رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

  • مدیریت کل

°•○● پارت پنجاه

-خوشمزه‌ست؟

نفس بلند و داغش، روی صورتم پخش شد. مُشتش را بالا برد و به دیوار پشت سرم کوبید.

-چه مرگته تو؟ اون از بیمارستان، اینم الان! دردت چیه؟ من باید عصبانی باشم که مردک غریبه واستاد وسط خونه خودم منو کتک زد، اونم واسه خاطر کی؟

توی صورتم فریاد زد:

-به خاطر زن خودم! 

غیرت شوهرم، سرخورده شده بود و این، تقصیر من بود. چندلحظه به صورت ترسناکش نگاه کردم. دست‌های لرزانم را جلوی دهانم گرفتم و قاه‌قاه خندیدم! دیگر نمی‌توانستم جلوی خودم را بگیرم. 

-خدا نکشتت!

اشک گوشه چشمم را با انگشت اشاره پاک کردم.

-خیلی وقت بود اینطور نخندیده بودم.

حیدر با تعجب به من نگاه می‌کرد. تا به حال، با این روی ناهید مواجه نشده بودم. از آن نگاهِ مثلا نگرانش، بیزار بودم! 

خنده‌ام را جمع کردم. انعکاس صورت بی‌احساسم را در مردمک‌های گشادش می‌دیدم.

-از خونه من برو بیرون!

دست‌هایم را مشت کردم تا لرزش‌شان را مهار کنم، نشدنی بود. زمزمه کردم:

-با خبرِ مرگت هم درِ این خونه رو نزن! 

ترسم از حیدر در آن لحظه کجا رفته بود؟ نمی‌دانم. انگشت اشاره‌اش را تهدیدوار مقابل صورتم تکان می‌داد و من حتی یک قدم هم عقب‌نشینی نمی‌کردم.

-دوروز نبودم، دور برندار ناهید! اون روی سگ منو بالا نیار! هرزگی کردی، بخشیدمت. دیگه این جفتک پروندنات واسه چیه؟ 

احساس تنگی نفس داشتم. فشار دست‌هایش دور بازوهایم، هرلحظه داشت بیشتر می‌شد. می‌دانستم که رد انگشتانش تا مدت‌ها روی پوستم باقی می‌ماند. 

شی‌ء سردی که روی شکمم بود، جابه‌جا شد. دستم را زیر کش شلوارم سُر دادم و چاقوی آشپزخانه را بیرون آوردم. با لبه‌ تیزش، به شکم حیدر فشار کوچکی آوردم.

-برو... بیرون!

فشار دست‌هایش از روی بازوهایم برداشته شد. با ناباوری، سر خم کرد و به چاقویی که هربار خودش آن را برای بریدنِ مرغ تیز می‌کرد، نگاه کرد. 

-تو دیوونه شدی زنیکه هرزه؟

سرم را تکان دادم. انگشت‌های لرزانم به زحمت، وزن چاقو را تحمل می‌کردند. 

-دیوونه شدم! من دیوونه شدم حیدر! 

لبم را گاز گرفتم و عاجزانه گفتم:

-اگه اینجا بمونی، می‌کشمت حیدر! به والله، به خاک مامان معصومم، این کارو می‌کنم. می‌دونی که می‌کنم! 

برای اولین بار، برق ترسِ مردمک‌های زمردی رنگش را در مقابل خودم می‌دیدم. چشم‌هایش می‌لرزید و نمی‌دانست، یک تلنگر کافی بود تا من، پخشِ زمین شوم! 

-برو...

فشار چاقو را بیشتر کردم. سیبک گلویش جابه‌جا شد و سرش را تکان داد:

-میرم... میرم، به جون گندم میرم.

عرق سرد را روی کمرم حس می‌کردم. حیدر از من فاصله گرفت، در را باز کرد. گندم متوجه شد که دارد پدرش را از دست می‌دهد. به سمت او رفت اما با آن قدم‌های کوچک، به او نرسید. در بسته شد و گندم زیر گریه زد. 

چاقو از میان انگشتان خیسم سُر خورد و زمین افتاد. دستم را روی قلبم گذاشتم و بی‌صدا اشک ریختم. من آن روز از ناهید، خیلی ترسیدم!

