رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

  • مدیریت کل

°•○● پارت صد و بیست و سه

تصویر امیرعلی از پشت شیشه‌ی باران‌زده‌ی چشم‌هایم، تار بود. سرش را خم کرد و شمرده‌شمرده گفت:

- از چی می‌ترسی؟ 

لرزی به بدن بی‌جانم افتاد. انگشتانم سِر شده بود. به سطل زباله بزرگ و سیاه‌رنگ آن طرف کوچه زل زدم. در آن لحظه، شبح ترس روی چشم‌هایم سایه انداخته بود و امیرعلی را نمی‌دیدم. 

وقتی جوابی ندادم، گفت:

- حیدر دیگه نمی‌تونه به تو یا گندم آسیبی بزنه ناهید. به شرفم قسم، اجازه نمیدم هیچ‌کس اذیت‌تون کنه. 

دستش با احتیاط روی بازویم نشست، چشم‌های دودو زنم را به او دوختم که سعی داشت به من اطمینان بدهد:

- دیگه تموم شد، باشه؟ تموم شد. 

از گربه نارنجی‌رنگی که از سطل زباله بیرون آمد، چشم گرفتم. خیره به امیرعلی، سرم را تکان دادم. واقعیت این بود که من نمی‌توانستم بدون ترس زندگی کنم، این کار را بلد نبودم. در کودکی از پدرم واهمه داشتم، به خانه‌ی بخت که پا گذاشتم، از حیدر ترسیدم. اگر غذاهایم هیچ‌وقت نسوخت، اگر ظرف‌ها هیچ‌وقت از دستم نیفتاد و نشکست، اگر بی‌بروبرگشت گفتم چشم؛ همه از سر ترس و ناچاری بود. 

حالا مردی مقابلم ایستاده بود و به من اطمینان می‌داد که چیزی برای ترسیدن وجود ندارد. این ناامنی از لحظه‌ی تولد با من بود، مگر می‌شد به این راحتی قید مرا بزند؟

امیرعلی وقتی سکوت مرا دید، سرش را خم کرد تا چشم در چشم شویم. 

- از من هم نترس، باشه؟ من می‌خوام دوستم داشته باشی، کاری که می‌دونم خیلی خوب بلدیش... می‌خوام مثل چهارسال پیش، دوستم داشته باشی، حتی بیشتر از اون روزها؛ می‌تونی؟ می‌تونی این کارو برام بکنی؟

با یادآوری چهارسال قبل، چشم‌هایش برق افتاد. با اشتیاق به من نگاه می‌کرد، اشتیاقی که کهنه نشده بود اما قدمت داشت. منتظر بود چیزی بگویم، اما چه. در آن لحظه، شبیه پرنده‌ای بودم که سالیان سال در قفس بوده و وقتی عاقبت، از قفسش آزاد می‌شود، مطمئن نیست حتی بتواند کاری که در ذات اوست را انجام بدهد... پرواز کردن.

لبخند امیرعلی کمی جمع شد وقتی گفت:

- خودتو اذیت نکن، اشکال نداره. می‌تونی تا سر خیابون بیای؟ ماشین می‌گيرم برات. 

قبل از اینکه برود، گوشه‌ی کُتش را گرفتم. دوست نداشتم این گونه از هم جدا شویم، اما نمی‌توانستم وعده دروغ به او بدهم. وقتی با چشم‌های مشتاق به طرفم برگشت، من فقط از یک چیز مطمئن بودم و آن هم این بود:

- می‌خوام دوست داشته باشم.

ناهید زنی که تحت خشونت شوهرشه و رنگ پوستش از سفید، به کبود تبدیل شده! آیا عشق قدیمیش می‌تونه نجاتش بده؟!

کلیک کنید تا داستان ناهید رو بخونید

  • پاسخ 133
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

بیشترین ارسال‌ها در این موضوع

  • هانیه پروین

    134

  • مدیریت کل

°•○● پارت صد و بیست و چهار

اجازه دادم امیرعلی برای تاکسی دست تکان بدهد، کرایه‌ام را بپردازد و کنار خیابان بایستد تا ماشین از مقابل چشمش ناپدید شود. نه اینکه نتوانم تاکسی بگیرم یا پولی در کیف نداشته باشم؛ من تصمیم گرفتم محبت او را بپذیرم و از آن لذت ببرم. 

