nastaran ارسال شده در 29 آبان ارسال شده در 29 آبان بسم الله الرحمن الرحیم نام رمان: نبش قبر نام نویسندگان: فاطمه عیسی زاده، نسترن اکبریان ژانر: اجتماعی، عاشقانه خلاصه: جسدی که قبرش نبش شد... نبشی که به دست جسد انجام شد و جنازه ای تازه جان به دنبال قاتل حافظه اش افتاد! همه چیز در پرده ابهام دیده میشد... هیچکس اصل ماجرا را نمیدانست جز آن حافظه به خواب رفته ای که زیر خاک، دفن شده بود! خون، خاک، خاطره... کمی مرگ و جان دوباره سناریوی بازی را چید، صفحه شطرنج، یکی یکی پر شد از وزیر های حیله گری که به دنبال کیش شاه بودند اما در این برحه، برق تند نگاهی، ماتی به شاه حریف زد. مقدمه: به عنوان یه بخیاری با غیرت مردن بخاطر ناموس افتخارم بود. پایان خوبی که برای خودم با سکوت خریده بودمش... ! 2 نقل قول
nastaran ارسال شده در شنبه در ۱۱:۰۱ سازنده ارسال شده در شنبه در ۱۱:۰۱ پارت اول نفس کشیدن برایش به کاری ناممکن تبدیل شده بود. انگار دستها و پاهایش در زنجیری نامرئی قفل شده بودند؛ تکانهای هیستریک و ناامیدانهاش هم نمیتوانست او را از آن حصار بیرحم رها کند. خودش را با تمام توان به دیوارههای آن فضای ناشناس میکوبید، تا جایی که دستانش بالاخره از بند سفتی که دورشان پیچیده شده بود آزاد شدند. پلکهای متورمش را محکم روی هم فشرد؛ چشمانش میسوخت و دیدن را برایش دشوار کرده بود. اما همین که چشمهایش را باز کرد، موجی از خاک داغ و خشک، فضای تنگ و تاریک اطرافش را پر کرد و سوزش را در گلویش دوچندان ساخت. با تمام جانش دستها را به سقف کوتاه بالای سرش کوبید. دهانش باز شد تا فریادی برای کمک سر دهد، اما خاک تلخ و شور، گلویش را پر کرد و صدایش را خفه ساخت. وحشت مثل سایهای سنگین روی ذهنش افتاده بود، اجازه نمیداد حتی یک فکر واضح از احتمالات پیش رویش عبور کند. دوباره زانوهایش را جمع کرد و با تمام توان به سقف کوبید. مانند ماری که در دام افتاده، به خود میپیچید و صدای نالههای خفه و عمیق از گلو خارج میکرد. ناگهان تکهای سنگین از سقف پایین افتاد و با تمام وزن روی شکمش فرود آمد. درد مثل موجی داغ در بدنش دوید، اما او هنوز از تقلا دست نمیکشید. پاهایش را به شدت تکان داد تا پارچهای که دورش پیچیده بود پاره شود. خاک به ریههایش نفوذ کرده بود و هر نفس را به کابوسی کشنده تبدیل میکرد. نه میتوانست بهدرستی سرفه کند و نه نفسی عمیق بکشد. وقتی چشمانش را در تاریکی محض برای چند ثانیه باز کرد، همان چند لحظه کافی بود تا سوزش وحشتناکی تمام صورتش را در بر بگیرد، گویی یک عمر زیر این فشار گیر افتاده بود. او یک بار دیگر نیروی باقیماندهاش را جمع کرد. پاهایش را به سقف کوبید. ناگهان، سقوط جسمی سخت و سنگین روی سر و شانههایش تمام بدنش را به درد فرو برد. انگشتانش با سختی از میان خاک و سنگها گذشت تا بتواند نیمنفسی از هوای سنگین بگیرد. تقلا میکرد و از ته گلو نالهای شبیه غرش حیوانی زخمی بیرون داد. چشمانش از شدت فشار و تنگی نفس از حدقه بیرون زده بود. او میتوانست ضربان تند رگهای برآمده روی پیشانی و گردنش را حس کند؛ زندگی با هر ثانیه بیشتر از او فاصله میگرفت. اما تسلیم نشد. یک ضربه دیگر به آوار روی سر و صورتش کافی بود تا تکههای سنگین را کنار بزند. این حرکت، اما، موجب شد موجی از خاک مثل آبشاری روی او بریزد و دهانش را، که برای نفس کشیدن باز کرده بود، پر کند. در آن لحظه فهمید که در گودالی خاکی دفن شده و اگر سریعتر خود را بیرون نمیکشید، اکسیژن تمام میشد و مرگ به سراغش میآمد. دستانش با شتابی شبیه به تیغههای پنکه خاکها را کنار میزدند. نمیدانست چقدر زمان گذشته است؛ ثانیهها مانند ساعتها به نظر میرسیدند. اگر کسی از او میپرسید چه مدت است تلاش میکند، شاید میگفت یک روز یا بیشتر، اما حقیقت این بود که هنوز دو دقیقه هم نگذشته بود. 1 نقل قول
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در شنبه در ۱۹:۲۰ مدیر ارشد ارسال شده در شنبه در ۱۹:۲۰ 🌸درود خدمت شما نویسندهی عزیز🌸 از آنکه انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کردهاید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید می توانید درخواست نقد بدهید. درخواست نقد اثر با رسیدن به 35 پارت می توانید برای اثر خود درخواست جلد بدهید. درخواست کاور رمان با تحویل گرفتن نقد و ویرایش نکات، می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر را بدهید. درخواست انتقال به تالار برتر همچنین با اتمام اثرتون لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر |کادر مدیریت نودهشتیا| نقل قول
ارسالهای توصیه شده