ادامه رمان در کانال تلگرام: hany_pary

داستان زنی که رنگ پوستش، نه سیاه بود و نه سفید؛
بلکه بنفشِ کبود بود! از لینک زیر عاشقانه‌ای جدید و متفاوت بخوانید🦋👇🏼

  • پاسخ 56
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

بیشترین ارسال‌ها در این موضوع

  • مدیریت کل

°•○● پارت پنجاه و یک

دو هفته گذشت. سطل برنجمان، تقریبا خالی شده بود و به این فکر می‌کردم که آن یک دانه تخم‌مرغ، چطور برای من و گندم شام خواهد شد. 

-باشه عزیزم؟

به خودم آمدم. به صورت روشنش نگاه کردم. در حالت عادی، از او سفیدتر بودم اما الان، ابروهایم نامرتب و صورتم تیره به نظر می‌رسید. این را وقتی صبح در آینه نگاه کردم، متوجه شدم و قبول کردم که نیاز به اصلاح دارم. یک نیاز فوری! 

-ببخشید، منظورتو متوجه نشدم.

خودش را مشتاقانه جلو کشید. از تکرار حرف‌هایش، آن هم دوساعت تمام، خسته به نظر نمی‌رسید. انگار قسم خورده بود که بانی خیر شود. 

-ببین ناهید، خودتم می‌دونی تو عین خواهر نداشته منی.

نمی‌دانستم. زبانش را روی لب‌هایش کشید و گفت:

-نمیگم به خاطر حیدر نیست که الان اینجام، ولی نگران تو هم بودم. نمی‌خوام زن داداشم اذیت بشه...

دوست داشتم وسط حرفش بپرم و خیلی جدی از او بپرسم که چه کسی گفته من اذیت هستم؟ اما از آنجا که حرف‌ زدن، انرژی می‌برد و ما هم الان، با بحران جدی غذا مواجه هستیم، دهانم را بسته نگه‌داشتم. 

-من نمی‌دونم سر چی دعوا کردین، ولی به گندم فکر کن! من دردِ نداشتن پدر رو خوب می‌فهمم. نذار اختلاف‌های کوچیک شما دوتا، گندم و حیدرو از هم دور کنه. 

این بار هم سکوت کردم، نه چون حرف زدن، انرژی مصرف می‌کرد؛ چون می‌دانستم ریحانه راست می‌گوید. گندم با عروسک پارچه‌ای که عمه‌اش برایش آورده بود، سرگرم بود. دقیق‌تر بگویم، داشت دستش را می‌خورد!

ریحانه آهی کشید و با لبه‌ی لیوان خالی‌اش بازی کرد:

-به خدا داداشم گناه داره، می‌دونی چندوقته از خونه و خونوادش دور شده؟ چندبار مامان خواست بیاد اینجا، حیدر به خاک آقام قسمش داد که کاری به کارت نداشته باشه. 

لبم که داشت شکل پوزخند می‌گرفت را جمع کردم. ریحانه تقصیری نداشت، نباید به او بی‌احترامی می‌کردم. او فقط برادرش را می‌پرستید، در حالی‌که او را نمی‌شناخت. 

-من میرم که فکرهاتو بکنی. 

من هم بلند شدم و چروک پیراهن بلندم را مرتب کردم. لبخند کوچکی زدم. چیزی یادم آمد:

-راستی...

ریحانه با صورت مشتاق، به سمت من برگشت. روسری سبزرنگ به زیبایی، صورت گِردش را قاب کرده بود. 

-از ممدرضا خبر داری؟

ابرهای تیره روی صورتش سایه انداخت و آن برق، از نگاهش پر کشید.

-می‌دونی که با اینطور سوختگی‌ها چی کار می‌کنن... بیچاره ننه باباش! دلشون خونه حتما.

سرم را به چپ و راست تکان دادم. بی‌صبرانه گفتم:

-نمی‌دونم. چی شده مگه؟

چهره‌اش از تصور چیزی، درهم رفت.

-اون پوست‌های مُرده پاهاشو... خب... چیز می‌کنن دیگه... با تیغ... جمع می‌کنن. وای خدا!

