رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

  • مدیریت کل

°•○● پارت هفتاد و دو

لبخند ریزی زدم.

-شرطم رو میگم، می‌تونی قبولش نکنی.

از جایم جُم نخوردم، او که نمی‌توانست ببیند قلبم چطور از شادی بالا پایین می‌پرد. 

-گندم رو پیش همسایه گذاشتم، باید برم. بعدا حرف می‌زنیم.

صبر نکردم تا اعتراض کند، بدون درنگ از دفتر بیرون زدم و با سری که از خوشحالی گیج می‌رفت، پله‌ها را پایین آمدم. کاش کسی تمیزشان می‌کرد! حتی یک عنکبوت کوچک هم از سقف آویزان بود.

با بیرون رفتن از ساختمان، نفس راحتی کشیدم. می‌توانستم شرط ببندم که الان پشت پنجره ایستاده و مرا تماشا می‌کند. به راه رفتن ادامه دادم، این‌بار واقعا باید آرد نخودچی می‌خریدم!

 

در خانه بلقیس خانم را با مشت کوبیدم و بلافاصله، چهره‌ام درهم رفت. قسمتی از رنگِ در ریخته بود و تکه‌ای از آن، در دستم فرو رفت.

-کیه؟

-ناهیدم.

همینطور که به سمت در می‌آمد، صدایش را بالا برد:

-کجا موندی مادر؟ چی شد دادگاهت؟ ایشالا که خیره. دعا کردم روسفید از اون خراب شده...

به نفس‌نفس افتاده بود که دیگر به در رسید و باز کرد.

-بیرون... بیای. آی! نفسم بالا نمیاد.

او را در آغوش گرفتم. در واقع هیچ وقت این کار را نمی‌کردیم، فقط آن لحظه به نظرم شیرین و خواستنی آمد. پوست شُل گونه‌اش را بوسیدم و وارد شدم.

-خوب بود بلقیس جانم. گندم کجاست؟ خوابیده؟

از انگشت برای درآوردن کفش‌هایم استفاده کردم. 

-خدا رو صد هزار مرتبه شکر!

دستش را به سمت آسمان گرفت. ناخواسته به آسمان نگاه کردم، انگار خدا درست همان جا شناور بود. 

-ناهارشو خورد خوابید. توله سگ! بالاخره اسممو یاد گرفت.

با خنده نگاهش کردم و وارد خانه شدم. کیسه آرد را گوشه‌ای رها کردم. بلقیس و گندم سر این مسئله خیلی به مشکل خوردند، او اصرار داشت اسمش را صدا بزند، وگرنه اوقاتش تلخ می‌شد.

پرسیدم:

-گفت بلقیس؟

لیوان را از آبچکان برداشتم و زیر شیر آب گرفتم. گلویم خشک شده بود. بلقیس شانه‌هایش را بالا انداخت و سعی کرد اینجای ماجرا را بی‌اهمیت جلوه دهد.

-یه طورایی آره... بهم میگه بَق‌بَق.

آب در گلویم پرید. خم شدم و سرفه کردم که سریع به طرفم آمد و به کمرم زد.

ناهید زنی که تحت خشونت شوهرشه و رنگ پوستش از سفید، به کبود تبدیل شده! آیا عشق قدیمیش می‌تونه نجاتش بده؟!

کلیک کنید تا داستان ناهید رو بخونید

  • پاسخ 83
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

بیشترین ارسال‌ها در این موضوع

  • مدیریت کل

°•○● پارت هفتاد و سه

گندم را با پتوی قرمزرنگش در آغوش گرفتم و برای لحظه‌ای، احساس کردم شانه‌هایم دارد از جا کنده می‌شود. 

-من رفتم بلقی...

با چادر سیاهش، پله‌ها را دوتا یکی کرد.

-منم همرات میام ناهید، بارت زیاده.

خجالت‌زده لبم را گزیدم و گندم را در آغوشم جابه‌جا کردم. هرلحظه ممکن بود قید پلاستیک آرد را بزنم، اما پولی که برایش پرداخته بودم، اجازه نمی‌داد.

-بده من!

کیف من و آن پلاستیک حاوی آرد نخودچی را از دستم گرفت. نفس خلاصی کشیدم.

