از آن استفاده مِشه. نیلرام ناگهان با شنیدن کلمهی "مِشه" شوکه شد. بهتزده با ابروهایی بالا پریده و چشمهایی قلمبه زمزمه کرد: - چطور میتونه از لهجهی یزدی استفاده کنه؟! آرزو سرش را به سمت او کج کرد. انگار برای خودش نیز سوال بزرگی بود. ریوند که تعجب آندو را بهخاطر لهجهاش دید، لبخند زد و ابهام را برایشان برطرف کرد: - عذرخواهیه مرا قبول کنید. شما اولین کسانی نیستید که از آینده به پارسه اومدهاید. هر یک یا دو ماه افرادی از ایران آینده به پارسه میایند تا با جادو و قدرت خدای اون آشنا بشوند. شما منتخبهای این دوره هستید. به پارسه خوش آمدید. پناه که افکار زیادی داشت به او فشار میآورد دیگر صبرش تمام شد، پس جیغ بلندی کشید و خشمگین در صورت ریوند فریاد زد: - دیگه اون جملهی مزخرف رو نگو، بس کن خواهش میکنم! سپس صورت سُرخ شدهاش را با دستهایش پوشاند و بغضآلود روی زانو خم شد و گفت: - لطفا بذارین بیدارشم. نمیخوام اینجا باشم. من... من... ناگهان اشکهایش سقوط کردند و او شروع به خودزنی کرد. انتظار داشت اینچنین بیدار شود. اما ریوند کاملا خونسرد نگاهی به آرزو انداخت و ملایم خیره به موهای کوتاهش گفت: - لطفا مانع ایشان بشوین. فایدهای ندارد تنها خودشان آسیب میبینند. آرزو سرش را گیج تکان داد و همراه با نیلرام سعی کرد پناه را آرام کند. پناه شدیدا وابستهی مادر و پدرش بود برای همان باور آنکه به سرزمین دیگری رفته است، آنکه به گذشته سفر کرده است او را روانی میکرد. دستهای پناه که میان دستهای دوستهایش اسیر شدند، صورتش متورم و قرمز شده بود. ریوند اما خونسرد، انگار که اولینبارش نبود چنین واکنشی میدید، دستش را به طرف آن حوض پایهدار دراز کرد و گفت: - این برای ارتباط جادو است. اهالی شهر هرگاه مشکلی داشته باشند با روح جادو اینچنین ارتباط مِگیرن. دستشان را درون آب گذاشته و جادو را فرامیخونن. نیلرام و آرزو سرشان را تکان دادند اما پناه اصلا حوصله نداشت و بیرمق در میان دستهای آندو گیر افتاده بود و به ناچار آرام گرفت. ریوند مجدد به حرکت در آمد؛ به سمت آنطرف جاده پیچید و بلند گفت: - من جادوگر محقق هستم. وظیفه دارم تا زمانی که شما عزیزان در اینجا حضور دارین مراقبتان باشم. آرزو کنجکاو پرسید: - این نوع صحبت کردن شما ربطی به بقیه یا افرادی داره که به اینجا اومدن؟ ویرایش شده 24 آذر توسط سادات.۸۲ 3 نقل قول
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 11 آبان سازنده مدیر ارشد ارسال شده در 11 آبان (ویرایش شده) ریوند نیمنگاهی به آرزو انداخت و سرش را تکان داد. مجدد به حرف آمد: - در واقع مهربانوی زیبا، ما اونها را میهمان میخوانیم. افرادی که چند ماهی در خانهی ما هستن و سپس به سرزمین خود باز میگردند. بنده اینچنین با شما صحبت میکنم تا بهتر متوجهی حرفهام بشوید. آرزو با اینحرف به خود لرزید، نه نمیخواست برود! نیلرام نیز نامحسوس چهرهاش تغییر کرد اما پناه شاد سرش را بالا آورد. پرتوی نور در مردمکهای عسلیاش مشخص بود. پرسید: - پس میتونم برگردم؟ ریوند سرش را به نشانهی بله تکان داد. همان لحظه به یک خانهی بزرگ رسیدند. عمارتی با شکوه که تمام دیوارهایش پنجره بودند. یک عمارت سه طبقه که تمام حیاط جلویش پر از گلهای شاهپسند بود. ریوند آنها را به خانهی خوش ساخت دعوت کرد و گفت: - اینجا عمارت من است. لطفا بفرمایین. به پارسه... ناگهان سکوت کرد و خیره به پناه دیگر چیزی نگفت. نیلرام و آرزو نفس آسودهای کشیدند و پناه اخمآلود به ریوند نگاه کرد. با وارد شدن به آن خانه، تجملاتی که انتظارش را داشتند در کار نبود. نیلرام بهتزده همانطور که کل خانه را بررسی میکرد، زمزمه گویا گفت: - یه خونهی صد در صد ایرانی. آن عمارت برخلاف ظاهر تخیلی و رویاییاش، داخلش همچون خانههای ایرانی دلنشین و گرم بود. یک سالن نسبتاً بزرگ با یک فرش زرشکی اصل ایرانی در مرکز آن، یک میز کار بزرگ که به حتم آن برگهها و ریختوپاشهایش برای ریوند بود. در طرف راست سالن هم راه پلهی پیچ به طبقات بالا میرفت. ریوند جلوتر آمد و شرمنده با گونههای سرخ شده گفت: - عذرمیخواهم. اومدنتان ناگهانی بود برای همون نتوانستم اینجا را سامون دهم. نیلرام سرش را آهسته تکان داد. تازه داشت انگار برایش جالب میشد. آرزو مشتاق خانه را بررسی کرد که ریوند دوباره به حرف آمد: - امروز را استراحت کنید. پاسی از فرا رسیدن شب نمانده است. فردا روز زیبایی در انتظار شما است. سپس دستش را به طرف راهپله دراز کرد و محترمانه گفت: - از پلهها که بالا بروید، اولین اتاق برای هرسهی شما در نظر گرفته شده است. هر سه دختر سری تکان دادند و راه افتادند تا به اتاقشان بروند. آرزو همانطور که از پلههای چوبی بسیار زیبا بالا میرفت ذوقزده گفت: - اینا باید کار جادو باشه، محاله یه معمار حرفهای هم بتونه یه خونهی اینجوری بسازه. نیلرام موافق سرش را تکان داد زیرا آن انحناهای جزئی در پلهی چوبی محال بود کار دست یک انسان باشد. با رسیدن به اولین اتاق؛ پناه عصبانی وارد آن شد اما آرزو کنجکاو رفت تا جاهای دیگر خانه را ببیند. نیلرام ولی همانجا ایستاد و به نرده تکیه داد. در میان نردهها فضای خالی وجود داشت که گل و بوتههای زیادی از پایین به بالا روییده بودند. باغچههای کوچکی نیز کنار نردهها قرار داشت. به طوری که اکنون جلوی صورت نیلرام یک گل نیلوفر آبی روییده بود. عجیب نبود؟ نیلوفرآبی تنها در مرداب رشد میکرد اما اینجا که تنها خاک بود. منظرهی جلویش انگار در یک مانهوای کرهای جادویی بود نه در واقعیت. آرزو که بازگشت با ذوق کنار نیلرام ایستاد و گفت: - وای دختر اتاقاشون عالیه، من بعدا اون اتاق آخریه رو برمیدارم از همه باحالتره. سپس دست نیلرام را گرفت و کشید. - بیا بریم توی اتاق فکر کنم پناه داره سکته میکنه. تو چقدر آرومی! نیلرام چیزی نگفت و هر دو وارد اتاق شدند. آرزو درست گفته بود، پناه روی تخت داشت گریه میکرد و صدایش واضح به گوش میرسید. آرزو کنارش نشست و سعی کرد لحنش مثلا غمگین باشد. دست پناه را لمس کرد و گفت: - دختر چرا گریه میکنی؟ ریوند گفت میتونیم برگردیم. نشنیدی؟ ویرایش شده 24 آذر توسط سادات.۸۲ 3 نقل قول
