مدیر ارشد Khakestar ارسال شده در شنبه در 09:07 PM مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در 09:07 PM (ویرایش شده) خب بچه ها واقعا نمیدونم چرا ولی این ایده اومد به ذهنم که یه چیز تخیلی و لحظه مرگ باشه بنویسیم امیدوارم که مثل همیشه پایه باشیدا و با توجه به اینکه نویسنده قبلی شما چینوشته باید ادامهش بدین و یه جورایی یه داستان کوتاهی باشه حتی میتونید اسم و مکان های خاص برای شخصیت هاتون خلق کنید... برید ببینم چه میکنید:) ویرایش شده شنبه در 09:08 PM توسط Khakestar 3 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1266-%DA%86%D8%A7%D9%84%D8%B4-%D9%84%D8%AD%D8%B8%D9%87-%D9%85%D8%B1%DA%AF-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/ به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
shirin_s ارسال شده در شنبه در 09:58 PM اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در 09:58 PM (ویرایش شده) نیمه های شب بود که به سرم زد. به سمت درهای خارج از شهر حرکت کردم. ماشین رو، رو به جاده پارک کردم و به سیاهی مطلق ته دره چشم دوختم. مغزم پر از صدا بود، انگار که تو ساعت اوج شلوغی وسط مترو ایستادم، آدمها رد میشن و بهم تنه میزنن. با دستهایی لرزون داشبورد رو باز کردم و به ظرف قرص نگاه کردم. کمی مکث کردم، نفس عمیق دیگهای کشیدم و ظرف رو برداشتم. در ظرف رو باز کردم و دستم رو پر از قرصهای سفید کردم. از لرزش دستهام چندتایی از قرص ها از دستم افتاد کف ماشین، ظرف رو انداختم اون طرف، چندتا قرصی که توش مونده بود کف ماشین ریخت. به قرصهای تو دستم نگاه میکردم که انگشتم خیس شد. قطرههای اشکم یکی پس از دیگری پایین میاومدن. بینیم رو بالا کشیدم و به رو به رو خیره شدم. تاریکی مطلق رو به روم برام مثل پرده سینما شده بود. خاطرات دونه دونه از جلوی چشمهام رد میشدن، توی ذهنم دنبال یه دلیل میگشتم؛ یه دلیل برای سوال بزرگ مغزم؛ یه دلیل برای اینکه " چرا به اینجا رسیدم؟" سینمای خوبی نبود، ژانر همه فیلمهاش تلختر از قهوه بود. همه دفتر خاطرات ذهنم رو بالا پایین کردم. یه دفعه همه تصاویر محو شد، پس از چند ثانیه تصویر سیاه سفیدی از یه دختر پدیدار شد. کم کم داشت همه چیز واضح میشد، رنگ و شکل مشخص میگرفت. نفسهام تند شده بود. انگار ویدئوی اصلی درحال پخش بود. ویرایش شده شنبه در 09:58 PM توسط shirin_s 3 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1266-%DA%86%D8%A7%D9%84%D8%B4-%D9%84%D8%AD%D8%B8%D9%87-%D9%85%D8%B1%DA%AF-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-8192 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Kahkeshan ارسال شده در 22 ساعت قبل اشتراک گذاری ارسال شده در 22 ساعت قبل (ویرایش شده) 16 ساعت قبل، shirin_s گفته است: نیمه های شب بود که به سرم زد. به سمت درهای خارج از شهر حرکت کردم. ماشین رو، رو به جاده پارک کردم و به سیاهی مطلق ته دره چشم دوختم. مغزم پر از صدا بود، انگار که تو ساعت اوج شلوغی وسط مترو ایستادم، آدمها رد میشن و بهم تنه میزنن. با دستهایی لرزون داشبورد رو باز کردم و به ظرف قرص نگاه کردم. کمی مکث کردم، نفس عمیق