به اطلاع کاربران میرسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شدهاند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity
-
تعداد ارسال ها
80 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
آخرین بازدید کنندگان نمایه
161 بازدید کننده نمایه
دستاورد های Ali81
-
*** «درسا» - سوگند. یه نگاهی کرد و سرش رو تکون داد و آروم زیر لب گفت: - چی میگی؟ خودکارم رو فشار دادم روی برگه و با عصبانیت گفتم: - برسون دیگه، داری چکار میکنی؟ اومد حرف بزنه که معلم اومد بالا سرمون و گفت: - درسا و سوگند! میشه بگین دقیقاً دارین چکار میکنین؟ خودم رو جمعوجور کردم و شونههام رو بالا انداختم. - هیچی خانم، از سوگند خودکار میخواستم. خودکارم رو گرفت و گفت: - مگه خودکار خودت چه مشکلی داره؟ رسماً خراب کردهبودم. چهرهی مظلومی به خودم گرفتم و لبخند زدم. معلم با خودکارش یه علامت بالای برگهم گذاشت و رفت. یه نگاه به سوگند کردم و بلند شدم، برگه رو تحویل دادم و وسایلم رو جمع کردم. - خانم، من میتونم برم؟ - برگهت رو که تحویل دادی، پس میتونی بری. سریع از کلاس بیرون زدم و توجهی به نگاههای سوگند نکردم. داشتم میرفتم که سوگند هم خودش رو بهم رسوند و دستم رو گرفت. - درسا، مگه دیوونه شدی؟ چرا اینطوری میکنی؟ دستم رو بیرون کشیدم و گفتم: - سوگند، تو قرار بود کمک بدی، بعد... . حرفم رو قطع کرد و گفت: - من چرا نباید به تو کمک کنم؟ بهخدا خودمم توش موندهبودم. خیلی سخت طرح کردهبود! - حالا هفتهی دیگه معلوم میشه چند شدی. - میبینیم. من فلسفه رو زیاد بلد نیستم. این معلم هم که درست درس نمیده. پوکر نگاهش کردم و از مدرسه بیرون زدیم. چند قدمی که جلو رفتیم، دیدم سامیار تکیه داده به ماشینش و داره ما رو نگاه میکنه. سوگند: درسا... این اینجا چکار میکنه؟ دستش رو گرفتم و برگشتیم تا از یه مسیر دیگه بریم. - من چه میدونم؟! - تو نمیدونی؟ - نه سوگند نمیدونم. داشتیم میرفتیم که سامیار از پشت خودش رو به ما رسوند و نفسزنان و دستوپاشکسته گفت: - درساخانم... لطفاً چند دقیقه. صدام رو یکم بالا بردم و گفتم: - آقا شما از جون من چی میخوای؟ نگاهم کرد و آروم گفت: - جونت رو نمیخوام، قلبت رو چرا! از حرفش جا خوردم و دوباره به راهم ادامه دادم. کیفم رو گرفت و با چهرهی ملتمسانه گفت: -فقط چند دقیقه بذارین باهاتون صحبت کنم. دیگه نمیتونستم بهش نه بگم. سرم رو انداختم پایین و گفتم: - الان سر ظهره و هوا هم تقریباً گرمه، پشت تلفن بهم بگو! به ماشینش اشاره کرد و گفت: - میرسونمتون و توی راه با هم حرف میزنیم.
-
یه دلشوره توی دلم افتادهبود که حالم رو شدیداً بد کردهبود. داشتیم میرفتیم که دیدم محمد یهو زد رو ترمز و گفت: - علی اونجا رو! دیدم هانیه توی کوچه با یه پسری درگیر شده. دیگه نفهمیدم چی شد. کیفم رو روی صندلی عقب پرت کردم و ضربالعجلی خودم رو بهشون رسوندم. کسی که مزاحمش شدهبود، مهدی بود؛ همون همکلاسی سابقش توی مؤسسه. من رو دید، سریع جلو اومد و گفت: - علی، جانِ من کاری نکن، خودم درستش میکنم. مهدی: مثلاً میخواد چه غلطی بکنه بچهخوشگل! هانیه رو کمی هل دادم کنار و محکم زدم زیر گوشش که رو زمین افتاد. هانیه داشت گریه میکرد و میگفت: - علی، قَسمت میدم، کاریش نداشته باش! دیگه گوشهام نمیشنید. رفتم بلندش کردم؛ انقدر هم رو کتک زدیم که خون از دماغ و دهن مهدی سرازیر شدهبود. محمد هم هانیه رو گرفتهبود که جلو نیاد. یقهش رو گرفتم و داد زدم: - به قرآن یهبار دیگه، فقط یهبار دیگه دور و بر هانیه ببینمت، میکشمت! با همون حال داغونش، آروم و کمجون گفت: - هان... نی... ه ما... مال منه. با مشت توی دهنش زدم. فریاد زدم: - ببند دهنت رو عوضی! خفهشو، خفهشو! کلی آدم جمع شدهبودند و هیچک.س جرأت نمیکرد جلو بیاد. هانیه که انقدر گریه کردهبود، بیحال رو لبهی جدول نشستهبود. محمد جلو اومد و آروم توی گوشم گفت: - علی کافیه دیگه. الان یکی زنگ میزنه پلیس. هانیه هم حالش خوب نیست. گردش کن بریم. من که هنوز مهدی رو ول نکردهبودم، محکم لباسش رو از یقه پاره کردم، با پا محکم توی شکمش گذاشتم و گفتم: - امروز رو یادت نره! روی آسفالت افتادهبود و داشت سرفه میکرد. منم چون شرایط رو مساعد ندیدم، سریع دست هانیه رو گرفتم و سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. هانیه داشت هقهق میکرد و هیچی نمیگفت. دستم داشت یکم خون میاومد و اعصابم بهشدت خرد بود. - محمد، دم یه سوپری وایستا، یه آبی چیزی بگیرم. کنار یه سوپرمارکتی وایستاد. آب رو خرید و به هانیه داد. هانیه همین که یه ذره خورد، تازه تونست کمی حرف بزنه. - علی. - هانیه، هیچی نگو. آب رو بخور. - علی لطفاً. صدام رو بالا بردم و گفتم: هیچی نگو. در رو باز کردم و از ماشین پیاده شدم. آفتاب داشت توی سرم میخورد. دلم میخواست فقط داد بزنم. از یه پسر آروم، تبدیل شدهبودم به کسی که سرِ دختر دعوا میکنه. عاشقی... پوف. تکیه دادهبودم به ماشین که محمد یه انرژیزا بهم داد و گفت: - داشی هانیه خیلی ترسیده. بهجای آروم کردنش داری داد میزنی. - حال خودم رو نمیبینی، محمد! رفتم و صندلی عقب پیش هانیه نشستم. روش از اونور به سمت پنجره بود و من رو نگاه نمیکرد. قطرهقطره اشکهاش از روی اون گونههای کوچولوش، روی دستهاش میچکیدن. یکمی نزدیکترش شدم و با پشت دستم اشکش رو پاک کردم. گفت: - هنوز دستت داره میلرزه. یکمی خندیدم و گفتم: - من برای تو بدتر از این رو هم تحمل میکنم. فقط از این عصبی شدم که گفتی کاریش نداشته باشم. برگشت و نگام کرد. کمی اشکهاش رو پاک کرد و گفت: - علی من برا خودت گفتم. اون عوضی الان... الان لج میکنه، ممکنه یه جایی یه آسیبی بهت برسونه. بازم اشکهاش رو پاک کردم و گفتم: - نگران نباش؛ هیچ اتفاقی قرار نیست بیفته. دستم رو گرفت و گفت: - داره خون میاد؛ بریم پانسمانش کنیم. دستم رو برای اولینبار بود که میگرفت. دستهایی که بهشدت یخ کردهبودن. یکمی دستش رو فشار دادم و گفتم: - مهم نیست، پانسمان هم نمیخواد... پانسمان من تویی، هانیه. خب؟ نگاهش رو به نگاه خستهم گره زد و گفت: - خیلی دوستت دارم، خب؟ لبخند زدم. - من بیشتر. از این به بعد خیلی بیشتر مراقب خودت باش، خیلی. - چشم، هرچی شما بگی. - میرسونیمت خونه. رفتم صندلی جلو نشستم و بعدش رفتیم و هانیه رو خونهشون رسوندیم.
