-
تعداد ارسال ها
87 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
2 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط Amata
-
درخواست کاور رمان جایی میان دو جهان | آماتا کاربر انجمن نودهشتیا
Amata پاسخی برای Amata ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
عزیزم خدمت شما- 4 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست کاور رمان جایی میان دو جهان | آماتا کاربر انجمن نودهشتیا
Amata پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در درخواست طراحی کاور
درخواست طراحی کاور برای رمان جایی میان دو جهان- 4 پاسخ
-
- 1
-
-
شب، چنگالهایش را در گوشت آسمان فرو برده بود و قلعهی باستانی، بسان دندانهای پوسیده یک هیولا، سایهای شوم بر دره میانداخت. شعلهها زبانه میکشیدند و بوی خون و خاکستر در هوا می رقصید.گرمای جهنمی آتش اطراف چون تازیانه بر چهره رنگ پریده ام فرو می نشست . اما نمیتوانستم چشم از چشمانش بردارم. چشمان زمردینش، درست مثل اژدهایی که در اعماق وجودش خفته بود، میدرخشید. دستانش را دور تنم حلقه کرد، پناهگاه من در میان آشوب. صدای بمش طنین روح نواز جانم بود: نباید اینجا باشی، ایزابلا! سعی در حفظ غرورش داشت اما پشت دیوار غرورش برای نجات من ملتمسانه تقلا می کرد: این جنگ… این آتیش… برای تو نیست! زهر خندی تلخ به چهره جدی و گیرای ویکتور پاشیدم: پس برای کیه؟! برای تو؟ برای اژدهایی که تو رگهات جاریه؟ نگاهش تیرهتر شد: این یه نفرینه ، که زندگی هر کسی رو که بهش نزدیک بشه، نابود میکنه. هیچ متوجه کارت هستی ایزابلا؟ در پی کور سویی امید دستانم را بر قلبش نهادم، قدمی برداشت و فاصله را کشت. - نفرین تو، زنجیریه به قلب من،ویکتور! سر برشانه اش گذاشته و با اشفتگی که سعی در پنهان کردنش داشتم لب زدم: من از نفرین نمیترسم. من از آتیش نمیترسم. من از تو نمیترسم. صدای غرش اژدها، چون رعد، در آسمان پیچید. بالهای سیاه و غول پیکرش، سایهای شوم میان اتش بود. ویکتور مرا محکمتر در آغوش گرفت. - اون اومده دنبالم. قلبش زیر دستانم تقلا می کرد: میدونم. با تحکم همیشگی اش ادامه داد: میخواد منو با خودش ببره. نا امید نالیدم: میدونم. سرد جوابم را داد: نمیتونی با من بیای، ایزابلا. لجوج غریدم: میتونم و میام. چنگی به پهلویم زد: تو نمیفهمی. این یه دنیای تاریکه. یه دنیای بیرحم. با عصبانیت بی تاب تر از قبل غریدم: من تاریکی رو دیدم، ویکتور. من بیرحمی رو حس کردم. من دیگه از هیچی نمیترسم. من با سایه ها رقصیدم، فقط از یه چیز میترسم… از اینکه تو رو از دست بدم. اشک از چشمانم سرازیر شد. ویکتور پیشانیاش را به پیشانیام چسباند.امید و یاس، در رقص مرگباری به هم آمیخته بودند. آتش، صورتها را نقاشی میکرد؛ سایههایی از عشق، اشتیاق و جنون. در این شب شوم، تاریکی و روشنایی، در جدالی بیپایان بودند....
- 8 پاسخ
-
- 2
-
-
درود در خواست ویراستار برای رمان جایی میان دو جهان https://forum.98ia.net/topic/811-رمان-جایی-میان-دو-جهان-آماتا-کاربر-انجمن-نودهشتیا/
- 78 پاسخ
-
- 1
-
-
درود رمان جایی میان دو جهان جلد اول به پایان رسید https://forum.98ia.net/topic/811-رمان-جایی-میان-دو-جهان-آماتا-کاربر-انجمن-نودهشتیا/
-
" ⑦ جمله طلایی از فصل اول کتاب آیا تو آن گمشده ام هستی؟ " ① شما با گفتن این جمله به خودتان که "اگر بیشتر به او مهر بورزم، او تغییر خواهد کرد" در روابطی خالی از مهر و خشونت بار خواهید ماند! ②کسانی که اعتماد بنفسی پایین دارند و گذشته ای مملو از نادیده گرفته شدن یا ازار و اذیت دیدن، بیشتر خود را در روابط مسموم قرار می دهند، که بیرون آمدن از ان برایشان مشکل است. ③عشق برای موفقیت یک ازدواج کافی نیست، به این معنا که رابطه به تفاهم و تعهد نیازمند است. ④برای دل باختگی یک لحظه کافی است، اما عشق حقیقی به وقت نیاز دارد. ⑤شما به وقت نیاز دارید تا علاوه بر ظاهر فرد، ماهیت و حقیقت او را نیز کشف کنید. ⑥این رویا که عشق حقیقی همه مشکلات را حل می کند رویایی مهلک است. این رویا می تواند باعث شود که شما رابطه خوب خود را پایان دهید، با این چشم داشت که شریک عاطفی تان کاری برای شما انجام دهد که باید خودتان انجام دهید. ⑦اشکال دیگری که باور به اینکه شریک عاطفی مطلوب تمام نیاز های شمارا براورده می کند این است که به او فشار می اورید تا برای شما همه چیز باشند.
