-
تعداد ارسال ها
110 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
4 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط الناز سلمانی
-
هاله و وهم
- 16 پاسخ
-
- 1
-
-
نبات
- 16 پاسخ
-
- 1
-
-
مرداب
- 16 پاسخ
-
- 1
-
-
اگر شکمو نیستید وارد نشوید مشاعره با اسم غذا یا خوراکی
الناز سلمانی پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : مشاعره
آلبالو پلو -
رفسنجان
-
زهرا
-
تخیلی، فانتزی، خاص رمان وارانشا | الناز سلمانی کاربر انجمن نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
--- بین درختا میدویدم و جیغ میزدم! شاخهها و برگا صورتمو خراش میدادن، ولی فقط میدویدم. انگار از چیزی وحشت داشتم، از چیزی که نباید نزدیکم میشد! حس میکردم اگه منو بگیره، همهچیز تغییر میکنه. جیغزنان دویدم و وحشتزده وایستادم. عقبعقب رفتم و یهو... یه درهی عمیق با یه عالمه دست که به سمتم دراز شده بودن، مقابلم دهان باز کرد! سر جام خشک شدم. افتادنم حتمی بود. نفسهام تند و بریدهبریده شد، سرمو با ناباوری تکون دادم. یه چیز سرد به پشتم خورد. زیر گوشم، یه صدای آهنگین و زمزمهوار نجوا کرد: «دانژه...» با یه فریاد خفه از خواب پریدم و نفسنفس زدم! در اتاقم با شدت باز شد، ولی هنوزم اون سرمای وهمآور رو پشت سرم حس میکردم. دستامو مشت کرده بودم و محکم نگهشون داشتم. مامان و بابا، نگران کنارم اومدن. مامان مضطرب پرسید: «دانژه؟ کابوس دیدی؟» وحشتزده سر تکون دادم. بابا اخم کرد و جدی گفت: «چیزی فکرتو مشغول کرده؟» با تردید سرمو به نشونهی منفی تکون دادم. مامان آروم صورتمو نوازش کرد، موهای بلند مشکیمو کنار زد و با مهربونی گفت: «فشار فکریه، درس و امتحاناس. الانم استرس قبولیشو داره، طبیعیه. منم تو سن تو زمان امتحانا یا کابوس میدیدم یا بیخوابی میکشیدم!» با دودلی سری تکون دادم. بابا که حالا یه کم آروم شده بود، لبخند کمرنگی زد و گفت: «فکرشو نکن. تو تمام تلاشتو کردی، مطمئنم قبولی و میتونی در آینده یه باستانشناس عالی بشی!» چند دقیقهای دیگه کنارم موندن و بعد اتاقو ترک کردن. نفس عمیقی کشیدم. دستمو آروم بالا آوردم. یه چیزی تو مشتم فرو رفته بود و یه سوزش خفیف داشت. انگشتامو آروم باز کردم... با دیدن سنگ مشکی و براق، نفسم تو سینه حبس شد! با صدایی وحشتزده زمزمه کردم: «چطور تو دست منی؟» وحشت عمیقی از سر تا پام دوید. با یه ترس غریزی، سنگو از دستم پرت کردم. سنگ به دیوار خورد و متلاشی شد! ولی قبل از اینکه بتونم نفس راحتی بکشم، صدای خندهای آشنا که تو خواب شنیده بودم، توی اتاق پیچید و زمزمه کرد: «به سرزمین من خوش اومدی، دانژه!» با پایان اون صدا و افتادن سکوتی وهمآور، تیکههای خرد شدهی سنگ که توشون رگههای سرخ میدرخشید، شروع به لرزیدن کردن. چیزی که باورش سخت بود، درست مقابلم اتفاق میافتاد. تیکهها مثل آهنربا به هم کشیده شدن، ذوب شدن و تبدیل به یه مایع سیاه و غلیظ شدن. با دهن باز و وحشتی که تا عمق وجودم نفوذ کرده بود، به این صحنه خیره شدم. مایع سیاه با سرعتی نامرئی به سمتم کشیده شد. پتو رو تو مشتم فشردم، سرمو محکم تکون دادم و با صدای خفهای که از گلویم بیرون نمیاومد، زمزمه کردم: «نه... نه... نه!» دهن باز کردم تا جیغ بکشم، ولی قبل از اینکه صدام دربیاد، مایع تاریک یهو