زیرپایم خالی شد. من هرشب برای محمدرضا گریه می‌کردم. گندم می‌خوابید و من اشک می‌ریختم. چهره‌اش روی تخت بیمارستان، از پشت پلک‌هایم پاک نمی‌شد. تا چشم‌ می‌بستم، محمدرضا را می‌دیدم و بوی گوشت کباب شده، زیر دماغم می‌پیچید. حق با حیدر بود، من دیوانه شده بودم!

-خوب میشه.

شانه‌ام را فشرد. طوری که آن جمله را بیان کرد، اصلا باورپذیر نبود. ریحانه باید روی دروغ گفتنش کار می‌کرد. من هم در جواب، لبخند دروغینی به رویش پاشیدم. فکر می‌کنم بهتر از او عمل کردم. من روزها بود که این را تمرین می‌کردم، در مقابل دخترکم.

در را باز کرد و از خانه خارج شد. اسمش را صدا زدم:

-ریحانه؟

-جانم؟

آفتاب مستقیم به صورتم می‌تابید. تا آن لحظه متوجه نشده بودم، اما من از آن شب به بعد، دیگر هرگز بیرون نرفتم. 

-خواهری کن برام!

لبخندی زد که دندان‌های سفیدش، ردیف شدند. 

-فقط امر کن! 

-حیدرو راضی کن طلاقم بده.

داستان زنی که رنگ پوستش، نه سیاه بود و نه سفید؛
بلکه بنفشِ کبود بود! از لینک زیر عاشقانه‌ای جدید و متفاوت بخوانید🦋👇🏼

  • مدیریت کل

°•○● پارت چهل و نه

چشم‌های ریحانه در روشنی روز، به شدت تیره شد. امیدش را جایی در خانه من جا گذاشت. لحظه‌های طولانی به سکوت گذشت. می‌توانستم در صورتش سردرگمی را ببینم. لبخند دردناکم را بدرقه راهش کردم و در را بستم. بعد از چنددقیقه، بالاخره صدای قدم‌هایش را شنیدم که روی آسفالت کشیده می‌شد. 

به طرف دفترتلفن رفتم، انگشتم را روی اسامی کشیدم تا به اسم گلین خانم برسم... پیدایش کردم. شماره گرفتم و منتظر ماندم تا گلین خانم، با چارقدی که همیشه به دور کمرش می‌بست، جواب دهد. 

-الو؟

صدایم را به بلندترین درجه رساندم. گلین کم‌شنوا بود و از اینکه مدام باید به مردم دیکته می‌کرد با او بلند حرف بزنند، بدش می‌آمد.

-سلام گلین جان، ناهیدم.

-به‌به! ناهیدخانم! حالت چطوره؟ 

گوشی را از گوشم فاصله دادم، داشت تقریبا فریاد می‌زد. سکوت کردم و اجازه دادم گلایه‌هایی که سردلش مانده بود را بر زبان بیاورد. 

-روضه رو هم که نیومدی، چشمم به در خشک شد.

شروع خوبی داشت! از ماه محرم، هفت ماه گذشته بود و من حتی به خاطر ندارم چرا به روضه گلین خانم نرفتم تا سینی چای و خرما بگردانم. همان جا پشت تلفن، خجالت‌زده شدم.

داشت بحث را به بارداری سخت دخترش می‌کشید که جلویش را گرفتم:

-به سلامتی ایشالا! میگم گلین خانم، آقابهادر خونه هست؟

-این ساعت مغازه‌ست ناهیدجان، چطور مگه؟ چی کارش داری؟

ناخوداگاه لبخندی از شیرینی لهجه ترکی‌اش بر لبم نشست. قرار شد گلین، به مغازه شوهرش تلفن کند و او را به اینجا بفرستد، من هم در روضه بعدی گلین خانم، حلوا بپزم. 

بالاخره شب شد و نور زرد و کم‌جان تیربرق‌ها را جایگزین خورشید کردند. ساعت‌ها خودم را مشغول بازی با گندم کرده بودم، درست از وقتی که بهادرخان رفت. از لحظه‌ای که صدای موتور حیدر را شنیدم، دیگر نتوانستم به عروسک‌بازی با گندم ادامه بدهم. دلم گواه بد می‌داد. نیم‌ساعتی می‌شد که به خانه مادرش رفته بود.

