-
تعداد ارسال ها
60 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
آخرین بازدید کنندگان نمایه
115 بازدید کننده نمایه
دستاورد های Ali81
-
- شمارت رو بده که شب خواستم پول رو بریزم به حسابت، از فیشش بهت عکس بدم! کمی دستپاچه شدم و گفتم: - نه، نیازی نیست! - پیامک میاد برات مگه؟ - نه، نه نمیاد ولی خب نیازی نیست. - نترس، من آدمی نیستم که... . - ربطی به ترس و اینا... . نذاشت حرفم رو کامل کنم. گوشیش رو گذاشت توی دستم و گفت: - شب پیامت میدم. کمی نگاهش کردم. شمارم رو زدم توی گوشیش و بهش دادم و گفتم: - آقادانیال، لطفاً کسی نفهمه. نمیخوام فکری در موردم بکنن! سرش رو به نشونهی تأیید تکون داد و رفت پیش مامانش. منم رفتم داخل سرویسهای بیمارستان، یه آبی به صورتم زدم که ساسان زنگ زد؛ ولی جواب ندادم و رد تماس کردم. از سرویس اومدم بیرون و نشستم روی صندلیها. *** «درسا» همین که چشمام رو باز کردم، سه چهار تا دکتر بالا سرم بودن. سرم انقدر درد میکرد که نمیتونستم حتی حرف بزنم. یه نگاهی کردم، دیدم نمیتونم پاهام رو تکون بدم. با دیدن این صحنه، انقدر حالم بد شد که دوباره از هوش رفتم. همین که دوباره به هوش اومدم، دکتر اومد و سرعت سرم رو کمی بیشتر کرد و گفت: - نگران نباش عزیزم، خوب میشی. شانس آوردی واقعاً که الان زندهای. تموم جونم رو جمع کردم توی زبونم و آروم گفتم: - چ... چی... چی شده؟ - متأسفانه به ستون فقراتت یه آسیب جزئی وارد شده و باید چند روزی بگذره تا بتونی پاهات رو تکون بدی. اینکه سرت رو هم چند تا بخیه زدیم چون کمی شکسته. ولی خودت رو نگران نکن، بهزودی خوب میشی! - همراهم... کسی اینجاست؟ - آره، الان صداشون میکنم بیان تو. پاهام و بدنم انقدر درد میکردن که نمیتونستم نفس بکشم. خیلی سخت بود. در باز شد و مامان، با سرمش که توی دستای دانیال بود، به همراه سوگند اومدن داخل اتاق. مامان انقدر رنگش پریده بود که من به خودم اجازه ندادم حال بدم رو بهش بگم. - سلام مامان... چرا انقدر ترسیدی آخه؟ - سلام قربونت شکلت بشم... چشمت کردن مادر، به خدا که چشمت کردن! دانیال: حالا قسم نخور مادر من اِه... . میبینی که خطری تهدیدش نمیکنه. - آره آقا دانیال، خطر رفع شده. مامان، شما نگران نباش. یه چند روزی نیستم، از دستم راحتی! سوگند: منم اینجا حضور دارما، خانوم خانوما! - اِه، راست میگی... خوبی؟ سلامتی؟ - ممنون، سلامت باشی. مامان: دانیال، مامان، شما و سوگند برید. من میمونم پیشش. سوگند: خاله، شما حالت زیاد مساعد نیست. من خودم میمونم. - نه خالهجان، تا همین جاشم خیلی زحمت کشیدی. داشتن حرف میزدن که پلیس در زد و اومد داخل. مامان پتو رو کشید روی من و گفت: - بفرمایید آقا؟ - سلام خانم. پروندهی تصادفی بوده و اون کسی که با دختر شما برخورد کرده، خودش معرفی کرده و بیرون ایستاده. - خدا لعنتش کنه! مامان اومد بره سمتش که دانیال گرفتش محکم و گفت: - عه مادر من، چرا اینطوری میکنی؟ جناب سروان، لطف کنید من رو ببرید پیشش.
-
*** «سوگند» رفتم پشت دیوار ایستادم و یواشکی نگاهش کردم. خیلی بهتزده شده بود، بنده خدا. آخه این چه کاری بود که من انجام دادم؟ نباید دستش رو میگرفتم. دوباره نگاهش کردم، ولی نبود. فکر کنم رفته بود. رفتم نشستم روی صندلی که مامانم زنگ زد. - الو، سلام مامان. بله؟ - کجایی عزیزم؟ - بیمارستان. یهو جیغ زد و بلند گفت: - بیمارستان؟ برای چی؟ - درسا تصادف کرده مامان. منم الان مجبورم پیشش باشم. - درسا؟ خوبه الان؟ چی شده؟ چرا؟ - مامان، یکییکی بپرس. نگران نباش. ماشین زد بهش، الانم حالش تقریباً خوبه. - هوف، باشه. بمون، من و پدرت هم میایم اونجا. - نه مامان نیازی نیست. الکی نیاید. - چرا میایم. - خب حداقل الان نه. شب بیاید. - باشه. لادن حالش خوبه؟ - نه بابا، بنده خدا حالش بد شد. الان سرم بهش وصله. - ای بابا، خدا شفا بده. - انشاءالله. مامان، کار نداری؟ من برم فعلاً. - مواظب باش. به سلامت. یه نگاهی انداختم به ساعت. از ظهر گذشته بود. بلند شدم، رفتم سمت اتاق خاله لادن. همین که وارد شدم، به هوش اومد و با صدای کمجونی گفت: - سوگند... درسا... درسا... . رفتم دستش رو گرفتم و گفتم: - آروم باش خاله، چیزی نیست. باید خدا رو شکر کنید که اتفاق بدتری نیفتاد. خوب میشه! - میخوام ببینمش. کمکم کن بریم پیشش. - الان نمیشه خاله، باید صبر کنی! - هوف... دانیال کجاست؟ - رفته دنبال وسایلی که دکتر نیاز داره. - دکتر به چی نیاز داره؟ - هیچی خاله! - یعنی چی هیچی؟ - نمیدونم خاله. اینو که شنید، دستی زد توی سرش و گفت: - بدبخت شدم... دخترم از دستم رفت! دستاش رو کمی فشار دادم و گفتم: - آروم باش، تو رو خدا خاله. دانیال اومد و بدون اینکه مامان متوجه بشه، به من اشاره کرد که برم پیشش. - آقا دانیال، چی شد؟ گرفتی؟ - از حرکتت اصلاً خوشحال نشدم. از کارتت عکس گرفتم؛ تا آخر شب میریزم به حسابت. - نه، اینطوری نگو. ببخشید، خودم میدونم حرکتم درست نبود. اما مجبور بودم. الانم وقت این کارا نیست. لطفاً اینا رو بدید، من ببرم که منتظر نمونن. وسایل رو ازش گرفتم و رفتم دادمشون به پرستار. داشتم رفتن پرستار رو نگاه میکردم که دانیال کارت رو زد روی شونم. برگشتم سمتش و کارت رو ازش گرفتم که گفت:
-
