nastaran ارسال شده در 29 آبان ارسال شده در 29 آبان بسم الله الرحمن الرحیم نام رمان: نبش قبر نام نویسندگان: فاطمه عیسی زاده، نسترن اکبریان ژانر: اجتماعی، عاشقانه خلاصه: جسدی که قبرش نبش شد... نبشی که به دست جسد انجام شد و جنازه ای تازه جان به دنبال قاتل حافظه اش افتاد! همه چیز در پرده ابهام دیده میشد... هیچکس اصل ماجرا را نمیدانست جز آن حافظه به خواب رفته ای که زیر خاک، دفن شده بود! خون، خاک، خاطره... کمی مرگ و جان دوباره سناریوی بازی را چید، صفحه شطرنج، یکی یکی پر شد از وزیر های حیله گری که به دنبال کیش شاه بودند اما در این برحه، برق تند نگاهی، ماتی به شاه حریف زد. مقدمه: به عنوان یه بخیاری با غیرت مردن بخاطر ناموس افتخارم بود. پایان خوبی که برای خودم با سکوت خریده بودمش... ! 5 نقل قول
nastaran ارسال شده در 4 آذر سازنده ارسال شده در 4 آذر پارت اول نفس کشیدن برایش به کاری ناممکن تبدیل شده بود. انگار دستها و پاهایش در زنجیری نامرئی قفل شده بودند؛ تکانهای هیستریک و ناامیدانهاش هم نمیتوانست او را از آن حصار بیرحم رها کند. خودش را با تمام توان به دیوارههای آن فضای ناشناس میکوبید، تا جایی که دستانش بالاخره از بند سفتی که دورشان پیچیده شده بود آزاد شدند. پلکهای متورمش را محکم روی هم فشرد؛ چشمانش میسوخت و دیدن را برایش دشوار کرده بود. اما همین که چشمهایش را باز کرد، موجی از خاک داغ و خشک، فضای تنگ و تاریک اطرافش را پر کرد و سوزش را در گلویش دوچندان ساخت. با تمام جانش دستها را به سقف کوتاه بالای سرش کوبید. دهانش باز شد تا فریادی برای کمک سر دهد، اما خاک تلخ و شور، گلویش را پر کرد و صدایش را خفه ساخت. وحشت مثل سایهای سنگین روی ذهنش افتاده بود، اجازه نمیداد حتی یک فکر واضح از احتمالات پیش رویش عبور کند. دوباره زانوهایش را جمع کرد و با تمام توان به سقف کوبید. مانند ماری که در دام افتاده، به خود میپیچید و صدای نالههای خفه و عمیق از گلو خارج میکرد. ناگهان تکهای سنگین از سقف پایین افتاد و با تمام وزن روی شکمش فرود آمد. درد مثل موجی داغ در بدنش دوید، اما او هنوز از تقلا دست نمیکشید. پاهایش را به شدت تکان داد تا پارچهای که دورش پیچیده بود پاره شود. خاک به ریههایش نفوذ کرده بود و هر نفس را به کابوسی کشنده تبدیل میکرد. نه میتوانست بهدرستی سرفه کند و نه نفسی عمیق بکشد. وقتی چشمانش را در تاریکی محض برای چند ثانیه باز کرد، همان چند لحظه کافی بود تا سوزش وحشتناکی تمام صورتش را در بر بگیرد، گویی یک عمر زیر این فشار گیر افتاده بود. او یک بار دیگر نیروی باقیماندهاش را جمع کرد. پاهایش را به سقف کوبید. ناگهان، سقوط جسمی سخت و سنگین روی سر و شانههایش تمام بدنش را به درد فرو برد. انگشتانش با سختی از میان خاک و سنگها گذشت تا بتواند نیمنفسی از هوای سنگین بگیرد. تقلا میکرد و از ته گلو نالهای شبیه غرش حیوانی زخمی بیرون داد. چشمانش از شدت فشار و تنگی نفس از حدقه بیرون زده بود. او میتوانست ضربان تند رگهای برآمده روی پیشانی و گردنش را حس کند؛ زندگی با هر ثانیه بیشتر از او فاصله میگرفت. اما تسلیم نشد. یک ضربه دیگر به آوار روی سر و صورتش کافی بود تا تکههای سنگین را کنار بزند. این حرکت، اما، موجب شد موجی از خاک مثل آبشاری روی او بریزد و دهانش را، که برای نفس کشیدن باز کرده بود، پر کند. در آن لحظه فهمید که در گودالی خاکی دفن شده و اگر سریعتر خود را بیرون نمیکشید، اکسیژن تمام میشد و مرگ به سراغش میآمد. دستانش با شتابی شبیه به تیغههای پنکه خاکها را کنار میزدند. نمیدانست چقدر زمان گذشته است؛ ثانیهها مانند ساعتها به نظر میرسیدند. اگر کسی از او میپرسید چه مدت است تلاش میکند، شاید میگفت یک روز یا بیشتر، اما حقیقت این بود که هنوز دو دقیقه هم نگذشته بود. 4 نقل قول
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 5 آذر مدیر ارشد ارسال شده در 5 آذر 🌸درود خدمت شما نویسندهی عزیز🌸 از آنکه انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کردهاید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید می توانید درخواست نقد بدهید. درخواست نقد اثر با رسیدن به 35 پارت می توانید برای اثر خود درخواست جلد بدهید. درخواست کاور رمان با تحویل گرفتن نقد و ویرایش نکات، می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر را بدهید. درخواست انتقال به تالار برتر همچنین با اتمام اثرتون لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر |کادر مدیریت نودهشتیا| 1 نقل قول
nastaran ارسال شده در 22 آذر سازنده ارسال شده در 22 آذر پارت دوم آنقدر با دستش بالا سرش را کنده بود و تنش را از زیر آوار عقب کشیده بود که به نوعی حالت نشسته به خورد گرفته و داشت تمام توان و تلاشش را میکرد که بالای سرش را خالی کند. نمیدانست ارتفاع آن خاک ها تا کجا میتواند امتداد داشته باشد تنها چیزی که میدانست آن بود که نمیتوانست نفس بکشد و همانند ماهی ای از آب بیرون افتاده، برای پیدا کردن اکسیژن خودش را به در و دیوار میکوبید و دست و پا میزد. ثانیه ها به سرعت مرگ میگشتند و هر ثانبه به قیمت جانش برایش داشت تمام میشد. خودش هم نمیدانست آن همه توان و نیرو زاییده ترس بود که در تنش پدیدار شده یا کارش تمام شده بود... با حس بیرون رفتن دستش از خاک، چشمانی که به سختی روی هم میفشرد تا خاک درونشان نرود لرزید و قطره های اشک و عرق خاک را بیشتر به صورتش میچسباند. بیرون کشیدن خودش از آن حرفه خاکی عمیق، معجزه به نظر میرسید و شاید تمام جانش را در دست هایش ریخته بود تا بتواند آن خاک هی انبوه را کنار بزند اما تنها چیزی که حس میکرد، اکسیژنی بود که با ولع به ریه میکشد و سرفه های تندی که به گلویش حمل یکردند را با دمی عمیق تر پس میزد. از حفره ای که همانند موش های کور برای خودش ایجاد کرده بود به هزار بدختی خودش را بالا کشید. به راستی که شبیه به یک موش کور شده بود و چشمانش را از زور سوزش خاک و خل نمیتوانست باز کند. باد سردی که تنش را آزار میداد باعث شده بود دست هایش را به تندی بر جای جای تن بی پوشش بکشد و هر از چندی اشک و خاک هایی که از چشمش خارج میشد را با پشت دست پاک کند. چند دقیقه ای در همان حالت بالای حفره نشسته بود و پی در پی نفس های عمیق میکشید تا بتواند ریه آسیب دیده و ریتم نفس های وحشت زده اش را آرام کند. یکی در میان از شدن سرفه های فرو داده عق میزد و اشک با شدت بیشتری از چشمانش بیرون میچکید. نزدیک به نیم ساعت اوضاعش همان بود، نه میتوانست نفس بکشد و نه میتوانست نکشد، سوز هوا هم عامل دیگری شده بود تا تنفس برایش سخت شود. بالاخره توانسته بود چشم های مصدوم خاک خورده اش را باز کند و با وحشت بیشتری، یکه خورده به اطرافش نگاه کند. سکوت، تاریکی هوا و در انتها صدای واق واق سگی در نزدیکی باعث شد باری دیگر وحشت زده از جایش بپرد. خرمان خرامان خودش را روی خاک ها به عقب سر میداد. با برخورد به سنگ سردی سرش را چرخاند و اینبار وحشت زده تر به سمت مقابل خزید. دیدن آن سنگ قبرِ خاکستری رنگ ضربان قلبش را تند کرده بود. به سختی زانو های لرزانش را صاف کرد و سر پا شد. سرما به تن لختش میخورد و ترس رعشه به جانش انداخته بود. قدم قدم ناباور عقب میرفت. چشم هایش دو دو میزد و مغرش سعی داشت اتفاقی که سرش آمده بود را هلاجی کند. آسمان به قدری تاریک بود که حتی نورِ اندک هلال ماه هم نمیتوانست مسیرش را روشن کند. درخت های قد و نیم قد عریان زمستان را نشان میداد و او هراسان تر از قبل با هر صدای واق زدن سگ های ولگرد به خود میلرزید. 4 نقل قول
nastaran ارسال شده در 22 آذر سازنده ارسال شده در 22 آذر پارت سوم مسیرش نا معلوم بود اما مغزش دستور فرار میداد و پاهایش اجرا میکرد. به قدری انرژی اش تخلیه شده بود که هنگام قدم برداشتن از مچ پا تا زانو اش درد میگرفت و انقباض ماهیچه ها ناتوانی شان را برای حرکت نشان میداد اما ترس، مجال توقف به او نمیداد. نگاهش به پارچه مشکی رنگی که روی یکی از قبر های تازه انداخته شده بود کشیده شد و به سرعت برای گرم کردن تنش، آن را از روی قبر کشید و دور تن لختش حصار کرد. آنقدر رفت و رفت تا به خروجی بهشت زهرا رسید. دیدن آن نگهبان هایی ک در اتاقک کنار خروجی به خواب رفته بودند هم نظرش را جلب نکرد... به تندی همانند یک مار دراز کشید و از زیر آن مانع عبور ماشین ها، رد شد. خیابان خلوت مقابلش برایش در عین نا آشنایی، آشنا به نظر میرسید. یک اتوبان پهن خلوت که نمیدانست به کجا ختم میشد! از قبرستان خرج شده بود اما در حالی که قدم هایش به جلو بود، سرش به سمت عقب خیره مانده بود و ورودی آن قبرستان را نظاره میکرد. بالا خره فرعی خیابان تمام و مجبور به چشم گرفتن از آن مکان مرموز شد. ذهنش توان هلاجی نداشت که چندی قبل قبر خودش را کنده بود و از آن خارج شده بود، حتی نمیدانست کجاست و چه بر سرش آمده. تنها چیزی که فکرش را پر کرده بود، همان تصاویر تاریک قبر و تجسم لحظات نفس تنگی اش بود. حتی هنوز هم سنگینی سنگ لحد را روی سر و صورتش احساس میکرد... دستانش را برای گرم کردن تن عریانش مدام روی آن پارچه نازک، از سر شانه تا ران هایش میکشید اما گرمایی عایدش نمیشد. بی آنکه بداند کجا میرود یا مسیرش کجاست، در آن اتوبان خالی از مقابل تابلو های راهنمایی رانندگی و بیابان اطرافش گذر میکرد و میرفت. آنقدر رفت و رفت که به نفس نفس افتاده بود. سینه اش از سوز و سرمای هوا میسوخت و انگشتانش بیحس شده بودند. دیدن نور چراغ های یک ماشین از پشت سر، بعث شد خودش را وسط خیابان و درست مقابل آن ماشین بی اندازد. ماشین کمی دور از پسرک توقف کرد و یک پیرکرد لاغر کوتاه قد با سر کچل از ماشین پیاده شد. با احتیاط و ترس قدمی به پسرک نزدیک شد و سر تا پایش را بارنداز کرد: - حالت خوبه جوون؟ پسرک اما بی آنکه جوابش را دهد به تندی خود را داخل ماشین پیرمرد انداخت تا از شر سرما راحت شود. پیرمرد که از حال و عریان بودن پسر ترسیده بود، ماشین را دور زد و با قرار گرفتن ماقبل در باز شاگرد، خطاب به پسر گفت: - بیا پایین بابا. کم بدبختی ندارم پسرجان توام وبالم بشی. پسرک اما بی توه به او، دست های بی حس شده از سرمایش را به درچه های بخاری میکشید تا گرم شوند. پیرمرد که با دیدن این صحنه انگار وجدانش بیدار شده بود، دستی به سر کچلش کشید و زیر لب گفت: - لا الی هی الله... زبون نداری پسر؟ اینجا چیکار میکنی این وقت شب؟ پسرک در عالم خودش بود. بی توجه به پیرمرد تنها میخواست تنش را گرم کند و آن مرد در حالی که حس انسان دوستی خرِ وجدانش را گرفته بود، از آن طرف میترسید اگر کمکش دهد، با آن اوضاع احوالی که او داشت برایش درسر شود. در نبرد وجدان و ترس، وجدانش پیروز شد و در حینی که در ماشین را میبست، در فکر به احتمال بلا هایی که ممکن بود سرش آمده باشد فکر میکرد. احتمال میداد دزد ها لباس و ماشینش را میان راه غارت کرده باشند یا دیوانه ای بود که با آن وضع از تیمارستان گریخته بود! شاید هم کلاهش را برداشته بودند و بعد گوشه خیابان رهایش کده بودند. پیرمرد تمام احتمالات ممکن و غیر ممکن را برای خودش ردیف میکرد و هیچ به ذهنش نمیرسید شاید مُرده ای در قبر زنده شده و پس از بنش قبرش، از بهشت زهرا گریخته بود... اگر میخواست فکر کند هم به حتم برایش آخرین احتمال بود. پشت ماشینش نشست و با نگاه به پسرک که هنوز دست هایش را به دریچه های کولر چسبانده بود زیر لب گفت: - انشالله که پشیمون نمیشم. 4 نقل قول