-
اطلاع رسانی سلام به همراهان و دوستان عزیز" جایی میان دو جهان "ممنونم که این مدت با من همراه بودید و نگاه گرمتون رو صمیمانه به من و داستانم هدیه کردید. همانظور که معلومه حکایت همچنان باقیست.به علت شروع امتحانات و ازمون ها فعلا فصل دوم رمان پارت گذاری نمی شود . از صبوری و شکیبایی شما عزیزان گرامی سپاسگذارم. لطفا برای بهتر شدن و بهبود کیفیت جلد دوم نظرات و انتقادات سازندتون رو به نشانی زیر ارسال کنید. ممنون بابت هدیه دادن زمانتون. آماتا. https://forum.98ia.net/topic/856-معرفی-و-نقد-رمان-وهم-عشق-amata-کاربرانجمن-نودهشتیا/
-
ــ پایان فصل اول ـــ پارت پایانی اون روز رو توی دفترم به اسم روز شوم بزرگ یادداشت کردم و تاریخ زدم: ۱۴٠۱/۱٠/۳٠ و روز بعدش رو که امیر با مامانم حرف زد به اسم روز توافق ثبت کردم توی تاریخ: ۱۴٠۱/۱۱/۱ این تاریخ هم شروع فصل جدید ماست هم شروع دفتر گزارش کارم. امیر اون روز برام تعریف کرد که وقتی با مامانم صحبت کرده مامانم شرط گذاشته که برای ازدواج با من شغل دولتی، خونه و ماشین باید داشته باشه داخل شیراز! اما امیر تمام این هارو به جز شغل در گرگان داشت. گفت که به مامانم گفته که دانشجوی پزشکی و بهش مهلت بده. با حرف های امیر و حرف های بابام دلم روشن شده بود؛ اما فردای اون روز که امیر زنگ زد و راجب خاستگاری از من با بابام صحبت کرد شوق و اشتیاقم کمتر شد. گفت که به بابام زنگ زده و خودش معرفی کرده و درخواستش رو مطرح کرده اما بابای من با بی احترامی باهاش رفتار کرده! هیچ وقت نگفت بابام چی گفته؟! یادم میاد که بی خبر از همه جا در حال مطالعه بودم که بابا از سرکار برگشت و خیلی عصبی بود، نگو با امیر بحث کرده بود! اما امیر پر از شوق بود، گفت که مطمئن که بهم میرسیم، گفت بعد از سال دایی با دست پر میاد خاستگاری و بهم اطمینان داد دنبال شغل دولتی و مامان راضی میکنه که گرگان زندگی کنیم، حالا انگار زندگی روی خوشش به ما نشان داده بود با همه اون مشکلات پیش رو و پشت سر. *زمان حال* چشمهام رو ماساژ دادم. پیامی برای امیر نوشتم: این رو کامل و با جزئیات نوشتم چون حقت نبود حس من رو یعنی بازی داده شدن رو تجربه کنی بزار کسی که با دلشکسته، غم، دلخوری توی این رابطه میره من باشم این رمان فقط به این خاطر نوشتم تا شکات و سوتفاهمهای ذهنت برطرف بشه و بفهمی حتی اگه دلیل رفتنت من بودم، رفتنت دلیل خیلی از غمهای من شد. رسمش نبود عاشق کنی اما نمانی پای من مرهم که نه زخم شوی بر تک تک اعضای من. کش قوصی به بدنم دادم و پیام رو به همراه فایل رمان براش ارسال کردم. ساعت پنج و پنجاه و پنج دقیقه صبح بیست و یکم اسفند ماه سال هزار و چهارصد و دو بود. بوی بهار نارنج سراسر اتاقم رو عطراگین کرده بود. خسته بودم، دیشب تا صبح رمان تایپ می کردم.تمام مدت تایپ، خاطرات امیر درست جلوی چشمهام می رقصید. عصبی بودم، از گذشته و میترسیدم برای آینده، حتی از خوابم هم زده بودم. آینده، مثل یک علامت سوال بزرگ روی قلبم نشسته بود. واقعیت تلخ زندگیام، درست جلوی چشمم قرار داشت. امیر، با همهی آن وعدهها و محبتها، حالا رفته بود و دوباره برای خداحافظی برگشته بود یا برای ماندن؟ پرسشهایی سخت در سرم رژه می رفت. آیا فقط من یک نفر قربانی این بازی زشت شدم؟ با خودم زمزمه کردم: به دیدارم نمی آیی چرا؟ دلتنگ دیدارم. همین بود اینکه می گفتی وفادارم وفادارم؟ سوالات زیادی داشتم از اینکه چرا امیر ازدواج کرد از کاری که دوستهام باهام کردند. ناراحت از حرف های امیر و حرف هایی که پشت سر امیر شنیده بودم. میترسیدم از گذشته و روبه رو شدن با خاطرات دفترم. امیر حاضر بود دفتری که نوشتم بخونه؟ در همین فکر ها بودم که صدای نوتیف گوشیم بلند شد، لرزش خفیفی کردم. پیام از طرف امیر بود، با تردید و دو دلی وارد صفحه چت شدم. صفحه چتی که پر از خاطره بود، پر از عشق اما حالا؟! پایان فصل اول
-
پارت 43 بابا نگه داشت و بغلم کرد: - شرمنده چرا دختر بابا؟ عیبی نداره تجربه شد؛ آدمها که با تجربه به دنیا نمیان گریه نکن عشق بابا من خیلی دوست دارم بابایی شاید گاهی فراموش کنم اما همیشه عاشقتم این اتفاقم شاید از کم کاری منه گریه نکن جوونی و کم تجربه عیبی نداره. با ناراحتی سرم رو بلند کردم و به چهره غم زدهاش خیره شدم باورم نمیشد اون هیولا ترسناک تبدیل به فرشته مهربون داستانها شد من تمام مدت شاهزاده سوار بر اسب سفیدم رو داشتم اون کنارم بود او عاشقم بود و من ندیدم به قول شاعر: آب در کوزه و ما گرد جهان می گردیم. ادامه داد: -نیاوردمت اینجا بحث کنیم سرتو بالا کن جاده رو ببین. جاده مسیر بین مزرعه ها بود جاده مورد علاقهام که بچگی باهم پیاده روی می کردیم کنارش و از طبیعت لذت میبردیم سالها بود نیومده بودم. - این جاده کجا میره؟ بی فکر گفتم: - به کارخونه متروکه. بهم خیره شد و ماشین رو روشن کرد: زندگی هم همینه بابا من انقدر جادههاش رو بالا و پایین کردم تا فهمیدم این جاده به کجا میرسه حالا این میره به کارخونه متروکه و اون میره به باتلاق میفهمی که؟ - اهوم. - پسره اهل کجاست؟ با شرم گفتم: - شمالیه اهل اینجا نیست گرگان زندگی میکنه. - چطور آشنا شدید؟ اشکهام رو پاک کردم: مجازی. متفکر بهم خیره شد جسارت پیدا کردم و گفتم: پسر خوبیه من دوسش دارم مامانش قبلا راجع به من با مامان صحبت کردن اگه دایی فوت نمیشد پیش قدم میشدن. بابا به جلو خیره شد: نون بخوای میری می دزدی؟ - نه میرم نونوایی. - خب چرا توقع داری کسی که نون سفرمو دزدیده به خونهام راه بدم؟ ببین بابا نظرت مهمه اما هنوز تجربه نداری بزار درست تموم شه دستت تو جیبت باشه و کم کم حداقل بیست و پنج سالهات باشه بعد روی چشمم تازهاش هم اختیار دختر دست باباشه به مامانت بگن به من که نگفتن هر چیزی اصولی داره کار اون انگار دزدیدن نون از خونه منه چرا قایمکی وقتی قصدش واقعی و جدیه چرا ترس؟ چرا به من نگفت؟ جوابی نداشتم چی میگفتم سکوت کردم سرم انداختم پایین. ادامه داد: - تو عشق منی بابا غصه نخور بهش فکر نکن الان میریم خونه و همه چی تموم میشه باشه؟ - باشه. برگشتم خونه اون روز گذشت و من روز بعدش رفتم مدرسه، ماجرا رو برای یکتا تعریف کردم و قرار شد فردا به امیر زنگ بزنم و براش توضیح بدم. وقتی رفتم خونه، خونه خالی بود. غزل نگذاشت تلفنی حرف بزنم گفت: - گولم زدی گفتی دوستت یاسیه تمام این مدت دوست پسرت بوده؟! عصبی گفتم: - آره دوست پسرم بوده اسمشم امیره! انگار خدا معجزه کرد که گفت: - خب اشکال نداره زنگ بزن. دویدم بهش زنگ زدم باهم حرف زدیم گفت که با مامانم حرف زده و ازم خاستگاری کرده حرف های بابا رو بهش گفتم که گفت: - شماره بابات بده مرد و مردونه خواستگاری میکنم. شماره بابا رو دادم فردا که رفتم مدرسه با گوشی یکتا بهش زنگ زدم و گفت به بابام گفته اما بابام باهاش دعوا کرده. اون روز چون دلم به ادامه این رابطه و ازدواجمون گرم شد، تصمیم گرفتم حالا که از امیر دورم هر روزم رو به صورت روز نوشتهای چند خطی براش بنویسم و بعد که ازدواج کردیم براش بخونم و یاد سختیهامون بیفتیم، اما هیچ وقت فکر نمیکردم این اتفاقا بیوفته برامون.
