رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

  • مدیریت کل

°•○● پارت هفتاد و دو

لبخند ریزی زدم.

-شرطم رو میگم، می‌تونی قبولش نکنی.

از جایم جُم نخوردم، او که نمی‌توانست ببیند قلبم چطور از شادی بالا پایین می‌پرد. 

-گندم رو پیش همسایه گذاشتم، باید برم. بعدا حرف می‌زنیم.

صبر نکردم تا اعتراض کند، بدون درنگ از دفتر بیرون زدم و با سری که از خوشحالی گیج می‌رفت، پله‌ها را پایین آمدم. کاش کسی تمیزشان می‌کرد! حتی یک عنکبوت کوچک هم از سقف آویزان بود.

با بیرون رفتن از ساختمان، نفس راحتی کشیدم. می‌توانستم شرط ببندم که الان پشت پنجره ایستاده و مرا تماشا می‌کند. به راه رفتن ادامه دادم، این‌بار واقعا باید آرد نخودچی می‌خریدم!

 

در خانه بلقیس خانم را با مشت کوبیدم و بلافاصله، چهره‌ام درهم رفت. قسمتی از رنگِ در ریخته بود و تکه‌ای از آن، در دستم فرو رفت.

-کیه؟

-ناهیدم.

همینطور که به سمت در می‌آمد، صدایش را بالا برد:

-کجا موندی مادر؟ چی شد دادگاهت؟ ایشالا که خیره. دعا کردم روسفید از اون خراب شده...

به نفس‌نفس افتاده بود که دیگر به در رسید و باز کرد.

-بیرون... بیای. آی! نفسم بالا نمیاد.

او را در آغوش گرفتم. در واقع هیچ وقت این کار را نمی‌کردیم، فقط آن لحظه به نظرم شیرین و خواستنی آمد. پوست شُل گونه‌اش را بوسیدم و وارد شدم.

-خوب بود بلقیس جانم. گندم کجاست؟ خوابیده؟

از انگشت برای درآوردن کفش‌هایم استفاده کردم. 

-خدا رو صد هزار مرتبه شکر!

دستش را به سمت آسمان گرفت. ناخواسته به آسمان نگاه کردم، انگار خدا درست همان جا شناور بود. 

-ناهارشو خورد خوابید. توله سگ! بالاخره اسممو یاد گرفت.

با خنده نگاهش کردم و وارد خانه شدم. کیسه آرد را گوشه‌ای رها کردم. بلقیس و گندم سر این مسئله خیلی به مشکل خوردند، او اصرار داشت اسمش را صدا بزند، وگرنه اوقاتش تلخ می‌شد.

پرسیدم:

-گفت بلقیس؟

لیوان را از آبچکان برداشتم و زیر شیر آب گرفتم. گلویم خشک شده بود. بلقیس شانه‌هایش را بالا انداخت و سعی کرد اینجای ماجرا را بی‌اهمیت جلوه دهد.

-یه طورایی آره... بهم میگه بَق‌بَق.

آب در گلویم پرید. خم شدم و سرفه کردم که سریع به طرفم آمد و به کمرم زد.

ناهید زنی که تحت خشونت شوهرشه و رنگ پوستش از سفید، به کبود تبدیل شده! آیا عشق قدیمیش می‌تونه نجاتش بده؟!

کلیک کنید تا داستان ناهید رو بخونید

  • پاسخ 90
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

بیشترین ارسال‌ها در این موضوع

  • مدیریت کل

°•○● پارت هفتاد و سه

گندم را با پتوی قرمزرنگش در آغوش گرفتم و برای لحظه‌ای، احساس کردم شانه‌هایم دارد از جا کنده می‌شود. 

-من رفتم بلقی...

با چادر سیاهش، پله‌ها را دوتا یکی کرد.

-منم همرات میام ناهید، بارت زیاده.

خجالت‌زده لبم را گزیدم و گندم را در آغوشم جابه‌جا کردم. هرلحظه ممکن بود قید پلاستیک آرد را بزنم، اما پولی که برایش پرداخته بودم، اجازه نمی‌داد.

-بده من!

کیف من و آن پلاستیک حاوی آرد نخودچی را از دستم گرفت. نفس خلاصی کشیدم.

-خدا خیرت بده بلقیس جون.

به سمت خانه به راه افتادیم. بعد از بیست دقیقه پیاده‌روی و شنیدن دردودل‌های بلقیس خانم، رسیدیم. آهی از سر خستگی کشیدم و کلید را در قفل چرخاندم.

-بفرمایید. 

عقب ایستادم تا اول وارد شود. 

-من دیگه میرم دخترم. 

چشم‌هایم را درشت کردم:

-مگه من می‌زارم؟! بفرمایید، یه چایی براتون دم کنم، خستگی‌تون در بره.

دو‌دل به دری که باز مانده بود نگاهی انداخت.

-خودت می‌دونی این‌ پله‌ها بلای جونمن ناهید! شب از درد پاهام، خواب به چشمام نمیاد.

پیشنهاد دادم:

-خودم با روغن زیتون ماساژشون میدم.

دوست داشتم کمکش را جبران کنم، اما بلقیس خانم زیر بار نرفت. وسایلم را به دیوار ساختمان تکیه داد و گونه گندمِ غرق در خواب را کشید.

-الهی فدای این لپای گوشتی‌ات بشم، بخواب ننه، بخواب...

-سلام برسونید.

گندم با اخم‌های درهم، چشم باز کرد. باید یک‌بار با بلقیس خانم درباره کشیدن گونه گندم مفصل صحبت می‌کردم، کمی آرام‌تر خب!

کیف و پلاستیک آرد را با دست دیگرم بلند کردم و وارد شدم. هر چندپله که بالا می‌رفتم، چندثانیه می‌ایستادم تا نفسم بالا بیاید. به خودم یادآوری می‌کردم که این خانه را چقدر دوست دارم، چون برای خودم است. 

-سلام ناهید جان، حالت چطوره؟ 

سرم را بالا گرفتم. همسایه طبقه پایین که اتفاقا تازه عروس هم بود، داشت با آن دندان‌های بی‌نقص به رویم لبخند می‌زد.

-سلام... سمیه... خوبم... تو... خوبی؟

نفسی گرفتم. سمیه خندید.

-این کارا مردونه‌ست، تو چرا تنها انجام میدی آخه؟ شوهرت کِی از سفر برمی‌گرده پس؟

بله، منظورش همان شوهر خیالی‌ام بود که به صاحب‌خانه و همسایه‌ها درباره‌اش گفته بودم. چرا که به زن و بچه تنها، اتاق نمی‌دادند. 

لبخند مسخره‌ای به رویش زدم:

-حیدرم خوبه، بازم بار افتاده براش. 

دستش را جلوی دهانش گرفت:

-وای! بمیرم برات. حتما خیلی دلتنگشی.

لب برچیدم، ادای زن‌های ناراحت را دربیاور ناهید! سریع!

-خیلی سختمه منم.

ناهید زنی که تحت خشونت شوهرشه و رنگ پوستش از سفید، به کبود تبدیل شده! آیا عشق قدیمیش می‌تونه نجاتش بده؟!