-خدا خیرت بده بلقیس جون.

به سمت خانه به راه افتادیم. بعد از بیست دقیقه پیاده‌روی و شنیدن دردودل‌های بلقیس خانم، رسیدیم. آهی از سر خستگی کشیدم و کلید را در قفل چرخاندم.

-بفرمایید. 

عقب ایستادم تا اول وارد شود. 

-من دیگه میرم دخترم. 

چشم‌هایم را درشت کردم:

-مگه من می‌زارم؟! بفرمایید، یه چایی براتون دم کنم، خستگی‌تون در بره.

دو‌دل به دری که باز مانده بود نگاهی انداخت.

-خودت می‌دونی این‌ پله‌ها بلای جونمن ناهید! شب از درد پاهام، خواب به چشمام نمیاد.

پیشنهاد دادم:

-خودم با روغن زیتون ماساژشون میدم.

دوست داشتم کمکش را جبران کنم، اما بلقیس خانم زیر بار نرفت. وسایلم را به دیوار ساختمان تکیه داد و گونه گندمِ غرق در خواب را کشید.

-الهی فدای این لپای گوشتی‌ات بشم، بخواب ننه، بخواب...

-سلام برسونید.

گندم با اخم‌های درهم، چشم باز کرد. باید یک‌بار با بلقیس خانم درباره کشیدن گونه گندم مفصل صحبت می‌کردم، کمی آرام‌تر خب!

کیف و پلاستیک آرد را با دست دیگرم بلند کردم و وارد شدم. هر چندپله که بالا می‌رفتم، چندثانیه می‌ایستادم تا نفسم بالا بیاید. به خودم یادآوری می‌کردم که این خانه را چقدر دوست دارم، چون برای خودم است. 

-سلام ناهید جان، حالت چطوره؟ 

سرم را بالا گرفتم. همسایه طبقه پایین که اتفاقا تازه عروس هم بود، داشت با آن دندان‌های بی‌نقص به رویم لبخند می‌زد.

-سلام... سمیه... خوبم... تو... خوبی؟

نفسی گرفتم. سمیه خندید.

-این کارا مردونه‌ست، تو چرا تنها انجام میدی آخه؟ شوهرت کِی از سفر برمی‌گرده پس؟

بله، منظورش همان شوهر خیالی‌ام بود که به صاحب‌خانه و همسایه‌ها درباره‌اش گفته بودم. چرا که به زن و بچه تنها، اتاق نمی‌دادند. 

لبخند مسخره‌ای به رویش زدم:

-حیدرم خوبه، بازم بار افتاده براش. 

دستش را جلوی دهانش گرفت:

-وای! بمیرم برات. حتما خیلی دلتنگشی.

لب برچیدم، ادای زن‌های ناراحت را دربیاور ناهید! سریع!

-خیلی سختمه منم.

ناهید زنی که تحت خشونت شوهرشه و رنگ پوستش از سفید، به کبود تبدیل شده! آیا عشق قدیمیش می‌تونه نجاتش بده؟!

کلیک کنید تا داستان ناهید رو بخونید

  • مدیریت کل

°•○● پارت هفتاد و چهار

گردنم درد گرفته بود و سمیه از سرراهم کنار نمی‌رفت. سرش را به من نزدیک‌تر کرد:

-این‌همه دوری براتون خوب نیست ناهید! مردجماعت، سر و گوششون می‌جنبه. من خودم نمی‌زارم خسرو یک شب ازم دور باشه.

لبخندم را بزرگتر کردم. همان خسرویی که تمام زنان ساختمان از چشم‌چرانی‌اش شاکی بودند را می‌گفت دیگر؟!

-آفرین، کار خوبو تو می‌کنی سمیه.

چانه‌اش را بالا داد. 

-توام به فکر باش! ماشالله بر و رو داری، شوهرتو پیشت نیگردار که دزد زیاده خواهر.

دیگر داشتم سرسام می‌گرفتم. مچ پاهایم داشت می‌شکست و این زن کلاس زنانگی به راه انداخته بود، وسط راه پله!

-حتما همین کارو می‌کنم. من برم دیگه...

باهم خداحافظی کردیم. 

