رفتن به مطلب
به نودهشتیا خوش آمدید، پیش از هرچیز ثبت نام کنید:) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

  • مدیر ارشد
ارسال شده در (ویرایش شده)

نام رمان: تینار
نویسنده: هانیه ‌پروین
ژانر: عاشقانه، اجتماعی

***این رمان، برگرفته از واقعیت می‌باشد***

خلاصه: از حریم گرم خانه‌ام هیچ نمانده بود، از منِ تبعید شده به جزیره‌ی زوال هم هیچ! جانم با هر ضربه به لب می‌رسید و ناله‌ای در کار نبود. سنگسار تمامی نداشت اما کسی در آن میان، شقایقی پشت پنجره‌ام کاشت و گریخت... ناگهان همان پرنده‌‌ی پر و بال شکسته‌ای که آواز را از یاد برده بود، غزل سرود! ماه از پشت خانه‌ی ما طلوع کرد و من برایت چندشاخه گل مریم توی گلدانِ روی میز گذاشتم.

مقدمه: پای حرف‌های من ننشینید! زخمی‌تان خواهم کرد. من مرگ را با زبان چرخاندنی، جلوی چشمتان علم می‌کنم. زندگی‌ام مرا طوری تربیت کرده‌ که می‌دانم هیچ مقدمه‌ای در لیست‌کار این دنیا وجود ندارد. چه یکی بودی؟ چه یکی نبودی؟! بیایید با هم رو راست باشیم؛ به‌دور از یکی بود و یکی نبود‌های قصه‌ی شاه پریان، تمام مرا لاجرعه سر بکشید! آن‌وقت تازه چشم بر زیرِ گنبد کبودی باز می‌کنید که اتفاقاً، غیر از خدا، کَسان دیگری هم دارد.

پ.ن: تینا به معنی تنها یا تنهایی و تینار از دو واژه‌ی تَن + یار تشکیل شده؛ یعنی تَن تو یاری نداره، یا اینکه تنها یار تو خودتی و تَن خودت. 

ویرایش شده توسط سادات.۸۲
  • مدیر ارشد
ارسال شده در (ویرایش شده)
spacer.png

🌸درود خدمت شما نویسنده‌ی عزیز🌸

از آن‌که انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کرده‌اید نهایت تشکر را داریم.

 

لطفا قبل از شروع پارت گذاری ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید.

قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا

 

برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد.

آموزش درخواست ناظر

 

هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید می توانید درخواست نقد بدهید.

درخواست نقد اثر

 

با رسیدن به 35 پارت می توانید برای اثر خود درخواست جلد بدهید.

درخواست کاور رمان

 

با تحویل گرفتن نقد و ویرایش نکات، می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر را بدهید.

درخواست انتقال به تالار برتر

 

همچنین با اتمام اثرتون لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید.

اعلام پایان

 

با تشکر

|کادر مدیریت نودهشتیا|

ویرایش شده توسط سادات.۸۲
  • مدیر ارشد
ارسال شده در

پارت اول

آسمان مثل سگی هار شده و خورشید چون خلطی سوزناک، وسط گلویش گیر کرده بود. آسمان هم در تقلای بالا آوردن خورشید، بزاق‌های آفتابش را گلوله گلوله سمت ما پرت می‌کرد. 

- گرمایی که حس می‌کنی، اسمش قرمزه. قرمز رنگ سوختن، حرارت، شرمساری، یا حتی خشم هست. 

التهاب هوا را به ریه کشید تا قرمز را بچشد. چندتار موی خیسش را از گردن عرق کرده‌اش جدا کردم. خرامان‌خرامان، قدم‌های برهنه‌مان را بر جانِ خیس چمن می‌کشیدیم. سایه‌ی درخت که پناهمان داد، شاخه‌ی آلبالو را تا لمس گونه‌ی گیلاس‌دارش پایین کشیدم:

- برگ‌های نرم و چمن‌ خیس... سبز رنگی برای طراوت و تازگیه گندم. 

پارچه‌ی مخمل برگ‌ها قلقلکش می‌داد و فهمیدم او سبز دوست دارد. دستش تا رسیدن به حوض، در دستم جا ماند. جای چنگ‌ها دیگر تیر نمی‌کشید. 

وقتی آنقدر جلو رفتیم که تا زیر زانو درون حوض بودیم، غافل‌گیر شده بود. گوشه‌ی خیس دامنم را در مشت چلاندم و به ماهی قرمزی که دور گندم پرسه می‌زد، چشمک زدم.  

