مدیریت کل هانیه پروین ارسال شده در 9 ساعت قبل سازنده مدیریت کل اشتراک گذاری ارسال شده در 9 ساعت قبل °•○● پارت پنجاه -خوشمزهست؟ نفس بلند و داغش، روی صورتم پخش شد. مُشتش را بالا برد و به دیوار پشت سرم کوبید. -چه مرگته تو؟ اون از بیمارستان، اینم الان! دردت چیه؟ من باید عصبانی باشم که مردک غریبه واستاد وسط خونه خودم منو کتک زد، اونم واسه خاطر کی؟ توی صورتم فریاد زد: -به خاطر زن خودم! غیرت شوهرم، سرخورده شده بود و این، تقصیر من بود. چندلحظه به صورت ترسناکش نگاه کردم. دستهای لرزانم را جلوی دهانم گرفتم و قاهقاه خندیدم! دیگر نمیتوانستم جلوی خودم را بگیرم. -خدا نکشتت! اشک گوشه چشمم را با انگشت اشاره پاک کردم. -خیلی وقت بود اینطور نخندیده بودم. حیدر با تعجب به من نگاه میکرد. تا به حال، با این روی ناهید مواجه نشده بودم. از آن نگاهِ مثلا نگرانش، بیزار بودم! خندهام را جمع کردم. انعکاس صورت بیاحساسم را در مردمکهای گشادش میدیدم. -از خونه من برو بیرون! دستهایم را مشت کردم تا لرزششان را مهار کنم، نشدنی بود. زمزمه کردم: -با خبرِ مرگت هم درِ این خونه رو نزن! ترسم از حیدر در آن لحظه کجا رفته بود؟ نمیدانم. انگشت اشارهاش را تهدیدوار مقابل صورتم تکان میداد و من حتی یک قدم هم عقبنشینی نمیکردم. -دوروز نبودم، دور برندار ناهید! اون روی سگ منو بالا نیار! هرزگی کردی، بخشیدمت. دیگه این جفتک پروندنات واسه چیه؟ احساس تنگی نفس داشتم. فشار دستهایش دور بازوهایم، هرلحظه داشت بیشتر میشد. میدانستم که رد انگشتانش تا مدتها روی پوستم باقی میماند. شیء سردی که روی شکمم بود، جابهجا شد. دستم را زیر کش شلوارم سُر دادم و چاقوی آشپزخانه را بیرون آوردم. با لبه تیزش، به شکم حیدر فشار کوچکی آوردم. -برو... بیرون! فشار دستهایش از روی بازوهایم برداشته شد. با ناباوری، سر خم کرد و به چاقویی که هربار خودش آن را برای بریدنِ مرغ تیز میکرد، نگاه کرد. -تو دیوونه شدی زنیکه هرزه؟ سرم را تکان دادم. انگشتهای لرزانم به زحمت، وزن چاقو را تحمل میکردند. -دیوونه شدم! من دیوونه شدم حیدر! لبم را گاز گرفتم و عاجزانه گفتم: -اگه اینجا بمونی، میکشمت حیدر! به والله، به خاک مامان معصومم، این کارو میکنم. میدونی که میکنم! برای اولین بار، برق ترسِ مردمکهای زمردی رنگش را در مقابل خودم میدیدم. چشمهایش میلرزید و نمیدانست، یک تلنگر کافی بود تا من، پخشِ زمین شوم! -برو... فشار چاقو را بیشتر کردم. سیبک گلویش جابهجا شد و سرش را تکان داد: -میرم... میرم، به جون گندم میرم. عرق سرد را روی کمرم حس میکردم. حیدر از من فاصله گرفت، در را باز کرد. گندم متوجه شد که دارد پدرش را از دست میدهد. به سمت او رفت اما با آن قدمهای کوچک، به او نرسید. در بسته شد و گندم زیر گریه زد. چاقو از میان انگشتان خیسم سُر خورد و زمین افتاد. دستم را روی قلبم گذاشتم و بیصدا اشک ریختم. من آن روز از ناهید، خیلی ترسیدم! ادامه رمان در کانال تلگرام: hany_pary 2 نقل قول داستان زنی که رنگ پوستش، نه سیاه بود و نه سفید؛ بلکه بنفشِ کبود بود! از لینک زیر عاشقانهای جدید و متفاوت بخوانید🦋👇🏼 لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/20-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AA%DB%8C%D9%86%D8%A7%D8%B1-%D9%87%D8%A7%D9%86%DB%8C%D9%87-%D9%BE%D8%B1%D9%88%DB%8C%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-9911 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیریت کل هانیه پروین ارسال شده در 9 ساعت قبل سازنده مدیریت کل اشتراک گذاری ارسال شده در 9 ساعت قبل °•○● پارت پنجاه و یک دو هفته گذشت. سطل برنجمان، تقریبا خالی شده بود و به این فکر میکردم که آن یک دانه تخممرغ، چطور برای من و گندم شام خواهد شد. -باشه عزیزم؟ به خودم آمدم. به صورت روشنش نگاه کردم. در حالت عادی، از او سفیدتر بودم اما الان، ابروهایم نامرتب و صورتم تیره به نظر میرسید. این را وقتی صبح در آینه نگاه کردم، متوجه شدم و قبول کردم که نیاز به اصلاح دارم. یک نیاز فوری! -ببخشید، منظورتو متوجه نشدم. خودش را مشتاقانه جلو کشید. از تکرار حرفهایش، آن هم دوساعت تمام، خسته به نظر نمیرسید. انگار قسم خورده بود که بانی خیر شود. -ببین ناهید، خودتم میدونی تو عین خواهر نداشته منی. نمیدانستم. زبانش را روی لبهایش کشید و گفت: -نمیگم به خاطر حیدر نیست که الان اینجام، ولی نگران تو هم بودم. نمیخوام زن داداشم اذیت بشه... دوست داشتم وسط حرفش بپرم و خیلی جدی از او بپرسم که چه کسی گفته من اذیت هستم؟ اما از آنجا که حرف زدن، انرژی میبرد و ما هم الان، با بحران جدی غذا مواجه هستیم، دهانم را بسته نگهداشتم. -من نمیدونم سر چی دعوا کردین، ولی به گندم فکر کن! من دردِ نداشتن پدر رو خوب میفهمم. نذار اختلافهای کوچیک شما دوتا، گندم و حیدرو از هم دور کنه. این بار هم سکوت کردم، نه چون حرف زدن، انرژی مصرف میکرد؛ چون میدانستم ریحانه راست میگوید. گندم با عروسک پارچهای که عمهاش برایش آورده بود، سرگرم بود. دقیقتر بگویم، داشت دستش را میخورد! ریحانه آهی کشید و با لبهی لیوان خالیاش بازی کرد: -به خدا داداشم گناه داره، میدونی چندوقته از خونه و خونوادش دور شده؟ چندبار مامان خواست بیاد اینجا، حیدر به خاک آقام قسمش داد که کاری به کارت نداشته باشه. لبم که داشت شکل پوزخند میگرفت را جمع کردم. ریحانه تقصیری نداشت، نباید به او بیاحترامی میکردم. او فقط برادرش را میپرستید، در حالیکه او را نمیشناخت. -من میرم که فکرهاتو بکنی. من هم بلند شدم و چروک پیراهن بلندم را مرتب کردم. لبخند کوچکی زدم. چیزی یادم آمد: -راستی... ریحانه با صورت مشتاق، به سمت من برگشت. روسری سبزرنگ به زیبایی، صورت گِردش را قاب کرده بود. -از ممدرضا خبر داری؟ ابرهای تیره روی صورتش سایه انداخت و آن برق، از نگاهش پر کشید. -میدونی که با اینطور سوختگیها چی کار میکنن... بیچاره ننه باباش! دلشون خونه حتما. سرم را به چپ و راست تکان دادم. بیصبرانه گفتم: -نمیدونم. چی شده مگه؟ چهرهاش از تصور چیزی، درهم رفت. -اون پوستهای مُرده پاهاشو... خب... چیز میکنن دیگه... با تیغ... جمع میکنن. وای خدا! زیرپایم خالی شد. من هرشب برای محمدرضا گریه میکردم. گندم میخوابید و من اشک میریختم. چهرهاش روی تخت بیمارستان، از پشت پلکهایم پاک نمیشد. تا چشم میبستم، محمدرضا را میدیدم و بوی گوشت کباب شده، زیر دماغم میپیچید. حق با حیدر بود، من دیوانه شده بودم! -خوب میشه. شانهام را فشرد. طوری که آن جمله را بیان کرد، اصلا باورپذیر نبود. ریحانه باید روی دروغ گفتنش کار میکرد. من هم در جواب، لبخند دروغینی به رویش پاشیدم. فکر میکنم بهتر از او عمل کردم. من روزها بود که این را تمرین میکردم، در مقابل دخترکم. در را باز کرد و از خانه خارج شد. اسمش را صدا زدم: -ریحانه؟ -جانم؟ آفتاب مستقیم به صورتم میتابید. تا آن لحظه متوجه نشده بودم، اما من از آن شب به بعد، دیگر هرگز بیرون نرفتم. -خواهری کن برام! لبخندی زد که دندانهای سفیدش، ردیف شدند. -فقط امر کن! -حیدرو راضی کن طلاقم بده. 2 نقل قول داستان زنی که رنگ پوستش، نه سیاه بود و نه سفید؛ بلکه بنفشِ کبود بود! از لینک زیر عاشقانهای جدید و متفاوت بخوانید🦋👇🏼 لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/20-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AA%DB%8C%D9%86%D8%A7%D8%B1-%D9%87%D8%A7%D9%86%DB%8C%D9%87-%D9%BE%D8%B1%D9%88%DB%8C%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-9912 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.