تا وقتی اسم حیدر در شناسنامه‌ام بود، شانسی برای گرفتن اتاق داشتم؛ اما به محض اینکه مهر طلاق بر پیشانی‌ام بخورد، روی خوش نمی‌بینم.

-آخ! مامان بیدار شدی؟

گندم را زمین گذاشتم. لباس‌هایم را درآوردم و موهایم را با کشِ شل شده‌ی گوشه کیفم جمع کردم. باید دست به کار می‌شدم.

آرد نخودچی و پودر قند را در ظرف‌های جدا الک کردم. شروع به همزدن پودرقند و روغن جامد کردم که احساس کردم کسی دامنم را کشید.

-ماما... هام‌هام.

لبخندی به صورت پف‌کرده‌اش زدم. دست‌هایم را شستم و باقی‌مانده سوپ دیشب را روی گاز گذاشتم تا گرم شود. این گاز قدیمی را از سمساری محله پیدا کرده بودم و خوب یادم هست که سر قیمتش، حسابی چانه زدم.

دست‌هایم مشغول بودند؛ به گندم غذا می‌دادم و موادم را هم می‌زدم، یا ظرف‌ها را می‌شستم تا تلنبار نشوند، اما فکرم زیر آن سقف نبود. این را وقتی شب سرم را روی بالش گذاشتم، متوجه شدم... من یک لحظه از آن روز را هم بدون فکر کردن به شرط امیرعلی، نگذرانده بودم. 

به خودم اجازه دادم تا دوازده ظهر در رخت خواب باقی بمانم. خمیر را کنار گذاشته بودم تا تمام شب را استراحت کند. مثل من که باید خودم را برای شنیدن حرف‌های وکیلم آماده می‌کردم.

بالاخره دل از بالش کندم. چند دانه خرما در دهان انداختم تا غرش معده‌ام را ساکت کنم، باید شیرینی‌ها را آماده می‌کردم.

کل ظهر را مشغول بودم، اما در نهایت، خوشمزه‌ترین شیرینی‌های نخودچی را در تاکسی گذاشتم و برای آقا ابراهیم فرستادم. خدا او و خواهربزرگش را برای من رساند.

کمرم تیر می‌کشید. به ساعت نگاه کردم، کنجکاوی اجازه نداد دیدن امیرعلی را به روز دیگری موکول کنم. سرراه، کیک و یک پاکت کوچک شیرموز برای گندم گرفتم و با اینکه از یک مادر بعید بود، کل شیرموز را هم خودم نوشیدم! 

هوای گرم بعدازظهر، خستگی‌ام را تشدید می‌کرد. کتفم هنوز از جابه‌جا کردن آن‌همه شیرینی، درد می‌کرد. ایستادم و سرم را بالا گرفتم، دوباره در خیابان فردوسی بودم.

ناهید زنی که تحت خشونت شوهرشه و رنگ پوستش از سفید، به کبود تبدیل شده! آیا عشق قدیمیش می‌تونه نجاتش بده؟!

کلیک کنید تا داستان ناهید رو بخونید

  • مدیریت کل

°•○● پارت هفتاد و پنج 

دست گندم را کشیدم. سرگرم پروانه بزرگی بود که مقابلش بال‌بال می‌زد. 

-گندم؟

سرش به طرف من چرخید. پروانه بال‌های بزرگش را به‌هم زد و احتمالا رفت تا با دختربچه دیگری بازی کند.

-بیا مامان!

پیراهن لیمویی‌رنگش برای هزارمین بار بالای شکمش جمع شده بود. مرتبش کردم و با نفس بلندی، وارد ساختمان شدم. عجیب بود اما این‌بار تمیز‌تر به نظر می‌رسید.

-خدایا به امید تو.

اگر می‌خواستم خودم را با قدم‌های گندم هماهنگ کنم، دقیقا فردا به دفتر می‌رسیدیم. خم شدم، از زیربغل‌هایش گرفتم و او را در آغوش کشیدم.

-سنگین شدی گندم.

سرش از شدت خنده، به پشت متمایل شد. وقتی به آخرین پله رسیدم که دیگر نایی برای سرپا ماندن نداشتم. گندم را زمین گذاشتم اما دستش را رها نکردم. 