کلیک کنید تا داستان ناهید رو بخونید

  • مدیریت کل

°•○● پارت هفتاد و چهار

گردنم درد گرفته بود و سمیه از سرراهم کنار نمی‌رفت. سرش را به من نزدیک‌تر کرد:

-این‌همه دوری براتون خوب نیست ناهید! مردجماعت، سر و گوششون می‌جنبه. من خودم نمی‌زارم خسرو یک شب ازم دور باشه.

لبخندم را بزرگتر کردم. همان خسرویی که تمام زنان ساختمان از چشم‌چرانی‌اش شاکی بودند را می‌گفت دیگر؟!

-آفرین، کار خوبو تو می‌کنی سمیه.

چانه‌اش را بالا داد. 

-توام به فکر باش! ماشالله بر و رو داری، شوهرتو پیشت نیگردار که دزد زیاده خواهر.

دیگر داشتم سرسام می‌گرفتم. مچ پاهایم داشت می‌شکست و این زن کلاس زنانگی به راه انداخته بود، وسط راه پله!

-حتما همین کارو می‌کنم. من برم دیگه...

باهم خداحافظی کردیم. 

تا وقتی اسم حیدر در شناسنامه‌ام بود، شانسی برای گرفتن اتاق داشتم؛ اما به محض اینکه مهر طلاق بر پیشانی‌ام بخورد، روی خوش نمی‌بینم.

-آخ! مامان بیدار شدی؟

گندم را زمین گذاشتم. لباس‌هایم را درآوردم و موهایم را با کشِ شل شده‌ی گوشه کیفم جمع کردم. باید دست به کار می‌شدم.

آرد نخودچی و پودر قند را در ظرف‌های جدا الک کردم. شروع به همزدن پودرقند و روغن جامد کردم که احساس کردم کسی دامنم را کشید.

-ماما... هام‌هام.

لبخندی به صورت پف‌کرده‌اش زدم. دست‌هایم را شستم و باقی‌مانده سوپ دیشب را روی گاز گذاشتم تا گرم شود. این گاز قدیمی را از سمساری محله پیدا کرده بودم و خوب یادم هست که سر قیمتش، حسابی چانه زدم.

دست‌هایم مشغول بودند؛ به گندم غذا می‌دادم و موادم را هم می‌زدم، یا ظرف‌ها را می‌شستم تا تلنبار نشوند، اما فکرم زیر آن سقف نبود. این را وقتی شب سرم را روی بالش گذاشتم، متوجه شدم... من یک لحظه از آن روز را هم بدون فکر کردن به شرط امیرعلی، نگذرانده بودم. 

به خودم اجازه دادم تا دوازده ظهر در رخت خواب باقی بمانم. خمیر را کنار گذاشته بودم تا تمام شب را استراحت کند. مثل من که باید خودم را برای شنیدن حرف‌های وکیلم آماده می‌کردم.

بالاخره دل از بالش کندم. چند دانه خرما در دهان انداختم تا غرش معده‌ام را ساکت کنم، باید شیرینی‌ها را آماده می‌کردم.

کل ظهر را مشغول بودم، اما در نهایت، خوشمزه‌ترین شیرینی‌های نخودچی را در تاکسی گذاشتم و برای آقا ابراهیم فرستادم. خدا او و خواهربزرگش را برای من رساند.

کمرم تیر می‌کشید. به ساعت نگاه کردم، کنجکاوی اجازه نداد دیدن امیرعلی را به روز دیگری موکول کنم. سرراه، کیک و یک پاکت کوچک شیرموز برای گندم گرفتم و با اینکه از یک مادر بعید بود، کل شیرموز را هم خودم نوشیدم! 

هوای گرم بعدازظهر، خستگی‌ام را تشدید می‌کرد. کتفم هنوز از جابه‌جا کردن آن‌همه شیرینی، درد می‌کرد. ایستادم و سرم را بالا گرفتم، دوباره در خیابان فردوسی بودم.

ناهید زنی که تحت خشونت شوهرشه و رنگ پوستش از سفید، به کبود تبدیل شده! آیا عشق قدیمیش می‌تونه نجاتش بده؟!

کلیک کنید تا داستان ناهید رو بخونید

  • مدیریت کل

°•○● پارت هفتاد و پنج 

دست گندم را کشیدم. سرگرم پروانه بزرگی بود که مقابلش بال‌بال می‌زد. 

-گندم؟

سرش به طرف من چرخید. پروانه بال‌های بزرگش را به‌هم زد و احتمالا رفت تا با دختربچه دیگری بازی کند.

-بیا مامان!

پیراهن لیمویی‌رنگش برای هزارمین بار بالای شکمش جمع شده بود. مرتبش کردم و با نفس بلندی، وارد ساختمان شدم. عجیب بود اما این‌بار تمیز‌تر به نظر می‌رسید.

-خدایا به امید تو.

اگر می‌خواستم خودم را با قدم‌های گندم هماهنگ کنم، دقیقا فردا به دفتر می‌رسیدیم. خم شدم، از زیربغل‌هایش گرفتم و او را در آغوش کشیدم.

-سنگین شدی گندم.

سرش از شدت خنده، به پشت متمایل شد. وقتی به آخرین پله رسیدم که دیگر نایی برای سرپا ماندن نداشتم. گندم را زمین گذاشتم اما دستش را رها نکردم. 

صدایش را شنیدم:

-نگران نباشید خانم سماوات، حکم دادگاه مثل روز روشنه. 

صدای نازک و زیبایی شروع به تشکر از امیرعلی کرد. لبه‌های روسری سبزرنگم را روی شانه‌ام مرتب کردم. در چهارچوبِ در ایستادم و با وجود اینکه باز بود، دوتقه به آن زدم.

-بفرمایید.

در را هُل دادم. در این میان، گندم تلاش می‌کرد دستش را آزاد کند و من با فشار بیشتری به مچ دستش، مقاومت می‌کردم.

-سلام.

-سلام، بفرمائید. 

نگاه سرگردانم را به زن دادم، حالا صورتش را به طرف من برگردانده بود و می‌توانستم خدا را بابت خلقت چنین تجسمی، تحسین کنم. 

-خب، من دیگه رفع زحمت می‌کنم.

ایستاد و بند کیفش را طوری در دستش جمع کرد، انگار دارد حساس‌ترین کار دنیا را انجام می‌دهد. خداحافظی بلندی کرد و وقتی از کنارم رد شد، بوی وانیل را از سمتش استشمام کردم. 

-ناهید؟ خانم سماوات رو می‌شناسی؟

سرم را به چپ و راست تکان دادم. حتی گندم هم مجذوب لبخندی که به او زد، شده بود. 

-نمی‌شینی؟

با درنگ، به طرف صندلی رفتم. نشستم و گندم را روی پایم نشاندم. بوی شیرین و لطیف وانیل، هنوز باقی بود.

ناهید زنی که تحت خشونت شوهرشه و رنگ پوستش از سفید، به کبود تبدیل شده! آیا عشق قدیمیش می‌تونه نجاتش بده؟!

کلیک کنید تا داستان ناهید رو بخونید

  • مدیریت کل

°•○●پارت هفتاد و شش

امیرعلی برخلاف دیروز مرتب و سرحال به نظر می‌رسید. متوجه شدم که از بدو ورود، چشم از گندم برنداشته است. 

-چندسالشه؟

این را با تن صدای پایین پرسید. آنقدر آرام که سکوت، خدشه‌دار نشود.