بخار شد و تو سایهی من روی تخت ناپدید شد! ولی سایهم... سایهم مثل آب لرزید، مثل یه انعکاس در هم شکست و بعد، بهسرعت تیرهتر و پررنگتر از همیشه شد. چشمام از ترس گرد شد. یه سرمای عجیب، از مغز استخونم فوران کرد. دیگه توان تحمل نداشتم. با وحشت از تخت پایین پریدم و از اتاق بیرون دویدم. همهجا تاریک بود، طبیعی بود—مامان و بابا خواب بودن. ولی این تاریکی با همیشه فرق داشت، سنگینتر بود. لرزون و نفسنفسزنان، به سمت کلید برق رفتم، ولی قبل از اینکه بتونم چراغو روشن کنم، یهو توی یه آغوش گرم فرو رفتم. جیغ تو گلوم خشک شد، ولی صدای آشنایی کنار گوشم زمزمه کرد: «هیس... دختر خوب، منم... میعاد!» با تمام وجود بغلش کردم. تنش بدنم تو آغوشش آروم شد، ولی حس کردم هنوز گیجه و داره فکر میکنه چی اینطور ترسوندهم. درحالیکه نمیدونست، تو اون لحظه تنها پناه من بود، نه دلیل ترسم. سرمو نوازش کرد و سعی داشت آرومم کنه. صدام هنوز لرزون بود وقتی زمزمه کردم: «میذاری امشب پیش تو بخوابم؟» خندید و شوخی کرد: «دانژه، بچه شدی؟» سرمو به سینش فشردم و گفتم: «همین امشب...» پوفی کشید و با لحنی تسلیمشده گفت: «فقط همین امشب اجازه میدم.» قبول کردم و همراهش به اتاقش رفتم. ولی وقتی از کنار اتاقم رد شدیم، یهو وایستاد. اخمهاش رفت تو هم و گفت: «پنجرهی اتاقت بازه؟ سوز عجیبی میاد!» قلبم تو سینه فرو ریخت. میعاد هم متوجه سوز غیرطبیعی شده بود. دستشو محکمتر گرفتم و با عجله گفتم: «بیا بریم! پنجره رو بستم.» نگاهم کرد، نگاهش مثل نگاه مامان آرومبخش بود، ولی چشمهای آبیش با تردید برق زدن. بعد، با لحنی که هنوزم یه کم نگرانی توش موج میزد، گفت: «دیگه باز نذار، هوا خوب نیست، مریض میشی.» فقط تأیید کردم و وارد اتاقش شدیم. اتاق میعاد برخلاف اتاق من ساده بود. یه کتابخونهی بزرگ داشت که کنارش چند تا خطکش و کاغذای بزرگ دیده میشد. روی میز مقابل کتابخونه، سه تا لپتاپ بود. همیشه برام سوال بود که چرا سه تا؟ اصلاً با اینا چیکار میکرد؟ ولی امشب وقت فکر کردن به این چیزا نبود. میعاد درحالیکه دکمههای پیرهنش رو باز میکرد، یه نگاهی به زمین انداخت و یهو قیافهش تغییر کرد. مستقیم زل زد به سایهم. چشمهای آبیش یهکم تیرهتر شدن وقتی زمزمه کرد: «چه سایهی تیرهای داری...» -
تخیلی، فانتزی، خاص رمان وارانشا | الناز سلمانی کاربر انجمن نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
با وحشتی که هنوز تو وجودم بود و میلرزوندم، سر تکون دادم. دهنم خشک شده بود، انگار زبونم چسبیده باشه به سقف دهنم. بابا با دستمال صورتمو که از عرق خیس شده بود پاک کرد و گفت: «رسیدیم خونه، بیا پایین. مامانت یه غذای خوشمزه پخته، بریم بخوریم.» پیاده شد و به سمت خونه رفت، ولی هنوز تو چشمای قهوهای روشنش نگرانی موج میزد. لب زدم: «خوابم عادی نبود... چرا حس میکنم یکی داره نگام میکنه؟» حس میکردم یه نگاه سنگین رو شونههام نشسته. بزاق خشکشده دهنمو قورت دادم و وحشتزده از ماشین پیاده شدم. با عجله دویدم سمت خونه و نفسنفسزنان درو پشت سرم بستم. همین که دست برادرم رفت سمت دستگیره، درو با شدت باز کردم. اون یهدفعه عقب پرید. چشماش از تعجب یهکم گشاد شد، انگار از دیدن قیافهم شوکه شده باشه. اخم کرد و گفت: «چی شده، دانژه؟!» حس کردم حتی اگه بگم، درکم