رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

پالس وابستگی  

5 کاربر تاکنون رای داده است

  1. 1. نظرتون راجع به پالس وابستگی

    • عالی
      5
    • متوسط
      0
    • بد
      0


ارسال‌های توصیه شده

  • عضو ویژه
ارسال شده در (ویرایش شده)

spacer.png

نام رمان: پالس وابستگی

نام نویسنده: نجمه صدیقی

ژانر رمان: عاشقانه _طنز

خلاصه: بعدا افزوده می شود. 

مقدمه: 

دفتر خاطراتم را ورق می‌زنم و بر روی یک نام مکث می‌کنم.

به یک باره لبخند بر لبانم بوسه می‌زند و برقی در قاب چشمانم به رقص در می‌آید!

آری! این نام تو است که لبخند را مهمان لب‌هایم می‌کند و قلبم را تسکین می‌دهد؛ تو حاکم قلمروی قلب سرخی هستی که بی اختیار برای تو می‌زند.

می‌خواهم بدانی و ببینی نام و خاطراتت را در دست گرفته و مهر و نشانت را به رقص در آورده‌ام!

می‌خواهم بخوانی و بدانی در تمام لحظات زندگی‌ام تو را طلب کرده و حال رویای شیرینی هستی که معجزه‌ی بودنت در کنارم را هزاران بار از خدای آسمان و زمین، طلب کرده ام.

ویرایش شده توسط _Najiw80_
ارسال شده در
spacer.png

🌸درود خدمت شما نویسنده‌ی عزیز🌸

از آن‌که انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کرده‌اید نهایت تشکر را داریم.

 

لطفا قبل از شروع پارت گذاری ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید.

قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا

 

برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد.

آموزش درخواست ناظر

 

هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید می توانید درخواست نقد بدهید.

درخواست نقد اثر

 

با رسیدن به 35 پارت می توانید برای اثر خود درخواست جلد بدهید.

درخواست کاور رمان

 

با تحویل گرفتن نقد و ویرایش نکات، می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر را بدهید.

درخواست انتقال به تالار برتر

 

همچنین با اتمام اثرتون لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید.

اعلام پایان

 

با تشکر

|کادر مدیریت نودهشتیا|

  • عضو ویژه
ارسال شده در

پارت_(1)

 

ضربان تند قلبم رو احساس می کردم؛ حرارت بدنم بالا رفته بود و عرق سردی پشت کمرم نشسته بود.

با وجود هوای سرد زمستون که اواسط بهمن ماه بود؛ اصلا سرما رو احساس نمی کردم و مثل یک بچه ی نه ساله خودم رو مچاله کرده بودم.

قدم هام با اون هماهنگ بود؛ تنها فرقی که با هم داشتیم، فاصله ی پونزده متریمون بود که اون جلوتر از من و بدون اینکه درجریان این باشه که دارم تعقیبش می کنم حرکت می کرد.

بهش نگاه کردم؛ برخلاف اینکه چهره ی مجذوب کننده اش که این دو سه ماه من رو اسیر خودش کرده بود رو ببینم، می تونستم صدای قلبم رو بشنوم.

دست های مشت شده ام رو که داخل جیب پالتوی مخملی ام بود در آوردم و جلوی دهانم گذاشتم.

پاهام سست بود؛ ولی باز هم روی زمین مهر می کاشتند. سستی پاهام به خاطر سرما نبود! فقط دلیلش این بود که مبادا لو برم و اون بفهمه که دارم تعقیبش می کنم.

جفت دستاش تو جیب شلوار مشکی اش بود و شال گردن قهوه ایش به خاطر باد مدام تکون می خورد.

گلوله های برف برخلاف اینکه روی زمین آب می شدند، خیلی خوب تونسته بودند، موهای بهم ریخته ی مشکی اش رو از پیش قشنگ تر کنن!

ترجیح دادم قبل از اینکه تو عمق عشقی که اون برام دست و پا کرده بود غرق بشم، با خودم راز و نیاز کنم تا مبادا دستم رو بشه.

از حرکت ایستاد؛ با ترس و اضطراب از پیاده رو بالا رفتم و کنار درب زرد رنگی ایستادم.

زیر چشمی بهش نگاه کردم. نیم رخش به سمت پارک متمایل بود که انگار دنبال کسی می گشت.

انگشت دست چپم، به خاطر استرسی که کل وجودم رو فرا گرفته بود، توسط ناخن های دست دیگم پوست پوست شده بود و سوزشش رو خیلی فجیع احساس می کردم.

زیر لب غرغرکنان گفتم:

- اه لعنتی گندت بزنن! خب مگه مرض داری میای این بنده خدا رو تعقیب می کنی؟ نه مثل بار اولت که اینجوری بدبخت رو با خاک یکسان کردی! نه به الانت که تا قامتش رو جایی می بینی، شروع به تعقیب کردن می کنی. آخه مگه عقلت کمه ؟ تو رو چه به این... لا اله الله اله الله!

پیشونیم رو خاروندم و انگشت پوست شده ام رو تو دهانم گذاشتم تا شاید با گرمای درونم از سوزشش کم کنم.

هنوز ایستاده بود و به پارکی که اگه دو قدم دیگه جلو می رفتم کامل در معرض دیدم قرار می گرفت، نگاه می کرد.

ابروهام رو بهم گره دادم و موشکافانه گفتم:

- آخه بزقاله، دنبال کی می گردی این وقت ظهر؟ اونم تو این سرما! برو راه بیفت ببینم این خونه ی کوفتیت رو کدوم قبرستونی بردی خب!

چشم هام رو دور کاسه چرخوندم و با دلخوری نگاهش کردم.

انگار کمی اعصابش خورد شده بود؛ طفلکی شاید با پسرخاله هاش قرار داشته که نیومدن.

همینطور علاف و بی کار زیر چشمی نگاهش می کردم که از پیاده رو پارک بالا رفت و یک گوشه کنار تابلو لاله تکیه داد.

