لبخند زدم، اما حسم از بین نرفت. چیزی درونم نمیگذاشت رهایش کنم. هرچه بیشتر اطرافش را میکندم، احساس مرموزی بیشتر در وجودم رخنه میکرد؛ انگار نخی نامرئی دور بدنم میخزید و تاب میخورد.
ضربان قلبم در گوشهایم میکوبید، عرق سردی روی پیشانیام نشست. با آخرین فشار، سنگ از دل خاک بیرون آمد.
و همان لحظه...
تمام حس و حال خوبم محو شد. انگار آن نخ نامرئی، این بار دور گردنم حلقه شده بود و نمیگذاشت نفس بکشم. یک لحظه هوای اطراف سنگین شد، مثل اینکه خود زمین هم نفسش را در سینه حبس کرده باشد.
در همان حال که درون این ترس غریب غرق بودم، ناگهان صدای پدرم را شنیدم—با وحشت بالا پریدم. انگار تمام آن نخهای نامرئی در یک آن از بدنم جدا شدند و به تاریکی گریختند.
سمت پدر دویدم و از دانشش استفاده کردم، انگار نه انگار که همین چند لحظه پیش چه هیجان عجیبی در وجودم پیچیده بود.
دنیای سنگها همیشه برایم شگفتانگیز بود؛ پر از رازهایی که انگار درونشان پنهان شده بود. من و پدر با هم بحث میکردیم، سنگها را بررسی میکردیم و او با حوصله راهنماییام میکرد.
بعد از ساعتها جستوجو میان خاک و سنگ، سوار ماشین شدیم. پدر قول داده بود که یک سنگ انتخاب کنم و بعد از برش، بسته به شانسم، از آن جواهری برایم بسازد. همین فکر، سر از پا نشناسم کرده بود.
بابا زبانی به لبهای خشکیدهاش کشید و گفت: «دانژه، آب یا چای بریز.»
با صدایی کشدار و بلند چشم! گفتم. برایش چای ریختم و با یک حبه نبات هم زدم. بعد از دادن چای، به ضبط ماشین ور رفتم و آهنگها را بالا و پایین کردم.
چشمهایم سنگین شد... نفهمیدم کی خوابم برد.
کابوسهایی نامفهوم، دویدنهای بیپایان، و صدایی که در گوشم طنین میانداخت.
صدایی که اسمم را صدا میزد. بارها و بارها، آرام و بعد بلندتر، انگار از جایی خیلی دور، یا شاید خیلی نزدیک...
میان تمام صداها، یکی آشنا بود. وقتی گوش سپردم، قویتر شد.
همان لحظه، نفسم برید. حس کردم دارم در جایی دیگر فرو میروم، در تاریکیای که هیچ پایانی ندارد.
با وحشت از خواب پریدم.
پدرم نگران به صورتم خیره شده بود، مدام اسمم را صدا میزد.
چشمهایش کهربایی روشنش با نگرانی میدرخشید.
نفسنفسزنان نگاهش کردم. چیزی درونم تغییر کرده بود.
دستی که مدام با آن تو صورتم میزد را پایین آورد و نگران لب زد:
«فکر کنم گرما زده شدی!»