*** «سوگند» نشسته بودم پشت در اورژانس که دانیال و خاله لادن اومدن. خاله خیلی دستپاچه شده بود. با استرس پرسید: - چی شده؟ درسا کجاست؟ - خاله، آروم باش. چیزی نشده. - باشه، بگو دخترم کجاست؟ کجاست؟ اومدم حرف بزنم که پرستار اومد سمت من و گفت: - خانوادش اومدن؟ دانیال: خانوادش ما هستیم، خانم. خواهرم خوبه؟ خاله لادن: چی شده خانم؟ تو رو خدا بگید! - آروم باشید، خانم. هیچ چیزیش نشده. سرش شکسته و... - و چی؟ - ستون فقراتش کمی آسیب دیده. این حرف رو که زد، رنگ خاله پرید و افتاد کف بیمارستان. دانیال و من بلندش کردیم، بردیمش و یه سرم بهش وصل کردن. دانیال: به خدا انقدر به خودش فشار میاره که نمیتونه سر پا وایسته. ضعیف شده خیلی! - آقا دانیال، باز هم خدا رو شکر اتفاق بدتری نیفتاد. - الان میشه رفت پیشش؟ - نمیدونم، بذار بپرسم. بلند شدم، رفتم پیش پرستار و گفتم: - ببخشید خانم، الان میتونیم بیمار رو ببینیم؟ - بیهوشه! شما لطف کنید برید اینها رو که مینویسم تهیه کنید. - باشه، ممنون. برگشتم پیش دانیال و کاغذ رو دادم بهش. سرش رو آورد بالا و گفت: - این چیه؟ - پرستار گفت باید اینها رو تهیه کنی. بلند شد و کمی فکر کرد و... . *** «دانیال» برگه رو ازش گرفتم و کمی فکر کردم ببینم توی کدوم حسابهام پول هست. ولی هیچکدوم به اندازهی کافی پول نداشتن. رفتم ببینم مامان به هوش اومده یا نه. رفتم، اما هنوز بیهوش بود. منم که پولی نداشتم اینا رو تهیه کنم. اومدم زنگ بزنم به یکی از رفیقام که سوگند اومد و گفت: - آقا دانیال، این کارت منه. میتونی ازش استفاده کنی! یهو عصبی شدم، نگاهم رو ازش دزدیدم و گفتم: - نیازی نیست... خودم جورش میکنم! - شما اون پولی رو که میخوای جور کنی، جور کن برای هزینهی بیمارستان، نه این وسایل. - ممنون، نیازی نیست! یهو عصبی شد، دست من رو گرفت و کارت رو گذاشت توی دستم. با صدای تقریباً بلند گفت: - نیازه... نیازه... نیازه... رمزشم ۸۶۸۶. کسی هم نمیفهمه! فعلاً. من که از حرکتش خیلی بهتزده بودم، هاج و واج فقط نگاهش میکردم. حرفش که تموم شد، سریع رفت. منم آروم راه افتادم به سمت داروخانه.
-
- شما به حسین گفتی که بیاد باهاش دعوا کنه؟ - نه بابا، خودش رسید و دید مهدی داره اذیت میکنه. اونم اومد و... اصلاً بیخیالش. نمیدونم چرا داری اینا رو میپرسی! - ببخشید، کمی کنجکاو شدم. - نه، نیازی به عذرخواهی نیست. پیامرسان چی داری راستی؟ - دارم اکثرش رو. من پیام ندادم که یه وقت مزاحم نباشم! - نه بابا، این چه حرفیه؟ هر وقت خواستی پیام بده! اومدم تشکر کنم که قطار ایستاد. هانیه بلند شد و گفت: - خب، اگر اجازه بدی من برم دیگه. بلند شدم و یه نگاهی به چشماش انداختم و گفتم: - مراقب خودتون باشید. یه لبخندی زد و قطار رو ترک کرد. نشستم، نگاه کردم به ساعتم و نفسم رو محکم فوت کردم بیرون. کمی از بوی عطرش سرم درد گرفت. اصلاً عطر آرومی نبود، ولی خب به دلم نشست. نه فقط عطرش، بلکه کل وجودش. توی ذهنم هزار بار چشماش رو مرور کردم. از هر چیزیش میشد گذر کرد، الا چشماش. آرومآروم داشتم یه حسی بهش پیدا میکردم. جوری که انگار دلتنگش شدم، توی همین چند دقیقه که رفت. از مترو پیاده شدم و رفتم خونه. یه دوبار صدا زدم، ولی کسی خونه نبود. رفتم لباسام رو درآوردم و رفتم روبهروی قفسهی کتابها. تاریخ دهم و یازدهم رو برداشتم، اومدم و شروع کردم به خوندن. عاشق درس تاریخ بودم و همیشه توی کلاس، حرف اول تاریخ رو من میزدم. دبیرهای تاریخ هم همیشه توی درس دادن بهم فرصت میدادن تا باهاشون همکاری کنم. درس جنگافزارهای هخامنشیان رو باز کردم و یک خط میخوندم و برای خودم توضیح میدادم. باید تا آخر هفته بودجهبندی رو میخوندم، چون آخر هفته آزمون داشتم. حدود سه ساعت خوندم. توی گذشتهی تاریخ داشتم سیر میکردم که صدای اذان بلند شد. کتاب رو بستم، خمیازه کشیدم، قلنج انگشتهام رو شکوندم و بلند شدم رفتم وضو گرفتم. *** «ساعت ۸:۳۰ شب؛ باشگاه» با جعبهی شیرینی توی دستم وارد باشگاه شدم و رفتم داخل رختکن. لباسام رو درآوردم و با شیرینی رفتم پیش بچهها. با همه سلامعلیک کردم و شیرینی رو گذاشتم روی سکو. باشگاه ما یه زمین مستطیلی بزرگ داشت که یه سکو و یه تشک وسطش بود. شروع کردیم به تمرین کردن. من کمی خسته بودم، اما چون توی اردوها بودم، مربی باهام خیلی بیشتر کار میکرد. آخر تمرین، همه توی یه صف وایستادن. من شیرینی رو پخش کردم و ایستادم کنار استاد. استاد: خب بچهها، اول یه صلوات برای سلامتی علی بفرستید. بچهها صلوات فرستادن و شروع کردن به دست زدن. همه یکییکی بهم تبریک گفتن. استاد: علی، امیر و پدرام، سه نفری هستن توی ردهی سنی جوانان که تونستن برن داخل اردوها. باید خیلی بیشتر تمرین کنید. مخصوصاً تو علی، زیاد توی باغ نبودی امشب. استاد حرفش تموم نشد که امیر گفت: - استاد، آقا عاشق شده! همه زدن زیر خنده. خودمم کمی خندیدم و گفتم: - نه بابا، عشق کجا بود؟ استاد: امیر، راستی حکم و مدال علی رو بیار. مدال رو آورد. استاد حکم رو داد دستم و اومد مدال رو بندازه گردنم که امتناع کردم و گفتم: - استاد، لطفاً این رو گردن من ننداز. قول شرف میدم با مدال طلای انتخابی تیم ملی برگردم و خود شما مدال رو بنداز گردنم. - امیدوارم بتونی... البته میتونی. مدال رو داد دستم و دست گذاشت رو شونم و گفت: - بهترینها رو برات آرزو دارم. سریع اومدم لباسام رو پوشیدم و رفتم خونه.
