رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

  • مدیریت کل

پارت بیست و پنج

سوال عمونصرت را بی‌جواب گذاشتم و برای دخترش، در هزار و یک جمله، آرزوی خوشبختی کردم. پیرمرد بی‌نوا زانوهایش به درد آمد و ترجیح داد در ماشین، منتظر خاله باشد. با خزر سوار مینی‌بوس شدیم. 

-خفه شدم!

حق داشت؛ بوی تعریق زنان با گرمای هوا درهم آمیخته بود، صدای نق‌نق بچه‌ها هم حوصله‌ی تحمل آدم را سر می‌برد. روی دوصندلی جلو که خالی بود، جاگیر شدیم. خزر بطری آبش را از کیفش بیرون کشید و بعد از تعارفی سرسری به من، لاجرعه آن را سر کشید. 

-چرا حرکت نمی‌کنه؟ نیوفته بمیره اینم!

-خزر زشته! 

این در حالی بود که خود در دل، به امام هشتم دخیل بسته بودم. بعید می‌دانستم با این مینی‌بوس پیر، سالم به عروسی برسیم. آقارحمت بالاخره پا به رکاب اسب خسته‌اش گذاشت و صدای صلوات بلند شد. 

زن درشت هیکلی که هم‌ردیف ما نشسته بود، لباسش را بالا زد و کودکش را به شیر گرفت تا آرام بگیرد. پسرک مدام سینه مادرش را پس می‌زد و آنقدر گریه می‌کرد تا تمام صورتش سرخ شود. 

-سرمون رفت بابا! آروم کنید اون بچه رو!

زن مستاصل، مدام کودک را در آغوشش جابه‌جا می‌کرد. حدس زدم بچه اولش باشد.

-ببخشید تو رو خدا... نمی‌دونم چش شد یهو.

کیفم را روی پای خزر انداختم.

-خانم یک لحظه...

دست‌هایم را دراز کردم و کودک را از مادرش گرفتم. شروع به مالش شکم کوچکش کردم، بدتر از قبل جیغ کشید! مادرش حسابی از گریه‌ بچه ترسیده بود و نگاه ملتمسش، مرا به یاد سال‌ اول بچه‌داری‌ام می‌انداخت. به مالش شکمش ادامه دادم.

-پیش، پیش،‌ پیش، پیش...

نوازد لب‌هایش را جمع کرد و چشمان طلبکارش را به من دوخت. چشم‌های بزرگش، نیمی از صورت گردش را گرفته بود. 

-خدا خیرتون بده، دست و پامو گم کرده بودم.

لبخندی به مادرش زدم، به صندلی‌اش تکیه زده بود و با خیالی آسوده، به کودکش نگاه می‌کرد. انگشتم را از مشت کوچکش آزاد کردم و او را به مادرش بازگرداندم. 

-چرا وایستاد پس؟!

مینی‌بوس چنددقیقه‌ای بود که وسط خیابان توقف کرده بود و هیچ کس دلیلش را نمی‌دانست. دلشوره زیر دلم را چنگ می‌زد و من به روی خود نمی‌آوردم. آقارحمت بالاخره از وارسی مینی‌بوس خسته‌اش دست کشید، سوار شد و صدا بلند کرد:

-ماشین خراب شده، میرم از مغازه تِفلون کنم بیان راهش بندازن.

یار همیشگی آقارحمت، بی‌وفا از آب درآمده و ما را وسط راه گذاشته بود. از هر طرف مینی‌بوس، صدایی بلند می‌شد و آقارحمت، حتی زحمت جواب دادن را هم به خودش نمی‌داد. خزر ناسزایی به او و اسب خوش‌رکابش گفت که شنیدم و به روی خودم نیاوردم. در آخر هم همانطور که شکمش را گرفته بود، دوان دوان از‌ مینی‌بوس پیاده شد. این اتفاق چندین بار افتاد و من تا آن روز آقارحمت را اینقدر در تحرک ندیدم بودم.

-غلط نکنم روده‌هاش به هم ریخته!