nastaran ارسال شده در 22 آذر سازنده ارسال شده در 22 آذر پارت چهارم این را گفت و با استارت زدن به پراید سفیدش، درجه گرمای بخاری را بالا برد تا تن لخت پسرک گرم شود. مسیر رسیدن به شهر را زیر نگاه های خیره پسرک و سکوکتش طی کرد اما قبل از ورود به خیابان های حاوی دوربین، ماشیشنش را کنار خیابان پارک کرد. پیاده شد و با دور زدن ماشین، در سمت پسرک را باز کرد. قبل از آنکه او بخواهد حرکتی کند، پیرمرد بازوی لختش را گرفت و او را از ماشین بیرون کشید. پسر بی هیچ واکنشی پیاده شد و پارچه سیاه خاکی اش داخل ماشین روی صندلی ها ماند. پیرمرد که با دیدن تن لخت پسر شرمسار شده بود، برای برداشتن پارچه به داخل ماشین خم شد و زیر لب استغفاری گفت. پارچه را به دور کمر پسرک که بی حرکت ایستاده بود گره زد و قدمی از او فاصله گرفت. درحالی که با شرمندگی نگاهش میکرد ماشین را دور زد تا پشتش بشیند و خطاب به او گفت: - یه دختر مریض تو خونه دارم. میترسم دردسر شی برام وگرنه دم بیمارستانی کلانتری چیزی میبردمت. دوتا چهارراه پایین تر کلانتری هست خودت برو اگه چیزی ازت دزدیدن. خداحافظ بابا. پیرمرد پشت ماشینش نشست و با تک بوقی که باعث شد آسا، پسرکِ از قبر در آمده چند متر بالا بپرد از او دور شد. آسا هنوز نتوانسته بود موقعیتش را درک کند. احساس میکرد داخل خلائی افتاده که خروجی ندارد و او بی هدف به اطراف نگاه میکرد. همه چیز برایش غریبه بود اما به شکل عجیبی فکر میکرد قبلا آنها را دیده و نوشته های روی تابلو های مغازه های بسته را خوانده بود! قدم هایش باز هم شروع به راه رفتن کردند. سرما باز هم تنش را گرفته بود و پیرمرد با بستن پارچه مشکی رنگ به پایین تنه اش، سرشانه هایش را عریان و شرمگاهش را پوشانده بود. به خودش که آمد، پاهایش مقابل یک خانه با در بزرگ سفید رنگ که بوته های انگور از بالای درش درحال سقوط بود توقف کرده بودند. دستش بی اختیار برای فشردن آن زنگی که دکمه اش از فرط فشرده شدن رنگش رفته بود بالا آمد و طولی نکشید صدای زمخت پرنده ای در ساختمان پخش شد. برای یک لحظه هم دستش را از روی زنگ برنمیداشت و به طور متوالی آن پرنده بد صدا را به خواندن وادار کرده بود. صدای چرق چرق دمپایی های پلاستیکی، در صدای زنگ خانه گم بود و طولی نکید که لنگه در سفید رنگ خانه، با شتاب بسیاری باز شد. پسرک عریان دستش بر دکمه زنگ شل شد و آرام کنارش افتاد. خیره در چشمانِ وحشت زده پیرزنی که با دیدنش جیغ بلندی سر داده بود شد و بی هیچ واکنش تنها نگاهش کرد. انگار که توانش تا همینجا بود و انرژی اش به پایان رسیده بود. پیرزنِ سن بالای نحیف که حسابی از دیدن پسری که تازه به خاک سپرده بودنش وحشت کرده بود، دستش را روی سینه اش گذاشت و چشمان گشاد شده اش از درد جمع شد. همان جیغ زنانه بلند کار خودش را کرده بود و دیگر اهالی خانه وحشت زده تر از مادر، خود را کنار در رساندند. وضعیت برای آنها سخت تر بود، نمیدانستند مادر پس افتاده شان را جمع کنند یا حضورِ آن پسرک از قبر درامده را هلاجی کنند. دختر کوچک آخرین نفر با زور گریه به خواب رفته و حالا از همه دیرتر هم وارد حیاط شده بود. با دیدن مرد بلند قامت و آشنایی که در جلوی در ایستاده بود، جیغ گوش خراشی کشیده و از هوش رفت. تمام سر در خانه سیاه و اعلامیه همان عزیزی را بسته بودند که در آن لحظات کاملا عور جلوی رویشان ایستاده بود. به راستی باید می ترسیدند یا خوشحال می بودند؟ ماننده یک خواب بود، همه چشم می مالیدند و پیرزن برای اطمینان در آغوش پسر افتاده و بالا تنه لختش را لمس می کرد. آسا از این حس نوازش همچین بدش هم نمی آمد، با آنکه از رفتار حضار سر در نمی آورد، پیرزن با حرکاتش گرمش می کرد. دو پسر دیگری که در حیاط ایستاده بودند، به سمت دختر غش کرده رفته و زن جا افتاده دیگری هم سعی در جدا کردن پیرزن از آسا داشت. یکی از پسر ها با ترس سرش را از در حیاط بیرون برد تا مطمئن شود در آن نیمه شب کسی برادر تازه جان گرفته اش را ندیده باشد و با دست او را به داخل کشید. ساشا جدا از حال خانم ها در اضطراب بود، موهای خاک گرفته، ناخون های شکسته و نوک انگشتان خونی هیچ خبری جز شکافته شدن قبر برادرش توسط خودش را نمی داد. 4 نقل قول
nastaran ارسال شده در 22 آذر سازنده ارسال شده در 22 آذر پارت پنجم و اما آسا بی آنکه بداند صاحبان آن خانه چه کسانی هستند، برای جستن گرما پیرزن را به کنار هول داده و بعد از طی کردن حیاط، بالا رفتن از پله ها و باز کردن پنج دری خود را به محیط مطبوع خانه رساند و در کنار بخاری، همانجایی که دختر کوچک را هم برده بودند، ماننده بی خانمان ها نشست. نگاهش خیره و حرکات خشکش ترسناک بودند. مادر گریه کنان به دنبالش راه گرفته بود و با صدای او دختر کوچک هم به هوش آمد. به محض دیدن قامت آسا که مانند علم کفر بالای سرش برافراشته شده بود، هنوز بلند نشده دوباره جیغ زد و از حال رفت. اوضاع فلاکت بار تر از آن بود که تنها حسشان بخاطر بازگشت برادر بی جانشان، خوشحالی باشد. مادر خود را روی پسر انداخت و بیش از آنکه بازهم به آغوشش بگیرد، آسا معذب جاخالی داده و با دو دست سرشانه هایش را گرفت. مادر که جست زده بود تا بغلش کند، با دست های باز روی زمین افتاده و قلنج زانویش شکست. آسا با بخاری گرم می شد و دیگر دلیلی برای نزدیکی به آن پیرزن نمی دید. آذر، خواهر بزرگ تر برای آسو دخترک بیچاره آب قند آورد و کنارش نشست و با دست های لرزان خودش او را به حالت نشسته در آورد. برادر کوچک ترش به مرگ طبیعی نمرده بود که در آن زمان از بازگشتش آسوده خاطر باشد، به محض ورودش دلشوره دوباره از دست دادنش در دلش افتاده بود. ترجیح می داد دومرتبه تمام آن حس های سخت و جان کاه را تحمل نکند، دیدن دست و پا زدن جگر گوشه اش، به خاک سپردن و خاک ریختن روی صورت قرص ماهش. در آن لحظات که هیچ کس حال خودش را نمی دانست، ما بین قربان صدقه های مادر که به زور می خواست آسا را لمس کند و موفق نمی شد. داماد و برادر بزرگ خانواده در کنار هم ایستاده و چیز جدیدی را دریافته بودند. رامین خم شد و زیر گوش برادر زنش لب زد: - دارم خواب می بینم؟ ساشا به چشمش دست کشید تا مبادا کسی متوجه اشکش شود و با بالا دادن آب بینی اش جواب داد: «فکر نمی کنم... این لطف خدا به ماست. این رو همه می دونن که سر بیگناه تا بالای چوب دار می ره، ولی دار زده نمی شه!» سپس اینبار نتوانست احساساتش را کنترل کند و به سمت برادر سرمایی اش دویده و به سختی او را به تخت سینه اش چسباند. آسا که قدرت پیشبینی حرکتش را نداشت، بین بازوهایش زندانی شد و ثانیه ای همانجا ماند. حالا نوبت آذر بود که احساساتش را بروز دهد، اشک های بی وقفه اش را پاک کرده و با برگرداندن آسو به حالت اولیه اش به سمت برادر کوچ تر رفت. ما بین بغض و اشک و لبخند گفت: - داداش جونم، عزیز دلم... قلب من! آخه من دورت بگردم که ما نفهمیدیم تو با اون صدای قشنگت هنوز داری نفس می کشی. الهی من پیش مرگت بشم داداشم... آسای من! موهای خاک گرفته آسا که در بین بازوهای ساشا زندانی بود را نوازش کرد و از سمت دیگر سرش را به آغوش گرفت. پسرک تازه جان گرفته جدا از آن شرایط خوشش نمی آمد، به سختی خود را از آن ها جدا کرد و با آن چادر سیاهش با فاصله از آن ها نشست. رفتارش همه را شوکه کرده بود، به گونه ای که حتی رامین احتمال داد اصلا آسویی در کار نیست و شخص نشسته در نشیمن خانشان دیوانه ای بیش نیست. زن ها را نمی شد جمع کرد، آسو که بیدار نشده با دیدن یک مرده متحرک غش می کرد، مامان از زور ناله خوشحالی جان در بدن نداشت و گوشه ای افتاده و از پسرش چشم بر نمی داشت و در جواب پسرش که می گفت استراحت کند، جواب می داد: - آخه مادر اگه من بخوابم و صبح بیدارشم ببینم همه اون مصیبت ها به سرمون اومده و آسا برنگشته چی؟ چطور راضی شدم پسر دسته گلم رو میون خلوار ها خاک بذارن؟ آخ خدایا من رو ببخش... آسای مادر، قربون اون قد و بالای رعنات برم من آخه! و آذر احساساتی حین مالش شانه های مادرش ثانیه ای دست از گریه کردن بر نمی داشت. هفته های سخت و در اختتامیه اش روز و شب وحشتناکی را گذرانده بودند. وقتی به یاد می آوردند چه طور همه تلاش هایشان بی فایده بود و پسرشان را زنده زنده به کام مرگ کشانده بودند، همه گوشت از تنشان می ریخت. هنوز صحنه دست و پا زدن آسا بالای چوبه دار از جلوی چشمان هیچ کدامشان نرفته بود. موهای همشان از فشار غصه سفید شده بود و این را از مادر که به کل مو سفید کرده بود، می توان فهمید. مادر میانسال یک روزه از زن رعنا و هیکلی به پیرزن خمیده ای مبدل شده بود. جوری که دیگر نمی شد از او به عنوان زن برومند یاد کرد. آسا قصد راه آمدن با هیچ کدامشان را نداشت و مقابل طاقچ کچ بری شده به روی فرش قرمز دست باف نشسته بود و هر چند ثانیه یکبار چشم از یکشان گرفته و به دیگری می دوخت. مادر باز هم بلند شد تا بلکم معجزه شود و با لمس آسا مطمئن باشد که توهم نمی زند. در طول مراسم خاکسپاری به حدی جسغ زده بود که دیگر صدایی نداشته باشد. آسا باز هم با نزدیک شدن مادر خودش را عقب کشید، چیز هایی که او تحمل کرد بود حتی نمی شد با روزی که بر خانواده اش گذشته، مقایسه کرد. آذر و ساشا هم به او نزدیک می شدند و قصد محاصره اش را داشتند که رامین تیغ تلخ حقیقت را بر رشته احساسشان انداخت: - بخاطر فشار زیاد حافظش رو از دست داده، بهتره اذیتش نکنید... نگاه کنید نمی تونه به خوبی نفس بکشه! داماد خانواده همچنان بار وزنش را به دیوار گچی خانه تکیه داده و از جای اولیه اش تکان نخورده بود. شوک زیاد حتی اجازه نمی داد قدم از قدم بردارد و در ان شرایط حق هم داشت. هنوز همه خیال می کردند در خواب شبانگاهی بعداز از دست دادن غزیزشان هستند و دیدن چنین چیز هایی رواست. هرچند که هیچ کس دلش نمی خواست ان حقیق در میان خواب و بیداری جدا یک وهم باشد. آسا گلویش از شدت خاک هایی که در دهانش ریخته بود می سوخت، چشم هایش کاسه خون بود و لب هایش خشک و مملو از ترک خوردگی. خانواده باید احساساتش را کنار می گذاشت و به حال و روزش رسیدگی می کرد. آذر این وظیفه را بر عهده گرفت و برای آوردن وسایل پانسمان و آب به آشپزخانه رفت. 4 نقل قول
nastaran ارسال شده در 22 آذر سازنده ارسال شده در 22 آذر پارت ششم هم زمان با خروج آذر از نشیمن، آسو در حین گریه به هوش آمد و در حالی که آسا در دامنه دیدش نبود، رو به برادر بزرگ ترش با هق_ هق گفت: - خواب دیدم آسا خاک و خالی برگشته جلوی در خونمون، همه ناخون هاش شکسته بودن... سردش بود داداش...! تنش، روی تمام تنش خراش بود... آسا سردش بود! داداش آسا خیلی سرمایی بود، یادت میاد از زمستون ها بدش میومد؟ داداش آسا... بعد از ادای آخرین جمله اش چشمش به آسا که از گریه دختر ناشناس ماتش برده بود، افتاد.بلاخره تکلیفش با خودش روشن نبود که در حیقیت برادر کوچکش را می خواست یا از او می ترسید، چون سیاهی چشم هایش دوباره رفت و بعد از بیهوش شدن دوباره در جایش افتاد. آسو دختر کوچک خانواده بود، شیره به شیره آسا و حسابی وابسته به برادرش بود! دردِ اعدام حامی اش و به خاطر سپردن مرگ داعمی اش به قدری برایش سخت بود که دیدن دوباره اش، با تن عریان برایش مانند به دیدن روح بود و هوشش را می برد. ساشا، برادر بزرگ ترش به خواب بیداری خودش یقین نداشت، نزدیک شد و با کنار زدن مادرش و آذر، دستی به شانه لخت برادرش کشید و انگار باور کرده باشد، عقب کشید و خطاب به رامین داماد سر خانه شان لب زد: - خواب نیستم. خواب نیستیم! خودشه. زندست، سالمه... قطره اشکی از شوق از چشمانش سرازیر شد و با محبت به عزیز دردانه اش نگاه کرد. آذر که دیده بود نمیتواند بغضش را در آغوش آسا خالی کند، وسایل پاسنمان را گوشه ای گذاشت و خودش را در آغوش برادر بزرگ ترش انداخت. در حالی که بغضش را رها کرده بود خطاب به ساشا لب زد: - زندست ساشا، اومده! داداشم رو زنده به گور کردیم ساشا... همه تازه از بهت برگشتن آسا در آمده بودند که آذر درد حقیقی ماجرا را در سرشان کوبید. تصور آنکه چه دردی به برادر خودشان متحمل شده بودند هم سخت بود. آسا اما بی خیال از همه جا گرم شده بود و داشت با تعجب به خوشحالیِ در حین غم خانواده ای که به یادشان نمی آورد نگاه میکرد. هنوز هم نمیدانست چرا آنجا رفته بود، هنوز هم نمیتوانست درک کند چه بلایی سرش آمده است. رامین که احساسات کمتری نسبت به سایر اعضای خانواده به آسا داشت، علقش را به کار انداخت و با برداشتن بار سنگین وزنش از دیوار، دستی در موهای کم پشت تازه کاشته شده اش کشید و خطاب به ساشا گفت: - زندست برادر زن زندست ولی قبرشو نبش کرده! صبح بشه و ببینن قبر باز شده میدونی میان دم در این خونه و اگه یکی از ما رو محکوم کنن تا یک سال حبص میبرن؟ تازه اگه بخوایم آسا رو بهشون ندیم که مفعودی جنازه هم اضافه میشه بهش... آذر به تلخ زبانی شوهرش پی برده و با گرفتن نیشگون ریزی از بازوی پُر شوهرش، اشاره کرد زبان به دهان بگیرد. ساشا اما به فکر حرف های رامین فرو رفته بود. آن مردِ چاق با قد یک و هفتاد و سه، داشت حقیقت را می گفت. نگاهی به آسا انداخت. مادر هنوز مقابلش با فاصله چند قدمی نشسته بود و قربان صدقه ی رویش می رفت. به حتم که حاضر نبود پاره تنش را باز هم دست آن بی عدالت ها دهد... مانند جرقه از جا پرید و با گذاشتن دست پشت سر خواهرش، برای دلگرم کردنش، او را خطاب گرفت: - دستشو پانسمان کن، بهش رسیدگی کنید. سپس به رامین نگاه کرد. لبش را زیر زندان کشید و خطاب به شوهر خواهرش گفت: - تو با من بیا. افکر ساشا حسابی بهم ریخته بود، خودش هم نمیدانست باید چه کند فقط میدانست که اینبار، باید برادرش را نجات دهد. میدانست اگر اینیار هم او را از دست میداد، عذاب وجدان تا آخر عمر گلویش را ول نمیکرد. اگر باز هم دست آن عدالت بی عدالت میدادش، در آن دنیا، مقابل پدرش شرمسار میشد. رامین با انگشت اشاره به خودش اشاره کرد و پرسید: - من؟ کجا؟ ساشا بی حرف دیگری خطاب به داماد پر حرفشان، سمت خروجی راه گرفت. کفش هایش را دم پا انداخت و منتظر خروج رامین شد. آذر همراه با رامین بیرون آمدند. آذر در حالی که بینی سرخ شده از گریه اش را بالا میکشید، نگاهش را دور تا دور حیاط بزرگشان چرخاند. از حوض خالی گرفته تا ایوان و راه پله منتهی به پشت بام برایش سنگین شده بود. برادرش را خطاب گرفت و با دلهره ای که ته دلش را خالی کرده بود پرسید: - ساشا چی میشه الان؟ کجا میری؟ اگه پلیس اومد چی؟ 4 نقل قول
nastaran ارسال شده در 22 آذر سازنده ارسال شده در 22 آذر پارت هفتم ساشا موهای خرمایی حالت دارش را در مشت فشرد و پس از چند ثانیه رهایشان کرد. خودش هم ترسیده بود و فکر منطقی ای به ذهنش نمی رسید. پیش از هر چیز باید فکر آن قبر خالی را میکرد. دعا دعا میکرد هیچ کس متوجه قبر باز شده نشده باشد. باید عجله میکردند، هر ثانیه به بهای مرگ دوباره آسا برایشان تمام میشد. پلیور مشکی رامین را به سمت خودش کشید و در جواب خواهر نگرانش لب زد: - ببریدش زیر زمین. هرکس در زد باز نکنید تا ما بیایم. رامین در سکوت به مکالمه خواهر و برادر گوش میداد و جای پوشیدن کفش، یک جفت از دمپایی های پلاستیکی روی عیوان را پایش کرد. آذر داخل رفت و پس از بسته شدن در، ساشا خطاب به رامینِ منتظر، لب زد: - برو اون بیل و تیشه رو از انبار بردار بیار. رامین که تقریبا هدف برادر زنش را فهمیده بود، باز هم جای موهای کاشته شده اش را خارش داد. این حرکت برایش بدل به یک عادت شده بود و در هر موقعیتی دستش در سرش بود. نمیتوانست روی حرف ساشا حرفی بزند. از او ترس داشت اما دلش دردسر هم نمیخواست... ترسیده قدمی عقب رفت و انگار میخواست با لحن مظلومش سر ساشا را شیره بمالد گفت: - داداش جون خودت منو قاطی نکنید ننم دیابت داره اگه پام گیر بشه... ساشا به قدری در ذهنش بلوا به پا شده بود که نمیخواست یک دقیقه هم از دست دهد. به شوخر خواهر ترسو اش نگاه انداخت. الحق که لایق خواهرش نبود و در آن موقعیت به خودش فکر میکرد. به زانتیای خاکستری رنگ پارک شده در انتهای حیاط راه گرفت و با لحن تندی به رامین برگشت: - راه بیوفت وقت نداریم! رامین ناچار به دنبال ساشا راه گرفت. پس از سوار کردن بیل و کلنگ به صندوق عقب زانتیا، ساشا تخت گاز به سمت بهشت زهرا راهی شد. صد متری پایین تر پارک کرد و به رامین نگاهی انداخت. تا اذان صبح چیزی نمانده بود استرس، تن و بدنشان را میلرزاند. فکر چگونگی گذر از نگهبانی را نکرده بودند. بیل به دست سمت ورودی راه گرفتند و رامین مدام زیر لب غرولند میکرد: - داداش عین معجزه میمونه. کار خدا رو ببین. بهش فکر میکنم موهای تنم سیخ میشه... تقریبا نزدیک نگهبانی شده بودند. آن شب به راستی معجزه رخ داده و خدا حسابی خاطر بنده اش را خواسته بود که نگهبان های همیشه گوش به زنگ بهشت زهرا، به خوابی عمیق فرو رفته بودند . رامین و ساشا، با استرس فراوان از جلویشان گذشتند. هر کدامشان در عین قبول واقعیت باز هم انتظار داشتند یک آن از خواب بیدار شوند و متوجه شوند تمام آن استرس و ماجراجویی شبانه، خوابی بیش نبوده است... با قدم های بلند و سریعی که در سوز هوا نفسشان را به شما انداخته بود، سمت قبر آسا راه گرفته بودند. رامین ضربان قلبش را در دهانش احساس میکرد. تا به حال شبانه و دزدکی به قبرستان نیامده بود و با دیدن عکس قبر ها، تپش قلبش شدت میگرفت. ترسیده بود، استرس داشت و نفسش از بابِ سرعت قدم ها گرفته بود. با رسیدن به قبر آسا چراغ قوه های روشن گوشی شان را همزمان روی قبر گرفتند. ساشا با دیدن وضعیت آشفته قبر برادرش، چشمانش به خرما های پراکنده روی خاک و سینی میوه پخش شده چرخید. حفره تنگ و کوچیکی که احتمال میداد برادرش حفر کرده باشد را دید و دیگر نتوانست مانع احساساتش شود. زانو هایش خم شد و با گرفتن سرش در دست، به دردی که برادرش تحمل کرده بود اندیشید. قطره ای اشک از چشمش راه گرفت و هق هق مردانه اش در گلو ماند. بالاخره احتمال خواب بودن را کنار زده بود و با لمس خاک سردِ قبر برادرش شانه هایش مردانه لرزیدن گرفتند. رامین اما سخت ترسیده بود، دعا دعا میکرد هرچه سریعتر آن شب تمام شود. دستش را به شانه ساشا کشید و با لحنی که ناخوداگاه می لرزید گفت: - ساشا پاشو. پاشو زود تمومش کنیم بریم از این قبرستون لرز گرفتم. به راستی هم از درون داشت می لرزید. ترس از قبرستان به کنار، دمپایی های پلاستیکی که پوشیده بود موجب یخ بستن انگشت های پایش شده بود. ساشا که میدانست وقتی برای تلف کردن ندارند و هر آن ممکن بود مامور های بهشت زهرا بیدار شوند، از جا بلند شد. دستی به صورت خیسش کشید و با بالا کشیدن بینی قوز دارِ عقابی اش، به رامین نگاه کرد. بنده خدا از شدت ترس و سرما صورتِ تپل سفید اش شبیه به گوجه سرخ شده بود. بیل را از دست رامین قاپید و با زدن زیر خاک، خطاب به او گفت: - این میوه و خرما ها رو جمع کن. مشغول پر کردن حفره بالای قبر شد و رامین پیش از همه، پارچه ترمه مشکی چروکیده پایین قبر را برداشت و با تکاندن خاک هایش، به سختی سرفه های ناشی از ورود خاک به دهانش را کنترل کرد. خوب میداست داشت شریک چه جرمی میشد و نمیتوانست دم از مخالفت بزند. با تمام بی رحمی اش در دل خودش را لعنت میکرد که چرا زبان به دهان نگرفته بود و نگذاشته بود پلیس ها فردا به خانه بیاید و جسدِ فرار کرده از قبر را ببرند! 3 نقل قول
nastaran ارسال شده در 22 آذر سازنده ارسال شده در 22 آذر پارت هشتم موز و سیب های پخش شده را تند و تند بر میداشت و با شلخته ترین وضع درون سینی می ریخت. خرما ها به خاطر افتادن روی خاک، تمامشان خاکی شده بودند. رامین مشت مشت همراه خاک آنها را داخل کاسه بزرگِ خرما ها میریخت و با نگاه به ساشا، لب زد: - خرما ها رو باید دور بریزیم. خیلی خاکی شدن. ساشا از بالا نگاهی به رامین انداخت و بی هیچ حرفی با سرعت بیشتری بیل زد. هر دو آنها هر لحظه ته دلشان خالی می شد که کسی برسد و مچشان را بگیرد برای همان با نهایت سرعت داشتند کارشان را انجام میدادند. با پر شدن قبر، ساشا قدمی عقب رفت و عرق در آمده اش را با پشت دست پاک کرد. آنقدر سخت کار کرده بود که در سرمای زمستان هم پیشانی اش پر از قطره های ریز و درشت عرق شده و نفسش به شما افتاده بود. خلط گلویش را بالا کشید و با تف کردن به قبر کناری، به رامینی که از فرط چندش قیافه سرخش را درهم کرده بود نگاه کرد و گفت: - پارچه رو بکش رو قبر بریم. رامین دست هایش از فرط سرما و چنگ به خاک برای برداشتن خرما ها بی حس شده بود. مشتش را چند بار باز و بسته کرد و با پهن کردن هول هولکی پارچه روی قبر، دستی روی نا همواری اش کشید و ظرف میوه را رویش گذاشت. سریع کمرش را صاف کرد و با کوبیدن کف دست هایش بهم، خاکشان را تکاند. کاسه خاک و خرما را برداشت و به برادر زنش که داشت نفس نفس میزد نگاه کرد . مجددا به قبر نگاهی انداخت و آب جمع شده دهانش را پایین داد. رامینِ ترسیده فقط میخواست هرچه سریعتر از آنجا خارج شود. ساشا خاک نشسته بر پیراهن مشکی اش را با کف دست تکاند و با پشت دست به بینی اش کشید. سپس به رامین نگاهی انداخت و گفت: - بریم. هم شانه با هم به سمت خروجی راه گرفتند. رامین کاسه خرما را در اولین سطل زباله زرد رنگ قبرستان انداخت و دست های یخ زده اش را در جیب شلوارش فرو برد. ساشا که از فاصله پنجاه قدمی چشمش تکان خوردن نگهبان در اتاقکش را دیده بود، به تندی لباس رامین را سمتی که دید کور از نگهبانی داشته باشد، کشید. با دویدن خود را دور کردند و حسابی که دور شدند، ایساده و رامین با گرفتن زانو هایش خم شد. نفسش به شمار افتاده بود و سوز هوا به سرفه اش انداخت. ساشا نیز دست کمی از او نداشت؛ دست کم فهمیده بود آنقدر ها هم خوش شانس نبودند. رامین که حسابی قالب تهی کرده بود، لب زد: - حالا چه غلطی کنیم؟ ساشا پشت دستش را زیر دندان گرفت و دور خودش چرخی زد. بیل در دستش را روی خاک نمدار زیر پایش انداخت و با نشستن پشت قبر بلندِ سنگ خاکستری کنارش، نور گوشی اش را روشن کرد. نور را مستقیما به چهره رامین انداخت و گفت: - چیزی تا صبح نمونده میشنیم وقتی درشو باز کردن قاطی عزادار ها میریم بیرون. *** دلشوره داشت آذر را از پا در می آورد. عرض دویست متری پذیرایی را بیش از صد بار راه رفته بود. میترسید برادر و شوهرش گیر پلیس افتاده باشند و مامور ها هر لحظه برای آمدن آسا بیایند... به سختی آسا را به زیر زمین برده بودند و مادر با انداختن پتو های نوی گران قیمتش دور تن دردانه اش، همانجا در زیر زمین مانده بود. آذر اما داشت از استرس جان میداد. یک دقیقه گریه میکرد، یک دقیقه میخندید و دقیقه بعد ترس تمام تنش را می لرزاند. آسو دختر بیست و چهار ساله خانواده که نقش ته تغاری برایشان داشت، دیگر به هوش نیامده و آذر، با گذاشتن پشت دستش روی گونه خواهرش، قربان صدقه چشمان متورم از گریه خواهرش رفت و پتو را تا صورتش بالا کشید. با نگاه به ساعتی که نزدیک اذان صبح میشد، دلش بیش از این تاب نیاورد و شماره رامین را گرفت، به بوق های گوشی، گوش سپرد و صدای رامین، همانند آبی سرد روی دل آذر ریخت. با خود گفت چرا زود تر دستش به تماس نرفته بود! - جانم آذر؟ - رامین دارم دق میکنم کجا موندین پس؟ صدای بالا کشیدن بینی رامین در گوشی، نشان از سرما خوردنش میداد. در جواب همسر نگرانش لب زد: - موندیم صبح بشه درِ بهشت زهرا رو باز کنن بیایم بیرون. نگهبانا بیدار شدن. با داداشت قبرو پر کردیم. آذر خیالش تا حدی راحت شده بود اما باز هم استرس میکشید نکند دوباره آسا را از دست دهد...تلفن را روی شوهرش قطع و با نشستن بر مبل های گران قیمت سلطنتی طلایی شان، زانو هایش را در سینه جمع کرد و با گذاشتن سرش روی آنها بغضش را رها کرد. اینبار از خوشی اشک می ریخت. 3 نقل قول