صدایش را شنیدم:

-نگران نباشید خانم سماوات، حکم دادگاه مثل روز روشنه. 

صدای نازک و زیبایی شروع به تشکر از امیرعلی کرد. لبه‌های روسری سبزرنگم را روی شانه‌ام مرتب کردم. در چهارچوبِ در ایستادم و با وجود اینکه باز بود، دوتقه به آن زدم.

-بفرمایید.

در را هُل دادم. در این میان، گندم تلاش می‌کرد دستش را آزاد کند و من با فشار بیشتری به مچ دستش، مقاومت می‌کردم.

-سلام.

-سلام، بفرمائید. 

نگاه سرگردانم را به زن دادم، حالا صورتش را به طرف من برگردانده بود و می‌توانستم خدا را بابت خلقت چنین تجسمی، تحسین کنم. 

-خب، من دیگه رفع زحمت می‌کنم.

ایستاد و بند کیفش را طوری در دستش جمع کرد، انگار دارد حساس‌ترین کار دنیا را انجام می‌دهد. خداحافظی بلندی کرد و وقتی از کنارم رد شد، بوی وانیل را از سمتش استشمام کردم. 

-ناهید؟ خانم سماوات رو می‌شناسی؟

سرم را به چپ و راست تکان دادم. حتی گندم هم مجذوب لبخندی که به او زد، شده بود. 

-نمی‌شینی؟

با درنگ، به طرف صندلی رفتم. نشستم و گندم را روی پایم نشاندم. بوی شیرین و لطیف وانیل، هنوز باقی بود.

ناهید زنی که تحت خشونت شوهرشه و رنگ پوستش از سفید، به کبود تبدیل شده! آیا عشق قدیمیش می‌تونه نجاتش بده؟!

کلیک کنید تا داستان ناهید رو بخونید

  • مدیریت کل

°•○●پارت هفتاد و شش

امیرعلی برخلاف دیروز مرتب و سرحال به نظر می‌رسید. متوجه شدم که از بدو ورود، چشم از گندم برنداشته است. 

-چندسالشه؟

این را با تن صدای پایین پرسید. آنقدر آرام که سکوت، خدشه‌دار نشود.

-سه.

گندم با کنجکاوی به میز امیرعلی خیره شده بود و احتمالا داشت خیالِ واژگون کردن تک‌تک وسایل رویش را در سر می‌پروراند. 

گلویم را صاف کردم تا امیرعلی به خودش بیاید. نفس بلندی به سینه کشید و بالاخره متوجه من شد.

-خب... کجا مونده بودیم؟ 

-گفتی شرط داری.

سرش را تکان داد. گندم نق‌ و نوقی کرد. 

-چی می‌خواد؟

دوباره معطوف گندم شده بود. طوری به دخترک بیچاره‌ام نگاه می‌کرد که می‌توانستم قسم بخورم تا به حال، یک دختربچه واقعی ندیده است.

-شاید شیر می‌خواد... من می‌تونم برم بیرون تا تو راحت باشی.

با ژست فداکارانه‌ای، از پشت میزش بلند شد.

-کلید پشت دره، قفل کن که خیالت راحت باشه. هروقت کارت تموم شد...

چشم‌هایم را محکم بستم و سرم را به چپ و راست تکان دادم.

-از سنِ شیر خوردن گندم خیلی گذشته. بس کن لطفا!

دهان بازش را بست و پشت گردنش را خاراند. به این نتیجه رسیدم که او واقعا درباره بچه‌ها چیزی نمی‌داند. 

گلویش را صاف کرد و با سینه‌ای که به طور افراطی جلو داده بود، پشت میزش برگشت. دست‌هایش را روی میز به هم گره زد و ژستی کاملا حرفه‌ای به خودش گرفت. آن کسی که چندلحظه پیش داشت بیرون می‌رفت تا من به بچه‌ام شیر بدهم هم حتماً من بودم! 

-بریم سر اصل مطلب...

سرم را تکان دادم. حالا چهره‌اش واقعا سخت و غیرقابل نفوذ به نظر می‌رسید.

-من دوتا شرط دارم که وکالتت رو قبول کنم.