-
پارت 42 * زمان حال* امروز حس عجیبی داشتم از صبح توی ذهنم تصور میکردم تلفن زنگ میخوره و امیر پشت خط منتظر منه. همهاش مجسم میکردم گوشیم بازم زنگ می خوره و امیره ولی با خودم کلنجار میرفتم بسه عسل اون ازدواج کرده این فکرها گناهه. دلم براش خیلی تنگ شده بود خواستم شمارهاش دوباره سیو کنم تا اگه پروفایل داره نگاه کنم، شماره اول رو سیو کردم، شماره دوم طبق عادت دکمه سبز رو فشار دادم و زنگ زدم ترسیده و عصبی قبل از اینکه وصل بشه تماس رو قطع کردم نباید به مرد زندار زنگ زد و فکر کرد؛ ولی اون مرد زندار عشق من بود. گریهام گرفته بود این مرد زندار یه روزی تموم چیزی بود که من توی این دنیا داشتم مردی که اخر دل سنگش به رحم نیومد و رفت، این همون ادمیه که من هر وقت میخواستم بی هوا زنگ میزدم اما الان چون دستم خورده خجالت میکشم. دلم پر بود توی تختم مچاله شدم و انقدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد. وقتی از خواب بیدار شدم هنوز تنها بودم دلم گرفته بود رفتم توی سایت و کامنت گذاشتم: غلط است هرکه گوید که به دل ره است دل را دل من ز غصه خون شد دل او خبر ندارد خیلی دلم پر بود خاطرات و آرزوهام رو دستم مونده بود. *زمان گذشته* چند روزی بود کابوس میدیدم مامانم مدام توی خوابهام مچم رو میگرفت خواب و خوراک نداشتم. به امیر پیام دادم: امی. - جونم؟ با خستگی پرسیدم: - اگه من این بار مچم گرفتن چکار میکنی؟ - من دیگه نمی تونم تحمل کنم میام خاستگاریت مرد و مردونه! - قول؟ - قول! چند روز بعد از این ماجرا دقیق ظهر روز جمعه بود. امیر رفته بود سوله و من خونه توی تختم دراز کشیده بودم. با گوشیم بازی میکردم که مامان گوشیم رو گرفت. دلم شور افتاد حدسم درست بود دقیق چند لحظه بعد صدای داد مامان بلند شد و با کابل شارژر اومد توی اتاقم و محکم من و زد، بلند بلند دعوام میکرد این بار بابا هم اومد. جلوی بابا ایستاد و گفت: تحویل بگیر اینم دخترت هربار گوشیش میگیرم با یه پسره صدبار بخشیدم این باز گل کاشته بیا پیامهاش بخون! خاک تو سر من دختر خ*ر*ا*ب تربیت کردم! نمیزارم پاش از خونه بزاره بیرون این شده اگه میرفت بیرون چی میشد؟! درد حرفهای مامان به کنار شرمندگی در مقابل بابا به کنار! سرم پایین انداخته بودم با خودم گفتم عسل تموم شد تو دیگه مردی، مامان بیانصافی میکرد اون هربار که گوشیم گرفته بود من فقط با یک نفر بودم. امیر! بابا ازم خواست لباسهام بپوشم و برم. گفتم این کفن منه آخرین لباسمه! خیلی شرمنده و وحشت زده بودم. لباسهای مورد علاقهام رو پوشیدم کالج پاپیونی مورد علاقهامو پوشیدم و با ظاهری آشفته شاید هم مرتب به حیاط رفتم. بابا ماشین رو پارک کرد داخل کوچه. شرمنده و با سری پایین رفتم و سوار شدم بی صدا رانندگی میکرد. بغضم شکست و با صدای بلند گریه میکردم صورتم رو با دستهام پوشونده بودم. بابا به آرومی گفت: - چرا گریه می کنی بابا؟ گریه نکن عزیزم! حسابی تعجب کرده بودم بریده بریده گفتم: - آخه شرمندهام شرمندهاتم بابا! بابا نگه داشت و...