جلوی دهانش را گرفت تا صدای خنده‌اش به آقارحمت نرسد اما او برای هفتمین بار از جایش بلند شد و سراسیمه خودش را از مینی‌بوس، بیرون انداخت. چیزی نگذشته بود که صدای مردانه‌ای جز صدای آقارحمت، همهمه زنان را ساکت کرد.

-یاالله، یاالله.

مردمک چشم‌هایم لرزید... اینجا بود! سر دزدیدم و پشت صندلی چرک مینی‌بوس پنهان شدم. چادرم را وحشیانه جلو کشیدم. به نفس‌نفس افتاده بودم. ناخوداگاه به دست خزر چنگ انداختم.

-ناهید؟ چی شدی دختر؟ 

کاش دهانش را می‌بست و خفه می‌شد. صدایش به قدری بلند بود که زنان اطراف، کنجکاوانه حرکات مضطرب مرا دنبال می‌کردند. زنی که چندی پیش، نوزادش را در آغوش گرفته بودم، بلند گفت:

-داره می‌لرزه!

همه اینها کمتر از یک ثانیه اتفاق افتاد. نگاه خشمگین من به زن، و صدای مردی که می‌پرسید:

-چی شده؟

داستان زنی که رنگ پوستش، نه سیاه بود و نه سفید؛
بلکه بنفشِ کبود بود! از لینک زیر عاشقانه‌ای جدید و متفاوت بخوانید🦋👇🏼

  • مدیریت کل

پارت بیست و شش

سریع دست‌‌های لرزانم را جلوی صورتم گرفتم و با لبه‌های روسری‌ام ور رفتم. همه نگاه‌ها روی من بود و سکوت‌ بی‌سابقه‌ مینی‌بوس، داشت دقم می‌داد! آنقدر ساکت که هرآن ممکن بود صدای تپش‌های وحشیانه قلبم لو برود. قطره‌های عرق را حس می‌کردم که از تیغه کمرم لیز می‌خوردند. صدایی از پشت سرم بلند شد:

-قبلا مردها حیا داشتن!

بلافاصله بعد از این حرف، صدای قدم‌های محکمش را شنیدم که از مینی‌بوس بیرون رفت. همه توانم به آنی ته کشید! سرم روی شانه خزر افتاد و دانه اشک، تا زیر گلویم سُر خورد. چطور یک پیراهن سفید، اینقدر به یک نفر می‌آمد؟ چطور در عرض سه سال، اینقدر عوض شده بود؟ چطور... چطور زن شوهرداری که همسر و کودکش را در خانه رها کرده، این چنین وقیح می‌شود!

کسی دست سردش را مدام به صورتم می‌کوبید:

-ناهید باتوام! یا فاطمه‌زهرا... ناهید؟ نفس بکش ناهید! 

به زحمت، سینه‌ام را پر از اکسیژن کردم. با لحظه‌ای حضورش، نفسم را بُریده بود. اصرار زنان برای بیرون رفتن از مینی‌بوس را نادیده گرفتم. زن ریز جثه‌ای، حلقه‌ دورم را باز کرد و به سختی، خودش را به من رساند.

-برید کنار لطفا! دورشو خالی کنید! 

گرمای دستش که بر پوستم نشست، مورمورم شد. سعی داشت نبضم را بگیرد.

-اسمش ناهیده؟ ناهید عزیزم به من نگاه کن. حواست رو بده به من! آفرین. حالا با من نفس بگیر! ببین اینطوری، دم... بازدم... دم... بازدم... خانم مگه اومدی تیاتر؟! تو رو خدا بشینید.

بطری آب را از خزر گرفت و آن را به دهان نیمه‌بازم تکیه داد. گرم بود و حالت تهوعم را تشدید کرد. 

-کسی شکلات داره همراهش؟

با اخم‌های درهم، شکلات را باز کرد و آن را در دهانم گذاشت. خزر که رنگ پریده‌تر از من به نظر می‌رسید، از زن تشکر کرد.