M@hta ارسال شده در 22 آذر ارسال شده در 22 آذر پارت نهم تا طلوع آفتاب جز آسوی از هوش رفته، خواب به چشم هیچ کدام از اعضای خانواده نیامده بود. ساشا و رامین تا خود صبح داخل قبرستان قندیل بستند و مادر، به تماشای پسرش نشسته بود. آسای از قبر درامده نیز انگار در شوک باشد یک لحظه هم پلکش روی هم نیامد و هربار که از فرط خستگی پلک هایش بی اجازه روی هم می افتاد، تصور تنگ و تاریکی قبر پشت چشمانش را میگرفت و شوک زده از جا میپرید. همان حرکت های ناگهانی کافی بود تا اشک مادرش جاری و خواب حرامش شود. آذر تا صبح از جایش تکان نخورد و چندین بار با گرفتن شماره رامین، هم از به خواب رفتن آنها ممانعت کرد و هم خودش خواب به چشمش نیامد. بالاخره از مبل پایین آمد و با شکستن قلنج های تن به خواب رفته اش، چنگی به موهای شلخته اش زد. جدا از نگرانی اش، میترسید بخوابد، صبح با بیدار شدنش بفهمد همه چیز خواب بوده و آسایی در کار نبوده... آن شب با سختی اش با قاطعیت به هرکدامشان فهمانده بود که خوابی در کار نبوده و همه چیز واقعی بود! رامین و ساشا با لرزیدن گوشه قبرستان، آذر با خشک شدن روی مبل از استرس و مادر از زور چندین ساعت گریه پیا پی فهمیده بودند آسای اعدام شده را زنده به گور کرده اند! آذر به سمت شش دری خانه شان که با تابیدن آفتاب، انعکاس آبی و زرد شیشه های پنج ضلعی اش روی فرش افتاده بود راه گرفت و از یکیشان خارج شد. دمپایی پلاستیکی حیاط را به پا کرد و به سمت آشپزخانه انتهای خانه راه گرفت تا برای خانواده ماتم زده اش صحبانه تهیه کند. سخت مشغول دم گذاشتن چایی و خورد کردن خیار و گوجه ها بو که زنگ در خانه از جا پراندش. استرس باز هم قالب وجودش شد و فکر کرد پلیس ها آمده بودند... چادر خاکستری خال خالی را از گیره داخل آشپزخانه به سر کشید و با قدم های مردد، سمت در راهی شد. قبل از باز کردن در با صدای پر استرسی پرسید: - کیه؟ - منم آذر باز کن درو. صدای برادر بزرگش دلش را قرص کرد و او سریعا در را گشود. رامین و ساشا با سر و وضع آشفته خاکی، چشمان سرخ و پای چشم گود رفته مقابل در بودند. عطسه رامین آذر را به خود آورد و به تندی از جلوی در کنار کشید. ماندن چندین ساعت در سرمای زمستان، رامین را مریض کرده بود. ساشا مستقیم سمت زیر زمین راه گرفت و رامین پس از بوسیدن پیشانی آذر، به سمت اتاقش رفت. رامین میانه راه دمپایی پلاستیکی های عیوان را با شتاب سمت قفس بزرگ مرغ ها پرت کرد و داخل اتاق خودشان شد. خانه شان نسبتا بزرگ بود، بزرگ و پر جمعیت، بزرگ و پر فروغ؛ البته فروغش تا زمانی روشن بود که آسا، گیرِ آن مخصمه نیوفتاده بود. هنوز هم هیچکس نمیدانست چه شده. هنوز هم در خاطر خانواده، دستگیری ناگهانی برادرشان مبهم بود. آسا با هیچ کس حرف نزده بود. هیچکس روحش هم از ماجرا خبر نداشت اما خوب می دانستد آسای خوش قلب و خوش دین، نمیتوانست قاتل باشد! بزرگی خانشان دست کم به هزار متر می رسید. حجره های اتاق هرکس مجزا بود و کسی در زندگی خصوصی دیگری سرک نمی کشید. باهم صمیمی بودند، بر خلاف بسیاری از زندگی کنار یکدیگر لذت می بردند و رامین با وجود داماد سر خانه بودنش هیچ وقت احساس غریبی میانشان نکرده بود. حیاط نسبتا بزرگی داشتند. یک چیز هول و هوش دویست متری میشد. حوض بزرگ وسط حیاط که به رنگ آبی منبت کاری شده بود نشان از وضع مالی خوبشان می داد. در گوشه حیاط پایین ایوان سمت راستی یک قفس بزرگ اتاق مانند برای مرغ های مادر گذاشته بودند. زن بی نوا پس از مرگ شوهرش تنها دلخوشی اش آب دانه دادن به همان پرنده ها بود. آشپزخانه انتهای حیاط بود. دور از خانه و مجزا! برای رسیدن به آشپز خانه باید کل حوض را دور میزدند و از پاگرد سرامیکی موکت شده آشپزخانه می گذشتند. برای راحتی کار، یک یخچال هم درون خانه جا داده بودند تا برای خودرن یک لیوان آب آنقدر به زحمت نیوفتند. مرغ ها سر و صدایشان از بابت ضربه ای که دمپایی رامین به آنها زده، در آمده بود. آذر اما یک جا بند نبود. شبیه مجنون ها می ماند. یک آن میخواست به اتاق رامین برود و ماجرای شب را بپرسد. تا میخواست قدم سمت اتاقش بگذارد پایش سست می شد و برای دیدن دوباره آسا میخواست به زیر زمین برود. از آنجا هم چندی نگذشته غافل و به آشپز خانه بازمیگشت. دل توی دلش نبود. نمیتوانست روی پا بند شود. کم کم داشت اتفاق رخ داده را درک میکرد. کم کم داشت غیر ممکن بودن ماجرا را کنار زده و باور میکرد برادرش از قبر برگشته بود. داشت باور میکرد دعا های سر سجاده اش برآورده شده اند. آذر یک دور دیگر به دور خود درون آشپزخانه زد و باز هم خود را به تدارک صبحانه مشغول نشان داد. ساشا گنگ بود. باورش نمی شد. اما آن قبری که با دست خودش پر کرده بود، آن لرزی که تا صبح به جانش نشسته بود که نمی توانست رویا باشد. برادر پیچیده شده درون پتو های گران قیمت مادرش که نمیتوانست توهم باشد... آسا رنگ به رو نداشت. بنده خدا تازه از قبر در آمده بود، از آخرین غذایی که خورده بود چقدر میگذشت؟ ساشا دستپاچه صدایش را در سرش انداخت: - آذر یه چیز شیرین بیار بدم بخوره داداشم رنگ به رو نداره. عین میت سفید شده میترسم خدایی نکرده از ضعف پس بیوفته... صدایش کم کم تحلیل میرفت و به آن نگاه های خیره عاری از حس نزدیک میشد. مادر آنقدر هق هق کرده بود که حتی نا نداشت برای دیدن پسر بزرگ ترش سر بلند کند. آنقدر بیحال و بیجان شده بود که حتی نمیتوانست از او سوالی بپرسد. زیر زمین با دو لامپِ صد آفتابی روشن شده بود و آن زردی، چهره آسا را رنگ پریده تر نشان میداد. به خصوص که لب هایش هم ترک ترک و دستانش بی حرکت روی پتو افتاده بود. ساشا دلِ آنطور دیدن برادرش را نداشت. کنار مادرش روی دو زانو خم شده و با همان لحن محزون خطابش گرفت: - حرف نزده از دیشب؟ 2 نقل قول
M@hta ارسال شده در 23 آذر ارسال شده در 23 آذر پارت دهم - نه مادر... نه مادر حرف نزده بچم! بچم عین روح شده. دکتر خبر کنید، به داد بچم برسید یه چیزیش شده. سکته کرده زبونم لال؟ از ترس لال نشده باشه مادرش بمیره؟ بچم از دستم رفت ساشا یه کاری کن مادر... میبینی چطور نگاه میکنه؟ میبینی منو نمیشناسه؟ بچم از دیشب تا پلکش روهم میوفتاد مثل بید از جا می پرید، عین اسفند روی آتیش سرخ می شد و چشماش قرمز می شدن. بچم نکنه درد داره مادر؟ نکنه زهرش ترکیده، ها؟ ساشا سر مادرش را به سینه چسباند. از حال مادرش بغض بیخ گلویش را چسبیده بود. چشمانش را نمی توانست از برادرش جدا کند. با دیدن نگاه غریبه او، ساشا هم نگران شده بود. می ترسید که نکند به قول مادرش از آن تنگی و تاریکی سکته کرده باشد؟ نکنه زبانش از ترس بند آمده باشد؟ اما باز هم امتحان کرد. باز هم برادر شبیه به تکه یخش را خطاب گرفت تا بیشتر خودش را نگران کند: -آسا خوبی؟ حرف نمی زنی؟ نمی گی چیشد؟ نمی گی او نامردا... ورود آذر با سینی صحبانه باعث شد ساشا ناامید زبان به دهان گرفته و رویش را سمت آذر بچرخاند. مادر اما کم مانده بود همانجا از حال برود. آذر با دیدن حال آسا، کاسه چشمانش پر شد و درحالی که روی زانو نشسته بود، سینی را روی زمین گذاشت و با کوبیدن مشت به سینه خودش با بغض نالید: - الهی بمیرم براش که چی کشیده... ساشا سر مادرش را از سینه اش جدا کرده و با پیش کشیدن سینی صبحانه، آذر را خطاب گرفت: - آذر مامان رو وردار ببر یه آبی به دست روش بزنه قرصی چیزی بده بگیره بخوابه. حالش خوب نیست می ترسم خدایی نکرده کاری دستمون بده... مادر اما از درد مرگ پسرش دق کرده بود. دیگر بالا تر از دق کردن نبود که روی دستشان بی افتد... نمی خواست یک لحظه هم از آنجا جدا شود. قبل از مداخله آذر، مادر با لحن بغضدارش لب زد: - نکن ساشا اگه بخوابم بیدار شم آسام نباشه چی؟ نمیرم من، نمی خوابم مادر می خوام بشینم همینجا نگاش کنم. نمی ذارم دیگه از جلو چشمم دورش کنن. - مامان نکن خودتو اینطوری. بیا بریم بالا ساشا یه فکری می کنه. بیا بریم قربونت بشم طاقت ندارم بیشتر از این تو این حال و روز ببینمش. به قران دلم ریش می شه. هی میاد جلو چشمم اونموقع که با کت شلوار اتو کشیده اومد تو خونه و دلم کباب می شه. پاشو مادر من پاشو. توام از پا بیوفتی کی آسو رو آروم کنه، دختره یه کله از دیشب خوابه، می ترسم تو خواب فشارش افتاده باشه. پاشو که ستون این خونه تویی توام بیوفتی رو دستمون که واویلا... مادر با هق هقی که یک لحظه هم آرام نمی شد تکانی به جسمش داد. قد رشید و هیکل نسبتا چاقی داشت، البته نمیشد چاق اسمش را گذاشت، از بابِ چهار شکم زاییدن شکمش بزرگ مانده و دیگر اعضای بدنش لاغر بود. آذر درحالی که دست مادرش را برای حفظ تعادل گرفته بود، نگاهش را به سختی از برادر بیچاره اش دزدید. اتاق زیرزمینی بوی نم می داد. مدت ها بود کسی درش را باز نکرده بود، آخرین بار ها همان وقت هایی بود که خودِ آسا برای تمرین گویندگی و دکلمه خوانی به آنجا می رفت. بی سر صدا بود، مکان روح نداشت، درست مثل حال آسا. ساشا کمی خودش را جلو کشید و با کف دست پاچه شلوار خاکی اش را تکاند. چشمش به برادرش بود بلکه واکنشی از او ببیند. دستش را سمتش دراز کرد و آسا همچنان مانند یک مجسمه به یک نتطقه مبهم خیره بود. جایی نزدیک به سوراخِ آجر های دیواره زیرزمین که زمانی با ساشا، آذر و آسو پر از نقاشی اش کرده بودند. ساشا با گرفتن رد نگاه برادرش خاطرات برایش زنده شد. آن زمان هایی که نوک مداد رنگی را آنقدر در دهان فرو می بردند تا روی دیوار آجری رنگ دهد... سپس شروع به کشیدن آن خزعبلات خانه و کوه می کردند، رنگ مدادشان زود تمام می شد، اما با تلاش و پا فشاری آنقدر مداد را در دهان می کردند که زابانشان به رنگ مداد در می آمد. ساشا همواره اصرار به آبی کردن تمامیه نقاشی اش داشت و انقدر مداد های آبی کمرنگ، پرنگ و بنفش را مک میزد که دهانش به رنگ کبود میگرایید و شبیه کتک خورده ها میشد. آذر دهانش قرمز و دهان آسا ترکیبی از هفت رنگ رنگین کمان بود، از همان اول او در همه چیز تعادل را رعایت میکرد. در آن زمان ها آسو کوچیک تر از آن حرف ها بود که به رنگ خاصی علاقه داشته باشد، آسو با شیطنت از تف او هم برای خیس کردن مداد های خودش بهره می برد و به عنوان جاییزه همانی را میکشید که دخترک بینوا میخواست. ساشا از یاد آوری خاطرات گذشته آه جان کاهی کشید و با بیرون دادن نفسش مشغول لقمه گرفتن شد. او همزمان نگران مهمان هایی ام بود که هر آن ممکن بود سرنزده سر برسند. هرچند که برای یک اعدامی چندان فاتحه خوانی نمیآید، اما باز هم آسا اعتبار و انسانیت و رفاقت خودش را داشت. 3 نقل قول