-سه.

گندم با کنجکاوی به میز امیرعلی خیره شده بود و احتمالا داشت خیالِ واژگون کردن تک‌تک وسایل رویش را در سر می‌پروراند. 

گلویم را صاف کردم تا امیرعلی به خودش بیاید. نفس بلندی به سینه کشید و بالاخره متوجه من شد.

-خب... کجا مونده بودیم؟ 

-گفتی شرط داری.

سرش را تکان داد. گندم نق‌ و نوقی کرد. 

-چی می‌خواد؟

دوباره معطوف گندم شده بود. طوری به دخترک بیچاره‌ام نگاه می‌کرد که می‌توانستم قسم بخورم تا به حال، یک دختربچه واقعی ندیده است.

-شاید شیر می‌خواد... من می‌تونم برم بیرون تا تو راحت باشی.

با ژست فداکارانه‌ای، از پشت میزش بلند شد.

-کلید پشت دره، قفل کن که خیالت راحت باشه. هروقت کارت تموم شد...

چشم‌هایم را محکم بستم و سرم را به چپ و راست تکان دادم.

-از سنِ شیر خوردن گندم خیلی گذشته. بس کن لطفا!

دهان بازش را بست و پشت گردنش را خاراند. به این نتیجه رسیدم که او واقعا درباره بچه‌ها چیزی نمی‌داند. 

گلویش را صاف کرد و با سینه‌ای که به طور افراطی جلو داده بود، پشت میزش برگشت. دست‌هایش را روی میز به هم گره زد و ژستی کاملا حرفه‌ای به خودش گرفت. آن کسی که چندلحظه پیش داشت بیرون می‌رفت تا من به بچه‌ام شیر بدهم هم حتماً من بودم! 

-بریم سر اصل مطلب...

سرم را تکان دادم. حالا چهره‌اش واقعا سخت و غیرقابل نفوذ به نظر می‌رسید.

-من دوتا شرط دارم که وکالتت رو قبول کنم.

ناهید زنی که تحت خشونت شوهرشه و رنگ پوستش از سفید، به کبود تبدیل شده! آیا عشق قدیمیش می‌تونه نجاتش بده؟!

کلیک کنید تا داستان ناهید رو بخونید

  • مدیریت کل

°•○●پارت هفتاد و هفت

پره‌های بینی‌اش گشاد شده بود و یک خط عمیق، درست کنار تاج ابرویش بود. به نوازش موهای گندم ادامه دادم تا همچنان آرام بماند. حالا که او را در آغوش دارم، تردیدی احساس نمی‌کنم.

نگاهش را از برگه‌های مقابلش بالا آورد و به چشم‌های من قلاب کرد:

-باید همه چیز رو بدونم!

خب، با این حرفش موفق شد تردید را زیر پوستم تکثیر کند. لب‌هایم را به زحمت از هم جدا کردم و سوالی که منتظرش بود را از او پرسیدم:

-چی رو می‌خوای بدونی؟ 

سرش را جلوتر آورد، نگاهش نرم و ملاحظه‌کار شده بود.

-باید همه چیزو بشنوم! نمی‌تونم از زنی دفاع کنم که هیچ چی دربارش نمی‌دونم. ناهید نمی‌خوام حرفی تو دادگاه بشنوم که برام تازگی داشته باشه، این به ضرر تو... و من تموم میشه.

-چه فرقی به حال تو داره؟

به صندلی‌اش تکیه داد.

-من خودم وقتی جواب سوالی رو می‌دونم، نمی‌پرسمش. به تو هم توصیه می‌کنم همین کارو بکنی! 

اخم کردم. این شرط، جای چانه‌زنی بسیار داشت. اصلا همه چیز یعنی دقیقا چه چیزهایی؟ از همین حالا ذهنم در حال مرتب‌ کردن داده‌ها بود؛ از جمله داده‌هایی که به هیچ عنوان نباید به او بگویم!

خودم را روی صندلی بزرگ و مشکی رنگ، جلو کشیدم:

-اون یکی شرطت چی؟

بلافاصله چهره‌ام را جمع کردم. مرد گنده! خجالت نمی‌کشید برایم شرط ردیف می‌کرد؟!

امیرعلی خودش را جمع و جور کرد و مرتب‌ نشست. طوری که حدس زدم شرط دومش، مربوط به گرفتنِ جان یا حداقل، یکی از کلیه‌هایم باشد.

شمرده‌شمرده گفت:

-باید یه قولی بهم بدی.

-چی؟

من با وجود اینکه تمام روز در حال پختن شیرینی‌ها بودم، خودم را مجبور به آمدن کردم؛ چون باید از شرط‌هایش سردر می‌آوردم. حالا امیرعلی مقابلم نشسته بود و حوصله‌اش آنقدر زیاد بود که می‌توانست گفتن شرط دومش را تا طلوعِ صبحِ فردا ادامه بدهد. یک کابوس واقعی!

-باید قول بدی برای نجات خودتم بجنگی ناهید.

چهره‌ام را به شکل مسخره‌ای کج و کوله کردم.

-این دقیقا همون کاریه که دارم می‌کنم.

سرش را به چپ و راست تکان داد. به گندمِ مچاله شده در آغوشم خیره شد و ادامه داد:

-اگه قراره به خاطر گندم در برابر همه چی سر خم کنی، از الان بهم بگو که کنار بکشم. چون آخرش دوباره برمی‌گردی پیش اون عوضی، فقط این‌بار با میل و خواسته خودت میری. 

غریدم:

-گندم دختر منه! نمی‌تونم بیخیالش بشم.

برای یک لحظه، در ذهنم هم که شده باشد، از آمدنم به آنجا پشیمان شدم. 

-می‌دونم که گندم دخترته، ولی یه مادر نابود شده و قربانی، به درد هیچ کس نمی‌خوره. اگه می‌خوای گندم خوشحال باشه، اول باید خودت خوشحال و آزاد باشی ناهیدم. می‌فهمی چی میگم؟

نه، نمی‌فهمیدم. قبل از اینکه مرا آن‌گونه خطاب کند، متوجه بودم چه می‌گوید. اما حالا با آن میم که پشت بند اسمم آورد، چطور می‌توانستم از قدرت تحلیلم استفاده کنم؟ چه انتظاری از من داشت؟

ناهید زنی که تحت خشونت شوهرشه و رنگ پوستش از سفید، به کبود تبدیل شده! آیا عشق قدیمیش می‌تونه نجاتش بده؟!

کلیک کنید تا داستان ناهید رو بخونید

  • مدیریت کل

°•○● پارت هفتاد و هشت

با دیدن چهره‌ام که احتمالا حسابی وارفته بود، سعی کرد حرف‌هایش را توضیح بدهد:

-ببین، فرض کن گندم بزرگ بشه، فرض کن گندم بیست سالش بشه و بخواد با یکی مثل حیدر ازدواج کنه، چه تضمینی وجود داره که این کارو نکنه؟ 

حرف‌هایش باعث می‌شد از خودم بدم بیاید، باعث می‌شد فکر کنم مقصر منم، باعث می‌شد به این نتیجه برسم که تنها از سر حواس‌پرتی مرا ناهیدش خطاب کرده بود. 