با صدای ریزی، از جا پریدم. قلبم تند می‌کوبید و صدای تپش‌هایش، در گوشم بود. حیدر سعی داشت کلیدش را وارد قفل در کند، اما نمی‌توانست. با لگدی که به در کوبید، چندقدم به عقب برداشتم.

-ناهید این درو بازش کن تا نشکوندم! تو حق نداری قفل خونه منو عوض کنی زنیکه!

می‌دانست... ریحانه به او گفته بود. 

با مشت به در کوبید، بدنم لرزید. گندم بابا گویان، به سمت در رفت. دویدم و او را در آغوش گرفتم. با صدای آرام گفتم:

-هیس! بابا نیست که گندم. 

مشت دیگری به در کوبیده شد. سر کوچک گندم را به سینه‌ام فشردم و دستم را روی گوشش گذاشتم. درست مقابل حیدر روی زمین نشسته بودم و یک درِ بسته، تنها فاصله بین ما بود.

با صدای خفه‌ای گفت:

-می‌خوای طلاق بگیری؟ می‌فهمی چی داری میگی؟ کی تو رو به زور نیگرداشته که حالا بخواد ولت کنه؟ 

دهانم را بسته نگهداشتم، او مرا نمی‌دید پس ایرادی نداشت که گریه کنم. مشت‌های بعدی، آرام‌تر بودند.

-ناهید... تو از اون زنا نبودی که خونه خراب کنی، مگه نه؟ واسه چزوندن من گفتی اونارو به ریحون... مگه نه؟!

سکوت کردم. مشت محکمی به در کوبید.

-لامصب جواب بده! 

شاید گوش‌هایم گرفته شده بود و درست نمی‌شنیدم، اصلا شاید توهم زدم، نمی‌دانم اما صدای حیدر خش‌دار شده بود و باعث می‌شد از خودم بدم بیاید که او را به این روز انداخته‌ام. بی‌صدا هق زدم. 

صدای کشیده شدن لباسش روی در را شنیدم. پشت در نشست و نفس‌های بلند و کشدار کشید. 

-ناهید... فقط یه بار... فقط یه بار درو باز کن! بیا باهم حرف بزنیم. نزار مردم بشنون، نزار همسایه‌ها بفهمن.

سکوت کردم. با صدای گرفته گفت:

-تا درو باز نکنی، از اینجا تکون نمی‌خورم!

داستان زنی که رنگ پوستش، نه سیاه بود و نه سفید؛
بلکه بنفشِ کبود بود! از لینک زیر عاشقانه‌ای جدید و متفاوت بخوانید🦋👇🏼

  • مدیریت کل

°•○● پارت پنجاه

حیدر هربار که باهم جایی می‌رفتیم، قبلش روشنم می‌کرد که اگر لفتش بدهم، می‌رود و منتظر من نمی‌ماند. حالا اما پشت در خانه نشسته و تا من در را باز نکنم، از اینجا نمی‌رود؟ اعتراف می‌کنم این، شیرین‌ترین دروغ حیدر بود، و آخرینش. 

گونه‌ام را به سر گندم تکیه می‌دهم و چشم‌هایم را‌ می‌بندم. دیگر صدای مشت و لگد در کار نیست.

صبح با صدای راننده وانت از خواب بیدار شدم. بلندگو را بیخ دهانش گرفته بود و اصرار داشت سبزی‌هایش، تازه و ارزان‌قیمت است. با یادآوری شب گذشته، دل‌آشوب شدم! 

قبل از هرکاری، به سمت در رفتم. چندبار دستم را جلو بردم و هربار هم پشیمان شدم. می‌ترسیدم در را باز کنم و واقعیت به صورتم کوبیده شود، این واقعیت که حیدر یک دروغ‌گوی پست است!

پشت در بسته، از اضطراب قدم می‌زدم. به ساعت نگاه کردم. اگر آنجا باشد و همسایه‌ها ببيند چه؟ حیدر خرد می‌شد. 

این‌بار خودم را مجبور می‌کنم. لای در را با صدای آهسته‌ای باز کردم. او اینجاست! تمام شب را همین جا بوده. 