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 11 آبان سازنده مدیر ارشد ارسال شده در 11 آبان (ویرایش شده) نیلرام مسکوت در گوشهی دیگر تخت جای گرفت. ترجیح داد فقط شنونده باشد. پناه سرش را بالا گرفت، چشمهای اشکیاش را به آرزو دوخت و بغضآلود گفت: - نگفت کِی، نگفت! آرزو خندید و خونسرد دست پناه را فشرد. پاسخ داد: - غمت نباشه فردا ازش میپرسیم. نیلرام اما اینبار به حرف آمد. بلند شد و کنار آرزو در سر تخت نشست. نگران گفت: - شاید هنوز خواب باشه کسی چه میدونه. وقتی بخوابیم فردا صبح باز روی تخت خودمونیم. هوم؟ پناه با این نظریه بیشتر موافق بود پس سرش را تندتند تکان داد. آرزو اخم کرد میخواست باور کند اما چارهای نداشت. پس همراه با آن سه روی تخت دراز کشید و سعی کرد بخوابد. که به قول آنها به واقعیت باز گردد اما نه، امیدوار بود همهچیز واقعی باشد. پس وقتی چشمهایش کمکم گرم میشد، لب زد: - لطفا واقعی باش... لطفا. فصل پنجم وقتی عقربهی آن ساعت جادویی که در میان هوا و زمین معلق بود، روی عدد نه متوقف شد موسیقیِ زیبایی در اتاق به گوش رسید. موسیقیای آرامشبخش و هنری که هر کسی را وادار به بیدار شدن میکرد تا به آن گوش فرا بدهد. نوایی از سنتور و فلوت که ماهر ترین نوازندهها را داشت. نیلرام زودتر از همه با صدای موسیقی بیدار شد و چشم گشود. گیج روی تخت نشست و اطراف را بررسی کرد. وقتی پنجرهی بزرگ اتاق را که همچون طاقهای پیوسته بود دید، ناگهان آواری در قلبش فرو ریخت. خواب نبودند! لب گزید و مضطرب از روی تخت بلند شد. آرزو و پناه هنوز عمیقا در خواب غرق مانده بودند. نیلرام با احتیاط اما اینبار دقیقتر اتاق را بررسی کرد. یک اتاق بزرگ که کف آن از سنگ مرمر سبز و سفید پوشیده شده بود. دیوارهای داخلیاش با آجر سنتی ایرانی کار شده بودند و ترکیبی از آجر و کاهگل دیده میشد. کاهگلهای کار شده در دیوارها و گچبریهای زیبا در حاشیههای آن واقعا خیره کننده بودند. شیشههای براق و تمیز توجه نیلرام را بیشتر به خود جلب کرد. از روی تخت پایین آمد و به طرف پنجره قدم برداشت و بیرون را دید، سرزمینی وسیع از... جادو؟ مردم مشغول رفتوآمد روزانهی خود در جادهها بودند. اسبهایشان را تیمار میکردند، مرغهایشان را دان میدادند. کودکان در گوشهوکنار سایهی درختان نشسته و صبحانه میخوردند. قلبش از اینهمه آرامش لرزید. احساس عجیبی داشت، آرامش و آرام مثل اقیانوسی در هنگام طلوع میمانست. مجدد نیمنگاهی به دوستهایش انداخت. پناه وقتی بیدار شود و ببیند اینجا واقعی است به حتم فروپاشی روانی عظیمی خواهد داشت. خب به نظر آرزو توان آن را دارد که او را آرام کند و چند حرف انگیزشی مؤثر به او بزند. پس به طرف در اتاق قدم برداشت و بدون سر و صدا از اتاق بیرون آمد. مجدد نگاهش به گلهای نیلرفرآبی روبهروی اتاق افتاد. زیبا و خوشبو بودند. نردههای سنتی ایرانی را از نظر گذراند. خارج از آن ظرافت و انحنای عجیبش، آن شیشهرنگیهای زیبا واقعا باعث آرامش عجیبی در این عمارت شده بودند. نردهها انگار در هوا معلق