نمیکنه. تردید کردم، بعد یه لبخند زورکی زدم و گفتم: «هی... هیچی!» قبل از این که بیشتر سوال بپرسه، با عجله از کنارش رد شدم و رفتم تو اتاقم. درو پشت سرم بستم و پیشونیمو بهش تکیه دادم. قلبم هنوز تند میزد. دستمو گذاشتم رو سینم که شاید آرومتر بشه، ولی فایده نداشت. یه نفس عمیق کشیدم و مستقیم رفتم سمت کیفم. زیپشو باز کردم و بدون این که بفهمم چرا، دنبال سنگ گشتم. اما… نبود. همونجا خشکم زد. چند بار دیگه، حتی با دستای لرزون، کل کیفو زیر و رو کردم. ولی خبری ازش نبود. «امکان نداره!» زیر لب زمزمه کردم. مگه میشد؟ خودم گذاشته بودمش تو کیف… یا نه؟ نکنه جا گذاشتم؟ با تردید نشستم رو تخت. دقیق یادم نمیاومد کی سنگو گذاشتم، ولی محال بود که از دستم در رفته باشه. یه حس عجیب داشتم… انگار یه چیزی تو هوا منتظر بود. یهدفعه حس کردم کل اتاق چند درجه سردتر شد. «چی داره سرم میاد…؟» پامو از استرس تکون میدادم. یعنی این سردی فقط از استرس کابوسم بود؟ یا… چیز دیگهای؟ بعد از کلی کلنجار ذهنی، به خودم اومدم. تصمیم گرفتم یه دوش بگیرم، شاید این حس عجیب از سرم بیفته. ولی حتی زیر دوش هم، یه ترس نامرئی تو وجودم ریشه دوانده بود. نمیدونستم منشاش چیه، ولی سنگینیشو حس میکردم. هولهولکی لباس پوشیدم و از اتاق زدم بیرون. مامان تو آشپزخونه بود، بابا جلوی تلویزیون نشسته بود و خبری از میعاد نبود. بابا نیمنگاهی بهم انداخت، ولی بدون هیچ واکنشی، دوباره به اخبار زل زد. رفتم سمت مامان و با صدای آروم و بیجون گفتم: «سلام.» با خوشرویی جوابمو داد و گفت: «امروز چطور بود؟» یه لحظه مکث کردم، بعد آروم گفتم: «سنگی که پیدا کرده بودم رو گم کردم… ولی در کل، خوب بود.» مامان با تعجب ابروش رفت بالا: «گم کردی؟ چه سنگی بود؟» لبخند کمرنگی زدم و گفتم: «ارزش خاصی نداشت، ولی… برام قشنگ و دلنشین بود.» مامان یه خندهی نرم و مهربون کرد و با لحن آرومی گفت: «اشکال نداره، دفعه بعد یه بهترشو پیدا میکنی. خودتم میگی ارزش نداشت، پس از فکرش بیا بیرون. حالا برو باباتو صدا کن، بگو شام حاضره.» همیشه حرف زدن با مامان آرومم میکرد. یه نفس عمیق کشیدم، چرخیدم و رفتم سمت بابا. «بابا، بیا شام حاضره.» بابا خیره به تلویزیون بود. حتی پلک هم نمیزد. فقط دستشو آورد بالا که یعنی «فعلاً صبر کن.» با دقت به مردی که تو اخبار دربارهی زلزله حرف میزد، گوش میداد. چیزی تو لحن گزارشگر بود که ناخودآگاه منم میخکوب کرد. دلم برای اون بدبختا سوخت. یه لحظه بغض کردم و تو دلم دعا کردم که هیچکس چنین چیزی رو تجربه نکنه. با صدای مامان، من و بابا سریع به خودمون اومدیم. بابا بیاراده تلویزیون رو خاموش کرد، و خندهم گرفت؛ حسابی از مامان حساب میبرد! بابا دستشو دور شونم انداخت و با هم سر میز ناهارخوری رفتیم. مامان مثل همیشه، با سلیقه سفره رو چیده بود. بابا با عشق گفت: «کدبانوی من چه کرده! همه رو دیوونه کرده!» لبخند زدم و با اشتها به برنج، کباب، سبزی، ترشی و بقیهی مخلفات نگاه کردم. بین لقمهای که آماده میکردم، پرسیدم: «میعاد کجاست؟» بابا برای مامان غذا کشید و بعد برای خودش. همزمان جواب داد: «کار براش پیش اومده، انگار شرکتش یه کم به مشکل خورده!» نگران گفتم: «چه مشکلی؟» این بار مامان جواب داد: «چیز زیادی نگفت، ولی تا جایی که فهمیدم، یکی میخواسته