ناهید زنی که تحت خشونت شوهرشه و رنگ پوستش از سفید، به کبود تبدیل شده! آیا عشق قدیمیش می‌تونه نجاتش بده؟!

کلیک کنید تا داستان ناهید رو بخونید

  • مدیریت کل

°•○●پارت هفتاد و هفت

پره‌های بینی‌اش گشاد شده بود و یک خط عمیق، درست کنار تاج ابرویش بود. به نوازش موهای گندم ادامه دادم تا همچنان آرام بماند. حالا که او را در آغوش دارم، تردیدی احساس نمی‌کنم.

نگاهش را از برگه‌های مقابلش بالا آورد و به چشم‌های من قلاب کرد:

-باید همه چیز رو بدونم!

خب، با این حرفش موفق شد تردید را زیر پوستم تکثیر کند. لب‌هایم را به زحمت از هم جدا کردم و سوالی که منتظرش بود را از او پرسیدم:

-چی رو می‌خوای بدونی؟ 

سرش را جلوتر آورد، نگاهش نرم و ملاحظه‌کار شده بود.

-باید همه چیزو بشنوم! نمی‌تونم از زنی دفاع کنم که هیچ چی دربارش نمی‌دونم. ناهید نمی‌خوام حرفی تو دادگاه بشنوم که برام تازگی داشته باشه، این به ضرر تو... و من تموم میشه.

-چه فرقی به حال تو داره؟

به صندلی‌اش تکیه داد.

-من خودم وقتی جواب سوالی رو می‌دونم، نمی‌پرسمش. به تو هم توصیه می‌کنم همین کارو بکنی! 

اخم کردم. این شرط، جای چانه‌زنی بسیار داشت. اصلا همه چیز یعنی دقیقا چه چیزهایی؟ از همین حالا ذهنم در حال مرتب‌ کردن داده‌ها بود؛ از جمله داده‌هایی که به هیچ عنوان نباید به او بگویم!

خودم را روی صندلی بزرگ و مشکی رنگ، جلو کشیدم:

-اون یکی شرطت چی؟

بلافاصله چهره‌ام را جمع کردم. مرد گنده! خجالت نمی‌کشید برایم شرط ردیف می‌کرد؟!

امیرعلی خودش را جمع و جور کرد و مرتب‌ نشست. طوری که حدس زدم شرط دومش، مربوط به گرفتنِ جان یا حداقل، یکی از کلیه‌هایم باشد.

شمرده‌شمرده گفت:

-باید یه قولی بهم بدی.

-چی؟

من با وجود اینکه تمام روز در حال پختن شیرینی‌ها بودم، خودم را مجبور به آمدن کردم؛ چون باید از شرط‌هایش سردر می‌آوردم. حالا امیرعلی مقابلم نشسته بود و حوصله‌اش آنقدر زیاد بود که می‌توانست گفتن شرط دومش را تا طلوعِ صبحِ فردا ادامه بدهد. یک کابوس واقعی!

-باید قول بدی برای نجات خودتم بجنگی ناهید.

چهره‌ام را به شکل مسخره‌ای کج و کوله کردم.

-این دقیقا همون کاریه که دارم می‌کنم.

سرش را به چپ و راست تکان داد. به گندمِ مچاله شده در آغوشم خیره شد و ادامه داد:

-اگه قراره به خاطر گندم در برابر همه چی سر خم کنی، از الان بهم بگو که کنار بکشم. چون آخرش دوباره برمی‌گردی پیش اون عوضی، فقط این‌بار با میل و خواسته خودت میری. 

غریدم:

-گندم دختر منه! نمی‌تونم بیخیالش بشم.

برای یک لحظه، در ذهنم هم که شده باشد، از آمدنم به آنجا پشیمان شدم. 

-می‌دونم که گندم دخترته، ولی یه مادر نابود شده و قربانی، به درد هیچ کس نمی‌خوره. اگه می‌خوای گندم خوشحال باشه، اول باید خودت خوشحال و آزاد باشی ناهیدم. می‌فهمی چی میگم؟

نه، نمی‌فهمیدم. قبل از اینکه مرا آن‌گونه خطاب کند، متوجه بودم چه می‌گوید. اما حالا با آن میم که پشت بند اسمم آورد، چطور می‌توانستم از قدرت تحلیلم استفاده کنم؟ چه انتظاری از من داشت؟

ناهید زنی که تحت خشونت شوهرشه و رنگ پوستش از سفید، به کبود تبدیل شده! آیا عشق قدیمیش می‌تونه نجاتش بده؟!