وقتی به خانه رسیدم که حداقل یک میلیون بار گفتگویم با امیرعلی را مرور کرده بودم؛ این کار باعث شد صعود از پله‌های ساختمان آزارم ندهد، نه اندازه قبل. گوجه‌های فسقلی را از یخچال بیرون آوردم و به گونه‌های ملتهبم چسباندم، غرق در ذوق زنانه‌ی خودم بودم که در خانه به صدا درآمد. 

- کیه؟ 

بدون آنکه متوجهش باشم، قلبم در گوش‌هایم ضربان می‌زد. با شنیدن صدای صاحب‌خانه، نفس عمیقی کشیدم.

- شاپوری هستم خانم. 

چادرم را تکاندم و روی سرم انداختم. با یک حساب سرانگشتی، متوجه شدم هنوز تا پرداخت اجاره فرصت دارم. خدا را شکر کردم و با کنجکاوی، در را باز کردم.

- سلام آقای شاپوری، خانواده خوب هستن؟ خیر باشه. 

شاپوری به کفش‌هایش نگاه می‌کرد و بین ریش‌های بلندش دست کشید. سیمایش از بالا آمدن آن‌همه پله، سرخ بود. بالاخره گفت:

- اومدم ازتون خواهش کنم که خونه رو تا پایان هفته خالی کنید و کلید رو تحویل بدید. 

انگار کسی در گوشم زد! شانه‌هایم افتاد و گفتم:

- مشکلی پیش اومده آقای شاپوری؟ خطایی از من سر زده؟ من که ماه به ماه، اجاره رو سروقت پرداخت کردم. مزاحمتی هم برای کسی نداشتم.

شاپوری دستش را بالا برد و موهای پرپشتش را خاراند، برای لحظه‌ای، حلقه خیسِ عرق زیربغلش حواسم را پرت کرد. برای اولین بار مستقیم در چشم‌هایم نگاه کرد، نگاهی خشمگین که باعث شد به دستگیره چنگ بزنم.

- تظاهر کافیه خانم، همه می‌دونن شوهرتون شما رو طلاق داده، حالا به چه دلیلی؟ الله اعلم. بهتره با زبون خوش جمع کنید و از این محل برین، قبل از اینکه سر زبونا بیوفتید. 

آنچه که می‌ترسیدم، اتفاق افتاده بود. چند لحظه با استیصال، مات صاحب‌خانه شدم. سرم را به چپ و راست تکان دادم:

- یک هفته خیلی کمه، لااقل مهلت بدید یه خونه دیگه پیدا...

وسط حرفم پرید و غرید:

- حتما می‌خوای به اونا هم دروغ بگی! ببین خانمِ به ظاهر محترم، من نمی‌دونم چه خطایی کردی که شوهرت نتونسته تحملت کنه، ولی اجازه نمیدم ساختمون منو به فساد بکشی! حرف آخرم همینه، یک هفته، تمام. 

پشت به من کرد، نرده را گرفت و رفت. ناباور زمزمه کردم:

- ولی این من بود که درخواست طلاق دادم. 

کسی نبود که حرفم را بشنود. به چهارچوب در تکیه دادم و ناگهان، صدای پایی از طبقه بالا توجهم را جلب کرد.

ناهید زنی که تحت خشونت شوهرشه و رنگ پوستش از سفید، به کبود تبدیل شده! آیا عشق قدیمیش می‌تونه نجاتش بده؟!

کلیک کنید تا داستان ناهید رو بخونید

  • مدیریت کل

°•○● پارت صد و بیست و پنج

جرقه‌ای در سرم روشن شد و به آنی، متوجه شدم ماجرا از چه قرار است. چادرم را محکم در مشت فشردم و سریع از پله‌ها بالا رفتم. همین‌که رسیدم، در خانه‌ی طبقه‌ی بالا کوبیده شد. خشمم را در مشت‌هایم ریختم و در را کوبیدم.

- بیا بیرون، می‌دونم همه این آتیش‌ها از گور تو بلند میشه، بیا بیرون!

بالاخره در باز شد. سمیه پشت در پناه گرفته بود. چانه‌اش را بالا داد و با تته‌پته گفت:

- چته تو؟ جنی شدی؟! 