هستند، زیرا پایهای چیزی نیست که آنها را نگه دارد و این، حیرتانگیز است. زیرا نرده خود تکیهگاه است، چه جالب که تکیهگاهی، تکیهگاه ندارد. نیلرام که به پایین پلهها رسید، صدای تقوتوق چیزی به گوشش رسید. به دنبال صدا راه افتاد تا آنکه ریوند را در یک اتاق پشت راهپله دید. انگار آشپزخانه بود، از سماور و تنور درونش فهمید. فضای دلنشینی داشت، کاهگل و آجر و گچبریهای زیبای ایرانی مثل بتهجقه بر روی دیوار خودنمایی میکردند. ریوند از دیدن نیلرام کمی شوکه شد اما همانطور که داشت با تنور سر و کله میزد پرانرژی گفت: - عذرمیخواهم داشتم برایتان نان میپختم. ویرایش شده 24 آذر توسط سادات.۸۲ 3 نقل قول
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 11 آبان سازنده مدیر ارشد ارسال شده در 11 آبان (ویرایش شده) نان پخته شده را که با انبر از تنور بیرون آورد و روی سطح کنار تنور نهاد، نیلرام کنارش ایستاده بود. بخار زیادی از روی نان بلند میشد. ابرویش را با دیدن آن نان جزغاله شده بالا انداخت و متحیر خیره به بخارهایش گفت: - خب، ممنونم بابت... مردد به ریوند نگاه انداخت و باز به نان چشم دوخت. زمزمه کرد: - بابت نون جزغاله شده. ریوند متوجهی خرابکاریاش شده بود، شرمنده دستی پشت گردن عرق کردهاش کشید و هیره به موهای بلند نیلرام نالید: - واقعا عذرمیخوام. نمیخواستم اینطوری بشه! مدتیست که برای کسی نون با دستهای خودم نپخته بودم. نیلرام سرش را تکان داد و با کمی تردید خیره در چشمهای سیاه ریوند و آن پوست سبزهاش لب باز کرد. - میشه لطفا به لهجهی خودتون حرف بزنید؟ اینطوری یکم سخته که روی حرفهاتون تمرکز کنم. ریوند لبخند بسیار گرمی زد. از اینکه آندختر حرف دلش را بیان کرده بود خوشش آمد. واقعا برایش سخت بود که اینچنین عامیانه حرف بزند. بنابراین راضی سرش را تکان داد و دستی به طرف در آشپزخانه دراز کرد: - بنابراین شما را به سمت میز دعوت میکنم مهربانوی زیبا. جادو برایمان غذا میپزد. نیلرام کنجکاوانه حرکتی نکرد و مجدد پرسید: - جادو؟ میتونم ببینم؟ ریوند ابتدا سکوت کرد اما با تاخیر سرش را تکان داد و گفت: - البته. سپس دستش را به طرف یک صندلی کوچک کنار آشپزخانه دراز کرد تا نیلرام بنشیند. با نشستن نیلرام ناگهان چاقوها، بشقابها و هرچیزی که لازم بود برداشته شود تا یک غذای خوب بپزد، به حرکت در آمد. نیلرام با ابروهایی بالا رفته شاهد تمام اینها بود و چهرهاش را در خنثیترین حالتی که ممکن بود، نگه داشت. منتظر ماند تا کارشان تمام شود و دقیق همهچیز را بررسی کرد. نمکدان و فلفلدان با پاشیدن آخرین ادویه، در سر جای خودشان نشستند و ریوند لبخند به لب ایستاده در کنار صندلی گفت: - یک نیمروی عالی. نیلرام در سکوت از جایش برخاست. بدون هیچ ذوق و شوقی به نیمرو نگاه کرد و گفت: - شعبدهبازیه جالبی بود. ولی جادو واقعی نیست. اینا هم حتما طلسمی چیزی بود. ریوند شوکه از این حرف نیلرام با چشمهای قلمبه حتی نتوانست پاسخی بدهد. طلسم؟ چرا طلسم را قبول داشت اما جادوی ایرانی را نه؟ نیلرام خنثی از کنار ریوند بهتزده که دهانش باز مانده بود گذشت و همانطور که از آشپزخانه بیرون میرفت گفت: - به نظرم با خوردنش ممکنه بمیرم. شایدم کنترل بشم؟ شایدم طلسم؟ تبدیل به یک دیو قورباغهای؟ به این سادگیها گول نمیخورم جناب جادوگر! ریوند متحیر به رفتنش خیره شد و قطعا ابروهایش بیشتر از این نمیتوانستند بالا بروند. آن دختر ناگهان چرا آنقدر تغییر کرد؟ نیلرام بیحوصله از آشپزخانه بیرون آمد. دیگر حوصلهی دیدن چیزهای جدید را نداشت. اما از شانسش همان موقع آرزو و پناه از پلهها پایین آمدند. از حرکت ایستاد و چشمهای پناه که متورم شده بودند را از نظر گذراند. همانطور که حدس زده بود گریه کرده و احتمالا دلایل عجیب آرزو او را آرام کرده بود. آرزو با رسیدن به پایین پلهها طوری که انگار از صحت حرفهای امید بخش قبلیاش به پناه زیاد مطمئن نبود، آسوده زمزمه کرد: - توهم هستی، خداروشکر که واقعی بود! ویرایش شده 24 آذر توسط سادات.۸۲ 3 نقل قول
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 11 آبان سازنده مدیر ارشد ارسال شده در 11 آبان (ویرایش شده) پناه سریع نگاه تیزی به آرزو انداخت و با حرص گفت: - شما دو تا احمقترین آدمای جهانید. نیلرام پاسخش را نداد و آرزو شانهاش را بالا انداخت و خونسرد گفت: - تو هم منطقیترین آدم جهانی. سپس اطراف خانه را از نظر گذراند. خواست خانه را بگردد که ریوند از راه رسید. گیج هنوز هم نگاهش به نیلرام بود. آن تغییر ناگهانی خلقوخوی دخترک، عجیب فکرش را درگیر کرده بود. هرچند سعی کرد فعلا تمرکز کند. پس مجدد لبخند روی لبهایش نشست و سرش را بالا گرفت، نگاهش را به پناه و آرزو داد و گفت: - میهمانان عزیز، متأسفانه امروز نمیتوانم شما را برای گشتوگذار در شوش همراهی کنم. اما دوست عزیزی این مسئولیت را برعهده گرفته است. او دقایقی دیگر از کار روزانهاش باز میگردد و شما را برای دیدن شوش همراهی میکند. هر سه دختر تنها سرشان را تکان دادند که ریوند به طرف میز بزرگش در وسط سالن قدم برداشت. همانطور که به مروز سالن میرسید ادامه داد: - قبل از آن لطفا به نزد من بیایید. میتوانم جادو را برایتان بیشتر توضیح دهم. آنکه چرا اینک در اینجا به سر میبرید و حقیقت جادو چیست. سه دختر همزمان مشتاق شدند حتی نیلرام هم با آنکه ریوند به او طعنه زد اما باز هم مشتاق بود بداند اینجا واقعا کجاست. با نزدیک شدن به میز بزرگ ریوند، او پارچهای را روی میز پهن کرد. پارچهای از چرم حیوانی، انگار پوست یک آهو یا گوزن بود. آرزو با دیدن محتویات روی آن پارچه جیغ بلندی از هیجان کشید و با ذوق خیره به ریوند گفت: - این نقشهی پارسهست؟ وای خدا بچهها ببینید ایران درست مرکز این نقشهست. نیلرام و پناه که بهخاطر شوق آرزو به وجد آمده بودند بیشتر دقت کردند، گربهی نشستهی ایران آینده را درون پارسه به وضوح دیدند. پناه بغض کرد و خیره به نقشه گفت: - ایران آینده مرکزش یزد و شیراز هستن، اما الان... آرزو با شادی وصفناپذیری دست پناه را فشرد و پاسخ داد: - الان شوش پایتخت پارسه تقریبا مرکز گربه قرار داره. ریوند که دید پناه مجدد در آستانهی فروپاشی احساسی است، ملایم نگاهش را به دخترک چشم خاکستری داد و گفت: - ما اکنون در پارسه شهری با عنوان یزت داریم که همان یزد و شیراز جدید است. عمارتهای خشتوگِلی آن یزد شما، همراه با غذا های شیرازی از اینجا به ارث رسیدهاند. مایل هستید آنها را ببینید؟ هر سه متعجب و کنجکاو سرشان را تکان دادند که ریوند راضی ادامه داد: - بنابراین به دوست عزیزی که در راه است این را میگویم. این نقشهی پارسه است. همانطور که دوستتان گفت ایران آینده را درون آن میبینید. در پارسه جادو همهچیز را جلو میبرد. مردم اینجا همگی جادو دارند و از نعمت خداوند استفاده میکنند اما مهم است بدانید که همه جادوگر نیستند. آرزو کنجکاو تکیهاش را به میز داد و خیره به ریوند و آن موهای مواج بلندش پرسید: - همه جادو دارن؟ پس چطور جادوگر نیستن؟ ریوند راضی از سوال آرزو وزنش را روی پای دیگرش انداخت و سبیلهای کم پشت بالای لبش با حرف زدن، تکان خوردند. - حتی میهمانانی که از آینده میآیند نیز شامل برکت جادو میشوند اما ملاک بر جادوگر بودن آنها نیست. تفاوت بارزی که جادوگرها با مردم معمولی دارند، کنترل بهتر جادو در حین انجام وظایف است. آرزو سرش را متفکر از آن پاسخ تکان داد. پناه اما کلافه لبش را گزید، انگشتهایش را از استرس فشرد و در نهایت پرسید: - اصلا چرا الان اینجاییم؟ چطور باید برگردیم؟ ویرایش شده 24 آذر توسط سادات.۸۲ 3 نقل قول
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 11 آبان سازنده مدیر ارشد ارسال شده در 11 آبان (ویرایش شده) ریوند به او خیره شد. چشمهایش صورت گرد و لاغر پناه را بررسی کردند و در نهایت با کمی تأخیر پاسخش را داد: - اندکی صبر کنید مهربانوی عزیز. جادو در تمام دورههای زمانی وجود داشته است اما گاهی تاریخ به گونهای پیش میرود که در یک قسمت زمانی جادو از بین میرود. در گذشتهی ما هنوز جادو وجود دارد اما در آیندهی شما جادو متوقف شده است. متأسفانه در آینده جادو لحظهبهلحظه به فراموشی سپرده میشود. باور مردمتان به جادو دارد از بین میرود. بنابراین مدتی است که از آینده افراد بیاعتقاد و خداناباور به اینجا آورده میشوند. جادو پذیرای باور شما است. به امید آنکه هرگز جادو فراموش نشود. آرزو نگران خودش را بر روی میز جلوتر کشید و به میان حرف ریوند پرید، خیره در نگاه ریوند پرسید: - داری میگی اگر فراموش بشه از بین میره؟ ریوند لبخند کمرنگی به چهرهی تپل آرزو زد. سرش را به چپ و راست تکان داد و مصمم گفت: - خیر جادو منبع واضحی دارد، خداوند یکتا. اما با باور نداشتن جادو اهریمن است که قدرت میگیرد. جان دیگری به او داده میشود و اینچنین هرگز این نبرد خیر و شر پایانی نخواهد داشت. آرزومند هستیم که با باورپذیری آیندگان، این اهریمنان پایان ابدی یابند. سرش را غمگین پایین انداخت و نفس عمیقی کشید. انگار چیزهای زیادی در مورد اهریمن میدانست اما سعی کرد بحث را تغییر بدهد، که به گذشته فکر نکند. مجدد لبخند روی لبهایش عمیق شد و نگاهش را به آن سه نفر داد. - اما