-وای خدا خیرتون بده! دکتر مُکترین؟! 

کوتاه جواب داد:

-برادرم پرستار هستن. 

در صندلی‌ام تکان خوردم. مشخص بود به سختی با آن لباس سنگین، سرپا ایستاده است:

-ممنون، خوبم. عذر می‌خوام که اذیت شدید...

لبخندی به رویم زد:

-چه حرفیه می‌زنی؟ تو هم بودی، عین همین کار رو انجام می‌دادی.

با لبخند بی‌جانی جوابش را دادم. حقیقت این است که مطمئن نبودم بتوانم در چنین شرایطی، به خونسردی او باشم. لب‌های باریکش را با زبان تر کرد و با هیجان گفت:

-مبارک باشه!

حس کردم اشتباه شنیده‌ام. سرم را تکان دادم:

-چ... چی مبارکه؟!

چشم‌هایش برق زدند. مکث کوتاهی کرد و تُن صدایش از شدت هیجان، بالا رفت:

-نمی‌دونستید؟ توراهی دارید دیگه!

خزر زودتر از من واکنش نشان داد:

-وا! خانم شما که دکتر نیستی، چی میگی واسه خودت؟

زن که انگار به غرورش برخورده بود، لبخندش را پس گرفت و شانه بالا انداخت:

-من خانم باردار رو از صد متری هم ببینم، می‌فهمم. همین سال پیش... به زن داداشم گفتم حامله‌ای، باور نکرد. یک ماه بعد که شکمش بالا اومد، تازه دیدن که بله!

چشم به دهانش دوخته بودم که بی‌درنگ باز و بسته می‌شد. انگار در انتهای تونلی، جدا از همه کس و همه چیز ایستاده بودم. باردار بودم؟!

ادامه رمان در تلگرام: hany_pary

  • Like 2
  • Thanks 1
  • Haha 1
  • Sad 1

داستان زنی که رنگ پوستش، نه سیاه بود و نه سفید؛
بلکه بنفشِ کبود بود! از لینک زیر عاشقانه‌ای جدید و متفاوت بخوانید🦋👇🏼

  • مدیریت کل

پارت بیست و هفت

با سقلمه خزر به مینی‌بوس برگشتم.

-با توعه! 

نگاه گیج‌زده‌ام را به زن باریک‌اندام پاس دادم، منتظر نگاهم می‌کرد اما من نمی‌خواستم کلمه‌ای دیگر از او بشنوم.

-خیلی ممنون کمک کردین، بهترم.

گوشه چشمی باریک کرد، دامنش را در دست‌هایش بالا برد تا به کف مینی‌بوس مالیده نشود و رفت. شرط بستم از اینکه کمکم کرده بود، پشیمان است. 

-واقعا حامله‌ای؟!

مزه سکوت به دهانم خوش آمد. مینی‌بوس آقارحمت، جاده صاف را راه نمی‌رفت اما مرا به اندازه چهارسال، عقب برد... گفته بودند دبیر ریاضی بیمار شده، گفته بودند برادرزاده‌اش را به جای خود فرستاده. دخترها می‌گفتند شعر می‌خواند و نقاشی‌اش خوب است و اصلا شبیه مردها نیست. می‌گفتند دختری با ابروهای پیوندخورده و گونه‌های خو‌ن‌دویده هست که نمرات ریاضی‌اش از هفت و هشت، به هجده رسیده. آن لیلی سر به هوا، من بودم.

مینی‌بوس بالاخره سرپا شد و به راه افتاد. 

-پسر زینب خانم نبود؟

-چرا... خودش بود. میگن وکیل شده.

-اون پسر اگه دکتر هم بشه، باز به درد نمی‌خوره. آقام می‌گفت وقت اذون، می‌شینه به گیتار خوندن! اعوذبالله...

زن محتاط‌تر ادامه داد:

-شنیدم مردونگی نداره! عین دختر دم بخت، آشپزی و بشور بساب می‌کنه. تا همین چندوقت پیش، مو بلند می‌کرد. خدا رو خوش نمیاد غیبت بنده‌شو بکنی، ولی خب حقیقت همینه خواهر.