تو خودم جمع شدم و من هم به دیوار تکیه دادم تا ببینم کی فرمان صادر می کنن و اصلا با کی قرار داره؟

یک جورایی هم حسادت می کردم. شاید با دختری چیزی قرار داره هان؟

نه بابا، دختره ی روانی چی میگی واسه خودت؟ اون تو این چهار ماه تو کوچه ی ما اصلا به کسی محل نمی داد. یک جوری می اومد و می رفت که انگار اصلا از همسایه ها خوشش نمی اومد! تنها جایی که اتراق می کرد هم روی موتورش کنار درب منزل بود. سیگار می کشید و انقدر به زمین طفلک نگاه می کرد که خودم شاهد ناله ها و شیون زمین بیچاره بودم.

پوفی کردم و بهش نگاه کردم؛ سیگار می کشید و با اخم به زمین نگاه می کرد. خدایی خیلی خندم گرفته بود! آخه این چه وضعشه؟ حالا میتونم بگم که کوچه ی ما قشنگیی نداره ولی خب اگه نود درجه بچرخه میتونه حداقل کل زیبایی هارو تو پارک کوچولومون ببینه.

من خودم ضعف کرده بودم برای اون سبزه و درخت هایی که پوشیده از برف بودند. بعد این جذاب بی خاصیت فقط به زمین زل زده.

آهی کشیدم و بهش نگاه کردم. خدایی از همین فاصله می تونستم حسی که بهم می داد رو حس کنم. آخه لعنتی چی تو انقدر من رو درگیر خودش کرده؟ چشم های فندقیت؟ ابروهای مشکی کم پشتت؟ یا اون... استغفرالله حوری...! دیگه نباید به قسمت لب اشاره کنی چون طفلک لبی هم نداره.

  • عضو ویژه
ارسال شده در

پارت_(2)

 

می خواستم بخندم که یهو دیدم روش سمت منه و من خاک بر سر هم یک جوری ایستادم هر خری هم می تونست بفهمه که دنبال کی ام و اینجا چه غلطی می کنم.

دست و پام رو گم کردم؛ ولی با کلی فحش دادن به خودم تونستم محتویات وجودم رو جمع کنم. بهش پشت کردم و به خیابون زل زدم.

تا چشم کار می کرد فقط فروشگاه بود و املاکی. از همون اول خیابون لاله تا این آخر که پارک مستقر شده تحت تعقیب بنده بود.

اه دیدن هیج جا جز خودش برام جذابیت نداشت. برای همین دل رو زدم به دریا و یک کوچولو سرم رو کج کردم تا به زور هم که شده دوباره ببینمش.

مغزم از کار افتاد؛ آه از نهادم بلند شد و بغض کرده به جای خالیش نگاه کردم. لب برچیدم و زیر لب گفتم:

- این پسر چطوری تو دو ثانیه غیب شد هان؟

به سمت پیاده رو پارک حرکت کردم و به قلب پارک خیره شدم. همونجایی که قبل ناپدید شدنش ایستاده بود رفتم و به اطراف نگاه کردم.

دستم رو روی پیشونی داغم گذاشتم و تقریبا همه جا رو از دید گذروندم. همینطور هم با تابلویی که نیشش بناگوش باز بود و به ضایع شدنم می خندید حرف زدم:

- ای تف به این شانس قشنگمون که مثل همین برف ها آروم- آروم رو سرمون می ریزه. دیگه بهتر از این مگه هست؟ ماموریت مسخره هفتگیمون هم مثل الباقی نصفه نیمه بشه؟

آخه من موندم چرا باید یک دختر بیچاره روز و شبش رو بزاره برای این مردک نفهم؟ هان؟ آخه چرا من انقدر علاف و بی کارم بگو؟

دیدم جواب نمیده برای همین لگد نیمه محکی بهش زدم و مثل این دیوونه ها گفتم:

- خب آهن قراضه ی آبی به جای اینکه بخندی کمی هم سخن بگو؟ چی ازت کم میشه هان؟ نکنه از شکل مثلثی بودن به دایره تغییر می کنی؟

ضربه ی دیگه بهش زدم و به پسر بچه ای که با کنجکاوی من رو نگاه می کرد و داخل پارک می رفت نگاه کردم.

از روی کلاه سوسنی ام سرم رو خاروندم و لبخندی کشدار تحویلش دادم. اون هم بدون توجه راهش رو گرفت و رفت.

دست هام رو داخل جیب پالتوم گذاشتم و یک بار دیگه به پارک نگاه کردم. به جز چند تا پسر بچه که کمی اونطرف تر، با سرسره بازی می کردند، هیچکس نبود. یعنی بودن ها...! مرد جذابمون نبود.

بغض کرده فاصله ی پاهام رو از هم باز کردم و تا خواستم به سمت کوچه ی خودمون برم که گل از گلم شکفت.

یعنی وجودم انقدر انرژی گرفت که کم مونده بود همین جا پس بیفتم. دقیقا کنار دیواری که به سمت یک کوچه ختم می شد ایستاده بود و داشت با تلفن صحبت می کرد.

لبخند پت و پهنی زدم و منتظر ایستادم تا حرکتی کنه. خداروشکر نیازی به قایم شدن نداشتم و دلیلیش هم حواس پرتی اون و ماشینی که گوشه ی پیاده رو پارک توقف کرده، بود.

کمی به ماشین پراید سفید رنگ نزدیک شدم. برای اینکه به محل اقامت اون برسم باید خیابون رو رد می کردم.

پشتش رو به من کرد و داخل همون کوچه ای رفت که سر نبشش ایستاده بود. من هم بدون اینکه دو طرف خیابون رو نگاه کنم، قبل اینکه دوباره از دستم جیم بشه خودم رو به کوچه رسوندم. البته با احتیاط!

پشت دیوار ایستادم و دیواری که به کوچه ختم می شد رو رد کردم. فاصلمون این بار کمی بیشتر بود! خب شاید اینطوری هم بهتر بود! خداروشکر اینجا زیادی هم خلوت نبود و یک چند تا ماشین و موتور وجود داشت.

من از پیاده رو می رفتم و اون دقیقا وسط راه ماشین ها حرکت می کرد. هنوز هم داشت با تلفن همراهش صحبت می کرد و گه گداری سرش رو تکونی می داد که می تونستم از همین جا تصور کنم، چند لاخ از موهای جلوش رو پیشونی اش می ریخت و چقدر پوست گندمگونش رو پیش از قبل جذاب می کرد.