صدای در مثل ناقوسِ بیدار باش، حیدر را به هوش می‌کند. دستی به گردنش می‌کشد و چهره‌اش درهم می‌رود. با دیدن من، بی‌درنگ سرپا می‌شود:

-اومدی!

در را باز می‌گذارم و جلوتر از او داخل می‌روم. حدس می‌زنم موهایم حسابی به هم ریخته‌اند اما چه کسی اهمیتی می‌دهد؟ دیگر خودم هم دوستشان نداشتم. 

 مقابل هم می‌نشینیم. با دقت به صورتش نگاه می‌کنم. از آن شب شوم، خیلی نگذشته اما من با این مرد، احساس غریبگی بسیاری می‌کنم. از اینکه مقابلم نشسته و به من نگاه می‌کند، مغذب می‌شوم و آرزو می‌کنم کاش می‌توانستم هفت لایه چادر روی خودم بیندازم، چرا که او از مردهای کوچه و خیابان هم برایم نامحرم‌تر است. 

-درو باز کردم حرف بزنیم، نه که برگردی.

نفس‌عمیقی کشید. موهای او هم به‌هم ریخته بود. 

-ناهید... تو که اینطوری نبودی. این کارا چیه؟ داری از کی خط می‌گیری؟ ریحون چی گفت بهت؟ 

حرف زدن برای او، بازجویی معنا می‌شد. چطور فراموش کرده بودم؟ 

-چطوری شدم مگه؟

سرتاپایم را نگاه کرد. چشم‌هایش ریز شد:

-تو عوض شدی ناهید.

او مرا آتش زده بود و تازه می‌پرسید که چرا دارم می‌سوزم؟ موهایم را از جلوی صورتم کنار زدم.

-از کسی خط نگرفتم، فقط بالاخره فهمیدم حق دارم بگم نمی‌خوام. نمی‌خوامت حیدر!

چندبار پلک زد.

-بی‌آبرو میشی!

می‌دانستم. من نازی را می‌شناختم، همه او را در محله ما می‌شناختند. وقتی راه می‌رفت، از پشت نشانش می‌دادند و می‌گفتند مطلقه است، خدا می‌داند چه خطایی کرده که شوهرش طلاقش داده... من هم هربار که اتفاقی او را می‌دیدم، رویم را می‌گرفتم و تندتر راه می‌رفتم. 

آهی کشیدم. باید از این محله می‌رفتم، به کجا؟ نمی‌دانم. جایی که کسی نازی را نشناسد، با مادرشوهرم همسایه نباشم، و از مُهرِ لای سه‌جلدم خبر نداشته باشند. 

-گندم چی اون وقت؟ چطور می‌خوای تنهایی بزرگش کنی؟

کلمه‌ای در ذهنم بالا و پایین شد، نفقه. چیزی نگفتم، حیدر داشت سختی‌های زندگیِ پس از او را می‌شمرد تا منصرفم کند. نمی‌دانست که من هرشب. دادگاه طلاقمان را تصور می‌کنم و به خواب می‌روم.

-طلاقم بده! این تنها چیزیه که ازت می‌خوام.

متوجه می‌شوم که موقع گفتن این جمله، صدایم می‌لرزد. حیدر با اخم‌های درهم. بلند می‌شود و راه می‌رود. مدام دور خودش می‌چرخد. به یک‌باره می‌ایستد، می‌آید در یک قدمی من و چشم در چشمم، می‌پرسد:

-اگه طلاقت ندم چی؟

خیسی پشت پلک‌هایم، پیشروی می‌کنند. از اینکه از این برگ‌برنده استفاده کنم، متنفرم. 

-می‌فرستمت زندان.

داستان زنی که رنگ پوستش، نه سیاه بود و نه سفید؛
بلکه بنفشِ کبود بود! از لینک زیر عاشقانه‌ای جدید و متفاوت بخوانید🦋👇🏼

  • مدیریت کل

°•○● پارت پنجاه و یک

پلکش پرید. سرش را خم کرد و پوزخندی زد که با آتش درون نگاهش، در تضاد بود.