پیش از اینکه فکر کنم، به عقب برگشتم و چشم‌های دریده‌ام را به او دوختم. همان زنی بود که با مواخذه امیرعلی، او را از اینجا فراری داد. خود را به او مدیون می‌دانستم اما اکنون، تنها حرفی که می‌تونستم بزنم این بود:

-خجالت بکش خانم!

بیش از این‌ها در گلوی وامانده‌ام حرف جمع شده بود، اما با نگاهشان، دست و پایم را گم کردم. همین یک جمله هم از ناهید بعید بود.

بالاخره رسیدیم. صدای بلند موسیقی، تا مینی‌بوس هم می‌آمد و زنان را به وجد آورده بود. همراه خزر در حالی‌که اضطرابم به نقطه جوش رسیده بود، پیاده شدیم. با اشتیاق گفت:

-وای من عاشق این آهنگم! حتما باید باهاش برقصم.

آرام بشکن می‌زد و زیر لب می‌خواند:

-عروس با اون تور سفید، بختشو پیدا می‌کنه. صورتش چون برگ گله، ناز به این دنیا می‌کنه. گل بریزین رو عروس و دوماد... یار مبارک باد، مبارک باد!

به شیطنت خزر نگاه می‌کردم. اگر من هم جشن عروسی داشتم، از این آهنگ‌ها برایم می‌گذاشتند و گل برسرم می‌ریختند؟ مینی‌بوس که خالی شد، آقارحمت گازش را گرفت و رفت. حالا من مقابل بزرگ‌ترین نافرمانی عمرم ایستاده بودم.

داستان زنی که رنگ پوستش، نه سیاه بود و نه سفید؛
بلکه بنفشِ کبود بود! از لینک زیر عاشقانه‌ای جدید و متفاوت بخوانید🦋👇🏼

  • 4 هفته بعد...
  • مدیریت کل

°•○● پارت بیست و هشت

موهایم را برای بار هزارم از جلوی صورتم کنار زدم. خزر که موفق شد چشم‌هایم را گیر بیاندازد، اشاره کرد محض رضای خدا تکانی به خودم بدهم و مثل مجسمه، سینه‌ی دیوار نایستم. البته این تحلیل بلند بالای من بود و خزر فقط گفته بود:

-بیا دیگه ناهید!

دست‌هایم را روی سینه جمع کردم و بی‌میلی‌ام را با بالا انداختن ابرو نشان دادم. خانه‌ی پدرشوهر غزل به اندازه کافی بزرگ بود که فضای کافی برای تمام زنان فامیل وجود داشته باشد. دخترعموهایش ظرف شیرینی و سینی چای را بین مهمان‌ها می‌گرداندند و مدام سر می‌چرخاندند تا حواسشان به مهمان‌های جدید باشد. زنان میانسال دست می‌زدند و جوان‌ترها مشغول رقص بودند. عده‌ای هم خجالتی بودند و باید از دست و پایشان می‌کشیدی تا راضی به رقص شوند.  

آهی کشیدم. کاش دیوارها دریده می‌شدند تا به خانه همسایه‌شان هم سرک می‌کشیدم، جایی که مردهای فامیل در آن جمع شده بودند. 

به عقربه‌های کُند ساعت نگاه کردم و گوشم را از شدت صدای موسیقی پوشاندم. غزل را دوره کرده بودند و او با آن لباس سنگین، به سختی خودش را تکان می‌داد. به یاد آوردم چقدر با دیدنم خوشحال شد و در گوشم گفت:

-خوشحالم که به حرفم گوش کردی و اومدی.

به غزل نگفتم به خاطر او نیست که آبرویم را کف دستم گرفته و به اینجا آمده‌ام، به گمانم او هم نفهمید. 

جای خالی حلقه ازدواجم را لمس کردم، پولش را به عنوان هدیه عروسی، به غزل داده و هنوز به جای خالی‌اش عادت نکرده بودم. 