در را هُل دادم و وارد خانه‌اش شدم. می‌دانستم شوهرش این ساعت از روز خانه نیست، پس با خیال راحت، در را پشت سرم بستم و فریاد زدم:

- چرا این کارو کردی؟ من چی کارت کرده بودم؟ چه هیزم تری بهت فروخته بودم که رفتی پیش شاپوری اون حرفا رو زدی؟ 

با وحشت عقب رفت، دست‌های لرزانش را برای دفاع از خودش بالا آورد و گفت:

- جلو نیا! به خدا اگه جلو بیای، زنگ می‌زنم به پلیس.

قدم بلندی برداشتم، شانه‌هایش را گرفتم و تکان دادم:

- با توام سمیه! چی بهت رسید؟ با رفتن من از این ساختمون، چی بهت می‌رسید؟ هیچ فکر کردی چه بلایی سر من میاد؟ سر گندم؟ هان؟! جواب بده عوضی!

با جیغ آخرم، سمیه زیر گریه زد. شبیه کودک دبستانی در مقابلم اشک می‌ریخت، شبیه یک تمساح واقعی.

- ترسیدم... ترسیدم... خسرو رو از راه به در کنی. همش اصرار داشت دعوتت کنم بیای خونه‌مون، دربارت سوال می‌پرسید، من... من فقط زندگیمو نجات دادم. 

با چشم‌های گشاد به زن جوانی که مقابلم روی زمین افتاده بود و اشک می‌ریخت، نگاه کردم. سرم را تکان دادم و با ناباوری نامش را صدا زدم:

- سمیه! 

سرش را بلند کرد، با نفرتی که قبلا جایی ندیده بودمش، نگاهم می‌کرد. مقابلش نشستم، در چشم‌هایش که مژه‌های خیس و فر خورده رویشان سایه انداخته بود زل زدم و گفتم:

- منو بیرون کردی، با بقیه زنای ساختمون می‌خوای چی‌کار کنی؟ با زنایی که توی خیابون می‌بینه چی کار می‌کنی؟ چی کار می‌تونی بکنی؟ 

گوشه چشمش پرید. بلند شدم و در را باز کردم، باید می‌رفتم. خانه‌ای داشتم که باید تخلیه‌اش می‌کردم. قبل از بستن در، زمزمه کردم:

- دلم برات می‌سوزه.

ناهید زنی که تحت خشونت شوهرشه و رنگ پوستش از سفید، به کبود تبدیل شده! آیا عشق قدیمیش می‌تونه نجاتش بده؟!

کلیک کنید تا داستان ناهید رو بخونید

  • مدیریت کل

°•○● پارت صد و بیست و شش

نرده را محکم در مشت خود فشردم. به سختی پله‌ها را پشت سر گذاشتم، در خانه‌ام باز مانده بود. خانه‌ای که ظرف یک هفته آینده، باید ترکش می‌کردم. احتمالا خانواده خوشحالی به اینجا خواهند آمد، با ذوق و حوصله خانه را می‌چینند و احتمالا حتی دیوارها هم من و غم‌هایم را فراموش می‌کنند. 

در را پشت سرم بستم و با بغض، وجب به وجبِ خانه را از نظر گذراندم. آن دو گوجه فسقلیِ سرگردان، آنجا رها شده بودند. اولین روزی که با گندم به اینجا آمدیم، ترسیده و تنها بودم. بعد از روزها دوندگی، بالاخره توانسته بودم یک خانه کوچک هشتاد متری پیدا کنم. 

نشستم، سرم را به دیوار پشت سرم چسباندم و حرف‌های صاحب‌خانه را دوره کردم، چشم‌های سمیه را به یاد آوردم. هنوز مُهر طلاق روی سه‌جلدم نخورده بود و این‌چنین زندگی را برایم تنگ می‌کرد. چشم‌هایم را بستم، باید خودم را برای همه چیز آماده می‌کردم. زندگی یک زن مطلقه، روز اول. 

***

پانزده سال بعد

- هنوز بهش نگفتی، مگه نه؟

پیشبند چهارخانه‌ی نارنجی رنگم را آویزان کردم. متاسفانه امیرعلی اینقدر از من دور نبود که ادعا کنم سوالش را نشنیده‌ام. به اجاق گاز و قابلمه‌ی خورشت قیمه پناه بردم. قاشق را درونش چرخاندم و گفتم:

- اوم! خوب جا افتاده. سفره رو پهن می‌کنی؟

امیرعلی دم عمیقی گرفت، هنوز از آن سوی آشپزخانه، به من نگاه می‌کرد. از آن وقت‌ها بود که تا جوابش را نمی‌گرفت، بی‌خیال نمی‌شد. شعله‌ی برنج را خاموش کردم، صدایم را پایین آوردم و گفتم:

- میگم دیگه، به وقتش میگم.