تو دلم عروسیی به راه افتاد که نزدیک بود همینجا بیفتم و تشنج کنم. آخه من رو چه به این افکار پوچ و بیهوده؟ خدایی، نمیدونم چه تله ای برام پهن کرده بود که انقدر مجذوبش شدم! وای... وای...! اگه مامان محترم بفهمه این موضوع رو، یعنی قشنگ یکی از همون کاردک های برنده اش رو بر میداره و این سر رو درست وسط سینم می زاره. به خدا...! آخه این کارها چیه من می کنم؟ گمون کنم مغز خری چیزی خوردم که دلم اینطوری برای دیدنش جفتک می پرونه.

  • عضو ویژه
ارسال شده در

پارت_(3)

 

خیلی زیادی دیگه تو افکارم بودم و این بار نتونستم حواسم رو پیش چشم هام نگه دارم. با تعجب به دور و برم نگاه کردم. کوچه ای که سه راه بود! و اون از سمت راست شروع به حرکت کرد.

کمی قدم هام رو تند کردم و خودم رو به کوچه رسوندم. قبل اینکه پا به داخلش بزارم یک کوچولو نگاهی انداختم و چون فضا رو امن دیدم، به راه افتادم.

دوباره با خودم صحبت کردم:

- خودمونیم ها...! چقدر این پسر راه میره و ما نمی دونستیم. چشه خب؟ چرا داره این کوچه هارو انقدر دور میزنه؟ مقصدی چیزی تو کاسه کوزه اش نیست ما بریم گم بشیم؟ خدایی دیگه داریم قندیل می بندیم اره جون، گمشو برو خونت دیگه.

پوفی کردم و به قامت ورزیده پسندش نگاه کردم. حالا خودمونیم ها...! اگه واقعا دلم انتخابش رو کرده هم باید بگم دست رو خوب کسی گذاشتم. البته من خیلی هم این آقا رو که نمی شناسم. می شناسم؟پوف...!

پیشونیم رو خاروندم و به ساعت مچی تو دستم نگاه کردم. ساعت پنج و نیم عصر شده بود. فکر کنم حدودا نیم ساعته که من این بنده خدارو سرچ کردم. الاناست که مامان زنگ بزنه و قشنگ منو بشوره و بزاره رو بند.

از فکر صداش هم خندم گرفت و جلوش رو گرفتم تا صوت بلندی ایجاد نکنه.

فکر کنم داشتیم به مقصد نزدیک می شدیم که قدم هاش رو کند تر بر می داشت؛ خیلی جالب بود برام! اگه ته این کوچه رو از سمت راست بره، خیلی زیاد هم از کوچه ی خودمون فاصله نداره!

اونوقت من باید به هر دلیلی بیام و از این کوچه مدام رد بشم تا از ندیدنش دیوونه نشم!

زهر خندی زدم و به خاطر افکار مزخرفم غصه خوردم! اونم چه غصه ای که ما رو ناغافل کرد و مثل بز همینطوری راه می رفتیم که با مخ خوردیم به چیزی سفت که بینی و صورت رو قشنگ پرس کرد.

آخ کوچولویی گفتم و چشم هام رو بستم. از شدت درد اشک تو چشم هام جمع شده بود و یک لحظه تموم وجودم سردی هوا رو حس کرد! بینی ای که گمونم چیزی ازش نمونده بود رو بین دو انگشتم گرفتم و با ناله چشم هام رو باز کردم.

خیلی قشنگ و مجلسی خورده بودم به ستون و واویلا بود اگه یکی فیلم ما رو تو فضای مجازیی چیزی می زاشت. اونوقت باید چندین بار این صحنه ی گوگولی رو تماشا می کردند تا از خنده عقب نمونن.

اخمی کردم و زیر لب به آرهان فحش دادم.

- ای خدا ازت نگذره مرتیکه. ببین چه به روزم آوردی خب؟

از ستون فاصله گرفتم و غضبناک بهش خیره شدم.

- کی تو چنار رو این وسط کاشته که مزاحم یک خانم بشی هوم؟ بوزینه ی الاغ مگه عقل نداری تو؟ وقتی یک خانم متشخص علاف مثل من داره رد میشه باید از جلوش گم شی اونور تا اینطوری به فنا نره می فهمی؟ خدایی از من علاف تر تویی که ده پونزده تا سیم رو دستات گرفتی و به ریش من می خندی. یعنی خاک بر سرت کنم که مفت هم نمی ارزی.

قدم های سست و ناتوانم رو دوباره روی زمین گذاشتم و تا از ستون دور نشدم، همینطوری یک ریز بهش خیره می شدم و فحش می دادم.

سرم رو چرخوندم تا موقعیت رو درک کنم و پسر خوبمون رو پیدا کنم که دوباره آه از نهادم بلند شد.

پاهام رو محکم به زمین زدم تا به صورت فاش شده چیزی به جریان بزارم که دو تا پسر از مقابلم رد شدن و با خنده به حرکات الاغ مانندم خیره شدند.

جفتشون یک طلب شفاعتی از خدا خواستند و قبل اینکه با من هم مسیر بشن گورشون رو گم کردند.

لبخند زنان به راهی که اونا رفته بودند خیره شدم و مثل این شلنگا زیکزاکی راه رفتم.

خنثی ولی در لحظه ی ترکیدن به سر می بردم. الان فقط منتظر این بودم تا برگردن و یک جفتک از بنده نوش جان کنن! آخ که چه دلم خواست.

قدم های محکم رو مثل این کسایی که می خوان برن کشتی بگیرن برداشتم و دنبال شخص مد نظرم گشتم.

تقریبا همون نصف کوچه ای که به خاطر ستون مستفیض شدم رو نگاه کردم و فقط یک جا موند که ندیده باشم. یک زمین خالی که دقیقا میانبری به سمت کوچه ی خودمون بود. لب برچیدم و شونه ای بالا انداختم. به سمت همون قسمت رفتم و دور و برم رو نگاه کردم.

اینجا فکر کنم آدمی چیزی نداشت! انقدر خلوت بود که اگه یک نفر به جز من اورانگوتان اینجا بود، قبض روح می شد. اونم چه قبضی! از گاز و آب و برق بدتر! فجیع اصلا...!

این قسمت کوچه رو هم که می شه گفت ال مانند بود رو هم نگاه کردم؛ ولی اثری از اون مجسمه ی جذاب پیدا نکردم. یا آب شده بود روی زمین، یا تو یکی از این خونه ها داشت به ریشم می خندید.