کلیک کنید تا داستان ناهید رو بخونید

  • مدیریت کل

°•○● پارت هفتاد و هشت

با دیدن چهره‌ام که احتمالا حسابی وارفته بود، سعی کرد حرف‌هایش را توضیح بدهد:

-ببین، فرض کن گندم بزرگ بشه، فرض کن گندم بیست سالش بشه و بخواد با یکی مثل حیدر ازدواج کنه، چه تضمینی وجود داره که این کارو نکنه؟ 

حرف‌هایش باعث می‌شد از خودم بدم بیاید، باعث می‌شد فکر کنم مقصر منم، باعث می‌شد به این نتیجه برسم که تنها از سر حواس‌پرتی مرا ناهیدش خطاب کرده بود. 

دستم را به سرم گرفتم و برای لحظه کوتاهی، چشم‌هایم را بستم. من مادر به درد نخوری بودم؟ از چشم در چشم شدن با گندم وحشت کردم. من آینده‌اش را خراب کردم؟

صدای کشیده شدن پایه‌های صندلی‌اش را شنیدم و بعد، مقابلم قرار گرفت. سرم را برای دیدنش بلند کردم.

-تو قدم اولو برداشتی، سخت‌ترین و مهم‌ترین قدم رو برداشتی ناهید. فقط ازت می‌خوام ادامه بدی و جا نزنی، می‌تونی؟ 

با مکث امیرعلی، تمام این سه سال از مقابل چشمم گذشت. فیلمی تراژدی که متاسفانه، واقعیت داشت. جای‌ کتک‌هایم به یک‌باره دردشان گرفت، با اینکه مدت‌ها بود نقطه کبودی روی تنم نداشتم. 

می‌توانستم؟ اگر این جنگ سال‌ها طول می‌کشید، اگر بدنام می‌شدم، اگر پولم کفاف نمی‌داد... اگرها کم نبودند. چیز زیادی در دست نداشتم.

-نمی‌دونم، فقط هیچی رو بیشتر از این طلاق نمی‌خوام. 

امیرعلی حتی پلک نزد، تنها به من نگاه کرد. سیبک گلویش تکان خورد و نجوا کرد:

-پس بزار من بهت بگم... می‌تونی ناهید! تو از پسش برمیای.

کلماتش به نرمی قاصدک اما صورتش، سخت و سنگی بود. انگار برای خودش هم آسان نبود این کلمات را به زبان بیاورد. 

او مرا باور داشت. منی که پدرم هم باورم نکرد را آخر چطور... قطره‌ای اشک از گوشه چشمم افتاد و مرا غافلگیر کرد. 

-ممنون.

تنها چیزی که توانستم بگویم، همین بود. دستم مدت‌ها بود که دیگر لای موهای گندم در رفت ‌و آمد نبود، دیگر نمی‌توانستم مانع ورجه وورجه‌هایش شوم.

حلقه دست‌هایم را از هم باز کردم و او با خوشحالی، به طرف میز شلوغ امیرعلی رفت. یک لیوان شیشه‌ای روی میزش بود که احتمالا هر ماه، فقط یک‌بار زحمت شستن آن را می‌کشید، لکه چای رویش از این فاصله هم مشخص بود. فکر می‌کنم ایرادی نداشت اگر گندم آن را می‌شکست.

امیرعلی دست از زل زدن به کفش‌هایش برداشت و به طرف گندم رفت. انگار دوباره در مدرسه بودیم و او همان معلم سخت‌گیری بود که در انتهای برگه‌هایم، با خط خوش و نستعلیق، دوبیتی می‌نوشت. با یادآوری اینکه تمام آن برگه‌ها را یک روز قبل از ازدواج، با دست‌های خودم سوزاندم، آه کشیدم.

-بیا اینجا بشین!

