رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

Amata

کاربر فعال
  • تعداد ارسال ها

    62
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط Amata

  1. درخواست طراحی کاور برای رمان جایی میان دو جهان
  2. شب، چنگال‌هایش را در گوشت آسمان فرو برده بود و قلعه‌ی باستانی، بسان دندان‌های پوسیده یک هیولا، سایه‌ای شوم بر دره می‌انداخت. شعله‌ها زبانه می‌کشیدند و بوی خون و خاکستر در هوا می رقصید.گرمای جهنمی‌ آتش اطراف چون تازیانه بر چهره رنگ پریده ام فرو می نشست . اما نمی‌توانستم چشم از چشمانش بردارم. چشمان زمردینش، درست مثل اژدهایی که در اعماق وجودش خفته بود، می‌درخشید. دستانش را دور تنم حلقه کرد، پناهگاه من در میان آشوب. صدای بمش طنین روح نواز جانم بود: نباید اینجا باشی، ایزابلا! سعی در حفظ غرورش داشت اما پشت دیوار غرورش برای نجات من ملتمسانه تقلا می کرد: این جنگ… این آتیش… برای تو نیست! زهر خندی تلخ به چهره جدی و گیرای ویکتور پاشیدم: پس برای کیه؟! برای تو؟ برای اژدهایی که تو رگ‌هات جاریه؟ نگاهش تیره‌تر شد: این یه نفرینه ، که زندگی هر کسی رو که بهش نزدیک بشه، نابود می‌کنه. هیچ متوجه کارت هستی ایزابلا؟ در پی کور سویی امید دستانم را بر قلبش نهادم، قدمی برداشت و فاصله را کشت. - نفرین تو، زنجیریه به قلب من،ویکتور! سر برشانه اش گذاشته و با اشفتگی که سعی در پنهان کردنش داشتم لب زدم: من از نفرین نمی‌ترسم. من از آتیش نمی‌ترسم. من از تو نمی‌ترسم. صدای غرش اژدها، چون رعد، در آسمان پیچید. بال‌های سیاه و غول پیکرش، سایه‌ای شوم میان اتش بود. ویکتور مرا محکم‌تر در آغوش گرفت. - اون اومده دنبالم. قلبش زیر دستانم تقلا می کرد: می‌دونم. با تحکم همیشگی اش ادامه داد: می‌خواد منو با خودش ببره. نا امید نالیدم: می‌دونم. سرد جوابم را داد: نمی‌تونی با من بیای، ایزابلا. لجوج غریدم: می‌تونم و میام. چنگی به پهلویم زد: تو نمی‌فهمی. این یه دنیای تاریکه. یه دنیای بی‌رحم. با عصبانیت بی تاب تر از قبل غریدم: من تاریکی رو دیدم، ویکتور. من بی‌رحمی رو حس کردم. من دیگه از هیچی نمی‌ترسم. من با سایه ها رقصیدم، فقط از یه چیز می‌ترسم… از اینکه تو رو از دست بدم. اشک از چشمانم سرازیر شد. ویکتور پیشانی‌اش را به پیشانی‌ام چسباند.امید و یاس، در رقص مرگباری به هم آمیخته بودند. آتش، صورت‌ها را نقاشی می‌کرد؛ سایه‌هایی از عشق، اشتیاق و جنون. در این شب شوم، تاریکی و روشنایی، در جدالی بی‌پایان بودند....
  3. درود در خواست ویراستار برای رمان جایی میان دو جهان https://forum.98ia.net/topic/811-رمان-جایی-میان-دو-جهان-آماتا-کاربر-انجمن-نودهشتیا/
  4. درود رمان جایی میان دو جهان جلد اول به پایان رسید https://forum.98ia.net/topic/811-رمان-جایی-میان-دو-جهان-آماتا-کاربر-انجمن-نودهشتیا/
  5. Amata

    عشق کافی نیست...

    " ⑦ جمله طلایی از فصل اول کتاب آیا تو آن گمشده ام هستی؟ " ① شما با گفتن این جمله به خودتان که "اگر بیشتر به او مهر بورزم، او تغییر خواهد کرد" در روابطی خالی از مهر و خشونت بار خواهید ماند! ②کسانی که اعتماد بنفسی پایین دارند و گذشته ای مملو از نادیده گرفته شدن یا ازار و اذیت دیدن، بیشتر خود را در روابط مسموم قرار می دهند، که بیرون آمدن از ان برایشان مشکل است. ③عشق برای موفقیت یک ازدواج کافی نیست، به این معنا که رابطه به تفاهم و تعهد نیازمند است. ④برای دل باختگی یک لحظه کافی است، اما عشق حقیقی به وقت نیاز دارد. ⑤شما به وقت نیاز دارید تا علاوه بر ظاهر فرد، ماهیت و حقیقت او را نیز کشف کنید. ⑥این رویا که عشق حقیقی همه مشکلات را حل می کند رویایی مهلک است. این رویا می تواند باعث شود که شما رابطه خوب خود را پایان دهید، با این چشم داشت که شریک عاطفی تان کاری برای شما انجام دهد که باید خودتان انجام دهید. ⑦اشکال دیگری که باور به اینکه شریک عاطفی مطلوب تمام نیاز های شمارا براورده می کند این است که به او فشار می اورید تا برای شما همه چیز باشند.
