#پارت_۸
#رمان_به_صرف_سیگار_مارلبرو🚬
#زهرا_تیموری✍
حضانت تک فرزندم رو دادم به باباش. تا هفت سالگی میتونستم پیش خودم نگهش دارم، از پس مادیاتش برمیاومدم، از عوض نکردن اخلاق سگیم بود که به هفتهای یهبار دیدنش خودم رو میخواستم عذاب بدم. سربه زیر انداختم.
- مادر من به خاطر بچههاش برنگشت. منم دختر همون مادرم.
از قصه و غصههای من چیزای زیادی میدونست. دستام رو به گرمی گرفت.
- گاهی اسم و نقشهایی که زندگی برامون تعیین میکنه، تغییر شکل میدن، مثل جدا شدن تو از پسرم. تا حالا عروسم بودی، از این بعد دخترمی. خودت میدونی چه آرش باشه چه نباشه من همیشه کنارت هستم و دست ازت نمیکشم مگه این که خودت نخوای باشم.
دلم قرص شد و نم اشک چشمم رو گرفت.
- معلومه که میخوام و این از خدامه... یکی از بهترین زنهایی هستی که توی دنیام دیدم. خوشحالم که دارمت.
لبخندی بزرگ زد.
- اینجا خونهی خودته. کلید دادم، اگه نبودم پشت در نمونی. رو من حساب کن!
دلم قرصتر شد و لبخندش رو قرض گرفتم.
- زیر سایهی توئه که دغدغهی آنیل و ندارم. کاش بتونم جبران کنم.
مثل خورشید نور میداد و میتابید و پروانهوار دورم میچرخید. شانس من از جانب خدا بود و از صمیم قلب عاشقش بودم.
**
فردا و پس فردا و پسون فردا شد و جهان زنگ نزد. دوباره به نمایشگاهش رفتم.