خزر نتوانست مرا مجاب کند که رقص بین زنانی که اولین و آخرین بار است می‌بینمشان، خجالت ندارد، من هم نتوانستم او را ثانیه‌ای کنار خودم بند کنم.

-باید برم.

-چی میگی؟ نمی‌شنوم.

حرفم را بلندتر از قبل، کنار گوشش فریاد زدم. خزر با تعجب گفت:

-تازه اومدی که! چطور می‌خوای برگردی اصلا؟

سکوت کردم. فکر نمی‌کردم اصلا بتوانم به عروسی بیایم، برای همین هم فکر بازگشت را نکرده بودم. خدیجه بازوی خزر را گرفت، چیزی در گوشش گفت و او را با خود برد. من ماندم و ترس‌هایم که به شکل هیولاهایی با صورت حیدر به من خیره شده بودند. لعنت به من! 

-به غزل گفتم می‌خوای بری، شوهرش شنید. این شوفره چی بود اسمش؟ آها! ابوالفضل... رفت بگه اون ببرتت.

ته مانده خامه‌ی درون دهانم را قورت و سری برای خزر تکان دادم. به شیرینی گاز زده‌ی رها شده در پیش‌دستی‌ام اشاره کرد:

-ویارت شیرینه؟

گوشه لبم به بالا کشیده شد. تا خواستم جوابش را بدهم، دوست‌هایش دستش را کشیدند و او برای بار هزارم، شروع به رقص کرد.

-غزل با شما کار داره خاله.

به دختر ریزه‌ای که گوشه لباسم را در مشت گرفته بود، نگاه کردم. خم شدم و گونه‌اش را نوازش کردم، حس کردم گندم قد کشیده و مقابلم ایستاده بود.

-غزل؟

چشم‌های نگرانش را به به من دوخت و ناگهان خودش را در آغوشم انداخت. 

-باورم نمیشه... بالاخره شد. 

دستم را روی نگین‌های سفید لباسش حرکت دادم تا کمرش را نوازش کنم. اشک به چشمم نیش زد، به سقف نگاه کردم تا فرو نریزد.

-خوشبخت میشی عزیزم، من مطمئنم.

همان قدر که به تیره‌بختی خود اطمینان داشتم، به خوشبختی غزل هم مطمئن بودم. تاجش را که کج شده بود، روی سرش مرتب کردم.

-کاش بیشتر می‌موندی.

سرم را خم کردم تا موهایم جلوی چشم‌هایم بریزند و غزل گریه‌ام را نبیند. دست‌های سردش را فشردم، زندگی خودم را برای. او نمی‌خواستم.

-زندگی خیلی سخت و بی‌رحمه غزل. انگار خنده‌ که می‌کنی، لجش می‌گیره...

صورتش که همرنگ دیوار پشت سرم شد، متوجه شدم این چیزی نبود که یک زن در شب عروسی‌اش باید بشنود.

-ولی همه این‌ها واسه آدم‌های عادیه، تو که عادی نیستی... عاشقی. دنیا به آدمای عاشق آسون‌تر می‌گیره. 

آغوش آخر را بیشتر از قبل طول دادم، صورتم خیس شده بود. خوشبخت باشید را بلند گفتم و بدون نگاه دیگری به غزل، برگشتم و با قدم‌های بلند از آنجا دور شدم. خودم را درون اتاق انداختم و وقتی دیدم کسی آنجا نیست، هق‌هقم را آزاد کردم.

ادامه رمان در تلگرام: hany_pary

داستان زنی که رنگ پوستش، نه سیاه بود و نه سفید؛
بلکه بنفشِ کبود بود! از لینک زیر عاشقانه‌ای جدید و متفاوت بخوانید🦋👇🏼

  • مدیریت کل

°•○● پارت بیست و نه

از میان صدها لباس، به زحمت لباس‌های خودم را پیدا کردم. پره‌های کاغذدستمالی را به زبانم چسباندم و محکم روی سیاهی دور چشم‌هایم کشیدم. پوستم به سوزش افتاده بود. موهایم را با کش جورابی ته کیفم، محکم بستم. چادرم را علم کردم و از اتاق بیرون رفتم. 