  6. اطلاع رسانی سلام به همراهان و دوستان عزیز" جایی میان دو جهان "ممنونم که این مدت با من همراه بودید و نگاه گرمتون رو صمیمانه به من و داستانم هدیه کردید. همانظور که معلومه حکایت همچنان باقیست.به علت شروع امتحانات و ازمون ها فعلا فصل دوم رمان پارت گذاری نمی شود . از صبوری و شکیبایی شما عزیزان گرامی سپاسگذارم. لطفا برای بهتر شدن و بهبود کیفیت جلد دوم نظرات و انتقادات سازندتون رو به نشانی زیر ارسال کنید. ممنون بابت هدیه دادن زمانتون. آماتا. https://forum.98ia.net/topic/856-معرفی-و-نقد-رمان-وهم-عشق-amata-کاربرانجمن-نودهشتیا/
  7. ــ پایان فصل اول ـــ پارت پایانی اون روز رو توی دفترم به اسم روز شوم بزرگ یادداشت کردم و تاریخ زدم: ۱۴٠۱/۱٠/۳٠ و روز بعدش رو که امیر با مامانم حرف زد به اسم روز توافق ثبت کردم توی تاریخ: ۱۴٠۱/۱۱/۱ این تاریخ هم شروع فصل جدید ماست هم شروع دفتر گزارش کارم. امیر اون روز برام تعریف کرد که وقتی با مامانم صحبت کرده مامانم شرط گذاشته که برای ازدواج با من شغل دولتی، خونه و ماشین باید داشته باشه داخل شیراز! اما امیر تمام این هارو به جز شغل در گرگان داشت. گفت که به مامانم گفته که دانشجوی پزشکی و بهش مهلت بده . با حرف های امیر و حرف های بابام دلم روشن شده بود؛ اما فردای اون روز که امیر زنگ زد و راجب خاستگاری از من با بابام صحبت کرد شوق و اشتیاقم کمتر شد. گفت که به بابام زنگ زده و خودش معرفی کرده و درخواستش رو مطرح کرده اما بابای من با بی احترامی باهاش رفتار کرده! هیچ وقت نگفت بابام چی گفته!؟ یادم میاد که بی خبر از همه جا در حال مطالعه بودم که بابا از سرکار برگشت و خیلی عصبی بود، نگو با امیر بحث کرده بود! اما امیر پر از شوق بود، گفت که مطمعن که بهم می رسیم، گفت بعد از سال دایی با دست پر میاد خاستگاری و بهم اطمینان داد دنبال شغل دولتی و مامان راضی می کنه که گرگان زندگی کنیم، حالا انگار زندگی روی خوشش به ما نشان داده بود با همه ان مشکلات پیش رو و پشت سر. *زمان حال* چشم هام رو ماساژ دادم. پیامی برای امیر نوشتم: این رو کامل و با جزعیات نوشتم چون حقت نبود حس من رو یعنی بازی داده شدن رو تجربه کنی بزار کسی که با دلشکسته، غم، دلخوری توی این رابطه میره من باشم این رمان فقط به این خاطر نوشتم تا شکات و سوتفاهم های ذهنت برطرف بشه و بفهمی حتی اگه دلیل رفتنت من بودم، رفتنت دلیل خیلی از غم های من شد:) رسمش نبود عاشق کنی اما نمانی پای من مرحم که نه زخم شوی بر تک تک اعضای من. کش قوصی به بدنم دادم و پیام رو به همراه فایل رمان براش ارسال کردم. ساعت پنج و پنجاه و پنج دقیقه صبح بیست و یکم اسفند ماه سال هزار و چهارصد و دو بود. بوی بهار نارنج سراسر اتاقم رو عطراگین کرده بود. خسته بودم، دیشب تا صبح رمان تایپ می کردم.تمام مدت تایپ، خاطرات امیر درست جلوی چشم هام می رقصید. عصبی بودم، از گذشته و می ترسیدم برای اینده، حتی از خوابم هم زده‌ بودم. اینده ، مثل یک علامت سوال بزرگ روی قلبم نشسته بود. واقعیت تلخ زندگی‌ام، درست جلوی چشمم قرار داشت. امیر، با همه‌ی آن وعده‌ها و محبت‌ها، حالا رفته بود و دوباره برای خداحافظی برگشته بود یا برای ماندن؟ پرسش‌هایی سخت در سرم رژه می رفت. آیا فقط من یک نفر قربانی این بازی زشت شدم؟ با خودم زمزمه کردم: به دیدارم نمی آیی چرا؟ دلتنگ دیدارم همین بود اینکه می گفتی وفادارم وفادارم؟ سوالات زیادی داشتم از اینکه چرا امیر ازدواج کرد از کاری که دوست هام باهام کردند. ناراحت از حرف های امیر و حرف هایی که پشت سر امیر شنیده بودم. می ترسیدم از گذشته و روبه رو شدن با خاطرات دفترم. امیر حاضر بود دفتری که نوشتم بخونه؟ در همین فکر ها بودم که صدای نوتیف گوشیم بلند شد، لرزش خفیفی کردم. پیام از طرف امیر بود، با تردید و دو دلی وارد صفحه چت شدم. صفحه چتی که پر از خاطره بود، پر از عشق اما حالا؟!..... پایان فصل اول
  8. پارت 43 بابا نگه داشت و بغلم کرد: شرمنده چرا دختر بابا؟ عیبی نداره تجربه شد؛ ادما که با تجربه به دنیا نمیان گریه نکن عشق بابا من خیلی دوست دارم بابایی شاید گاهی فراموش کنم اما همیشه عاشقتم این اتفاقم شاید از کم کاری منه گریه نکن جوونی و کم تجربه عیبی نداره. با ناراحتی سرمو بلند کردم و به چهره غم زدش خیره شدم باورم نمی شد اون هیولا ترسناک تبدیل به فرشته مهربون داستان ها شد من تمام مدت شاهزاده سوار بر اسب سفیدمو داشتم اون کنارم بود او عاشقم بود و من ندیدم به قول شاعر: آب در کوزه و ما گرد جهان می گردیم. ادامه داد:نیاوردمت اینجا بحث کنیم سرتو بالا کن جاده رو ببین جاده مسیر بین مزرعه ها بود جاده مورد علاقم که بچگی باهم پیاده روی می کردیم کنارش و از طبیعت لذت می بردیم سالها بود نیامده بودم. - این جاده کجا میره؟ بی فکر گفتم: به کارخونه متروکه. بهم خیره شد و ماشین رو روشن کرد: زندگیم همینه بابا من انقدر جاده هاشو بالا و پایین کردم تا فهمیدم این جاده به کجا میرسه حالا این میره به کارخونه متروکه و اون میره به باتلاق میفهمی که؟ - اهوم. - پسره اهل کجاست؟ با شرم گفتم: شمالیه اهل اینجا نیست گرگان زندگی میکنه. - چطور اشنا شدید؟ اشکامو پاک کردم: مجازی. متفکر بهم خیره شد جسارت پیدا کردم و گفتم: پسر خوبیه من دوسش دارم مامانش قبلا راجب من با مامان صحبت کردن اگه دایی فوت نمی شد پیش قدم می شدن. بابا به جلو خیره شد: نون بخوای میری می دزدی؟ - نه میرم نونوایی. - خب چرا توقع داری کسی که نون سفرمو دزدیده به خونم راه بدم؟ ببین بابا نظرت مهمه اما هنوز تجربه نداری بزار درست تموم شه دستت تو جیبت باشه و کم کم حداقل۲۵سالت باشه بعد روی چشمم تازشم اختیار دختر دست باباشه به مامانت بگن به من که نگفتن هر چیزی اصولی داره کار اون انگار دزدیدن نون از خونه منه چرا قایمکی وقتی قصدش واقعی و جدیه چرا ترس چرا به من نگفت؟ جوابی نداشتم چی میگفتم سکوت کردم سرم انداختم پایین ادامه داد: تو عشق منی بابا غصه نخور بهش فکر نکن الان میریم خونه و همه چی تموم میشه باشه؟ - باشه. برگشتم خونه اون روز گذشت و من روز بعدش رفتم مدرسه، ماجرا رو برای یکتا تعریف کردم و قرار شد فردا به امیر زنگ بزنم و براش توضیح بدم. وقتی رفتم خونه، خونه خالی بود غزل نگذاشت تلفنی حرف بزنم گفت: گولم زدی گفتی دوستت یاسیه تمام این مدت دوست پسرت بوده!؟ عصبی گفتم: اره دوست پسرم بوده اسمشم امیره! انگار خدا معجزه کرد که گفت: خب اشکال نداره زنگ بزن. دویدم بهش زنگ زدم باهم حرف زدیم گفت که با مامانم حرف زده و ازم خاستگاری کرده حرف های بابا رو بهش گفتم که گفت: شماره بابات بده مرد و مردونه خاستگاری می کنم. شماره بابا رو دادم فردا که رفتم مدرسه با گوشی یکتا بهش زنگ زدم و گفت به بابام گفته اما بابام باهاش دعوا کرده. اون روز چون دلم به ادامه این رابطه و ازدواجمون گرم شد، تصمیم گرفتم حالا که از امیر دورم هر روزم رو به صورت روز نوشت های چند خطی براش بنویسم و بعد که ازدواج کردیم براش بخونم و یاد سختی هامون بیافتیم، اما هیچ وقت فکر نمی کردم این اتفاقا بیوفته برامون....