گندم را بلند کرد و روی صندلی خودش گذاشت. دخترکم آنقدر کوتاه بود که حالا فقط پیشانی‌اش را می‌دیدم. زبانی روی لب‌هایم کشیدم تا نخندم. امیرعلی طوری دست‌هایش را در دو طرف گندم حصار کرده بود که انگار در ارتفاعات دماوند ایستاده‌اند و هرلحظه ممکن است گندم بیافتد. 

-چی‌ می‌خوای بدونی؟

ناهید زنی که تحت خشونت شوهرشه و رنگ پوستش از سفید، به کبود تبدیل شده! آیا عشق قدیمیش می‌تونه نجاتش بده؟!

کلیک کنید تا داستان ناهید رو بخونید

  • مدیریت کل

°•○● پارت هفتاد و نه

توجهی نشان نداد. سخت مشغول بیرون آوردن خودکارش از دهان گندم بود! 

-نه، نه، نه، اینو نخور! خوردنی نیست. 

خودکار را دوباره روی کاغذهایش برگرداند و گندم در فراغ آن، شروع به گریه کرد. چشم‌های امیرعلی چند درجه درشت شد.

-بسم الله! چی کارش کردم مگه؟ 

وحشت‌زده به گندم نگاه می‌کرد. انگار دخترکم بمب ساعتی بود که اگر گریه می‌کرد، همین حالا منفجر می‌شد. ابروهایش درهم رفته بود و می‌توانستم حدس بزنم که عرق کرده است. 

سرم را به نشانه تاسف برایش تکان دادم. از کنارش رد شدم، گندم را بغل گرفتم و در آغوشم تاب دادم.

امیرعلی که حالا خیالش راحت شده بود، نفس خلاصی کشید و چشم‌هایش را با آسودگی بست.

-بچه‌داریت افتضاحه!

-هیچ‌وقت نیاز نشد بهترش کنم.

بدون نگاه به او، به صندلی‌ام برگشتم و رویش جا گرفتم. قلبم را همان‌جا کنار میز امیرعلی فراموش کرده بودم.

او هم روی صندلی‌اش نشست و پوزخندش را از صورتش پاک کرد. دوباره در جلد وکیل جدی من فرو رفته بود.

-از اول تعریف کن... ازدواجت می‌تونه نقطه شروع خوبی باشه. 

خون در رگ‌هایم منجمد شد. حرف که زدم، تازه متوجه لرزش صدایم شدم:

-هیچ وکیلی این رو نمی‌پرسه.

-تا حالا چندتا وکیل داشتی که اینو میگی؟

لب‌هایم را روی هم فشار دادم. 

-می‌دونم که نمی‌پرسن.

شانه‌هایش را بالا انداخت.

-خب من می‌پرسم، جزو قوانینمه.

می‌دانستم می‌خواهد به کجا برسد، اما من سرانجامِ این راه را دیده‌ بودم. اگر امیرعلی دلیل ازدواج من و حیدر می‌فهمید، دیگر هیچ چیز مثل سابق نمی‌شد. 

-همه چی رو بهت میگم، هرچی جز این!

سرش را تکان داد. انگار قبل از آمدن به دفترش، قسم خورده بود که امروز باید به جواب سوالش برسد.

-دوباره می‌پرسم و دیگه نمی‌پرسم، چی شد که با حیدر ازدواج کردی؟

ناهید زنی که تحت خشونت شوهرشه و رنگ پوستش از سفید، به کبود تبدیل شده! آیا عشق قدیمیش می‌تونه نجاتش بده؟!

کلیک کنید تا داستان ناهید رو بخونید

  • مدیریت کل

°•○● پارت هشتاد

هنگام تلفظ نامش، دندان به هم سایید. سختش بود بدون بد و بیراه، اسم حیدر را به زبان بیاورد. 

بی‌اینکه متوجه شوم، دست گندم را بین انگشتان سردم فشردم. آب دهانم را قورت دادم:

-مثل هر زن و شوهر دیگه‌ای... اومدن خواستگاری، منم بله گفتم.

امیرعلی شکست! چشم‌هایش مثل دو تکه شیشه برق زدند. پلک‌هایش را برای چندلحظه بست و سرش را به طرف دیگری چرخاند. من به غم این مرد، نامحرم بودم.

-که اینطور!

صدایش خش‌دار شده بود. جفتمان می‌دانستیم که هیچ چیز به این سادگی نبوده.