-
از کلاس زدم بیرون و خواستم با هانیه پیاده برگردم که گوشیم زنگ خورد. - سلام داشممد، چطوری؟ - سلام گل... کجایی؟ بیام دنبالت؟ - مؤسسهم، میخوام هانیه رو برسونم. - حاجی، کار فوریه. میام دنبالت. - چیزی شده؟ - بهت میگم... همونجا بمون، اومدم. - الو ممد؟ بوق... بوق... بوق. - ای بابا، این چرا قطع کرد؟ رفتم دم در که دیدم هانیه منتظرم، دست به سی*ن*ه وایستاده. - چه عجب، آقا دل کندن و اومدن! - ببخشین عزیزم، معطل شدی. - عیب نداره، بریم. این رو گفت و راه افتاد که صداش زدم. بهسمتم برگشت. - جانم؟ - عشقم، محمد یه کاری براش پیش اومده. زنگ زد گفت نرو جایی، میاد دنبالم. - اتفاقی افتاده؟ - نمیدونم، چیزی به من نگفت. یه پوفی کرد و گفت: - باشه، پس من میرم. رفتم نزدیکترش و آروم کنار گوشش گفتم: - ناراحت نباش دیگه دورت بگردم. بعد از ظهر جبران میکنم. یکمی خودش رو کشید عقب و گفت: - زشته، حداقل برای تو زشته... الانم اشکال نداره من خودم میرم. - مرسی که درک میکنی. خیلی مراقب خودت باش. رسیدی خونه خبر بده. - باشه توام. سریع از پیشم رفت. قشنگ معلوم بود ناراحت شده، ولی خب چارهای نبود. بهنظرم محمد کارش مهمتر بود. توی ایستگاه اتوبوس نشستهبودم که بیاد. بعد از دهدقیقه کنارم رسید و دوتا بوق زد. رفتم سوار شدم، دست دادیم که گفت: - حاجی جنگی باید بریم. - سلام، چی شده؟ نصف عمرم کردی! - هیچی، باید بریم کارخونه. کلی کار ریخته رو سرم، حال نداشتم تنهایی انجام بدم. چشمهام چهارتا شد و محکم تو شکمش زدم و گفتم: - خیلی بیمزهای روانی! من به خاطر تو هانیه رو فرستادم رفت. خندید و گفت: - باور کن، بهت میگفتم قضیه رو، گوش نمیکردی. چپچپ نگاهش کردم و گفتم: - بنداز بریم، سر راه هانیه رو برسونیم خونه... خو خره، حداقل میگفتی، نگهش میداشتم. حرکت کرد و گفت: - رمانتیکبازیها چیه، بچه؟ بذار دوقدم راه بره پاهاش باز بشه. زنگ زدم به هانیه، ولی هرچی بوق خورد، جواب نداد. - محمد، نمیدونم چرا جواب نمیده! - نگران نباش، از همون مسیری که منتهی میشه به خونهشون دارم میرم. حتماً همینجاهاست.
-
- کوفت، زهرمار نخند! برای چی پنجشنبه میخوای امتحان بگیری؟ باید نمرهی کامل رو به من بدی، فهمیدی؟ - یعنی تو الان داری میری امتحان من رو بخونی؟ - نه، خدایی دروغ نگم دارم میرم امتحان زبان مدرسه رو بخونم. - خب برو... مراقب خودتم باش. - چشم، شببخیر جیگول من. گوشی رو گذاشتم کنار، یه آهنگ پلی کردم و کف اتاق دراز کشیدم. داشتم از پنجره ماه رو تماشا میکردم و چیزی جز هانیه تو فکرم نبود. کارم شدهبود هرروز و هرشب فکر کردن به کسی که حالا دیگه عاشقش شدهبودم. نمیدونم، شاید کارم درست بود، شاید هم نه. چشمهام رو بستم و آروم خوابیدم. *** «پنجشنبه صبح؛ مؤسسهی زبانهای خارجه» برگههای امتحانی رو پخش کردم. وقتی به هانیه رسیدم، یه چشمکی بهش زدم و برگه رو بهش دادم. روی صندلی نشستم و گفتم: - بچهها میتونین شروع کنین. داشتم هانیه رو نگاه میکردم و براش ذوق میکردم که دیدم یکی از بچهها کنار میز ایستاد و گفت: - تیچر، من نمیتونم جواب بدم اصلاً، ببخشین. برگه رو ازش گرفتم و با تعجب گفتم: - چرا عزیزم؟ مشکل چیه؟ یکمی چشمهاش رو مالوند و گفت: - تیچر من دیشب بیمارستان بودم و حال خوبی ندارم، الانم اگر بذارین برم خونه. - چی بگم! باشه. برو با مدیریت هماهنگ کن و نگران امتحانتهم نباش. خوشحال شد و ادامه داد: - حتماً میخونم و دفعهی بعدی امتحان رو عالی میدم. - بسه، لوس نشو دیگه، برو. از کلاس رفت بیرون. منم بلند شدم، یه چرخی بین بچهها زدم. از کنار هانیه که رد میشدم، بوی عطرش باعث میشد دلم تنگ بغل کردنهاش بشه... البته بعل کردنهاش توی خیالاتم، چون توی این چند وقت حتی دست من رو هم نگرفتهبود. همینجوری توی افکار خودم بودم که خودکار یکی از دخترهای کلاس افتاد. خواستم خم بشم بهش بدم که صدای سرفهی هانیه اومد. همونطور که نیمخیز بودم، برگشتم نگاهش کردم، دیدم با چشمهاش الانه كه من رو بخوره! بلند شدم و گفتم: - خانم حواست به خودکارت باشه الکی نیفته. بندهخدا کلی تعجب کرد ولی خب چیزی نگفت و خودش خودکارش رو برداشت. تقریباً امتحان رو به پایان بود و منم که حسابی غرق در نگاه هانیه شدهبودم، متوجه زمان نبودم. ولی چون آلارم گوشی رو تنظیم کرده بودم، گوشی بهم هشدار داد. سریع به خودم اومدم و با صدای تقریباً بلندی گفتم: - بچهها زمانتون تموم شد، برگههاتون رو بیارین تحویل بدین. یکییکی تحویل دادن و منم با جمع کردن آخرین برگه که از هانیه بود، همهشون رو داخل کیفم گذاشتم. بچهها همه از کلاس بيرون رفتن و هانیه خواست بره که آروم صداش زدم و گفتم: - خانمخوشگله، نمیخوای یه خستهنباشین به ما بگی؟ چپچپ نگاهم کرد و گفت: - آره ارواح عمهت، چقدرم خسته شدی؟!... آخه این چه سؤالهایی بود طرح کردی؟ خندیدم و روی قیافهی اخموش زوم كردم و گفتم: - امتحان چه آسون چه سخت، من مجبورم نمرهی بالا رو بهت بدم، وگرنه موی داشته توی سرم نمیذاری. - آفرین، همین که فهمیده هستی رو میپسندم. الانم اگه دلت میخواد مدیر جفتمون رو اخراج کنه، بگو تا بمونم. - نه عزیزم، شما برو، منم الان میام.