کنار دیوار تکیه دادم و به چکمه های مشکی ام خیره شدم. دست هام رو هم پشت کمرم به هم گره دادم و لب ورچیده به اینور و اونورم نگاه کردم.

قبل اینکه اکسیژنی وارد ریه هام کنم نمیدونم یهو چی شد که یکی محکم جلوی دهانم رو گرفت و چون خیلی ناگهانی بود چشم هام بسته شد و شوت شدم جایی نامعلوم!محکم به دیوار چسبیده و مسخ زده و بی حرکت چشمام رو بسته بودم؛ انقدر ترسیده بودم که تموم موهای بدنم سیخ شده بود و هیستریک شده می لرزیدم. حتی پاهامم دیگه توان ایستادن نداشتن و اگه ولم می کردن، پخش زمین می شدم. راه دهانم رو باز کرد و تونستم نفس بکشم. کمی خم شدم و بدون اینکه چشم هام رو باز کنم ته دلم گفتم:

- یعنی قشنگ فاتحم خونده اس. خدایا خودت کمکم کن!

دستام رو حالت التماس کنار هم گذاشتم و چشم هام رو باز کردم. بغض آلود زبونم رو به حرکت در آوردم تا چیزی بگم که دوباره دهانم بسته شد.

بغض مثل گربه تو گلوم چنگ انداخته و باعث شده بود که هاله ای اشک مهمون چشم هام بشه.

اعصابم خیلی خورد بود و دلیلش به خاطر این بود که، هم نتونستم خونه ی آرهان رو پیدا کنم و هم اسیر دست یک اورانگوتان شدم. آی...! غلط کردم دیگه تو کوچه های خلوت اینطوری راه نمیرم. به خدا غلط کردم...!

  • عضو ویژه
ارسال شده در

پارت_(4)

 

اولین قطره ی اشک که گلگون شد، شروع کننده ی قطرات بعدی بود. چشم چرخوندم و با دید تار اطرافم رو دید زدم. یهـو عین این برق گرفته ها چنان هینی کردم که به ته نرسیده دوباره جلوی دهنم رو گرفت و با اخم گفت:

- هیس...! آروم باش دختر! تو اینجا چه کار داری ها؟

لحن صداش آروم و پر ابهت بود! دست و پام رو دوباره گم کردم و چون جلوش اینطوری اشک می ریختم، زبونم از بیخ قطع شده بود.

دستش رو از جلوی دهنم برداشت و کمی ازم فاصله گرفت.

ای تف بهم! واقعا باید برم خودم رو به گل بگیرم که انقدر دست و پا چلفتی ام.

اشک هام رو پاک کردم و سر به زیر شده، طوری که بتونم فاجعه رو ماست مالی کنم گفتم:

- یعنی چی که من اینجا چه کار می کنم؟

خاک برسرت حوری...! مثل آدم حرف بزن خنگول! الان دیوار هم می فهمه که تو داری دروغ سر هم می کنی. ای خورشت بی خاصیت. حال بهم زن!

دندونام رو به هم فشار دادم و درحالی که سعی می کردم جلوی لکنتم رو بگیرم، گفتم:

- من...من داشتم می رفتم خونمون. خب، خب شما...

پوزخندی زد و تلفن همراهش رو داخل جیبش

گذاشت. مثل من، به دیوار مقابلم که پنج متر باهام فاصله داشت تکیه داد و ژست دخترکشش رو به نمایش گذاشت.

قشنگ داشتم پس میفتادم که لب از هم باز کرد و گفت:

- پس داشتی می رفتی خونتون آره؟

سرم رو به معنای آره تکون دادم و ادامه دادم:

- آره خب. من گاهی از تموم کوچه ها رد میشم تا...

حرفم رو تکمیل کرد و با بم صدای خاص و مردونه اش گفت:

- تا ... تا مو به موی این کوچه رو از بر بشی؟

به صورتش نگاه کردم. انقدر قشنگ و خواستنی بهم خیره شده بود که دوست داشتم، همین الان بپرم بغلش و ماچش کنم. آخه حیوون چرا با دلم این کار رو می کنی هان؟

خواستم حرکتی کنم که گفت:

- خیلی برام جالبه که اتفاقی همون کوچه ای که من اومدم رو اومدی. ببینم تو مگه بی کاری که تو این سرما، اونم همچین جاهایی قدم میزنی؟

به سمت چپم که بن بست بود نگاه کردم و قبل اینکه اون نگاهش من رو مستیفض کنه، قدم هام رو به سمت راست گذاشتم.

آروم و بدون هیچ فکری گفتم:

- خب، خب من همیشه کارم اینه و عادت کردم!

با چیزی که گفت از حرکت ایستادم و ضربان تند قلبم، فعال شد. البته فعال بود ها...! بدتر شد. یک جوری که قشنگ تموم وجودم با سطلی پر از آب داغ، گر گرفته شد.

- عادت کردی که دنبال پسرها راه بیفتی و هر جا که میرن تو هم پشت سرشون راه بیفتی؟

بدون اینکه نگاهش کنم، با چشم های گرد شده به کف زمینی که اون بهتر از من رج می زد، نگاه کردم.

خدا مرگم بده...! این چرا انقدر زرنگه ها؟

در حالی که سعی بر مخفی کردن حقیقت داشتم زبون باز کردم و همینطور که می خواستم حرکت کنم گفتم:

- اصلا هم اینطوری نیست! من دنبال پسرها راه نمی افتم.

خیلی قشنگ دیوار بغل دستم یک غلط کردی سمتم شوت کرد و بنده چنان مستفیض شدم که حتی نفهمیدم چطور مچم رو به اسارت دست های مردونه اش در آورده.

خودش رو بهم رسوند و هم پای من شد. زیر چشمی نگاهش کردم که هنوز اون پوزخند روی لب هاش بود. چقدر از نزدیک جذاب تر به نظر می رسید! آخ چقدر که این قامت و این چهره، من رو درگیر خودش کرده بود!

هول شده بودم و نامیزون راه می رفتم که گفت:

- نترس! لازم نیست اینطوری بترسی! خودت خوب میدونی که من اهل اذیت کردن دخترها نیستم. به خصوص جوون کوچولویی که یک روز همسایه ی من بود.

نگاه کوتاهی بهش انداختم و بعد به زمین چشم دوختم. ته دلم می لرزید وقتی بم صدای مرونه اش اکوی این کوچه ی خلوت و ساکت می شد.

