رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

  • مدیریت کل

°•○● پارت صد و بیست و سه

تصویر امیرعلی از پشت شیشه‌ی باران‌زده‌ی چشم‌هایم، تار بود. سرش را خم کرد و شمرده‌شمرده گفت:

- از چی می‌ترسی؟ 

لرزی به بدن بی‌جانم افتاد. انگشتانم سِر شده بود. به سطل زباله بزرگ و سیاه‌رنگ آن طرف کوچه زل زدم. در آن لحظه، شبح ترس روی چشم‌هایم سایه انداخته بود و امیرعلی را نمی‌دیدم. 

وقتی جوابی ندادم، گفت:

- حیدر دیگه نمی‌تونه به تو یا گندم آسیبی بزنه ناهید. به شرفم قسم، اجازه نمیدم هیچ‌کس اذیت‌تون کنه. 

دستش با احتیاط روی بازویم نشست، چشم‌های دودو زنم را به او دوختم که سعی داشت به من اطمینان بدهد:

- دیگه تموم شد، باشه؟ تموم شد. 

از گربه نارنجی‌رنگی که از سطل زباله بیرون آمد، چشم گرفتم. خیره به امیرعلی، سرم را تکان دادم. واقعیت این بود که من نمی‌توانستم بدون ترس زندگی کنم، این کار را بلد نبودم. در کودکی از پدرم واهمه داشتم، به خانه‌ی بخت که پا گذاشتم، از حیدر ترسیدم. اگر غذاهایم هیچ‌وقت نسوخت، اگر ظرف‌ها هیچ‌وقت از دستم نیفتاد و نشکست، اگر بی‌بروبرگشت گفتم چشم؛ همه از سر ترس و ناچاری بود. 

حالا مردی مقابلم ایستاده بود و به من اطمینان می‌داد که چیزی برای ترسیدن وجود ندارد. این ناامنی از لحظه‌ی تولد با من بود، مگر می‌شد به این راحتی قید مرا بزند؟

امیرعلی وقتی سکوت مرا دید، سرش را خم کرد تا چشم در چشم شویم. 

- از من هم نترس، باشه؟ من می‌خوام دوستم داشته باشی، کاری که می‌دونم خیلی خوب بلدیش... می‌خوام مثل چهارسال پیش، دوستم داشته باشی، حتی بیشتر از اون روزها؛ می‌تونی؟ می‌تونی این کارو برام بکنی؟

با یادآوری چهارسال قبل، چشم‌هایش برق افتاد. با اشتیاق به من نگاه می‌کرد، اشتیاقی که کهنه نشده بود اما قدمت داشت. منتظر بود چیزی بگویم، اما چه. در آن لحظه، شبیه پرنده‌ای بودم که سالیان سال در قفس بوده و وقتی عاقبت، از قفسش آزاد می‌شود، مطمئن نیست حتی بتواند کاری که در ذات اوست را انجام بدهد... پرواز کردن.

لبخند امیرعلی کمی جمع شد وقتی گفت:

- خودتو اذیت نکن، اشکال نداره. می‌تونی تا سر خیابون بیای؟ ماشین می‌گيرم برات. 

قبل از اینکه برود، گوشه‌ی کُتش را گرفتم. دوست نداشتم این گونه از هم جدا شویم، اما نمی‌توانستم وعده دروغ به او بدهم. وقتی با چشم‌های مشتاق به طرفم برگشت، من فقط از یک چیز مطمئن بودم و آن هم این بود:

- می‌خوام دوست داشته باشم.

ناهید زنی که تحت خشونت شوهرشه و رنگ پوستش از سفید، به کبود تبدیل شده! آیا عشق قدیمیش می‌تونه نجاتش بده؟!

کلیک کنید تا داستان ناهید رو بخونید

  • پاسخ 125
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

بیشترین ارسال‌ها در این موضوع

  • هانیه پروین

    126

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
  • اضافه کردن...