- حسی که وقتِ شنا کردن داری، اون خنکیِ مطلق، آبیه. آبی به تو آرامش میده. 

***

زمان گذشته

گندم را طوری به سینه فشردم که نه از فریادهای حاج خانم، بلکه از تنگیِ آغوش اجباری من به ستوه آمد و گریستن گرفت. 

- هیس! آروم دختر من، عزیز من، عسل مامانش، گریه نکن. گریه...

و این در حالی بود که گونه‌های کبودم، برای جاری شدن چشمانم کفایت نمی‌کرد. صدا به‌قدری بلند بود که در و دیوارهای خانه را پشت سر گذاشت و به ما ‌رسید: 

- آهای مفت‌خور! در به‌روی من می‌بندی؟! صنم نیستم اگه کاری نکنم حیدر پَسِت ببره! برمی‌گردی خونه‌ی بابات، پیش همون داداش مفنگیت که بخت دخترم رو سیاه کرد. سیاه می‌کنم روزگارت رو! می‌شنوی؟ هِری! 

صدای لَخ‌لَخ کشیده شدن دمپایی‌های پلاستیکی و بعد، کوبیده شدن در، بدنم را از ریشه به لرز انداخت. می‌دانستم تا یک‌هفته به‌خاطر آبروریزی جلوی در و همسایه، توان بیرون رفتن از خانه و بلند کردن سرم را نخواهم داشت. 

  • مدیر ارشد
ارسال شده در

پارت دوم

نگاه از گوشه‌ی چِرک قالی، به چشمان درشت و لبان برچیده‌ی دخترم انداختم. آه و لبخندم یکی شد و حلقه‌ی تنگ دستانم را که برای محافظت از گوش‌های لطیفش در برابر زهر زبان حاج خانم، دورش تنیده بودم، باز کردم. بغضش به آنی محو شد و چهار دست و پا به‌سمت گلدانِ پشت پنجره به‌راه افتاد. 

با گوشه‌ی روسری که روی شانه‌هایم افتاده بود، نم از گونه‌های نشت‌کرده‌ام ستاندم. غرق به دندان کشیدن برگ گل‌های مچاله شده در مشت‌های کوچک گندم بودم و خودخواهانه، آرزوی نبودش را می‌کردم. احمق بودم؟ طاقت اذیت شدن پاره‌ی جانم در هیاهوی به‌راه افتاده را نداشتم. 

آبگوشت بار می‌گذاشتم و به خانه‌ای می‌نگریستم که ساعاتی بعد، حاج خانم با کبریت کشیدن به حیدر، آن را میدان جنگ می‌کرد! جان‌سخت شده و به ضرب دستش خو گرفته بودم اما باز هم دیدن ردشان در آینه‌ی روشویی، سیخی داغ به‌روی دلم می‌گذاشت.

کاسه‌ی گل‌دار چینی را از کابینت برداشتم و بر سر اجاق‌گاز رفتم. ملاقه‌ی حاوی آب‌گوشت را راهی کاسه کردم که قطره اشکی از چشمم در رفت و درون قابلمه‌‌ افتاد. به ناهاری که روی آتش بی‌حوصلگی‌هایم بار گذاشته بودم نگریستم، بی‌هیچ پلک‌زدنی. بی‌درنگ قابلمه‌ی رنگ و رو رفته را درون سطل‌زباله خالی کردم. اشک درمانده‌ام، بی‌شک آن را نجس کرده بود. 

با همان یک ملاقه‌ای که پیش از کثیف شدن غذا درون کاسه ریخته بودم، چهار زانو کنار گندم نشستم. با حس کش آمدن بیش از اندازه‌ی پارچه‌ی یشمی دامنم، نیم‌خیز شده و دوباره نشستم. سرمای زمین، لرزی گذرا را مهمان پاهایم کرد. آخر آن قالی قهوه‌ای، آنقدری بزرگ نبود که تمام حال را پوشش دهد. موکت بی‌جان هم حسابی با سرمایش از من پذیرایی می‌کرد.

دسته‌ی قاشق را در کاسه فرو بردم و بربری‌ بیاتی که مناسب با گلوی گندم، تکه‌تکه کرده بودم را هم زدم. موهای کم‌پشت اما بلند گندم را از بین دو ابرویش شکار کرده و کنار بردم. چشمانش، درست کوچک شده‌ی نگاه حیدر بود. 