دیگه رسیده بودیم به همون کوچه ال مانندی که من این قسمت رو نگاه نکرده بودم. هنوز درست نفهمیده بودم که فهمیده من تعقیبش می کنم یا نه؟ ولی این هم نفهمیدم که دقیقا کجا قایم شده بود و خب باید بگم من اینجا کمی غافلگیر شدم. کم که چه عرض کنم؟! خیلی بیشتر بهم میاد!

زبونم رو تو دهنم چرخوندم و آروم گفتم:

- سوتفاهمی پیش نیاد که من شما رو تعقیب نکردم! اتفاقی شد و...

حرفم رو قطع کرد و در حالی که به مسیر خونمون اشاره می کرد گفت:

- باشه متوجه شدم! میتونی بری دختر خوب! ولی یادت باشه که...

حرفی که می خواست بزنه رو قورت داد و به جاش موهای بهم ریخته اش رو توسط انگشت هاش شونه زد.

دوباره ته دلم تکون خورد و دوست داشتم این نزدیکی تموم بشه و زود به خونه برم. از ته دل به خاطر این رسوایی که خر خودش بود جیغ بزنم و موهام رو تا جا داره بکشم.

دیگه بیشتر از این موندن رو جایز ندونستم و پا تند کرده و خودم رو از معرکه ی عشق دور کردم.

  • عضو ویژه
ارسال شده در

پارت_(5)

پشت در تکیه دادم و نفس های پی در پی ام سکوت حیاط رو پر کردند. گوشه ای نشستم و سرم رو روی زانوم گذاشتم. چشمام رو بستم و تو تاریکی، چهره ی مجذوب کننده و گیراش رو طراحی کردم. به تکرار قلبم سوخت! و این به خاطر احساسی بود که این چند روز گرفتارش شدم!

صدای قدم ها نزدیک تر شد. همون طور نشسته برگشتم و با سوراخ کوچولویی که کناری از در به وجود آورده بودم، عامل صدا رو نگاه کردم.

چون سوراخ ریز بود، خیلی واضح نمی شد چیزی رو دید؛ ولی از ژست خاصش فهمیدم اون کسی که پشت این در وایستاده، خود خودشه!

ولی اون اینجا چی می خواد؟

کلافه کلاهم رو در آوردم و پوفی کردم. البته آروم و بی سر و صدا!

وقتی کامل از سوراخ دور شد، ایستادم و به حال و روز این چند هفته ام خندیدم!

آخه به من هم میگن آدم؟ کدوم آدم عاقلی این مدلی رفتار می کنه؟ یک دختر بیست ساله رو چه به مسخره بازی؟

ژولیده پولیده به سمت خونه عقب گرد کردم و کفش هام رو گوشه ای در آوردم. نگاه کوتاهی به درب بسته کردم؛ انگار هنوز هم اون بیرون بود و این رو از بوی سیگاری که فضا رو پر کرده تشخیص دادم.

لبخندی کمرنگ زدم و تصور از اینکه اون هم می تونست بهم فکر کنه رو از ذهن گذروندم! اما خب، اون که به خاطر من اینجا نیومده و دلیل اومدنش به اینجا می تونست خالش باشه که همسایه ی ما بود...

تا پام رو داخل گذاشتم و هوای گرم رو به وجود یخ زده ام تزریق کردم، صدای داد مامان که از آشپزخونه به من نگاه می کرد اومد.

- الهی من از دست تو بمیرم راحت بشم. دختره ی نفهم کجا بودی تا این موقع؟ مگه قرار نبود فقط سه ساعته بری و بیای؟ ساعت رو ببین حوریا! کجا بودی تا این وقت؟

چند لاخ از موهای فر خورده ام رو که جلوی صورتم اومده بود با کلافگی پوف کردم تا کنار بره. دکمه های پالتوم رو در حالی که باز می کردم جواب دادم:

- ببخشید مامان جونم! رفته بودم پارک کمی روی نیمکت نشسته بودم. انقدر غرق افکاراتم شدم که زمان از دستم در رفت.

پالتوم رو کامل در آوردم و به جالباسی که کنار درب و پنجره قدی بود آویزون کردم.

بعد دستم رو پشت گردنم بردم و تا خواستم خمیازه بکشم مامان با جیغ گفت:

- ببند اون دهان لامصبت رو! حتما این خمیازه هم نشون از اینکه بری بتمرگی آره؟

غرولند چهرم رو چروک کردم و چیزی نگفتم. به حسام که روی زمین دراز کشیده بود و با ماسماسکش ور می رفت نگاه کردم.

هیچ بالشتی تو حال نبود و من هم مجبور شدم اونی که زیر سر داداش هفده سالم بود بردارم.حالت نیم خیزبه خودم گرفتم و از روی فرش ماشینی گلدار که رنگ های متنوع زرشکی و... روش کار شده بود رد شدم تا به بالای سر اون رسیدم.

از لبه ی بالشت کرمی گرفتم و از زیر اپن به مامان که واسه خاطر غذا سکوت کرده بود نگاه کردم. در همین حال بالشت رو آروم کشیدم و خیلی سریع کنار خونه دراز کشیدم.

حسام صداش رو پس کله اش انداخت و با ناله گفت:

- هی...! چه کار می کنی؟ چرا بالشت من رو از زیر سرم بر می داری؟ مرض داری مگه؟!

دست هام رو بین پاهام گذاشتم و مظلوم چشم هام رو بستم که ادامه داد:

- حوریا با تو هستم ها...! تنبل بی خاصیت فقط دو دقیقه کار داشت بری گم بشی اتاق خودت.

صدای تق و توق لوازم آشپزخونه اومد. انگار مامان قشنگ قصد داشت خشونتش رو به آزار من تحویل بده.

کلافه نفس کوتاهی کشیدم و با بدنی کوفته روم رو به طرف دیوار کردم.

حسام با غرغر بلند شد و رفت سمت مبل و خودش رو روش پرت کرد.

- هم تو بهتره که بیرون گم و گور شی! وقتی میای خونه...

صداش با بالشتی که توسط من به سرش خورد قطع شد. چپ- چپ بهش نگاه کردم که داشت با اخم سرش رو مالش می داد.