دستم را به سرم گرفتم و برای لحظه کوتاهی، چشم‌هایم را بستم. من مادر به درد نخوری بودم؟ از چشم در چشم شدن با گندم وحشت کردم. من آینده‌اش را خراب کردم؟

صدای کشیده شدن پایه‌های صندلی‌اش را شنیدم و بعد، مقابلم قرار گرفت. سرم را برای دیدنش بلند کردم.

-تو قدم اولو برداشتی، سخت‌ترین و مهم‌ترین قدم رو برداشتی ناهید. فقط ازت می‌خوام ادامه بدی و جا نزنی، می‌تونی؟ 

با مکث امیرعلی، تمام این سه سال از مقابل چشمم گذشت. فیلمی تراژدی که متاسفانه، واقعیت داشت. جای‌ کتک‌هایم به یک‌باره دردشان گرفت، با اینکه مدت‌ها بود نقطه کبودی روی تنم نداشتم. 

می‌توانستم؟ اگر این جنگ سال‌ها طول می‌کشید، اگر بدنام می‌شدم، اگر پولم کفاف نمی‌داد... اگرها کم نبودند. چیز زیادی در دست نداشتم.

-نمی‌دونم، فقط هیچی رو بیشتر از این طلاق نمی‌خوام. 

امیرعلی حتی پلک نزد، تنها به من نگاه کرد. سیبک گلویش تکان خورد و نجوا کرد:

-پس بزار من بهت بگم... می‌تونی ناهید! تو از پسش برمیای.

کلماتش به نرمی قاصدک اما صورتش، سخت و سنگی بود. انگار برای خودش هم آسان نبود این کلمات را به زبان بیاورد. 

او مرا باور داشت. منی که پدرم هم باورم نکرد را آخر چطور... قطره‌ای اشک از گوشه چشمم افتاد و مرا غافلگیر کرد. 

-ممنون.

تنها چیزی که توانستم بگویم، همین بود. دستم مدت‌ها بود که دیگر لای موهای گندم در رفت ‌و آمد نبود، دیگر نمی‌توانستم مانع ورجه وورجه‌هایش شوم.

حلقه دست‌هایم را از هم باز کردم و او با خوشحالی، به طرف میز شلوغ امیرعلی رفت. یک لیوان شیشه‌ای روی میزش بود که احتمالا هر ماه، فقط یک‌بار زحمت شستن آن را می‌کشید، لکه چای رویش از این فاصله هم مشخص بود. فکر می‌کنم ایرادی نداشت اگر گندم آن را می‌شکست.

امیرعلی دست از زل زدن به کفش‌هایش برداشت و به طرف گندم رفت. انگار دوباره در مدرسه بودیم و او همان معلم سخت‌گیری بود که در انتهای برگه‌هایم، با خط خوش و نستعلیق، دوبیتی می‌نوشت. با یادآوری اینکه تمام آن برگه‌ها را یک روز قبل از ازدواج، با دست‌های خودم سوزاندم، آه کشیدم.

-بیا اینجا بشین!

گندم را بلند کرد و روی صندلی خودش گذاشت. دخترکم آنقدر کوتاه بود که حالا فقط پیشانی‌اش را می‌دیدم. زبانی روی لب‌هایم کشیدم تا نخندم. امیرعلی طوری دست‌هایش را در دو طرف گندم حصار کرده بود که انگار در ارتفاعات دماوند ایستاده‌اند و هرلحظه ممکن است گندم بیافتد. 

-چی‌ می‌خوای بدونی؟

ناهید زنی که تحت خشونت شوهرشه و رنگ پوستش از سفید، به کبود تبدیل شده! آیا عشق قدیمیش می‌تونه نجاتش بده؟!

کلیک کنید تا داستان ناهید رو بخونید

  • مدیریت کل

°•○● پارت هفتاد و نه

توجهی نشان نداد. سخت مشغول بیرون آوردن خودکارش از دهان گندم بود! 

-نه، نه، نه، اینو نخور! خوردنی نیست. 

خودکار را دوباره روی کاغذهایش برگرداند و گندم در فراغ آن، شروع به گریه کرد. چشم‌های امیرعلی چند درجه درشت شد.

-بسم الله! چی کارش کردم مگه؟ 

وحشت‌زده به گندم نگاه می‌کرد. انگار دخترکم بمب ساعتی بود که اگر گریه می‌کرد، همین حالا منفجر می‌شد. ابروهایش درهم رفته بود و می‌توانستم حدس بزنم که عرق کرده است. 

سرم را به نشانه تاسف برایش تکان دادم. از کنارش رد شدم، گندم را بغل گرفتم و در آغوشم تاب دادم.

امیرعلی که حالا خیالش راحت شده بود، نفس خلاصی کشید و چشم‌هایش را با آسودگی بست.

-بچه‌داریت افتضاحه!

-هیچ‌وقت نیاز نشد بهترش کنم.

بدون نگاه به او، به صندلی‌ام برگشتم و رویش جا گرفتم. قلبم را همان‌جا کنار میز امیرعلی فراموش کرده بودم.

او هم روی صندلی‌اش نشست و پوزخندش را از صورتش پاک کرد. دوباره در جلد وکیل جدی من فرو رفته بود.

-از اول تعریف کن... ازدواجت می‌تونه نقطه شروع خوبی باشه. 

خون در رگ‌هایم منجمد شد. حرف که زدم، تازه متوجه لرزش صدایم شدم:

-هیچ وکیلی این رو نمی‌پرسه.

-تا حالا چندتا وکیل داشتی که اینو میگی؟

لب‌هایم را روی هم فشار دادم. 

-می‌دونم که نمی‌پرسن.

شانه‌هایش را بالا انداخت.

-خب من می‌پرسم، جزو قوانینمه.

می‌دانستم می‌خواهد به کجا برسد، اما من سرانجامِ این راه را دیده‌ بودم. اگر امیرعلی دلیل ازدواج من و حیدر می‌فهمید، دیگر هیچ چیز مثل سابق نمی‌شد. 

-همه چی رو بهت میگم، هرچی جز این!

سرش را تکان داد. انگار قبل از آمدن به دفترش، قسم خورده بود که امروز باید به جواب سوالش برسد.

-دوباره می‌پرسم و دیگه نمی‌پرسم، چی شد که با حیدر ازدواج کردی؟

ناهید زنی که تحت خشونت شوهرشه و رنگ پوستش از سفید، به کبود تبدیل شده! آیا عشق قدیمیش می‌تونه نجاتش بده؟!

کلیک کنید تا داستان ناهید رو بخونید

  • مدیریت کل

°•○● پارت هشتاد

هنگام تلفظ نامش، دندان به هم سایید. سختش بود بدون بد و بیراه، اسم حیدر را به زبان بیاورد. 

بی‌اینکه متوجه شوم، دست گندم را بین انگشتان سردم فشردم. آب دهانم را قورت دادم:

-مثل هر زن و شوهر دیگه‌ای... اومدن خواستگاری، منم بله گفتم.

امیرعلی شکست! چشم‌هایش مثل دو تکه شیشه برق زدند. پلک‌هایش را برای چندلحظه بست و سرش را به طرف دیگری چرخاند. من به غم این مرد، نامحرم بودم.

-که اینطور!

صدایش خش‌دار شده بود. جفتمان می‌دانستیم که هیچ چیز به این سادگی نبوده.