-
پارت 41 چند وقت بعد مامانم اومد خیلی ناراحت بودم از اومدنش چون با اومدنش امیر پر، اون شب با ناراحتی با امیر حرف زدم و امیر باز توی صفحه چت از خستگی خوابش برد و من دلم ضعف رفت براش. ا امیر تصمیم گرفتیم اسم بچه هامون با توجه به همه احتمالات بزاریم ترلان، سلوان، شاهان و شایان. امیر هم این اسم هارو دوست داشت، با امیر برای اینده کلی برنامه چیدیم امیر عکس و فیلم خونهاش رو فرستاد و نظر من رو توی تموم کردن بخشهای جزئی خواست؛ مثل رنگ درها، مدل شیشه بالکن، کابینت و کمدها و خیلی چیز های دیگه. ما برای آیندهای که ممکنه هرگز رخ نده یه عالمه برنامه داشتیم. چند وقت بعد مامانم اومد. همه برای تسلیت میاومدن خونمون مامانم گوشیم رو نگرفت منم هر روز ریسک بدبخت شدن رو به جون میخریدم و راس ساعت امیر رو بیدار میکردم، امیر همیشه بهم هشدار میداد که مراقب باشم. یه شب که دلم گرفته بود رفتم توی حیاط روی پلهها نشستم و سر بند یا عباسی که به نیت امیر برداشته بودم توی دستهام گرفتم انگار این سربند قدرت جادویی داشت نمیگذاشت ما از هم جدا بشیم هرچقدر هم که دعوا کنیم، البته بعد از اون شب دعوایی نداشتیم. تقریبا! یه پرانتز من اینجا باز کنم: چند روز بعد از اینکه من توی ماه محرم لو رفتم طبق رسم هرسال مامانم سفره حضرت رقیه و علی اصغر انداخت و زنعموم هم باهاش سفره حضرت عباس انداخت، نذر مامانم بود. خون پدر و مادرم بهم نمیخورده و ممکن بوده بچه اول سالم نباشه مامانمم نذر میکنه اگه سالم باشم توی ایام فاطمیه سفره بندازه. اون روز توی اون سفره من حسابی گریه کردم و گهواره رو تکون دادم دلم خیلی پر بود، آخر مراسم هم یه سربند گرویی به نیت وصال از توی گهواره برداشتم. گرویی یعنی چیزی که از سفره بر می داری و وقتی به حاجتت رسیدی سال بعد اون وسیله رو تو میخری و توی سفره میگذاری به جای وسیلهای که برداشتی. رابطه من و امیر به قدری جدی و عمیق بود که احساس می کردم جزئی از خانوادشون هستم، باهاش خیلی راحت بودم و بیشتر وقتها تلفنی حرف میزدیم. اون که تلفنی حرف میزد من توی دلم قربون صدقهاش میرفتم وای خدایا این پسر و برام نگهدار، وای مرسی خدایا شکرت که دارمش. امیر آدم خاصی نبود برعکس ادم معمولی بود که غرورش و بیشتر از من دوست داشت. شاید، اما چون من دوسش داشتم اون برام خاصترین آدم دنیا بود، ولی با کاری که کرد همه چیز رو برد زیر سوال از جمله اینکه یعنی اونم دوستم داشت؟! کاش دوستم داشت. شاید هم بهتر که نداشت.... اون سال روز تولدم دقیق روز چهلم داییم بود. برعکس هرسال غمگین بودم. اون روز فقط امیر و یاسی کنارم بودند و مامان کرمان بود زنگ زد تبریک گفت. امیر هم به عنوان کادو کلیپی بهم هدیه داد که بعدها شد عامل اصلی گریههام اون تولد اصلا خوب نبود شاید هم خوب بود نمیدونم.
-
خب خودم می گفتم خیلی چیز ها ارزشش رو نداره، نه براش بجنگی، نه غصش بخوری، رها کن شما چطور؟
- 9 پاسخ
-
- 1
-
-
عه وا روم به دیوار کهکشان جون 😂😂😂شما راه شیری هستی من خبر نداشتم؟ خب به جاش میام یه مقدار از بوشهر و هرمزگان پاک میکنم استان فارس به خلیجش برسه🙂😂
- 11 پاسخ
-
- 1
-
-
کهکشان راه شیری پاک میکردم کلا مشکلات حل بشه:)
-
پارت 40 رابطه ما برعکس چیزی که انتظار میرفت محکمتر شد. یادمه امیر سالن داشت. جلوی اینه ایستاده بودم و با ناراحتی موهام شانه میزدم با خودم فکر میکردم که صداش رو نشنیدم و چقدر دلتنگ این صدام، همون لحظه صدای زنگ گوشیم بلند شد: تنگه میشه دلم برات دم صبح منه خل، وگرنه کم ندیدم همه طور بعد تو! بعد من به هیچکسی اگه شد نده قول. فکرت منو میکشونه دم پل نده هول! این اهنگ روی کلیپ بود که امیر برام فرستاده بود و من عاشقش بودم. گوشی برداشتم امیر بود با لبخند جواب دادم: - الو عزیزم رفتی؟ - سلاام قیشنگوم اره تو راهم میگم جوجه انرژی زا منو بده من برم برنده شم. خندیدم بوسیدمش بعد از چندتا بوس قطع کرد. یادمه یه شب امی یه کلیپ برام فرستاد، دخترو پسری که محکم همدیگه رو بغل کرده بودند و گریه میکردند. اون کلیپ عجیب به دلم نشست امیر اونو با این کپشن فرستاد: - این ماییم اولین بار که ببینمت! و من چقدر قند اب شد توی دلم بابت این کلیپ و اون حرف، برام تبدیل به خاصترین کلیپ دنیا شد. حدود یکی دوهفته ای که مامان برای مراسم دایی اونجا بود من و امیر ترکوندیم، رابطهامون گرم تر از قبل شد و یکسری اتفاقات بینمون افتاد. هرگز روزی که مامانی(مامان امیر) زنگ زد و بهم تسلیت گفت رو فراموش نمی کنم. غروب بود خونه تنها بودم، امیر تازه از سرکار اومده بود داشتم باهاش حرف میزدم که با غزل دعوام شد، متوجه شدم امیر ساکت شده! - امی چی شدی؟ خندید: صدات گذاشتم اسپیکر مامانم ببینه چه عروس بی ادب و وحشی داره. با خجالت گفتم: امیر! صدای خانمی از پشت خط گفت: - ولش کن عروس این بی شعوره تو دعوا بکن آفرین من طرف توام برو بزن ابجیت رو رومخته! وای که تو دلم قند آب شد خجالت زده خندیدم واقعا لهجه شمالی قشنگی داشت گفتم: - وای سلام خوب هستین؟ شرمنده من انقدر بی ادب نیستم واقعا زشت شد. با خنده و مهربونی گفت: - چه زشتی برو بزنش اصلا امیرحسین بی ادبه اینم باید تربیت بشه. راستی دخترم؟ - جانم؟ - تسلیت میگم بهت. - ممنونم لطف دارید بقای عمر زندگان . - خودت خوبی عزیزم؟ - متشکرم شما خوبی؟ عمو خوبه؟ زهرا جان امیر محمد خوبن؟ - آره فدات بشم من! خلاصه باهم کمی حرف زدیم من خیلی آدم خجالتی هستم اما با خانواده امیر راحت بودم. حتی یادم میاد روزی رو که تلفنی با امیر حرف میزدم و مامانش اومد و روز دختر بهم تبریک گفت. - سلام عروس چطوری خوبی؟ با خوش رویی گفتم: - سلام خاله شما خوب هستید؟ خانواده خوبن؟ شکر منم خوبم. با شیطنت خندید: - شکر عزیزم جگرتو بخورم من انقدر تو خوبی. خجالت زده خنده آرومی کردم: - لطف داری. - خواستم روز دختر بهت تبریک بگم من خیلی دوست دارم حضوری میدیدمت تبریک می گفتم. انشاالله سال دیگه به عنوان عروسم این روز بهت تبریک بگم! نگم چقدر خوش حال شده بودم: - خیلی ممنون بزرگیتون میرسونه. از طرف من این روز رو به زهرا جون هم تبریک بگید. و حرفها و وعده وعیدهای الکی چه کاری که با دل ادم نمیکنه و چه ها که بر سر روانت نمیاره.