-
- آقا علی، ببخشید معطل شدید واقعاً. - نه، این چه حرفیه؟ من با مترو میرم. شما چی؟ - منم مسیرم با متروعه. - خب، چه بهتر. پس میتونیم با هم بریم. کمی خجالت کشید و آروم گفت: - آره، میتونیم. اولین بارم بود که با یه دختر توی خیابون قدم میزدم. تیپ رسمی من کمی ذهن آدمها رو بههم میریخت. توی سکوت داشتیم راه میرفتیم که گفت: - بهتری راستی؟ - آره، ولی خب کمی صورتم درد میکنه. - تقصیر من بودم... من حواست رو پرت کردم. - نه، این حرف رو نزن. خودم حواسم جمع نبود. - امیدوارم توی اردوها جبران کنی. - مرسی، بانو. وارد مترو شدیم. کنار گیت اومد کارت بزنه که من سریع دوبار زدم و رفتیم داخل. - کارتم شارژ داشت، چرا شما زدی؟ - چه فرقی میکنه آخه؟ چند تومن که پولی نیست! نشستیم روی صندلیها و منتظر قطار بودیم. حس عجیبی داشتم نسبت بهش. کیفم رو خوابوندم روی پاهام و گفتم: - شما دیشب منو از کجا میدیدی؟ - از بالای پل. - آره، چون ندیدمت. - خیلی قشنگ میخونی. تا حالا کسی بهت گفته صدات... . قطار اومد و حرفش رو قطع کرد. دیگه ادامه نداد. رفتیم داخل واگن. خیلی شلوغ بود و اکثراً هم مرد بودن. هانیه یه جور مثل اینکه پشیمون باشه از سوار شدن؛ آخه بین کلی مرد بود. کمی خودم رو تکون دادم و یه صندلی خالی جستم. سریع هلش دادم روی صندلی و خودم نشستم کنارش. صندلی دونفره بود. منم برای اینکه اذیت نشه، کیفم رو گذاشتم بینمون. یه لبخندی زد و گفت: - هنوزم آدم با اعتقادی گیر میاد. مرسی. - من با اعتقاد و غیرت توی خونم زندهم. نیازی به تشکر نیست. - راستی، سطح زبانت خیلی بالاست؟ - نه زیاد. یعنی در حد رفع نیاز هست. چطور؟ - آها، گفتم شاید بتونم با شما کلاس بردارم. از حرفش کمی خندیدم و گفتم: - مگه دانشگاهه که خودت انتخاب کنی استادت رو؟ - آره، مگه نمیدونستی؟ این آموزشگاه خودت میتونی استادت رو انتخاب کنی. - جدی؟ جالبه واقعاً. حالا اگر دوست داشتی، با ما کلاس بردار. یه لبخندی زد و سرش رو برگردوند و آروم گفت: - باشه. - راستی، یه حرفایی از اون پسره کردی... روز مسابقه... - مهدی رو میگی؟ - آها، آره. اسمش رو فراموش کرده بودم. - خب، مهدی چی؟ - اونم همش با تو کلاس برمیداره؟ - آره دیگه. به قول خودش نمیخواد بذاره تنها بمونم.
- 50 پاسخ
-
- 1
-
-
- باشه، ممنون. فقط من هنوز فامیل شریفتون رو نمیدونم. - من غلامی هستم. - خوشبختم. اجازه هست برم؟ - آره، فقط اینکه مدارکتون رو تحویل منشی بدید، این یک. دوم اینکه کلاسهای ما مختلطه و سن شما هم کمه. مراقب یهسری رفتارها و برخوردها باشید. - بله، متوجه هستم. با اجازه. از جاش بلند شد و اومد اینور میز و گفت: - خوش آمدین. از اتاق زدم بیرون و رفتم پیش منشی. مدارک رو تحویلش دادم و گفتم: - چقدر طول میکشه، خانم منشی؟ - عجله دارید؟ دستم رو گذاشتم رو میزش و با لحن تمسخرآمیزی گفتم: - عجله من رو داره، خانم. سرش رو آورد بالا و کمی خندید و گفت: - پس شما هم آره؟ یکم نگاهش کردم. - نه، من نه هستم. آره بیرون منتظر نشسته. دستم روی میز بلندش بود که یک نفر ایستاد کنارم و گفت: - خانم منشی، شهریهی این ماه رو میخواستم پرداخت کنم. برگشتم به سمتش... هانیه بود. اونم برگشت سمت من و نگاهش قفل شد توی نگاهم. با سرفهی منشی، جفتمون به خودمون اومدیم. هانیه: س... س... سلا... سلام. - سلام، خوب هستی شما؟ - به خوبی شما. منشی: همدیگه رو میشناسید؟ - بله، ایشون رو میشناسم من. - علی آقا، شما هم برای ثبتنام اومدی؟ - من تدریس برداشتم اینجا. - جدی؟ چه جالب! - شما اینجا کلاس داری؟ - اوهوم. منشی: آقای سام، کارای شما تموم شد. باهاتون تماس میگیرم. - تشکر. هانیه خانم، شما الان میمونی؟ - من نه، فقط اومدم برای پرداخت شهریه. - پس منتظر میمونم، با هم بریم. - چی؟ منشی یه نگاهی خاصی کرد و سرش رو انداخت پایین و به کارش مشغول شد. - هیچی. - باشه، فقط مزاحمتون نباشم الان؟ عجله ندارید؟ - نه، عجله کجا بود؟ منشی: نه، آقای سام عجله اصلاً نداره. یه لبخندی زدم و خداحافظی کردم. رفتم بیرون، عینک دودیم رو زدم و منتظرش وایستادم تا بیاد. وقتی که اومد، یه نگاه کلی بهش کردم. دختر خوب و زیبایی بود. یه شلوار لی قد ۹۰، یه جفت کفش اسپرت سفید، شال آبی تیره و یه مانتوی چهارخونهی تقریباً آبی. در کل، خوب بود.