-چه گوهی خوردی؟

چشم‌هایم را بستم. انگار آن لحظه، سقف خانه روی سرمان فرو ریخت. هردو می‌دانستیم که بعد از این حرف، دیگر هیچ چیز مانند سابق نخواهد شد. 

-تو اون زهرماری‌ها رو به بابا دادی... 

جفت دست‌هایم را تختِ سینه‌اش کوبیدم.

-تو! تو این بلا رو سرش آوردی که نتونه جلوت وایسته، که هربلایی سرم آوردی، هیچ کس اون بیرون منتظرم نباشه.

دست‌هایم گزگز می‌کرد. در سرم کوه آتشفشانی را حس می‌کردم که در حال فوران است. حیدر نمی‌فهمید من در چه آتشی دست و پا می‌زنم. بابا هیچ‌وقت به خاطر من خودش را به زحمت نینداخت، هیچ‌وقت به دادم نرسید و آن سیلی که زد، تیر آخر بود. من تمام این‌ها را از چشم حیدر می‌دیدم، او بابا را به خودش محتاج کرد و افسارش را طوری در دست گرفت که بابا عاجز و ناتوان شود.

به چشم‌های سبزرنگی نگاه کردم که خودم با دست‌های خودم آنها را به دخترم دادم بودم و حالا تا آخر عمرم، هربار که گندم نگاه کنم، حیدر را به یاد می‌آورم. 

خوب نبود. حالا اشک داشت پشت پلک‌هایم لَه‌لَه می‌زد و من یک ضعیفه‌ی واقعی به نظر می‌رسیدم که جز گریه، هیچ کاری از دستش برنمی‌آید. این را از نگاه نرم شده‌ی حیدر فهمیدم. 

-ناهید گریه نکن عزی...

-به من دست نزن! به من دست نزن! به من دست نزن! به من دست نزن!

جنون‌وار این جمله را فریاد زدم، با تمام توانم، به جای تمام شب‌هایی که به غارت رفتم و سکوت کردم.

-باشه، باشه، آروم بگیر! جنی شدی؟

به قاب عکس پشت سر حیدر نگاه کردم. ماه عسل بود و ما در مشهد بودیم، این تنها عکس مشترک ما بود و نباید آن را بشکنم.

دست‌های لرزانم را مقابلم گرفتم.

-برو... برو حیدر! ولم کن! دست از سرم بردار!

-ننه من غریبم بازیا چیه دیگه؟ اینجا خونه منم هست. هرچی بهت میدون میدم، دور برمی‌داری.

صدایش بلند و عصبانی بود. موقع حرف زدن، رگ‌های پیشانی‌اش به قدر باد کرد که انگار هر لحظه ممکن است منفجر شود. برخلاف آن شب در مکانیکی، که صدایش متین و دلربا بود، نوازشگر بود... قلبم فشرده شد. 

-بزار آروم بشم، بعد برگرد... تو رو خدا.

دستی به موهایش کشید. این کار را برای مهار دست‌های یاغی‌اش انجام می‌داد. بازویم تیر کشید، رد دست‌هایش هنوز آنجا بودند. 

دست آخر رفت. در را پشت سرش کوبید و من زیر آوار کلماتش ماندم:

-هیچ وقت نفهمیدی چی می‌خوام.

داستان زنی که رنگ پوستش، نه سیاه بود و نه سفید؛
بلکه بنفشِ کبود بود! از لینک زیر عاشقانه‌ای جدید و متفاوت بخوانید🦋👇🏼

  • مدیریت کل

°•○● پارت پنجاه و دو

 

حیدر رفت و نفهمید آن جمله چطور به جای او، مرا زیر مشت و لگد گرفت. تمام وجودم کرخت شده بود و چشم‌هایم می‌سوخت. صدای گریه ضعیفی از اتاق، مرا هوشیار کرد، گندم! 

زانوهایم قوت گرفت. در اتاق را با دست‌های لرزان باز کردم. پشت در نشسته بود و گریه می‌کرد. 

-مامان؟ ببخشید گندم. ببخشید عزیزم.

دست‌هایم را به دور جسم کوچک و مچاله‌اش حصار کردم. ترسیده بود. گیر افتادن در اتاق با صدای فریاد من و حیدر، کابوسی بود که من باعثش شده بودم. 