-
پارت 39 نفسنفس میزدم امیر با گریه گفت: - عسل نمیرم بخدا نمیرم گریه نکن بسه نفس بکش. بریده بریده خواستم چیزی بگم اما نفس تنگی و صرفه نزاشت: - تو رو خدا چیزی نگو من بخاطر خودت رفتم. نمیخوام فردا روز ترلان بخاطر دعواهای ما گریه کنه و دستم روت بلند شه. هق هق می کرد باهام حرف میزد من اما نفسم گیر کرده بود تنها چیزی که تونستم بگم این بود: - قول.. می.. دم.. د.. دی.. که.. ب.. با... هات... دع. وا.. ن. کنم... ب... جو... جون بابام. امیر با گریه ازم میخواست نفس بکشم گفت دوستم داره اما من آروم نمیشدم دلم پر بود و حمله عصبی نفسم و گرفته بود از درد نمیتونستم تکون بخورم فکر از دست دادنش داشت من رو میکشت. راستش نوشتن این خاطره خیلی برام سخته چون اون دیگه الان پیشم نیست که بخواد آرومم کنه و جلوی اشکهام رو بگیره یه روز با یادآوری این خاطره لبخند میزدم اما الان فقط اشکامن که صورتم رو میشورن. خیلی سختمه تایپ کردن واقعا جایی توی عمق وجودم درد میکنه.(این نوشته برای چند سال پیش بود الان بی تفاوت به نوشته هام خیره شدم!) ترلان اون اسمی بود که برای دخترمون انتخاب کرده بود اسمی که وقت رفتن درهم شکست، هیچ وقت اون صبح رو یادم نمیره امیر با ذوق بهم زنگ زد و گفت: - سلام جوجه چطوری؟ - عالیام! کنار عشقم همیشه خوبم! خندید: - دیشب یه خواب خوب دیدم. - چه خوابی؟ - خواب دیدم تو خونه خودمونیم و تو حامله ای، پا به ماهی یهو دردت گرفت بغلت کردم روی دست خیلی سنگین بودی بردمت بیمارستان یه دختر خوشکل به دنیا آوردی اسمش گذاشتیم ترلان. از حالا اسم دخترمون ترلان باشه؟ - نمیقام! - چرا؟ - نمیقام من حامله نمیشم زشت میشم. - نوچ، تو قشنگترین مامان دنیا میشی! - ولی دختر نمیخوام! - چرا؟ من عاشق دخترم! - همین دیگه من حسودیم میشه نمیخوام تو فقط مال منی. خندید: - خنگ کوچولو مادر بچه بحثش جداس. * کمی قبل تر* میخواستم نگهش دارم با گریه گفتم: - به خاطر من نمیمونی بخاطر ترلان بمون. با گریه اما جدی گفت: - ترلان یه شخصیت خیالی اون توهم تو بود من باید برم عسل. با این حرفش تمام من درهم شکست اما میخواستم بمونه نباید توی شرایط بد تنهاش بزارم لب زدم: - گور بابای غرور التماس میکنم بمون تو روخدا. - بسه عسل! خودت کوچیک نکن! کارم سخت نکن! من تصمیمم گرفتم. اون روز اون لحظه شاید من تنهاترین و مظلومترین دختر اون جهان بودم که گیر سنگدلترین، مغرورترین، خودخواهترین پسر این دنیا افتاده بود. اون از گریه و التماس من گذشت و تمومش کرد چیزی که تمام من بود، اون روز چیزی در من فروریخت و تبدیل به صداهایی توی سرم شد. * زمان گذشته* امیر مطمئنم کرد که نمیره و منم آروم شدم و کم کم نفسم برگشت. از اون شب به بعد من دیگه زیاد رو حرف امیر حرف نزدم و همیشه مراقب بودم دعوا نشه. بعد از اون شب تا دوهفته بدجوری مریض شدم و همچنان حرف زدنم به سختی و با کلی صرفه کردن بود. کارنامههای چهل و پنج روزه رو دادن اما چون مامانم نبود کارنامه من رو ندادند.