  9. پارت 42 * زمان حال* امروز حس عجیبی داشتم از صبح توی ذهنم تصور می کردم تلفن زنگ می خوره و امیر پشت خط منتظر منه. همش مجسم می کردم گوشیم بازم زنگ می خوره و امیره ولی با خودم کلنجار می رفتم بسه عسل اون ازدواج کرده این فکر ها گناهه دلم براش خیلی تنگ شده بود خواستم شمارش دوباره سیو کنم تا اگه پروفایل داره نگاه کنم، شماره اول رو سیو کردم، شماره دوم طبق عادت دکمه سبز رو فشار دادم و زنگ زدم ترسیده و عصبی قبل از اینکه وصل بشه تماس رو قطع کردم نباید به مرد زن دار زنگ زد و فکر کرد. ولی اون مرد زن دار عشق من بود... گریم گرفته بود این مرد زن دار یه روزی تموم چیزی بود که من توی این دنیا داشتم مردی که اخر با دل سنگش به رحم نیومد و رفت، این همون ادمیه که من هر وقت می خواستم بی هوا زنگ میزدم اما الان چون دستم خورده خجالت می کشم. دلم پر بود توی تختم مچاله شدم و انقدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد. وقتی از خواب بیدار شدم هنوز تنها بودم دلم گرفته بود رفتم توی سایت و کامنت گذاشتم: غلط است هرکه گوید که به دل ره است دل را دل من ز غصه خون شد دل او خبر ندارد خیلی دلم پر بود خاطرات و ارزوهام رو دستم مونده بود. *زمان گذشته* چند روزی بود کابوس می دیدم مامانم مدام توی خواب هام مچم رو می گرفت خواب و خوراک نداشتم. به امیر پیام دادم: امی. - جونم؟ با خستگی پرسیدم: اگه من این بار مچم گرفتن چکار میکنی؟ - من دیگه نمی تونم تحمل کنم میام خاستگاریت مرد و مردونه! - قول؟ - قول! چند روز بعد از این ماجرا دقیق ظهر روز جمعه بود. امیر رفته بود سوله(سله؟) و من خونه توی تختم دراز کشیده بودم. با گوشیم بازی می کردم که مامان گوشیم رو گرفت. دلم شور افتاد حدسم درست بود دقیق چند لحظه بعد صدای داد مامان بلند شد و با کابل شارژر اومد توی اتاقم و محکم من و زد، بلند بلند دعوام می کرد این بار بابا هم اومد. جلوی بابا ایستاد و گفت: تحویل بگیر اینم دخترت هربار گوشیش می گیرم با یه پسره صدبار بخشیدم این باز گل کاشته بیا پیام هاش بخون!! خاک تو سر من دختر خ*ر*ا*ب تربیت کردم! نمیزارم پاش از خونه بزاره بیرون این شده اگه می رفت بیرون چی میشد!؟ درد حرف های مامان به کنار شرمندگی در مقابل بابا به کنار! سرم پایین انداخته بودم با خودم گفتم عسل تموم شدتو دیگه مردی، مامان بی انصافی می کرد اون هربار که گوشیم گرفته بود من فقط با یک نفر بودم. امیر! بابا ازم خواست لباس هام بپوشم و برم. گفتم این کفن منه اخرین لباسمه! خیلی شرمنده و وحشت زده بودم. لباسای مورد علاقمو پوشیدم کالج پاپیونی مورد علاقمو پوشیدم و با ظاهری اشفته شاید هم مرتب به حیاط رفتم. بابا ماشین رو پارک کرد داخل کوچه. شرمنده و با سری پایین رفتم و سوار شدم بی صدا رانندگی می کرد. بغضم شکست و با صدای بلند گریه می کردم صورتمو با دستام پوشونده بودم. بابا به ارومی گفت: چرا گریه می کنی بابا؟ گریه نکن عزیزم! حسابی تعجب کرده بودم بریده بریده گفتم: اخه شرمندم شرمندتم بابا! بابا نگه داشت و .....