- مگه اکسیژن خونه رو کم می کنم که چنین اراجیفی بار من می کنی؟

مامان از داخل آشپزخونه که فقط ده قدم فاصله داشت بیرون اومد و با حرص گفت:

- باز شروع شد. خدایا خودت بخیر کن!

شالم که روی شونم افتاده بود رو روی دسته ی مبل تک نفره پرت کردم و به حسام که میرغضب نگاهم می کرد خیره شدم. سوالی چشم هام رو جرخوندم که گفت:

- نه اکسیژن کم نمی کنی. ولی انگار مرضی چیزی تو وجود داری که هر وقت خونه ای باید روی ما بدبخت ها بریزی. من که کاریت نداشتم تو بالشت رو...

مامان کمی صداش رو بالا برد و در حالی که تی وی روبرومون رو از اون سمت که زیر اپن نشسته بود بالا و پایین می کرد گفت:

- می خواین باز دیوونه بازی در بیارین برین گم شین تو اتاق! از جلوی تلویزیون هم برین اونور.

به جفتشون نگاه کردم و به سمت راهرو که کنار آشپزخونه و سمت راست بود رفتم. پیش از اینکه به اتاقم برم سرم رو برگردوندم و گفتم:

- اینجا هم که به جون خودم خونه نیست. دیوونه خونه است.

درب رو باز کردم و وقتی وارد اتاق فنچم شدم، صدای حسام ریز اومد که گفت:

- و تو نیز یکی از بیمارهای زنجیره ای این خونه هستی.

کلافه اداش رو در آوردم و با بی حالی سمت تخت قدم برداشتم. جوری دراز کشیدم تا بتونم مثل این چند هفته ی اخیر به سقف خیره بشم و به احساسی که این ماه تو وجودم به جریان در آمده فکر کنم.

وقتی چهره اش و اون نیم رخ جذابش از مقابل چشم هام عبور کرد ضربان قلبم رو دوباره احساس کردم! دستم رو روی دهانم گذاشتم. بغض به گلوم چنگ می انداخت و نمی دونستم چرا انقدر روحیه ام حساس شده. چشم هام رو بستم و تلاش کردم افکار رو از تو ذهنم بیرون کنم تا بتونم بخوابم. اما مگه می شد؟ حتی یک لحظه هم قامت و چهره ی آرهان از مقابل چشم هام دور نمی شد و تا حدی بهم فشار وارد کرد که با دندونهای به هم قفل شده بالشت رو از زیر سرم برداشتم و پشت به سقف خوابیدم اون رو هم روی سرم گذاشتم و تا تونستم فشار دادم و جیغ کشیدم.

 

  • 2 هفته بعد...
  • عضو ویژه
ارسال شده در

پارت_(6)

 

اونقدری که من بالش زیر سرم رو تا صبح می چرخونم، اگه به جاش توربین بود می تونستم برق کل روستاها رو تامین کنم.

توتاریکیِ چشم هام، خاطراتی که اولین بار دیدمش سو- سو زد و به اجبار فیلم هایی که مغز عزیز برام پخش کرده بود رو تماشا کردم. وای... هر وقت از اون موقع یادم میاد، دلم می خواد همین گردنم رو با دست هام فشار بدم و جوری روده مودم رو از حلقوم بکشونم بیرون که دیگه در این حد به مغزم فشار نیاد.

کلافه ازجام بلند شدم و بالشت رو محکم به دیوار زدم.

از روی تخت بلند شدم و مستقیم سمت کمد دراور رفتم. روبروی آینه ایستادم و به موهای پریشون که شبیه دم نجیب جون بود نگاه کردم. همه رو افشون کردم و با قیافه ای در هم رو به سقف کردم و گفتم:

- خداوندا بزرگیت رو شکر می کنم که در کمبود مو دم حیوان نجیبت رو به خاطر من قیچی کردی و در فرق سر من بدبخت کاشتی. لشکری از مو رو به من هدیه دادی، نمیگی از خوشحالی پس میفتم؟

روم رو از خدای بزرگ که با تأسف نگاهم می کرد گرفتم و به آینه که گمونم داشت از وسط نصف می شد نگاه کردم.

لبخندی تحویل قیافه ی هیولا مانندم دادم و صندلی رو از زیر میز که دو سه تا کشو پر از خرت و پرت بود بیرون کشیدم. آروم روش نشستم و بعد خودم رو خم کردم تا بتونم دستم رو زیر چونم بزارم و دفتر خاطراتم رو باز کنم.

پوفی کردم و در حالی که به قسمت سه ماه پیش رجوع می کردم تا بهتر بتونم خاطره ی امروزم رو بنویسم.

انگشتم رو زیر نوشته ی« پالس وابستگی» گذاشتم و الباقی متن های خرچنگ قورباغه ام رو لحاظ کردم:« چهار ماه پیش اواسط مهر ماه...

خستگی تموم وجودم رو در برگرفته بود؛ آخه امروز دوشنبه بود و زنگ آخر هم تربیت بدنی داشتیم. البته که من همیشه صبحی بودم ولی منتهی بعد از مدرسه رفته بودم خوش گذرونی و...که به خاطر همین اصلا چشم هام جایی رو نمی دید و پا تند می کردم تا هر چه زودتر به خونه برسم.

از کوچه های بزرگ و کوچیک و زیگزاگی رد شدم تا اینکه به میله های اچ مانند رسیدم. پاهام رو روی میله گذاشتم و برای اینکه خواب از سرم پره، بشمار سه محکم پایین پریدم و صاف ایستادم. کوچه ی تنگی که شب هاش شبیه تونل وحشت بود رو رد کردم تا اینکه به کوچه ی خودمون رسیدیم.

به اطراف نگاه کردم؛ به گمونم ساعت های پنج عصر بود که تمام همسایه ها کوچه رو به رگبار بسته بودن و بمب های اتمیشون همون ریز میزه های وروجکشون بود که وسط کوچه ها اتراق کرده بودند و به هر نوعی تفریح می کردند.

خود مادر ها از جمله مامان من هم قسمتی از کوچه رو که می شد روبروی خونه خودمون رو انتخاب و یک دایره برای خودشون درست کرده بودند.

از بین بچه ها رد شدم و تو این فاصله چشمم به حسام خورد که سرش رو مثل میمون های جنگل اینور و اونور تکون می داد و باقی دوست هاش بهش می خندیدند . یک متاسفمی زیر لب گفتم و تند تند به سمت خونه قدم برداشتم.

