رفتن به مطلب
به نودهشتیا خوش آمدید، پیش از هرچیز ثبت نام کنید:) ×
انجمن نودهشتیا

پالس وابستگی  

2 کاربر تاکنون رای داده است

  1. 1. نظرتون راجع به پالس وابستگی

    • عالی
      2
    • متوسط
      0
    • بد
      0


ارسال‌های توصیه شده

  • عضو ویژه
ارسال شده در (ویرایش شده)

spacer.png

نام رمان: پالس وابستگی

نام نویسنده: نجمه صدیقی

ژانر رمان: عاشقانه _طنز

خلاصه: بعدا افزوده می شود. 

مقدمه: 

دفتر خاطراتم را ورق می‌زنم و بر روی یک نام مکث می‌کنم.

به یک باره لبخند بر لبانم بوسه می‌زند و برقی در قاب چشمانم به رقص در می‌آید!

آری! این نام تو است که لبخند را مهمان لب‌هایم می‌کند و قلبم را تسکین می‌دهد؛ تو حاکم قلمروی قلب سرخی هستی که بی اختیار برای تو می‌زند.

می‌خواهم بدانی و ببینی نام و خاطراتت را در دست گرفته و مهر و نشانت را به رقص در آورده‌ام!

می‌خواهم بخوانی و بدانی در تمام لحظات زندگی‌ام تو را طلب کرده و حال رویای شیرینی هستی که معجزه‌ی بودنت در کنارم را هزاران بار از خدای آسمان و زمین، طلب کرده ام.

ویرایش شده توسط _Najiw80_
ارسال شده در
spacer.png

🌸درود خدمت شما نویسنده‌ی عزیز🌸

از آن‌که انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کرده‌اید نهایت تشکر را داریم.

 

لطفا قبل از شروع پارت گذاری ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید.

قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا

 

برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد.

آموزش درخواست ناظر

 

هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید می توانید درخواست نقد بدهید.

درخواست نقد اثر

 

با رسیدن به 35 پارت می توانید برای اثر خود درخواست جلد بدهید.

درخواست کاور رمان

 

با تحویل گرفتن نقد و ویرایش نکات، می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر را بدهید.

درخواست انتقال به تالار برتر

 

همچنین با اتمام اثرتون لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید.

اعلام پایان

 

با تشکر

|کادر مدیریت نودهشتیا|

  • عضو ویژه
ارسال شده در

پارت_(1)

 

ضربان تند قلبم رو احساس می کردم؛ حرارت بدنم بالا رفته بود و عرق سردی پشت کمرم نشسته بود.

با وجود هوای سرد زمستون که اواسط بهمن ماه بود؛ اصلا سرما رو احساس نمی کردم و مثل یک بچه ی نه ساله خودم رو مچاله کرده بودم.

قدم هام با اون هماهنگ بود؛ تنها فرقی که با هم داشتیم، فاصله ی پونزده متریمون بود که اون جلوتر از من و بدون اینکه درجریان این باشه که دارم تعقیبش می کنم حرکت می کرد.

بهش نگاه کردم؛ برخلاف اینکه چهره ی مجذوب کننده اش که این دو سه ماه من رو اسیر خودش کرده بود رو ببینم، می تونستم صدای قلبم رو بشنوم.

دست های مشت شده ام رو که داخل جیب پالتوی مخملی ام بود در آوردم و جلوی دهانم گذاشتم.

پاهام سست بود؛ ولی باز هم روی زمین مهر می کاشتند. سستی پاهام به خاطر سرما نبود! فقط دلیلش این بود که مبادا لو برم و اون بفهمه که دارم تعقیبش می کنم.

جفت دستاش تو جیب شلوار مشکی اش بود و شال گردن قهوه ایش به خاطر باد مدام تکون می خورد.

گلوله های برف برخلاف اینکه روی زمین آب می شدند، خیلی خوب تونسته بودند، موهای بهم ریخته ی مشکی اش رو از پیش قشنگ تر کنن!