  10. پارت 41 چند وقت بعد مامانم اومد خیلی ناراحت بودم از اومدنش چون با اومدنش امیر پر، اون شب با ناراحتی با امیر حرف زدم و امیر باز توی صفحه چت از خستگی خوابش برد و من دلم ضعف رفت براش، با امیر تصمیم گرفتیم اسم بچه هامون با توجه به همه احتمالات بزاریم ترلان، سلوان، شاهان و شایان. امیر هم این اسم هارو دوست داشت، با امیر برای اینده کلی برنامه چیدیم امیر عکس و فیلم خونش رو فرستاد و نظر من رو توی تموم کردن بخش های جزئی خواست، مثل رنگ درها، مدل شیشه بالکن، کابینت و کمد ها و خیلی چیز های دیگه ما برای اینده ای که ممکنه هرگز رخ نده یه عالمه برنامه داشتیم. چند وقت بعد مامانم اومد. همه برای تسلیت می امدن خونمون مامانم گوشیم رو نگرفت منم هر روز ریسک بدبخت شدن رو به جون می خریدم و راس ساعت امیر رو بیدار می کردم، امیر همیشه بهم هشدار می داد که مراقب باشم. یه شب که دلم گرفته بود رفتم توی حیاط روی پله ها نشستم و سر بند یا عباسی که به نیت امیر برداشته بودم توی دست هام گرفتم انگار این سربند قدرت جادویی داشت نمی گذاشت ما از هم جدا بشیم هرچقدرهم که دعوا کنیم، البته بعد از اون شب دعوایی نداشتیم. تقریبا! یه پرانتز من اینجا باز کنم: چند روز بعد از اینکه من توی ماه محرم لو رفتم طبق رسم هرسال مامانم سفره حضرت رقیه و علی اصغر انداخت و زنعموم هم باهاش سفره حضرت عباس انداخت، نذر مامانم بود. خون پدر و مادرم بهم نمی خورده و ممکن بوده بچه اول سالم نباشه مامانمم نذر می کنه اگه سالم باشم توی ایام فاطمیه سفره بندازه. اون روز توی اون سفره من حسابی گریه کردم و گهواره رو تکون دادم دلم خیلی پر بود، اخر مراسم هم یه سربد گرویی به نیت وصال از توی گهواره برداشتم. گرویی یعنی چیزی که از سفره بر می داری و وقتی به حاجتت رسیدی سال بعد اون وسیله رو تو می خری و توی سفره میگذاری به جای وسیله ای که برداشتی. رابطه من و امیر به قدری جدی و عمیق بود که احساس می کردم جزئی از خانوادشون هستم، باهاش خیلی راحت بودم و بیشتر وقت ها تلفنی حرف میزدیم. اون که تلفنی حرف میزد من توی دلم قربون صدقش می رفتم وای خدایا این پسر و برام نگهدار، وای مرسی خدایا شکرت که دارمش. امیر ادم خاصی نبود برعکس ادم معمولی بود که غرورش و بیشتر از من دوست داشت. شاید، اما چون من دوسش داشتم اون برام خاص ترین ادم دنیا بود، ولی با کاری که کرد همه چیز رو برد زیر سوال از جمله اینکه یعنی اونم دوستم داشت!؟ کاش دوستم داشت... شاید هم بهتر که نداشت.... ان سال روز تولدم دقیق روز چهلم داییم بود. برعکس هرسال غمگین بودم. ان روز فقط امیر و یاسی کنارم بودند و مامان کرمان بود زنگ زد تبریک گفت. امیر هم به عنوان کادو کلیپی بهم هدیه داد که بعد ها شد عامل اصلی گریه هام اون تولد اصلا خوب نبود شاید هم خوب بود نمیدونم....
  11. خب خودم می گفتم خیلی چیز ها ارزشش رو نداره، نه براش بجنگی، نه غصش بخوری، رها کن شما چطور؟
  12. عه وا روم به دیوار کهکشان جون 😂😂😂شما راه شیری هستی من خبر نداشتم؟ خب به جاش میام یه مقدار از بوشهر و هرمزگان پاک میکنم استان فارس به خلیجش برسه🙂😂
  13. Amata

    بیایین بیوگرافی بدین لطفا

    عسل 18 شیراز
  14. کهکشان راه شیری پاک میکردم کلا مشکلات حل بشه:)
  15. پارت 40 رابطه ما برعکس چیزی که انتظار می رفت محکم تر شد. یادمه امیر سالن داشت. جلوی اینه ایستاده بودم و با ناراحتی موهام شانه میزدم با خودم فکر می کردم که صداش رو نشنیدم و چقدر دلتنگ این صدام، همون لحظه صدای زنگ گوشیم بلند شد: تنگه میشه دلم برات دم صبح منه خل، وگرنه کم ندیدم همه طور بعد تو! بعد من به هیچکسی اگه شد نده قول. فکرت منو می کشونه دم پل نده هول! این اهنگ روی کلیپ بود که امیر برام فرستاده بود و من عاشقش بودم. گوشی برداشتم امیر بود با لبخند جواب دادم: الو عزیزم رفتی؟ - سلیاااااام قیشنگووووم اره تو راهم میگم جوجه انرژی زا منو بده من برم برنده شم. خندیدم بوسیدمش بعد از چندتا بوس قطع کرد. یادمه یه شب امی یه کلیپ برام فرستاد، دخترو پسری که محکم همدیگه رو بغل کرده بودند و گریه می کردند. اون کلیپ عجیب به دلم نشست امیر اونو با این کپشن فرستاد: این ماییم اولین بار که ببینمت! و من چقدر قند اب شد توی دلم بابت این کلیپ و اون حرف، برام تبدیل به خاص ترین کلیپ دنیا شد. حدود یکی دوهفته ای که مامان برای مراسم دایی اونجا بود من و امیر ترکوندیم، رابطمون گرم تر از قبل شد و یکسری اتفاقات بینمون افتاد. هرگز روزی که مامانی(مامان امیر) زنگ زد و بهم تسلیت گفت رو فراموش نمی کنم. غروب بود خونه تنها بودم، امیر تازه از سرکار اومده بود داشتم باهاش حرف میزدم که با غزل دعوام شد، متوجه شدم امیر ساکت شده! - امی چی شدی؟ خندید: صدات گذاشتم اسپیکر مامانم ببینه چه عروس بی ادب و وحشی داره. با خجالت گفتم: امیر!!! صدای خانمی از پشت خط گفت: ولش کن عروس این بی شعوره تو دعوا بکن افرین من طرف توام برو بزن ابجیت رو رومخته! وای که تو دلم قند اب شد خجالت زده خندیدم واقعا لهجه شمالی قشنگی داشت گفتم: وای سلام خوب هستین؟ شرمنده من انقدر بی ادب نیستم واقعا زشت شد. با خنده و مهربونی گفت: چه زشتی برو بزنش اصلا امیرحسین بی ادبه اینم باید تربیت بشه. راستی دخترم؟ - جانم؟ - تسلیت میگم بهت. - ممنونم لطف دارید بقای عمر زندگان . - خودت خوبی عزیزم؟ - متشکرم شما خوبی؟ عمو خوبه؟ زهرا جان امیر محمد خوبن؟ - اره فدات بشم من! خلاصه باهم کمی حرف زدیم من خیلی ادم خجالتی هستم اما با خانواده امیر راحت بودم. حتی یادم میاد روزی رو که تلفنی با امیر حرف میزدم و مامانش اومد و روز دختر بهم تبریک گفت... - سلام عروس چطوری خوبی؟ با خوشرویی گفتم: سلام خاله شما خوب هستید؟ خانواده خوبن؟ شکر منم خوبم. با شیطنت خندید: شکر عزیزم جگرتو بخورم من انقدر تو خوبی. خجالت زده خنده ارومی کردم: لطف داری. - خواستم روز دختر بهت تبریک بگم من خیلی دوست دارم حضوری می دیدمت تبریک می گفتم. انشاالله سال دیگه به عنوان عروسم این روز بهت تبریک بگم! نگم چقدر خوش حال شده بودم: خیلی ممنون بزرگیتون می رسونه. از طرف من این روز رو به زهرا جون هم تبریک بگید. و حرف ها و وعده وعید های الکی چه کاری که با دل ادم نمی کنه و چه ها که بر سر روانت نمیاره.......
