رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

  • مدیریت کل

پارت بیست و چهار

انگار مغزم یخ بسته و قلبم آتش گرفته بود، هیچ یک درست وظیفه‌شان را به جا نمی‌آوردند. تن کرختم را از صندلی جدا کردم که خاله، همانطور که گره روسری‌اش را سفت می‌کرد، جلوی من و خزر را گرفت:
-عه! ناهید؟ چرا حاضر نیستی؟
-لباسشو یادش رفته، می‌خواد زنگ بزنه آقاش برداره بیاره.
خاله چشمان ریزش که زیر آرایش خفه شده بودند را گِرد کرد و ابرو به مو چسباند:
-دیره مامانم! خزر جان خاله، ناهید رو ببر از لباس‌های غزلم یکی انتخاب کنه بپوشه. اینا از بچگی، رخت و لباس جدا نداشتن؛ قسمت این بوده که تو این شب عزیز هم همینطور باشه.
نفسی که انگار رو به قطع شدن می‌رفت، با حرف‌های خاله دوباره بازگشت. لبخند خجلی روی صورتم آویزان کردم و بی‌تعارف، پیشنهادش را پذیرفتم.
اتاق غزل هیچ شباهتی به چهارسال پیش نداشت. تنها درِ اتاق بود که صورتی بودنش را حفظ کرده بود و مرا می‌شناخت. همان دری که غزل پنج شبانه روز قهر کرد تا پدرش آن را رنگ بزند. بین عکس‌های سیاه و سفید روی دیوار، خودم را پیدا کردم. چشم ریز‌کردم... دختری با فرفری‌های شلخته که دست دوستش را محکم گرفته بود و با دندان‌های یک در میان می‌خندید.
-این چطوره؟ فکر کنم اندازه‌تم باشه.
لباسی از جنس مخمل زرشکی در دست داشت. به اندازه کافی پوشیده به نظر می‌رسید. دکمه مانتویم را باز کردم، خزر همچنان به قوت قبل، آنجا ایستاده بود.
-میشه بری بیرون؟
خنده بلندی کرد و قبل از رفتن، چند حرف بی‌ادبانه گفت که به دندان کشیدنِ لب‌های مرا به دنبال داشت. یاد هوشنگ افتادم؛ مرد لوده‌ای که جلوی دکانش می‌نشست و برای زنان جوان، سبیل می‌چرخاند.
-هین! نگاش کن! نگاش کن... اعوذبالله انگار ماه وسط روز دراومده!
دو زن دیگر هم حرف خاله را تایید کردند. خزر هیجان‌زده، بیخ گوشم پچ زد:
-این لباس به خود غزل اینقدر نمیاد که به تو میاد، نری بهش بگی خزر اینطور گفت ها!
مینی‌بوس آقارحمت جلوی در خانه، قان‌قان می‌کرد و خودش هم پشت فرمان، چُرتش گرفته بود. زن‌های فامیل، با دولا لباس و چادر حسابی باد کرده بودند و بادبزن از دستشان نمی‌افتاد. عمونصرت سلام علیک کنان از پیکان براقش پیاده شد؛ کمرش حسابی خم شده بود، اما انحنای لبخندش هنوز جوان بود.
-عموجون! سلام... تبریک میگم.
سرش را بالا گرفت و ابروهای شلخته‌اش را درهم کرد. معلوم بود بعد از چهارسال و با وجود این آرایش، مرا به یاد نمی‌آورد. خزر دستش را پشت کمرم گذاشت:
-ناهید خودمونه ها!
خط لبخندش دوباره هویدا شد. کلاه فدورایش را از سر برداشت و دست لرزانش را به چشم رساند:
-به به! ناهید خانم. قدم سر چشممون گذاشتی دخترم. صاحبت کجاست بابا؟ خوش اومد بگم بهش.

داستان زنی که رنگ پوستش، نه سیاه بود و نه سفید؛
بلکه بنفشِ کبود بود! از لینک زیر عاشقانه‌ای جدید و متفاوت بخوانید🦋👇🏼

  • مدیریت کل

پارت بیست و پنج

سوال عمونصرت را بی‌جواب گذاشتم و برای دخترش، در هزار و یک جمله، آرزوی خوشبختی کردم. پیرمرد بی‌نوا زانوهایش به درد آمد و ترجیح داد در ماشین، منتظر خاله باشد. با خزر سوار مینی‌بوس شدیم. 

-خفه شدم!