-
معصومه بهرامی فرد شروع به دنبال کردن Ali81 کرد
-
*** «یک ماه بعد» از حموم اومدم بیرون و بدون سشوار کردن موهام نشستم روی مبل. تلویزیون رو روشن کردم و داشتم کانالها رو بالا پایین میکردم که بابام زد رو شونم و گفت: - چطوری قهرمان؟ زیادی خسته به نظر میای. - حاجیجون، میخوای خسته نباشم؟ باشگاه، مؤسسهی زبان، تدریس خصوصی، مدرسه. - عیب نداره باباجان، مرد نباید زیر کار صداش دربیاد. مامان که توی آشپزخونه بود، طبق معمول حرفهای بابا رو تأیید کرد و بعدش گفت: - علی، کلاس خصوصیت چطور داره پیش میره؟ - آها، راستی مامان، بهشون بگو من نمیتونم دیگه. در یخچال رو بست و با تعجب نگاهم کرد. - یعنی چی نمیتونی؟ چرا آخه؟ - یعنی چی نداره دورت بگردم؛ کلی کار سرم ریخته! به خودشون گفتم، به شما هم میگم. بگو بیان مؤسسه، اونجا معرفیشون میکنم که هزینهشون هم کمتر بشه. مامانم یه سری به نشونهی تأسف نشون داد و رفت سراغ کارش. پشت گوشم رو خاروندم و یه چشمکی زدم به آجیم. - چطوری کوشولو؟ - من کوشولو نیستم، هشت سالم شده. - مامانخانوم، تحویل بگیر کوشولوتون هشت سالش شده. مامان: بسه، کم حرف بزن... بیاید شام بخورید اگه دوست دارین. بلند شدم و زدم زیر آواز. با صدای بلند میخوندم: - حاجیجون، حاجیجون، بلند شو که خانومیت امشب اعصاب نداره! بعد از شام، رفتم توی اتاق و داشتم کارهای مدرسه رو انجام میدادم که هانیه پیام داد: - سلام جیگول من. یه لبخند ناخودآگاه نشست روی لبهام. - به من با این قد و هیکل میگی جیگول؟ چرا؟ - جواب سلام بلد نیستی اولاً... دوماً دوست دارم بگم. - سلام، دورت بگردم، ببخشید... خوبی؟ - اوهوم. علی، میگم این پسر مهدی، همکلاسیم... . یکم استرس گرفتم و گفتم: - چکار کرده؟ - پیام داده بهم. - شمارت رو از کجا آورده؟ - حتماً از بچههای کلاس گرفته خب... نمیدونم. عصبی شدم و نوشتم: - میتونی تلفنی حرف بزنی؟ - در حد چند دقیقهی کوتاه. سریع بهش زنگ زدم و با صدایی که خشم داشت گفتم: - هانیه، بلاکش کن. هر کاری لازم هست بکن، فقط دیگه بهت پیام نده. - علی، من اصلاً جوابشم ندادم. خیالت راحت باشه عزیزم، از چی میترسی؟ پوفی کردم و ادامه دادم: - لعنت به آدم اضافی و مزاحم. - قربون اون صدات بشم که داره میلرزه... من هیچوقت به تو خیانت نمیکنم، نترس. باشه جیگول من؟ - باشه عزیزم؛ فعلاً بلاکش کن، بعداً خودم توی مؤسسه باهاش برخورد میکنم. - علی، دیوونهبازی درنیار. من نمیخوام تو خودت رو توی این مورد دخالت بدی؛ هرچی نباشه تو مدرسی اونجا. - ولی هانیه... . نذاشت حرفم رو کامل کنم و کمی تن صداش رو برد بالا و گفت: - به خدا کاری کنی، دفعهی بعدی چیزی بهت نمیگم. - باشه عشقم. - آفرین. منم الان برم، امتحان دارم. با اجازت. یکمی خندیدم که یهو لوس و عصبی شد.
-
- نیازی به بازی نیست. با این بازیتون، من باید دنبال یه بازیکن دیگه توی این وزن باشم! اینو که گفت، حریفم لثهی داخل دهنش رو درآورد و گفت: - استاد، لطفاً اجازه بدید ادامه بدیم. مطمئن باشید من ناامیدتون نمیکنم. منم که دستام رو روی سینم جمع کرده بودم، یه پوزخندی زدم و چیزی نگفتم. سرمربی: فقط یه فرصت دیگه به جفتتون میدم، وگرنه تقاضای مسابقه میکنم برای وزن ۶۵ کیلو. دوتا ضربه به کلاهم زدم و دوباره آماده شدم تا داور سوت رو بزنه. همین که سوت رو زد، دست دادم و سریع دوخمش رو گرفتم و محکم از سکو پرتش کردم پایین. سریع برگشتم تا دوباره همین کارو کنم، ولی خبری از سوت داور و حریفم نبود. برگشتم و نگاه کردم، دیدم یه لحظه حریفم با صدای خیلی دردناکی از درد به خودش پیچید. با استرس همه نزدیکش شدیم و دیدیم که وقتی انداختمش، دستش مونده زیر و احتمالاً شکسته. هم ناراحت بودم براش، هم خوشحال به خاطر اینکه انتقام مسابقهی فینال رو گرفته بودم. اومدم روی سکو و با اعلام سرداور، حریفم ضربهفنی شده بود و دست من بهعنوان فرد برنده بالا برده شد. سریع اومدم پایین که امیر بغلم کرد و گفت: - دعا کن بتونم منم برنده بشم. خندیدم و گفتم: - مطمئن باش برندهای، پسر. یه ضربهی آروم به دلش زدم و داشتم میرفتم لباس عوض کنم که سرمربی صدام زد: - آقای سام. برگشتم و رفتم سمتش. گفت: - کارت خوب بود عزیزم، فقط باید اینو بدونی، درگیری بدون فکر عاقبتی داره. مثل اون ضربهای که خوردی... باید بیشتر از اینا مراقب باشی، اوکی؟ - شیفو. * - آفرین... حالا میتونی بری استراحت کنی و آماده بشی برای مسابقات انتخابی تیم ملی. رفتم نشستم رو سکوها، لباسام رو عوض کردم و منتظر شدم تا بازی امیر شروع بشه. مسابقهها یکی بعد از دیگری انجام شدن و منتخب هر وزن مشخص شد. ساعت ۱۱ شب بود که همهی بازیها تموم شد و سرمربی همه رو صدا زد. همگی جمع شدیم دورش. - تبریک میگم به اونایی که فرصت اینو پیدا کردن تا لباس اصفهان رو بپوشن و برای خودشون، خانوادشون و تیم افتخار کسب کنن. و به اونایی هم که امشب شکست خوردن تبریک میگم... شما نباید ناامید بشید و به راهتون ادامه بدید. سال دیگه میخوام همتون رو اینجا ببینم. بچههای منتخب هم چند روز استراحت کنید، تا از طریق باشگاهاتون اعلام میکنیم اردو از کی شروع میشه. همتون رو به اوستا کریم میسپرم... شببهخیر. من و امیر تونسته بودیم منتخب اوزان ۶۵ و ۷۰ کیلوگرم جوانان بشیم. هرچند امیر به خاطر مصدومیتی که براش پیش اومد، جاشو داد به حریفش. پدرام هم که خیلی ناراحت بود، به خاطر پیروزی ما سعی کرد ناراحتیش رو بروز نده. با استاد از خانهی ووشو زدیم بیرون. من همشون رو یه آبطالبی مهمون کردم. * کلمهای چینی برای احترام گذاشتن به استاد در رشته ووشو.