  16. پارت 39 نفس نفس میزدم امیر با گریه گفت: عسل نمیرم بخدا نمیرم گریه نکن بسه نفس بکش بریده بریده خواستم چیزی بگم اما نفس تنگی و صرفه نزاشت: تو رو خدا چیزی نگو من بخاطر خودت رفتم نمی خوام فردا روز ترلان بخاطر دعواهای ما گریه کنه و دستم روت بلند شه هق هق می کرد باهام حرف میزد من اما نفسم گیر کرده بود تنها چیزی که تونستم بگم این بود: قول.. می.. دم.. د.. دی.. که.. ب.. با... هات... دع. وا.. ن. کنم... ب... جو... جون بابام امیر با گریه ازم می خواست نفس بکشم گفت دوستم داره اما من اروم نمی شدم دلم پر بود و حمله عصبی نفسم و گرفته بود از درد نمی تونستم تکون بخورم فکر از دست دادنش داشت من رو می کشت. راستش نوشتن این خاطره خیلی برام سخته چون اون دیگه الان پیشم نیست که بخواد ارووم کنه و جلوی اشکام رو بگیره یه روز با یاد اوری این خاطره لبخند میزدم اما الان فقط اشکامن که صورتم رو میشورن:) خیلی سختمه تایپ کردن واقعا جایی توی عمق وجودم درد می کنه.(این نوشته برای چند سال پیش بود الان بی تفاوت به نوشته هام خیره شدم!) ترلان اون اسمی بود که برای دخترمون انتخاب کرده بود اسمی که وقت رفتن درهم شکست، هیچ وقت اون صبح رو یادم نمیره امیر با ذوق بهم زنگ زد و گفت: سلاااام جوجه چطوری؟ - عالیم! کنار عشقم همیشه خوبم! خندید: دیشب یه خواب خوب دیدم. - چه خوابی؟ - خواب دیدم تو خونه خودمونیم و تو حامله ای، پا به ماهی یهو دردت گرفت بغلت کردم روی دست خیلی سنگین بودی بردمت بیمارستان یه دختر خوشکل به دنیا اوردی اسمش گذاشتیم ترلان. از حالا اسم دخترمون ترلان باشه؟ - نمیقام! - چرا؟ - نمیقام من حامله نمیشم زشت میشم. - نوچ، تو قشنگ ترین مامان دنیا میشی! - ولی دختر نمی خوام! - چرا؟ من عاشق دخترم! - همین دیگه من حسودیم میشه نمی خوام تو فقط مال منی. خندید: خنگ کوچولو مادر بچه بحثش جداس. * کمی قبل تر* می خواستم نگهشدارم با گریه گفتم: به خاطر من نمی مونی بخاطر ترلان بمون با گریه اما جدی گفت: ترلان یه شخصیت خیالی اون توهم تو بود من باید برم عسل با این حرفش تمام من درهم شکست اما می خواستم بمونه نباید توی شرایط بد تنهاش بزارم لب زدم: گور بابای غرورالتماس می کنم بمون تو روخدا - بسه عسل! خودت کوچیک نکن! کارم سخت نکن! من تصمیمم گرفتم. اون روز اون لحظه شاید من تنها ترین و مظلوم ترین دختر اون جهان بودم که گیر سنگ دل ترین، مغرورترین، خودخواه ترین پسر این دنیا افتاده بود. اون از گریه و التماس من گذشت و تمومش کرد چیزی که تمام من بود، اون روز چیزی در من فروریخت و تبدیل به صداهایی توی سرم شد. * زمان گذشته* امیر مطمعنم کرد که نمیره و منم اروم شدم و کم کم نفسم برگشت. از اون شب به بعد من دیگه زیاد رو حرف امیر حرف نزدم و همیشه مراقب بودم دعوانشه. بعد از اون شب تا دوهفته بدجوری مریض شدم و همچنان حرف زدنم به سختی و با کلی صرفه کردن بود. کارنامه های ۴۵ روزه رو دادن اما چون مامانم نبود کارنامه من رو ندادند.