همسایه ها و مامانم همون طور که حرف می زدند و سبزی پاک می کردند، سرشون رو بالا آوردند و بهم سلام کردند. من هم به تک تکشون سلام کردم تا اینکه رسیدم به یک زن غریبه که تا حالا اینورا ندیده بودمش.

خیلی دوست داشتم باهاش آشنا بشم برای همین خستگی رو فعلا یک کنار چروک کردم و هر چی وسیله داشتم رو داخل حیاط انداختم. کنار ستون تکیه دادم و در حالی که به اون زن محجبه نگاه می کردم دو زانو نشستم و به مامانم چشم دوختم.

سرش رو بلند کرد و در حالی که متعجب نگاهم می کرد گفت:

- حوریا چرا اینطوری به بنده خدا نگاه می کنی؟

سرم رو خاروندم و یک دور همه رو از جمله همسایه ی جدید رو نگاه کردم تا حواسشون به ما نباشه؛ من هم سرم رو به سمت مامان سوق دادم و کنجکاو گفتم:

- این خانم رو تا حالا اینجا ندیدم. تازه اومدن؟

گویا همسایه ی عزیز که مادر ستایش نام داشت با اون گوش های تیزش حرفم رو شنید که شبیه موش های کور بهم نگاه کرد و با خنده گفت:

- آره حوری جان تازه اومدن. خونشونم( به در سفیدی که کمی اونور تر از جایی که میشه گفت روبروی خونمون نشسته بودیم اشاره کرد) همین در سفیده هست.

چشم هام رو شبیه لوچ ها به سمت آسمون سوق دادم. جوری حرص خوردم که دلم می خواست بلند شم و با اون چاقوی دستش گوش هاش رو ببرم. ولی گویا ما مهربان تر از این حرف ها هستیم که بخوایم کسی رو قتل عام کنیم.

از اجبار لبخندی زدم و به باقی دوست های مامانم که فهمیدن بنده چه فوضولاتی در وجودم پرورش دادم نگاه کردم. به خانم غریبه که از شانس قشنگم اون هم در جریان شده بود چشم دوختم و محترمانه گفتم:

- خیلی خوش اومدین به محله ی دیوونه ها! از آشنایی بسیار خرسندم بانوی مهربان و افتخار عزیزی رو با چه نامی دارم؟

گویا متوجه حرف هام نشده بود که تنها تونست یک جمله ادا کنه:

- خیلی ممنون عزیزم! من هم از دیدنت خوشحالم! متوجه منظورتون نشدم!

لپم رو گزیدم و با لبخند خنده داری گفتم:

- آه. فقط چند دقیقه کنار این خانم ها نشستین ها...! تو رو خدا ناب و خاص بمونین که ما شرمنده ی شما نشیم. میگم افتخار آشنایی با چه شخصی رو دارم. یعنی نام و نام خانوادگی و شناسه ی ملزوم رو ذکر کنید.

خندید و در کنارش هم الباقی خندیدند.

جواب داد:

- مادرت گفته بود که خیلی وروجکی. اما فکر می کنم علاوه بر وروجک بودن...

لبخند تو دهنم ماسید که مامان ابوالفضل یک زن تپل و گوگولی که درست کنار خونه ی خودش نشسته بود با تندی و خنده گفت:

- بزارین حرفتون رو من کامل کنم. فوضولی فوضول! چرا تو همش اسم این کوچه رو بد نام می کنی دختر؟ الان ما کدوممون شبیه دیوونه ها هستیم که خبر نداریم؟

خونسرد و در عین حال دلخور از جام بلند شدم و روی دو کف پاهام نشستم.

- بسیار از این صفتی که برام ذکر کردین متشکرم! اما گویا شما به طور کامل بنده رو نشناختین. پس لازم میدونم در این مدتی که اینجا استقرار دارین من رو به خوبی لحاظ کنید. نمیدونم چرا ولی، تقریبا کل این منطقه من رو می شناسن؛ البته یک دلیلش اینکه از بچگی اینجا بودم و با دوچرخه ی قراضه ام که خیلی دوست دارم هنوز هم باهاش بچرخم، سواری می کردم و خب پاسخ شما رو بدم گوگولی(به مادر ابوالفضل اشاره کردم) خیلی جالبه که شما هنوز متوجه این نکته نشدین. البته شما که فقط شیش ماه هست به اینجا اومدین ما قدیمی ها خون و دل خوردیم از دست همسایه های بد این کوچه.

به تابلویی که کمی اونور تر نصب به ستون و اسم کوچه رو ردیف کرده بود اشاره کردم و با خنده گفتم:

- یک روز باید ترتیب چهره پردازان عزیزمون رو بدم؛ بدجوری توی ذوق میزنه. آخه جز من تو این کوچه هیچکس خوشگل نیست.

خانم ها از حرفم خندیدند؛ ولی مامان لبش رو گزید و گفت:

- اِ حوریا زشته مامان جان! چرا این مدلی حرف میزنی.

با نگاه خود پسندی بهش چشم دوختم و در حالی که ابروهام رو مدام بالا و پایین می کردم گفتم:

- مگه دروغ می گم؟

از جام بلند شدم و صاف ایستادم که خانم محجبه دستش رو از زیر چونش برداشت و گویا از من مقداری خوشش اومده بود گفت:

- من نمی خواستم بهت بگم فوضول! دقیقا حرف من این بود که بگم خیلی خوشگلی ماشالله و اون چشم های سبزت بدجوری دلم رو برد. اگه یک پسر...

دستم رو حالت التماس بالا آوردم و حرفش رو قطع کردم:

- خیلی خیلی ببخشید میون سخنانتون جفتک می پرونم. خیلی هم ممنونم از اینکه یک بار هم که شده شما زیبایی های من رو لحاظ کردین. آخه بعضی ها از حسادت نمیتون لب باز کنن و از زیبایی دختر مردم تعریف کنن. می دونین! بس که حسودن. حسود.

مامان لنگه کفشش رو در آورد و با خنده به پاهام زد. من هم تندی جا خالی دادم و به قسمت اونور جوی آب که خونمون اقامت داشت، رجوع کردم. صدای خنده اشون در اومده بود.

مامان نگاه کوتاهی بهم انداخت و بعد به زهرا (مامان ستایش) و (حدیثه خانم) و الباقی چشم دوخت.