-
*** «دو ساعت بعد؛ خانهی ووشو اصفهان، ده دقیقه قبل از شروع مسابقات» داشتم گرم میکردم که گویندهی سالن گفت: - توجه توجه... بهغیر از بازیکنان تیم، همراهانشون سالن رو ترک کنن و میتونن مسابقات رو از تلویزیون داخل نمازخونه تماشا کنن. اینو که گفت، یه همهمهای داخل سالن پیچید. مربی اومد پیش من، امیر و پدرام و گفت: - بچهها، اصلاً نگران نباشید. همدیگه رو کوچ کنید و اصلاً نترسید. اینو یادتون باشه، تا همین جاشم که اومدید، خیلی کار بزرگیه. اگر بردید که عالیه و میریم برای مسابقات انتخابی تیم ملی. اگرم باختید، دمتون گرم. برمیگردیم به تمرین و آماده میشیم برای سال آینده. استادا از سالن رفتن بیرون و ما سه نفر شروع کردیم به گرم کردن و آماده شدن. اولین نفر اسم پدرام رو خوندن که بره برای مسابقه. امیر نشست روی صندلی کوچ و منم سرپا وایستادم. پدرام خیلی استرس داشت. یکمی آب بهش دادم و شروع کردم شونههاشو ماساژ دادن. - پدرام، اصلاً نترسیا... یا میبازی یا میزنَدت. غیر از این دو حالت، حالت دیگهای نیست. این دیگه ترس نداره. یکم پوکر نگاهم کرد و گفت: - بابا، من میترسم... یارو رو نگاه کن! قهرمان کشوره. دهنم رو نزدیک گوشش بردم و گفتم: - هرکی میخواد باشه، باید بزنیش بیای بیرون. فهمیدی یا نه؟ داور اونارو فرا خوند روی سکو و با سوتش مسابقه شروع شد. توی همون راند اول، حریفش انقدر ازش امتیاز گرفت که بازی همون راند اول کلاً تموم شد. ما موندیم و پدرامی که هنوزم داشت میترسید. فشار نشست روی مغزم. حریف پدرام از همون باشگاهی بود که حریف من بود. سریع رفتم و دوباره شروع کردم به گرم کردن. منتظر بودم فقط اسم من خونده بشه تا انتقام مسابقهی فینال چند وقت پیش رو ازش بگیرم. گویندهی سالن گفت: - وزن منفی ۶۵ کیلوگرم جوانان، آقای علی سام با هوگوی قرمز و آقای *** با هوگوی مشکی، کنار سکو آمادهی بازی بعد باشند. سریع لباس قرمزمو پوشیدم و دستکشهای جدیدی که گرفته بودم رو با کمک امیر دستم کردم. تو دلم خدا خدا میکردم بتونم ببرمش. هم حس انتقام داشتم، هم میخواستم هانیه رو خوشحال کنم. رفتم کنار سکو ایستادم و سرم رو انداختم پایین. فقط به پیروزی فکر میکردم. بازی قبل از ما تموم شد. به کمک امیر کمی آب خوردم و محکم پریدم روی سکو. آروم تو دلم گفتم: - یا علی. داور تجهیزاتمون رو چک کرد و با اجازهی سرداور، مسابقه شروع شد. کمی دورش چرخیدم و سعی داشتم تک امتیاز ازش بگیرم، ولی اون زرنگتر از این حرفا بود و همین کار رو میخواست با من بکنه. کمی به هم حمله کردیم ولی ضربات خاصی نبود. بیشتر دورش چرخیدم و کمکم بردمش گوشهی سکو. همین که اومد بازی رو به وسط بیاره، هولش دادم و از سکو انداختمش پایین. یه بار دیگه این کار رو میکردم، راند اول رو میبردم. برای همین، اون دیگه سعی کرد سمت گوشه نره. ترسی که توی جونش افتاده بود رو میشد از چشمهاش فهمید. این به من انرژی بیشتری میداد. بازی همچنان بسته داشت دنبال میشد که داور بازی رو نگه داشت و گفت: - اینطوری بازی کردن فایده نداره. حمله کنید، وگرنه اخطار میدم بهتون. داور که دوباره سوت زد، چند تا ضربهی پا بهش زدم که گاردش اومد پایین. منم از تک موقعیت خودم استفاده کردم و با سرعت مشتم رو به صورتش رسوندم و سریع عقبنشینی کردم. داور سوت زد و راند اول تموم شد. اومدم کنار سکو و دیدم از پنج تا داور، سهتاشون قرمز دادن، یکی ممتنع و یکی هم مشکی. یعنی من راند اول رو بردم. نشستم رو صندلی، یه نگاهی انداختم به امیر و گفتم: - آب بده امیر. چشمام رو بستم و به هرچی که امیر میگفت، اصلاً توجهی نمیکردم. با سوت داور برگشتم روی سکو و مبارزه برای راند دوم شروع شد. چشم تو چشم، سکوت وحشتناک سالن، و نگاه دقیق سرمربی و اعضای کادر فنی تیم استان باعث میشد استرس هر بازیکنی به فکرش غلبه کنه. ولی من اینجا نبودم که ببازم. توی افکار خودم بودم که درگیریمون شدت گرفت. توی این رد و بدل شدنای مشت و پا، زانوی حریفم خورد توی فکم و افتادم روی زمین. گنجشکا دور سرم داشتن جیکجیک میکردن و دماغم کمی خونریزی کرد. داور بازی رو نگه داشت چون ضربه خطا بود و امتیازی نداشت. پزشک یکم اسپری بیحسی روی دماغم اسپری کرد. کمی آب خوردم و با کمک داور بلند شدم. باز با اشارهی داور، بازی شروع شد. ولی یه لحظه، سرمربی تیم بلند شد و فریاد زد:
-