- 50 پاسخ
-
- 1
-
-
*** «ساعت هشت صبح؛ مؤسسه زبان» یه شلوار مشکی پارچهای نسبتاً تنگ، کفش چرم قهوهای سوخته، با یه پیراهن یقه جعبهای سورمهای پوشیده بودم و کیف چرمم همراهم بود. عینکم رو برداشتم و وارد مؤسسه شدم. اولش که وارد شدم، یه بوی تند عطر به مشامم خورد که باعث شد عطسه کنم. منشی بلند شد و گفت: - بفرمایید! - سلام، دیروز تماس گرفته بودید با بنده برای بحث تدریس. - شما آقای سام هستید؟ - بله. - بفرمایید بشینید تا بهتون اطلاع بدم. - مرسی. رفتم نشستم روی یکی از صندلیها و نگاهی به دور و ورم انداختم. مؤسسه قشنگی بود. زبان انگلیسی، فرانسوی، چینی و... . زبانهای مختلفی اونجا تدریس میشد. ولی من اینجا بودم برای زبان انگلیسی. خودم تازه تحصیلات مقدماتی زبان رو تموم کرده بودم و یه روزی دانشآموز همین کلاسا بودم. توی افکار خودم بودم که منشی گفت: - آقای سام، تشریف ببرید طبقهی چهارم. اتاق مدیریت، آخر سالن. - باشه، مرسی. کمی رفتم و برگشتم سمت منشی و گفتم: - فقط اینکه آسانسور دارید؟ یه لبخندی زد و گفت: - بله، آسانسور هم داریم. منم یه لبخند زدم و رفتم داخل آسانسور. انقدر بوی عطر و کرم و اینجور چیزا میداد که آدم حالش بهم میخورد. رفتم پشت در، دو تا سرفه کردم و آروم در زدم. - بفرمایید. در رو باز کردم و رفتم تو. با آرامی گفتم: - سلام. یه خانم خیلی متشخص، که تقریباً سی سالش بود، با یه چادر مشکی که شخصیت استوارش رو بیشتر نشون میداد، بلند شد و گفت: - سلام... آقای سام؟ درسته؟ - بله، بله. - خب، بفرمایید بنشینید. نمیخواید که همینجور سرپا حرف بزنیم. - بله، حتماً. - خب آقا، فکر کنم شما خودتون محصل باشید، درسته؟ یکم صدام رو صاف کردم و گفتم: - بله، من سال آخر رشتهی انسانی هستم. - پس یعنی در طول هفته نمیتونی کلاس برداری؟ - بله، درسته. من اینجام فقط برای پنجشنبهها. - پس جمعه چی؟ - جمعهها آزمون دارم. به هیچ عنوان نمیشه. آرنج دستاش رو گذاشت روی میز و دستاش رو توی هم گره کرد و گفت: - خب، کارمون کمی گره خورد اما اشکال نداره. پنجشنبه، دو تا کلاس صبح، دو تا هم بعد از ظهر. خوبه اینطوری؟ - آره، تایم کلاسها خوبه ولی... . حرفم رو قطع کرد: - ولی من هنوز نمیدونم سطح زبان شما تا چه حده یا چه مدارکی دارید. مدارکم رو درآوردم و گذاشتم روی میزش. چند دقیقهای بهشون نگاه کرد و گفت: - خب، اینا درست. بحث مالی میمونه الان! یه چند روز آزمایشی بیا، من عملی هم شما رو ببینم. بعدش انشاءالله در مورد اونم حرف میزنیم. البته امیدوارم سوءتفاهم پیش نیاد، اینا همش به خاطر اینه که سن شما کمه. کمی نگاهش کردم و با لبخند گفتم:
- 50 پاسخ
-
- 1
-
-
اینترنت رو خاموش کردم، یه تیشرت آبی پوشیدم و از خونه زدم بیرون. در ساختمون رو که باز کردم، دیدم سر کوچه شبنم و سپیده ایستادن. یه ذره وایستادم تا برن، اما نرفتن. یه کم ور رفتم به در ورودی که یهو دیدم یه پسر خیلی خوشتیپ اومد جلوی سپیده. با هم خوشوبش کردن و بعدش راه افتادن. منم که اطلاعات محله دستم بود، باید میرفتم ببینم جریان چیه. بهصورت کاملاً نامحسوس پشتشون راه افتادم. دیدم رفتن و نشستن توی پارک. محمدم که دراز کشیده بود روی چمنا. هم باید میرفتم، هم نمیشد برم. خواستم از اونور پارک برم محمد رو صدا کنم و بلندش کنم بریم. آروم قدم برداشتم و رفتم سمت محمد. محمد یهو مثل دیوونهها بلند شد نشست و گفت: - سلام دایی علی! دو دستی زدم توی سرم. سپیده بلند شد و سریع رفت با شبنم. پسره هم افتاد دنبالشون. دستامو گذاشتم روی کمرم و گفتم: - محمد، حتماً باید داد بزنی؟ - خو چته حالا؟ چهطوریه مگه؟ - هیچی بابا، میخواستم ببینم این پسره کیه با این دخترا میتابه! - به تو چه خب؟ - شاگردامن بابا... سپیده و شبنم. کلاس زبان دارم باهاشون. - اوی ناقلا، کلک شدی... خصوصی حضوریها؟ - پاک کن این افکار کثیفت رو، دیوونه! - اینا رو بیخیال. شب میای حتماً دیگه؟ آره دیگه، تو گروه که گفتم. چهکار داشتی حالا؟ - هیچی، گفتم بیای یه مسئلهای رو حل کنیم. خودمو جمعوجور کردم و خیلی جدی گفتم: - چی شده؟ چه مسئلهای؟ - نظرت در مورد خواستگاری من از موگرینی چیه؟ زدم زیر خنده و گفتم: - شیشه میزنی داداش؟ - خیلی وقته! *** «ساعت نُه شب؛ پل خواجو» گیتار به شونم بود و با محمد داشتیم میرفتیم سمت بچهها. جمعه شب بود و انقدر آدم اومده بود که جای سوزن انداختن نبود. رسیدیم به بچهها و با همه سلامعلیک کردیم. حدود ده نفری میشدیم. رفتیم نشستیم ل*ب آب. بعد از کلی شوخی و خنده، من گیتارم رو درآوردم و سعید هم گیتارش رو. شروع کردیم به زدن و خوندن. بازم مثل همیشه آهنگ "والایار" بود که همه رو جمع میکرد دورمون. بین بچهها فقط من و محمد خوب این آهنگ رو میخوندیم. جمعیت زیادی دورمون جمع شده بود و همه داشتن فیلمبرداری میکردن. آهنگ که تموم شد، کلی برامون دست زدن. اومدم گیتارم رو جمع کنم که همه با هم داد زدن: - دوباره، دوباره! بچهها خیلی جوگیر شده بودن، انگار که کنسرتشون بود. این بار آهنگ احساسی مهدی احمدوند رو خوندیم. بعد از اینکه آهنگ تموم شد، سر گوشیم یه پیام اومد. نوشته بود: - خیلی قشنگ میخونی. صدات مثل مسکن میمونه. هانیه بود که پیام داد. یعنی اونم اونجا بود؟ گوشی رو گذاشتم توی جیبم و بلند شدم. چپ و راست رو نگاهی انداختم، اما نبودش. دوباره پیام داد: - دنبالم نگرد... خانوادم باهامن. - مرسی. پیامش خیلی تکونم داد. یه دستی توی موهام کشیدم، بلند شدم و گفتم: - بچهها، بلند شید بریم یه چیزی بخوریم!
-
- بذار کلاس با قوانین خودش پیش بره. - حداقل بذار درستش کنم. - ایرادی نداره. یهو شالش رو باز کرد، موهاش رو یه تکونی داد و دوباره شالش رو سرش کرد. موهاش آبی و بلند بود. نمیدونم، شاید میخواست رنگ موهاش رو به من نشون بده. دو تا سرفه کردم و گفتم: - فکر کنم برای امروز کافیه. سطحتون مشخص شد. از جلسهی بعدی با نظم و روال واقعی پیش میریم. خوبه؟ شبنم: باشه علی آقا. بریم الان یعنی؟ - دوست داری بمونی؟ از حرفم خیلی سرخ شد و آروم گفت: - ما میریم دیگه. سپیده، بلند شو. - خوش اومدین. فقط یه لحظه، شمارهی من رو ذخیره کنید تا یه گروه بزنیم و مطالب رو اونجا براتون بذارم. شمارم رو که ذخیره کردن، یه فکری اومد توی سرم. دوباره گفتم: - خانوما، یه کار دیگه هم میتونید بکنید. سپیده: چی؟ - ببینید، من فردا میرم یه کلاس زبان. شاید اونجا تدریس بردارم. میتونم شما رو هم با خودم ببرم. نظرتون؟ شبنم: من که باید با مامانم صحبت کنم. - باشه، حالا شما دست نگه دارید. خبرتون میکنم. شاید اصلاً فردا نشد که تدریس بردارم اونجا. - پس فعلاً، بای. - به سلامت. با هم رفتیم توی پذیرایی که مامانم اومد و گفت: - عه، کلاس تموم شد؟ یا زنگ تفریحه؟ زدیم زیر خنده و گفتم: - خانم مدیر، کلاس تموم شد. اجازهی تعطیلی بدید، میخوان برن. - خیلی خب، باشه. وایستید شربتی چیزی بخورید، بعد میرسونمتون. سپیده: خاله، دستت درد نکنه. باید بریم. - حالا یه شربت وقت زیادی نمیگیره. - مامان، بابا کجا رفتن؟ - رفت با عموت کار داشت. بچهها، بیاید ببینم چی یاد گرفتید. رفتم توی اتاق، یه نگاهی به خودم توی آینه انداختم. گوشیمو درآوردم، رفتم توی تلگرام و داشتم چرخ میزدم که یهو یادم افتاد به پروفایل این دوتا دختر. سپیده یه عکس گربه گذاشته بود، اما شبنم عکسای خودش رو گذاشته بود. توی تایلند و ترکیه. یعنی این کشورها رو رفته بود. در کل دختر قشنگی بود، ولی برای خودش قشنگ بود. به من چه آخه! رفتم توی گروه «برو بچ دیوونه». همه بودن، البته همهی پسرا که با هم رفیق بودیم. - سلام بچهها، امشب برنامه چیه؟ سعید: سلام حاج علی، برنامه ریاضی و علومه! - خوشمزهبازی در نیار، خیارشور! سعید پسر دایی رضام بود. بچهی گل و باحالیه این آقا سعید. محمد: علی، کجایی؟ - خونم قربونت برم. کاری داری؟ - پاشو بیا پارک روبهروی خونهی ما. - چه خبره مگه؟ - هیچی، پاشو بیا بشینیم اینجا. روز جمعهست، شلوغپلوغه. - حالا میام. سعید: حاجی، شب میای دیگه؟ - آره داش، شبم میام. دیگه چی؟ - سلامتی!