M@hta ارسال شده در 23 آذر ارسال شده در 23 آذر پارت یازدهم هنوز هم در مغز خیلی ها نمیگنجید، پسر غیور و ساکتی مثل آسا دست به چنین کاری زده باشد. حتی در زمانی که حبس میکشید تا حکمش مشخص شود، از زندان بان تا زندانی ها متعجب از آرامش و بی حاشیهای او بودند و برای جوانی و زیبایی اش دل میسوزاندند. ساشا سر تکان داد تا افکار ضد و نقیصش بریزند و برای برادر عزیز تر از جانش لقمه گرفت و آن را نزدیک لبش برد. او از حرکت دستش یکه خورد و ترسیده به عقب خیز برداشت. پتو به دورش پیچید و از پشت با سر به زمین افتاد. چیزی تا گریه ساشا نمانده بود، لقمه را همان جا روی زمین انداخت و برای بلند کردنش خم شد، در بالای سرش سر آسا را بلند کرد و روی ران پایش قرار داد و با نوازش موهای نابسامانش آهسته گفت: - براروم چرا اینجوری میکنی؟ بخدا اگر بذارم کسی دیگه دستش بهت بخوره مرد نیسم، قول شرف دادوم! خم شد سرش را مانند مادر داغ فرزند دیده چندین و چند بار بوسید و محکم با خود فشردش. بلاخره آسا بی حرکت مانده بود و نوبت به آغوش برادرانه رسیده بود، هرچند که اگر آن پتو های مزاحم آن طور به دورش نپیچیده بودند، هرگز آن فرصت را به ساشا نمیداد. بلاخره با ناز و نوازش های ساشا اشتهای آسا باز شد و اینبار وقتی لقمه را به سمت دهانش آورد حرکت خارج انتظاری از خود بروز نداد. تازه پی برده بود تا چه حد گرسنه است، گویی قبل از لقمه های سخاوت مندانه، پسر هرگز نمیدانست او با غریزه خوردن به دنیا آمده و برای ادامه حیاط نیازمند غذا است. ساشا از خوراک با اشتهای برادر به وجد آمده بود، اما از ترس اینکه مبادا آسا از هیجان او بترسد داد و بی داد راه ننداخته و تا اتمام صبحانه حتی یک کلمه هم من باب صدا کردن خانواده از دهانش خارج نکرد. پس سیر شدن شکمش ناخودآگاه سر به زمین گذاشت خوابید، بهتر بود بگویم از هوش رفت. ساشا ابتدا کمی ترسید اما بعد از چک کردن علائم حیاطی اش به سرعت سینی را برداشته و از پله ها به حیاط دوید. نه تنها آسا بلکه همه اعضا خانواده جز او به خواب رفته بودند، رامین و آذر در اتاق مخصوص به خودشان و مادر هم در کنار آسو دختر کوچک و غشی خانواده. او و ذوقش با دیدن اعضا خواب خانواده سرکوب شدند، از سوز هوا به خود لرزید و با برداشتن دو متکا او هم به زیر زمین رفت تا کنار آسا بخوابد. کنارش دراز کشید، از ترس اینکه مبادا در خواب بترسد، بدون لمس فقط تماشایش میکرد. قیافه مردانه و جذاب آسا حتی در خواب و در آن وضع وخیم هم نور خود را داشت. ساشا باید به عنوان بزرگ تر خانواده فکری میاندیشید، به زودی هفتم و چهلم نمادین برادرش در راه بود و اگر بنا به مخفی ماندن قضیه بود باید فکر چاره میکرد. برادرش در شرایطی نبود که دوباره بتواند به زندان برگردد، اصلا فکر به این قضیه و اعدام دوباره اش به سطوح میآوردتش. کلافه موهایش را چنگ زد و با جرقه زدن مکانی در سرش بی اختیار لب زد: - کلبه آقا جون! سپس با دست به روی دهانش کوبید تا مبادا صدایش باعث بیدار شدن برادر شده باشد و ادامه فکرش را در دل از سر گرفت. فکر کرد بهتر است آسا را به مکان فراموش شده و دور از دست رسی بفرستد، اما در صورت غیبت هر کدام از اعضا خانواده و ناراحت نبودن باقی اعضا ضن بدخواه ها را روشن میکرد. او ابتدا خیال کرد با برادرش برود، اما بعد فکر کرد در این صورت مادرش تاب دوری دوباره پسر محبوبش را نمیآورد. بار دیگر ناخودآگاه زبانش زودتر از مغزش کار کرد و گفت: - پرستار! با این فکر چشم های خودش هم گرم شد و گذاشت ایده اش را بعد از استراحت کل خانواده بیان و عملی کند. اینطوری میتوانستند از سلامت برادرش هم اطمینان حاصل کنند. در آن شرایط آوردن هر دکتر معتبری به بالین آسا خطرناک بود و باید میفهمیدند او مشکل جسمانی ندارد. 4 نقل قول
M@hta ارسال شده در 23 آذر ارسال شده در 23 آذر پارت دوازدهم * ایلماه از پشت بام خانه مادربزرگ به پایین آویزان شده و در حین تماشای خیابان و آمد و شد ماشین ها صدای اذان ظهر به گوشش رسید. خانه مادر بزرگ با مسجد جامع شهر چندان فاصله ای نداشت، از همان پشت بام ساختمان دو طرفه هم میتوانست گلدسته و گنبدش را ببیند. چشم هایش را بست و خسته و افسرده آرزو کرد: - الهم صل علی محمد و آل محمد، خدایا یه کار خوب برام رقم بزن! دیگه نمیخوام مامانمینا سرزنشم کنن. او بعد از گذراندن دوره آزاد بهیاری، گرفتن لیسانس حسابداری و گرفتن مدرک تزریقات همچنان بی کار بود و در هر شغلی یک هفته بیشتر دوام نمیآورد. همان لحظه برای گرفتن وضو و خواندن نماز اول وقت پله ها را پایین رفت. با خود قرار گذاشته بود بعد از نماز و نهار با دست به سر کردن خاله مجردش از نو آگهی های شغلی را چک کند. چنان در دلش لج افتاده بود که حد و حساب نداشت، لجاجت بچگانه نبود، غرور داشت! می خواست به خانواده اش اثبات کند بی دست و پا نیست، میخواست تو دهنی باشد برای برادری که بی مصرف می خواندش و هر بار مسخره اش می کرد. خانواده اش آتقدر ها هم بد نبودند اما ایلماه دلنازک بود. اگر بر فرض مثال مادرش به مزاح می گفت دیدی در فلان کار هم بیشتر از یک هفته نماندی به روی مادر می خندید، اما ته دلش احساس بی مصرف بودن می کرد، احساس پوچی! احساس آنکه هنوز به حقش از زندگی نرسیده بود... موهای نسبتا بلند فر خرمایی اش را پشت گوش زد تا در وضو مزاحمش نشود. شیر روشویی ساده و بی طرح و نقش خانه مادربزگش را باز و پس از شستش دست و صورت، مشغول وضو گرفتن شد. وضو که گرفت، درحالی که آب دستش را به اطراف می چکاند خاله اش را خطاب گرفت و پاهایش را روی فرش های دستپاف پدربزرگش خشک کرد. - خاله این چادر گل صورتیه کجاست با جانماز آقاجون؟ صدای تیز و بلند خاله مرضیه، از فاصله نچندان دور به گوش ایلماه رسید و قدم هایش را آگاه کرد: - گذاشتم روی طاقچه حسن یوسف ها، جانماز آقاجونم بالای کتابخونشه. ایلماه پذیرایی کوچک خانه را دور زد و خود را به اتاق منتهی به باغ رساند. همان اتاق محبوب آقاجون که حسابی به سر و رویش رسیده و مهمان هایش را در آنجا می نشاند. سرتاسر خانه پر بود از فرش های دستباف با طرح های سنتی قرمز و قهوه ای رنگ، تمامش هنر دست ننه الماس بود. او و دختران بزرگش... خاله های ایلماه! هوا سرد بود و کلفتی و اصالت فرش ها، به خانه شان گرمی می داد. الیماه با رسیدن به طاقچه کوتاه و سیغل نشده ای که با یک پارچه گلدوزی شده پوشیده شده بود، دستش را به برگ های حسن یوسف کشید. در حضور ننه الماس و آقاجانش نمی توانست آنطور بی پروا به برگ ها دست نوازش بکشد. اگر اینکار را می کرد ننه الماس به تندی فک بدون دندانش را به حرکت در می آورد و با لحجه غلیطش الیماه را خطاب می گرفت: - نکن، قهر میکنن ننه. الیماه با همان کنجکاوی دیرینه کودکی هایش برگ های پت و پهن حسن یوسف را بالا زد تا از وجود شته ها آگاه شود. با دیدن آن موجودات ریز سفید رنگ، با لذت خاصی مشغول به له کردنشان شد. اینکار عجیب او را خشنود می کرد، انگار آرامش می گرفت. باز هم جای ننه خالی بود که هزار غرولند سرش کند و بنالد که گل هایش تازه جان گرفته اند. به سختی دست از کارش کشید و چادر را از طاقچه برداشت. سطل ماستیِ سیاه شده پایین طاقچه را برداشت تا بعد از نماز، تفاله چای ها را درونش ریخته و به نیابت از آقاجان پای حسن یوسف ها چای بریزد تا جان بگیرند. درحالی که چادر را زیر بغلش زده بود انتهای اتاق رفت و یک دستی، در حینی که روی پا پنجه کشیده بود، سجاده آقاجان را پایین آورد. احترام خاصی نسبت به آن سجاده و تسبیح تبرک کربلا داشت. انگار هربار که سر آن سجاده قامت نماز می بست، خدا حرف دلش را می شنید. خانه مادربزرگش چندان بزرگ نبود اما چنان باغ هفت میوه ای داشت که دل الیماه را می برد. خانه شان نهایت به صد متر می رسید که پنجاه مترش به همان اتاق شعمدانی ها اختصاص داشت. کنار طاقچه گل ها، یک در فلزی که پدربزرگ قهوه ای رنگش زده بود رو به باغ باز می شد. البته از ورودی خانه هم به باغ راه بود اما آن در، در نظر نوه ها منتهی به گنج بود چرا که مستقیم به درخت های گردو و هلو وصل می شد. آقاجان همیشه در ایام کودکی اش آن در را قفل و کلیدش را دست ننه می داد. بچه ها از آن باغ و هلو های درشت شیرین شکم سیری نداشتند. مزه هلو های آب دار سرخابی رنگ، هنوز هم زیر دندان ایلماه مانده بود. چشم از باغ و درختان هرس شده در سرما گرفت و سجاده را باز کرد. چادر به سر کشید و قامت نماز بست. در طول نماز نیم ساعته اش که با عشق اقامه می کرد مدام از خدا می خواست از آن زندگی راکد تکراری نجات پیدا کند. حقیقتا ایلماه دختر شادی بود، انرژی بالایی داشت اما دست سرنوشت، او را به چنان بالاتکلیفی و سختی ای کشانده بود که خنده، با لبانش غریبی می کرد. سنی نداشت که پدرش در یک صانحه ساختمان سازی از دنیا رفته بود. پنج یا شش سالش بود، از پدر خاطره چندانی یادش نمی آمد اما در ماه، دست کم دوبار به مزارش می رفت و با گلاب قبرش را می شست. در و دل هایش هم نسیب آن قبر خاکستری بود که با خطی خوش، یک بیت شعر بختیاری رویش طرح زده بودند. الیماه با وجود مادر و برادرش خود را تنها حس می کرد و به هنگام اقامه نماز، بیشتر به این موضوع پی می برد. مادرش را دوست داشت، خیلی زیاد! قدر دانش بود که به مشقت کار کرده و آنها را بی پدر بزرگ کرده، اما به پهنای همان دوست داشتن احساس دین نسبت به او می کرد، حس می کرد باید خرج خودش را در بیاورد تا سر بار آن زن استخوانی قد بلند نباشد. الیماه به آخرین سجده رفت و در دل شروع به صحبت با خدا کرد. در مرحله اول از او کار خواست، کاری که دائمی باشد، کاری که از پسش بر آید و در مرحله دوم دلش سر و سامان گرفتن زندگی اش را می خواست. مثلا نیمه دیگرش را پیدا می کرد. او بر خلاف دیگر دختران از ازدواج و دنبال گرفتن این جریانات دوری نمی کرد، تازه خودش پیش قدم بود تا هرچه زودتر شریکش را پیدا کند. او هموراه به شاهزاده سوار بر اسب سفید اعتقاد داشت و در بین دعاهایش نه تنها به دنبال کار، بلکه به دنبال نیمه گمشده اش میگشت. با وجود موهای رنگ روشن و چشم های بانمک مشکی و سر و لباسی بروز هرگز به خود اجازه نمیداد چندان با پسر ها رابطه خوبی داشته باشد. یعنی به کل هیچ رابطه ای نداشت و از هرکس که از او تقاضای دوستی میکرد، درحال فرار بود. همزمان هم دلش یک عشق شیرین دیرینه میخواست و هم اعتقاداتش او را از این امور باز میداشت. خودش هم دقیقا نمیدانست از جان محبوب آینده اش چه میخواهد، چطور هم محجوب و با اصالت و معتقد بود و هم از او خوشش میآمد و به او عرض میکرد و با هم به عشق میرسیدند؟ همواره فکر میکرد پسر اگر پسر باشد هرگز به دنبال دختر راه نمیگیرد و اگر راه نمیگرفت این بخت برگشته چطور ابراز علاقه میکرد؟ 4 نقل قول
M@hta ارسال شده در 23 آذر ارسال شده در 23 آذر پارت سیزدهم اصلا سر همین جریان که نمیتوانست بی شرمی صاحب کارهایش را تحمل کند بیش از یک هفته در هرجا دوام نمیآورد، تولیدی آخری هم که به عنوان حساب دار رفته بود، آن گند را بار آورد و یک دل نه صد دل عاشق صاحب کار شد و با یک تیر خلاص بعد از هفته اول فهمید بنده خدا صاحب زن و زندگی است. ایلماه هم دلش تاب نیاورد و نه گذاشت و نه برداشت فهمید دیگر آنجا جای او نیست. البته اولین باری نبود که حس میکرد عاشق شده و قطعا آخرین بارش هم نمیشد. خاله خانوم با کلی قر و قمبیل آمد کنارش نشست و با زدن به روی ران پایش با خنده گفت: - حاج خانوم یه استخاره ام برای ما بگیر. او که اصلا حوصله سربه سر گذاشتن های مرضیه را نداشت، پایش را از زیر دست سنگینش کشید و در حین جمع کردن جا نماز گفت: - این شعبه تا اطلاع ثانوی تعطیله، خاله کلی کار دارم بخوای اذیت کنی میرم خونه خودمون تا مامان اینا بیان تنها میمونما! - خبه، خبه! نهایت کارت چیه؟ سرت رو بکنی توی یادداشت های گوشیت و روزمره عاشقانه خیالیت رو بنویسی؟ خب باشه، باشه قهر نکن میرم نهار رو آماده کنم تا آقا از مسجد نیومده. نفس عمیقی کشیدم و پشت بند رفتنش در اتاق شمعداتی ها را از پشت بستم. همانجا پشت در سقوط کردم و گوشی ام را به دست گرفته، آگهی های دیوار را زیر رو کردم. اکثرا منشی مجرد میخواستند و فروشنده با روابط عمومی بالا، از همان هایی که تا پیام میدادی اول از آدم یک عکس قدی میخواستند و در ادامه میگفتند: «دوست دارند با همکار خود راحت باشند.» این حرف ها هم اگر توی کت ایلماه میرفت تا آن سن بیکار نمیماند. همینطور مثل مصیبت زده ها به نوشته ها نگاه میکرد که ناگهان چشمش به یک متن قابل تامل جذب شد. - به یک خانم جهت پرستاری تمام وقت با حقوق و مزایای عالی نیازمندیم. لطفا فقط کسانی که در این زمینه تخصص یا تجربه دارند، پیام دهند. بشکنی در هوا زد و بعد از ارسال پیام رزومه برای شماره قید شده، از سر ذوق و به سرعت لباس هایش را به تن کرد و به مقصد خانه خودشان به راه افتاد. برای پیدا کردن شغل جدید آن قدر ذوق داشت که تا عصر در خانه تنها بتواند منتظر برادر و خواهرش بماند. مرضیه شاکی صدایش زده بود، اما ایلماه رویا پرداز قصد ایستادن و توضیح نداشت. فقط در جواب ناراحتی اش ایستاد تا یک بشقاب غذا هم به همراه خود ببرد. خانه آقا در خیابان اصلی و خانه آن ها در کوچه فرعی همان خیابان بود، یعنی چندان راهی برای طی کردن نداشت. از آنجایی که آقاجان سخت مخالف تنها زندگی کردن دخترش و مادر مصر برای تشکیل زندگی مستقل خود و بچه هایش بود، دو کوچه پایین تر ساکن بودند تا هم پدر بزرگ حواسش به آنها باشد، هم مادر زندگی خودش را بسازد. مادرش تا بعد از ظهر سرکار بود، ایلیا نیز همان وضعیت را داشت! هم مادر و هم برادرش مشغول به کار بودند و همان موضوع عزم ایلماه را برای کار کردن راسخ می کرد. مادرش در یک قالیشویی منشی تلفنی بود و ایلیا، برادر نوزده ساله اش برای در اوردن مخارج درس و دانشگاه خود، در یک مرغ و ماهی فروشی مشغول بود. قدمت کار مادر به هفت- هشت سال متوالی می رسید و الیا یک سال بود که مشغول به کار شده بود. همان هم شده بود یک سرکوفت برای ایلماهی که سر یک کار ثابت دوام نمی آورد. در دل دعا دعا می کرد که کاری که یافته بود، درست از آب در بیاید، یعنی صاحبکار ناتو یا محیط نا امنی نداشته باشد. هرچند که ایلماه سر نماز به خود و خدایش قول داده بود آستانه تحملش را بالا ببرد. مرضیه پای گاز قرمز قدیمی خانه پدربزرگ ایستاده و از قابلمه روحی کوچک داشت دمپخت داخل دیس می کشید. الیماه به ساعت دیواری نگاه انداخت و گفت: - مرضیه سهم منو بکش ببرم خونه. کار دارم. مرضیه دست کم ده سال از او بیشتر سن داشت اما از قضا مجرد بودن و سرزندگی اش، موجب صمیمیت میانشان بود. درحدی که گه گاهی ایلماه فراموشش می شد او را خاله خطاب کند. مرضیه اخم درهم کشید و با تمسخر ناپرورده خواهرش به حرف آمد: - خاله امون از این کارای تو که تمومیم نداره. بشین دو لقمه بخور بعد برو، بری تک تنها بشینی تو اون قوطی کبریت که چی؟ بمون باهم دستی به سر و روی باغ بکشیم تنهایی از کت و کول افتادم. یکیم نمیاد مارو بگیره راحت شیم بخدا... صدای زنگ پیام تلفن ایلماه، موجب شد مانند برق گرفته ها و بی توجه به غرولند های مرضیه به صفحه پیام گوشی اش خیره شود. کم مانده بود از خوشی جیغ بکشید... برای مصاحبه حضوری خواسته بودنش. نگاهی به عکس پروفایل صاحبکار انداخت، پسری با قیافه مردانه و موهایی خرمایی که نفوذ چشم هایش بیش از همه توجه را جلب میکرد. در خیالش فکر میکرد باید از یک پیرمرد یا زن پرستاری کند و حتما کار راحتی خواهد بود. هرچند می دانست در خانه باید دلایل قانع کننده میآورد تا اجازه چنین کاری را به او میدادند. شاید هم مجبور میشد دروغ بگوید، هرچند این کار را هرگز نکرده بود و کلا بلد نبود چیزی را از چشم های شرقی مادر پنهان کند. به سرعت بشقاب غذا را از دست مرضیه کشید و در حین خروج از خانه گفت: - ایشالا عروسیتو ببینم. فعلا! - آره، کی میاد ما دو تا بخت بسته رو بگیره... 4 نقل قول
M@hta ارسال شده در 23 آذر ارسال شده در 23 آذر پارت چهاردهم صدایش با بسته شدن در گم شد و ایلماه هم چندات علاقه ای به شنیدن حرف های تکراری خاله اش نداشت، هرچند او حرف هایی میزد که در دل خودش هم به حق بودنشان ایمان داشت. ایلماه خوب بلد بود چطور در خانه خودش را سرگرم کند، گاهی جفتک چهارگوش میانداخت و گاهی هم بی صدا مینشست و فکر میکرد و نهایت تحرک مفیدش شستن ظرف ها یا نظافت خانه بود. بلاخره بعد از گذشت چندین ساعت ناقابل مادر در را با کلید گشود و با صدای بلند حضور خودش را در آپارتمان 50 متری اعلام کرد: - من اومدم! ایلماه در پوست خود نمیگنجید، مانند فشنگ از جا پرید و نتوانست منتظر ورد کاملش شود و برای پیشوازش رفت. کیف دستی چرم قهوه ای مادر را گرفت و با روی گشاده گفت: - سلام، خسته نباشید. - آها میبینم که کپکت خروس میخونه ایلماه خانوم! روزی نمیآمد که مادر از حال درونی دختر بی خبر باشد، کافی بود قیافه و رفتار ایلماه را ببیند و ف نگفته تا فرحزاد احوالش برود. ایلماه لب های کوچک دخترانه اش را از خوشحالی گزید و در نهایت طاقت نیاورد و همانجا جلوی در جیغ زد: - کار پیدا کردم! همان لحظه ایلیا با کلید در را باز کرد، درحالی که صدای خواهر را از پشت در هم شنیده بود مانند قاشق نشسته وسط پرید و اظهار نظر کرد: - حسنی به مکتب نمیرفت، هروقت میرفت جمعه میرفت! حسنی بازم که تو کار پیدا کردی. مادر کفش هایش را با آرامش در جاکفشی داخل راهرو گذاشت و گفت: - هیس بیا تو در رو ببند صدات رو همه شنیدن پسر... دهن کجی ای به ایلیا کردم و دست به سینه خطابشان گرفت: - جدی دارم میگم. ایلیا هم به تقلید از خواهر مو فرفری سفید پوستش دست به سینه زد و گفت: - دیگه قراره کدوم بخت برگشته ای رو از زندگی سیر کنی؟ ایلماه لب هایش را از حرص بهم فشرد. برادرش داشت مسخره اش می کرد. با تحکیم حالت دست به سینه اش چشم غره ای به ایلیا رفت و مادرش را خطاب گرفت: - جدی میگم. مصاحبه حضوری گفته برم جای مسخره کردن دعا کن قبولم کنن. مادر کیفش را روی اپن کوتاه اشپزخانه نقلی شان گذاشت و در حینی که فرمش را از تن در می آورد به ایلماه گفت: - مامان نشد هم نشد گشنه نموندیم که. ایلماه اما از لج برادرش هم که شده می خواست سر کار برود. مادرش به زبان چیزی می گفت، اما خودش خوب می فهمید برای آنها هندل کردن هزینه ها سخت و قیمت ها اوج سعودی پیدا کرده بودند. تلفن را مقابل صورتش گرفت. برای شنبه صبح راس ساعت هشت قرار مصاحبه گذاشته بودند. *** دستی به مانتوی تازه اتو کرده اش کشید و نگاه آخر را در آینه به خود انداخت. داشت دیرش می شد. کیفش را روی شانه تتظیم و بدون بیدار کردن مادر از اتاق خارج شد. مادر هنوز یک ساعتی مهلت برای خواب بیشتر داشت. ایلیا اما بیدار شده و رخت خوابش را در پذیرایی تا زده بود. صدا هایی از آشپزخانه می آمد. حتما داشت صبحانه می خورد. ایلماه از بالای اپن به داخل اشپزخانه سرک کشید و با دیدن ایلیایی که چایی اش را هورت می کشید، دستی روی اپن کوبید و گفت: - با این هورتی ک تو داری می کشی الان مامان بیدار می شه.درست بخور چندش... ایلیا از پشت سر نگاهی به خواهر حاضر و اماده اش انداخت و در پاسخ گفت: - عه... داری میری دست از پا دراز تر برگردی که. ایلماه باز هم از حرص لب بهم فشرد و با قدم های بلند از خانه خارج شد. هرجور که شده بود باید کار را می گرفت، حداقل به خاطر کم کردن روی ایلیا و کمک خرجی شدن برای مادرش... با رسیدن به خانه ویلایی بزرگ نگاهش را به آسمان دوخت و گره مانتو پشمی اش را محکم تر کرد. سرد بود... آسمان ابر داشت و منتظر یک تلنگر برای بارش بود. ایلماه با خواندن پلاک خانه یک قدم عقب رفت و از دور به خانه و در بزرگش خیره شد. مردد بود، اگر سرکاری بود چه... اگر نمی خواستنش؟ اگر خواسته های نا به جا از او می کردند چه؟ نفش را کلافه بیرون داد و دستش را روی آیفون تصویری خانه فشرد. به نظر آن مرد قوز دماغ جدی پشت تلفن منتظر حضور ایلماه بود که به تندی در باز شد. ایلماه زیر لب آیت الکرسی خواند و با پای راست، وارد خانه شد. کف حیاط سیمانی و دور تا دورش را باغچه نه چندان سرحالی پوشانده بود، افراد خانه در حال تکاپو برای پخت حلوا و به نظر همسایه ها بودند که صلوات می فرستاند. از دیدن عکس پسر جوان و جذاب روی حجله جلوی در حالش منقلب شده و طفلک نمی دانست برای او تند تند فاتحه می خواند یا از روح پر فتوحش تقاضای عنایت برای استخدام داشت. قدم هایش را کوتاه و با شک بر می داشت، برای یک خانواده داغ جوان دیده زیادی ساکت و هر کدام در کار خودش مشغول به سر می بردند. ایلماه بلاخره نفس عمیقی گرفت و با بالا انداختن شانه تا چند قدمی خانم ها جلو رفت و با سرفه مصلحتی به آهستگی و تقلا مشغول صحبت شد: «سلام، امم... ببخشید راستش، خب...» جمله اش را جوری شروع نکرده بود که راحتی بتواند ادامه اش دهد، پس ثانیه ای سکوت و با استرس بیشتری از نگاه کنجکاو خانم ها گفت: - ببخشید بد موقع مزاحمتون شدم، از دیدن عکس مرحومتون جدا ناراحت شدم؛ خدا رحمتشون کنه! برای کار... 4 نقل قول
M@hta ارسال شده در 23 آذر ارسال شده در 23 آذر پارت پانزدهم همان لحظه صدای ضمختی توجه اش را از پشت سر جلب کرد، او که بیش از پیش هول شده بود، به سرعتی روی پاشنه پا چرخید و گوش به حرف رو به قامت بلند پسر ایستاد: - خوش آمدین، تشریف بیارید داخل! شما با من صحبت کردین! قیافه پسر در سه کلمه خلاصه می شد، جدی، عبوس، بانمک اما از همه این ها بیشتر هارمونی رنگ سیاه چشم هایش با مژه های کشیده بود که توجه را به خود جلب می کرد، آنقدری که بینی عقابی اش چندان نقش مهمی در صورتش ایفا نمی کرد. خانم ها که با تسلیت ایلماه چشم هایشان خیس شده بود، گویی از پسر حساب می بردند که بی هیچ پرسشی به هم زدن آرد درحال سوختنشان ادامه دادند و همچنان برای دختر سوال بود: - این دیگه چه مدل عذاییه که داغش انقدر سبکه؟! زیر لب در حالی که با خود کلنجار می رفت، برای آخرین بار نگاهش را به سمت قیافه های یخ زده خانم ها کشید و سپس پشتبند قامت بلند مردی که قبل تر عکسش را داخل پروفایلش دیده بود، رفت. درون اتاق ساده با دیوار های سفید دو صندلی نه چندان راحتی قرار داده بودند، پسر پیش از تعارف خودش روی یکی از آن ها نشست و کاملا جدی هیکل ایستاده ایلماه را وارسی کرد. قد بلند و کشیده بود، بنظر نمی آمد بتواند حریف آسا شود، اما خودش هم می دانست نباید کوچک ترین فرصتی را از دست بدهد. تا کی می توانست صبر کند تا یک دختر چاغ تر بیابد؟ اگر تا آن زمان آسا با آن احوالش موفق به خروج ناگهانی از در خانه می شد چه؟! با فکری که کرد، ناامید سرش را تکان داد و این باعث افت ته مانده امید ایلماه شد. دخترک بیچاره فاتحه خودش را هم خواند و با خود انگارید با آن سری که پسر تکان داده، قطعا قبول نشده. روی صندلی ننشست، بلکه با اشاره پسر تقریبا وا رفت و آماده شنیدن توجیه های او برای رد شدنش، ماند. - شما قبلا پرستار بودین؟! - خیر! چشم های قلقلی ایلماه لحظه ای پلک نمی زدند، از استرس لحظه به لحظه مردمکشان گشاد تر و نفسش تند تر می شد. ساشا همان طور خونسرد و کاملا مبادی آداب ادامه داد: - اگر کسی که ازش پرستاری می کنید به حرفتون گوش نده، می تونید به آرامش ترقیبش کنید؟ - خیر! ایلماه لب هایش را با زبان تر و همچنان خیره به دهان ساشا بود، اینبار او بیرحمانه تر پرسید: - تاحالا بیش از شش ماه جایی کار کردین؟ - خیر! او دیگر داشت تحقیر می شد و از همین باب مشغول تکان داد عصبی پایش شده و در حین ور رفتن با نخ اضافی پایین مانتویش گفت: - ولی ما قبلا هم داخل پیام راجب همه این ها صحبت کرده بودیم، من فکر می کردم اهمیتی ندارن براتون که گفتید بیام. به هر حال اگر می گفتید وقت شما و من گرفته نمی شد. من درس این کار رو خوندم و اگر مشغول به کار نشدم، اول بابت اینه که پارتی نداشتم و دوم اینکه عقایدم به من این اجازه رو نمیدن که هرجایی مشغول به کار بشم. دیگر نفسش از سر بغض گیر کرده در ته گلویش بالا نمی آمد، عادت به حاضر جوابی نداشت و تا همان جا هم ناپرهیزی کرده بود. می خواست از جایش بلند شود تا قبل از اینکه گریه کند از اتاق خارج شود که صدای پسر نگهش داشت: - من حرفی از اینکه با این شرایط استخدامتون نمی کنم زدم؟! باز هم ایلماه معصومانه سرش را به سمت بالا انداخت و جواب تکراری اش را با بغض داد: «خیر!» این بار ساشا لب تر کرد و کلافه موهایش را چندباری چنگ زد. روحیه این دختر برای سر و کله زدن با لجبازی مثل آسا وحشتناک بود. به هر حال او می خواست شانسش را امتحان کند. صاف نشست و با صاف کردن صدایش گفت: - ببین قراره از مهم ترین شخص زندگی همه افراد این خانواده مراقبت کنی. اون دچار تنش های روحیه و ممکنه حالا_ حالاها حرف نزنه، یا پرخاش کنه، یا بخواد غذا نخوره، حتی شاید توی گرما سردش باشه و بلعکس... هرچیزی ازش بعیده و ما می خاییم بفرستیمش کلبه روستاییمون تا اونجا توی طبیعت هرچه سریعتر بهبودیش حاصل بشه! شما مشکلی با اینکه بخوایید داخل روستا کار کنید و همونجا زندگی کنید ندارید؟ - خیر! ایلماه مگر می توانست جوابی جز این دهد؟! او با تمام نقاط ضعفش داشت استخدام می شد و هیچ چیز جلودارش نبود. ابروی ساشا با جواب صریحش بالا پرید و کاملا متعجب پرسید: - یعنی در این باره نمی خواید با خانواده مشورت کنید؟ - نه... یعنی چرا، چرا! من جواب خودم به شخصه رو گفتم که با این قضیه مشکلی ندارم! ساشا به اضطراب ایلماه لبخند زد و حرفش را از سر گرفت: - برای ما چندتا قانون ضروری و حیاتی هست! یک ما نمی خواییم هیچ کدوم از افراد ده به کلبه بیان، یا شما با هیچ کدومشون در رابطه با شخصی که درون کلبه از اون مراقبت می کنید، چیزی بگید. دوم اینکه نباید بذارید تنهایی جایی بره و سوم که از همه مهم تره توی این مدتی که در کنارش هستید نباید هیچ آسیبی بهش وارد بشه. تفهیمه؟ - بله! - خیله خب باقیه موارد رو هم داخل قرارداد ذکر کردم، با خودتون ببرید خونه! بعد از اینکه با خانواده مشورت کردین، اگر مشکلی نداشتین امضا کنیدش و بفرستید پیک بیارتش! دیگه نمی خوام جلوی در این خونه ببینمتون و ضمن اینکه وقتی داشتید از حیاط خارج می شدین کاملا طبیعی به خانم ها بگید ازم مدارک جلسه شرکت رو می خواستید. ایلماه متحیر مانده بود، وقتی نگاه منتظر پسر برای خروجش را دید، یکه خورد و با خداحافظی ریزی از اتاق خارج شد. خانم ها مشغول ریختن نارگیل و خلال بادادم و پسته به روی خرما و حلوا بودند. لبخند زورکی به آن ها زد و با بالا گرفتن برگه های قرارداد به سختی جان کندن لب زد: - دیگه رفع زحمت می کنم، برای گرفتن مدارک شرکت اومده بودم. 3 نقل قول