-که اومدن خواستگاری و بله گفتی. چی شد؟ خیلی خوشت اومد ازش؟ 

داشت خودش را شکنجه می‌کرد. از حالت صورتش، به وضوح می‌دیدم که عذاب می‌کشد. جواب ندادم، چیزی مثل سنگ در گلو داشتم. 

-بله گفته بهش!

سرش را به عقب خم کرد و بلند خندید. عاجزانه صدایش زدم:

-امیرعلی!

دستش از فشاری که به خودکار می‌آورد، سفید شده بود. این حالاتش برایم غریبه بود، این امیرعلی را نمی‌شناختم.

-تو چرا ول نمی‌کنی این زخم کهنه رو؟!

نفس عمیقی به سینه‌ کشید تا زبانه‌های آتش درونش را خاموش کند. ناشیانه حرف را عوض کرد:

-حق با توئه، این سوالی نیست که یک وکیل از موکلش می‌پرسه.

لبخند پررنگی زد، خبری از آن امیرعلی ویران نبود.

-جلسه اول دادگاه چطور پیش رفت؟ 

سعی کردم التهاب پشت پلکم را پس بزنم. من مثل او نمی‌توانستم در یک آن، این کار را انجام بدهم. 

-خوب نبود. خزر شهادت داد و... خزرو که یادت هست؟ 

اخم‌هایش را درهم کشید و سر تکان داد. باید به او هشدار می‌دادم که زیاد اخم کردن، باعث می‌شود صورتش زودتر چروک شود. 

-آره، همون. به نفع حیدر شهادت داد که ثابت کنن من جنون دارم. این... خیلی بده؟

ابروهایش بالا پرید. روی صندلی‌اش جابه‌جا شد و پرسید:

-شهادتش درست بود یا کذب؟

-درست.

سرم را مثل بچه‌های خطاکار پایین انداختم.

-خب؟ باید بدونم چی گفته.

این یکی، واقعا از آن دست سوال‌هایی بود که هر وکیلی از موکلش می‌پرسد. 

-من یه کاری...

تلفن روی میز زنگ خورد و گندم در آغوشم، از جا پرید. 

-بله؟

جملاتم را سرهم کردم. نمی‌دانستم چطور باید این را به امیرعلی توضیح بدهم.

-مگه امروز بود؟ هوف! باور کن یادم رفت.

توجهم به مکالمه‌اش جلب شد. سرش را برای شخص پشت تلفن تکان داد.

-باشه، باشه... تا چند دقیقه دیگه اونجام.

تلفن را کوبید و بلند شد. برگه‌های روی میزش را بی‌حوصله کنار زد، دنبال چیزی بود.

-باید برم ناهید، شرمنده. فردا ساعت سه ادامه بدیم؟ 

با پیدا کردن دسته کلیدش، نفسش را بیرون داد. کتش را از پشت صندلی‌اش برداشت. از جا بلند شدم.

-باشه. 

برایم سخت بود برق چشم‌هایم را مخفی کنم، واقعا آمادگی تعریف قضایا را نداشتم و حالا خوشحال بودم. زودتر از امیرعلی بیرون رفتم و زیرلب، خداحافظی کردم.

-راستی...

زنگ صدایش وادارم کرد بایستم. صدایش آرام بود اما مثل تیغ، به شاهرگم تعرض کرد:

-پرسیدی چرا این زخم کهنه رو ول نمی‌کنم...

نفسم بالا نمی‌آمد.

-تنها چیزی که از تو برام باقی مونده، غمته ناهید. چطور می‌تونی بهم بگی ولش کنم؟

چشم‌هایش روی صورتم ثابت مانده بود؛ نه آن نگاه خشن و بی‌تفاوتی که اغلب برای پنهان کردن خودش استفاده می‌کرد، بلکه نگاهی برهنه و عریان، پر از چیزی که حتی جرات نام بردنش را نداشتم.

ناهید زنی که تحت خشونت شوهرشه و رنگ پوستش از سفید، به کبود تبدیل شده! آیا عشق قدیمیش می‌تونه نجاتش بده؟!

کلیک کنید تا داستان ناهید رو بخونید

  • مدیریت کل

°•○● پارت هشتاد و یک

پایم را یک قدم عقب کشیدم، نمی‌دانستم از او فرار می‌کنم یا از حرفش. گندم کنارم تکان خورد و با همان لجبازی همیشگی‌اش، دستش را دراز کرد تا دسته‌کلید امیرعلی را بگیرد. او لبخند کمرنگی زد و کلید را جلوی صورتش تکان داد.

-این یکی، خوردنی نیست کوچولو.

کنارم ایستاد و درِ دفترش را قفل کرد. بعد، بدون خداحافظی از کنارم گذشت و بوی عطرش، مثل خاطره‌ای سمج، دورم حلقه زد. تنها صدای باقی‌مانده، تپش‌های قلبم بود.

با دست‌هایی که به وضوح می‌لرزید، گندم را در آغوش گرفتم و از پله‌ها پایین آمدم.

لحظه‌ای که از ساختمان خارج شدم، نفس حبس شده‌ام را فوت کردم. برگشتم و به پنجره‌ای نگاه کردم که امیرعلی پشتش نایستاده بود. هیچ صدایی جز صدای او در سرم نداشتم. 

دست‌هایی که متوجه مشت شدنشان نشده بودم را باز کردم و با قدم‌های سریع از خیابان فردوسی گریختم. قلبم ناهنجار می‌تپید. 

فردای آن روز از ساعت یازده صبح جلوی آینه بودم. هر دو دقیقه یک‌بار به ساعت نگاه می‌کردم و به نظر می‌رسید بسیار کندتر از سایر روزها دارد حرکت می‌کند. 

این احتمالا هفت یا هشتمین باری بود که سُرمه را برمی‌داشتم و دوباره سرجایش می‌گذاشتم. یواشکی با خودم فکر کردم احتمالا این همان احساسی بود که لیلی یا شیرین در روزگار خود داشتند. 

-خاک به سرم!

محکم به گونه‌ام کوبیدم و فکرهای گناه‌آلودم را پس زدم. گندم با چشم‌های درشت‌شده، داشت مادرش را تماشا می‌کرد. ساعت از دو گذشته بود که با چشمان بدون سُرمه، خانه را ترک کردم. فقط این‌بار روسری سبزرنگم را از انتهای کمد بیرون کشیده و با دقت آن را به سر کرده بودم.

هوا سردتر از دیروز بود و باد، گوشه‌های روسری‌ام را بالا می‌زد. با هر قدم، حس می‌کردم به نقطه‌ای نزدیک‌تر می‌شوم که از صبح، هم دلم برایش می‌لرزید و هم ته دلم می‌خواستم از آن فرار کنم. گندم با بی‌حوصلگی چشم‌هایش را می‌مالید. 

وقتی رسیدیم، در بسته اما امیرعلی تنها نبود. این را از صدای بم و غریبه‌ای که بلند صحبت می‌کرد فهمیدم.

-احمق نباش! داری قبر خودتو می‌کنی امیرعلی.

ناخواسته، همان‌جا ایستادم و گوش‌هایم را تیز کردم. صدای امیرعلی که بلند نشد، مرد غریبه دوباره گفت:

-تا ابد که نمی‌تونی ازش پنهون کنی، روزی که بفهمه، دیگه نگاتم نمی‌کنه. از من گفتن! حالا هی کله‌خر بازی دربیار! 