-
پارت 38 گاهی مواقع ضروری بهم زنگ میزد و ازم میخواست بوسش کنم و بعد قطع میکرد. بودن کنار امیر رو دوست دارم با وجود خطاهاش اون انتخاب منه نه اشتباه من. تنها اشتباه من این بود یه روز به نبودن و نداشتن امیر فکر هم نکردم، هیچ وقت فکر نکردم اون دل برای منم سنگ بشه و پسری که با اشکهام بهم می ریخت راحت از گریههام بگذره. ۱۴٠۱/۹/۸ به نام خدا روز چهل پنجم در رشته تجربی! روز خوبی بود شروع خوبی داشتم اما شب تلخی بود تلخ قشنگ مثل شکلات تلخ. اون شب بخاطر مسائل گپ با امیر بحثم شد، بهم گفت اصلا برو، اون زمان هنوز نمیدونستم تا چه حد بهش مبتلام پس خیلی راحت بلاکش کردم و رفتم. امیر چندین بار به گوشی خونه زنگ زد دست آخر گوشی رو اشغال کردم تا اینکه مجبور شدم جواب بدم. با عصبانیت گفت: - همین الان آنلاین شو اون گوشی کوفتیت رو جواب بده. تقصیر من بود از یه چیز کوچولو یه بحث بزرگ درست کردم. گوشیم رو جواب دادم، دعوا بالا گرفت اون شب امیر برای اولین بار سرم داد کشید و من گریهام گرفت توقع نداشتم. ازش ترسیدم بلند داد زد و گفت: - تو که میخواستی تمومش کنی و آدم رابطه نبودی بیخود کردی رل زدی. اون اولین و آخرین بی احترامی امیر به من بود. گوشی قطع کردم و کلی گریه کردم انتظار نداشتم. مثل دختر کوچولویی شده بودم که باباش دعواش کرده بود. امیر باز زنگ زد و این بار من باهاش حرف زدم: - من انقدر سختی نکشیدم که سر همچین مسئله ای بهم بگی بیخود کردی من اشتباه کردم همه اشتباه میکنن. نمیدونم شاید چون همدیگه رو دوست داشتیم نمیتونستیم مدت زیادی از هم دلخور بمونیم پس آشتی کردیم. چند دقیقه بعدش خیلی راحت روی تختم لم داده بودم و راجب خاطرات بچگی امیر و دوچرخه صورتیش باهم حرف می زدیم و میخندیدیم که از پشت تلفن صدای جیغ شنیدم و بعدم داد، امیر گوشی رو قطع کرد و من نگران شدم. بهش پیام دادم اما جواب نداد. زنگ زدم که ردش کرد و بعد پیام داد: - کار دارم پیام نده. من نگران بودم چند دقیقه گذشت دلم هزار راه رفت خیلی نگرانش بودم، بهش زنگ زدم که جواب داد و سرم داد کشید: - میگم کار دارم زنگ نزن من که مثل تو بیکار نیستم. گریهام گرفته بود وقتی داد میزد میترسیدم، بهش پیام دادم که گفت: - آنلاین شو. آنلاین شدم که پیام داد: - تموم بین ما دیگه هیچی نیست. با گیجی گفتم: - چی میگی؟ - حوصلهات ندارم پیام نده. دیگه به پیامهام جواب نداد! حالم بدشد نفسم تنگ شد و بدنم شروع به لرزش کرد خواستم از هال برم توی اتاقم که لرزشم شدید شد و توی چهارچوب در زمین خوردم. نمیتونستم حرکت کنم و درد داشتم نفسم تنگ شده بود، بغضم شکست. اون شب تنها بودم من و غزل؛ غزل خواب بود نمیتونستم تایپ کنم گوشیم رو به زور برداشتم و توی گروهی که مال من، یاسی، امیر بود صدا فرستادم. با گریه و بریده بریده به همراه کلی صرفه توضیح دادم یاسمن ترسیده بود، سعی در آروم کردنم داشت. ملتمس گفتم: - یاسی من تنهام میترسم غش کنم، بهم زنگ بزن حرف بزنم اگه بیهوش شدم به مامانم زنگ بزن. بعد از ارسال پیامم به دقیقه نکشید امیر زنگ زد. گریهام شدت گرفت تماس رو وصل کردم، اما نفسم گیر کرده بود برای نفس کشیدن تقلا میکردم امیر ترسیده بود از حال من گریهاش گرفت، پسر مغرور من که یه ببخشید به زور بهم میگفت بخاطر من گریه کرد؛ اونجا بود که فهمیدم واقعا دوستم داره.
-
پارت 37 * زمان گذشته* به خونه مادر رفتم و شمارهاش رو گرفتم فورا جواب داد. با شنیدن صداش زدم زیر گریه. امیر تنها کسی بود که راحت جلوش گریه میکردم و پیشش خودم بودم. بخاطرش سعی میکردم بهتر بشم، من دختر عصبی و خشنی بودم که دلبریهام و لوس بودنهام فقط برای امیر بود، نگرانی و درد و دلام فقط پیش امیر بود. امیر با نگرانی پرسید: - چه اتفاقی افتاده قشنگم؟ با گریه گفتم: - امیر داییم مرد. امیر با حرفهاش ارومم کرد اونقد که بلند شدم پیراشکیها رو پیچیدم و سرخ کردم. هنوز عکسشون دارم اولش سوخت اما بعدش درست شد. امیر اون شب استخر بود. اون روز نتونستم برم مدرسه فشارم به شدت پایین بود تمام تایم با هندزفری تلفنی با امیر حرف میزدم و وقتی نبود غمها به دل کوچولوم هجوم می اوردن. ۱۴۰۱/۹/۵ به نام خدا امروز به علت فوت دایی و فشار خون پایین نرفتم. ۱۴۰۱/۹/۶ به نام خدا مدرسه امروز به شدت کسل کننده بود همه بهم تسلیت میگفتند من خودم هنوز باورم نشده اینا چی میگن خیلی بد بود. تو خونه کار امی خوب بود اما وقتی نبود از گریه هلاک شدم. درست مثل دختر بچه هایی که به باباشون وابسته بودن منم به امیر وابسته بودم تا نبود دلم تنگ می شد. به خاطر غم از دست دادن داییم گریه میکردم. برای من خیلی دردناک بود من داییم رو سالم و سرپا دیده بودم و حالا چطور؟ اصلا دوست نداشتم با حقیقت رو به رو بشم. ۱۴٠۱/۹/۷ به نام خدا امروز روز خوبی بود امیر امروز سرکار حسابی خسته شد و تو شخصیام موقع چت خوابش برد، آخ که من دلم ضعف میره وقتی از خستگی خوابش میبره. مدرسه هم نسبتا خوب بود. امیر روز ها سر کار بود از ساعت شش و نیم تا سه چهار عصر من خودم گوشیم میگذاشتم روی آلارم بهش زنگ میزدم بیدار بشه. بیدارش میکردم و هردو همانطور که تلفنی حرف میزدیم حاضر میشدیم. دور از هم بودیم اما کنار هم صبحونه میخوردیم. بعد من مدرسه و امیر می رفت سر کار. بعد از مدرسه قبل از هرکاری به امیر زنگ میزدم و مطمئن میشدم ناهار خورده و سیره و بهش خسته نباشید میگفتم در نهایت هم امیر رو میبوسیدم و گوشی رو قطع میکردم. مسخره به نظر میرسه ولی باور کنید یا نه رابطه از راه دور همین مقدار لوس و چندش اور و سخته از بیرون حتی ارزش خوندن نداره ولی از درون کاملا متفاوته. روزها به سختی سپری میشد، انگار زمان متوقف شده بود. غم از دست دادن عزیز خیلی سخته، فاجعهای هست که نه توان زنده ماندن وجود داره نه توان مرگ. آدمی باید ادامه بده با نبوده دائمی عزیزش. در هرحال انسان از چیزهایی در این دنیا جون سالم به در میبره که به سخت جانیش این گمان نبود. داغ نبود دایی هم یکی از همین سخت جانیهاست.