*** «علی» - الو امین، سلام. چطوری؟ - سلام علیجون، خوبی؟ جونم! - فداتم گل. میگم فردا اول مهرهها. خندید و گفت: - وای؛ به خدا حواسم به مدرسه اصلاً نبود. - آره داداش، منم سهچهارتا دوستدختر داشته باشم، حواسم به مدرسه نیست. خندید. - چه کنیم دیگه! - آقا، فردا با مدیر صحبت کنیم، کلاسا رو جابهجا نکنه. - من چند روز پیش با رضا رفتم مدرسه، کار داشتیم. بعد لیست کلاسا رو دیدم، ما هممون تو یه کلاسیم. - عالیه! بابام صدام زد. یکم صبر کردم و به امین گفتم: - امین، فردا میبینمت. بابام داره صدام میزنه. - رواله داشی، فعلاً. - فعلاً. رفتم داخل هال و نشستم روی مبل. بابا: علی، استادت زنگ زد، گفت هرچی زنگ میزنم به علی جواب نمیده. یه تماس باهاش بگیر. - یادم میرفت زنگش بزنم. الان میخوام برم باشگاه. - من میخوام برم بیرون. حاضر شو، میرسونمت. رفتم وسایل باشگاه رو جمع کردم که با استاد و بچهها بریم اردو تیم اصفهان. امشب قرار بود آخرین مسابقهی دروناردویی برگزار بشه و من باید با همون کسی مسابقه میدادم که تو فینال منو ضربهفنی کرده بود. بابا منو پیاده کرد جلوی باشگاه خودمون. اومدم برم تو که هانیه زنگ زد. - سلام عزیزم. - سلام جاندل، خوبی؟ - رل نیستیما... چرا جاندل؟ - چون دوست دارم بگم. به تو چه؟ خندید و ادامه داد: - کجایی؟ - باشگاه. امشب باید مسابقه بدم! یهو صداش رو کمی مهربونتر و نازکتر کرد و گفت: - علی. ضربان قلبم رفت بالا و حس خوبی بهم دست داده بود با «علی» گفتنش. - جان علی. - جانت سلامت. یه خواهش ازت دارم که دوست دارم قبول کنی. - شما هرچی بگی قبوله. - هرچی؟ - هرچی. - قول بده مراقب خودت باشی. روی لبام یه لبخند غیرارادی نشست. یه لحظه سکوت کردم که باعث شد هانیه بگه: - علی... الو؟ - الو، الو... . - چی شدی؟ - هیچی عزیزم، فقط حس میکنم که... . - حس میکنی که؟ یکم مکث کردم و با لبخند گفتم: - هیچی. چشم، مراقب خودم هستم و قول میدم که هم سالم، هم برنده، آخر شب بهت پیام بدم. - نه نه، زنگ نزن. بابامینا الاناست که برسن خونه. متوجه میشن یهو و بعد رو مخ من میرن. اتفاق اون روز توی کافه که یادته. خستم میکنن گاهی اوقات. یکم سکوت کردم و بعد گفتم: - اوکی، پس پیام میدم. - باشه، فعلاً.
-
*** «درسا» سرم شدیداً درد میکرد و نگران داداشم بودم، ولی حتی نمیتونستم راه برم که برم ببینمش. در باز شد و مامانِ سوگند اومد تو و ایستاد کنار تخت و گفت: - خالهجان، ناراحت نباش. مامانت یکم ترسیده و الان آرامبخش بهش تزریق کردن، خوابیده. با صدای گرفته، آروم لب زدم: - خا...له... داداشم؟ دانیال؟ - همسرم تماس گرفت، گفت از اتاق عمل آوردنش بیرون ولی هنوز بیهوشه. بازم اشکام شروع به باریدن کرد و حالم خیلی بد بود. - خوب میشه خاله؟ یعنی؟ - نگران نباش، دورت بگردم. زخمش زیاد عمیق نیست. بهزودی هم به هوش میاد. تو باید به فکر سلامتی خودت باشی، عزیز دلم. *** «چهار روز بعد» تو خونه آرومآروم راه میرفتم و سوگند هم همش پیشم بود. مامانشم هی بهمون سر میزد. پدر سوگند این چند وقت مردونگی رو در حق خانوادهی ما تموم کرد. هم خودش بیشتر کارهای ما رو انجام میداد، هم با ماشینش مامان رو میبرد بیمارستان پیش دانیال. قرار بود امروز ظهر دانیال رو مرخص کنن. ساعت ۹ و ۳۰ دقیقه صبح بود و من داشتم موهام رو شونه میکردم که در اتاق رو مامان زد و وارد شد. - درسا، بیا این اینترنت من رو وصل کن. میخوام زنگ بزنم به دایی پرویزت! - چکارش داری؟ - نگران دانیال بود. گفت در جریان کارا قرارش بدیم. تماس تصویری رو با دایی برقرار کردم ولی جواب نداد. گوشی رو دادم به مامان و گفتم: - مامان، اونجا الان ساعت تقریباً نزدیک ۴ صبحه. دایی هم حتماً خوابه. اینترنت گوشی رو خاموش نکن، خودش تماس میگیره. مامان گوشیش رو برداشت، از اتاق رفت بیرون. دایی پرویز من یه تاجر فرشه که توی شهر ریو دو ژانیرو برزیل زندگی میکنه. با یه خانوم پولدار برزیلی ازدواج کرده و الان خیلی وقته از ایران رفته. حاصل ازدواجشون یه پسر تقریباً ۲۱ سالهست که اسمش رایانهست. این دایی ما خیلی کم به ما سر میزنه، ولی رفتوآمدش به اصفهان و تبریز به خاطر فرشهای دستبافشون زیاده. بعد از رفتنش منم به شونه کردن موهام ادامه دادم که صدای پیامک گوشیم اومد. سامیار: سلام عزیزم، حالت بهتره؟ - من عزیز تو نیستم. - باشه عزیزم. نگفتی بهتری یا نه؟ - مرسی، بد نیستم. - داداشت بهتره؟ - از اون داداش الدنگت بپرس. - پلیس دنبالشه هنوز. بعدشم اون دیگه برادر من نیست. اینو هم بدون که ساسان از مادر با من یکی نیست. از حرفش یکم تعجب کردم، ولی به روی خودم نیاوردم. - هرچی میخواد باشه. حالم ازش بهم میخوره. - بیام امروز دنبالت، بریم برای جلسهی فیزیوتراپیت؟ - نه، امروز دانیال قراره مرخص بشه. جایی نمیرم. - باشه، هر جور راحتی. گوشی رو گذاشتم کنار و به سختی بلند شدم که برم حموم و یه دوشی بگیرم.