  17. پارت 38 گاهی مواقع ضروری بهم زنگ میزد و ازم می خواست بوسش کنم و بعد قطع می کرد. بودن کنار امیر رو دوست دارم با وجود خطاهاش اون انتخاب منه نه اشتباه من. تنها اشتباه من این بود یه روز به نبودن و نداشتن امیر فکر هم نکردم، هیچ وقت فکر نکردم اون دل برای منم سنگ بشه و پسری که با اشکام بهم می ریخت راحت از گریه هام بگذره. ۱۴٠۱/۹/۸ به نام خدا روز چهل پنجم در رشته تجربی! روز خوبی بود شروع خوبی داشتم اما شب تلخی بود تلخ قشنگ مثل شکلات تلخ. اون شب بخاطر مسائل گپ با امیر بحثم شد، بهم گفت اصلا برو، اون زمان هنوز نمی دونستم تا چه حد بهش مبتلام پس خیلی راحت بلاکش کردم و رفتم. امیر چندین بار به گوشی خونه زنگ زد دست اخر گوشی رو اشغال کردم تا اینکه مجبور شدم جواب بدم. با عصبانیت گفت: همین الان انلاین شو اون گوشی کوفتیت رو جواب بده تقصیر من بود از یه چیز کوچولو یه بحث بزرگ درست کردم. گوشیم رو جواب دادم دعوا بالا گرفت اون شب امیر برای اولین بار سرم داد کشید و من گریم گرفت توقع نداشتم ازش ترسیدم بلند داد زد و گفت: تو که می خواستی تمومش کنی و ادم رابطه نبودی بیخود کردی رل زدی اون اولین و اخرین بی احترامی امیر به من بود. گوشی قطع کردم و کلی گریه کردم انتظار نداشتم. مثل دختر کوچولویی شده بودم که باباش دعواش کرده بود. امیر باز زنگ زد و این بار من باهاش حرف زدم: من انقدر سختی نکشیدم که سر همچین مسئله ای بهم بگی بیخود کردی من اشتباه کردم همه اشتباه می کنن نمیدونم شاید چون همدیگه رو دوست داشتیم نمی تونستیم مدت زیادی از هم دلخور بمونیم پس اشتی کردیم. چند دقیقه بعدش خیلی راحت روی تختم لم داده بودم و راجب خاطرات بچگی امیر و دوچرخه صورتیش باهم حرف می زدیم و می خندیدیم که از پشت تلفن صدای جیغ شنیدم و بعدم داد، امیر گوشی رو قطع کرد و من نگران شدم. بهش پیام دادم اما جواب نداد زنگ زدم که ردش کرد و بعد پیام داد: کار دارم پیام نده من نگران بودم چند دقیقه گذشت دلم هزار راه رفت خیلی نگرانش بودم، بهش زنگ زدم که جواب داد و سرم داد کشید: میگم کار دارم زنگ نزن من که مثل تو بی کار نیستم. گریم گرفته بود وقتی داد میزد می ترسیدم، بهش پیام دادم که گفت: اآنلاین شو آنلاین شدم که پیام داد: تموم بین ما دیگه هیچی نیست با گیجی گفتم: چی میگی؟ - حصلت ندارم پیام نده. دیگه به پیام هام جواب نداد! حالم بدشد نفسم تنگ شد و بدنم شروع به لرزش کرد خواستم از هال برم توی اتاقم که لرزشم شدید شد و توی چهارچوب در زمین خوردم نمی تونستم حرکت کنم و درد داشتم نفسم تنگ شده بود، بغضم شکست. اون شب تنها بودم من و غزل؛ غزل خواب بود نمی تونستم تایپ کنم گوشیم رو به زور برداشتم و توی گروهی که مال من، یاسی، امیر بود صدا فرستادم با گریه و بریده بریده به همراه کلی صرفه توضیح دادم یاسمن ترسیده بود، سعی در اروم کردنم داشت ملتمس گفتم: یاسی من تنهام می ترسم غش کنم، بهم زنگ بزن حرف بزنم اگه بیهوش شدم به مامانم زنگ بزن بعد از ارسال پیامم به دقیقه نکشید امیر زنگ زد. گریم شدت گرفت تماس رو وصل کردم، اما نفسم گیر کرده بود برای نفس کشیدن تقلا می کردم امیر ترسیده بود از حال من گریش گرفت، پسر مغرور من که یه ببخشید به زور بهم می گفت بخاطر من گریه کرد اونجا بود که فهمیدم واقعا دوستم داره....
  18. پارت 37 * زمان گذشته* به خونه مادر رفتم و شمارش رو گرفتم فورا جواب داد. با شنیدن صداش زدم زیر گریه امیر تنها کسی بود که راحت جلوش گریه می کردم و پیشش خودم بودم، بخاطرش سعی می کردم بهتر بشم، من دختر عصبی و خشنی بودم که دلبری هام و لوس بودنام فقط برای امیر بود، نگرانی و درد و دلام فقط پیش امیر بود. امیر با نگرانی پرسید: چه اتفاقی افتاده قشنگم؟ با گریه گفتم: امیر داییم مرد امیر با حرف هاش ارومم کرد اونقد که بلند شدم پیراشکی هارو پیچیدم و سرخ کردم. هنوز عکسشون دارم اولش سوخت اما بعدش درست شد. امیر اون شب استخر بود. اون روز نتونستم برم مدرسه فشارم به شدت پایین بود تمام تایم با هندزفری تلفنی با امیر حرف می زدم و وقتی نبود غما به دل کوچولوم هجوم می اوردن. ۱۴۰۱/۹/۵ به نام خدا امروز به علت فوت دایی و فشار خون پایین نرفتم. ۱۴۰۱/۹/۶ به نام خدا مدرسه امروز به شدت کسل کننده بود همه بهم تسلیت می گفتند من خودم هنوز باورم نشده اینا چی میگن خیلی بد بود. تو خونه کار امی خوب بود اما وقتی نبود از گریه هلاک شدم. درست مثل دختر بچه هایی که به باباشون وابسته بودن منم به امیر وابسته بودم تا نبود دلم تنگ می شد. گریه می کردم به خاطر غم از دست دادن داییم. برای من خیلی دردناک بود من داییم رو سالم و سرپا دیده بودم و حالا، چطور؟ اصلا دوست نداشتم با حقیقت رو به رو بشم. ۱۴٠۱/۹/۷ به نام خدا امروز روز خوبی بود امیر امروز سرکار حسابی خسته شد و تو شخصیم موقع چت خوابش برد اخ که من دلم ضعف میره وقتی از خستگی خوابش می بره. مدرسه هم خوب بود نسبتا امیر روز ها سر کار بود از ساعت شش و نیم تا سه چهار عصر من خودم گوشیم می گذاشتم روی الارم بهش زنگ می زدم بیدار بشه، بیدارش می کردم و هردو همانطور که تلفنی حرف می زدیم حاضر می شدیم. دور از هم بودیم اما کنار هم صبحونه می خوردیم. بعد من مدرسه و امیر می رفت سر کار، بعد از مدرسه قبل از هرکاری به امیر زنگ می زدم و مطمعن می شدم ناهار خورده و سیره و بهش خسته نباشید می گفتم در نهایت هم امیر رو می بوسیدم و گوشی رو قطع می کردم. مسخره به نظر می رسه ولی باور کنید یا نه رابطه از راه دور همین مقدار لوس و چندش اور و سخته از بیرون حتی ارزش خوندن نداره ولی از درون کاملا متفاوته. روز ها به سختی سپری می شد، انگار زمان متوقف شده بود. غم از دست دادن عزیز خیلی سخته، فاجعه ای هست که نه توان زنده ماندن وجود داره نه توان مرگ. ادمی باید ادامه بده با نبوده دائمی عزیزش. در هرحال انسان از چیز هایی در این دنیا جون سالم به در می بره که به سخت جانیش این گمان نبود. داغ نبود دایی هم یکی از همین سخت جانی هاست.
