#پارت۱
عشق زهر الود🫀
تمام تنم رد کمر بند بود انگار دیگه قلبم خسته شده بود از این اسارت، تمام سرم پر بود از حرف های ناگفته از حرفایی که سکوت ازش سرازیر بود.
شاید میتونستن کمی تغییر ایجاد کنم ،ریشه موهام به شدت درد میکرد سرم نیر میکشید
بوی خون پیچیده بود تو اتاق ۶ متری
حتی مشخص نیست اتاق یا انبار ،شایدم
اسمش شکنجه گاه منه.
خواستم کمی چشام ببندم اما حتی با بستن چشمام هم از تاریکی فرار میکردم میترسیدم خوابم ببره بابت همین هم تنبیه شم.
توانش نداشتم حتی اونقدر درد داشتم که
نمیتونستم فکر فرار بیوفتم.
اونم همین میخواست میخواست اونقدر تو درد
خودم خو یرم که نتونم به چیزی فک کنم.
اما من تلاش میکردم کاری کنم ،مادرم یعنی نترسید ازاسیب دیدن من...
همش سوال های بیشتری برام به وجود میاد
یه سوال به سوال های بی جواب دیگه اظافه
میشه من بیشتر توان تحملم از دست میدم.