-
دستم رو گرفت توی دستش و اومد حرف بزنه که یه نفر با صدای تقریباً بلندی فریاد زد: - یا قمر بنیهاشم! از صداش ترسیدم. انگار مامانم بود. سوگند دستش رو از دستم کشید بیرون و سریع رفت. هم ترسیده بودم چون حس میکردم مامان بود، هم حالم بد بود چون نمیتونستم تکون بخورم. *** «سوگند» خاله لادن رو دیدم که از هوش رفته و مامانم که داشت گریه میکرد. پرستارها داشتن بلندش میکردن. سریع رفتم و با صدای لرزون به مامان گفتم: - گفتی بهش؟ - باید میگفتم. یهو عصبی شد و گفت: - سوگند، فقط برو دعا کن تو توی این ماجرا هیچ تقصیری نداشته باشی! حرفش باعث شد استرس بیشتری بگیرم و دستام بیشتر یخ بزنن. تقصیر؟ من خودِ تقصیر بودم. همهچیز به خاطر من بود، حتی شاید تصادف درسا... پوف. مامان: برگرد پیش درسا. نذار بیشتر از این نگران بمونه. اومدم توی اتاق و در رو بستم. درسا که با چهرهی نگران داشت بهم نگاه میکرد، دستم رو گرفت و با لرزشی که توی صداش بود پرسید: - کی بود جیغ زد؟ زدم زیر گریه و رفتم بغلش کردم. با دستاش به عقب هلم داد و گفت: - چی شده سوگند؟ داری کلافم میکنی دیگه... . با هقهق گفتم: - دانیال... دانیال. - دانیال چی؟ حرفی زده بهت؟ - نه. نفساش تندتر شد. - پس چی؟ دانیال چکار کرده؟ - دانیال چاقو خورده! این رو که شنید، با ترس گفت: - چی داری میگی؟ یعنی چی؟ چی شده؟ ماجرا رو براش تعریف کردم و بازم بغلش کردم. این بار اونم داشت با من گریه میکرد. سرم رو فشار دادم توی سینش و گفتم: - میدونی چی شده؟ با صدای گرفته و نفسنفسزنان گفت: - بازم مگه اتفاقی افتاده؟ - دلم درسا، دلم. - دلت؟ - عاشق شدم. عاشق کسی که دلم میخواست من بهجای اون چاقو میخوردم. - بسه، چرت و پرت نگو. سرم رو آوردم بالا و توی چشماش نگاه کردم و گفتم: - باور کن، حالم از اون پسره ساسان بهم میخوره... ولی داداشت! نذاشت حرفم رو کامل کنم و محکم زد توی گوشم. اشکام داشت قطرهقطره گونههام رو خیستر میکرد. نمیتونستم از فکر دانیال لحظهای خارج بشم. دلم میخواست زمان همونجا وایسته. درسا: برو بیرون... برو ببین مامانم کجاست؟ حالش چطوره!
-
با «عزیزم» گفتنش، هوری دلم ریخت و پاهام کمی سست شد. - باشه، منتظرتم پس... مراقب خودت باش. - مرسی، بابای. گوشی رو قطع کردم و نشستم روی سکو. رفتم تو فکر، تو فکر «عزیزم» گفتنش. من آدمی نبودم که با همچین حرفی دست و پامو گم کنم، ولی نمیدونم چرا هانیه با همه فرق داشت. انگار خدا اینو عمدی آورده بود توی زندگیم. توی افکار خودم داشتم چرخ میزدم که محمد زد بهم و گفت: - علی، کجایی؟ چرا حواست نیست؟ - سلام، تو کی اومدی؟ - هرچی صدات میزنم، نیستی. یکم رفتم تو خودم و گفتم: - فکرم درگیره، پسر. - درگیر هانیه نکنه؟ - آره، خوب میفهمی منو. نفسش رو فوت کرد بیرون و ادامه داد: - معلومه قشنگ رو چی فریک زدی. پاشو بریم یه قلیون بکشیم، مغزت باز شه. خندیدم و گفتم: - آره، بعد از تمرین باشگاه حتماً میچسبه. - یقیناً همینه. زدیم زیر خنده و از سالن رفتیم بیرون. *** «درسا» از خواب بلند شدم و دیدم مامان توی اتاق نیست. اینکه نمیتونستم پاهامو تکون بدم، خیلی رو مخم بود. انگار دنیا رو سرم خراب شده بود. توی همین افکار بودم که مامانم اومد توی اتاق و گفت: - نمیدونم چرا هرچی زنگ میزنم به دانیال، جواب نمیده. - خوابه مامان، حتماً خودش بهت زنگ میزنه. - دانیال عادت نداره غروبا بخوابه مامانجان. - چکارش داری حالا؟ - میخواستم بگم قرآن رو از خونه بیاره. - میاره مامانم، میاره. انقدر نگران نباش. یه دستی به صورتش کشید و چادرش رو درآورد، گذاشت روی صندلی و نشست کنار تخت. شروع کرد به ماساژ دادن پاهام. - درسا خوبی عزیز دلم؟ درد نداری؟ - درد که چرا، ولی همین که تو اینجایی من عالیم. خیلی نگرانیها! کلافگی رو میشد توی چهرهش خوند. اومدم دلداریش بدم که در اتاق زده شد. مامان سریع بلند شد، چادرش رو پوشید و گفت: - بفرمایید! سوگند با مامانش بودن. اومدن تو و با من و مامان سلام و احوالپرسی کردن. وقتی با سوگند دست دادم، دستاش خیلی یخ بود. کشوندمش سمت خودم و گفتم: - دیوونه، فشارت خیلی پایینه؛ تو تابستون داری یخ میزنی! یه نگاه نگرانی بهم کرد که مامانش گفت: - لادنجان، میشه بریم بیرون یه قدمی با هم بزنیم؟ بچهها هم تنها باشن. - آره، بریم بهتره. یکم رفتار سوگند و مامانش مشکوک بود. با دست زدم توی دل سوگند که گفت: - چته وحشی؟ پهلوم رو درآوردی! - چی شده؟ چرا چیزی نمیگی؟ - چیو باید بگم؟ - دلیل سرد بودن دستات، رفتار مامانت... . - هیچی نیست عزیزم، خیالت راحت. - اعصابمو خورد نکن سوگند، من تورو میشناسمت. وقتی یه اتفاق بدی میافته، تو اینطوری یخ میزنی... زود بگو چی شده.