  19. پارت 36 ۱۴٠۱/۹/۱ به نام خالق هوش امروز روز تحصیلی افتضاحی بود اما عصر خوب بود پیچوندن و قانون شکنی بهم کیف داد. اون روز عصر تنها بودم. زنگ زدم و با امیر کلی صحبت کردیم. ما هیچ وقت، حرف کم نمی اوردیم بلکه وقت کم می اوردیم هر دومون همیشه حرفی برای گفتن داشتیم، حرف های تازه و روزمرگی هامون اون رو نمیدونم ولی من همیشه با قلبم به حرف هاش گوش می دادم. ۱۴٠۱/۹/۲ به نام یگانه خالق بی همتا روز چهل و یکم در رشته تجربی! خب به پایان ترم اول رسیدیم، ده روز دیگه تا امتحانات نوبت اول استانی مونده و کمتر از دوهفته دیگه امتحانات نوبت اوله.از الان هم امتحانات مستمر شروع میشن و درنتیجه روز خوبی بود به شیوه سگی! امروز کلی تو مدرسه شیطونی کردم و کرم ریختم با امیر هم حرفیدم، بعد از مدت ها با کمک قانون شکنی کمی ارامش وارد زندگیم شد. اون روز انگار همه چیز طبق میل من بود. اما کاش می فهمیدم در همیشه به یک پاشنه نمی مونه. اخر هفته دقیقا فردای اون روز صبح پنجشنبه سوم آذر ماه تصمیم گرفتیم با مادر بریم خرید اما از صبح دلم شور میزد خوب بود و خوش گذشت. شب برای شام تصمیم گرفتم پیراشکی گوشت درست کنم خمیرش رو حاضر کردم و رفتم نماز مغرب و عشا بخونم که مادر گفت میره خونمون و میاد کار واجبی داره کاش پرسیده بودم چکار داره. بی خبر از همه جا جانمازم رو پهن کردم و نماز خوندم داشتم برای سلامتی داییم که چند وقتی بود بیمار بود و بیمارستان بود قران می خوندم. یه پرانتز اینجا باز کنم: من عاشق خانواده هستم و این داییم رو خیلی دوست دارم خیلی زیاد، ایشون چند سالی بود درگیر بیماری کلیوی شده بود، اخرین بار توی اون سفر کذایی دیدمش لاغر شده بود و ضعیف. در ابان ماه حالش بد شد و چند هفته ای بود که بیمارستان بود قرار بود هفته اینده مرخص بشه و حالش به ظاهر خوب بود. قران رو بستم که غزل با گریه به سمتم دوید، ترسیدم پرسیدم: چی شده؟ - عسل... عسل! - چته؟ - دایی.. دایی مرد! هنگ کردم. اصلا نفهمیدم چطور از جانماز بلند شدم چادر نماز دورم پیچیدم و پا برهنه دویدم توی کوچه. رفتم خونمون در خونمون باز بود خدا خدا می کردم دروغ باشه در هال رو باز کردم مامانم جیغ می کشید و گریه می کرد. درو بستم و توی حیاط نشستم زانو زدم و های های به حال زارم گریه می کردم. این درست نبود بابا اومد توی حیاط و بغلم کرد. با ناراحتی در حالی دست های گرم و مردونش و دور تن ظریف من خلقه کرد بود گفت: اروم باش دختر بابا گریه نکن! هق هق گریه می کردم بابا رو محکم بغل کردم و پرسیدم: بابا دروغه دیگه؟ بگو دروغه؟! با غم بوسه ای روی موهام نشوندو گفت: نه عزیزم! خودتو اذیت نکن؛ باید مامانتو اروم کنی! از بغل بابا به بغل مامان رفتم گریه می کردیم. با گریه گفتم: منم میام! رفتم توی اتاقم تا لباس هام رو جمع کنم، مامان بلیط گرفته بود برای کرمان، لباس های سیاهمو که می پوشیدم باور نداشتم.با خودم گفتم:" دایی تو باید برای من لباس سیاه می پوشیدی نه من برای تو دایی نَدرِت بـِبَهم (فدات بشم) من باید میمردم جات " حالم خیلی بد بود مامان من رو نبرد گوشیم بهم داد تا به درس هام برسم و با بابام رفت ترمینال من زود تر از همه به خونه مادر برگشتم چون دلم فقط یکی رو می خواست که از شر غما بهش پناه ببرم و اون امیر بود. رفتم و بهش زنگ زدم. *زمان حال* نفس عمیقی کشیدم با وجود اون همه سوال می بخشمش با وجود نامزدش می بخشمش می بخشم تا راحت بشم. چشم هام بستم به جاش ورزش می کنم لباس هام عوض کردم و شروع کردم به انجام تمرینات بدنسازی که مربی ورزش برام فرستاده بود. حدودا پنج روز در هفته روزی یک ساعت سخت بود اما ذهنم اروم می کرد. ورزشم که تموم شد دوشی گرفتم مشتری زنگ زد. - بله بفرمایید. - سلام عسل جون خوبی؟ - سلام شما؟ - من دختر عمه فاطی ام گفتم که عصر زنگ میزنم بهت. - اها عرفانه جان تویی جانم؟ - می تونی یه فال برام بگیری؟ - مشکلت چیه تا کمکت کنم؟ - راستش یکی رو دوست دارم می خوام حسش بفهمم. - اوکیه پنج دقیقه بعد زنگ بزن بهت بگم. تماس قطع کردم نرخ فال رو براش فرستادم با شماره حساب و بعد فال براش گرفتم. تصمیم گرفته بودم مستقل بشم و روی پای خودم بایستم چندین مدل فال توی این چند ماه یادگرفته بودم و با فال گرفتن درامد زایی می کردم.