M@hta ارسال شده در 23 آذر ارسال شده در 23 آذر پارت شانزدهم بوی حلوا زیر دماغش پیچیده بود و با دقت به تصویر آشنای درون علامیه ها نگاه می کرد. حس می کرد قبلا دیده بودش اما به یاد نمی آورد. درحالی که زیر لب فاتحه می خواند از خانه خارج شد. دستی به موهای فر ریخته بر پیشانی اش کشید و زمزمه وار با خود گفت: - این کار که به نظر ردیف شد فقط قول آخر مونده. مامان! او خوب می دانست مادرش آدمی نبود که بگذارد او از خانه برود، حتی اگر به بهانه کار باشد. مادر را که فاکتور می کرد، قانع کردن پدربزرگ صبر ایوب می خواست و البته دست حمایت دیگر بزرگ تر ها! برگه سه صفحه ای قرارداد را در دست می فشرد. انگشت های خشک شده در اثر سرمایش رابه برگه ها کشید و تند تند خط ها را رد می کرد تا به مبلغ حقوق برسد. باید با خودش دو دوتا چهارتا می کرد که اصلا چنین کاری برایش صرف دارد یا نه. با رسیدن به بند حقوق قرارداد، دهانش باز ماند. انتظارش را نداشت، مبلغ یک چیز حدود دو برابر چیزی بود که با خودش فکر می کرد. دندان طمعش بیدار شد و مصمم به امضای قرارداد شده بود. کل مسیر رسیدن به خانه را با خود فکر میکرد. به احتمال های سامورایی که در ذهنش رشد می کرد کمی دهن کجی می کرد و لحظه ای بعد باز هم با خودش می گفت نکند درگیر کار غیر قانونی ای شود؟ نکند از او جز پرستاری انتظارات دیگری داشته باشند؟ نکند... باز هم خودش پاسخ خودش را می داد که در قرن بیست و یکم بودند و چنین احتمالاتی درصد وقوعش از پنج هم کمتر می مانست. پشت در خانه که رسید ابتدا نفسی عمیق و سپس با لبخند در را کوبید. مادر در را برایش باز کرد و ایلماه با سلام پرشوری او را قافلگیر کرد. دلش می خواست از گردن مادرش آویزان شود و او را ببوسد، اما گذاشته بود برای آخر کار. برای وقتی که رضایش را گرفت... کتونی هایش را همانجا کنار در پرت کرد و حین باز کردن دکمه های پالتو اش مادر را خطاب گرفت: - مامان کارو گرفتم. خیلی خانواده خوب و محترمی بودن. حقوقشونم خیلی بالاعه. مادر با چشمان همیشه آرام مهربانش سمت آشپزخانه رفت. در همین حین گوشش را به ایلماه داد و گفت: - خب؟ از کی باید پرستاری کنی؟ ساعت کاریش چطوره؟ ایلماه لبش را گاز گرفت. سختی کار دقیقا همانجا بود! ساعت کاری... و البته هویت بیماری که هنوز خودش هم نمی دانست... به نظر عاقلانه نمی آمد که بی اطلاع از هویت بیمار و کار های انجامی، قبول به امضای قرارداد می کرد اما آن حقوق... به آن پول نیاز داشت. خانواده اش به آن پول نیاز داشتند. در جواب مادر پس از کمی سکوت با تردید به حرف آمد: - مامان خونه ای که باید برم خارج از شهره... تمام وقت؛ جای خواب داره البته. اتاق جدا. مادر از اپن کوتاهشان به ایلماهی که با چشم های منتظر به او خیره شده بود نگاهی انداخت. چین کوتاهی میان ابرو هایش افتاد و با تر کردن لب هایش با جدیت و قاطع گفت: - پس به درد نمیخوره مامان. کار قحط نیست که. یکی دیگه پیدا می کنی. ایلماه چشم هایش را بهم فشرد. سعی کرد از همان شگردی که چشم خودش را بسته بود استفاده کند. قرارداد به دست سمت مادر راه گرفت و قراداد را روی اپن جلوی دید مادر گذاشت. سرش را تا گلو در برگه ها خم کرد و با دست کشیدن زیر بند ها با صدای بلند برای مادر خواند: - بنا بر ماده پنجم قرداد هرگونه امنیت و مراقبت از کارمند وظیفه کارفرما بوده و در صورت بروز هرگونه مشکل احتمالی تمام مسعولیت به عهده کارفرما می باشد. مادر اما هنوز هم با چشم های چین افتاده نگاهش می کرد. ایلماه به تندی صفحه ها را رد کرد و درحالی که دنبال بند حقوق قرارداد می گشت مادر را خطاب گرفت: - تازه حقوقشم خیلی خوبه. مامان دوره زمونه عوض شده الان کسی جرات نداره به یکی نگاه چپ بندازه که. بعدم میگم آدم های محترمی بودن. اگه نبودن من قبول می کردم به نظرت؟ اما خودش هم به حرف هایش ایمان نداشت. خوب می دانست که تنها دلیل اصرارش برای رفتن به آن کار، حقوق بالایش بود! دستش را روی حقوق گذاشت و گفت: - نگاه کن آخه. هرچقدرم بگردم مثل این پیدا نمی کنم دیگه بخدا. مادر هم چشمش به رقم مانده بود. از یخچال خالی خانه و جیب خالی اش خبر داشت. از بالا رفتن نرخ صعودی نرخ محصولات نیز آگاه بود. اما باز هم دلش راضی نمی شد. با بی میلی دختر هیجانزده اش را خطاب گرفت: - منم هیچی نگم آقاجونت نمی ذاره ایلماه. ایلماه که به نظر تایید را گرفته بود عقب کشید و با زدن بشکنی در هوا گفت: - یه فکری برای اون می کنیم. تو راضی باشی بسه. برم امضا کنم براشون بفرستم. یا نه بذار چند ساعت دیگه می فرستم فکر نکنن خیلی محتاجم. در دل با خودش ادامه داد که البته بسیار هم محتاجم! با دقت قرارداد را امضا زد و تمام تمرکزش را گذاشت که خط های امضایش صاف و مساوی در بیاید. ایلماه قرارداد را روی میز آینه اش گذاشت نفس راحتی کشید که مادر، با سرک کشیدن از لای اتاق زمزمه کرد: - بازم صبر کن نفرست براشون چیزی. داداشتم بیاد نظر اونم ببینیم چی میشه... آقاجونت راضی نمی شه. من می شناسم اونو. ایلماه لپ هایش را باد کرد. دست به کمر زد و با مظلوم نشان دادن خودش لحن آرامی را پیش گرفت تا مادرش راضی شود: - مامان چند روز میرم بد بود اصلا نمی مونم. نگران نباش تو! خودم همه جوره حواسم هست. مادر بی حرف سر تکان داد و سمت پذیرایی راه گرفت. صدایش ایلماه را وادار کرد از قرارداد چشم بگیرد: - چای دم کردم بیا دوتا استکان بریز بخوریم. *** از خانه پدربزرگ خارج شد. نفسش را به سرمای هوا بخار کرد که مرضیه، به تندی آستینش را کشید و سمت خود چرخاند: - هوش دختر وایستا. به بابام دروغ گفتیم ولی من ته دل خودم یه جوریه. مطمئنی آدم قابل اعتمادی بود؟ 4 نقل قول
M@hta ارسال شده در 23 آذر ارسال شده در 23 آذر پارت هفدهم ایلماه مردد دست به سینه شد و خیره به خاله مشکوکش، برای راحت کردن خیال او لب به دروغ گشود: - آره بابا باید از یه پیرزن نگهداری کنم. چیزی نمی شه که خودمم و خودش. جای خوابم که هست... همچینم دروغ نگفتیم به بابابزرگ مثل عمه فرحنازمه دیگه. انگار رفتم مهمونی. کی به کیه؟ تازه ثوابم می کنم کمک حال اون بنده خدا بشم. مرضیه باز هم چشم در کاسه چرخاند و مانند هر زمانی، پیش از زبانش دستش کار کرد. روی بازوی لاغر ایلماه زد و با صدای کنترل شده ای گفت: - نهار نخورید چیزی میارم براتون. قشنگ بشینیم حرف بزنیم. برم تا بابام شک نکرده. ایلماه سر تکان داد و بدو بدو مسیر رسیدن به خانه خودشان را طی کرد. ریزه میزه بود و هرزچندی خودش هم باور نمی کرد از دوران کودکی گذر کرده است. به پدربزرگ دروغ گفته بودند... با مرضیه و مادرش فکر روی هم گذاشته و گفتند مدتی برای مراقبت از عمه پیرش، به قم می رفت. بهترین کار از نظرشان همان بود چرا که پدربزرگ اگر نه می آورد، از حرفش برنمیگشت. همان هم با اکراه قبول کرده بود. به خانه وارد شد و با دیدن مادر و ایلیای منتظر پشت پنجره، لب زد: - قبول کرد اقاجون. ایلیا اخم در هم کشید و با چشم غره ای به خواهرش لب زد: - هنوزم مطمعن نیستم من. چرا باید به یه پرستار الکی اینهمه پول بدن؟ دهن کجی ای به برادرش کرد. پالتو اش را روی اپن پرت کرد و با لجبازی او را خطاب گرفت: - مردم پول دارن. پول میدن. حرص اینم ما بخوریم که چرا پول میدن؟ کاره دیگه، خارج از خونه کار می کنم تمام وقت در اختیارشونم تازه کمم هست. با تلفنش یک پیک ردیف کرد و در پیامی به آن پسر خشک دم صبحی، رضایت خودش و خانواده اش را اعلام کرد. چند دقیقه ای از رفتن پیک گذاشته بود که مرضیه، قابلمه به دست در خانه شان را زد. خاله فضولش را خوب می شناخت. تا اطلاعات کامل نمی گرفت، ول کن قضیه نبود. مادر سفره انداخت و پس از جمع شدن همگی دور سفره، مرضیه به حرف آمد: - خب؟ نگفتن پیرزنه چند سالشه؟ پوشکیه یا خودش میره؟ ایلماه در کاسه چشم چرخاند و قبل از جواب دادن او، مادر پرسید: - عه گفتن پیرزنه؟ خوبه بازم خیالم یکم راحت شد. ایلماه چشمش را میان جمع چرخاند. هرچند خودش هم هنوز اطلاعی از وضعیت بیمارش نداشت اما چاره ای جز دروغ نداشت، خیال خوانواده اش که راحت می شد انگار خودش هم راحت می شد. به آنها گفت در پیامی به او علام کردند شخص نیازمند به مراقبت، یک پیزرن شصت ساله است و خانواده اش تا حدی آرام گرفتند. او هم از آرامی آنها آرام شد. دلش قرص بود که با آن پول، وضعیت خانه بهتر می شد و ایلیا به جای کار کردن تمام تمرکزش را روی درسش می گذاشت. *** چرخ چمدانش را سمت تاکسی کشید. دیشب را نخوابیده بود. ته دلش می لرزید، نرفته، دلش برای مادر و برادرش تنگ شده بود. به سختی جلوی بغضش را می گرفت. ایلماه همیشه خدا دختر احساسی ای بود. سفر طولانی ای در پیش داشت. حداقل اندازه چندین شهر بزرگ از خانه دور می شد و دلش آنجا می ماند. مدام خودش را نهیب می زد که تکنولوژی پیشرفت کرده و هر روزش را با تماس تصویری رد می کند، اما باز هم حس خوبی نداشت. دلتنگی چیزی نبود که با تلقین بگذرد... سوار تاکسی شد و از پشت شیشه های کثیفش به مادر و ایلیا که همراه مرضیه برای راهی کردنش ایستاده بودند چشم دوخت. سعی کرد لبخند بزند. مادرش نباید می فهمید که در دلش چه خبر بود وگرنه بی تاب می شد. ایلماه سعی می کرد خودش را خیلی راضی و خوشحال نشان دهد اما نگرانی عظیمی در دلش وجود داشت. نگران هویت بیمار مورد نظرش! نگران نامساعد بودن کار برایش و هزاران چیز دیگر. ماشین که راه افتاد از شیشه عقب به کاسه آب خالی شده پشت سرش و مرضیه که دست تکان می داد لبخند زد. سریع رویش را گرفت و آخرش چشمانش پر شد. به تندی دست روی چشم کشید و به خودش اعتراف کرد زیادی داشت گنده اش می کرد. یک کار ساده بود دیگر... با آن افکار کمی خودش را آرام کرد و با تکیه سرش به همان شیشه خاک گرفته که رد انگشتان کودکانه رویش مانده بود چشم بست. مسیر طولانی بود و می توانست با خوابیدن، گذر زمان را سریع تر کند. با تکان های تند ماشین چشم باز کرد. راننده با چشمان سرخ از بیخوابی به اویی که هرسان اطراف را می پایید گفت: - نترس خانم جاده کپ و گودال زیاد داره، بارون زده گل شده بدتر... الان ردش می کنیم. سری به نشان تایید تکان داد و با دست خمیازه اش را مهار کرد. روستا واقع در یکی از شهرستان های خوزستان بود. مشخص بود، بختیاری بودند. ایلماه از لحجه ساشا متوجه شده بود و همینطور روستای ذکر شده. ایلماه هم پدرش از اقوام بختیاری بود و اگر ساشا مجال پر چانگی به او می داد، به حتم یک رگ و نسبت دور فامیلی می یافت، البته به کمک حافظه بلند و قوی مادربرگش. دلش با یادشان گرفت، یک روز از دوری نکشیده بود و آن چنان دلتنگ بود. 4 نقل قول
