قسمت نوزدهم
هوای سرد شب مثل سیلیای نامرئی روی پوست صورتم نشست. درب شیشهای تراس پشت سرمان با صدایی آرام بسته شد و ما را در حصاری از سکوت و آسمان تاریک تنها گذاشت.
باد، موهای آشفتهام را با خشونتی عاشقانه به هر سو میکشاند، گویی میخواست حرفهای ناگفته را از گوشهی ذهنم بیرون بکشد و بر تاریکی فریاد بزند.
نوح هنوز بازوی من را محکم در دست گرفته بود، انگار اگر رهایم کند، از لابهلای انگشتهایش مثل بخار شب ناپدید میشوم. نفسهایش تند بود، نه از دویدن، نه از خستگی...
از خشمی که زیر پوستش قل میزد. سینهاش با هر نفس بالا و پایین میرفت و رگ گردنش با تپشهایی شدید، مرز جنون را فریاد میزد.
لحظهای مکث کرد. چشمهایش در نور کم تراس برق زد، نه برق زندگی، برق خشم، برق زخم.
با صدایی دورگه و خفه گفت:
«تو... داری چیکار میکنی، همراز؟ تو دیگه کی هستی؟ من... من نمیشناسمت!»
صداش لرز داشت، اما نه از ترس، نه از شک. از خشمِ لهشدهای که زیر پایم داشتم خوردش میکردم. از دیدن زنی که سالها پیش خاکش کرده بود و حالا مثل شعلهای از جهنم برگشته بود.
چشمهایم را در چشمهای خستهاش دوختم. لبخندی کج روی لبم نشست. لبخندی که بیشتر بوی خون میداد تا مهربانی. بعد، بیهوا، قهقههای بلند سر دادم. صدای خندهام در تاریکی تراس پیچید، مثل نیش خنجری که در دل سکوت فرو میرود. باد، خندهام را در اطراف پخش میکرد، و شب، مثل یک شاهد خاموش، آن را ثبت میکرد.
و بعد با صدایی آرام ولی مرگبار، مثل زمزمهی یک مار، گفتم:
«من کیام؟ هوم؟ این سوالو باید خیلی زودتر میپرسیدی، نوح. من همون زنیام که یه روزی همسرت بود، با دلی که واسهت میتپید، با نگاهی که تو رو تا مرز پرستش برد... ولی تو چیکار کردی؟»
قدم کوچیکی به سمتش برداشتم. حالا نفسهام نزدیک صورتش بود. انگشتهام مشت شده بودن کنار بدنم، و صدایم مثل تیغهی یخ روش فرود میاومد.
«تو با دستای خودت کُشتیش. با بیرحمی، با خیانت، با نفسی که روی اعتماد خنجر زدی... اون زن مرد، نوح. زیر خاک رفت. و چیزی که از اون زن باقی مونده، همرازیه که روبهروته. حالا بگو، قاتل عزیز، واقعاً فکر میکنی نیاز داری دوباره خودمو بهت معرفی کنم؟»
نوح نفسش را به زور فرو داد. چشمهاش بازتر شد. لبهاش لرزید. نه از ترس، از واقعیت. از زخمهایی که حالا جلوش ایستاده بودن و نگاهش میکردن. از اینکه هیولایی که خودش ساخت، حالا روبهروشه و نگاهش رو پس نمیزنه.
سکوت بینمون مثل دیوار بتنی بود. فقط صدای باد، پرش نورهای محو شهر پایین دست، و زنگ ضعیف یک موسیقی دور از سالن، بینمون حرکت میکرد. انگار دنیا برای چند ثانیه ایستاده بود، فقط برای این رویارویی. این اعتراف. این افشاگری.
و من... من با چشمهایی که از اشک تهی شده بودن، از عشق پُر، و از نفرت لبریز، همچنان نگاهش میکردم. مثل زنی که دیگه هیچ چیزی برای باختن نداره، جز خشمش.