ترجیح دادم قبل از اینکه تو عمق عشقی که اون برام دست و پا کرده بود غرق بشم، با خودم راز و نیاز کنم تا مبادا دستم رو بشه.

از حرکت ایستاد؛ با ترس و اضطراب از پیاده رو بالا رفتم و کنار درب زرد رنگی ایستادم.

زیر چشمی بهش نگاه کردم. نیم رخش به سمت پارک متمایل بود که انگار دنبال کسی می گشت.

انگشت دست چپم، به خاطر استرسی که کل وجودم رو فرا گرفته بود، توسط ناخن های دست دیگم پوست پوست شده بود و سوزشش رو خیلی فجیع احساس می کردم.

زیر لب غرغرکنان گفتم:

- اه لعنتی گندت بزنن! خب مگه مرض داری میای این بنده خدا رو تعقیب می کنی؟ نه مثل بار اولت که اینجوری بدبخت رو با خاک یکسان کردی! نه به الانت که تا قامتش رو جایی می بینی، شروع به تعقیب کردن می کنی. آخه مگه عقلت کمه ؟ تو رو چه به این... لا اله الله اله الله!

پیشونیم رو خاروندم و انگشت پوست شده ام رو تو دهانم گذاشتم تا شاید با گرمای درونم از سوزشش کم کنم.

هنوز ایستاده بود و به پارکی که اگه دو قدم دیگه جلو می رفتم کامل در معرض دیدم قرار می گرفت، نگاه می کرد.

ابروهام رو بهم گره دادم و موشکافانه گفتم:

- آخه بزقاله، دنبال کی می گردی این وقت ظهر؟ اونم تو این سرما! برو راه بیفت ببینم این خونه ی کوفتیت رو کدوم قبرستونی بردی خب!

چشم هام رو دور کاسه چرخوندم و با دلخوری نگاهش کردم.

انگار کمی اعصابش خورد شده بود؛ طفلکی شاید با پسرخاله هاش قرار داشته که نیومدن.

همینطور علاف و بی کار زیر چشمی نگاهش می کردم که از پیاده رو پارک بالا رفت و یک گوشه کنار تابلو لاله تکیه داد.

تو خودم جمع شدم و من هم به دیوار تکیه دادم تا ببینم کی فرمان صادر می کنن و اصلا با کی قرار داره؟

یک جورایی هم حسادت می کردم. شاید با دختری چیزی قرار داره هان؟

نه بابا، دختره ی روانی چی میگی واسه خودت؟ اون تو این چهار ماه تو کوچه ی ما اصلا به کسی محل نمی داد. یک جوری می اومد و می رفت که انگار اصلا از همسایه ها خوشش نمی اومد! تنها جایی که اتراق می کرد هم روی موتورش کنار درب منزل بود. سیگار می کشید و انقدر به زمین طفلک نگاه می کرد که خودم شاهد ناله ها و شیون زمین بیچاره بودم.

پوفی کردم و بهش نگاه کردم؛ سیگار می کشید و با اخم به زمین نگاه می کرد. خدایی خیلی خندم گرفته بود! آخه این چه وضعشه؟ حالا میتونم بگم که کوچه ی ما قشنگیی نداره ولی خب اگه نود درجه بچرخه میتونه حداقل کل زیبایی هارو تو پارک کوچولومون ببینه.

من خودم ضعف کرده بودم برای اون سبزه و درخت هایی که پوشیده از برف بودند. بعد این جذاب بی خاصیت فقط به زمین زل زده.

آهی کشیدم و بهش نگاه کردم. خدایی از همین فاصله می تونستم حسی که بهم می داد رو حس کنم. آخه لعنتی چی تو انقدر من رو درگیر خودش کرده؟ چشم های فندقیت؟ ابروهای مشکی کم پشتت؟ یا اون... استغفرالله حوری...! دیگه نباید به قسمت لب اشاره کنی چون طفلک لبی هم نداره.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...