به طرفم آمد، موقع بوسیدن شقیقه‌ام، چشم‌هایش را بست. بعد گفت:

- حالا چرا آروم حرف می‌زنی؟

در قابلمه‌ی برنج را برداشتم که بخارش روی صورتم نشست. به اتاق اشاره کردم و گفتم:

- اون پدرسوخته هرچی بشنوه، میره می‌ذاره کف دست خواهرش. می‌خوام گندم اول از خودم بشنوه. 

دست‌هایش را به هم کوبید، سرش را بلند کرد و قهقهه زد. دیس برنج را به سمتش دراز کردم:

- نگفت کِی میاد؟ 

به ساعت دیواری طلایی نگاه کرد. آن ساعت سلیقه‌ی خودش بود، آنقدر بزرگ که از آشپزخانه هم بتوانم به راحتی عقربه‌هایش را ببینم. گفت:

- الاناست که برسه. 

خورشت قیمه را درون ظرف شیشه‌ای ریختم.

- سهیل هم صدا کن بیاد.

قبل از اینکه امیرعلی از آشپزخانه خارج شود، زنگ در به صدا درآمد. سهیل به دو از اتاقش بیرون پرید، در را باز کرد و در آغوش خواهرش پرید. گندم با صدای ناباور فریاد زد:

- دستات رنگی بود بیشعور!

ناهید زنی که تحت خشونت شوهرشه و رنگ پوستش از سفید، به کبود تبدیل شده! آیا عشق قدیمیش می‌تونه نجاتش بده؟!

کلیک کنید تا داستان ناهید رو بخونید

  • مدیریت کل

°•○● پارت صد و بیست و هفت

سهیل با صدای بلند خندید و فرار کرد. گندم با چهره‌ی درهم وارد شد و سلام آرامی داد. به طرفش برگشتم و با دیدن ردِ رنگیِ دو دست روی لباسش، لبم را گاز گرفتم. شانه‌های امیرعلی داشت می‌لرزید، تشر زدم:

- نخند، پررو میشه! 

گندم کوله‌اش را به گوشه‌ای پرت کرد و گفت:

- از این پرروترم مگه می‌تونه بشه؟!

آهی کشیدم. ده دقیقه بعد، هر چهارنفرمان دور سفره نشسته بودیم. صدای برخورد قاشق و چنگال با بشقاب‌های چینی، چیزی شبیه به صدای زندگی بود. سهیل گفت:

- مامان دوغو میدی؟

بدون توجه به سهیل، قاشق بعدی‌ را بلعیدم. گندم که حالا لباس‌هایش را عوض کرده بود، خم شد و پارچ را به او داد.

- بیا!

سهیل قاشقش را درون بشقابش انداخت، بلند شد و پای کوبان به اتاقش رفت. وقتی در را به چهارچوبش کوبید، امیرعلی و گندم همزمان به من نگاه کردند. 

- هنوز باهاش قهری؟

آهی کشیدم. گندم دوباره اعتراض کرد:

- می‌دونی که اون فقط ده سالشه، مگه نه؟

ابروهایم را در هم گره زدم و یک قلوپ از لیوان دوغم نوشیدم تا غذای گیر کرده در گلویم، پایین برود. سپس گفتم: 

- این توجیه خوبی برای خبرچینی نیست گندم. می‌دونی چقدر خجالت کشیدم؟ رفته به معلمش گفته مامانم میگه چشماتون قد دوتا هندونه‌ست! خداشاهده از خجالت آب شدم وقتی معلمش بهم زنگ زد. 

 امیرعلی که تا آن لحظه سکوت کرده بود، بلند شد. دانه‌های نمک را از روی شلوارش تکاند و رو به گندم گفت:

- حق با ناهیده، سهیل باید عذرخواهی کنه. 