-که اومدن خواستگاری و بله گفتی. چی شد؟ خیلی خوشت اومد ازش؟ 

داشت خودش را شکنجه می‌کرد. از حالت صورتش، به وضوح می‌دیدم که عذاب می‌کشد. جواب ندادم، چیزی مثل سنگ در گلو داشتم. 

-بله گفته بهش!

سرش را به عقب خم کرد و بلند خندید. عاجزانه صدایش زدم:

-امیرعلی!

دستش از فشاری که به خودکار می‌آورد، سفید شده بود. این حالاتش برایم غریبه بود، این امیرعلی را نمی‌شناختم.

-تو چرا ول نمی‌کنی این زخم کهنه رو؟!

نفس عمیقی به سینه‌ کشید تا زبانه‌های آتش درونش را خاموش کند. ناشیانه حرف را عوض کرد:

-حق با توئه، این سوالی نیست که یک وکیل از موکلش می‌پرسه.

لبخند پررنگی زد، خبری از آن امیرعلی ویران نبود.

-جلسه اول دادگاه چطور پیش رفت؟ 

سعی کردم التهاب پشت پلکم را پس بزنم. من مثل او نمی‌توانستم در یک آن، این کار را انجام بدهم. 

-خوب نبود. خزر شهادت داد و... خزرو که یادت هست؟ 

اخم‌هایش را درهم کشید و سر تکان داد. باید به او هشدار می‌دادم که زیاد اخم کردن، باعث می‌شود صورتش زودتر چروک شود. 

-آره، همون. به نفع حیدر شهادت داد که ثابت کنن من جنون دارم. این... خیلی بده؟

ابروهایش بالا پرید. روی صندلی‌اش جابه‌جا شد و پرسید:

-شهادتش درست بود یا کذب؟

-درست.

سرم را مثل بچه‌های خطاکار پایین انداختم.

-خب؟ باید بدونم چی گفته.

این یکی، واقعا از آن دست سوال‌هایی بود که هر وکیلی از موکلش می‌پرسد. 

-من یه کاری...

تلفن روی میز زنگ خورد و گندم در آغوشم، از جا پرید. 

-بله؟

جملاتم را سرهم کردم. نمی‌دانستم چطور باید این را به امیرعلی توضیح بدهم.

-مگه امروز بود؟ هوف! باور کن یادم رفت.

توجهم به مکالمه‌اش جلب شد. سرش را برای شخص پشت تلفن تکان داد.

-باشه، باشه... تا چند دقیقه دیگه اونجام.

تلفن را کوبید و بلند شد. برگه‌های روی میزش را بی‌حوصله کنار زد، دنبال چیزی بود.

-باید برم ناهید، شرمنده. فردا ساعت سه ادامه بدیم؟ 

با پیدا کردن دسته کلیدش، نفسش را بیرون داد. کتش را از پشت صندلی‌اش برداشت. از جا بلند شدم.

-باشه. 

برایم سخت بود برق چشم‌هایم را مخفی کنم، واقعا آمادگی تعریف قضایا را نداشتم و حالا خوشحال بودم. زودتر از امیرعلی بیرون رفتم و زیرلب، خداحافظی کردم.

-راستی...

زنگ صدایش وادارم کرد بایستم. صدایش آرام بود اما مثل تیغ، به شاهرگم تعرض کرد:

-پرسیدی چرا این زخم کهنه رو ول نمی‌کنم...

نفسم بالا نمی‌آمد.

-تنها چیزی که از تو برام باقی مونده، غمته ناهید. چطور می‌تونی بهم بگی ولش کنم؟

چشم‌هایش روی صورتم ثابت مانده بود؛ نه آن نگاه خشن و بی‌تفاوتی که اغلب برای پنهان کردن خودش استفاده می‌کرد، بلکه نگاهی برهنه و عریان، پر از چیزی که حتی جرات نام بردنش را نداشتم.

ناهید زنی که تحت خشونت شوهرشه و رنگ پوستش از سفید، به کبود تبدیل شده! آیا عشق قدیمیش می‌تونه نجاتش بده؟!

کلیک کنید تا داستان ناهید رو بخونید

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
  • اضافه کردن...