سیستمهاشونو هک کنه، ولی نتونسته!» یه لبخند زدم و خیالم راحت شد. بعد با اشتها غذامو خوردم. بعد از شام، کمک کردم که مامان سفره رو جمع کنه. چای ریخت و با لبخند گفت: «چای میخوری؟» سرمو به نشونهی «نه» تکون دادم و گفتم: «نه، دیره، خوابم میاد.» رفتم جلو، صورتشو بوسیدم، اونم مثل همیشه با گرمایی مثل آفتاب جواب بوسهمو داد. بعد سمت بابا رفتم، محکم بغلش کردم و بوسیدمش، و اونم طبق معمول، ریشای زبرشو به صورتم کشید. جیغ کشیدم و عقب پریدم که صدای خندهش بلند شد. بعد از یه «شبخیر» آروم، رفتم تو اتاقم. لبخند زدم و طبق عادت، یه نگاه به اتاقم انداختم. طرحش نوستالژیک بود و من عاشق اون حس آرامشبخشش بودم. دیواراش سبز تیره بودن، با قابعکسهای کوچیک و بزرگ که لحظات خاص رو ثبت کرده بودن. یه گوشهی اتاقم یه تاب راحتی بود که یه پتوی گلبهی روش آویزون بود، و رو بالشتک تاب، یه کتاب جا خوش کرده بود. روبهروی تاب، یه پنجرهی قدی داشتم که به بالکن راه داشت؛ همون جایی که گاهی با میعاد مینشستیم و حرف میزدیم. گلهای تاجمطبخ، شلفرا و چند تا گیاه زینتی دیگه، فضای بالکنو دلپذیر کرده بودن. پردهی سرخ اتاقمو با یه ریسمون طلایی بسته بودم، و نور ماه که رو تختم سایه انداخته بود، فضا رو دلانگیزتر میکرد. تو حال و هوای خودم بودم که یه سایه بیرون، رو بالکن دیدم! کنجکاو رفتم سمت پنجره، ولی چیزی دستگیرم نشد. بیرون سوز سردی داشت، واسه همین عقب رفتم و زیر لب گفتم: «احتمالاً میعاد اومده!» بااینحال، یه حس عجیب ته دلم میگفت که میعاد نیست. ولی دوباره فرضیهم رو رد کردم؛ خونهی ما دوربین و تجهیزات امنیتی داشت، پس حتی یه پشه هم نمیتونست بدون اینکه گیر بیفته، وارد بشه! با خیال راحت رو تخت پریدم و توی یه خواب عمیق و پر از وحشت فرو رفتم. -
تخیلی، فانتزی، خاص رمان وارانشا | الناز سلمانی کاربر انجمن نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
لبخند زدم، اما حسم از بین نرفت. چیزی درونم نمیگذاشت رهایش کنم. هرچه بیشتر اطرافش را میکندم، احساس مرموزی بیشتر در وجودم رخنه میکرد؛ انگار نخی نامرئی دور بدنم میخزید و تاب میخورد. ضربان قلبم در گوشهایم میکوبید، عرق سردی روی پیشانیام نشست. با آخرین فشار، سنگ از دل خاک بیرون آمد. و همان لحظه... تمام حس و حال خوبم محو شد. انگار آن نخ نامرئی، این بار دور گردنم حلقه شده بود و نمیگذاشت نفس بکشم. یک لحظه هوای اطراف سنگین شد، مثل اینکه خود زمین هم نفسش را در سینه حبس کرده باشد. در همان حال که درون این ترس غریب غرق بودم، ناگهان صدای پدرم را شنیدم—با وحشت بالا پریدم. انگار تمام آن نخهای نامرئی در یک آن از بدنم جدا شدند و به تاریکی گریختند. سمت پدر دویدم و از دانشش استفاده کردم، انگار نه انگار که همین چند لحظه پیش چه هیجان عجیبی در وجودم پیچیده بود. دنیای سنگها همیشه برایم شگفتانگیز بود؛ پر از رازهایی که انگار درونشان پنهان شده بود. من و پدر با هم بحث میکردیم، سنگها را بررسی میکردیم و او با حوصله راهنماییام میکرد. بعد از ساعتها جستوجو میان خاک و سنگ، سوار ماشین شدیم. پدر قول داده بود که یک سنگ انتخاب کنم و بعد از برش، بسته به شانسم، از آن جواهری برایم بسازد. همین فکر، سر از پا نشناسم کرده بود. بابا زبانی به لبهای خشکیدهاش کشید و گفت: «دانژه، آب یا چای بریز.» با صدایی کشدار و بلند چشم! گفتم. برایش چای ریختم و با یک حبه نبات هم زدم. بعد از دادن چای، به ضبط ماشین ور رفتم و آهنگها را بالا و پایین کردم. چشمهایم سنگین شد... نفهمیدم کی خوابم برد. کابوسهایی نامفهوم، دویدنهای بیپایان، و صدایی که در گوشم طنین میانداخت. صدایی که اسمم را صدا میزد. بارها و بارها، آرام و بعد بلندتر، انگار از جایی خیلی دور، یا شاید خیلی نزدیک... میان تمام صداها، یکی آشنا بود. وقتی گوش سپردم، قویتر شد. همان لحظه، نفسم برید. حس کردم دارم در جایی دیگر فرو میروم، در تاریکیای که هیچ پایانی ندارد. با وحشت از خواب پریدم. پدرم نگران به صورتم خیره شده بود، مدام اسمم را صدا میزد. چشمهایش کهربایی روشنش با نگرانی میدرخشید. نفسنفسزنان نگاهش کردم. چیزی درونم تغییر کرده بود. دستی که مدام با آن تو صورتم میزد را پایین آورد و نگران لب زد: «فکر کنم گرما زده شدی!» -
تخیلی، فانتزی، خاص رمان وارانشا | الناز سلمانی کاربر انجمن نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی برای الناز سلمانی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
امروز هوا عالی بود. از میان تمام روزهایی که همراه پدرم برای جمعآوری سنگهای ارزشمند به دل کوه میزدیم، یا آنقدر گرم بود که عرق از سر و رویم میچکید، یا باد، خاک را در چشمان بدبختم فرو میکرد. اما امروز... هوای دلچسبی داشت. نسیم ملایمی که میوزید، حسی از زندگی و اعتماد را در قلبم بیدار میکرد. من جلوتر از پدرم راه میرفتم، با دقت چشم به زمین دوخته بودم و هر گوشه و کناری را کنجکاوانه بررسی میکردم. از کودکی رؤیای باستانشناس شدن را در سر داشتم و این سفرهای هیجانانگیز همراه پدر، تمرینی بود برای آیندهای که بیصبرانه انتظارش را میکشیدم. با لذت روی زمین نشستم، انگشتانم را روی خاک نرم و سنگهای ریز و درشت کشیدم. ناگهان انعکاس نوری تیز و براق در گوشهی چشمانم درخشید. سنگی سیاه و صیقلی، انگار که پارهای از شب، در دل خاک پنهان شده باشد. هیجانزده از جا پریدم. در همان لحظه، پایم روی سنگی لق پیچ خورد، اما این اتفاق هم مانعم نشد. کنار آن سنگ عجیب زانو زدم و با دقت نگاهش کردم. زیبا بود، بیش از حد زیبا. سطحش به طرز عجیبی براق بود، انگار نور خورشید را در خودش میبلعید. پدرم که متوجه هیجانم شده بود، به سمتم آمد. نگاهی به سنگ انداخت و بیاهمیت شانه بالا انداخت: «ارزشی نداره. وقتت رو تلف نکن، بیا بریم جلوتر!» اما من چشم از آن سنگ برنمیداشتم. چیزی درونم میگفت نباید به این سادگی از کنارش بگذرم. پس به آرامی شروع به کندنش کردم. پدرم نگاهی به من انداخت، سری از افسوس تکان داد و خندید: «تو هیچوقت تغییر نمیکنی، دانژه!» -
تخیلی، فانتزی، خاص رمان وارانشا | الناز سلمانی کاربر انجمن نودهشتیا
الناز سلمانی پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در تایپ رمان
به نام خدا رمان: وارانشا ژانر: تخیلی، فانتزی، عاشقانه نویسنده: الناز سلمانی مقدمه: یک روز، دانژه سنگی زیبا اما بیارزش پیدا میکند. پدرش، که سنگشناس برجستهای است، تنها نگاهی به آن میاندازد و میگوید: "هیچ ارزشی ندارد." اما دانژه نمیداند که درون این سنگ، چیزی پنهان شده است. چیزی که زندگیاش را برای همیشه تغییر خواهد داد.