به سمت اتاق او رفت تا مثل همیشه، با حرف‌هایش سهیل را آرام کند. اجازه دادم پدر و پسر با هم تنها باشند. به بشقاب‌هایی که هیچ‌کدامشان تمام نشده بودند نگاه کردم و پرسیدم:

- خوش گذشت؟

دستِ گندم که برای برداشتن سبزی دراز شده بود، در هوا خشکش زد. گلویش را صاف کرد و گفت:

- خوب بود، بابا واسه محمد یه دوچرخه قرمز گرفته بود. خزر هم براش یه تیشرت با طرح دارا و سارا... وای! وقتی بهش گفتم این تیشرت دخترونه‌ست، رنگ لبو شده بود، همش چشاشو واسم چپ می‌کرد.

خندیدم. بعد از چند دقیقه سکوت، مجدد پرسیدم:

- گفتی چندسالش شد؟

- هفت سالش دیگه مامان.

ناهید زنی که تحت خشونت شوهرشه و رنگ پوستش از سفید، به کبود تبدیل شده! آیا عشق قدیمیش می‌تونه نجاتش بده؟!

کلیک کنید تا داستان ناهید رو بخونید

  • مدیریت کل

°•○● پارت صد و بیست و هشت

سرم را تکان دادم. قاشق را به بشقاب برگرداندم و پرسیدم:

- از کادوت خوشش اومد؟

گندم غذای درون دهانش را قورت داد، شانه بالا انداخت و با صدای آرامی گفت:

- نمی‌دونم.

همانطور که حدس می‌زدم. حیدر نمی‌توانست از گندم دل بکند، اما خانواده او میلی به وقت گذراندن با دختر من نداشتند. 

- تقصیر اون طفل معصوم نیست، خزر پُرش می‌کنه.

گندم بشقاب خالی‌اش را برداشت و به آشپزخانه بُرد. الان وقت مناسبی برای صحبت با او بود، دست‌هایم را درهم گره کردم و به دانه برنج گوشه سفره زل زدم. صدای باز و بسته شدن در اتاق آمد و پشت بندش، امیرعلی دست در دست سهیل، مقابلم ظاهر شدند.

سهیل موهای فرفری‌اش را از جلوی چشمش کنار زد و با لب‌های برچیده زمزمه کرد:

- ببخشید مامان. 

نفس آرامی کشیدم و لب‌هایم شکل لبخند گرفتند. سهیل برخلاف گندم، نسخه پسرانه‌‌ی من بود و همین هم باعث می‌شد دلخور ماندن از او، دقّم بدهد. دست‌هایم را باز کردم و سهیل دست پدرش را رها کرد تا در آغوش من جا بگیرد. 

موهایش را نوازش کردم و بوسیدم. آرام گفت:

- من هندونه دوست دارم، خیلی خوشمزست. نمی‌دونم چرا خانم معلم ناراحت شد.

لب‌هایم را گاز گرفتم تا متوجه خنده‌ام نشود، امیرعلی هم بی‌صدا خندید. سهیل در سنی بود که نمی‌توانست دیدگاه دیگران در نظر بگیرد، او تنها می‌توانست دنیا را از منظر خودش درک کند.

- عیب نداره مامان، بخشیدمت.

گندم دو دستش را به هم کوبید و گفت:

- بابا نظرت چیه به افتخار این صلح جهانی، بریم بیرون بستنی بخوریم؟

امیرعلی به ساعت پشت سرش نگاهی انداخت و موافقت کرد. سهیل و گندم به اتاق‌هایشان رفتند تا لباس بپوشند. امیرعلی با چشم‌های منتظرش به من نگاه کرد. سفره را پاک کردم و گفتم:

- باشه، باشه... امشب بهش میگم.

ناهید زنی که تحت خشونت شوهرشه و رنگ پوستش از سفید، به کبود تبدیل شده! آیا عشق قدیمیش می‌تونه نجاتش بده؟!

کلیک کنید تا داستان ناهید رو بخونید

  • مدیریت کل

°•○● پارت صد و بیست و نه

این در حالی بود که آرزو می‌کردم هیچ‌وقت با گندم در این باره صحبت نکنم. امیرعلی مقابلم نشست و گفت:

- خود گندم باید تصمیم بگیره ناهید، می‌دونم چقدر نگرانشی قربونت برم؛ ولی تو نمی‌تونی تا ابد ازش محافظت کنی. 