  • مدیر ارشد
ارسال شده در

پارت سوم

ساقه‌ی پتوس را از لای دندان‌های کوچکش بیرون کشیدم و قاشق مربا خوریِ پر شده با آبگوشت را به دهانش هدایت کردم. دهانش را با اشتیاق باز و بسته می‌کرد؛ گویی طعم غذا به مزاج دختر لاغرم خوش آمده بود. ابروهای باریکم را حین پاک کردن گوشه‌ی لبش، بالا بردم. 

ساعت که به هفت رسید، تمامم به ولوله افتاد! هیچ لایه‌ی غباری روی خانه یا وسایل نبود، ظرف‌های تمیز و خشک هم مرتب چیده شده بودند و سماور هم‌ضرب با قلب من، قُل‌قُل می‌کرد. پوست لبم را به دندان می‌کشیدم، مدام دور خود می‌چرخیدم و خانه را طوافِ نگاه تب‌دارم می‌کردم. دست‌هایم را که از شدت سابیدن لباس‌ها پوست‌پوست شده بود، به‌هم مالیدم و ساعت را برای این‌همه عجله، لعنت گفتم. 

حس می‌کردم نگاه خمار گندم هم با نگرانی مرا می‌پایید. سعی کردم افکار احمقانه‌ام را بیرون بریزم و این‌ کار را با بلندتر خواندن لالایی انجام دادم. جلوی پُشتی گذاشتمش و پتوی کوچکش را حفاظ سرما کردم. 

با دلواپسی، پنبه درون گوش‌های مخملی‌اش فرو کردم. کاش اگر هم اتفاقی می‌افتاد، این پنبه‌ها برای نارسایی صدای حیدر افاقه می‌کردند. دوست نداشتم دخترم از پدرش بدش بیاید و خدایی ناکرده، حسرت هم‌سن و سالانش را بکشد. به پلک‌های نیمه‌بازش بوسه دواندم. گندم این روزهای خاکستری را می‌فهمید.

دست به زانو گرفته و به طرف روشوری که تنها آیینه‌ی خانه را داشت رفتم. پیراهن و دامنی سرخابی با خال‌های سفید به تن کرده بودم. حیدر عاشق این لباس بود و اصلاً خودش همان اولین باری که بیرون رفتیم، آن را از بساط پنجشنبه‌بازار برایم پسند کرد و خرید. موهای بلند و فرم را اما دوست نداشت! از موهای صاف گندم، بیشتر خوشش می‌آمد. نگاهش هنگام دست کشیدن به آنها، براق‌تر ‌بود. 

دستم به سُرمه رفت و سرمه به پشت چشمم کشیده شد. عطری‌ که سوغات پدر از سفر مشهدش بود را گوشه‌ی تیره‌ی لباسم زدم تا لک نشود و تا رسیدن عقربه به هشت، آب به ریشه‌ی سه گلدان پشت پنجره ریختم. 

صدای موتور حیدر که آمد، پرده را اندکی کنار زدم تا کمی نگاه دزدی کنم؛ کِیفش بیشتر بود! حتی با دست‌های سیاه یا چهره‌ی درهمش که نشان از روز کاریِ سختی در مکانیکی می‌داد. دلبستگی داشت به شیرینی قد می‌کشید که درِ سمت چپ باز شد. گویی فقط من منتظر برگشت حیدر نبودم...

  • مدیر ارشد
ارسال شده در

پارت چهارم

نگاه غضبناک حاج خانم که به پنجره ساطع شد، پرده از مشتم گریخت و منِ ترسان را پوشش داد. تمام خودداری‌هایم دود شد و آتش ترس، پیشانی‌ام را عرق‌ریز کرد. 

 مثل همیشه به آشپزخانه پناه بردم و دست و دل لرزانم را مشغول کار کردم. صدای چرخش کلید و باز شدن در، خبر از آمدن حیدر داد. پا فرز کردم و به استقبالش رفتم تا بهانه به دستش ندهم.

-سلام، خسته نباشی حید...

با کوبیده شدن در به چهارچوبش، از جا پریدم. این همان آغاز جنگ بود! جرئت کردم سر بلند کنم و به چشم‌هایش نگاه کنم. دو گوی سبزی که در دریایی از خون شناور بودند، دیر یا زود حیدر مرا در این خونابه غرق می‌کرد.