-
- مشتی باشی، سالار! عجب سلطانیه. - قابل نداره. - مبارک صاحبش باشه. خداحافظی کردن و نشستیم توی ماشین و راه افتادیم به سمت خونه. *** «بعد از ظهر همون روز؛ ساعت ۴:۴۵» نشسته بودم روی تختم و داشتم به گوشیم ور میرفتم. از اینور به اونور. یه نگاهی به ساعت انداختم و بلند شدم، زنگ زدم به محمد. بعد از دوتا بوق جواب داد: - سلام جانم، داش علی. - سلام محمد، میگم شب ساعت چند میخواید برید؟ - ساعت ۹، میای؟ - کجا میرید؟ - خاجو دیگه. ببینم چی میشه. گیتار بیارم؟ - آره، بیارش. مامان: علی آقا؟ - جانم مامان؟ - محمد، من زنگت میزنم، کار دارم فعلاً. گوشی رو قطع کردم که مامان با دوتا دختر اومد تو. از جام بلند شدم و ایستادم جلوشون. - علی جان، این دوتا خانوم متشخص که گفته بودم... سپیدهجان و شبنمخانوم گل. جفتشون با هم سلام کردن بهآرومی. منم خیلی آرومتر جوابشون رو دادم. مامان یه لبخندی زد و گفت: - بچهها، بفرمایید بشینید... علی جان، شما هم چند لحظه بیا، کارت دارم. از اتاق زدیم بیرون که مامان آروم گفت: - علی، بدون داری چهکار میکنی، حواست ششدنگ به خودت باشه؛ میفهمی که چی میگم؟ سرم رو به نشونهی فهمیدن تکون دادم و رفتم تو. - خب بچهها، فکر کنم باید این جلسه رو با تعیین سطح بگذرونیم تا من ببینم سطح شما در چه حده. اوکی؟ شبنم: اوکی استاد، ما حاضریم! - خب شبنمخانوم، من اول از شما شروع میکنم، هوم؟ - بفرمایید. شروع کردم به سؤال پرسیدن ازش. خیلی مبتدی و آماتور بود. یه لبخندی زدم و بهش گفتم: - فکر کنم باید از حروف الفبا شروع کنیم. جفتشون زدن زیر خنده که یهو گفتم: - وای بچهها، کمی آرومتر، حالا خالتون فکر میکنه ما بهجای درس داریم میگیم و میخندیم. سپیده: استاد، نمیخوای از من بپرسی؟ - چرا، فقط به من نگید استاد. - پس چی بگیم؟ - اوووم، بگید علی... علی آقا. جفتشون یه سری تکون دادن و منم شروع کردم به پرسیدن از سپیده. کمی بهتر بود، معلوم بود درسش هم بهتره. داشتم میپرسیدم که شبنم گفت: - آقاعلی، میشه من این شالم رو باز کنم؟ تعجب کردم اما به روی خودم نیاوردم. یه نگاهی بهش انداختم و گفتم: - نه، نمیشه! - چرا؟
-
- اگر گذشت نکنم، مثلاً چه غلطی میکنی؟ میخوای یه بادمجونم بکارم زیر اون چشمت؟ - دوست من، استاد، بزرگوار، ببخشید گفتم. - انقدر برای من لفظقلم حرف نزن... میزنم ناموست رو... . حرفش تموم نشد که یه سیلی خابوندم توی گوشش. انقدر محکم خورد که پرت شد و افتاد روی صندلیها. صورتش رو گرفت و گفت: - حیف که نمیتونم کاری بکنم. - تو غلط میکنی کاری بکنی! اینهمه ازت عذرخواهی کردم، اونوقت توی بیشرف به من فحش ناموسی میدی؟ مرتیکه! بزنم همینجا نفت برینی؟ - شانست گفت با کسی اینجام و اینجا هم جاش نیست، مردی بیا بیرون. محمد رفت یقش رو گرفت و گونهش رو بــ.ـــوسـ.ـه و گفت: - خوشگله، هنوز زوده برات با حاجیه ما قرار دعوا بذاری. ایندفعه رو من شفاعتت میکنم، ده ثانیه وقت داری بزنی به چاک. یه نگاه خشمگینی بهش کردم و رفتم پای صندوق و با آرامی گفتم: - آقا، اگر خسارتی بهتون وارد شد، بگید تا پرداخت کنم. - نه، چیزی نیست. فقط این ماجرا رو تمومش کنید! سریع رفتم دست پسره رو گرفتم و گفتم: - من بازم معذرت میخوام... خسارتی زده شده، بگید تا بپردازم. پسره یه جوری شد انگار. دست من رو ول کرد و گفت: - نه، نمیخواد، محتاج خسارت تو نیستم. دستم رو بردم توی موهام و آروم گفتم: - لا اله الا الله. محمد: داداش، بیخیالش بنداز تا بریم، ولش کن. حساب کردم و از اونجا زدیم بیرون. یه نگاهی به محمد انداختم و با هم زدیم زیر خنده. - دیوانگی ما به کسی... . محمد: مربوط نیست، دایی. زدیم زیر خنده. رفتیم توی بازار داخل میدان و کمی تاب خوردیم. یهو چشمم رو یه جا خودکاری گرفت. قیمت بالایی داشت چون ساخت دستی بود. اومدم بخرمش که یهو یادم افتاد توی این کارتم پول به اندازه کافی نیست. رو کردم به محمد و گفتم: - با ماشین اومدی دیگه، آره؟ - آره بابا، نترس، پیاده نمیری خونه. - بنداز تا بریم پس. - کاملاً تاب خوردی؟ تمام؟ - یسیس. راه افتادیم به سمت ماشین. همین که رسیدیم بهش، دیدیم که چند تا پسر دارن با ماشین عکس میندازن. البته حق داشتن، چون ما خودمون کلی باهاش عکس انداخته بودیم. لوطیش رو پر کردیم و رفتیم جلو. محمد در ماشین رو باز کرد و گفت: - حال میکنی یا نه؟ نگاهمون کرد و با تعجب گفت: - عه، ماشین مال شماست؟ پوکر نگاهش کردم و گفتم: - نه، مال کمیته امداده، میخوایم باهاش پیرزن جابهجا کنیم. یه نگاهی کرد و زدن زیر خنده که یکیشون گفت:
-