انگشت‌های سردم را در دست گرمش فشرد. آهی کشیدم که نشان از تسلیم شدنم بود. به طرف اتاق گندم روانه شدم و آینه بزرگ خانه، تصویرم را در دلش گنجاند. لحظه‌ای ایستادم، به تارهای سفیدی که بین موهایم پدید آمده بود، با شگفتی خیره شدم و لبخند زدم. به امیرعلی که مقابل تلویزیون نشسته بود نگاه کردم، موهای سفید او خیلی بیشتر از مال من بود. انگار دعای سفره عقد جواب داد و ما به راستی باهم پیر می‌شویم. 

خواستم دستگیره اتاق گندم را فشار بدهم که دستم روی دستگیره خشک شد. با درنگ، مشتم را به در کوبیدم و او جواب داد:

- بیا!

دستگیره را پایین کشیدم و با غرغر وارد شدم.

- خیلی مسخرست، آخه چرا باید در بزنم؟ 

گندم که از توضیح مفاهیمی مثل فضای خصوصی خسته شده بود، فقط آه کشید. شلوارش را برداشت و یک پایش را پوشید.

- چی می‌خواستی بگی؟

روی تخت نشستم. به قاب عکس کوچک روی دیوار نگاه کردم، من، امیرعلی، گندم و سهیل، جلوی ضریح ایستاده بودیم و لبخند می‌زدیم. تیک‌تیک ساعت دیواری‌ اتاقش، آزارم می‌داد اما گندم به آن عادت داشت. کنارم نشست، اول به در بسته اتاقش نگاه کرد و بعد با هیجان گفت:

- راستی یه چیزی!

از زیر بالشتش یک کاغذ مچاله بیرون آورد و به من نشان داد:

- دیروز وقتی داشتم با سهیل بازی می‌کردم، اینو توی اتاق شما پیدا کردم مامان. 

کاغذ را باز کردم و مو بر تنم سیخ شد. 

- این دعاست گندم! 

گندم خودش را عقب کشید. کاغذ را در دستم مچاله کردم و به او گفتم:

- نباید همچین چیزی رو پیش خودت نگه می‌داشتی عزیزم.

گندم در موهای لخت و روشنش دست کشید و چیزی نگفت. دستم می‌لرزید! نه او پرسید و نه من اشاره کردم، اما هردویمان می‌دانستیم این دعای شوم، هنر دست چه کسی است.

ناهید زنی که تحت خشونت شوهرشه و رنگ پوستش از سفید، به کبود تبدیل شده! آیا عشق قدیمیش می‌تونه نجاتش بده؟!

کلیک کنید تا داستان ناهید رو بخونید

  • مدیریت کل

°•○● پارت صد و سی

- می خواستم یه چیزی بهت بگم...

گندم سرش را تکان داد و حواسش را معطوف به من کرد. چشم‌های سبزش درشت‌تر از هرزمان دیگری به نظر می‌رسیدند و با وجود آن دعا در مشتم، حرف زدن سخت‌تر از قبل به نظر می‌رسید. نفسی گرفتم و همانطور که حرف می‌زدم، صورت گندم را زیر نظر گرفتم:

- دو شب پیش یه خانمی به خونه زنگ زد، گفت واسه امر خیر می‌خوان بیان.

به اینجا که رسید، گندم به وضوح لب‌هایش را روی هم فشرد تا خنده‌اش را پنهان کند. چشم‌هایش که تازه برق افتاده بود را از من دزدید و گونه‌هایش سرخ و باد کرده به نظر می‌رسید. به دست‌هایش خیره شد و من ادامه دادم:

- صفایی بود فکر کنم، می‌شناسیش؟

بعد از چند ثانیه، سرش را بالا و پایین کرد. با صدای خفه‌ای اضافه کرد:

- هم‌دانشگاهی هستیم. 

دست‌هایش را گرفتم و به او اطمینان دادم:

- اگه تو بگی نیان، نمیان گندمکم. فقط کافیه بگی.

این را که گفتم، شرم از صورتش پر کشید و جایش را به ترس داد. از جا پرید و بلند گفت:

- نه! 

چشم‌هایم درشت شد و با هم شروع به خندیدن کردیم. خیالم راحت شد که داستان سیاه ناهید و حیدر، تکرار نمی‌شود. دخترم در آن لحظه، شبیه یک دلداده واقعی به نظر می‌رسید. نفس راحتی کشیدم و دست‌هایش را رها کردم. بلند شدم و گفتم:

- برات پول می‌زنم، با سیمین برو خرید که هفته بعد نشینی بیخ گوشم زر زر کنی که لباس چی بپوشم!