اشک‌هایم بند نمی‌آمد. 

-ببخشید مامان، ببخشید گندمم. غلط کردم... ببخشید ترسوندمت. چی کار کنم؟ برم بابا رو برگردونم؟ بابا بیاد خوشحال میشی؟

گندم همچنان به من توجهی نشان نمی‌داد. لبم را گاز گرفتم و شوری اشک به دهانم راه یافت. آن لحظه، تنها چیزی که در راس دنیای من بود، گندم بود. من واقعا به بازگرداندن حیدر فکر کردم. به اینکه او به خانه بیاید، گندم خوشحال باشد، و من باقی عمرم را در کنج همین اتاق، خون گریه کنم.

اما این اتفاق نیفتاد. گندم بالاخره به آغوش من پناهنده شد و سرش را به بازویی تکیه داد که هنر دست پدرش روی آن، هنوز درد می‌کرد. آنقدر دخترک را نوازش کردم و زیرگوشی، قربان صدقه‌اش رفتم که عاقبت آرام گرفت. کاش اندازه گندم خوش شانس بودم و چندسال بعد، اصلا یادم نمی‌آمد امروز و این روزها چه به سرمان آمد. 

لباس پوشیدیم و بیرون زدیم. برای گرفتن دست کوچکش در خیابان، باید کمی خم می‌شدم. به کوچه‌ شهید بهشتی که رسیدیم، سعی کردم به یاد بیاورم در خانه‌شان چه رنگی بود... سبزرنگ.

زنگ را فشردم. صدای لخ‌لخ کشیده شدن دمپایی و در پی‌اش، صدای نازکی که از فرط عجله، بلند شده بود:

-کیه؟ اومدم.

در که باز شد، حقیقی‌ترین لبخندم را به او نشان دادم. با دهان باز سرتاپایم را برانداز کرد و لحظه‌ بعد، مسابقه‌ "کی محکم‌تر بغل می‌کنه" برگزار شد. از درد بازویم، لب گزیدم.

-خیلی بی‌معرفتی! حیف که دلم برات تنگ شده وگرنه گیساتو می‌بستم به دم اسب!

حتی گندم هم از دیدن او خوشحال به نظر می‌رسید. برای او، گندم مساوی با بازی و شیطنت بی‌حد و مرزی بود که مادرش همیشه برایش ممنوع می‌کرد. 

-تو سرت شلوغه عروس خانم، وگرنه ما که همین دور و اطرافیم.

بالاخره از هم جدا شدیم. غزل به سمت گندم رفت و او را در آغوشش بالا انداخت که باعث شد چادرش کف حیاط بیفتد و موهایی که حالا ریشه سیاهشان بیرون زده است، روی کمرش پخش شود. 

-ای جونم! تو دلت واسه خاله تنگ نشده بود؟ نشده بود؟

گندم را قلقلک داد و... خدای من! چه می‌دیدم! چال گونه‌ای که من نداشتم و حالا روی صورت گندم بود. یک روز از او می‌پرسم که آیا مجبور بود این‌همه شبیه پدرش شود؟ 

به داخل خانه سرک کشیدم:

-شوهرت که نیست؟

-نه، نادر بار برده زنجان. تا دوروز نیست. راحت باش!

داستان زنی که رنگ پوستش، نه سیاه بود و نه سفید؛
بلکه بنفشِ کبود بود! از لینک زیر عاشقانه‌ای جدید و متفاوت بخوانید🦋👇🏼

  • مدیریت کل

°•○● پارت پنجاه و سه

 

از حوض آبی که با گلدان‌های شمعدانی احاطه شده بود، چشم گرفتم. ماهی‌های قرمز کوچک، سرخوشانه شنا می‌کردند و هیچ اهمیتی نمی‌دادند که هیولاهای بالای سرشان، در چه حالی هستند. 

-بیا تو ناهید، شربت داریم تو یخچال. 

همانطور که پله‌ها را بالا می‌رفتیم، چادرش را تکاند و گونه گندم را بوسید.

-چه خوب کردی اومدی، به خدا پوسیدم تو این چهاردیواری! چیه این زندگی متاهلی؟ به خدا که من نادرو قبل عقد و عروسی بیشتر می‌دیدم تا الان که زیر یه سقفیم.