-
پارت 36 ۱۴٠۱/۹/۱ به نام خالق هوش امروز روز تحصیلی افتضاحی بود اما عصر خوب بود پیچوندن و قانون شکنی بهم کیف داد. اون روز عصر تنها بودم، زنگ زدم و با امیر کلی صحبت کردیم. ما هیچ وقت، حرف کم نمیآوردیم بلکه وقت کم میآوردیم؛ هر دومون همیشه حرفی برای گفتن داشتیم. حرفهای تازه و روزمرگیهامون، اون رو نمیدونم ولی من همیشه با قلبم به حرفهاش گوش می دادم. ۱۴٠۱/۹/۲ به نام یگانه خالق بی همتا روز چهل و یکم در رشته تجربی! خب به پایان ترم اول رسیدیم، ده روز دیگه تا امتحانات نوبت اول استانی مونده و کمتر از دوهفته دیگه امتحانات نوبت اوله.از الان هم امتحانات مستمر شروع میشن و درنتیجه روز خوبی بود به شیوه سگی! امروز کلی تو مدرسه شیطونی کردم و کرم ریختم با امیر هم حرفیدم، بعد از مدتها با کمک قانون شکنی کمی آرامش وارد زندگیم شد. اون روز انگار همه چیز طبق میل من بود، اما کاش میفهمیدم در همیشه به یک پاشنه نمیمونه. آخر هفته دقیقا فردای اون روز صبح پنجشنبه سوم آذر ماه تصمیم گرفتیم با مادر بریم خرید اما از صبح دلم شور میزد خوب بود و خوش گذشت. شب برای شام تصمیم گرفتم پیراشکی گوشت درست کنم. خمیرش رو حاضر کردم و رفتم نماز مغرب و عشا بخونم که مادر گفت میره خونهامون و میاد کار واجبی داره کاش پرسیده بودم چکار داره. بی خبر از همه جا جانمازم رو پهن کردم و نماز خوندم، داشتم برای سلامتی داییم که چند وقتی بود بیمار بود و بیمارستان بود قران میخوندم. یه پرانتز اینجا باز کنم: من عاشق خانواده هستم و این داییم رو خیلی دوست دارم خیلی زیاد، ایشون چند سالی بود درگیر بیماری کلیوی شده بود، آخرین بار توی اون سفر کذایی دیدمش لاغر شده بود و ضعیف. در آبان ماه حالش بد شد و چند هفتهای بود که بیمارستان بود قرار بود هفته آینده مرخص بشه و حالش به ظاهر خوب بود. قرآن رو بستم که غزل با گریه به سمتم دوید، ترسیدم پرسیدم: - چی شده؟ - عسل عسل! - چته؟ - دایی، دایی مرد! هنگ کردم. اصلا نفهمیدم چطور از جانماز بلند شدم چادر نماز دورم پیچیدم و پا برهنه دویدم توی کوچه. رفتم خونهامون در خونمون باز بود خدا خدا می کردم دروغ باشه در هال رو باز کردم مامانم جیغ میکشید و گریه میکرد. درو بستم و توی حیاط نشستم زانو زدم و های های به حال زارم گریه میکردم. این درست نبود بابا اومد توی حیاط و بغلم کرد. با ناراحتی در حالی دستهای گرم و مردونش و دور تن ظریف من خلقه کرد بود گفت: - آروم باش دختر بابا گریه نکن! هقهق گریه میکردم بابا رو محکم بغل کردم و پرسیدم: - بابا دروغه دیگه؟ بگو دروغه؟! با غم بوسهای روی موهام نشوندو گفت: - نه عزیزم! خودت رو اذیت نکن؛ باید مامانتو آروم کنی! از بغل بابا به بغل مامان رفتم گریه میکردیم. با گریه گفتم: - منم میام! رفتم توی اتاقم تا لباسهام رو جمع کنم، مامان بلیط گرفته بود برای کرمان، لباسهای سیاهم رو که میپوشیدم باور نداشتم. با خودم گفتم: - " دایی تو باید برای من لباس سیاه میپوشیدی نه من برای تو دایی نَدرِت بـِبَهم (فدات بشم) من باید میمردم جات " حالم خیلی بد بود مامان من رو نبرد گوشیام رو بهم داد تا به درسهام برسم و با بابام رفت ترمینال من زود تر از همه به خونه مادر برگشتم چون دلم فقط یکی رو میخواست که از شر غمها بهش پناه ببرم و اون امیر بود. رفتم و بهش زنگ زدم. *زمان حال* نفس عمیقی کشیدم با وجود اون همه سوال میبخشمش با وجود نامزدش میبخشمش؛ میبخشم تا راحت بشم. چشمهام رو بستم به جاش ورزش میکنم لباسهام عوض کردم و شروع کردم به انجام تمرینات بدنسازی که مربی ورزش برام فرستاده بود. حدودا پنج روز در هفته روزی یک ساعت سخت بود اما ذهنم اروم میکرد. ورزشم که تموم شد دوشی گرفتم مشتری زنگ زد. - بله بفرمایید. - سلام عسل جون خوبی؟ - سلام شما؟ - من دختر عمه فاطیام گفتم که عصر زنگ میزنم بهت. - اها عرفانه جان تویی جانم؟ - می تونی یه فال برام بگیری؟ - مشکلت چیه تا کمکت کنم؟ - راستش یکی رو دوست دارم میخوام حسش بفهمم. - اوکیه پنج دقیقه بعد زنگ بزن بهت بگم. تماس قطع کردم نرخ فال رو براش فرستادم با شماره حساب و بعد فال براش گرفتم. تصمیم گرفته بودم مستقل بشم و روی پای خودم بایستم چندین مدل فال توی این چند ماه یادگرفته بودم و با فال گرفتن درآمد زایی میکردم.