ریز خندید، او را با اشتیاق دخترانه‌ و درخشانش تنها گذاشتم. احتمالا نیاز داشت سرش را در بالشت فرو ببرد و جیغ‌های ممتد بکشد. امیرعلی با صدای پایم، به طرف من برگشت. لبخندی زد و گفت:

- خداروشکر.

نفس راحتی کشیدم. از آن وقت‌هایی بود که نیاز به کلمات نداشتیم، یکدیگر را می‌فهمیدیم. شانه‌ام را بالا انداختم، کنارش نشستم و گفتم:

- شاید گندم هم مثل مادرش، امیرعلی زندگیشو پیدا کرده. کی می‌دونه؟ 

امیرعلی با لبخندی که دندان‌های خرگوشی‌اش را به رخ می‌کشید، پلک زد. 

مشتم را مقابلش باز کردم و گفتم:

- این پنجمین باره.

به آنی صورتش درهم رفت. دستی به صورتش کشید و خشمش را فرو خورد. پرسید:

- گندم پیداش کرده؟

ناهید زنی که تحت خشونت شوهرشه و رنگ پوستش از سفید، به کبود تبدیل شده! آیا عشق قدیمیش می‌تونه نجاتش بده؟!

کلیک کنید تا داستان ناهید رو بخونید

  • مدیریت کل

°•○● پارت صد و سی و یک

سرم را به نشانه مثبت تکان دادم. نگاه هردویمان به آن تکه کاغذی بود که روی گُلِ فرش ولو شده بود. دست‌خطی متفاوت از دعاهای قبل رویش بود؛ انگار این یکی، کار یک دعانویس جدید بود. امیرعلی بلند شد، پرسیدم:

- کجا میری؟ 

همانطور که کاپشن سرمه‌ای رنگش را می‌پوشید، از بین دندان‌های به‌هم قفل‌شده‌اش غرید:

- دیگه نمی‌تونم تحمل کنم! مرگ یه‌بار، شیون یه‌بار... باید حساب این‌کارشو پس بده.

بازویش را کشیدم و سعی کردم صدایم را آرام نگه‌دارم:

- مشکل اون با منه، نه با تو. باید خودم باهاش حرف بزنم.

با چشم‌های درشتی که از شدت خشم داشت می‌ترکید، به من نگاه کرد و گفت:

- همینم مونده تنها بفرستمت تو لونه مار!

شلوارش را پوشید و با قدم‌های بلندی، به طرف در رفت. پشت سرش روانه شدم.

- مگه قرار نشد بریم بیرون، بستنی بخوریم؟ من الان به بچه‌ها چی بگم؟ 

اصلا به من گوش نمی‌داد. خشم گوشش را کر کرده بود و چشمش را پوشانده بود، نمی‌توانستم اجازه بدهم با این حال از خانه بیرون برود. لبم را گاز گرفتم و به ریسمان آخر چنگ انداختم که امیرعلی از آن متنفر بود:

- جون من الان نرو! به خدا دلم شور می‌زنه، فردا باهم میریم اصلا.

دست‌هایش را مشت کرد و با چهره درمانده، به طرفم برگشت. انگشت اشاره‌اش را در هوا تکان داد:

- خیلی نامردی! 

آرام خندیدم. به سمتش رفتم، دستم را دور بازویش حلقه کردم و سرم را به سینه‌اش تکیه دادم.

- می‌دونم.

آهی کشید. روی موهایم را بوسید و گفت:

- برو آماده شو!

آن شب یکی از خوش‌طعم‌ترین بستنی‌های عمرم را خوردم. احتمالا آقای چاق بستنی‌فروش، در درست کردن بستنی‌هایش هیچ تفاوتی قائل نشده بود و من متفاوت بودم. من نسبت به دفعه قبلی که آن بستنی را مزه کردم، سرزندگی بیشتری داشتم و همین بود که آن بستنی، خارق‌العاده به نظر می‌رسید.

ناهید زنی که تحت خشونت شوهرشه و رنگ پوستش از سفید، به کبود تبدیل شده! آیا عشق قدیمیش می‌تونه نجاتش بده؟!

کلیک کنید تا داستان ناهید رو بخونید

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
  • اضافه کردن...