-
- خوشمزه، پیدات کردم. اومد پیشم نشست روی نیمکت و گفت: - سلام بر معلم نمونه. یکم دپ نگاهش کردم و گفتم: - سلام... چطوری؟ - خوبم، تو چطوری؟ - مرسی. بریم یه چیزی بخوریم؟ - آرهآره، خیلی تشنم شده. توی این هوا یه نوشیدنی میچسبه. راه افتادیم سمت یه کافهای و من دوتا آب آناناس سفارش دادم که گوشی هانیه زنگ خورد، ولی اون هی قطعش میکرد. اومدم ازش بپرسم که کافهچی گفت: - آقا خدمت شما... چیز دیگهای خواستید بفرمایید؟ - نه، ممنونم. رفتم سمت هانیه که انگار یکم بهم ریخته بود. نشستم روبهروش و گفتم: - مشکلی پیش اومده؟ - نه، چیزی نیست. - چیزی نیست و اینطوری ریختی بهم؟ - میگم که چیزی نیست، باور کن. - چی بگم، هر جور مایلی... اذیتت نمیکنم. آبمیوه رو داشتم میخوردم که دوباره گوشی هانیه زنگ خورد. استرس توی چهرهش موج میزد. نمیدونستم چه اتفاقی افتاده یا کیه که داره زنگ میزنه و حالش رو بهم میریزه. - هانیه، چرا جواب نمیدی؟ اینو که گفتم، با حالت عصبی از جاش بلند شد و تقریباً با صدای بلندی سرم داد کشید و گفت: - انقدر منو سینجیم نکن، من بدم میاد! اومدم جواب بدم که کافه رو ترک کرد و رفت. خواستم برم دنبالش که یادم افتاد سفارش رو حساب نکرده بودم. رفتم حساب کردم و اومدم که برم، یه پسری که داشت سیگار میکشید توی کافه، دستم رو گرفت و گفت: - دنبالش نرو. دنبالش رفتن عواقب داره. عاقبتش میشی من. توجهی بهش نکردم و از کافه سریع زدم بیرون. به چپ و راستم یه نگاهی کردم ولی خبری از هانیه نبود. عصبی شده بودم و بیحوصله. سریع یه اسنپ گرفتم و رفتم خونه. امشب اولین جلسهی تمرین اردو بود و من باید خودمو معرفی میکردم. وسایل باشگاه رو برداشتم و با امیر هماهنگ کردم تا باهم بریم خانهی ووشو اصفهان. بعد از تمرین، خسته و بیرمق نشسته بودم روی سکوها و داشتم لباس عوض میکردم که یهو گوشیم زنگ خورد. حوصلهی جواب دادنش رو نداشتم. فکرم پیش هانیه بود. یعنی واقعاً عاشقش شده بودم که نمیتونستم یه لحظه از جلوی چشمام دورش کنم. رفتم توی سرویسهای بهداشتی و یه آبی به صورتم زدم. برگشتم دیدم دوباره داره گوشیم زنگ میخوره. محمد بود. - الو، داش علی، سلام. کجایی؟ - سلام داداش، اردو هستم. - از والدینت رضایتنامه رو گرفتی رفتی اردو؟ یکمی خندیدم و گفتم: - جونم، بگو. - هیچی، زنگ زدم ببینم کجایی، بیام دنبالت بزنیم بیرون. - حله حاجی، بیا خانهی ووشو دنبالم. - تا بپوشی، من رسیدم. تماس رو قطع کردم که دیدم تماس قبلی، هانیه بود که زنگ زده. ضربان قلبم رفت بالا و سریع بهش زنگ زدم. بوق اول، بوق دوم، بوق سوم... ولی جواب نمیداد و این باعث میشد بیشتر نگران بشم. تا اینکه آخرین بوق، جوابم رو داد و با صدایی خیلی آروم و یواشکی گفت: - سلام علی، ببخشید، نمیتونم درست حرف بزنم. یه وقت صدامو کسی میشنوه. - سلام، نه اشکال نداره. خوبی؟ - مرسی. زنگ زدم بابت اتفاقی که توی کافه افتاد، ازت عذرخواهی کنم. - نه بابا، فدای سرت، اشکال نداره. ولی من هنوزم نگران اون حالتم. - نگران نباش عزیزم... من بیشتر از این نمیتونم حرف بزنم. بعداً تِلگرام بهت پیام میدم.
-
*** «علی» داشتم تو گوشیم میچرخیدم که محمد زنگم زد. - الو، زندایی چطوری؟ - سلام دادا. هیچ، بیحوصله دراز کشیدم خونه. - چه مرگته؟ داری الحمدلله میمیری؟ - آره، گمونم. - میگم آخر هفته بچهها ویلا گرفتن. بریم یا نه؟ - آخر هفته که تولدم میشه! - ربطی به تولد تو نداره... حسام ماشین خریده، میخواد سور بده. - حاله دایی، میریم. - باشه، سلام به بابا اینا برسون. گوشی رو قطع کردم، دیدم هانیه بهم پیام داده. قلبم شروع کرد به تاپتاپ زدن. یه استرسی گرفته بودم که تا حالا اینطوری نبود. پیام رو توی تلگرام باز کردم: - سلام آقای معلم. - سلام، چطوری؟ - خوبم. شما بهتری؟ چشمت بهتر شد؟ کلی حرف زدیم و یهو به خودم اومدم، دیدم ساعت سه صبحه و چشمام داره میره. خیلی عجیب بود برام؛ منی که اهل چت کردن نیستم، اونقدر با هانیه حرف زدم. - هانیه، خوابت نگرفته تو؟ - فکر کنم از بس حرف زدم خستت کردم، نه؟ - نه بابا، این چه حرفیه؟ من گفتم شاید تو خوابت بیاد! - چرا، اتفاقاً خوابمم میاد. و اینکه ببخشید، تورو تا بد موقع نگه داشتم. - نه، چرا ببخشید؟ خودم دوست داشتم که موندم. - خوبه. - میگم راستی، اگر اوکی هستی، فردا غروب بریم بیرون. - کجا بریم مثلاً؟ - نمیدونم، زیاد فرقی نمیکنه. هرجا تو دوست داشته باشی. - باشه، فقط ساعتش رو بهم بگو فردا. - اوکیه. دیگه بیشتر از این وقتت رو نمیگیرم، برو بخواب. - شببهخیر پس. - شب شما هم بخیر. گوشی رو که گذاشتم کنار، یه لحظه صدای اذان پخش شد. بلند شدم وضو گرفتم و بعد از اینکه نماز خوندم، توی جام دراز کشیدم و کلی به حرفایی که با هانیه زدیم فکر کردم. به قراری که باهاش گذاشته بودم، هم گیج بودم هم شوق و ذوق داشتم. نمیدونم این کاری که داشتم میکردم درست بود یا غلط. توی همین افکار بودم که کمکم خوابم گرفت. *** «عصر روز بعد؛ ساعت ۱۸» از حموم اومدم بیرون و یه نگاهی به قرمزی زیر چشمم انداختم. تقریباً خوب شده بود. موهام رو سشوار کردم و بعد از کلی قر و فر، یه ست کلاً مشکی زدم و بازم طبق معمول، ادکلن معروفم. یه نگاهی توی آینه انداختم به خودم که یهو رفیق قدیمی سر و کلش پیدا شد. وجدان: علی، میدونی؟ - آره، میدونم عزیزم. - ولی جدی نگرانتم. - چرا نگران؟ - نمیشه نری با اون دختره. یکم فکر کردم و گفتم: - نچ. - از من گفتن بود. یه اسنپ گرفتم و خودم رو رسوندم خیابون جُلفا. منتظر هانیه بودم که دیدم یه نفر داره از دور میاد، خودش بود. انصافاً دختر خوشپوش و قشنگی بود. یه شلوار ماماستایل مشکی و یه پیرهن ذغالیرنگ. محو تماشاش شده بودم که یهو گوشیم زنگ خورد. هانیه بود. - سلام آقا معلم، کجایی؟ - من علیام اولاً... دوماً، سلام. - اووو، خب باشه حالا، علیآقا، کجایی؟ - ببین، توی میدون جلفا همه رو نگاه کن. اونی که دعا میکنی من نباشم، من همونم. اینو که گفتم، زد زیر خنده و گفت:
-