حق داشت؛ بوی تعریق زنان با گرمای هوا درهم آمیخته بود، صدای نق‌نق بچه‌ها هم حوصله‌ی تحمل آدم را سر می‌برد. روی دوصندلی جلو که خالی بود، جاگیر شدیم. خزر بطری آبش را از کیفش بیرون کشید و بعد از تعارفی سرسری به من، لاجرعه آن را سر کشید. 

-چرا حرکت نمی‌کنه؟ نیوفته بمیره اینم!

-خزر زشته! 

این در حالی بود که خود در دل، به امام هشتم دخیل بسته بودم. بعید می‌دانستم با این مینی‌بوس پیر، سالم به عروسی برسیم. آقارحمت بالاخره پا به رکاب اسب خسته‌اش گذاشت و صدای صلوات بلند شد. 

زن درشت هیکلی که هم‌ردیف ما نشسته بود، لباسش را بالا زد و کودکش را به شیر گرفت تا آرام بگیرد. پسرک مدام سینه مادرش را پس می‌زد و آنقدر گریه می‌کرد تا تمام صورتش سرخ شود. 

-سرمون رفت بابا! آروم کنید اون بچه رو!

زن مستاصل، مدام کودک را در آغوشش جابه‌جا می‌کرد. حدس زدم بچه اولش باشد.

-ببخشید تو رو خدا... نمی‌دونم چش شد یهو.

کیفم را روی پای خزر انداختم.

-خانم یک لحظه...

دست‌هایم را دراز کردم و کودک را از مادرش گرفتم. شروع به مالش شکم کوچکش کردم، بدتر از قبل جیغ کشید! مادرش حسابی از گریه‌ بچه ترسیده بود و نگاه ملتمسش، مرا به یاد سال‌ اول بچه‌داری‌ام می‌انداخت. به مالش شکمش ادامه دادم.

-پیش، پیش،‌ پیش، پیش...

نوازد لب‌هایش را جمع کرد و چشمان طلبکارش را به من دوخت. چشم‌های بزرگش، نیمی از صورت گردش را گرفته بود. 

-خدا خیرتون بده، دست و پامو گم کرده بودم.

لبخندی به مادرش زدم، به صندلی‌اش تکیه زده بود و با خیالی آسوده، به کودکش نگاه می‌کرد. انگشتم را از مشت کوچکش آزاد کردم و او را به مادرش بازگرداندم. 

-چرا وایستاد پس؟!

مینی‌بوس چنددقیقه‌ای بود که وسط خیابان توقف کرده بود و هیچ کس دلیلش را نمی‌دانست. دلشوره زیر دلم را چنگ می‌زد و من به روی خود نمی‌آوردم. آقارحمت بالاخره از وارسی مینی‌بوس خسته‌اش دست کشید، سوار شد و صدا بلند کرد:

-ماشین خراب شده، میرم از مغازه تِفلون کنم بیان راهش بندازن.

یار همیشگی آقارحمت، بی‌وفا از آب درآمده و ما را وسط راه گذاشته بود. از هر طرف مینی‌بوس، صدایی بلند می‌شد و آقارحمت، حتی زحمت جواب دادن را هم به خودش نمی‌داد. خزر ناسزایی به او و اسب خوش‌رکابش گفت که شنیدم و به روی خودم نیاوردم. در آخر هم همانطور که شکمش را گرفته بود، دوان دوان از‌ مینی‌بوس پیاده شد. این اتفاق چندین بار افتاد و من تا آن روز آقارحمت را اینقدر در تحرک ندیدم بودم.

-غلط نکنم روده‌هاش به هم ریخته!

جلوی دهانش را گرفت تا صدای خنده‌اش به آقارحمت نرسد اما او برای هفتمین بار از جایش بلند شد و سراسیمه خودش را از مینی‌بوس، بیرون انداخت. چیزی نگذشته بود که صدای مردانه‌ای جز صدای آقارحمت، همهمه زنان را ساکت کرد.

-یاالله، یاالله.

مردمک چشم‌هایم لرزید... اینجا بود! سر دزدیدم و پشت صندلی چرک مینی‌بوس پنهان شدم. چادرم را وحشیانه جلو کشیدم. به نفس‌نفس افتاده بودم. ناخوداگاه به دست خزر چنگ انداختم.

-ناهید؟ چی شدی دختر؟ 

کاش دهانش را می‌بست و خفه می‌شد. صدایش به قدری بلند بود که زنان اطراف، کنجکاوانه حرکات مضطرب مرا دنبال می‌کردند. زنی که چندی پیش، نوزادش را در آغوش گرفته بودم، بلند گفت:

-داره می‌لرزه!