-
پارت 35 ۱۴٠۱/۸/۲۵ به نام مهربانترین خطا پوش روز سی و هفتم در رشته تجربی! بنده مریض شده بودم و یکم اذیت بودم؛ درسهام خوب بود با امی کل کل کردم اما بهش مشکوکم شنبه مشکلاتم حل میشه. ۱۴٠۱/۸/۲۸ به نام زیبا ترین سراغاز روز سی وهفتم در رشته تجربی! اکثر کلاس دچار سرماخوردگی شدیم. جالبه! امروز دعوا های شدیدی با امی داشتم که خداروشکر رفع شد و الان آرومیم چند تا قانون شکنی درشت هم کردم که خاطرات جالبی میشه. اون روز بعد از مدرسه با امیر چت میکردیم پرسیدم: - گپ امیر بنفشه رفتی؟ - نه اصلا مرهدشورش ببرن! همون لحظه محمد شات داد: - عسل! آسفالتش کن. پیام باز کردم، درست زمانی که به من گفت نه اصلا توی گپ پیام داده بود، عکس رو سیو کردم تا ایدی محمد براش نره و بعد براش فرستادم: - این چی میگه؟ دست پیش رو گرفت که پس نیوفته: - چرا اون اکانتت رو من ندارم؟ عصبی گفتم: - چقدر میخواستی بهم دروغ بگی؟ من اکانت ديگهای ندارم! امیر خودش چند تا شماره داشت اما یکیش رو به من داده بود من زمانی که توی مسافرت کذایی بودم از طریق شماره یاب متوجه شدم امیر دوتا شماره داره و سر کلاس ریاضی شماره دومش رو ازش گرفتم؛ اما خودم صاف و یک رنگ بودم همین یک شماره همین قدر عاشق و همین قدر ساده. امیر فقط بهونه الکی برای توجیه خودش آورد. دوسش داشتم پس روی این اشتباهم چشمهام رو بستم. شاید نباید انقدر ساده از هر دروغ و خیانت و حماقتی میگذشتم، گاهی از خودم می پرسم چرا پای رفتن نداشتم؟ فرق من با یه مجسمه یا یه درخت چی بود! خاک امیر باتلاق بود، برای ریشههای گل رز هیچ وقت مناسب نبود، شاید دلیل له شدن و گندیدن ریشههای من همین باشه، ریشه کردن توی جای اشتباهی! ۱۴٠۱/۸/۲۹ به نام مهربانترین خطا پوش روز سی و هشتم از رشته تجربی! روز خوبی بود از نظر درسی، اما یکم تنش داشتم تو خونه! امی رفته بود جنگل و بیشتر وقت با یاسی و حنا حرف زدم و مثل قدیمها گذشت؛ کمی هم با محمد حرف زدم. کلی هم امی رو دست انداختم که خدا از سر تقصیراتم بگذره. یکتا هم غایب بود امروز. اون روز موقع حرف زدن با بچهها الکی به شخصی امیر پیام خالی می فرستادم تا فکر کنه خیلی باهاش حرف زدم و گول بخوره. کلی شیطونی کردم و مسخره بازی در آوردم و آهنگ خوندم براش. صدام بدک نبود اونم که تشویق میکرد. ۱۴٠۱/۸/۳٠ به نام ارامش جانم روز سی و نهم در رشته تجربی! روز درسی خوبی بود اما تو خونه تنش زیادی داشتم. اون روز توی خونه با مامان و بابام دعوام شد و خیلی ناراحت بودم نشد با امیر حرف بزنم و کلافه بودم. راستش الان که خیلی وقته از اون روزها گذشته و از بیرون نگاه میکنم من هربار خطاهای بزرگ امیر بخاطر حسی که بهش داشتم بخشیدم و اون هربار به راحتی دل من رو شکست و من فراموش کردم. اما ایا این بار با اشتباه بزرگش می تونم ببخشم؟ امیر شاید واقعا من رو دوست نداشت یاهم دوست داشت اما دوست داشتن بلد نبود. در هرحال الان که دارم خاطراتمون رو تایپ میکنم میبینم من بودم که همیشه کوتاه اومدم و اون بود که هربار از کاه کوه ساخت قضاوتش با شما. شاید من یک طرفه به قاضی میرم. شایدهم عشق کورم کرده. در هرحال من به خاطرش به هر اب و اتیشی میزدم و هنوزم میزنم. حماقت را پایانی نیست.
-
سلام به همراهان عزیز رمان وهم عشق رمان فعلا در دست ویرایش می باشد و پارت گذاری متوقف شده. بابت شکیبایی شما عزیزان متشکرم. خوشحال می شم برای بهتر شدن داستان، نظرات و انتقاداتتون رو در صفحه معرفی و نقد رمان وهم عشق با من به اشتراک بزارید. https://forum.98ia.net/topic/856-معرفی-و-نقد-رمان-وهم-عشق-amata-کاربرانجمن-نودهشتیا/
-
معرفی و نقد رمان وهم عشق | Amata کاربر انجمن نودهشتیا
Amata پاسخی برای Amata ارسال کرد در موضوع : صفحه نقد رمان ها
درود ممنونم بابت نقدتون نکاتی که فرمودید رو رعایت می کنم- 3 پاسخ
-
- 2
-
-
-
معرفی و نقد رمان وهم عشق | Amata کاربر انجمن نودهشتیا
Amata پاسخی برای Amata ارسال کرد در موضوع : صفحه نقد رمان ها
درود خداقوت ممنون میشم رمان من رو نقد کنید https://forum.98ia.net/topic/811-رمان-وهم-عشق-آماتا-کاربر-انجمن-نودهشتیا/- 3 پاسخ
-
- 2
-
-
-
معرفی و نقد رمان وهم عشق | Amata کاربر انجمن نودهشتیا
Amata پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در صفحه نقد رمان ها
نام رمان: وهم عشق نویسنده: آماتا | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: عاشقانه، درام خلاصه: سرگذشتی عاشقانه اما از نوع مجازی شاید برای شما اتفاق نیوفتد اما حداقلش شاید تلنگر یا درس عبرت باشه داستان براساس واقعیت به نام نامی یزدان بهت پیله کردم نه می مونی پیشم نه میمیرم اینجا نه پروانه میشم از عشق زیادم تو رو خسته کردم تو دورم زدی خواستی دورت نگردم #زنده یاد مرتضی پاشایی برای امی: «سلام رمانی که پیش روته قرار بود کادوی ولنتاینت باشه اما تو رفتی و داستان ما تبدیل به کاش هایی شد که در سینه من تاابد می ماند. رفتی اما فراموش کردی دفتر گزارش کارت رو خاطراتت و فکرت رو ببری! رفتی و فراموش کردی قلبم رو برگردونی!» تقدیم به انکه دوستش دارم اما ندارمش. مقدمه: این داستان داستان منه داستان پستی ها و بلندی های عشق، عشقی پراز حسرت اغوش و لمس دست، عشقی از نوع وهم اما واقعی حس واقعی که در رابطه مجازی تجربه شد. تمام وقایع داستان و اسم شخصیت ها واقعی و بدون تغییر اند این رمان در ابتدا روز نوشت هایی برای وصال بود اما سرنوشت جور دیگری رقم خورد.....- 3 پاسخ
-
- 1
-