هرچه میان زن‌ها چشم گرداندم، خاله را پیدا نکردم تا با اون خداحافظی کنم. خزر که مرا دید، از دوست‌هایش جدا شد. 

-صبر کن! الان میام. 

به حیاط رفتم و ریه‌هایم را پر از هوای تازه کردم. صدای مطرب‌ از خانه همسایه بلند شده بود. به دیوار آجری که بین خانه پدرشوهر غزل و همسایه‌شان مشترک بود، نگاه کردم. صدای سوت و پایکوبی مردان از آن طرف دیوار به گوش می‌رسید.

خزر همانطور که چادر سیاهش را جمع می‌کرد، دمپایی‌های پلاستیکی قهوه‌ای رنگ را پوشید.

-می‌تونی اینو به غزل برگردونی؟

خزر لباس را به زیربغل زد و سری تکان داد. به دنبالش روانه شدم. هیچ نمی‌دانستم این ابوالفضل شوفر که بود. داشتم با سوار شدنِ ماشین یک مرد غریبه، خریت محض می‌کردم. خودم را دلداری دادم که اگر مطمئن نبود، غزل و نادر مرا به او نمی‌سپردند. 

-همینه!

دنباله‌ی نگاه خزر را گرفتم، از اینجا نمی‌توانستم چهره راننده را ببینم. صد صلوات نذر کردم که امشب به خیر بگذرد. در پشت ماشین را باز کردم و نشستم. 

-سلام.

جوابی نگرفتم. خزر در جلو را باز کرد و گفت:

-آقا ابوالفضل؟ فقط مراقب باشید. خانم بار شیشه دارن، آروم برین. 

چادرم را بیشتر روی صورتم کشیدم، چیزی نمانده بود از خجالت، در صندلی فرو بروم! فرصت نشد به خزر بگویم از آخرین عادت ماهانه‌ام، چهار روز بیشتر نمی‌گذرد. در پشت را باز کرد و آرام پرسید:

-کاری نداری ناهید؟

-خاله رو پیدا نکردم باهاش خدافظی کنم، ازش تشکر کن. 

سری تکان داد. صورتم را بوسید و در ماشین را بست. برایم دست تکان داد که لباس از زیربغلش افتاد! خنده‌ام را فرو خوردم. آخرین تصویرم، خزر دولا شده‌ای بود که تلاش داشت چادرش را حفظ کند و لباس را بتکاند.

ماشین بسیار آرام حرکت می‌کرد؛ طوری که دلم آشوب شده بود. نمی‌دانم این آقا ابوالفضل همیشه اینطور محتاط رانندگی می‌کرد، یا داشت به توصیه احمقانه خزر عمل می‌کرد. همان‌جا با خدایم عهد بستم که دیگر از این غلط‌ها نکنم. بارها به زبانم آمد خواهش کنم سریع‌تر برود، اما حرف خزر در گلویم گیر کرد. 

بعد از خواندن هشتاد و شش قل هو الله، بالاخره به سر کوچه رسیدیم. تعجب کردم که چطور بدون پرسیدن از من، نشانی را بلد بود. همانطور سر به زیر زمزمه کردم:

-خیلی ممنون، چقدر شد؟

بعد از مکثی طولانی که مرا به شک انداخت این آقا ابوالفضل ناشنوا باشد، بالاخره جواب داد:

-حساب شده.

نفسم به شماره افتاد! حتما اشتباه شنیده بودم. جسارت به خرج دادم تا سرم را بالا بگیرم و به راننده نگاه کنم.

ادامه رمان در تلگرام: hany_pary

داستان زنی که رنگ پوستش، نه سیاه بود و نه سفید؛
بلکه بنفشِ کبود بود! از لینک زیر عاشقانه‌ای جدید و متفاوت بخوانید🦋👇🏼

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...