  20. پارت 35 ۱۴٠۱/۸/۲۵ به نام مهربانترین خطا پوش روز سی و هفتم در رشته تجربی! بنده مریض شده بودم و یکم اذیت بودم؛ درسام خوب بود با امی کل کل کردم اما بهش مشکوکم شنبه مشکلاتم حل میشه. ۱۴٠۱/۸/۲۸ به نام زیبا ترین سراغاز روز سی وهفتم در رشته تجربی! اکثر کلاس دچار سرماخوردگی شدیم. جالبه! امروز دعوا های شدیدی با امی داشتم که خداروشکر رفع شد و الان ارومیم چند تا قانون شکنی درشت هم کردم که خاطرات جالبی میشه اون روز بعد از مدرسه با امیر چت می کردیم پرسیدم: گپ امیر بنفشه رفتی؟ - نه اصلا مردشورش ببرن! همون لحظه محمد شات داد: عسل! اسفالتش کن. پیام باز کردم، درست زمانی که به من گفت نه اصلا توی گپ پیام داده بود، عکس روسیو کردم تا ایدی محمد براش نره و بعد براش فرستادم: این چی میگه؟ دست پیش رو گرفت که پس نیوفته: چرا اون اکانتت رو من ندارم؟ عصبی گفتم: چقدر می خواستی بهم دروغ بگی؟ من اکانت ديگه ای ندارم! امیر خودش چند تا شماره داشت اما یکیش رو به من داده بود من زمانی که توی مسافرت کذایی بودم از طریق شماره یاب متوجه شدم امیر دوتا شماره داره و سر کلاس ریاضی شماره دومش رو ازش گرفتم. اما خودم صاف و یک رنگ بودم همین یک شماره همین قدر عاشق و همین قدر ساده. امیر فقط بهونه الکی برای توجیه خودش اورد دوسش داشتم پس روی این اشتباهم چشم هام رو بستم. شاید نباید انقدر ساده از هر دروغ و خیانت و حماقتی میگذشتم، گاهی از خودم می پرسم چرا پای رفتن نداشتم؟ فرق من بایه مجسمه یا یه درخت چی بود! خاک امیر باتلاق بود، برای ریشه های گل رز هیچ وقت مناسب نبود، شاید دلیل له شدن و گندیدن ریشه های من همین باشه، ریشه کردن توی جای اشتباهی! ۱۴٠۱/۸/۲۹ به نام مهربانترین خطا پوش روز سی و هشتم از رشته تجربی! روز خوبی بود از نظر درسی، اما یکم تنش داشتم تو خونه! امی رفته بود جنگل و بیشتر وقت با یاسی و حنا حرف زدم و مثل قدیم ها گذشت. کمی هم با محمد حرف زدم. کلی هم امی رو دست انداختم که خدا از سر تقصیراتم بگذره. یکتا هم غایب بود امروز. اون روز موقع حرف زدن با بچه ها الکی به شخصی امیر پیام خالی می فرستادم تا فکر کنه خیلی باهاش حرف زدم و گول بخوره. کلی شیطونی کردم و مسخره بازی دراوردم و اهنگ خوندم براش. صدام بدک نبود اونم که تشویق می کرد. ۱۴٠۱/۸/۳٠ به نام ارامش جانم روز سی و نهم در رشته تجربی! روز درسی خوبی بود اما تو خونه تنش زیادی داشتم #زندگی سگی اون روز توی خونه با مامان و بابام دعوام شد و خیلی ناراحت بودم نشد با امیر حرف بزنم و کلافه بودم. راستش الان که خیلی وقته از اون روز ها گذشته و از بیرون نگاه میکنم من هربار خطاهای بزرگ امیر بخاطر حسی که بهش داشتم بخشیدم و اون هربار به راحتی دل من رو شکست و من فراموش کردم. اما ایا این بار با اشتباه بزرگش می تونم ببخشم؟ امیر شاید واقعا من رو دوست نداشت یاهم دوست داشت اما دوست داشتن بلد نبود. در هرحال الان که دارم خاطراتمون رو تایپ میکنم میبینم من بودم که همیشه کوتاه اومدم و اون بود که هربار از کاه کوه ساخت قضاوتش با شما. شاید من یک طرفه به غازی میرم. شایدهم عشق کورم کرده. در هرحال من بخاطرش به هر اب و اتیشی میزدم و هنوزم میزنم. حماقت را پایانی نیست....
  21. سلام به همراهان عزیز رمان وهم عشق رمان فعلا در دست ویرایش می باشد و پارت گذاری متوقف شده. بابت شکیبایی شما عزیزان متشکرم. خوشحال می شم برای بهتر شدن داستان، نظرات و انتقاداتتون رو در صفحه معرفی و نقد رمان وهم عشق با من به اشتراک بزارید. https://forum.98ia.net/topic/856-معرفی-و-نقد-رمان-وهم-عشق-amata-کاربرانجمن-نودهشتیا/
  22. درود ممنونم بابت نقدتون نکاتی که فرمودید رو رعایت می کنم
  23. درود خداقوت ممنون میشم رمان من رو نقد کنید https://forum.98ia.net/topic/811-رمان-وهم-عشق-آماتا-کاربر-انجمن-نودهشتیا/
  24. نام رمان: وهم عشق نویسنده: آماتا | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: عاشقانه، درام خلاصه: سرگذشتی عاشقانه اما از نوع مجازی شاید برای شما اتفاق نیوفتد اما حداقلش شاید تلنگر یا درس عبرت باشه داستان براساس واقعیت به نام نامی یزدان بهت پیله کردم نه می مونی پیشم نه میمیرم اینجا نه پروانه میشم از عشق زیادم تو رو خسته کردم تو دورم زدی خواستی دورت نگردم #زنده یاد مرتضی پاشایی برای امی: «سلام رمانی که پیش روته قرار بود کادوی ولنتاینت باشه اما تو رفتی و داستان ما تبدیل به کاش هایی شد که در سینه من تاابد می ماند. رفتی اما فراموش کردی دفتر گزارش کارت رو خاطراتت و فکرت رو ببری! رفتی و فراموش کردی قلبم رو برگردونی!» تقدیم به انکه دوستش دارم اما ندارمش. مقدمه: این داستان داستان منه داستان پستی ها و بلندی های عشق، عشقی پراز حسرت اغوش و لمس دست، عشقی از نوع وهم اما واقعی حس واقعی که در رابطه مجازی تجربه شد. تمام وقایع داستان و اسم شخصیت ها واقعی و بدون تغییر اند این رمان در ابتدا روز نوشت هایی برای وصال بود اما سرنوشت جور دیگری رقم خورد.....
×
×
  • اضافه کردن...