M@hta ارسال شده در 23 آذر ارسال شده در 23 آذر پارت هجدهم تلفنی به مادر و برادرش اعلام صحت کرد و خیره به جاده، خانه های با سقف کوتاه را زیر نظر گرفت. شبیه شهر نبود، سادگی از دیوار های آجری و کوچه های خاکی اش می چکید. با توقف ماشین، ایلماه به راننده خیره شد. - رسیدیم؟ - والا خواهر از این جا به بعد مسیر رفت ماشین نداره. اون کوهو میبنی؟ ایلماه با چشمان ریز شده مسیر دست راننده را پیش گرفت، کوه نسبتا بلندی را نشان می داد که از انتهای کوچه شروع می شد. سر تکان داد. مرد دستش را بالاتر کشید و گفت: - آدرسی که دادن درست سر همین کوهه. چاره ای نبود، ماشین نمی رفت، هرچند خسته بود تشکر کرد و پس از حساب کردن کرایه ماشین، منتظر ماند تا چمدانش را از صندوق خارج کند. کمی بعد ایلماهی بود که با اعصاب آشفته خیره به گلِ زیر پایش و کفش های سفید کثیف شده اش مانده بود. دلش میخواست با حرص پا به زمین بکوبد و بانی اش که از قضا خودِ دم دمی اش بود را لعنت بفرستد. تلفنش را دست گرفت و شماره ساشا که در گوشی اش (کار22) سیو کرده بود را وصل کرد. گوشی به گوش چسباند و منتظر شد آن بوق ها به سر انجام برسد. امیدوار بود قبل از او، آنها رسیده باشند و مجبور نباشد منتظرشان وسط کوچه ملت لنگر بی اندازد. - سلام خوب هستید؟ سلامت رسیدید؟ ایلماه نفس حبص شده اش را بیرون داد و با ذوق گفت: - سلام ممنون به خوبی شما. بله دقیقا همین الان رسیدم. توی اون کوچه ای هستم که تپه جلوشه... پیاده باید مسیرو بالا بیام؟ بار دستمه. - اگه سختتونه تماس بگیرم کسی کمکتون بیاد. اما اگر خودتون بتونید بیاید خیلی بهتره. ایلماه فهمید که به عمل، قصد کمک به او را نداشتند و حسابی پکر شد. ارتفاع کوه را در نظر می گرفت و در دل غرولند به جانِ عاشق کارش می زد. نیامده سختی کار داشت چشمش را می ترساند. قرار بود راه و بی راه آن کوه را بالا پایین کند تا به وسایل استمرار زندگی دسترسی داشته باشد. پس الکی هم آن حقوق بالا را نمی گرفت... فکر می کرد با پیرزن یا پیرمرد فرتوتی طرف است که اکثر مواقع خواب و ایلماه درحالی که روی کاناپه پا روی پا انداخته بود چای می نوشید. به نظر از آن خبر ها نبود... راه افتاد و چمدانش را دنبال خود کشید. نمیخواست به خیس و گلی شدن کفش هایش نگاه کند... به چه مشقتی از کوه بالا می رفت. هرکس او را در آن وضعیت می دید فکر می کرد خود درگیری مزمن دارد. با دو دست چمدان را بلند کرده بود تا دست پا گیرش نباشد. پاچه های شلوارش را تا زانو تا زده بود و شالش را دور گردنش مانند ننه های عهد قجر، خفت انداخته بود. بالاخره بلندی را طی کرد و با دیدن کلبه قهوه ای رنگ سر کوه که دورش با حصار های چوبی قاب شده بود، نفس نفس زنان چمدان را جلوتر از پایش گذاشت. با فضولی اطراف را نگاه کرد. مگس پر نمی زد. از پایین سر کوه یک نقطه دیده می شد، اما او پیش رویش یک زمین پست می دید... بیشتر از کوه، شبیه به یک تپه با ارتعاع خیلی زیاد بود. سریع سر و وضعش را درست کرد و با ساشا تماس گرفت. حسابی خسته بود و می خواست هر چه سریع تر مستقر شود. تا تماس وصل شد به حرف آمد: - سلام جلوی کلبه ام. میاید بیرون ببینم درست اومدم یا نه؟ میخواست اوضاع را بسنجد، با چشم کوتاهی تلفن قطع شد و اندکی بعد ساشا با پیراهن آستین بلند مشکی و چهره در هم و اخم آلود از در چوبی کلبه بیرون آمد. کلبه با مصالح ساختمانی ساخته شده بود اما به طرح چوپ، رنگش زده بودند. با دیدن ساشا کمی خیالش راحت شد و دسته چمدانش را به دست فشرد. از وردی حصار رد شد و با قرار گرفتن مقابل ساشا، برای بار سوم سلام کرد. - سلام... - سلام. بفرمایید داخل. با دست و محترمانه داخل کلبه را نشان می داد. اول ساشا و پشت سرش ایلماه پس از کندن کفش های سرشار از کثافش، وارد شد. آنقدر آب گل به خورد کفش هایش رفته بود که جوراب های سفیدش هم قهوه ای شده بودند. قدم اول را داخل نشده بود صدای تماس تلفن ساشا جفتشان را وادار به توقف کرد. ته دل ایلماه شور می زد. ساشا با دیدن شماره آذر، نیم نگاهی به دختر مسکوت کنج در کلبه انداخت و تماس را وصل کرد. - ساشا خودتو برسون که در به در شدیم... ساشا مامان... ساشا بیا که داغ مامان داره به دامنون میوفته... سکته کرده... خودتو برسون آذر بمیره... خودتو برسون... پسرک بلند قامت اخمالو، خشکش زده بود. نفهمید چه شد، فقط دوید، دوید و ایلماه ترسیده از تهاجم فرد پیش رویش جیغ کشید. ساشا خودش را از در کلبه بیرون انداخت، بدون کفش حتی! ایلماه ضربان قلبش از صد گذشته بود و با وحشت دنبال مرد بیرن دوید. خودش هم نمی دانست چرا اما دنبالش راه افتاد، او هم پاه برهنه... نزدیکی ارتفاع کوه که به سمت پایین راه داشت رسیده بودند که ساشا، با پرخاش به دخترکی که دنبالش راه گرفته بود گفت: - کجا خانم کجا؟ مریض توی خونه امانت دستتون یه تار مو ازش کم شه... نفس کم آورده بود. داشت زیر بار فشار جان می داد و استرس تکلمش را دچار اختلال کرده بود. - بعد حرف می زنیم. حواست بهش باشه... باید برم... ایلماه خشکش زده بود و با تکان سر سعی میکرد به ساشا اطمینان دهد. او بیشتر وقت تلف نکرد و همانطور پا برهنه و ترسیده، از کوه پایین رفت. طفلی ایلماه از بالای کوه جان به لب شد تا مردی که چند روز بود دیده بودش و به نوعی صاحب کارش محسوب می شد، در آن گل لغزنده سالم برسد. از دیدش که محو شد دست به سینه گذاشت. از شدت تپش داشت متوقف می شد! زیر لب زمزمه کرد: - این چی بود دیگه برگام ریخت رسما... فکر کردم طرف داره سمت من حمله می کنه یجور با اخم برگشت طرفم... سمت کلبه برگشت، پاهایش از استرس بی جان شده بود. دست به زانو گذاشت و نفس زنان باز هم خودش را خطاب گرفت: - تو چه مرگته اسکل افتادی دنبالش پا برهنه؟ انگشت هایش را مقابل چشم، درون جوراب های پر از گل تکان داد. به حال روز خودش داشت خنده اش می گرفت! تجربه اش از اولین ساعت کاری در نظرش عجیب و تکان دهنده بود. از حصار کلبه که گذشت، با در بسته مواجه شد. به پیشانی اش دست کشید. کلید نداشت... دست به جیب مانتو اش کشید. نبود... تلفنش را درست روی چمدانش گذاشته بود و به گریز با ساشا پرداخته بود. چرخی دور خودش زد و خیره به آسمان گفت: - خدایا؟ چه خبره؟ 4 نقل قول
M@hta ارسال شده در 23 آذر ارسال شده در 23 آذر پارت نوزدهم همان جا پشت به در روی زمین نشست. با انگشت روی خاک نم گرفته را طرح می می زد که به ناگاه خاطرش آمد که ساشا گفته: «مریض در کلبه است» خدا خدا می کرد، مریض آن قدر ها هم وضعش وخیم نباشد و بتواند در را برایش بگشاید. به طبع کسی که کوه را تا این کلبه بالا اماده بود؛ نمی توانست زمین گیر باشد. با عقل جور در نمی آمد. همان طور که وزنش را روی در انداخته بود و صورتش به آن به آن چسبیده، مشتش را بالا آورد و متدد به در می کوفت. یک ربعی از این در زدن های بی ثمر می گذشت و او کم کم به فکر راه چاره دیگری بود. ناگهان سنگینی اش از ری در معلق پس از سپری شدن در هوا روی سینه تخت و ستبری افتاد. البته پس از آنکه سر بلند کرد متوجه شد که گوشش دیگر روی در نیست و در باز شده و سینه مردیست قطور و قد بلند. هر دو هاج و واج یکدیگر را نظاره می کردند. برای اینکه نپذیرد، ایلماه تن تنومند آسا را به کناری راند و در جست و جوی مریض پیرش به داخل کلبه سرک کشید. همه اتاق ها را می گشت و آسا مانند جوجه اردک به دنبال مادر خود، به دنبال ایلماه همه جا را از پا در می اورد. ایلماه تا کشو های میز کنسول را گشته و خبری از پیرزن هاف هافوی در تصوراتش نبود. موهای فرفری گره خوده در همش را به پشت راند و خیره در گوی سیاه به خون نشسته آسا کلافه گفت: - دم منی؟ کجا هی هرجا میرم میای؟ این پیرزنه کوش؟ کمی با دقت تر به پسر مسکوت جلویش چشم دوخت. چقدر آشنا به نظرش می آمد. بیشتر فکر کرد و زل زد. پسری با موهای پر پشت و مجعد خرمایی. درست مانند صاحب کارش. پوستی سفید و چشم و ابرویی بلند و هم تراز با رنگ موهایش.مشخصه اش لب های مردانه و قرصی بود که ریش های پری اطرافش را احاطه کرده و خشک و تبدار بودند. حالا یادش می آمد... اعلامیه! همان اعلامیه ای که روز مصاحبه اش در خانه صاحب کارش دیده بود. حالا می فهمید آن حقوق بالا چه توجهی داشت. آن ها برای روح مُرده اشان پرستار گرفته بودند. ایلماه می فهمید، اما قدرت تجزیه و تحیلیل نداشت. هردو همچنان بدون پلک زدن، صورت یکدیگر را برانداز می کردند. ایلماه انگشت لرزانش را بالا آورد و می خواست به تن روح رو به رویش بزند. اگر رد می شد، روح بود و اگر نه؟ اگر نه چه کوفتی بود؟ روی نوک پا ایستاد، انکشت لرزانش را به طرف صورت مهتابی و زخم برداشته آسا برد. یک میلی متری اش که رسید، روح خدش دست به کار شد و با یک گاز محکم و طلبکارانه جیغش را در آورد. ایلماه از ترس روح وحشی جیغ می زد و آسا به طبعیت از صدای او می ترسید و محکم تر گاز می گرفت. رنگ از رخ هر دو پریده و هیچ کدام دست از کارش بر نمی داشت. ایلماه که عقل و کله درست و حسابی تری داشت، با دست دیگرش یکی محکم به بازوی آسا کوفت به سرعت نور از او دور شد. حالا آسا پشت مبل های از دم چوب گردو پناه گرفته بود و ایلماه به سرسرا رفته و رعشه می رفت و به دنبال تلفنش می گشت. او را که بدون شارژ یافت، درون جیبش فرو کرده و به سرعت به طرف پایین کوه دوید. اصلا به فکرش نمی رسید خودش در کیفش شارژر دارد. حتی اگر می رسید هم می خواست به این بهانه از آن کلبه منحوص بیرون بزند. همان طور لرزان و آشفته، درحالی که بار دیگر از پشت تا سر گلی شده بود به روستا رسید. از آن دور هم می توانست عمارت کلبه ایه تک و تنها مانده بالای کوه را ببیند. خودش را داخل اولین دکه انداخته و همان زمان اذان صلات ظهردر آن جا طنین انداز شد. دلش می خواست بمیرد، به عمرش روح به آن خوش ترکیبی ندیده بود. همیشه خیال می کرد روح ها با روی سیاه، موی بلند، ناخن دراز واه و واه واه... - می تونم کمتون کنم؟ کیه خورد و از افکار عجیب و غریبش سر باز زد. پوست ور آمده لبش را کند و با ضعفی که در پاهایش حس می کرد، گوشی اش را نشان داد گفت: - غریب موندم. اینجا شارژ دارید؟ همان لحظه زن هیکل درشتی وارد دکه شد. ر.سری بلند طرح دارش را به دور سر پیچیده بود و موهای گیس بافت سیاهش از دو طرف تا روی سینه اش آویزان بودند. به زبان محلی چیزی به پسر مغاره دار گفت. او برای آوردن جنس مورد نظر دور شد و زن با لحجه بختیاری از من پرسید: - دَدِه تازه می بینمت، مالگت این حوالیه؟ به طور کلی می شد فهمید چه می گوید، برای اینکه مشکوک و بی کس بنظر نرسم با انگشت راه کلبه بالا دست ها را نشانه رفتم. نظری چند آن طرف را نگاه و صورتش را چنگ گرفت. پسر که برگشت با خود تخم مرغ و کمی پنیر آورده بود. گوشی را بی هوا از دست من گرفت و در ازای واکنش ناگهانی من، شارژ را با دست دیگر نشانم داد. زن اما خیال دق مرگ کردنم را داشت. خیلی جدی به من نزدیک شد و دم گوشم گفت: - قدیمیا میگن ان خونه تسخیر شدست! ارواح درون رفت و آمد دارن گیانم. مراقب خودت باش... این رو گفت و با گرفتن خریدش از در شیشه ای بیرون رفت. دلم می خواست جیغ بزنم و بگویم: «مرض و روح داره...» آن لحظه جدا باید این ها را می گفت و می رفت؟ آن هم درست وقتی که من یکی از آن خوشگل هاش را آن بالا دیده بودم و از او فراری بودم؟ حداقل راه چاره می داد. چمیدانم خنجری، قرآنِ شاید هم نمک سنگ عقیقی. 4 1 نقل قول
ارسالهای توصیه شده