چیزی نگفتم. دغدغه‌های غزل آنقدر برایم کودکانه به نظر می‌رسید که نمی‌توانستم او را در آغوش بگیرم، کمرش را نوازش کنم و دلداری‌اش بدهم که اشکالی ندارد اگر نادر را یک هفته تمام نمی‌بیند. در همین شهر کسانی هستند که حاضرند همه چیزشان را بدهند تا دیگر هیچ‌وقت شوهرشان را نبینند، حتی سر پل صراط.

خانه‌اش بوی نویی می‌داد. بوی چوب مبل و لوازمی که هنوز رویشان گردِ کدورت ننشسته بود، از خانه من خیلی بزرگ‌تر بود. لبخند زدم... غزل لیاقت خوشبختی را داشت. 

-بفرمایید.

شربت نارنج را از سینی برداشتم و به لب‌هایم رساندم. آنقدر با گندم سرگرم بودند که اگر همین حالا از خانه می‌رفتم هم متوجه من نمی‌شدند. 

-ناهار چی دوست داری؟ می‌خوام براتون کدبانویی به خرج بدم ها!

با ناز و تعارف گفتم:

-نه بابا ناهار واسه چی؟ اومدیم یه سر بهت بزنیم فقط. 

غزل قیافه‌اش را درهم کرد و ادایم را درآورد. 

-اومدیم سر بزنیم!

خندیدم. زبانش را بیرون آورد:

-خورشت قیمه می‌ذارم، به تو نیومده ازت نظر بخوان.

لبخند تمام صورت و چشم‌هایم را پر کرد. هیچ وقت نمی‌فهمد نیت حقیقی‌ام از آمدن به اینجا فقط خوردن یک وعده غذاست. غزل ابدا نمی‌تواند اینقدر تیره فکر کند، او تیرگی‌های مرا نمی‌بیند.

-چه خبر؟ 

با بی‌خیالی این را پرسید. شانه‌ای بالا می‌اندازم. جرعه آخر شربتم را می‌نوشم و همینطور که لیوان خالی را روی میز می‌گذارم، می‌گویم:

-سلامتی! خبرها دست شماست.

چشم‌هایش را ریز می‌کند. نمی‌تواند نگرانی درونشان را مخفی کند، اصلا در این کار خوب نیست. غزل خیلی خوب آواز می‌خواند، با سگ و گربه‌های خیابان ارتباط عجیب و به قول خودش، معنوی دارد، اما هیچ وقت متظاهر خوبی نبود. به گمانم این، یکی از هزاران دلیلی بود که ما را به هم نزدیک کرد. دلیل دیگر هم این بود که خب، من چاره دیگری نداشتم. گزینه‌ای به جز غزل برای دوستی نبود، چون هیچ بچه‌ای دلش نمی‌خواهد با دختری که به مدرسه نمی‌رود و برادرش را بزرگ می‌کند دوست باشد، مادرهایشان آنها را از این کار منع می‌کنند و می‌گویند من رویشان تاثیر منفی می‌گذارم.

کنارم می‌نشیند و دست‌هایم را می‌گیرد، لطیف‌تر از دست‌های من است و بوی نارگیل می‌دهد.

-اذیتت کرد؟

طوری این را پچ می‌زند که کمی در خودم جمع می‌شوم.

-کی؟ حیدر؟! واسه چی اذیتم کنه؟

اخم کرد.

-لوس نشو! وحشی یه جور دست امیرعلی رو شکسته بود، نگران تو شدم...

قفل کردم. با شک لب زدم:

-دستش؟! دستش نشکسته بود که! 

خزر به یک‌باره خودش را عقب کشید و دستش را روی دهانش گذاشت. سکسکه‌اش گرفت و مطمئن شدم چیزی هست که من از آن بی‌خبرم.

 

ادامه رمان را در کانال تلگرام بخوانید:

@hany_pary

داستان زنی که رنگ پوستش، نه سیاه بود و نه سفید؛
بلکه بنفشِ کبود بود! از لینک زیر عاشقانه‌ای جدید و متفاوت بخوانید🦋👇🏼

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
  • اضافه کردن...