- شما این عجوزه رو ببخشین تو رو خدا...! از بچگی همینطور آینه ی دق بوده.

  • عضو ویژه
ارسال شده در

پارت_(7)

 

خانم محجبه که حالا خیلی ازش خوشم اومده بود گفت:

- نگید این حرف ها رو...! به خدا وجود چنین دختری که انقدر ماشالله شنگول و پر انرژیه یک نوع نعمت بسیار ارزشمندیه که باید به خاطرش هزاران بار از خدا ممنون باشی. بعضی ها همین کوله وروجک رو تو خونه اشون ندارن و زندگیشون رو به خاموشیه.

مامان اندکی با افتخار نگاهم کرد. من هم با حالت بسیار گوگولی به سمت همون عزیز بانو شتافتم و کنارش زانو زدم.

کف دستم هام رو بهم چسبوندم و با لبخند جوکر مانند بهش چشم دوختم.

- بسیار بسیار سپاس گزارم که چنین سخنانی رو از زیر زبانتون به رقص در آوردید.

بهش تعظیم کردم که صدای خنده اشون و خدا مرگت نده حوریا و فلان حرف ها بلند شد.

بیخیال سخنانشون ادامه دادم:

- و من نیز هنوز نتوانستم باقی سخنان شما را در حافظه ثبت نمایم. لطفا در صفحه ی اول، قسمت نام و فامیلی اتان را پر کنید تا من امضای قبولی این کوچه رو بهتان بدهم.

دیگه رگبار های خنده و بزن بکوب هایی از جانب لنگه کفش و تره، پیازچه و کم مونده بود ستون و سیم هایی که بهش وصل شده بود به سمتم پرت بشه که عصمت خانم تو حالت سایلنت قرار گرفت. در حالی که چشم های مشکی وحشی اش رو که از اشک خنده پر شده بود پاک می کرد گفت:

- وای خدا دل درد شدم دختر. بسه دیگه!

گردنم رو خاروندم و چشمم رو به خانم محجبه هدیه دادم. اون هم با خنده جواب داد:

- الهی سفید بخت بشی جوون! من ربابه هستم عزیزم. ربابه نیکویی! تازه به این شهر اومدیم و قبل اینجا همدان مستقر بودیم. خب، من چهار، پنج تا بچه دارم که سه تا از پسر هام داماد شدن و تشکیل خانواده دادن و یک پسر و دخترم هم مجرد موندن. می خوای اسم اون هارو هم بگم؟

با خنده جواب دادم:

- نه نه همین قدر کافیه ربابه بانو! خب فقط اسم همین دوتایی که خونه موندن رو بگین.

به دختری که کنارش بود و از اون موقع ندیده بودمش اشاره کرد و گفت:

- این زهره دخترم هست که سی سالشه.

من چطور این دختر رو از اون موقع ندیدم هان؟ فرق سرش رو باز کرده بود و تیکه از موهای دو طرفش رو از شال مشکی اش بیرون ریخته بود. خیلی به هم شباهت داشتن و هر دو پوست سبزه ای داشتن. نه خیلی زیبا بودن و نه خیلی زشت! در حد معمولی. هر دو هم چشم های قهوه ای سوخته و مژه های پر، لب های شتری و گونه های برجسته. خب پسندیدم!

سرم رو تکون دادم و به زهره بانو دست دراز کردم.

- بسیار از آشنایی خوشوقتم زهره بانو. خوش اومدین عزیزم!

به گرمی احترامم رو پذیرفت و جواب داد:

- من هم خوشبختم حوریا جان!

سرم رو به سمت مامان که با لبخند نگاهمون می کرد و با عصمت خانم ریز حرف می زد برگردوندم. خواستم چیزی بگم که یهو امیر محمد و ابوالفضل، همچنین حسام که هر سه همسن هم بودن از اونور کوچه سر رسیدن و اونطرف جوی ایستادن. به امیر محمد که روش رو به سمت مادرش کرده بود نگاه کردم. یک پسر کاملا بدترکیب ولی بامزه که فقط به درد روده بر شدن می خورد. با ادا اصول گفت:

- مامان کمی پول بده می خوام با حسام و ابوالفضل بریم تیله بخریم.

عصمت خانم هم سریع در حالی که با مامانم حرف می زد از کیسه ای که همیشه به گردنش آویزون بود پول در آورد و به دست های دراز همچون مجید دلبندم سپرد.

به زهره نگاه کوتاهی انداختم که اون هم همین کار رو کرد. بعد به سمت خونشون که گویا درش باز شده بود و کسی بیرون می اومد چشم دوخت.

من هم یک نگاه کوتاه انداختم و چون دیدم مردی چیزی داشت موتورش رو داخل می برد روم رو به سمت حدیثه خانم که با اخم به ابوالفضل نگاه می کرد برگردوندم.

- خوشم باشه آقا ابوالفضل. مگه دیروز بهت پول تو جیبی ندادم که الان شبیه گداها دستت رو دراز می کنی و پول می خوای؟

ابوالفضل که از این لحن مادرش همیشه متنفر بود، سرش رو خاروند و یک برو بابای نوش کرد.

بعد هم به سمت پایینی کوچه که به خیابون و مزرعه وصل می شد حرکت کرد. منتظر حسام بودم که حرف بزنه تا بلند شم همون گیس هاش رو ببرم. اما داداش من خسیس تر از این حرف ها بود که گفت:

- من هنوز پول تو جیبیم تموم نشده. فقط می خواستم اجازه بگیرم که میشه با آقا آرهان بریم ته مزرعه و زیر درخت توت تیله بازی کنیم؟

یک تای ابروم رو بالا دادم و بدون اینکه بزارم مامان حرفش رو بزنه گفتم:

- آفرین آقا حسام! اصلا مگه تو این اره خان رو می شناسی که می خوای باهاش بری زیر تخت توت؟ نکنه همون اره ی تیز و برنده بهتون پیشنهاد داده آره؟ آخه تا دیروز فقط پاسور بازی می کردی.

از لابه لای گوش هام صدای خنده ی ریزی می اومد که صاحبش زهره و ربابه بانو بودن.

  • سادات.۸۲ عنوان را به رمان پالس وابستگی | نجمه صدیقی کاربرنودهشتیا تغییر داد
مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...