رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

  • مدیریت کل

°•○● پارت نود و هشت

بهمن با چشم‌های سرخ، خم شد و شانه‌ام را نوازش کرد. عرق کرده بودم و احتمالا بوی خوشایندی نمی‌دادم. صدای مرثیه‌خوان، داغ دلم را تازه کرد. خودم را در بین دست‌های بهمن انداختم:

- رفت... بابامون رفت. دیگه صدامونو نمی‌شنوه، وای! نتونستم ازش خدافظی کنم. 

شانه‌های بهمن می‌لرزید. حیدر با فاصله، روبرویمان ایستاده بود و حضورش آزاردهنده بود. بابا او را به من ترجیح داد. 

- آبجی...

مرا از خودش جدا کرد، اشک‌هایم روی پیراهنش لک انداخته بود. دست‌هایم را گرفت و بوسید:

- یه وقت فکر نکنی بی‌کِس و کار شدی، خودم تا آخر عمر نوکرتم.

اشک‌هایم شدت گرفت. این همان بهمن مفنگی‌ای بود که مادرشوهرم چوبش را بر سرم می‌زد؟ حدس می‌زدم ترک کرده باشد؛ چرا که این اندام ورزیده، انگار هیچ‌ دودی جز دود تهران را به ریه نفرستاده. 

- اینم هَه.

مشتش را باز کرد، عکس سیاه‌وسفیدِ سه در چهاری از من بود؛ همان عکس با مقنعه کج که هرسال به مدرسه می‌دادم. مچاله شده بود.

-این دست تو چی‌کار می‌کنه؟

نگاهش را به پشت سرم دوخت، جایی که بابا حالا در آن آرامیده بود.

- موقع فوت، تو دستش پیدا کردن.

قلبم فشرده شد. او با عکس من در دستش مُرده بود؟ خودم را روی خاک انداختم و از ته دل هق زدم؛ برای آغوشی که به من نرسید، دست نوازشی که بر سرم نکشید، برای بابا و برای خودم... که حیف شدیم.

ناهید زنی که تحت خشونت شوهرشه و رنگ پوستش از سفید، به کبود تبدیل شده! آیا عشق قدیمیش می‌تونه نجاتش بده؟!

کلیک کنید تا داستان ناهید رو بخونید

  • پاسخ 103
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

بیشترین ارسال‌ها در این موضوع

  • هانیه پروین

    104

  • مدیریت کل

°•○● پارت نود و نه

بعد از مدتی که چشمه اشکم خشکید، غزل زیر بغلم را گرفت و تن بی‌جانم را بلند کرد. با دور شدن از بابا، برگشتم و آخرین نگاهم را انداختم؛ بالاخره به مامان رسید.

بهمن درِ جلوی ماشینش را باز کرد:

- سوار شو آبجی، قربونت برم.

مات شده بودم. بهمن دوباره اسمم را صدا کرد تا به خودم آمدم و سوار شدم. غزل در را بست و گفت:

- برین خونه، منم میام.

بهمن سرش را تکان داد و ماشین را به راه انداخت. خیال می‌کردم چشمه اشکم خشکیده، اما با دیدن امیرعلی که دور از ما در گوشه‌ای ایستاده بود و در طول خاکسپاری، با چشم‌هایش از من مراقبت می‌کرد، میل بی‌انتهایی به گریه در خود حس کردم. 

- آبجی؟ اینجایی؟ واللهی منو نترسون، چرا رنگ گچ شدی! 

به بهمن نگاه کردم.

-خوبم.

برادر کوچکم برای خودش مردی شده بود. این همان نوزادی است که شب و روز نق می‌زد و دفترهایم را خط‌خطی می‌کرد؟

-بهمن چقدر بزرگ شدی... آقا شدی.

دستی به پشت سرش کشید:

-خجلمون نکن آبجی! ترک کردیم به لطفِ اون بالایی. 