همه اینها کمتر از یک ثانیه اتفاق افتاد. نگاه خشمگین من به زن، و صدای مردی که می‌پرسید:

-چی شده؟

داستان زنی که رنگ پوستش، نه سیاه بود و نه سفید؛
بلکه بنفشِ کبود بود! از لینک زیر عاشقانه‌ای جدید و متفاوت بخوانید🦋👇🏼

  • مدیریت کل

پارت بیست و شش

سریع دست‌‌های لرزانم را جلوی صورتم گرفتم و با لبه‌های روسری‌ام ور رفتم. همه نگاه‌ها روی من بود و سکوت‌ بی‌سابقه‌ مینی‌بوس، داشت دقم می‌داد! آنقدر ساکت که هرآن ممکن بود صدای تپش‌های وحشیانه قلبم لو برود. قطره‌های عرق را حس می‌کردم که از تیغه کمرم لیز می‌خوردند. صدایی از پشت سرم بلند شد:

-قبلا مردها حیا داشتن!

بلافاصله بعد از این حرف، صدای قدم‌های محکمش را شنیدم که از مینی‌بوس بیرون رفت. همه توانم به آنی ته کشید! سرم روی شانه خزر افتاد و دانه اشک، تا زیر گلویم سُر خورد. چطور یک پیراهن سفید، اینقدر به یک نفر می‌آمد؟ چطور در عرض سه سال، اینقدر عوض شده بود؟ چطور... چطور زن شوهرداری که همسر و کودکش را در خانه رها کرده، این چنین وقیح می‌شود!

کسی دست سردش را مدام به صورتم می‌کوبید:

-ناهید باتوام! یا فاطمه‌زهرا... ناهید؟ نفس بکش ناهید! 

به زحمت، سینه‌ام را پر از اکسیژن کردم. با لحظه‌ای حضورش، نفسم را بُریده بود. اصرار زنان برای بیرون رفتن از مینی‌بوس را نادیده گرفتم. زن ریز جثه‌ای، حلقه‌ دورم را باز کرد و به سختی، خودش را به من رساند.

-برید کنار لطفا! دورشو خالی کنید! 

گرمای دستش که بر پوستم نشست، مورمورم شد. سعی داشت نبضم را بگیرد.

-اسمش ناهیده؟ ناهید عزیزم به من نگاه کن. حواست رو بده به من! آفرین. حالا با من نفس بگیر! ببین اینطوری، دم... بازدم... دم... بازدم... خانم مگه اومدی تیاتر؟! تو رو خدا بشینید.

بطری آب را از خزر گرفت و آن را به دهان نیمه‌بازم تکیه داد. گرم بود و حالت تهوعم را تشدید کرد. 

-کسی شکلات داره همراهش؟

با اخم‌های درهم، شکلات را باز کرد و آن را در دهانم گذاشت. خزر که رنگ پریده‌تر از من به نظر می‌رسید، از زن تشکر کرد.

-وای خدا خیرتون بده! دکتر مُکترین؟! 

کوتاه جواب داد:

-برادرم پرستار هستن. 

در صندلی‌ام تکان خوردم. مشخص بود به سختی با آن لباس سنگین، سرپا ایستاده است:

-ممنون، خوبم. عذر می‌خوام که اذیت شدید...

لبخندی به رویم زد:

-چه حرفیه می‌زنی؟ تو هم بودی، عین همین کار رو انجام می‌دادی.

با لبخند بی‌جانی جوابش را دادم. حقیقت این است که مطمئن نبودم بتوانم در چنین شرایطی، به خونسردی او باشم. لب‌های باریکش را با زبان تر کرد و با هیجان گفت:

-مبارک باشه!

حس کردم اشتباه شنیده‌ام. سرم را تکان دادم:

-چ... چی مبارکه؟!

چشم‌هایش برق زدند. مکث کوتاهی کرد و تُن صدایش از شدت هیجان، بالا رفت:

-نمی‌دونستید؟ توراهی دارید دیگه!

خزر زودتر از من واکنش نشان داد:

-وا! خانم شما که دکتر نیستی، چی میگی واسه خودت؟

زن که انگار به غرورش برخورده بود، لبخندش را پس گرفت و شانه بالا انداخت:

-من خانم باردار رو از صد متری هم ببینم، می‌فهمم. همین سال پیش... به زن داداشم گفتم حامله‌ای، باور نکرد. یک ماه بعد که شکمش بالا اومد، تازه دیدن که بله!