- مگه تو بدت میاد من عشقت باشم؟ - بیخیال دخترجان! - اگه بیخیال نشم چی؟ اومدم ادامه بدم که محمد رسید و زد روی شونم و گفت: - حاج علی، از شما بعیده جلوی مردم لاو بترکونی! لباسش رو ول کردم و گفتم: - تو از کجا اینجا رو پیدا کردی؟ - اومدم زنگ بزنم ببینم کجایی که پیدات کردم... حالا ایشون کی هستن؟ سارا: یه آشنا! - نه، آشنا نیست، ببین خانوم محترم، این لفظ عشق رو از دهنت بنداز... با اجازه. دست محمد رو گرفتم و رفتیم نشستیم کنار حوض وسط میدان. محمد: حالا نمیشد بریم بشینیم باهاشون یه بستنی خشک و خالی بزنیم؟ - بستنی خشک رو نمیدونم، ولی پاشو بریم یه بستنی تر بزنیم. - حالا چت بود با اون دختره؟ - دیوونه کنار دوستپسرش هی به من میگه عشقم عشقم. - جلدل مخلوق! رفتیم توی یه کافهای. نشستیم روی یکی از میزها و دوتا آبهویج بستنی سفارش دادیم. در حال خوردن بودیم که محمد گفت: - عصر کار داری؟ - چطور؟ - شب بچهها دور هم جمعن؛ مارو هم دعوت کردن. - کار دارم محمد، نمیشه! - چه کار داری آخه؟ باید دوباره منتظر وایستیم تا جمعهی دیگه. - اینا رو بیخیال، فردا تو چهکارهای؟ - باید برم دانشگاه، دوتا درس رو تحت نظر بردارم! - سر راهت من رو هم بذار این کلاس زبانه! - سر راهم روانی؟ - سخت نگیر بابا، شیرت خشک میشه. - شیرم هان؟ - باید برم ببینم شرایطشون چجوریه، شاید اصلاً قبول نکردم. - امیر زنگ زد سر گوشیم؛ گفت علی چرا گوشیش رو جواب نمیده؟ - چهکار داشت؟ - گفت فردا شب برو باشگاه، هم حکمت رو بگیر، هم تمرین کردن رو شروع کن كه رفتی توی اردوها باخت ندی. - خیلی کار سرم ریخته ناموساً. - علی، کارت همراهم نیست، تو حساب کن. - حله، زندایی. خوردیم و بلند شدیم رفتیم کنار صندوق. داشتم کارت میکشیدم که دیدم یه دختر و پسری دارن تهه آبمیوهشون رو مثل جاروبرقی بالا میکشن. محمد هم طبق معمول، از روي شوخي گفت: - دکمت آفت رو بزن جاروبرقی! پسره عصبی شد و به هواخواهی از عشقش اومد برای محمد. رفتم جلوش و سفت چسبیدم بهش و آروم بهش گفتم: - آقا، من شرمندم، شما ببخشید، عذر میخوام. محمد: علی، ولش کن ببینم میخواد چهکار کنه! هوی عمویی، خیز بردار ببینم خطری هم داری یا نه! پسره عصبیتر شد که همه اومدن و جلوش رو گرفتن. - ولم کنید تا بهش بفهمونم من کی هستم! - آقای عزیز، شما گذشت کن... محمد، تو هم تمومش کن دیگه.
-
یه نگاهی به عقب انداختم از توی آینه. دیدم سر جفتشون توی گوشیه. من حتی اسمهاشون رو هم یادم رفته بود. رسیدیم اول یکی از خیابونهای اصفهان. کرایه رو خودم حساب کردم و از ماشین پیاده شدیم. راه افتادیم به سمت میدون امام و اون دوتا همچنان سرشون توی گوشی بود. یکمی که رفتیم، دوتا پسر جلف و یه جورایی دخترنما اومدن جلومون. شلوارهای پاره، ابرو برداشته، تیپی داشتن که من باهاشون حال نمیکردم. با دخترا دست دادن و اومدن با من دست بدن که دستام رو کردم توی جیبم و گفتم: - من با نامحرم دست نمیدم! بهشون برخورد و یکیشون گفت: - سارا، این کیه با خودت آوردی؟ سارا: به تو چه؟ فکر کن عشقمه اصلاً! تعجب کردم و برگشتم به سمتش که پسره گفت: - چه عشق عصبانیای هم داری. یه ذره با هم حرف زدن و با هم راه افتادیم سمت میدون. اون چهار تا دستاشون توی دستای هم بود. فقط نمیدونم چرا این دختره، سارا، من رو همراه خودش آورد. معلوم بود که دو به دو با هم دیگه رفیق هستن. رسیدیم اول میدون و انقدر هوا گرم بود که اون یکی دختره گفت: - بچهها، نظرتون چیه بریم یه بستنیای چیزی بزنیم؟ نگاه کردم بهش و با تعجب گفتم: - شما بستنی رو میزنید؟ ما که میخوریم. زدن زیر خنده و رفتیم توی یکی از بستنیفروشیها. گوشیم رو درآوردم و زنگ زدم به محمد: - الو، سلام دایی، کجایی؟ - اومدم خیابون، کار دارم زندایی... تو کجایی؟ - اومدیم میدون امام! - با کی هستی؟ - پاشو بیا، میفهمی خودت! - باشه، حالا یه سری میزنم بهتون. - منتظرم. گوشی رو که قطع کردم، سارا گفت: - قراره داییت هم بیاد اینجا؟ - نه، داییم نیست... من بهش میگم دایی. - چه جالب. صندلی رو از زیر میز کشیدم بیرون، نشستم و گفتم: - خب، سارا خانوم، نمیخوای رفیقات رو معرفی کنی؟ اشاره کرد به دوستش و گفت: - این خانوم رو که میبینی اسمش فانیاست و اسم رلش هم شروینه، و اون یکی هم که خیلی زشته اسمش کیاست. کیا سرش رو از گوشیش درآورد با قیافه متعجب گفت: - من زشتم؟ زشت خودتی، سیاهسوخته! - حالا بحث زشت و زیبایی رو بذارید به موقعش... الان یه چیزی سفارش بدید که دارم از گرما قل میزنم. یه آبهویج بستنی سفارش دادم و گفتم: - تاکسی رو من حساب کردم... این رو شما حساب کنید. سارا: باشه آقاعلی، چرا میزنیمون حالا؟ - از کجا اسم من رو میدونی؟ - مگه میشه همسایت رو نشناسی؟ شروین با یه حالت تمسخرآمیز گفت: - با پسر همسایتون پاشدید اومدید؟ سارا: به تو هم هیچ ربطی نداره! گفتم که ایشون عشقمه. بستنی رو گذاشتم رو زمین، لباس سارا رو گرفتم و آروم آوردمش بیرون. دم گوشش گفتم: - خیلی مثل اینکه خوشت میاد عشق من باشی، نه؟