اگه حالم بهتر بود، احتمالا به این خجالتش می‌خندیدم. در لحظه، اخم کرد و پرسید:

- این حیدر گوجه اذیتت می‌کرد آبجی؟ بزنم اُفقیش کنم؟ به والله که منِ خر بی‌خبر بودم. خیالم راحت بود شوهر کردی، از اون سگدونی دراومدی، رفتی خانم خونه‌ی خودت شدی. 

نفسی گرفتم و سرم را به صندلی‌ام تکیه دادم.

- دارم ازش طلاق می‌گیرم.

ماشین با صدای ترسناکی از حرکت ایستاد.

- طلاق می‌گیری؟! 

دستم را روی قلبم گذاشتم که انگار یک ضربانش را جا انداخته بود.

- یواش! چه خبرته؟ آره، طلاق می‌گیرم. مشکلی هست؟

این را با صدای بلندی پرسیدم. بهمن دست‌هایش را از فرمان ماشین جدا کرد و بالا بُرد:

- نه بابا چه مشکلی!؟ مشکلی هم باشه خودم خشتکشو می‌کشم رو سرش. 

نفس آرامی کشیدم. 

- ماشالله آبجی‌مون یه پا مرد شده واس خودش. 

دنده را جابه‌جا کرد و ماشین دوباره راه افتاد. 

- خیالت تخت باشه! خودم واست یه وکیل سه ستاره رِدیف می‌کنم، آشنا هم دارم. مجید بی‌دست یادته؟ خودش که پُخی نشد ولی داداش بزرگش...

سوت بلندی کشید.

- برو بیایی داره با از ما بهترون!

این دقیقا جایی بود که باید درباره امیرعلی به بهمن می‌گفتم، پلک‌هایم را محکم بستم.

ناهید زنی که تحت خشونت شوهرشه و رنگ پوستش از سفید، به کبود تبدیل شده! آیا عشق قدیمیش می‌تونه نجاتش بده؟!

کلیک کنید تا داستان ناهید رو بخونید

  • مدیریت کل

°•○● پارت صد

- کدوم طرفی برم؟

حواسم را معطوف جاده کردم، این اولین بار بود که برادر کوچکم، به خانه‌ام می‌آمد.

- راست بپیچ!

- اطاعت.

می‌دانستم چه چیزی در انتظارمان است؛ یک خانه به‌هم ریخته، کپه ظرف‌های شسته نشده و لباس‌هایی که بدون هیچ الگوی مشخصی، در نقاط مختلف آويزان شده‌اند. 

- ماشین قشنگیه.

دندان‌های بزرگش را به نمایش گذاشت.

- خاک پاتم!

میل عجیبی به دراز کردن دستم و به‌هم ریختن موهای بهمن داشتم، خودم را کنترل کردم.

- پولشو از کجا آوردی؟

بهمن دستش را روی بوق گذاشت:

- یابو رو ببین، چطوری می‌پیچه!

نگاهش به من افتاد و انگار تازه یادش آمد در ماشین تنها نیست، کمی مراعات بد نبود.

- کارگاه رشته‌پزی زدیم، خداروشکر بد نیست. اوس کریم شخصاً چرخشو می‌چرخونه.

- تنهایی؟!

اخم‌هایش درهم رفت:

- یونس هم سرمایه گذاشت. 

حالم گرفته شد.

- این همون یونسی نیست که...

- همونه.

رویم را برگرداندم. باید سرفرصت ته و توی این ماجرا را در می‌آوردم، یونس کِی خیرش به ما رسیده بود که این دومی باشد! 

- حواست باشه بهمن، به اسم اینکه پسردایی‌مونه، اعتماد نکن بهش! این پسر یه روده راست تو شیکمش نیست.

دست روی چشمش گذاشت:

- رو جفت چشام، شوما جون بخواه.

سرعت ماشین کم شد، در کوچه بودیم.

- نگه‌دار، همین‌جاست.