پارسه معجزهی دیگری نیز دارد. اینجا در پارسه ما حیوانات جادویی داریم. آشوزوشت به نظر من آشناترین موجود جادویی است اما برای شما ایرانیان آینده اینطور نیست. به گفتهی یک دوست عزیز مهتاب از اصفهان، شما سیمرغ را از شاهنامه و ققنوس را از داستان هِریپاتر بیشتر میشناسید. آرزو که انگار دیگر نفسش بالا نمیآمد، جیغ کشید و دوباره بلند و هیجانزده در جای خود پرید. دستهایش را برهم کوبید و ذوقزده پرسید: - سیمرغ؟ اینجا سیمرغ هم دارین؟ وای هریپاتر ققنوس داشت، آره! وای خدا شیردال چی؟ اونم هست؟ ریوند بهخاطر شادی آرزو قهقهای زد و نگاه از چشمهای قهوهای آرزو گرفت و به دخترهای بهتزدهی روبهرویش داد. مفتخر گفت: - البته، اما شیردال و سیمرغ نسبت به حیوانات دیگر واقعا محدود و کمیاب هستند. آنها موجوداتی بزرگ و مقدس به حساب میآیند. اما آشوزوشت در اینجا فراوانترین است. به آن مرغبهمن نیز میگویند. آرزو ناگهان بشکنی در هوا زد و راضی و مغرور از هوش خود چانهاش را بالا گرفت. گفت: - درسته! مرغ بهمن همون جغدی هست که طبق داستانها ناخن میخوره و اهریمن رو میکشه! ریوند راضی از اطلاعات آرزو سرش را تکان داد و مرحبایی به او گفت. دستش را به طرف پنجره گرفت و خوشنود گفت: - هر حیوان جادویی شرایطی برای ارتباط گرفتن با جادوگر خود دارد که بعدا آنها را میگویم. اما چطور است با پر قِرمز آشِنا شوید؟ همه از این حرفش متعجب شدند اما طولی نکشید که منظورش را فهمیدند، زیرا ثانیههای بعد ققنوسی زیبا از پنجرهها گذشت و روی دست ریوند نشست. ققنوس حرارت زیادی برای دخترها داشت بهخاطر همان آنها مجبور شدند چندین قدم به عقب بروند تا نسوزند. ریوند دستی از سر محبت بر سر آن ققنوس آتشین زیبا کشید و گفت: - پر قرمز، لطفا آتش خود را مهار کن. میهمانانی اینجا ممکن است در خطر باشند. پرقرمز جیغ بلند و تیزی کشید و به یکباره آتشش مهار شد. همچون یک عقاب با پرهای قرمز میمانست. آن چشمهای شفاف و درخشانش واقعا مثال زدنی بود. نوک منحنی و تیزش نیز جذاب بود. آرزو که دیگر سر از پا نمیشناخت، جلو آمد و دستش را به طرف پر قرمز دراز کرد تا او را نوازش کند. ریوند چیزی نگفت و یعنی اجازه داده بود زیرا آرزو نمیدانست شرایط نوازش یک موجود جادویی چیست. پس پر قرمز سرش را خم و پف کرد. یک نوازش روحبخش... آرزو که به سختی نفس میکشید و ضربان قلبش بالا رفته بود، لرزان لب زد: - ب... باورش خ... خیلی سخته! ویرایش شده 24 آذر توسط سادات.۸۲ 3 نقل قول
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 11 آبان سازنده مدیر ارشد ارسال شده در 11 آبان (ویرایش شده) ریوند با یک لبخند ملیح به او خیره ماند و کمی بعد ملایم گفت: - عملکرد جادو در پارسه اندکی قوانین دارد. کنترل جادو به یک تلنگر نیست. باید ملزوماتی همراهتان باشد اما علاوهبراین ضرورتی نیست. اما بدانید که شش عنصر در پارسه با جادو همراه هستند. آب، خاک، آتش، چوب، فلز و باور. دستش را به سمت یک چوب ایستاده دراز کرد و ققنوس فهمید باید برود و روی آن جایگاه مخصوص خودش بنشیند. پرقرمز که بال زد و روی چوب جای گرفت ریوند دستش را مالش داد. آرزو همانطور که میرفت تا کنارش بایستد پرسید: - پس عنصر باد چی میشه؟ ریوند خم شد و پارچهی دیگری از زیر میزش بیرون آورد. آن را که روی میز پهن کرد شش دایرهی زیبا درون آن به تصویر کشیده شده بود. دستش را روی اولین نماد، یک دایرهی نقرهای رنگ گذاشت. سرش را بالا آورد و خیره در نگاه حیران آن سه دختر گفت: - باد به کمک عنصر آب ایجاد میشود پس خودش قدرتی ندارد. این عنصر فلز است. لطفا حواستان را جمع کنید. دانستن و شناخت عناصر برای شما بسیار مهم است. این یکی، چوب است. نیلرام دقت بیشتری برای حفظ کردن عناصر به خرج داد. دایرهی عنصر چوب رنگ قهوهای داشت که خطوط درختها درونش برق میزدند. عنصر بعدی را ریوند خاک معرفی کرد که همچون کویری در حال حرکت بود. آتش را همه میشناختند، همان دایرهای که به رنگ قرمز بود و مواد مذاب در آن موج میزد. بعد از آن عنصر آب بود. امواج دریا درونش میرقصیدند و آرامش عجیبی داشت. اما آخری، دایرهای از تمام رنگها که انگار دو هالهی باد درون آن میچرخیدند. رنگینکمانی زیبا با هالهای بسیار عجیب، حسی مرموز را به ببیندهاش تداعی میکرد. ریوند آن را عنصر باور معرفی کرد. صدایش بلند و واضح در عمارت پیچید. - عنصر باور قویترین عنصر جادوی پارسه است. محدود افرادی به آن دست پیدا کردهاند. شاید تنها دو نفر، آنها ابرقدرتهای جهانمان به حساب میآیند. هر سه گیج و حیران سرشان را کج کردند، یعنی متوجه مفهوم اصلی شدند؟ اصلا میفهمند ابر قدرت جهان جادو یعنی چه؟ ریوند پارچه را بست و کمی فکر کرد. آهان بله یکچیز فراموشش شد. تا دهان باز کرد دختری از در عمارت وارد شد و صدایش کل خانه را سریعتر از باد در برگرفت. - ریوند کجا هستی؟ ریوند... ریوند... اِ اینجا هستی! ریوند کلافه چشمهایش را چرخاند و خیره به در و دیوار عمارت گفت: - خواهر عزیزتر از جانم، شهبانو من همیشه اینجا هستم. شهبانو قهقه زد و با دیدن میهمانان ریوند، پرانرژی جلو آمد و خیره به آنها سخن گفت: - دوست دارم نامت را بلند صدا بزنم زیرا آوای جالبی دارد. اوه دوستان جدید به پارسه خوش آمدید! ریوند مضطرب سرش را چرخاند و به پناه نگاهی انداخت، اما خوشبختانه واکنش بدی نداشت زیرا بیشتر از دیدن انرژی زیاد شهبانو شوکه شده بود تا آنکه بخواهد حواسش به جملهی حساسی که گفت باشد. شهبانو صمیمی نزدیکتر شد. خیلی پر انرژی و بدون تعارف هر سهی آنها را در آغوش کشید و با روبوسی ورودشان را رسمی تبریک گفت. خب این در پارسه یک رسم بود اما آنها که نمیدانستند، برای همان اندکی، شاید کمی بیشتر شوکه شده بودند و با دهانی بازمانده شاهد کارهای شهبانو بودند. شهبانو آخرین بوسهی آبدارش را نثار پناه کرد و قدمی به عقب آمد. پناه به وضوح چندشش شد اما سعی کرد به روی خود نیاورد. شهبانو با آن صورت گرد و چشمهای گردوییاش خوشحال و سرحال گفت: - بسیاربسیار مشتاق هستم تا شما را برای دیدن پارسه همراهی کنم. ویرایش شده 24 آذر توسط سادات.۸۲ 3 نقل قول
ارسالهای توصیه شده