جان جانان
قسمت هشتم
باز اومدی دکتر؟ بیا این پرستار روانیت رو ببر
هی میگه باید فلان قرص رو بخوری، فلان کارو بکنی...
من دیگه خوب شدم دکتر، باور کن خوب شدم؛ قبول کردم که دیگه جان جانان برای من مرده به حساب میاد؛ اما خب یاد حرفای دروغش که میوفتم، از خودم بدم میاد!
کاش میشد فرار کرد دکتر؛ فرار کرد و رفت به دیاری که کسی نباشه، کسی قضاوت نکنه، کسی دل نشکنه، اصلا آدمی نباشه، هه! البته اگه بشه به این خلقتها آدم گفت.
فقط میخوم لباسهای قشنگمو جمع کنم با یکی دوتا کفش، یه کوله پر از غم و دردهام و برم.
شاید به نظرت دیوونگی محض بیاد؛ ولی خیلی دلم میخواد این کارو بکنم.
نمیدونم، شاید یه روزی، یه جایی...
اصلا دکتر شاید تو یه جهانِ دیگه
جهانی که حالم خوب باشه، زخم کاریهای روحم نباشه و زندگی رو بلد باشم.
برم، برقصم و زندگی کنم!
دور از هر آدم و زندگی که هست؛ فقط حالم خوب باشه.
میدونی دکتر، شاید بگی صبر کن!
شاید بگی درست میشه؛ ولی من الان مثل پرندهای هستم که سالها تو قفس نگه داشتنش...
اما... اما حالا آزاده، فقط یه مشکلی داره
دیگه پرواز کردنشو یادش رفته!
شاید من آزاد بشم اما هیچوقت از اون غم آزاد نمیشم، من با غم رفیقم دکتر...
از دلدار به دلشکن!
تاریخ نگارش
هزار و چهار صد و چهار
اولین ماه روز دهم
نگارنده؟
سحر تقیزاده