- بله. - خب تو چجوری رفتی اونجا؟ اصلاً چه کار به تو داره؟ - مامان، جلوی در مسجد به خاطر من چاقو خورد! - چرا به خاطر تو؟ - یه نفر مزاحم شد. اون بندهخدا خواست از من دفاع کنه که... مامان ولم کن، تورو خدا، حالم خوب نیست! - خیلی خب مامانجان، آروم باش. کدوم بیمارستان هستید؟ - بیمارستانِ** . - میایم الان اونجا. گوشی رو قطع کردم و رفتم داخل بیمارستان. وایستادم کنار پذیرش و گفتم: - ببخشید خانوم، آقایی که الان آوردن... که چاقو خورده بود، الان کجاست؟ - شما نسبتی باهاش دارید؟ - من همسایشون هستم! - الان توی اتاق عمل هستن عزیزم. اومدم نشستم روی صندلی و سرم رو گرفتم توی دستام. نمیدونستم باید چکار کنم. اگه به خاله لادن بگم، حالش خیلی بد میشه. خدایا، خودت کمکم کن. من چکار باید کنم؟ توی همین افکار بودم که ساسان پیام داد: - میدزدمت آخرش. باید از سایهی خودتم بترسی. من دیگه آب از سرم گذشته. اومدم جوابش رو بدم که گوشیم خاموش شد. رفتم کنار پذیرش و گفتم: - خانوم، ببخشید، شارژر آیفون دارید؟ من گوشیم خاموش شده، الان مادرم باهام تماس میگیره. - آره عزیزم، بده تا برات بزنم شارژ. - ممنونم، فقط روشنش کنید. یه «باشه» گفت و رفت. منم رفتم نشستم پشت در اتاق عمل و چشمام رو بستم. فقط دعا میکردم براش. از خودم بدم میاومد که یکی به خاطر من به این روز افتاده. یهو یکی زد بهم. مامانم بود. بلند شدم، سفت بغلش کردم و زدم زیر گریه. مامانم گفت: - آروم باش دخترم، انشاءالله که چیزی نیست و خیره. - مامان، من دیگه میترسم به خاله لادن بگم چی شده. اون وقتی درسا رو دید، از هوش رفت. بفهمه پسرش اینطوری شده، سکته میکنه. بابام: نگران نباش، فقط برامون بگو چی شده عزیزم. من خودم درستش میکنم. به هقهق افتاده بودم. نمیتونستم درست حرف بزنم ولی به زور گفتم: - بابا، همهچیو به موقعش براتون میگم. بابا اومد حرف بزنه که دوتا پلیس وارد شدن و گفتن: - همراه آقای دانیال رادمنش شما هستید؟ بابام: بله، جناب سرگرد. - چه نسبتی باهاش دارید؟ - همسایشون هستیم و پدر این دختر. - پس به خانوادش خبر ندادید؟ - آقا، این پسر امروز خواهرش تصادف کرده و مادرشم، بندهخدا، الان اونجاست. فامیلی رو هم فکر نمیکنم داشته باشن. - پس بهتره سریعتر بهشون اطلاع بدید. و اینکه ضارب از محل دعوا فرار کرد، ولی با توجه به دوربینهای مسجد، ما ایشون رو شناسایی کردیم. من اومدم از پیامک تهدیدآمیز ساسان به پلیسا بگم، ولی ترسیدم بابام بفهمه قضیهی من و ساسان رو. برای همین صرفنظر کردم. پلیسا هم خداحافظی کردن و رفتن. بابا کلید ماشین رو داد به مامان و گفت: - شما سوگند رو ببر خونه. رنگش خیلی پریده، باید استراحت کنه. من اینجا هستم. اگر تونستی هم به مادرش یه جوری بگو. با مامان از بیمارستان زدیم بیرون. هوا تقریباً تاریک شده بود و حالوهوای پاییزی شهر رو برداشته بود. اشکام رو نمیتونستم کنترل کنم و فکرم همهجوره پیش دانیال بود. شاید من... .
-
- عشقمه. - ببر صدات رو، بیناموس! عصبی شد و به سمتم حمله کرد. دستاش رو پیچوندم، از پشت گردنش رو سفت گرفتم و گفتم: - میری یا ببرمت جایی که... . - ولم کن تا بهت بگم. ولش کردم و محکم خوابوندم توی گوشش که پرت شد کف خیابون. اومد بلند شه که نشستم رو سینش و گفتم: - به قرآن، یک بار دیگه توی این محله ببینمت، تضمین نمیکنم جون سالم به در ببری! سرخ شد و اومد ادامه بده که با مشت زدم توی دماغش. همین باعث شد صورتش با خون یکی بشه. بازم زیر گوشش زمزمه کردم: - سوگند عشق منه. اوکی؟ با این حرفم، مثل اینکه تیر نهایی رو بهش زده باشم، تف کرد توی صورتم. منم تا جایی که میشد زدمش. انقدر زدم توی صورتش که تمام دست و بالم پر خون شده بود. همه دوباره اومدن، به زور جدامون کردن. بلند شدم از روی سینش و با لگد گذاشتم توی دلش. حالش انقدر بد بود که مدام داشت سرفه میکرد. چند نفر رفتن کمکش و من هم داشتم میرفتم توی مسجد که بعد از چند ثانیه، پشت کمرم داغ شد و افتادم روی دو زانو. ضعف عجیبی پیچید توی بدنم. دیگه نفهمیدم چی شد و از هوش رفتم. *** «ساسان» همه داشتن خیلی بد نگاهم میکردن. کل بدنم درد میکرد و از صورتم فقط خون میاومد. یه چاقو توی جیبم داشتم. به سختی بلند شدم و از پشت، چاقو رو فرو کردم توی کمرش. خودمم یهو از هوش رفتم. *** «سوگند» دلم طاقت نیاورد. آفتاب توی مغز سرم میخورد و عصبیترم میکرد. بلند شدم و رفتم به سمت مسجد که دیدم آمبولانس وایستاده روبهروی مسجد. سریعتر رفتم و جمعیت رو کنار زدم که دیدم یه سرم وصله به ساسان و به هوشه، و دانیالی که روی تخت آمبولانس افتاده بود با ملحفهای که پر از خون بود. سرم تیر کشید وقتی این صحنه رو دیدم. ضربان قلبم نامنظم شد. رفتم نشستم توی آمبولانس که پرستار ازم پرسید: - خانوم، بفرمایید پایین. چرا سوار شدید؟ نتونستم جوابش رو بدم. زبونم توی دهنم نمیچرخید. این پسر به خاطر من اینطوری شده بود. نگاه کردم به پرستار که گفت: - نسبتی باهاش دارید؟ چیزی شده؟ سرم رو به نشونهی تأیید تکون دادم که در رو بست و گفت: - آروم باشید، چیزی نیست. رسولی، حرکت کن. رسولی (راننده): پس اون پسره چی؟ سرمش تموم نشده؟ - اون مشکلی نداره. حرکت کن، کلی خون ازش رفته. *** آمبولانس که به بیمارستان رسید، گوشیم زنگ خورد. دانیال رو بردن داخل و من بیرون موندم. از ترس نمیتونستم حرف بزنم و فقط به ورودی بیمارستان نگاه میکردم. نگاه کردم به صفحهی گوشی که دیدم مامانمه. با ترس تماس رو برقرار کردم و با صدای لرزون گفتم: - جانم مامان؟ - دخترم، کجایی؟ - م... م. من. نَن؟ - سوگند، مامان، چیزی شده؟ کجایی؟ - بیمارستانم، مامان! - باز رفتی پیش درسا؟ - نه مامان، کاری به درسا نداره. جریانش مفصله! - خب دختر، بگو چی شده! جون به سرم کردی. - مامان، دانیال، داداش درسا، چاقو خورده! - ای وای... بدبیاری پشت بدبیاری برای این خانواده.