-گندم کو؟! هزاربار نگفتم موقع اومدن من بچه رو نخوابون؟ تو کَتِت نمیره نه؟ 

جوراب گلوله شده‌اش را به سمتم پرت کرد و بلندتر فریاد زد:

-کری مگه زن؟! دود و دم داداش بی‌غیرتت گوشاتو کیپ کرده؟

آخ بهمن! از بچگی وقتی خرابکاری می‌کرد، من متهم می‌شدم به اینکه درست مراقبش نبوده‌ام. پدر می‌گفت مادرت بهمن را به تو سپرده، باید برایش مادری کنی. این شد که من در هفت سالگی مادر شدم! پدر که خانه نبود، برای کار به شهرهای دور می‌‌رفت و ماه‌ها من بودم و پسربچه‌ای که باید شیرخشکش را پشت دستم امتحان می‌کردم تا داغ نباشد. 

دست‌های لرزانم را مشت کردم و آرام پرسیدم:

-چای می‌خوری؟

پیراهن چروکش را از تن بیرون کشید و به سمتم انداخت. 

-کوفت می‌خورم. می‌خوای پاشم اون چای رو هم خودم بریزم؟ به زحمت نیوفتی ناهید خانم یه وقت؟! 

  • مدیر ارشد
ارسال شده در

پارت پنج

به آشپزخانه رفتم و نفس راحتی کشیدم. پیراهن حیدر را در سبد رخت چرک‌ها گذاشتم و چای تازه دم شده را در استکان کمرباریکی که جهیزیه‌ام بود ریختم. قنددان را لبالب پر از شکلات‌ مونس کردم و برایش بردم.

-اینکه سرده زنیکه! 

و صدای شکستن استکان کنار پایم، بند دلم را پاره کرد. به سمتم حمله کرد و بیخ گلویم را گرفت.

-مگه به توی لاشخور نگفتم به اون برادر عوضی‌تر از خودت بگی دم پر حنانه نپلکه؟! خودت بس نبودی؟ از وقتی اومدی برکت از این خونه رفته هرزه! این چای رو چندوقته درست کردی که سرد شده؟ با توام! جواب منو بده! واسه کی درست کرده بودی هان؟!

اشک همینطور از گوشه و کنار چشم‌هایم راه باز کرده بود. نمی‌توانستم نفس بکشم!

-حیدر... حی... حیدر... خفه... خفه شدم...

گلویم را رها کرد و زانوهایم زمین خوردند. بلند نفس‌نفس می‌زدم و در دل ائمه را قسم می‌دادم. سر که بلند کردم، روی صورتم تف کرد و با چند فحش چرک، ته مانده‌ی عصبانیتش را خالی کرد. 

کاپشنش را از روی دسته‌ی مبل برداشت و از خانه بیرون زد. انگار تازه راه نفسم باز شده باشد، آنقدر گریه کردم و روزهای گذشته را دوره کردم تا اینکه همان‌جا سینه‌ی دیوار خوابم برد.

مقابل آینه ایستاده بودم، این‌بار با کبودی‌های بیشتری. از زن درون آینه متنفر بودم، بسیار حقیر و بیچاره به من نگاه می‌کرد. از خودم می‌پرسم... جز گریه کار دیگری هم بلدی؟! نگاهم وصل تلفن می‌شود و شماره‌ی خانه پدری‌ام در ذهنم تکرار می‌شود. پدر چطور؟! او می‌تواند مرا از این برزخ نجات بدهد؟ پدر معتادم! قبل از اینکه بتوانم به عواقب تصمیمم فکر کنم، خود را کنار میز تلفن یافتم، در حالی‌ که بوق‌های تلفن در گوشم زنگ می‌زد. 

-بله؟

  • مدیر ارشد
ارسال شده در (ویرایش شده)

پارت شش

با شنیدن صدایش، سد تحملم شکست. من از نه سالگی که به سن بلوغ رسیدم، هیچ‌وقت بابا را بغل نکرده بودم؛ اما احساس کردم تنها چیزی که می‌تواند در آن لحظه مرا آرام کند، دست‌های اوست.

-بابا... 

گلویم از بغض ورم کرده بود و توان گفتن حتی یک کلمه دیگر را هم نداشتم. 

-ناهید تویی بابا؟ چرا گریه می‌کنی؟ گندم چیزیش شده؟ حیدر کجاست؟!