دلم به هم پیچید و دردی به مهره‌های کمرم اصابت کرد. امیرعلی خونسرد گفت:

-نگران من نباش، برگرد مغازه!

از ترس اینکه در را باز کند و مرا اینجا ببینند، بی‌درنگ مشتم را به در کوفتم. حواسم نبود، انگار خیلی هم محکم این‌ کار را کردم.

-بیا تو!

ناهید زنی که تحت خشونت شوهرشه و رنگ پوستش از سفید، به کبود تبدیل شده! آیا عشق قدیمیش می‌تونه نجاتش بده؟!

کلیک کنید تا داستان ناهید رو بخونید

  • مدیریت کل

°•○● پارت هشتاد و دو

دستگیره در را کشیدم و هُل دادم. اولین چیزی که نظرم را جلب کرد، مرد قوی هیکلی بود که وسط دفتر ایستاده بود. هر آن، امکان داشت دکمه پیراهنش بپرد، یا آستینش با صدای بدی پاره شود.

-سلام.

امیرعلی جوابم را داد و به دوستش اشاره کرد:

-دوستم، اشکان... دیگه داشت می‌رفت.

اشکان نگاه معناداری به امیرعلی حواله کرد. بدون گفتن حرفی، بیرون رفت. 

-چه دوست بی‌ادبی!

با اخم‌های درهم، درحالی‌که به جای خالی اشکان زل زده بودم، این را گفتم.

-مجری رادیو می‌گفت به خاطر آب و هواست. 

همان نگاهی را نثارش کردم که وقتی یک سوسک بال‌دار کف خانه‌ام می‌دیدم، این کار را می‌کردم.

-باشه، بی‌مزه بود. از طرف اشکان عذر می‌خوام. می‌شینی؟

نفسم را به شکل آهی آرام، بیرون دادم. نشستم و به گندم اجازه دادم با کشیدن بند کفشش، سرگرم باشد. چند مرتبه عمیق، هوای دفتر را به سینه فرستادم.

-چه عودیه؟ 

پلک‌هایم را با آرامش بستم و باز کردم. امیرعلی همانطور که داشت آستین‌ پیراهنش را تا می‌زد، جواب داد:

-نمی‌دونم والا، خواهرم آورده.

ذهنم هنوز بین کلمات اشکان پرسه می‌زد و راه به جایی نمی‌برد. اینطور که معلوم بود این آقای دوست، اصلا از من خوشش نمی‌آمد. 

-داشتیم درباره شهادت خزر حرف می‌زدی، درسته؟

به امیرعلی که حالا پشت میزش نشسته بود، توجه کردم. سرم را به نشانه مثبت تکان داد.

-خب، اون شهادت چیه که اینقدر...

-مکانیکی حیدرو آتیش زدم.

اولین باری بود که به کار وحشتناکم اعتراف می‌کردم. امیرعلی چشم‌هایش را ریز کرد. 

-یه بچه... یه بچه سوخت. خزر اینو می‌دونست، توی دادگاه هم ازش استفاده کرد.

-چرا خزر باید همچین کاری بکنه؟

سرم را تکان دادم:

-واقعا این اولین چیزیه که ازم می‌پرسی؟!

گندم قندان شیشه‌ای روی میز را واژگون کرد و هیچ یک از ما، حاضر نشد سپر نگاهش را پایین بیندازد و عقب‌نشینی کند.

-نظری داری؟

-درباره چی؟

-اینکه خزر چرا این کارو...

-خدایا! چه فرقی به حال من می‌کنه؟ من نزدیک بود اون بچه بی‌گناهو بُکُشم! می‌فهمی؟! می‌شنوی چی میگم؟ 

سرش را با آرامش، به چپ و راست تکان داد. این خونسردی‌اش باعث می‌شد بخواهم جیغ بکشم.

-تو این کارو نکردی، این چیزیه که به قاضی میگیم.

ناهید زنی که تحت خشونت شوهرشه و رنگ پوستش از سفید، به کبود تبدیل شده! آیا عشق قدیمیش می‌تونه نجاتش بده؟!

کلیک کنید تا داستان ناهید رو بخونید

  • مدیریت کل

°•○● پارت هشتاد و سه

-ولی من کردم! من این کارو کردم. 

-باید انگیزه خزرو از این شهادت بفهمیم. اون موقع می‌تونیم ازش برای نامعبتر کردن شهادتش استفاده...

فکم می‌لرزید. امیرعلی حرفش را نصفه رها کرد و با چشمانی که تعبیر دلواپسی‌اش بود، به من نگاه کرد. 

-اون پسربچه حالش خوبه، نیاز نیست نگران باشی.

من هیچ‌وقت برای پیگیری حال محمدرضا نرفتم و در نتیجه، از حالش هم بی‌خبر بودم.

-این چیزی رو عوض نمی‌کنه، من باعث درد و عذاب اون خونوادم.

طوری با خشونت، کلمات را فریاد می‌زدم که انگار امیرعلی باید به من جواب پس می‌داد. به موهای پرپشتش چنگی زد و بهمشان ریخت. توضیح دادم:

-دیوونه شده بودم، پاک عقلمو از دست دادم. وقتی حیدرو پیش اون زن دیدم، وای... وای!

به قفسه سینه‌ام مشت زدم، غمی در آن نقطه بود که از من نمی‌رفت. صورتم را با دست‌هایم پوشاندم و هق‌هق گریه کردم. 

-ناهید...

لیوان آب را پس زدم. یک دریا لازم داشتم تا جهنم درونم را سرد کنم. امیرعلی روی زمین زانو زد و دسته صندلی‌ که رویش نشسته بودم را گرفت.

نفس‌نفس می‌زدم:

-باورم نمیشه من این کارو کرده باشم، اون بچه... اون بچه... 

گندم با مشت‌هایی که قند از لای انگشتان آن بیرون زده بود، نگاهمان می‌کرد و سعی داشت از آنچه در جریان بود، سر در آورد. 

قلبم فشرده شد، با وحشت لب زدم:

-اون بچه می‌تونست گندم با...

-هیششش!

لب‌های لرزانم را به هم دوختم. اخم به روی چشم‌های امیرعلی سایه انداخته بود. نگاهش را از من دزدید. گندم را در آغوش گرفت و رو به من کرد:

-بلند شو! باید بریم جایی.

صدایش آنقدر گرفته بود که اگر تمام قد جلویم نایستاده بود، آن را نمی‌شناختم. دماغم را بالا کشیدم.

-کجا؟ 

جوابی نشنیدم. با گوشه زبر چادر، گونه‌هایم را خشک کردم. نفسی به سینه کشیدم و یادآوری کردم:

-یه وکیل نباید...

-گوربابای این وکیل که نمی‌تونه آرومت کنه! 

از جایم تکان نخوردم. 

-جون گندم پاشو! جای بدی نمیریم، بهت قول میدم.

ادامه رمان را در تلگرام دنبال کنید:

@tinar_roman

ناهید زنی که تحت خشونت شوهرشه و رنگ پوستش از سفید، به کبود تبدیل شده! آیا عشق قدیمیش می‌تونه نجاتش بده؟!