دیگهای کشیدم و ظرف رو برداشتم. در ظرف رو باز کردم و دستم رو پر از قرصهای سفید کردم. از لرزش دستهام چندتایی از قرص ها از دستم افتاد کف ماشین، ظرف رو انداختم اون طرف، چندتا قرصی که توش مونده بود کف ماشین ریخت. به قرصهای تو دستم نگاه میکردم که انگشتم خیس شد. قطرههای اشکم یکی پس از دیگری پایین میاومدن. بینیم رو بالا کشیدم و به رو به رو خیره شدم. تاریکی مطلق رو به روم برام مثل پرده سینما شده بود. خاطرات دونه دونه از جلوی چشمهام رد میشدن، توی ذهنم دنبال یه دلیل میگشتم؛ یه دلیل برای سوال بزرگ مغزم؛ یه دلیل برای اینکه " چرا به اینجا رسیدم؟" سینمای خوبی نبود، ژانر همه فیلمهاش تلختر از قهوه بود. همه دفتر خاطرات ذهنم رو بالا پایین کردم. یه دفعه همه تصاویر محو شد، پس از چند ثانیه تصویر سیاه سفیدی از یه دختر پدیدار شد. کم کم داشت همه چیز واضح میشد، رنگ و شکل مشخص میگرفت. نفسهام تند شده بود. انگار ویدئوی اصلی درحال پخش بود. - تو هیچی نیستی! بابات معتاد بود، مامانت مواد فروش، حالا فک کردی چون صدای خوبی داری قراره ستاره بشی؟! نخیر خانم تو یک بدبختی! بدبخت! *** دونههای اشک از رو گونههام سر میخوردن پایین من بدبخت نیستم، اره بدبخت نیستم با هقهق دستام رو گذاشتم رو گوشهام دو زانو کنار ماشین خوردم زمین. جیغ کشیدم و بلند داد زدم... - من بدبخت نیستم، من قرار نیست شبیه مامان، بابام بشم من یک روز آدم بزرگی میشم به همتون ثابت میکنم من بدبخت نیستم و بزرگم. از جام بلند شدم و قرصها رو پرت کردم اون طرف شیشهی الکل رو از رو داشبورد برداشتم، همونطور که زیر لب میگفتم من قراره آدم بزرگی بشم اره من ادم بزرگی میشم. شیشه رو بردم بالا و یک سره مایع کهروبایی داخلش رو سر کشیدم. بین هقهق بلند قهقهه زدم و به دره زیر پام نگاه کردم. چشمهای خمارم رو چرخی دادم و انگشت اشارهام رو به سمتش تکونتکون دادم. - تو امشب شاهد باش، ناریه یک روز یه ستاره میشه، یک ستاره بزرگ! ویرایش شده 22 ساعت قبل توسط Kahkeshan 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1266-%DA%86%D8%A7%D9%84%D8%B4-%D9%84%D8%AD%D8%B8%D9%87-%D9%85%D8%B1%DA%AF-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-8209 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایه مولوی ارسال شده در 6 ساعت قبل اشتراک گذاری ارسال شده در 6 ساعت قبل با همون حال مست و خراب ماشینم رو به راه انداختم. پام رو روی پدال گاز فشردم و به سرعت از اونجا دور شدم. نمیدونستم میخوام کجا برم فقط میخواستم برم... اونقدر برم که دیگه به گذشتهها برنگردم. چشمام خمار شده بود و سرم داشت گیج میرفت. اگر میخواستم با همین وضعیت رانندگی کنم حتماً خودم رو به کشتن میدادم پس توی یه کوچه باغیِ بنبست که عجیب هم تاریک بود ماشینم رو پارک کردم. خسته بودم و چشمام میلی شدیدی به بسته شدن داشت. سرم رو روی فرمون گذاشتم و چشمام رو بستم. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1266-%DA%86%D8%A7%D9%84%D8%B4-%D9%84%D8%AD%D8%B8%D9%87-%D9%85%D8%B1%DA%AF-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-8236 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.