قلبم فشرده شد. مگر یک زن نمی‌توانست برای دردهای خودش بگرید؟ چرا بابا حال مرا نمی‌پرسید؟ 

-بابا... بابا گندم خوبه. من، ناهید... دخترت بهت نیاز داره بابا! تو رو خدا... تو رو خدا کمکم کن.

در آن سوی خط سکوتی کوتاه برقرار شد و تنها هن‌هن من بود که در خانه می‌پیچید. بابا با ملایمت گفت:

-چی میگی ناهید؟ با حیدر دعوات شده؟ دعوا نمک زندگیه دخترم، رو بر نگردون از شوهرت. سایه بالا سرته، احترامش واجبه. دو روز بعد دوباره آشتی می‌کنید و...

دیگر چیزی نمی‌شنیدم. تا آن لحظه، هیچ‌وقت خالی شدن قلبم را با این حجم از درد تجربه نکرده بودم. حتی وقتی دست حیدر بر من بلند شد و زبانش به کثافت چرخید، همیشه این اطمینان را داشتم که بابا پشتوانه‌ی من است. با خودم فکر می‌کردم چون من چیزی از مشاجره‌های شدیدمان به او نگفته‌ام، نمی‌آید نجاتم بدهد، چون از حال و روزم خبر ندارد. اگر به او بگویم، مقابل حیدر قد علم می‌کند و اجازه نمی‌دهد دخترش زیر دست و پای شوهرش جان بدهد. 

-چشم بابا.

چشمه‌ی اشکم خشکیده بود وقتی بابا خداحافظی کرد. به اطراف خانه‌ام نگاه کردم و زانوهایم را در آغوش کشیدم، چقدر تنها هستم! دلم برای خودم می‌سوخت. سرم خالی بود و سبک، انگار در یک هپروت سیاه پرت شده باشم. تیک، تاک، تیک، تاک... یعنی حیدر امشب هم به خانه نمی‌آید؟

ویرایش شده توسط هانیه پروین
  • مدیر ارشد
ارسال شده در

پارت هفت

بلند شدم و چروک دامنم را مرتب کردم، باید برایش شام می‌بردم. صورتم را شستم و موهای بلندم را به زحمت جمع کردم. کاش جرئت می‌کردم کوتاهشان کنم. عزیز می‌گفت مو تمام زیبایی یک زن است، من اما دوست نداشتم. یک‌بار آن ماه‌های اول، با حیدر در میان گذاشتم که چقدر موهای کوتاه دوست دارم، او هم یک جمله بیشتر نگفت:

-موهاتو زدی دیگه برنگرد خونه.

دیروقت بود، برای همین هم ناپرهیزی کردم و کتلت درست کردم. اگر حیدر خانه بود، تا بوی گوشت را می‌شنید، در آشپزخانه ظاهر می‌شد و تکرار می‌کرد که گوشت گران شده و بهتر است آن را برای وقت‌هایی که مادرش به خانه‌مان می‌آید نگه‌دارم. با همین فکرهای درهم، گوجه و خیار و پیاز خرد کردم و سالاد خوش‌رنگ شیرازی را درون ظرف پلاستیکی دربسته ریختم.

برای حنانه پیامک زدم که هر دو دقیقه یک‌بار به گندم سر بزند و تاکید کردم که زود برمی‌گردم.

*

-به خدا احمقی! حیدرم می‌دونه احمق‌تر از تو گیرش نمیاد، هی می‌تازونه.

با اعتراض نامش را صدا زدم. جایی در اعماق قلبم، با غزل موافق بودم، اما نمی‌دانم چرا وقتی اینطور صریح بیانش می‌کرد، رو ترش می‌کردم. چای دارچینش را هورت کشید و گوشه چشمی برایم باریک کرد. قنددان را به طرفش هول دادم و سعی کردم گندم را از آغوشش بیرون بکشم.

-چی‌کارش داری بچه رو؟! نشسته دیگه. جانم خاله... جانم... 

تسلیم خنده‌های گندم شدم و به آشپزخانه رفتم تا برای غزل میوه بچینم. همانطور که مقابل یخچال نشسته بودم، صدا بلند کردم:

-نادر چی شد؟ دفعه پیش گفتی می‌خواد پا پیش بذاره آخه.

در یخچال را با پا بستم و پیش‌دستی‌‌های آماده‌ی روی میز را برداشتم. انتظارم داشت طولانی می‌شد که بالاخره جواب داد:

-اومدن خب...

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...