- 50 پاسخ
-
- 1
-
-
- مادر من، چایی نداریم؟ یکم نگاهم کرد و با تعجب گفت: - ساعت رو نگاه کردی و چایی میخوای؟ - خب یه راست بگو نداریم، چرا میپیچونی قضیه رو؟ - علی، امروز عصر کاری داری؟ نشستم روی میز و گفتم: - جانم؟ بگو اگر کاری داری. - میتونی کلاس خصوصی زبان برداری؟ لقمه رو خوردم و گفتم: - با کی؟ - دوتا از بچههای دوستام هستن. - چند ساله؟ پسر؟ - نه، دختر هستن. جفتشون ۱۵ ساله. چشمام چهارتا شد از حرفش. - مامان من، بیخیال. بابا بفهمه شاید ناراحت بشه و کلاً خوب نیست. - نترس، بابا گفت مشکلی نداره. - چه میدونم... هر طور شما میدونی. - عصر ساعت ۵ میگم که بیان خونه، خوبه؟ - باشه، مشکلی نیست. الان یه چیزی بده بخورم، معدهم الان دعوام میکنه. نون خالی آخه باید بخورم؟ یه چیزی همینطوری خوردم و پاشدم رفتم سر کمدم. یه نگاهی انداختم و یه شلوار مشکی لی و یه پیرهن طوسیرنگ انتخاب کردم، با یه جفت کتونی مشکی. همون عطر همیشگی رو زدم و گوشیم رو برداشتم و گفتم: - بابا رفتش بیرون؟ از تو آشپزخونه گفت: - آره، چطور؟ - مامان جان، این ماشینت رو بده برم یه دوری بیرون بزنم. - علی، مسخرهبازی در نیار، تو هنوز گواهینامه نداری. - هوف، باشه. اومدم دم در ساختمون که دیدم دخترای همسایمون از آسانسور اومدن بیرون. یکیشون بهم سلام کرد که من هم جوابش رو دادم، اما اون یکی هیچ کاری نکرد. آروم گفتم: - این دیگه کی بود؟ اونم شنید و برگشت، اومد روبهروم ایستاد و گفت: - ببین آقازاده، من دختر بابام هستم... اوکی؟ تکیه دادم به دیوار پارکینگ و دستام رو روی سینم جمع کردم و گفتم: - من حاضرم، تو کی؟ - حاضری؟ - آره. - خوبه، پس بریم؟ - خوشم نمیاد بدون مقصد حرکت کنم. - هر جا تو بگی. - آها، اینطوری بهتره. چی داشتم میگفتم رو نمیدونم. ولی میدونم که جدیجدی باهاشون زدم بیرون. رفتیم لبهی خیابون و یه تاکسی گرفتیم. توی راه، راننده به خودش گفت: - عجب. یه نگاهی بهش کردم و گفتم: - حاجی، چی عجب؟ - هیچی پسرم، همینطوری گفتم.
- 50 پاسخ
-
- 1
-
-
- آقاسامیار، خوب نیست شما دیگه اینجا باشی. ممکنه داداشش بیاد و خداینکرده اتفاقی بیفته. - ولی... . - ولی نداره، شما برو. خودم در جریان میذارمت. - واقعاً؟ - آره، دروغی ندارم بهت بگم. چشماش پر از اشک شده بود اما غرور مردونش اجازهی باریدن نمیداد. لبای خشکشدهش رو کمی باز کرد و گفت: - فقط یه چیزی سوگند خانوم. - بله؟ - اگر به هوش اومد، بهش بگو... بگو دوسش دارم... بگو واقعاً هر کاری بخواد براش میکنم. یکم خندیدم و آروم گفتم: - شما فقط الان برو لطفاً. یه دستی توی موهاش کشید و از بیمارستان خارج شد. رفتم پذیرش و اطلاعات درسا رو بهشون دادم. بعدشم یه زنگی زدم به مادرش و با رعایت جوانب احتیاط بهشون اطلاع دادم. *** «علی» با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم و یه نگاهی به خودم توی آینه انداختم. موهام خیلی بلند شده بود. ژولیدهپولیده بودم و بعد از مسابقه هم دوش نگرفته بودم. حولهم رو برداشتم و رفتم که برم حموم. دیدم بابام نشسته توی پذیرایی و داره با گوشیش درس میخونه. وایستادم و یه نگاهی بهش انداختم و گفتم: - سلام علیکم آقای سام... اهلاً و سهلاً یا ابی! کیف حالک؟ - بهبه آقاعلی... گل آمد و بوی گند آورد. تو مگه نرفتی حموم؟ یه ذره خودم رو بو کردم و گفتم: - اولاً که بو نمیدم، دوماً اینکه، نه نرفتم. یه اشارهای به چشمم کرد و گفت: - گل کاشتی آقاعلی... اما این بار زیر چشمت گل کاشتی. - طوری نی، من که عادت دارم به این مسخرهبازیا. - باشه، برو دیگه. یه لبخندی زدم و رفتم توی حموم. آب یخ رو باز کردم و رفتم زیرش. روی بعضی از جاهای بدنم هنوز لکهی خون رو میشد پیدا کرد. بدنم رو شستم و یه نگاهی به خودم توی آینه انداختم و رفتم توی فکر. فکر اون دختره، هانیه. رفتار خیلی خاصی داشت. یه جورایی انگار دوست داشت که با من باشه. توی افکار خودم چرخ میزدم که یه دوست خیلی عزیز و بزرگواری اومد سراغم طبق معمول؛ جناب آقای وجدان. وجدان: سلام عرض کردم حاج علیجان. - میدونی این چند وقت که نبودی چه حالی میکردم؟ - بوگو به پیغمبر؟ - بابا به خدا، به کی قسم بخورم؟ من خو کاری نکردم که تو باز اومدی! - آره، راست میگی، بچهی خوبی شدی. - نبودم یعنی؟ - چرا لعنتی، تو بودی... مرسی، اَه! - کارت رو بگو و زحمت رو کم کن، باید برم. - اومدم یه سری بزنم و بهت بگم رفتی سراغ دختره، من همش دیگه باهاتم... حالا انتخاب با توست؛ بُدرود! رسماً دیوونه شدهبودم که با همچین فرد خیالیای حرف میزدم. سرم رو شستم و از حموم اومدم بیرون. رفتم توی اتاق و یه نگاهی به ساعت انداختم. نزدیکای ظهر بود. یه دست لباس پوشیدم و رفتم توی آشپزخونه و گفتم:
- 50 پاسخ
-
- 1
-