کلیک کنید تا داستان ناهید رو بخونید

  • مدیریت کل

°•○● پارت هشتاد و چهار

نیم‌ساعتی می‌شد که بافاصله اما کنار هم، راه می‌رفتیم. به گندم داشت حسابی خوش می‌گذشت؛ هر چه نباشد، امیرعلی از من بلندتر بود و گندم در آغوش او، چشم‌انداز بهتری داشت. 

وحشت‌زده ایستادم. امیرعلی چندقدم برداشت و وقتی متوجه نبود من شد، پشت سرش را نگاه کرد. فاصله‌مان آنقدری بود که دو زن با روسری ساتن از مقابل‌مان گذشتند. 

-کجا داری میری؟ 

امیرعلی دهانش را باز کرد، اما گندم بلافاصله دستش را در آن فرو کرد! قلبم نامیزان می‌تپید. با بی‌قراری پرسیدم:

-من این راهو می‌شناسم. کجا داریم میریم؟

امیرعلی با حوصله، مشت کوچک گندم را بوسید و از جلوی صورتش دور کرد. باریکه نور، مردمک‌هایش را روشن‌تر از همیشه نشان می‌داد.

-می‌تونی چند دقیقه دیگه هم تحمل کنی؟ چیزی نمونده.

قلب معترضم، محکم‌تر کوبید. نمی‌توانستم.

-باشه. 

به راست پیچیدیم و از شلوغی دور شدیم. به انتهای کوچه که رسیدیم، امیرعلی از حرکت ایستاد و من هم به تبعیت. 

به اطراف نگاه کرد:

-باید همین‌جاها باشه...

به دیوار تکیه دادم؛ شاخه‌های درخت گیلاس، روی سرم سایه انداخته بودند. 

-چرا منو آوردی اینجا؟ اگه حیدر ما رو باهم ببینه... وای!

فاصله‌ای با مکانیکی نداشتیم. چهره امیرعلی آرام شد و با سر به نقطه‌ای اشاره کرد:

-اوناهاش، اونجاست!

سرم را به سمت سر و صدا برگرداندم که یک توپ پلاستیکی، جلوی پایم فرود آمد. پسربچه‌ به من نگاه کرد:

-خاله شوت کن!

پلک زدم و چشم‌هایم پر از اشک شد.

-خاله بدو دیگه! 

چانه‌ام لرزید. امیرعلی توپ را شوت کرد و محمدرضا آن را در هوا قاپید.

-مرسی.

دوید و به جمع دوستانش ملحق شد. اشک‌هایم با سرعت روی گونه‌ام روان شدند. 

-اون... اون...

-دیدیش؟

جلوتر رفتم و چشم چرخاندم، اما محمدرضا در دایره دوستانش‌گم شده بود. صدای امیرعلی از پشت سرم بلند شد:

-حالش خوبه. 

سرم را پایین انداختم.

-آستین بلند پوشیده بود، دستاشو نديدم. 

چند قدم برداشت و کنارم ایستاد، گندم را زمین گذاشته بود. 

-همش یه اتفاق بود ناهید، تو که نمی‌خواستی بهش آسیب بزنی، می‌خواستی؟

سرم را به سرعت به چپ و راست تکان دادم. همان لحظه، یکی از بچه‌ها در دل دروازه‌ی نامرئی‌شان گل زد و فریاد شادیشان به هوا برخاست. صدایشان بلند بود اما باعث نشد صدای امیرعلی را نشنوم:

-خودتو ببخش!

چهره‌ام را جمع کردم. آهی کشیدم.

-کاش به همین راحتی بود.

ناهید زنی که تحت خشونت شوهرشه و رنگ پوستش از سفید، به کبود تبدیل شده! آیا عشق قدیمیش می‌تونه نجاتش بده؟!

کلیک کنید تا داستان ناهید رو بخونید

  • مدیریت کل

°•○● پارت هشتاد و پنج

به توده بچه‌های قد و نیم‌قد پشت کردم، دست گندم را گرفتم و به راه افتادم. اگر چند ثانیه دیگر زیر سایه درخت گیلاس می‌ایستادم، به طرف محمدرضا می‌دویدم و التماسش می‌کردم مرا ببخشد. 

-خوبی؟

اخم‌ در هم کشیدم و از حرکت ایستادم. به طرفش برگشتم و حکمم را دادم:

-تو از قبل می‌دونستی! 

امیرعلی بدون تایید یا رد حرفم، تنها به من نگاه کرد. انگشتان گندم را در دستم فشردم و لبه‌های چادرم را با دست آزادم جمع کردم. مو بر تنم سیخ شده بود، اما نه از سردی هوا.

صادقانه اعتراف کردم:

-داری می‌ترسونیم!

ابروهایش به‌هم نزدیک‌تر شد. 

-چرا باید ازم بترسی؟ 

پلک‌هایم با نهایت خستگی، به روی تصویر امیرعلی بسته شدند.

-از کجا می‌دونستی؟ آدرس خونه‌مو چطور داشتی؟ قضیه محمدرضا رو از کجا فهمیدی؟ 

درنگ کوتاهی کردم و آخرین سوال را هم به سمت پیکرش نشانه رفتم:

-اون چیه که اگه بفهمم، دیگه تو روت نگاه نمی‌کنم امیرعلی؟ تو چی کار کردی؟

حالا آن چشم‌های مطمئن، دودو می‌زدند.

-فالگوش وایستادی!

سرم را تکان دادم.

-دیگه چه چیزایی هست که ازش خبر داری؟ امیرعلی تو... تو اصلا هیچ‌وقت از زندگی من بیرون رفتی؟!

نگاهش را از من گرفت. سردی هوا ناگهان از لباس‌هایم گذشت و به پوست و گوشتم حمله‌ور شد. 

-وسط خیابونیم ناهید.

حالت تهوع بدی به زیر دلم چنگ زد. شکمم را گرفتم و خم شدم. 

-من فقط می‌خواستم با دیدن اون بچه، خیالتو راحت کنم، نمی‌دونستم اینقدر به‌همت می‌ریزه. 

این جوابی نبود که منتظرش بودم. امیرعلی دروغ نگفت، اما حرفی از حقیقت هم نزد. گندم به پاهایم چسبید و ماما ماما گویان، مانتویم را کشید. 

-می‌دونی چیه؟ مهم نیست. من فقط می‌خوام طلاقمو بگیرم، بعدش هر کس میره پی زندگی خودش. دیگه هیچ‌وقت همدیگه رو نمی‌بینیم.

گوشه لب امیرعلی بالا رفت.

-داری اعتراف می‌کنی که یه ابزار برای رسیدن به طلاقت هستم و هیچ ارزشی برات ندارم؟

لب‌هایم به هم دوخته شد. اینطور که بیانش کرد، کمی بی‌رحمانه به نظر می‌رسید. 

-این چیزیه که خودم براش داوطلب شدم، نیاز نیست از حرفت خجالت بکشی. 

نفسش را بلند فوت کرد.

-چندتا برگه هست که باید امضاشون کنی. 