جان به لبم رسید تا آن‌همه پله را بالا برویم. آخرین چیزی که خورده بودم، همان لبوی داغ دیروز وسط خیابان بود. 

کلید را انداختم و در را باز کردم. 

- ماشالله حضرت نوح با جونوراش اینجا گم میشه. مطمئنی طبقه رو اشتبا پیاده نشدیم آبجی؟

قبل از اینکه متوجه شوم، دستم بالا رفت و با ضرب، پشت گردنش نشست.

- بیا برو گمشو! 

گردنش را مالید. کفش‌هایش را درآورد. 

- به‌به! عجب جای باصفاییه! یالله.

ناهید زنی که تحت خشونت شوهرشه و رنگ پوستش از سفید، به کبود تبدیل شده! آیا عشق قدیمیش می‌تونه نجاتش بده؟!

کلیک کنید تا داستان ناهید رو بخونید

  • مدیریت کل

°•○● پارت صد و یک

سرم را به نشان تاسف تکان دادم. 

- بهمن تو هنوزم کفشاتو این شکلی درمیاری؟ نیگانیگا! لااقل جفت کن!

برای جفت کردن کفش‌ها خم شدم، چشم‌هایم دودو زد و سرم گیج رفت. قبل از اینکه زمین بخورم و سرم مثل هندوانه قاچ بخورد، دستم را به دیوار گرفتم. 

- بیا بشین ناهیدجان. چرا در نزدی دختر؟

بتول از زیربغلم گرفت و قدم‌هایش را با من همراه کرد. 

- خدا مرگِ منو بده، شکل میت شدی!

زیر لب گفتم:

- خدانکنه. گفتم گندم خوابه، در نزنم بیدار بشه. این دو روز هلاک شد بچم.

نشستیم و بهمن با یک بغل شیرینی‌نخودچی به ما پیوست. موهای گندم را نوازش کردم و پیشانی‌اش را بوسیدم. موهایش چرب شده بود و به حمام آب گرم نیاز داشت. 

دو تقه به در خورد.

- حتما غزله، من باز می‌کنم بتول جانم.

دستم را روی پایش گذاشتم و اجازه ندادم اعتراض کند. تا همین جا هم زانوهای خسته‌اش را در راه خانه‌ام تلف کرده بود.

در را باز کردم، اما غزل آنجا نبود. زمرمه کردم:

- تو اینجا چی کار می‌کنی؟!

لای در را تا جایی که امکان داشت بستم. قلبم به تب و تاب افتاده بود؛ شده بودم همان ناهید پانزده ساله که یواشکی از زنگ‌های ورزش غیبش می‌زد، چون پشت ساختمان مدرسه، کسی منتظرش بود. 

- دلم طاقت نیاورد...

او هم سرتاپا سیاه پوشیده بود.

- تسلیت میگم ناهید. 

سدِ اشکم شکست و صورتم خیس شد.

- کیه ناهید؟ 

با آستین، صورتم را پاک کردم.

- همسایه‌ست بتول جان، الان میام.

در را کامل پشت سرم بستم و نفس راحتی کشیدم. نگاه امیرعلی بین چشم‌های خیسم در حرکت بود.

- تو نمی‌خوای به من تسلیت بگی؟

- بسم الله! کی مُرده مگه؟

نفس گرمش موقع جواب دادن، روی صورتم پخش شد:

- امروز وقتی تو اون حال دیدمت، وقتی نتونستم بیام جلو و بزارم تو بغلم غمتو گریه کنی، هزار بار مُردم ناهید. 

- دیوونه‌ای دیگه!

با چشم‌های مشتاق نگاهم کرد و من، جفت دست‌هایم را مشت کردم تا دورش حلقه نشود.

ناهید زنی که تحت خشونت شوهرشه و رنگ پوستش از سفید، به کبود تبدیل شده! آیا عشق قدیمیش می‌تونه نجاتش بده؟!

کلیک کنید تا داستان ناهید رو بخونید

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
  • اضافه کردن...