چشم به دهانش دوخته بودم که بی‌درنگ باز و بسته می‌شد. انگار در انتهای تونلی، جدا از همه کس و همه چیز ایستاده بودم. باردار بودم؟!

داستان زنی که رنگ پوستش، نه سیاه بود و نه سفید؛
بلکه بنفشِ کبود بود! از لینک زیر عاشقانه‌ای جدید و متفاوت بخوانید🦋👇🏼

  • مدیریت کل

پارت بیست و هفت

با سقلمه خزر به مینی‌بوس برگشتم.

-با توعه! 

نگاه گیج‌زده‌ام را به زن باریک‌اندام پاس دادم، منتظر نگاهم می‌کرد اما من نمی‌خواستم کلمه‌ای دیگر از او بشنوم.

-خیلی ممنون کمک کردین، بهترم.

گوشه چشمی باریک کرد، دامنش را در دست‌هایش بالا برد تا به کف مینی‌بوس مالیده نشود و رفت. شرط بستم از اینکه کمکم کرده بود، پشیمان است. 

-واقعا حامله‌ای؟!

مزه سکوت به دهانم خوش آمد. مینی‌بوس آقارحمت، جاده صاف را راه نمی‌رفت اما مرا به اندازه چهارسال، عقب برد... گفته بودند دبیر ریاضی بیمار شده، گفته بودند برادرزاده‌اش را به جای خود فرستاده. دخترها می‌گفتند شعر می‌خواند و نقاشی‌اش خوب است و اصلا شبیه مردها نیست. می‌گفتند دختری با ابروهای پیوندخورده و گونه‌های خو‌ن‌دویده هست که نمرات ریاضی‌اش از هفت و هشت، به هجده رسیده. آن لیلی سر به هوا، من بودم.

مینی‌بوس بالاخره سرپا شد و به راه افتاد. 

-پسر زینب خانم نبود؟

-چرا... خودش بود. میگن وکیل شده.

-اون پسر اگه دکتر هم بشه، باز به درد نمی‌خوره. آقام می‌گفت وقت اذون، می‌شینه به گیتار خوندن! اعوذبالله...

زن محتاط‌تر ادامه داد:

-شنیدم مردونگی نداره! عین دختر دم بخت، آشپزی و بشور بساب می‌کنه. تا همین چندوقت پیش، مو بلند می‌کرد. خدا رو خوش نمیاد غیبت بنده‌شو بکنی، ولی خب حقیقت همینه خواهر.

پیش از اینکه فکر کنم، به عقب برگشتم و چشم‌های دریده‌ام را به او دوختم. همان زنی بود که با مواخذه امیرعلی، او را از اینجا فراری داد. خود را به او مدیون می‌دانستم اما اکنون، تنها حرفی که می‌تونستم بزنم این بود:

-خجالت بکش خانم!

بیش از این‌ها در گلوی وامانده‌ام حرف جمع شده بود، اما با نگاهشان، دست و پایم را گم کردم. همین یک جمله هم از ناهید بعید بود.

بالاخره رسیدیم. صدای بلند موسیقی، تا مینی‌بوس هم می‌آمد و زنان را به وجد آورده بود. همراه خزر در حالی‌که اضطرابم به نقطه جوش رسیده بود، پیاده شدیم. با اشتیاق گفت:

-وای من عاشق این آهنگم! حتما باید باهاش برقصم.

آرام بشکن می‌زد و زیر لب می‌خواند:

-عروس با اون تور سفید، بختشو پیدا می‌کنه. صورتش چون برگ گله، ناز به این دنیا می‌کنه. گل بریزین رو عروس و دوماد... یار مبارک باد، مبارک باد!

به شیطنت خزر نگاه می‌کردم. اگر من هم جشن عروسی داشتم، از این آهنگ‌ها برایم می‌گذاشتند و گل برسرم می‌ریختند؟ مینی‌بوس که خالی شد، آقارحمت گازش را گرفت و رفت. حالا من مقابل بزرگ‌ترین نافرمانی عمرم ایستاده بودم.

داستان زنی که رنگ پوستش، نه سیاه بود و نه سفید؛
بلکه بنفشِ کبود بود! از لینک زیر عاشقانه‌ای جدید و متفاوت بخوانید🦋👇🏼

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...