باهم به دفتر برگشتیم و من افسار زبانم را در دست گرفتم تا دوباره او را نیش نزند. به محمدرضا فکر کردم، هیچ‌وقت خودم را نمی‌بخشیدم؛ اما نمی‌توانستم منکر حال خوبم بعد از دیدن او بشوم. تماشای او که با دوستانش بازی می‌کرد و می‌دوید، باعث آسودگی خاطر بود. زیرچشمی امیرعلی را پاییدم... دیگر چه‌ چیزهایی می‌دانست؟

ناهید زنی که تحت خشونت شوهرشه و رنگ پوستش از سفید، به کبود تبدیل شده! آیا عشق قدیمیش می‌تونه نجاتش بده؟!

کلیک کنید تا داستان ناهید رو بخونید

  • مدیریت کل

°•○●پارت هشتاد و شش

برگه‌ زرد رنگ گوشه کیفم را بیرون کشیدم و دستم را چند مرتبه رویش فشردم تا گوشه‌های تا خورده‌اش باز شود. 

برگه را روی میز امیرعلی گذاشتم:

-اینم هست.

عینک مطالعه‌اش را روی بینی‌اش جابه‌جا کرد و برگه را مقابل صورتش گرفت.

-انتظارشو داشتم... خیلی خب، منم باهات میام.

لبم را گاز گرفتم. فکر نمی‌کردم به آمدن وکیلم نیازی باشد، با این وجود مخالفت نکردم.

-تو می‌دونی اونجا چه خبره؟ 

از بالای برگه چشمانش را به من دوخت، نگاهش نرم شد، گویا اضطراب در چهره‌ام بیداد می‌کرد.

-فقط یک‌سری سوال و جوابه ناهید، جای نگرانی نیست. 

نفسی گرفتم و سعی کردم ادای زن‌های قوی را دربیاورم، زن‌هایی که بیمی از سوال و جواب شدن نداشتند. 

-فردا باید معرفی‌نامه دادگاه رو به همراه شناسنامه‌ت ببریم تا تشکیل پرنده بدن... باشه؟

سرم را تکان دادم.

سه روز بعد، امیرعلی قرار ملاقات با موکل‌هایش را لغو کرد و همانطور که گفته بود، همراه من شد. 

از پله‌های باریک و نمور ساختمان بالا رفتیم. دیوارها زرد و کهنه بودند و بوی دارو و کاغذ کهنه، فضا رو پر کرده بود. چند نفر روی صندلی‌های فلزی نشسته بودند؛ یکی زیر لب دعا می‌خواند، دیگری دست بچه‌‌اش را گرفته بود. 

روبروی یکدیگر ایستادیم، صندلی خالی نبود. دستمال کاغذی لای انگشت‌هایم خیس و مچاله شده بود. صدای خشک منشی، سکوت راهرو را شکست:

ـ ناهید شریعت... بفرمایید داخل.

مثل بچه‌ای که از دفتر مدرسه نامش را خوانده‌اند، به امیرعلی نگاه کردم. لب زد:

-آروم باش!

نفس لرزانی کشیدم و قدم‌های سنگینم را یکی پس از دیگری، به حرکت وا داشتم. وارد اتاقی ساده شدم؛ یک میز چوبی قدیمی، یک پنکه‌ سقفی که با صدای یک‌نواخت می‌چرخید، و مردی با عینک گرد که پشت میز نشسته و خودش را با برگه‌ها و خودکارش مشغول کرده بود. 

بدون نگاه مستقیم به من پرسید:

-اسم و سن‌؟

زبانم به سقف دهانم چسبیده بود. مرد از بالای عینکش مرا نگاه کرد و با صدای بلندتری تکرار کرد:

-اسم و سن‌تون خانم!

ناهید زنی که تحت خشونت شوهرشه و رنگ پوستش از سفید، به کبود تبدیل شده! آیا عشق قدیمیش می‌تونه نجاتش بده؟!

کلیک کنید تا داستان ناهید رو بخونید

  • مدیریت کل

°•○● پارت هشتاد و هفت

-ناهید شریعت، بیست و چهار سالمه.

وزنم را به صندلی پلاستیکی سپردم. مرد چیزی یادداشت کرد و پرسید:

-شوهرت میگه محل کارشو آتیش زدی... این درسته؟

قلبم به تندی می‌زد. دست‌هایم را زیر چادرم قایم کردم و گفتم:

ـ نه، اصلا همچین چیزی نیست.

ـ پس چرا فکر می‌کنه تو دیوونه‌ای؟

ـ چون می‌خواد دخترم رو ازم بگیره. گاهی داد می‌زنم، بعضی وقتا عصبی می‌شم، ولی هیچ‌وقت آسیبم به کسی نرسیده.

زبانم را گاز می‌گیرم. دکتر کمی درنگ کرد و سپس، سوال‌هایش را از سر گرفت:

ـ امروز چه روزیه؟

ـ سه‌شنبه.

ـ چه ماهیه؟

ـ مرداد.

هر سوالش باعث تعجب بیشتر در من می‌شد. آیا کسی بود که جواب این سوال‌ها را نداند؟

ـ رئیس‌جمهور وقت کیه؟

ـ هاشمی رفسنجانی.

سپس سه کلمه گفت و خواست تکرار کنم:

ـ سیب، چراغ، دفتر.

ـ سیب… چراغ… دفتر.

ـ خوبه، حالا بگو ببینم وقتی عصبانی میشی، چی کار می‌کنی؟

ـ خب… سعی می‌کنم آروم باشم، ولی بعضی وقت‌ها داد می‌زنم. من هیچ‌وقت به کسی آسیب نزدم، باور کنید!

نگاهش را با خمیازه بلندی از من گرفت و به برگه مقابلش دوخت. 

ـ وقتی کسی باهات دعوا می‌کنه، چی کار می‌کنی؟

ـ سعی می‌کنم فرار کنم یا خودم رو کنترل کنم، فقط گاهی جیغ می‌زنم تا آروم بشم.

نگاهش را ریز کرد:

ـ بچه‌تو خودت بزرگ می‌کنی؟ همه کارهای خونه رو هم خودت انجام می‌دی؟

ابروهایم بالا پرید.

ـ آره، خودم انجامشون میدم.

ـ شوهرت گفته تو خطرناکی، ممکنه بچه رو اذیت کنی… این حرفا واقعیت داره؟

دندان به هم ساییدم:

ـ اصلاً! من فقط می‌خوام بچم پیشم باشه، هیچ وقت به اون یا کس دیگه‌ای آسیب نرسوندم.

دکتر خودکارش را روی میز گذاشت، کمی به عقب تکیه داد و گفت:

ـ خانمِ...

- شریعت.

- خانم شریعت، این گزارش می‌تونه خیلی چیزا رو تعیین کنه… سرنوشت بچه‌ت هم همینطور.

چشم‌هایم با یادآوری گندم که در خانه بلقیس خانم بود، تر شد. دست‌هایم را مشت کردم، ناخن‌هایم در گوشت دستم فرو رفت و قلبم تندتر کوبید. 

با صدای لرزان اما محکمی گفتم:

ـ من چیزی برای پنهون کردن ندارم… فقط می‌خوام دخترم کنار مادرش باشه.

ناهید زنی که تحت خشونت شوهرشه و رنگ پوستش از سفید، به کبود تبدیل شده! آیا عشق قدیمیش می‌تونه نجاتش بده؟!

کلیک کنید تا داستان ناهید رو بخونید

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
  • اضافه کردن...